مردمي كه روز يكشنبه 21/5/71 در صحن انقلاب مشغول زيارت و يا رفت و آمد بودند، يكباره فرياد شادي مردي را شنيدند كه شفاي همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان، مرگ او را حتمي دانسته بودند، از امام گرفته بودرسول دوباره خنده را در تمامي وجود همسرش ديد. نگهان زباني كه ده روز است قدرت تكلم خود را از دست داده از همسر آب طلب مي كند شوهرم آب آب بياورشفاي وقتي دكتر حرف آخر را زد، رسول شكست، اشك از چشمان رسول به روي صورتش غلتيد و روي زانوانش نشست.او صدها كيلومتر را با همسر بيمارش آمده بود تا در مركز استان، دكترهاي معروف - معالجه اش كنند،اما حالا با آن همه آزمايش و عكس در مشهد و تهران و رفت و آمدهاي مكرر دكترها گفته بودند نود و نه درصد امكان مرگ وجود دارد و درماني نيست، و آه و اشك سد شرم و چشمان را شكسته بود و مثل سيل جاري شده بوداز يكسال قبل ديد چشمان نيسفاني همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاي شديد مي شد، تا جائي كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده بود و بارها و بارها براي معالجه به پزشك مراجعه كرده بود، اما از مراجعات مكرر نتيجه اي عايدش نشده بود، تا اينكه يكباره سمت راست بدن كاملا فلج شد و قدرت تكلم خود را نيز از دست داد.بلافاصله او را زا شهرستان بجنورد به بيمارستان قائم مشهد منتقل كرد و پس از يك شب بستري شدن در آنجا، به بيمارستان امدادي منتقل شد و در آنجا پس از عكسهاي فراوان در نقاط مختلف بدن و آزمايش هاي مختلف به رسول گفته شد كه بيمار را بايد به تهران ببرد تا در بيمارستان خاتم الانبياء با دستگاه مخصوص از بيمار عكس بگيرند تا نظر نهايي پزشكان مشخص شود و او با هزار مشكل بيمارش را با هواپيما به تهران برد، در تهران، پس از بستري شدن در بيمارستان و در فرصتي كه پيدا شده بود رسول به منزل يكي از آشنايان مي رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلي بيشتر نياز پيدا كرده بود و شدت يافتن بيماري و بستري شدنش باعث شده بود تا رسول بيشتر احساس تنهايي كند، به همين خاطر در منزل آشنا، بغض رسول مي تركد و با گريه و درد از بيماري سخن مي گويد چندانكه بانوي خانه از عمق وجود دلشكسته شده سفره ابوالفضل نذر بيمار مي كند. رسول پس از چند روز با عكس لازم و بيمار به مشهد مراجعت مي كنند و مجددا در بيمارستان امدادي بستري مي شود و پزشكان با ديدن عكس، حرف آخر را به رسول مي گويند، همسرت حتما مي ميرد؟رسول چگونه مي توانست بپذيرد كه مي ميرد كه تنها مي ماند كه حاذق ترين پزشكان در مقابل مرگ عاجزند كه كيلومترها سفر نتيجه اي نداده كه هم بالين و همپيمانش محكوم به مرگ است كه بچه هايش بي مادر خواهند شد.رسول نمي توانست اين همه را تحمل كند، اصلا نمي توانست بپذيرد، اما در مقابل تلخي زمانه انسان چاره اي جز قبول مصائب ندارد، و رسول با قلبي مملو از درد و با كمر شكسته به شهرستان پيام مي فرستد كه هم خونان، عزيزان، خويشان بيائيد براي آخرين بار بانويم را ببينيد، و همه آمدند و با آه و افسوس در دل و بر لب كه مي بايست در حضور بيمار پنهان مي شد، اما همان گونه كه مرگ را مي ديد غم پنهان صورتها را نيز مي ديد، ولي افسوس كه حتي زبانش نيز از گفتن باز مانده بود و بدنش فلج شده بود. بانو در خود مي سوخت و مي بايست براي همسرش كه جلو چشمانش پرپر مي زد با آشنايان برنامه مجالس ترحيم او را پيش بيني كنند و چه صبري لازم بود و چه صبري داشت رسول كم كم سردي مرگ را حس مي كرد، گويي در پشت همه صورت ها مرگ او را مي نگريست، شبح مرگ حتي از پشت نگاه رسول نيز او را مي نگريست در يك لحظه شكست، چشم فرو بست تا خود را حتي اگر براي دقايقي هم شده به دست مهربان خواب بسپارد، خوابي كه بعدها از خاطر نرفت، خوابي همسان صادقترين رؤياها، خوابي همپاي بيدارترين لحظات زندگي در خواب، بيمارستان بود و همان اطاق، اما اطاق و همه اشياء آن در مه قرار داشت و هيچكس جز او در اطاق نبود و يك باره همان بانوئي كه در تهران رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گريسته بود و او براي شفاي سفره ابوالفضل نذر كرده بود در اطاق ظاهر شد، دست را گرفت و با خود برد، آرام و سبك همپاي او مي رفت، پرواز نمي كرد اما گامهاي خود را نيز به ياد نداشت و به يك باره خود را كنار پنجره فولاد و لابلاي عطر، صدا و فرياد زلال نيازمندان و حاجتمندان ديد، بانوي همراه روسري را به او و پنجره فولاد گره زد، خواب پايان مي گيرد و از خواب بيدار مي شود و بوي تند داروها و فضاي بيمارستان تلخي مرگ را به او گوشزد مي كنند چشم باز مي كند، نيروئي در او بيدار شده، افسوس كه زبان او قادر به گفتن نيست اما چشمان پرتمنايش همه را بخود مي خواند، نيروئي لايزال او را رهبري مي كند با اشاره مي فهماند كه او را به حرم ببرند در ابتدا پزشكان و همراهان با اين خواسته موافقت نمي كنند، اما رسول مي خواهد كه اين آخرين خواسته، همسر خود را اجابت كند، او چطور مي توانست اين آخرين خواسته او را برآورده نكند، چطو مي توانست از تمنائي كه همسر رو به مرگش مي كرد بگذرد، پس بگذار هر چه مي خواهند بگويند، بايد به حرم برده شود و رسول با خواهش و استغاثه اجازه خروج همسر بيمار و د رحال مرگش را از مسئولين بيمارستان مي گيرد و او را با آمبولانس و روي برانكارد به پشت پنجره فولاد منتقل ميكند. دخيل امام هشتم مي شود.رسول، كنار دخيل شده، با دلي پردرد به فكر فرو مي رود، او هنوز نمي تواند باور كند لحظه به لحظه از او دورتر و دورتر مي شود، در دل مي گريد و مي گويد: چطور داري مي ميري ما هنوز در آغاز زندگي قرار داريم. من هر وقت خسته از كار به خانه مي آمدم تو با روي گشاده و پر مهر خوش آمدم مي گفتي، حال با كه درد دل كنم چگونه در خانه اي كه تو نيستي آرام گيرم .نمير همسرم نمير رسول در دل خون مي گريست.اما همسر بيمار او در دنياي ديگري است ناگهان زباني كه ده روز است قدرت تكلم خود را زا دست داده از همسر طلب آب مي كند شوهرم آب آب بياور.مردمي كه روز يكشنبه 21/5/71 در صحن انقلاب مشغول زيارت و يا رفت و آمد بودند، يكباره فرياد شادي مردي را شنيدند كه شفاي همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان، مرگ او را حتمي دانسته بودند، از امام گرفته بود رسول دوباره خنده را در تمامي وجود همسرش ديد