اردشير گراوند قيام، مرد و زن نمىشناسد و سازندگى مرزى ندارد، غيرت را در جنسيتحبس نكردهاند واين حصار و حايل نمىتواند چشمپوشى از رسالتبزرگى كه بر دوش انسان است را توجيه كند. و به آن امانتبزرگ نمىتوان خيانت كرد. نيمى از بشر را براى زندگى در جهل و بىخبرى نساختهاند و بار سنگين مسؤوليت را از آنان برنگرفتهاند و «زن» بودن نبايد پوشيدن ترمه تساهلى باشد براى توجيه به عزلت كشيدن زنان. هيچكس اين ظلم را روا نمىدارد كه چنين ادعا كند: شريفترين موجودات خلقت را براى استثمار ساختهاند، و اينكه، «بشويند» و «برويند» و «بپرورند» و در جهل فرو برند و حول خود ننگرند، و خود را حلقهاى گسسته بدانند كه اتصالى به سلسلهاى ندارد و اگر ارتباطى هستبراى توليد نسل است و ابقاى نسل بشر. در اجتماع زيستن يعنى «متاثر شدن» و «مؤثر بودن». و اين براى همه آدميان است و هر كس به مقتضاى توانش بهرهاى از آن مىگيرد و يا ديگرى را بهرهمند مىكند. زن به عنوان انسان يا اشرف مخلوقات گاه «هاجرى» مىشود رسول صبور و تنهاى خداوند در آن عطشناكترين سرزمين دنيا، تشنه و تنها و سرگردان و سخت مىگريزد براى آب، و از سراب به سراب مىجهد. هيچ گاه مايوس نمىگردد، هرولهاى براى شكستن عطش داغ اسماعيل اميدش، خود فدا كردن براى نجات «ديگرى» كه از اوست، و خدا مىخواهد بر شانههاى او خانهاش را بنا كند و جمعى و اجتماعى را قرنها از آنسوى عالم، گرد آن خانه بگرداند. و گاه «آسيهاى» مىشود كه بايد موساى سرگردان و گريزان از قتل را از نيل برگيرد و از او عصادارى بسازد كه از چوبى خشك، اژدهايى از عصيان خلق كند و در شام تاريك بنىاسرائيل يد بيضايى بپرورد و آنگاه مطمئن از خداى خود خانهاى را نزد او بخواهد. و بار ديگر «مريمى» حامله عيساى «حيات» و «هستى» كه در هجوم جهل و تهاجم لكههاى ننگ اجتماعى بر دامن خويش به درگاه خدايش پناه مىبرد و قباى قضاوت را بر تن نوزادش مىپوشد تا خود را روح خدا بنامد از دامن پاك مريم براى اصلاح امتى جاهل و فردا حيات مىبخشد مردگان متعفن قومى را كه مىبايست از دامن پاك زنى به سعادت رسند. و يك بار ديگر تاريخ «خديجهاى» را مىطلبد كه تكيهگاه مطمئن و حريرين محمد(ص) شود و زندگانى شيرين خود را در رسالتى ببازد كه بايد جهانى نو بسازد. سروش رسالت را بشنود و اولين مؤمن هنجارشكن مكه شود، روى از همه خدايان برتابد و خود را از راستاى «هبل» در خم ركوع خدا بپيچاند، تنهاييهاى حرانشينى محمد(ص) را تحمل كند و خار از علم مىكارد و خود را حبس ديوارهاى بىتفاوتى نمىكند. هر دردى كه بر جان زنى دردمند نشسته، تلخيش مذاق زينب را آزرده. سال ششم هجرى چشم به روى تيغ تيز بيداد مىگشايد و جنگى چند ساله بين جهل و علم و كفر و ايمان را به نظاره مىايستد. پنجسال بعد دستان كوچك و معصومش تب داغ قيام و عدالت محمد را در آب سرد ملاطفت مىشويد. زينب، خاكسپارى «مهربانى» را به گريه مىنشيند و بعد از او چلهنشينى سكوت اسفبار على مظلوم و كوتاه شدن دست او از آنچه حقش بود. زينب امروز مىچشد طعم تلخ محروميت را، از آنچه كه مىبايست داشته باشد و با انحراف تاريخ، در درد جانكاهى كه مادر لاى چوبههاى در ظلم مىكشد زينب بايد بسوزد و در آغاز حيات و بلوغ بىعدالتيهاى اجتماعى و به هم خوردن تعادل ترازوى عدالتى كه طرفةالعينى آويزان بود، باز او شعلهور شود. و فردا به جاى مهر گرم مادر بر جسدى سرد كه جز او مويهگرى ندارد اشك ريزد. زينب، ناظر سكوت مرگبار پدر و گريههاى نيمهشبش در حلقوم چاههاى غربت است. زينب پارههاى جگر برادر دردمندش را در تشت جور مىبيند و آنگاه است كهزهر سياست و جنگ بر سر دنيا را در تار و پودش حس مىكند و اينگونه چهارمين تكيهگاه او نيز فرو مىريزد. زينب فريادگر عاشوراست، خشتخشت مناره وجودش از خون عزيزترينهايش ساخته شد. حلقومش پر از فريادهاى خونين و دلش مالامال درد ظلم است، و هر آنچه از درد شنيده به عيان ديده است! زينب، از آنانى زجر ديده كه ديروز جدش را مىآزردند; از ابوسفيان و آنانى كه در رداى كفر بودند و امروز در قباى پيامبر و كسوت رسالتبه نام دين بر ريشه دين تيغ مىزنند. زينب، ديروز در آن مستورى و امروز در كويرى از همه كس و همه چيز حيران و سرگردان. دستانى را مىجويد كه از آستين برادر بريده. و حلقومى را كه بوسهگاه پيامبر بود. او برادرش را از زهرا، اينگونه امانت نگرفته، او بايد به زهرا بگويد كه حسين را چه كردند. او در آن قلزم پر خون و قحطسالى انسانيت دنبال حسينش مىگردد و آنگاه كه جسد بىسرش را مىيابد رگهاى بريدهاش را بوسهباران مىكند و از دل مىنالد و مىگويد: خدايا! اين قربانى كوچك را از ما بپذير! زينب قافلهسالار اسيران سيلى خورده است، فرزندان پيامبر را اينگونه به زنجير كشيده و شهر به شهر مىگردانند و از پرده عفافشان بيرون مىكشند. زينب كوفيان بىوفايى را نفرين مىكند. زينب، امروز فرياد و خون و اشك را به هم مىآميزد و راز عداوت فرزندان زر و زور و تزوير را بر ملا مىكند كه اگر اينان رداى پيامبر را نيز بپوشند رذالتشان پوشانده نخواهد شد. زينب، از محمد تا حسين را فرياد مىكشد، روز شمار جور شمشيرها را از «ليلة المبيت» تا حلقوم حسين باز مىگويد. او قاصد خوب برادر است و پيامبر بزرگ رسالت وى، از بيتوته حرا تا سينه شكافته حمزه تا مظلوميت على اصغر. زينب، براى بودن حركت كرد. و براى «بودن» بايد از هر آنچه تعلق استبرهد. «نخواهى» تا دامى برايت نتند و «نداشته باشى» تا نهراسى و اگر دارى بر باختنش مضطرب نگردى. پاى در بندى نداشته باشى و براى خود خدا نتراشى و هر روز عبد معبودى نگردى. «بودن» مكه و مدينه و كوفه و كربلا و دمشق نمىشناسد. «بودن» مقامى است كه فقط از «رهيدن» نصيب انسان مىگردد. زينب الگويى است از «بودن» از «زندگى» از «سيلان» از «حركت» از «ماندن» از «عشق» از «ايثار» از «عفت» از «مسؤوليتپذيرى» از «قيام» از «هجرت و فرياد» و از «تاثير بر خلق»! اين الگو، پولادين زنى است آتش ديده درد، و پتك خورده رنج، زينب درسى استبراى تمام زنان تاريخ كه بايد رسالتى اين چنين داشته باشند. او مىآموزد كه بايد «ماند» و براى «ماندن» بايد كولهبار آتش درد نسلها را بر دوش كشيد. اين تلاش براى «بودن» را بايد زنده كرد، اين آلت لهو و لعب بودن زن را بايد در هم شكست، آن كنجهاى عزلت را بايد فرو ريخت تا «زن بودن» «عزلت نشينى» معنى نگردد. زنان براى يافتن هويتخود راهى بس طولانى در اين تنگناى تار تاريخ دارند. بايد بجويند خود را، و اين «جستن» سرمايه مىطلبد «دردمندى» «صبر» «عفت و پاكى» «حركت» «پيام و فرياد» و تلاش پاك و پايدار و ديروز خاك زنده بگورى بر سرش مىريختند و امروز مرده «رنگش» كردهاند و سرگردان بين دو بىانتهاى «بى خودى» و «خدايى بودن»، و زينب از هاجر بود تا زهرا. زنان بايد با تولد «زينب» خود را تولد يافته بدانند، پيامبر نجات از زنده بگورى باشند. بر كوفيان پيمانشكن لعنت كنند و هيچگاه از فرياد بر سر كاخنشينان فرو ننشينند و در هر كوى و برزن پيام خون برادرانشان را به پژواك بنشانند. و اينگونه است كه زنى هماره خواهد ماند و زينبى خواهد شد در تاريخ. تولد زينب تولد رسالت زنان است، رسولى كه در كوتاهترين مقطع تاريخ و در خاموشترين بيابان و در مسمومترين فضا به يك واقعه خونين حيات بخشد و پژواك اين پيام تا ابد مناره به مناره مىگردد و گنبد به گنبد طنين مىافكند و سينه به سينه همراه دستها و دوش به دوش همراه زنجيرها مىگردد. بايد به زينب، دو ركعت «فرياد» اقتدا كرد، بايد همسفره صبرش شد و در سايه عفافش عفت را آموخت و بايد از مدينه تا كربلا و كوفه و دمشق همراهش كولهبار مسؤوليتهاى اجتماعى را حمل كرد و از اين كنج تاريكى كه تاريخ براى زنان برگزيده بيرون جهيد و اينگونه است كه زنان «بودن» را تجربه مىكنند. كه جز اين نيستى و نابودى است و گم شدن در لاى رنگها. و زينب مىزيد و نمىميرد بى آنكه لحظهاى در تاريخ بماند!