فرزند جعفر متولد: 1357ساكن شهرستان: نكا (ساري) روستاي سليكه
بيماري: بي حسي اندام تحتاني(فلج پاها)
آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاي مولايش به پرواز درآورد. آمده بود تا چهرة به غم نشسته اش را كه حاكي رنج و درد و دروني اش بود، با اشك ديدگان معصومش به ضريح سيمين و زرين امام غريبان پيوند بزند. آمده بود تا سر بر آستان بي نياز دوست بسايد و دل را مقيم كوي يار نموده و مهمان نور باشد. آمده بود تا چشمان بي فروغش را در روشناي حريم حرم منور سازد.آمده بود بايك دنيا اميدو انتظار-يك دنيا عشق و ارادت و اخلاص، يك دنيا بي قراري، تا بگويد: اي امام! دوستت دارم. آمده بود تا همچون موجي، تن رنجورش را به اقيانوس عظمت، كرامت، وجود وسخا بسپارد و دريا دل اين اقيانوس بي كران باشد. آمده بود تا به مراد دل آسماني اش بگويد: اي قرار ديده بي تاب من! اي مهربان امام كه غوث الامه اي ! و ضامن آهوي رميده اي؟ به آستان امنت چونان غزالي گريز پاي پناهنده شده ام تا به بلنداي سلامت و تندرسيم برساني و از جميع بليات ارضي و سماوي برهاني ام. آمده بود تا از طبيب طبيبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوي به گل عافيت مبدل نمايد.در يكي از روزهاي تابستان قرار بود به همراه هيأتي از شهرش روز 48 صفر عازم مشهد شود. اما جزيرة متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهر خواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمين نور را آغاز كرد. او همچون رودي به بحر خروشان حرم پيوست. به سرزميني آمد كه سرتا پا معنويت بود، به اقليمي پا گذاشت كه عرشيان و خاكيان، چاكران درگه آن سرتا پا نورند. ديدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بي فروغش را جلا بخشيد فضاي روحاني و معنوي حرم را از نزديك لمس نمود. در برابر امام، سلامي و تعظيمي نمود. كه لبخند فرشتگان را در پي داشت.ادخلوها بسلام آمنين حرم مملو از جمعيت بود در ميان سيل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتي و حجت بالغة پروردگار، خود را همچون قطره اي مي ديد. پشت پنجرة فولاد دخيل شد. ضمن ارتباط قلبي ارتباط ظاهري نيز با طنابي كه او را به پنجره متصل مي نمود برقرار گرديد. طناب، رشتة الفت او گشت تا دل و جانش به هم پيوند خورد و ضميرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاي معنوي حرم دل هر عاشق و شيدايي را متحول مي ساخت. پيروجوان، زن و مرد، كودك و نوجوان، از هر قشر و طايفه اي، شهر و روستايي، فقير و غني، در ميان دخيل شده گان ديده مي شد.ايوان طلا، رازو نياز عارفانه، اشكهاي جاري شده، دلهاي سوخته، بي پناهان خسته دل، نااميدان وادي سرگرداني، صداي پاي زائرين، صداي ملكوتي مناجات، صداي بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابي و پرستاره، فضاي معطر، پارچه ها سبز رنگ، طنابهاي رنگارنگ، قفلهاي بسته شده بر پيجره، خدايا چه محيطي است! اين جا كه اين چنين دل آدمي را مي برد! پژواك اميد دهنده و سوزناك زيارتنامه خوان كه در جوار پنجرة فولاد را مي سوزاند و اشك از ديدگان جاري مي ساخت. اين جاست طبيبي كه ندارد نوبت هر دل كه شكسته تر بود، پيش تر استفقير و خسته به درگهت آمدم، رحمي كه جز ولاي توام، نيست هيچ دستاويز به نااميدي از اين در مرو، اميد اين جاست فزونتر از همه قفلها، كليد اين جاست عليرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بيماران لاعلاج كه از دكترها، قطع اميد كرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نياز پرداخت: يا ضامن آهو! بر جواني ام رحمي كن، تو را به پهلوي شكستة مادرت زهرا نااميدم مكن لحظاتي بعد در تفكري عميق فرو رفت.خاطره هاي دوران بيماري جلوي چشمانش نمايان گشت. از يادش نمي رفت آن روزي كه مادرش را صدا مي زد. مادر! دردپا امانم را بريده و مادرش چونان شمعي در اين مدت سوخت و از هيچ كوششي دريغ نكرد به ياد محروم شدن از تحصيلاتش افتاد، به ياد عاجز شدن از كارها و فعاليتهاي روزانه اش به ياد دارو و درمانهايي كه برايش كرده بودند و تأثيري نداشت، به ياد دستهاي پينه بسته، پدرش كه كارگر نكاچوب بود، به ياد دل سوزيهاي خانوادة صميمي اش، به ياد2 برادر و يك خواهرش از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به ياد جوابهاي مأيوس كننده پزشكان، و خسته از اين همه تفكر، پلكهايش به سنگيني گراييد و آرام آرام به خواب رفت.... ناگهان بيدار مي شود، طناب را باز شده مي بيند، روي پاهايش مي ايستد، شروع به راه رفتن مي كند..... آن شب شادماني عليرضا ديدني بود و همه زائرين در شادماني اش شريك