خوب من، سرزمين من
تابستان كم كم نفس هاى آخر را مى كشيد.اين را از نسيم خنكى كه دم دماى صبح تنم را مور مور مى كرد، مى فهميدم.شعبان و صداقت هم سردشان بود؛ ولى هيچ كدام به زبان نمى آوردند.ما سه نفر به هم قول داده بوديم كه تا آخرين روز تابستان روى پشت بام بخوابيم.دست مردانه داده بوديم و جرأت نمى كرديم زير قولمان بزنيم.مثل بيشتر خانه هاى گيلان غرب، پشت بام خانه ما سه نفر بهم چسبيده است.هر روز عصر وقتى از صحرا بر مى گرديم، گاو و گوسفندها را به آغل مى بريم و خيالمان راحت مى شود.بعد از آن ديگر كارى نداريم؛ مگر قول و قرارهاى شب.بعضى شبها هنوز شام از گلويم پايين نرفته خود را به پشت بام مى رسانم.گاهى عمو باد هم مى آيد و ما را با قصه هايش سرگرم مى كند.عمو باد، بيشتر از هشتاد سال از خدا عمر گرفته؛اما چابك است و مثل يك جوان كار مى كند.قصه هاى او هميشه خوبى ها را به ياد آدم مى آورد.عمو باد، عموى پدرم است و كسى را به جز ما ندارد.او تمام عمرش را كشاورزى كرده.البته وقتى خيلى جوان بوده، مثل الان ما چوپانى هم مى كرده.خودش مى گويد كه تمام كوه ها و دشت هاى اطراف گيلان غرب را مثل كف دست مى شناسد.از كوه هاى «چرميان» و «سرتنان» گرفته تا «ديزه كش» و «اناره» و «برآفتاب» را با چشم بسته هم مى تواند برود.از زبان عمو باد شنيده ام كه در سالهاى خيلى دور، شهر گيلان غرب پر از مزارع برنج بوده؛ مثل شهرهاى شمالى كشور.وجود همين مزارع پر از محصول باعث شده بود كه اسم شهر ما از «امله» به گيلان غرب تغيير كند.عمو باد از همه چيز و همه جا خاطرات دارد.اصلاً باورتصوير 9001
نمى كردم كسى بتواند پاى پياده تا عراق برود.وقتى شنيديم او بيشتر از پنجاه بار براى زيارت امامان به عراق رفته، تعجب كرديم.عمو باد وقتى تعجب ما را ديد، گفت: «در سالهاى گذشته، بيشتر مردم اين شهر با پاى پياده به زيارت مى رفتند.عشاير دلش پاك است.