زندگی سیاسی امام هشتمین (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگی سیاسی امام هشتمین (ع) - نسخه متنی

سید خلیل خلیلیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرحله چهارم

در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزى نزديك شده
بودند، خلافت را ميراث خود مدّعى شدند.. ولى هنوز رابطه انقلاب خود
را با اهل بيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آن كه ادّعاى
موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على عليه السلام و محمد بن
حنفيه ثابت مى كردند.

دوم: آن كه مى گفتند علّت قيام ما به انگيزه
خونخواهى علويان است.

سفّاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از
ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم گفت كه
ولايت و وراثت (ميراث خوارى) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به
او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاى نيكو داد. (39)

داود بن على نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه
گفت: «شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما
بازگشت...» (40)

منصور نيز در خطبه اى چنين گفت: «... خدا ما را
به خلافت گرامى داشت، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما
رسيده...». (41)

اما پس از منصور ـ و حتى در ايّام خود منصور چنان
كه توضيح خواهيم داد ـ مجراى ميراث خوارى را هم تغيير دادند، يعنى
به جاى آن كه از طريق على عليه السلام بدانند، عبّاس را واسطه عامل
ميراث خوارى شان قرار دادند. منتها بيعت با على را نيز جايز
مى شمردند، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين، از منصور
گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايى خويش
مى پنداشتند.

در نامه اى به محمّد به عبداللَّه بن حسن، منصور
مى نويسد خلافت ارثى بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاى ديگر از
پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقى بماند... (42)

رشيد هم مى گفت: «از پيغمبر ارث برده ايم، خلافت
خدا در ميان ما باقى مى ماند». (43) امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد
كه براى خود بيعت مى گرفت، مى گفت: «... خلافت خدا و ميراث پيامبرش
به اميرمؤمنان رشيد، رسيد...». (44)

و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا
فرصت بازگويى همه آنها را نداريم.

نكته مهمى كه بايد خاطر نشان كرد




وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم
نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مى زدند، خويشاوندى
خودشان با رسول اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم بود. ابوبكر نخستين
كسى بود كه در روز «سقيفه» اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه
اعلام داشت كسى حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند، زيرا هيچ
كس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد (نهاية
الارب، ج 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه، ج 2، ص 233؛ العقد الفريد، ج
4، ص 258، چاپ دارالكتب العربى، الادب فى ظلّ التشيّع، ص 24 به
نقل از البيان و التبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و
خويشاوندان پيامبرند (طبرى، جلد 3، ص 220، چاپ دارالمعارف مصر،
الامامة والسياسة، ص 4 و 15 چاپ الحلبى مصر، شرح النهج معتزلى، جلد
6، ص 7، 8، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلى، ص 186 و 190، و آثار
ديگر)؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند
(العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه
بيرون راندند چه ادّعاى خلافت آنان را بر همين اساس، بى اساس
قلمداد مى كردند.

ابوبكر نيز به حديثى استدلال مى كرد كه نقّادان
اهل سنّت (چنان كه در ينابيع المودّة حنفى آمده) آن را حديثى
مستفيض شمرده اند (يعنى حديثى كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل
شده). پيغمبر در اين حديث مى فرمايد: «براى شما دوازده خليفه خواهد
بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند».
استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مى گرفت به اين
معنى كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت «امامان از قريشند» بسنده
كرده بود (مدرك: صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).

اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت
انديشه اى تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروى كردند، اساساً
اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم
مستدلّ نموده است.

خلاصه آن كه لزوم قريشى بودن امامان فقط يك تقليد
مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت.

ولى آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگرى نيز
از بين خواهد رفت. پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست
و خليفه عباسى را سرنگون كرد، همه او را «اميرالمؤمنين» خواندند در
حالى كه او اصلاً از قريش نبود. بدين طريق يكى از موادّ اعتقادى
اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد.

در هر صورت، نخستين كسى كه مدّعى حقّ خلافت به
استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّى اللَّه عليه و آله وسلم شد،
ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بنى اميّه كه همگى خود را خويشاوند
پيامبر معرّفى مى كردند. حتّى ده تن از رهبران اهل شام و
ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل
مروان، يكى از خويشان پيامبر، نمى دانستند كه غير از بنى اميّه كسى
ديگر هم مى تواند خلافت را به ارث ببرد (النزاع و التخاصم، مقريزى،
ص 28؛ شرح النهج معتزلى، ج 7، ص 159؛ مروج الذهب، ج 3، ص 33).

به روايت مسعودى و مقريزى، ابراهيم بن مهاجر
بجلى، يكى از هواخواهان عباسيان، درباره امراى بنى اميّه شعرى
سروده كه مى گويد:

«اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم

« چيز بسيار شگفت انگيزى به شما خبر مى دهم

«شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى

«مردم ابواب دروغ را گشودند

«به گمانشان كه خود وارث احمد بودند

«اما نه عباس نه عبدالمطلّب

«آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم

«كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست.

«كميت» نيز درباره ادعاى بنى اميّه چنين سروده:

«و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم

«در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز
نبرده بودند.

سپس نوبت عبّاسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين
ادّعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصى ذكر كرده و باز هم ذكر
خواهيم كرد. حتى اگر نگوييم همه ولى لااقل بيشتر كسانى كه مدّعى
خلافت بودند و بر بنى اميّه يا بنى عبّاس مى شوريدند، همين گونه
مدّعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند.

خلاصه خويشاوندى نَسَبى با پيغمبر اسلام نقش
مهمّى در خلافت اسلامى بازى مى كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم
آگاهى لازم از محتواى اسلام، مى پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندى كافى
براى حقّانيت در خلافت است. شايد هم علّت اين اشتباه، آيات و
احاديث نبوى بسيارى بود كه مردم را به دوستى و محبّت و پيوستگى با
اهل بيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمى توده، رياست طلبان
بهره بردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند.
اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند. چه مقام خلافت
در اسلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد، بلكه براساس شايستگى، لياقت
و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امّت است، درست همان گونه كه پيامبر
خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآنى و احاديث
پيغمبر در شأن خليفه بعد از وى دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندى
را به عنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است.

روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى
بايد به خداو پيامبرش مراجعه كنيم، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن
امور آنچنان كه بايسته است پى ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص
را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آينده در
نهاد خليفه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد. از اين رو پيغمبر صلّى
اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به
طرق گوناگونى، خواه به گفتار (با تصريح، كنايه، اشاره، توصيف و
غيره) و خواه به عمل، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر
نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير
قرار نداد.

اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله
خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از
دلالت بر اين مطلب پرداخته اند به طورى كه ديگر جاى هيچ گونه
اشتباه و توهّمى باقى نمانده است. از باب مثال، به سخنان حضرت على
در شرح النّهج معتزلى (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله
سخن آنچنان بسيار است كه جمع آورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد.

اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت
على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند ما كسانى هستيم كه
ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم، و مقصودشان ميراث خاصّى است
كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده، يعنى ميراث علم چنان كه خدا
مى فرمايد: «سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم...».
ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلام اللَّه عليها اعتراف كرده بود كه
پيامبران علم خود را به اشخاص معيّنى همچون ميراث منتقل مى كنند.
در هر صورت على عليه السلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناى
قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسى برسد. در نهج البلاغه چنين آمد:
«شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشى نَسَبى است؟!!».

اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه
مى كردند، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند، البته از باب
«بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند».
چه روى همين اصل، وقتى على رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او
بيعت كند، فرمود: «... دليل شما عليه ايشان (يعنى انصار) آن بود كه
شما خويشاوند پيغمبريد... اكنون من نيز همين گونه عليه شما استدلال
مى كنم ومى گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت
سزاوارترم...!؟ (الامامة و السياسه، جلد 1، ص 18). على عليه السلام
در خطبه هايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است
كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.

يا ابن وصف، برخى به شيعه چنين نسبت داده اند كه
اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند، مانند
احمد امين مصرى (در ضحى الاسلام، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)،
سعد محمّد حسن (در المهديّة فى الاسلام، ص 5) و خضرى (در محاضراتش،
جلد 1، ص 166). در حالى كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص
208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نصّ
(يعنى معرّفى شخص خليفه توسّط پيامبر) استدلال مى كنند. خضرى نيز
نظير چنين اعترافى را دارد.

اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن
كه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند. شيعه با صراحت
و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نَسَبى
به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود، بلكه بايد
پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى شايستگى و استعداد ذاتى را براى
اين مقام دارد.

شيعه براى اثبات خلافت على عليه السلام به برخى
از متون قرآنى و احاديث متواتر نبوى استدلال كرده، احاديثى كه در
نزد تمام فرقه هاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نقل شده است. آنان
هيچگاه رابطه خويشاوندى را دليل بر حقّانيت على نمى آورند مگر در
مقامى كه مجبور مى شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند
استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين، گويا احمد امين
به ادلّه شيعه مراجعه نكرده، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده
است!! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمداً به شيعه نسبت دهد.و
اين دوّمى به نظر ما موجّه تر است زيرا خودش در جايى ديگر از
كتابهاى خود، عقيده واقعى شيعه ـ يعنى خلافت به نصّ است نه به
قرابت ـ را بازگو كرده است.

كوتاه سخن آن كه خويشاوندى نَسَبى هرگز ملاك
شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان
هرگز نگفته اند. بلكه اين ادّعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس
بنى اميّه و بنى عبّاس نيز از آن پيروى كردند.

كوچكترين پى آمد اين اعتقاد سنّيان ـ كه پذيرفتند
خويشاوندى با پيغمبر به انسان حقّ مطالبه خلافت مى دهد ـ آن بود كه
فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بارزترين صفات و
خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و به هر شكل،
مى بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و
بر نادانى ها و سفله پروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر
مى پوشاندند، در حالى كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار
بود.

در جايى هم كه اين پرده باز نمى توانست عيب پوش چهره پليد و
هدف هاى شوم و دست اندازيهايشان بشود، به حيله هاى ديگرى دست
مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند. چه بسا كه
رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكى از همين شگردها بود
كه بعداً درباره اش سخن خواهيم راند.

/ 101