قطرات آب كه به صورتش خورد، حس مبهمي به او دست داد؛ يك حس خوب. دوباره دستانش را از آب چشمه پر كرد و به صورتش پاشيد؛ از سرماي آب چشمه ناخودآگاه نفس عميقي كشيد. مرد، پسر كوچكش را بغل گرفت و دستان سفيدش را در آب فرو برد. كودك كه از ديدن آب به وجد آمده بود، فرياد شادماني سر داد و لثههاي باريكش از ميان دو لب نمايان شد. آن طرفتر، حديقه، شادمان با چشماني پراميد به آن دو مينگريست. از اين كه به سرزمين استجابت رسيده بودند، شادي در قلبش موج ميزد. آنها بعد از تجديد وضو براي زيارت راهي شدند. از پلهها كه بالا ميآمدند، دل زن در تب و تاب بود، نميدانست چه خواهد شد؛ آيا اميدشان به حقيقت خواهد پيوست؟ آيا واقعاً نياز آنها اجابت خواهد شد؟ جمشيد بالاي پلهها كه رسيد، نگاهش را در اطراف چرخاند؛ ساختمان بزرگ آجري رو به رويش او را به ياد امام زادههاي شهرش انداخت. آب چشمه كه توسط جوهاي پلكاني در بين درختان سرسبز و گلهاي زيباي محمدي جاري بود، طراوت فضا را بيشتر ميكرد. صداي آب آرامش را در جانش ريخت. خانواده ولي اللهي براي زيارت وارد ساختمان شدند؛ در سمت چپ در ورودي ضريح طلايي قرار داشت. حديقه آرام به طرف ضريح رفت، مشبكهاي ضريح را در دست فشرد و سر به ضريح گذاشت، سنگ سياهي كه بر ديوار قرار داشت، دلش را لرزاند. از كوچكي خودش و بزرگي امام خجالت كشيد؛ چشمهايش را روي هم گذاشت و قطرات اشك از چشمانش سرازير شد: «آقا جون به جان جوادت قسمت ميدم، جمشيد مو شفا بده، به خاطر رضا كوچولومون كه به عشق تو نام رضا براش انتخاب كرديم. قربون قدمهات بشم، ميشه نظر لطفي به ما كني؟» صداي گريه رضا خلوت ملكوتي زن را به هم زد. حديقه به طرف جمشيد رفت و بچه را در آغوش گرفت و آرام كرد. مرد در كنجي، سجاده نيايش را گسترد، گويي محرمي يافته باشد، دلش ميخواست ساعتها بنشيند و با او درد دل كند، رو به قبله نشست، فضا لبريز از ملكوت بود. با وجودي كه اثر پاي حضرت در آنجا بود اما مرد حس ميكرد حضور روحاني و آسمانياي در آنجاست. جمشيد آرام ميگريست و زير لب با خدا راز و نياز ميكرد و تمناي عجيبي توي صدايش بود. خدايا كمكم كن، خودت ميداني چقدر رنج ميبرم. آخه چرا نميتوانم اعصابم را كنترل كنم؟ چرا با كوچكترين فشار عصبي از كوره در ميرم؟ خدايا نجاتم بده و من را از اين درد رها كن. خدايا! نه يكسال، نه دو سال، هشت ساله كه دارم با اين بيماري سر ميكنم... خدايا كمكم كن... كمكم كن... دستها و بدن مرد به لرزش درآمد؛ زن با ديدن اين صحنه با عجله خودش را به شوهرش رساند. جمشيد... حالت خوبه؟! قطرات اشك صورت مرد را ميشست؛ جمشيد آرام گفت: آره، خوبم، زن گفت: ميگم جمشيد چه جاي غريبيه؟! آدم حضور امام را اينجا حس ميكنه. مرد گفت: تو هم همين حس رو داري؟! سپس نفسش را پر صدا از سينه خارج كرد و گفت: حديقه! حالا چي ميشه؟ يعني هنوز هم بايد مشت مشت قرص بخورم؟ باور كن ديگه از اين بيماري خسته شدم. تو فكر ميكني امام به ما نظر ميكنه؟ زن در حالي كه برق اميد در چشمانش ميدرخشيد گفت: آره اگه امام نميخواست به ما جواب بده كه ما رو دعوت نميكرد وگرنه ما كجا و اون خانم كجا؟... كي، كدوم خانم رو ميگي؟ يادت رفته جمشيد؟ همون خانمي كه خانهشان چند تا كوچه بعد از ماست و خواب ديده بود كه ندايي بهش گفته ما بايد بياييم نيشابور و تو آب چشمه را به صورت بزني تا خوب بشي! جمشيد! اون حتي نميدونست تو مريضي يا مريضي تو چيه؟ اصلاً اون نميدونست كه نيشابور كجاست و قدمگاه چه جور جاييه؛ من كه مطمئنم آقا خواسته نظر لطفي بكنه، وقتي برگشتيم برو دوباره آزمايش بده و از مغزت نوار بگير تا مطمئن بشي. ... جمشيد روي صندلي رو به روي دكتر نشسته بود، سكوت فضاي اتاق را صداي بر هم خوردن برگههاي آزمايش ميشكست. دكتر، عينكش را از چشم برداشت. نگاهي به جمشيد كرد. دل مرد به يكباره فرو ريخت، نفسش به شماره افتاده بود. دكتر نگاهش را به جمشيد دوخت، نگاه دكتر تا عمق جان مرد نفوذ ميكرد. پزشك، عينكش را به چشم زد و دوباره آزمايشها را كنترل كرد. هزار علامت سؤال در ذهن جمشيد به وجود آمده بود. يعني چي شده؟ ميشه شفا گرفته باشم؟ شايد بيماريام پيشرفت كرده باشه. ندايي را كه در خواب شنيده بود در گوشش پيچيد: «جمشيد تو خوب شدي». پزشك معالج دوباره به جمشيد نگريست و از او پرسيد: آقاي ولي اللهي! شما تحت نظر پزشك ديگري هم بوديد؟ جمشيد در حالي كه قطرات درشت عرق صورتش را پوشانده بود گفت: براي چي آقاي دكتر؟ آقاي ولي اللهي! بيماري شما كاملاً خوب شده و با توجه به نوع و مدت طولاني بيماري شما، اين بهبودي يكباره شما به معجزه شبيه است. مرد با خوشحالي نفسي را كه در سينهاش حبس شده بود، بيرون داد و از شدت هيجان و شادي بياختيار از ته دل و عمق جان با تمام وجود گريست. جمشيد با شادماني گفت: آقاي دكتر، درست گفتيد سلامت من عين معجزه است. من به طبيبي مراجعه كردم كه بدون هيچ دارويي، فقط با يك نگاهش ميتواند همه دردهاي بيدرمان را دوا كند. طبيبي كه بنا به خواسته خدا هيچكس از در خانهاش دست خالي بر نميگردد. بعد در حالي كه از شدت شادماني در پوست خود نميگنجيد گفت: آقاي دكتر بايد بروم، بروم و سجده شكر به جا بياورم و دوباره براي پابوس آقا به مشهد بروم.