لحظه جدایی من نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لحظه جدایی من - نسخه متنی

داود ام‍ی‍ری‍ان‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خانم گلستانى خنده رو بود.

مقنعه سورمه اى و مانتوى سبزرنگ داشت.

به دستانش هم دستكش نخى و سفيدى داشت.

در روزهاى بعد كه دخترها كم كم با خانم گلستانى آشناتر شدند، فهميدند اسم او پروانه است و اهل گيلان نيست.

چون به زبان گيلكى آشنايى نداشت و هر وقت آنها با هم گيلكى حرف مى زدند، خانم گلستانى روى تخته سياه مى زد و خنده خنده مى گفت:
- بچه ها، فارسى حرف بزنيد تا من هم متوجه بشوم.

اما در مواقعى بچه ها از سر شيطنت، گيلكى حرف مى زدند و مى خنديدند و خانم گلستانى هم به خنده مى افتاد.

خانم گلستانى خيلى خوب درس مى داد و بعضى وقت ها با تعريف كردن قصه ها و افسانه هاى شيرين نمى گذاشت آنها خسته شوند.

اما بعضى از روزها، وسط درس، ناگهان خانم گلستانى به سرفه مى افتاد؛ سرفه هاى خشك و شديد.

آن وقت با عجله از داخل كيف كوچكش - كه روى جارختى بود - قوطى فلزى كوچكى را كه دهانه اش كج بود، درمى آورد و دهانه اش را در دهان مى كرد و شاسى سبزش را فشار مى داد و نفس هاى عميق مى كشيد.

چند لحظه روى صندلى اش مى نشست و بعد كم كم حالش بهتر مى شد و به بچه ها كه با ترس و حيرت نگاهش مى كردند لبخند مى زد و درس را ادامه مى داد.

سرفه هاى خانم گلستانى باعث شد كه بچه ها شايعه درست كنند و در زنگ تفريح و بيرون مدرسه و يا وقتى يكديگر را در شاليزار يا نزديك رودخانه مى ديدند درباره اش صحبت كنند.

مريم مى گفت:
- نكند خانم گلستانى سل داشته باشد؟
هانيه پرسيده بود:
- سل ديگر چيست؟
- من هم خوب نمى دانم.

اما مادرم مى گويد سل يك بيمارى مسرى است كه سينه آدم را خراب مى كند و باعث مى شود از دهان خون بيايد.

- اما تا به حال كه از دهان خانم گلستانى خون نيامده است!
ليلا مى گفت:
- شايد علتِ دستكش پوشيدنش اين است كه دستانش سوخته و خجالت مى كشد.

آخر عموى من هم چند سال پيش وقتى خانه شان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستكش به دست مى كند.

يكبار وقتى مبصر داشت تخته سياه را پاك مى كرد و ذرّات گچ در فضاى كلاس موج برمى داشت، خانم گلستانى دوباره به سرفه افتاد.

روز بعد خانم گلستانى يك وايت بُرد به كلاس آورد و جاى تخته سياه آويخت و گفت:
- بچه ها اگر موافق باشيد از امروز نوشتنى ها را روى اين وايت برد مى نويسم.

چشم همه از خوشحالى برق زد.

حالا آنها با ماژيك هاى قرمز و آبى و سبز روى زمينه سفيد وايت برد كلمات تازه يا جمع و تقريق مى نوشتند.

آنها به بچه هاى كلاسهاى ديگر فخر مى فروختند كه ما وايت برد داريم و شما نداريد.

دلتان بسوزد!

دو روز به رسيدن عيد مانده بود.

/ 8