پيرمرد همچنان كه نان و پنيرش را لقمه ميكرد، گفت: من شش سال بيشتر نداشتم كه بيماري سرخك گرفتم و در آبادياي كه ما زندگي ميكرديم طبيب و حكيم درست و حسابي نبود و من روز به روز ضعيفتر ميشدم. مريضي، كم كم مرا از پا در ميآورد و كار پدر و مادرم اين شده بود كه شب و روز بالاي سر من گريه ميكردند. مادرم هر داروي گياهي كه ميگفتند، به خورد من ميداد اما تأثير زيادي نداشت، فضاي اتاق را بوي داروهاي گياهي مختلف پر كرده بود. پدر بيچارهام كه يك كشاورز بيشتر نبود كاري از دستش بر نميآمد، جز اين كه سر هر نماز دعا ميكرد و شفاي مرا از خدا ميخواست. درست نميدانم چند روز بود كه در بستر بيماري بودم. بوي اسپند و كندري كه مادرم ميسوزاند و دعاهايي كه زير لب برايم ميخواند، هنوز برايم تازه است، انگار ديروز يا امروز بود كه همه آن ماجراها اتفاق ميافتاد. فصل زمستان داشت تمام ميشد و همه جا كم كم سبز و خرم ميشد، اما درون خانواده ما، جز غم چيز ديگري نبود؛ چون تنها فرزند خانواده بودم. غم بزرگي كه موقع آمدن پدرم به خانه در چهره چين و چروك خورده و آفتاب سوختهاش مشخص و پيدا بود. مرا بيشتر و بيشتر رنج ميداد، و دستان پينه بستهاش هنوز جلو چشمانم است. البته آنها سالهاست كه به رحمت خدا رفتهاند اما يادشان هنوز قلب مرا روشن ميكند. پيرمرد، ادامه داد. غروب يكي از روزها بود كه تب من بالا گرفت و حالم به شدت به هم خورد. تمامي اهل محل به خانه ما در رفت و آمد بودند. يك نفر در ده ما بود كه حكيم نبود، اما از داروهاي گياهي چيزي بفهمي نفهمي سرش ميشد. پدرم او را به خانه ما آورد. مادرم بالاي سرم مثل باران اشك ميريخت، و من انگار داشتم نفسهاي آخرم را ميكشيدم. بدنم مثل اين بود كه آتش گرفته، سرم سنگين شده بود. جلو چشمانم سياهي ميرفت و صداهاي اطرافيان، همهمه ناجوري را در گوشهايم ايجاد ميكرد. خدا ميدانست چه حالي داشتم! خلاصه ساعتها از شب گذشته بود كه مردم هنوز در خانه ما بودند، تا اينكه آنها كم كم از آنجا رفتند. آن شب خدا ميداند كه بر مادر و پدرم چه گذشت، آنها در زير نور كم رنگ چراغ پيهسوز، تا صبح نماز خواندند و دعا كردند. مادرم با صداي بلند گريه ميكرد و خدا و امام رضا(ع) را به كمك ميطلبيد و صداي پرطنين پدرم كه آيات قرآني را به همراه نماز ميخواند در دلم مينشست. ما جز اميد به او و ائمه اطهار، اميدي ديگر نداشتيم زندگي ما هم تعريفي نداشت، تمام دار و ندار ما يك گليم و دو سه تشك و لحاف رنگ و رو رفته بود. آن شب مادر و پدرم زياد زاري كردند و بالاخره يك گوسفند نذر امام رضا(ع) كردند كه پس از سلامت من به مشهد بياورند و قرباني كنند. آن شب تا صبح، خواب در چشمان من نبود. با اينكه شش ساله بودم اما انگار به اندازه شصت سال تجربه به دست آوردم، كه واقعاً پدر و مادر چه زحماتي براي فرزندانشان ميكشند، خدا آنها را بيامرزد و يادشان به خير. كم كم صبح ميشد و مادرم در كنار من و روي بالش من خوابش برد. نزديكيهاي نماز صبح، پدرم از جايش بلند شد و به مسجد ده رفت تا قدري هم در آنجا به درگاه خدا دعا كند. آخر، من پنجمين فرزند خانواده بودم، چهار تاي ديگر به رحمت خدا رفته بودند، و پدرم و مادرم براي همين خيلي زياد ناراحت بودند، به خصوص كه مردم ده، بيشتر دلبستگي خانوادگي دارند. پيرمرد نگاهي به من انداخت و آهي از ته دل كشيد و به ياد روزهاي شاد شاد و بد بد، اشكي بر گونهاش نشست و در اين حال، دستش را به طرف آسمان رو به گنبد و بارگاه امام رضا(ع) بالا برد و خدا را شكر كرد و در اين حال در خرجينش را بست. از او پرسيدم: خوب بالاخره پدرجان چه شد؟ او به آرامي در حالي كه صدايش به لرزه در آمده و مرتعش شده بود، گفت: بالاخره صبح روز بعد كه مادرم بيدار شد، دست به سوي آسمان بلند كرد و شكر خدا را به جا آورد، پدرم در گوشهاي از اتاق، قرآن را به دست گرفته بود، و آياتي را زمزمه ميكرد. انگار قدري از تب من كم شده بود، كم كم چشمانم سنگيني خاصي به خود گرفتند و من به خواب عميقي فرو رفتم. وقتي از خواب بيدار شدم، همه چيز براي من جور ديگري شده بود، صداها را به خوبي تحمل ميكردم، هوا خوب بود، نفسم سختي قبل را نداشت. پدر و مادرم بالاي سرم نشسته بودند، صبحانه مختصري را كه غالباً شير بود برايم آماده كرده بودند. دود اسپند همه جا را پر كرده بود. همسايهها يكي پس از ديگري به خانه ما آمدند و خدا را شكر ميكردند.