با شنيدن خبر، دنيا جلوي چشمانش تيره و تار شد. لبهايش كبود و دهانش خشك شد، زبانش به لكنت افتاده بود، عرق سردي بر بدنش نشست، بياختيار دستها را مشت كرده و بر زانوانش كوبيد، دردي توي دلش پيچيد، روي پله نشست، سرش را در ميان دستانش گرفت و فرياد زد: فاطمه! فاطمه! تصوير آخرين مرتبهاي كه فاطمه را ديده بود در ذهنش حك شد. فاطمه تبدار بود و ملتهب، گونههايش سرخ و لبانش كبود و سرش را باند سفيدي پوشانده بود؛ او هم چون فرشتهاي در لباس سفيد، آرام خوابيده بود. صفحه بالاي سرش، ضربان قلب او را نمايش ميداد؛ صفحهاي كه در آن، جدال زندگي و مرگ را ميشد به چشم ديد. زن هم در آن حال با بيقراري بيشتر از بقيه، شفاي دخترش را آرزو ميكند و با چشمان جست و جوگرش اطراف را به دنبال فاطمه ميكاويد. گلهاي سرخ قالي را ترمهاي مشكي كه بر روي آن نوشته شده بود: «انا لله و انا اليه راجعون» پوشانده بود. در يك طرف حلوا و ميوه و خرما و در طرف ديگر گلدان و گلهايي كه با وجد عمر كمشان، طراوت صبح را از دست داده و پژمرده شده بودند، چشم را ميآزرد. در وسط پارچه مشكي، عكس فاطمه در قاب بود، همه ميگريستند و او ساكت ميخنديد و با نگاهي انديشناك به ميهمانان مينگريست. نگاههاي نافذ فاطمه براي صديقه كه از كودكي با هم بزرگ شده بودند غيرقابل تحمل بود. لذا برخاست و از اتاق خارج شد و به آسمان تيره چشم دوخت. شب سياه تر از شبهاي بيستاره مينمود، مهتاب سرد و بيروح در آن دور دستها نور بيرنگ خود را فرو ميپاشيد. گاهي تكههاي ابر تيره مانعي بين زمين و ماه ميشد. توفان سهمگين فراغ فاطمه، آرامش روح صديقه را بر هم زده بود، سيل اشك صورتش را ميشست و غمي جانكاه قلبش را ميفشردع در اين هنگام ناگهان فريادهاي پياپي از عمق جانش زبانه كشيد. با شنيدن فريادهاي صديقه مادر و سايرين به سوي او دويدند. لرزش، مانند پيچكي خود را از پاهاي صديقه بالا كشيده و قدرت و توان او را به يغما برد. دختر بيهوش در آغوش مادر آرام گرفت. اطرافيان سريع او را به بيمارستان منتقل كردند. صورت صديقه را دانههاي درشت عرق پوشانده بود. در بيمارستان، پزشك با مشاهده حال بيمار، دستور آماده كردن اتاق عمل را داد و صديقه سريعاً تحت عمل جراحي قرار گرفت. هيجان و شوكي كه ديدن حادثه هولناك تصادف فاطمه بر صديقه وارد كرده بود، موجب تشنج و پارگي يكي از رگهاي مغز او شده بود. باران، نرم و ريز باريد، قطرات آن بر شيشه اتاق آهنگي موزون مينواخت، ديگر نه تنها صداي باران براي صديقه لطافت گذشته را نداشت؛ بلكه اعصاب او را هم به هم ريخت. چرا كه خاطره تلخ آن حادثه را در ذهنش زنده ميكرد و اين فكر خاطرش را ميآزرد كه هر آن ممكن است اين اتفاق براي عزيز ديگرش نيز بيفتد. آسمان غريد. گويي با صداي رعدش كاخهاي شادي را ويران ميكند، تشويش بند بند وجود صديقه را در چنگال ميفشرد و با دستانش صورتش را پوشاند. مادر كه تازه وارد خانه شده بود، دلواپس و هراسان، خود را به اتاق دخترش رساند و با ديدن حالت جسمي صديقه به سويش دويد و او را در آغوش كشيد. بدن دختر داغ بود و چشمان بيفروغش، به دو شعله رو به افول ميماند، تشنج به سراغش آمد. او لرزيد و لرزيد و بيرمق در آغوش مادر رها شد. سياهي چشمانش محو و دهانش قفل شد. مادر با چهرهاي برافروخته تلاش ميكرد تا او را به هوش آورد، هر بار كه حالت تشنج به صديقه دست ميداد، گويي مادر ميمرد و زنده ميشد. زن تلاش زيادي كرد تا بالاخره صديقه به هوش آمد و بغض مانده در گلويش را فرياد زد: خدايا چرا راحتم نميكني؟ اي خدا! كاش مرا هم ميبردي، اشك در چشمان مادر حلقه زد و نگاه غم بارش را به صورت دختر پاشيد و عاجزانه گفت: خدايا! چكار كنم؟ ديگه فكرم كار نميكنه. طي اين دو سالي كه صديقه بيمار بود، پدر و مادر براي بازگردان سلامتي به او، نهايت تلاششان را كرده و او را پيش متخصصان مغز و اعصاب زيادي بردند اما نتيجهاي نگرفته بودند. كه ناگهان جرقه اميدي در ذهن مادر جهيد، همه نااميديها را از هم شكافت، آنها بايد از خداوند و اهلبيت(ع) بيشتر كمك ميطلبيدند، پس براي درمان دردشان به طبيب مراجعه كردند. حرم، آكنده از عطر معنويت بود. تلألو، ضريح مطهر، چون چشمهاي حيات بخش باعث شكوفا شدن غنچههاي معرفت ميشد، و زايران مانند پروانههايي عاشق گرداگرد آن حلقه زده بودند، و گنبد زرين و بارگاه با عظمت ثامن الحجج(ع)، نور عشق و اميد را در دل زوار عاشق، زنده ميكرد. صديقه مثل هميشه در فكر بود، از لحظه برخورد دلخراش موتورسيكلت با فاطمه كه با چشم خود جدال مرگ و زندگي را در دستان لرزان او ديده بود، احساس ميكرد از همه بهتر ميتواند تلخي را درك كند. صديقه سر بر زانوي مادر و در انتظار عنايت مولا به فكر فرو رفت: «خدايا چرا اين سردرد لعنتي لحظهاي مرا رها نميكند تا شيرينيهاي زندگي را بچشم؟» خواب بر بيماري غلبه كرد تا طبيب رها شده از زمان و مكان، درد كشندهاش را دوا كند. صديقه زيباترين رد پاها را در آن مكان مقدس ديد. احساس ميكرد كه اميد يأس را تارانده، و شادي جاي غم را در دلش پر كرده است. مولا به او شيريني شفا را چشانده بود؛ حلاوتي كه تا پايان عمر فراموش نخواهد كرد. از آن تاريخ تا به امروز، نه تنها سر دردهاي مزمن بيمار؛ بلكه تشنجهاي او نيز رفع شده، و بنا به نظر پزشكان؛ صديقه از سلامت كامل جسماني برخوردار است.