بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
يك مرد جوان مرا بغل كرد و دويد.هر چه زور زدم مادرم را صدا كنم نتوانستم.مردم در خيابان مى دويدند و جيغ مى كشيدند.چند نفر را ديدم كه تلوتلوخوران مى دوند و بعد بر زمين مى افتند.نگاهم به دستانم افتاد و وحشت كردم؛ تاولهاى كوچك و صورتى رنگى در حال روييدن از دستانم بود.ناگهان خانم گلستانى به سرفه افتاد.خيلى شديد و خشك سرفه مى كرد.بچه ها وحشتزده نمى دانستند چه كنند.ليلا گريه كنان گفت: - من مى روم آب بياورم.مريم و شادى و هانيه جلو رفتند و به خانم گلستانى كمك كردند روى صندلى اش بنشيند.خانم گلستانى سرفه كنان به كيفش اشاره كرد.نسترن كيف را آورد.دست سپيدپوش و لرزان خانم گلستانى داخل كيف شد و با قوطى فلزى كوچك اكسيژن بيرون آمد.به دهان نزديكش كرد و نفس هاى عميق كشيد.صداى فس فس قوطى در كلاس مى پيچيد.ليلا با ليوان آب آمد.مريم گفت: - خانم اجازه، برويم خانم مدير را صدا كنيم؟ خانم گلستانى آب را كم كم نوشيد و با تكان دادن سر اشاره كرد كه حالش بهتر مى شود.بعد به بچه ها اشاره كرد كه سر جايشان برگردند.بچه ها با صورت خيسِ اشك، به خانم گلستانى خيره ماندند.خانم گلستانى سعى كرد لبخند بزند و گفت: - ناراحتتان كردم...ديگر باقى اش را تعريف نمى كنم.اما بچه ها اصرار كردند كه ادامه ماجرا را بشنوند.خانم گلستانى كنار پنجره رفت.ديد كه گوساله از پستان مادرش شير مى خورد و دم تكان مى دهد.ديد كه گاو مادر دارد گوساله اش را ليس مى زند.- آن مرد مرا به درمانگاه رساند.كاركنان آنجا هول كرده بودند.تازه فهميدم كه شهر من بمباران شيميايى شده است.لحظه به لحظه بينايى ام را از دست مى دادم.به سختى نفس مى كشيدم.چند ساعت بعد، من و تعدادى ديگر از مجروحان را كه بيشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس كردند.چند ساعت بعد به تبريز رسيديم.آنجا بدنم را شستند و ضدعفونى كردند.داخل چشمانم قطره مخصوص ريختند و من توانستم با كمك دستگاه اكسيژن نفس بكشم.تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فاميلم بى اطلاع بودم.كم كم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزديك ببيند.تا اين كه عمويم به سراغم آمد.بغلم كرد.هر دو گريه كرديم.عمويم سالم بود؛ چون در آن روز براى كارى به سنندج رفته بود.سراغ خانواده ام را گرفتم.عمو گفت كه حال آنها خوب است و به زودى به ديدنم مى آيند.اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو كسى به ديدنم نيامد.با هواپيما به تهران منتقل شدم.در تهران هم فقط عمويم به ديدنم مى آمد.مى گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمى تواند به تهران بيايد، ولى در اولين فرصت مى آيد.روز به روز حالم بدتر مى شد.فقط با كمك دستگاه اكسيژن مى توانستم نفس بكشم.در بيمارستان هر روز آبِ تاول هاى دست و صورتم را با سرنگ مى كشيدند و من خيلى درد مى كشيدم.اما درد تنهايى بيشتر از همه چيز بود.دو هفته بعد فهميدم قرار است من و عده اى ديگر از مجروحان شيميايى را به خارج كشور ببرند.من دوست نداشتم تنها بروم.مى خواستم مادرم هم با من بيايد.عمو قرار شد با من بيايد.سرانجام ما را سوار هواپيما كردند و به سوئيس بردند.در آنجا آزمايشات زيادى روى من و مجروحان ديگر شد و به خوبى از من مراقبت مى شد.اگر عمو نبود از تنهايى دق مى كردم.براى ديگران يا نامه مى آمد يا افراد فاميل شان تلفن مى كردند، اما براى من نه نامه اى آمد و نه تلفنى شد.لحظه شمارى مى كردم تا زودتر به ايران بازگردم و مادرم را ببينم.يك ماه بعد حالم بهتر شد.وقتى هواپيما در فرودگاه تهران بر زمين نشست، فكر كردم الان مادر و برادرانم به استقبالم مى آيند.اما...اما اشتباه مى كردم.دكترها به عمويم گفته بودند كه براى حفظ سلامتى ام بايد در يك جاى سرسبز و مرطوب مثل شمال ايران زندگى كنم.من و عمو به شمال آمديم.هانيه دست بلند كرد و با گريه پرسيد: - خانم اجازه، پس مادرتان...و گريه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.خانم گلستانى اشك چشمانش را پاك كرد و لبخندزنان گفت: - فقط من و عمو از فاميل زنده مانديم.همه پيش پدر شهيدم رفته بودند.خانم مدير صداى گريه شنيد.صدا از يكى از كلاسها مى آمد.از دفترش بيرون آمد و دنبال صدا رفت.به كلاس پنجم رسيد.ديد كه خانم گلستانى ايستاده و بچه ها او را حلقه كرده و گريه مى كنند.صداى رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باريدن گرفت.