شفایافته نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شفایافته - نسخه متنی

پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شفايافته: كريم ملكي

چيزي را كه شنيده بود، باورش نمي‌شد. آرزو مي‌كرد همه اين اتفاقات يك كابوس محض باشد و دستي او را از اين خواب پريشان رها كند؛ فرمان اتومبيل را فشرد و سرش را روي دستانش گذاشت، قلبش تند و تند مي‌زد؛ چند دقيقه‌اي طول كشيد تا رمق رفته از دستانش، باز گردد.

استارت كه زد، ماشين روشن شد و بي‌هدف، مشغول رانندگي شد. خيابان‌ها را يكي پس از ديگري طي مي‌كرد؛ به ناگاه خود را در جاده‌اي باريك كه همچون ماري در دل دشت، پيچ و تاب خورده بود، يافت. همان‌طور كه به آسمان ته جاده خيره بود، به سوي ده زادگاهش كه كمي پايين‌تر قرار داشت، مي‌رفت. بالاي سر ده ابرها در حركت بودند، ماشين كه جلوي در چوبي خانه پدر، توقف كرد، مرد آرام از ماشين پايين آمد؛ كفشهايش سنگين شده بود، چند قدم به طرف خانه رفت؛ چند لحظه‌اي به در تكيه كرد، بعد كوبه در را به صدا درآورد و وارد خانه شد. درون حياط، مادر، روي فرش كنار سماور نشسته بود. زن با ديدن پسرش از جا برخاست و مثل هميشه چشمهاي مهربان او بود كه آرامش را به تن خسته مرد باز مي‌گرداند، مادر استكان را داخل نعلبكي گذاشت، چاي را داخل آن ريخت و مقابل پسرش گذاشت و گفت: پسرم، حال كريم چطوره؟ امروز قرار بود بري پيش دكترش؛ رفتي؟ مرد كه مدام از شدت ناراحتي لبهايش را مي‌جويد، گفت: آره! رفتم

ـ خب چي شد؟

ـ بايد به خدا توكل كنيم؛

ـ منظورت چيه؟ چي شده؟ حرف بزن؟

مادر نگاه پر از سؤالش را به صورت پسرش دوخت.

مرد نمي‌دانست چگونه اين خبر را به مادر بگويد؛ ولي بايد مي‌گفت، چرا كه يقين داشت، دعاي مادر در حق فرزند، مستجاب مي‌شود.

ـ مي‌دونيد مادر! دكتر گفت... دكتر گفت كه زخم اثناعشر كريم تبديل به يك غده بدخيم شده و بايد شيمي درماني بشه، به احتمال زياد از شيمي درماني هم كاري بر نمي‌ياد.

با شنيدن اين سخنان، مادر مثل برق گرفته‌ها در جايش خشك شد. اشك در چشمانش حلقه زد، سعي كرد اشكهايش را كنترل كند؛ ولي قطرات اشك در جنگ با اراده‌اش بر او غلبه كردند و در عرض، چند دقيقه، تمام صورتش را پر كردند. روسري سفيد رنگي كه زير گلويش سنجاق شده بود، اشكهايش را مي‌بلعيد.

مرد، سرش را بين دستانش گرفته بود و اشك مي‌ريخت. مادر، چند دقيقه‌اي مات و مبهوت پسرش را نگاه كرد و در حالي كه سعي داشت اعصابش را كنترل كند، گفت: پسرم! خدا بزرگه، هركس كه درد داده، درمان را هم مي‌ده. آدم كه نبايد نااميد باشه.

مادر مي‌دانست كه با كمك و توكل به خدا مي‌تواند در مقابل اين حادثه ايستادگي كند و از وقوع اتفاقي ناگوار جلوگيري كند. وقتي سياهي شب بر سپيدي روز غلبه كرد، مادر، وضو گرفت و سجاده‌اش را برداشت و آرام راه پشت بام را در پيش گرفت. پيرزن، عاشق خلوت شده بود، سجاده‌اش را پهن كرد و چادر نمازش را بر سر انداخت و به نماز ايستاد. او مي‌خواست نه زير سقف خانه؛ بلكه زير سقف آسمان نماز بخواند و فرزندش را دعا كند تا شايد دعا زير آسمان زودتر مستجاب شود. با وجودي كه هواي پاييزي، سرماي زمستان را داشت، مادر چنان غرق راز دل و مناجات با خدا شده بود كه حتي متوجه قطرات درشت باران كه به صورتش مي‌خورد، نبود و با صدايي كه همچون تيغ، فضا را مي‌دريد، فرياد مي‌زد: خدايا! راضي‌ام به رضاي تو؛ اما خواهش مي‌كنم كريمم رو درمان كن؛ اونو شفا بده. به جوونيش رحم كن. خدايا من پسرمو از تو مي‌خوام... خدايا به خاطر بچه‌هاش، به خاطر همسرش... به خاطر زهراش... خدا... خدا...

نه كريم! تو قوي هستي... خيلي قوي... قوي‌تر از اين بيماري لعنتي... كريم، پياپي اين جملات را تكرار مي‌كرد، خيلي دلش گرفته بود، عشرت، همسرش با بچه‌ها چند ساعتي مي‌شد كه بيرون رفته بودند. سكوت خانه آزارش مي‌داد. مرد اصلاً نمي‌خواست تسليم اين بيماري شود بايد با كسي راز دل مي‌گفت. به يكباره ياد امام رضا(ع) افتاد؛ عشق به امام، بيش از هر زمان ديگر در دلش زبانه كشيد؛ دلش به سوي حرم پر زد؛ اما افسوس كه پاهايش توان تحمل وزن بدنش را نداشت.

خدايا چه حكمتي است كه دلهاي محتاج در هر جا كه باشند، بيشتر جذب وجود ائمه مي‌شود. كريم ديگر گريه نمي‌كرد؛ به سختي از جا برخاست؛ پاهايش او را همراهي نمي‌كردند؛ دوباره نشست و كشان كشان خود را به شير آب رساند و وضوي قربه الي ا... گرفت به سمت تلفن رفت و كد مشهد و تلفن حرم آقا امام رضا(ع) را گرفت.

ـ بفرمائيد

ـ سلام آقا

ـ سلام

ـ كريم ملكي از اراك هستم؛ بيمارم و مي‌خواهم با آقا درد دل كنم.

ـ آقاي ملكي چند دقيقه‌اي صداي نقاره‌خانه برايتان پخش مي‌شود، شما مي‌توانيد توي اين مدت زمان با آقا راز دل بگوييد.

مرد، چشمانش را بست؛ دوباره دلش باراني شد؛ قلبش مي‌لرزيد؛ احساس مي‌كرد پشت پنجره فولاد است و پنجه در مشبكهاي پنجره افكنده و دارد با آقا صحبت مي‌كند: آقا جون! من يك جوان سي ساله از اراك هستم؛ چند ساله كه مريضم، 13 ساله كه سابقه پيوند كليه دارم؛ پيوندي كه بعد از كلي رنج و تحمل دياليز بالاخره انجام شد، هنوز از درد و رنج اين بيماري خلاصي پيدا نكرده بودم كه دوباره درد آمد سراغم؛ اما با چهره‌اي جديد، اين بار، زخمي در دستگاه گوارشم به وجود آمد كه بزرگ و بزرگتر شد؛ آنقدر بزرگ كه تبديل به يك تومور شد؛ غده بدخيمي كه سيستم گوارشم را از كار انداخته، حالا بايد شيمي درماني شوم؛ اما دكترها گفتن بعيد است شيمي درماني جواب بده. خلاصه آقاجون! دكترا جوابم كردن، حالا اميدوارم از در خانه تو دست خالي بر نگردم...

چند دقيقه‌اي مي‌شد كه از آن تماس آسماني مي‌گذشت، هنوز دل مرد در تب و تاب بود كه صداي زنگ در خانه، سكوت حاكم بر خانه را شكست. كريم پرسيد: كيه؟ پسر بچه‌اي از داخل كوچه گفت: آقا كريم بيا پايين كارت دارم. كريم گفت: كسي خانه نيست. من هم نمي‌توانم بيايم. پسرك گفت: آقا كريم حتماً بايد بياييد پايين.

كريم به سختي و با تحمل درد فراوان خود را به در خانه رساند؛ در را كه باز كرد، پسر بچه‌اي را ديد كه يك ليوان آب در دست دارد. با ديدن كريم گفت: آقا كريم! پدرم از مشهد آب سقاخانه آورده و گفته اين آب را ببر براي كريم.

مرد هر چه به ذهنش فشار آورد، يادش نيامد اين پسر را تا به حال در محله ديده باشد؛ خواست از او بپرسد كه پدرش كيست؛ اما وقتي كه نگاه كرد، ديد پسرك رفته است.

خدايا؛ يعني مي‌شه اين يك اشاره باشد؟ كريم، آب را خورد؛ احساس مي‌كرد آرام شده است. او دو روز مانده به انجام شيمي درماني پيش پزشك معالجش رفت و گفت: آقاي دكتر لطفاً مرا آندوسكپي كنيد؛ دكتر دستي به موهاي جو گندمي‌اش كشيد و گفت: متأسفم! آقاي ملكي تمام بدن شما زخم است. نمي‌توانم تقاضاي شما را قبول كنم. مرد خواهش كرد، دكتر گفت: نمي‌تواني تحمل كني.

ـ چرا آقاي دكتر خواهش مي‌كنم.

دكتر لوله مخصوص آندوسكپي را وارد گلوي مرد كرد، وقتي كه لوله مخصوص گلوي كريم را طي كرد، پزشك از تصويري كه مي‌ديد، متعجب به كريم نگريست و دوباره دقيق شد. بعد از گذشت لحظات كوتاهي پزشكان حاذق بيمارستان را فرا خواند؛ همه در حيرت و بهت ديدند كه اثري از زخم نيست.

مرد احساس مي‌كرد سبك شده، آن قدر سبك كه با هر نسيمي به پرواز در مي‌آيد او از شدت هيجان مي‌لرزيد. اين بار، عنايت مولا شامل حال پدر و سرپرست خانواده‌اي شد كه طوفان بيماري، زندگي آنها را در گرداب غم انداخته بود و دعاي مادر موجب شد شادي و آرامش به خانواده آنها باز گردد.

چه خوش باشد كه بعد انتظاري

به اميدي رسد اميدواري

/ 1