امام حسين عليه السلام
احمد حيدرى
سؤال اصلى اين مقاله به شرح زير است:ابلاغ دين خدا، بيان و تفسير احكام و معارف آن، اصلىترين وظيفه انبياء است كه به هيچ عنوانى ساقط نمىشود و با توجّه به اينكه تحقق فرمانهاى الهى و ايجاد زمينه رشد و تعالى انسانها، و برقرارى عدل و دفع ظلم و شرك از طريق تشكيل حكومت امكانپذير است، حكومتخواهى از اهداف انبياء و اوصياء آنان به شمار مىرود ولى مشروط به اقبال عمومى و پذيرش دعوت از جانب مردم مىباشد. امام حسين(ع) نيز به عنوان يكى از اوصياى پيامبر(ص) در اين مسير حركت كرد.
نويسنده در اين مقاله، با ذكر شواهد تاريخى تلاش كرده تا اثبات نمايد امام حسين(ع) همواره به وظيفه تشكيل حكومت توجّه داشت و در سخنرانىها و برخى جلسات، ضمن اعتراض به غاصبان حكومت و خلافت، اهلبيت را تنها شايستگان خلافت معرفى مىنمود و ضمن خوددارى از بيعت با يزيد در زمان معاويه و استوارى بر اين نظر پس از مرگ او، بر شايستگى و بر حق بودن خود براى تصدّى خلافت تأكيد مىكرد. حضرت در اين راستا براى به دست آوردن حكومت اقداماتى همچون خوددارى از بيعت با يزيد، هجرت از مكه به مدينه، علنى كردن مخالفت، دعوت مردم به تبعيت از خود، اجابت دعوت كوفيان و حركت به سوى كوفه را انجام داد و پس از پيمانشكنى كوفيان و روبهرو شدن با سختگيرى سپاهيان دشمن، مرگ افتخارآميز را در برابر تسليم ذليلانه اختيار نمود.
- آيا مىتوان تشكيل حكومت را هدف اصلى نهضت عاشورا معرفى كرد؟
سؤالهاى فرعى زير نيز در راستاى اين سؤال اصلى مطرحند:
- آيا تشكيل حكومت مىتواند اولين و اصلىترين غايت يا وظيفه انبياء و اولياء باشد؟
- آيا اصلاً تشكيل حكومت جزء اهداف اصلى انبياء و اولياء هست ؟
- مگر تشكيل حكومت امرى دنيوى و پستتر از آن نيست كه هدف انبياء و اولياء قرار گيرد؟
- بر فرض كه تشكيل حكومت جزء اهداف و وظايف آنان باشد، آيا آنان درصدد به دست آوردن حكومت به هر قيمت و از هر راهى هستند؟
- اگر جواب بالا منفى است، پس آنان از چه راهى براى به دست آوردن حكومت اقدام مىكنند ؟
- آيا امام حسين(ع) در زمان معاويه يا بعد از آن خود را به عنوان صلاحيتدار براى حكومت معرفى كرده است و مردم را به اطاعت از خود فرا خوانده است ؟
- آيا امام حسين(ع) در زمان معاويه هم اقدامى براى به دست گرفتن حكومت انجام داده است ؟
- و... .
- و... .
اولياء و وظيفه حكومت، هدايت و رهبرى
لزوم وجود حكومت، امروز - و شايد هميشه - امرى بديهى مىباشد و بعيد است كسى منكر لزوم آن در جامعه بشرى باشد. هر حكومتى نيز حاكم، رئيس يا سلطانى مىخواهد تا قواى حكومتى را سامان دهد و به كمك آنها وظايف حكومت را به انجام رساند. البته حكومتها در طول تاريخ بشرى به يك شكل نبودهاند بلكه از شكلهاى بسيط و ساده شروع شده و كمكم گسترده و پيچيده شدهاند و امروزه حكومت داراى سازمانى گسترده با وظايفى فراوان و قوايى بسيار مىباشد. اصولاً هر جمعى حتى اگر تعداد آنان دو يا سه نفر هم باشد، احتياج به نظام، تشكيلات، سازماندهى، فرماندهى، رهبرى و رياست دارد؛ در غير اين صورت اختلاف نظر، مشاجره و نزاع آن جمع را متلاشى مىكند. در روايات به همين اصل عقلايى اشاره شده و امر شده كه هر جمعى حتى اگر تعدادشان كم باشد، فردى را براى رهبرى و سازماندهى خود معين كنند.1
انبياء و اوصياء معصوم نيز از جانب خداوند براى امامت، هدايت و رهبرى جوامع بشرى مأموريت يافته و مردم نيز به اطاعت از آنان مأمور شدهاند:
«وَ ما اَرسلنا مِن رسولٍ الا لِيطاعَ باذنِ اللهِ»؛ (نساء:64) ما هيچ پيامبرى را نفرستاديم مگر اينكه به خواست خدا مطيع فرمان او باشند.
خداوند مىخواهد همه پيامبران و اوصياى آنان در جامعهاى كه در آن مبعوث شدهاند، مطاع باشند و معناى مطاع جز رهبر، حاكم و سلطان بودن نيست؛ زيرا آنان تنها هدايت شدگانى هستند كه صلاحيت رهبرى بشر و رساندن او به سعادت دنيا و آخرت را دارند و غير آنان هر كه باشد، محتاج هدايتگر و دستگير است. و عقل و شرع حكم مىكنند محتاج به هدايت نمىتواند هدايتگر واقعى باشد و انسان بايد به امر هدايتگر گردن نهد نه به امر كسانى كه خود محتاج هدايتگرند:
«اَفَمَن يهدى اِلى الحقِّ احقُّ اَن يُتّبع امن لايهّدى الا اَن يُهدى فَما لكم كيف تحكمون»؛ (يونس: 36) آيا آنكه خلق را به راه حق رهبرى مىكند، سزاوار به پيروى است يا آنكه خود هدايت نمىشود (و راه نمىيابد) مگر اينكه هدايت گردد، پس شما را چه شده و چگونه قضاوت مىكنيد؟
با توجه به اينكه هر قومى در هر زمانى پيامبر يا امام معصوم و هدايتگرى دارد2 و هيچ زمانى جامعه از وجود هدايتگر معصوم خالى نيست، مىشود اراده خدا بر اين قرار گرفته باشد كه هميشه اين هدايتگران زمام امور جامعه را به دست بگيرند.
در آيه ديگرى خداوند مىفرمايد:
« قل اطيعوا الله و اطيعوا الرسول... و ان تطيعوه تهتدوا و ما على الرسول الاالبلاغ المبين»؛ (نور: 54) بگو از خدا و رسول اطاعت كنيد.... و اگر او را اطاعت كنيد، هدايت مىيابد و بر رسول وظيفهاى جز رساندن آشكار نيست.
در اين آيه همان مطاع بودن پيامبران و اوصيايشان به بيان ديگرى آمده است. خداوند در اين آيه مطاع را با عنوان «الرسول» معرفى كرده است. رسول يعنى انسان هدايت شدهاى كه خداوند او را برگزيده و از علم خود بهرهمند ساخته و دستورات لازم براى هدايت بشر و رساندن او به منزل مقصود را به او سپرده تا به بشر ابلاغ كند و آنان را به اطاعت از خود دعوت نمايد و در صورت پذيرفتن آنها، هدايت و رهبرى آنان را به عهده بگيرد و آنان را به منزل مقصود سعادت و كمال دنيا و آخرت برساند.
«رسول» و وصىّ و خليفه معصوم او تنها كسى است كه مىتواند هدايت و رهبرى را به نحو تمام و كمال عهدهدار شود و غير از او، ديگران از لحاظ صلاحيتهاى علمى و عملى نقصان بسيار دارند و با وجود و حضور رسول يا وصى معصوم او، اقبال به ديگران و گماردن آنان به رهبرى و امامت جامعه امرى خلاف دستور عقل است. بنابراين با توجه به آيات گذشته روشن شد كه پيامبران و اوصيايشان از جانب خداوند وظيفه دارند مردم را به اطاعت از خويش فرا بخوانند و دستورهاى خداوند از جمله دستور اطاعت از انبياء و اوصياء را به مردم ابلاغ كنند و مردم نيز موظف هستند به فراخوان خداوند جواب مثبت دهند و اطاعت از پيامبران و اوصياء را به جان و دل بپذيرند و آنان را مقتدا و امام قرار دهند. اگر بعد از ابلاغ پيامبران و دعوت مردم به اطاعت از خويش، مردم هم به وظيفه خود عمل كردند و مطيع آنان شدند و رهبرى و امامت آنان را خواستار گشتند، از جانب خدا بر پيامبران تكليف است كه امامت و رهبرى آنان را بپذيرند و با تدبير شايسته آنان را به سوى سعادت حقيقى و بهروزى دنيا و آخرت هدايت كنند و اگر نپذيرفتند، بر پيامبران حرجى نيست و اين مردم مىباشند كه در قيامت مؤاخذه و عقاب خواهند شد.
همه پيامبران به اين وظيفه خدايى قيام كردند و مردم را به اطاعت از خويش فرا خواندند و آنانى كه با اجابت مردم مواجه شدند، حكومت تشكيل دادند و امامت را به عهده گرفتند و به اجراى احكام سعادت بخش خدا پرداختند. از همين رو هيچگاه در جامعهاى كه پيامبران يا اوصيايشان مورد قبول و اقبال عمومى بودهاند، رهبرى سياسى از رهبرى دينى جدا نبوده است. پيامبرانى مانند حضرت موسى، داوود، سليمان و پيامبر اسلام خودش زمام امور را به دست داشتند و بعضى پيامبران نيز كه به دلايلى - شايد كهولت سن...- نتوانستهاند شخصاً زمام امور را به دست بگيرند، افرادى صلاحيت دار را براى تصدى امر حكومت معرفى كردهاند و مردم نيز به مقتضاى تبعيت از پيامبر مطاع، رهبرى و حكومت فرد معرفى شده را پذيرفته و تحت فرمان او به انجام وظيفه پرداختهاند.
طالوت از كسانى است كه توسط پيامبر مقبول زمان براى رهبرى و حكومت بنى اسرائيل معرفى مىگردد:
«اَلم تَرَ الى المَلأ مِنْ بنىاسرائيلَ مِن بعد موسى اِذ قالوا لِنبىٍّ لهم ابْعثْ لنا ملكاً نقاتل فى سبيل الله...»؛ (بقره: 251 - 245)
نديدى آن گروه بنىاسرائيل را كه پس از وفات موسى از پيامبر وقت خود (يوشع يا شمعون يا شموئيل) تقاضا كردند كه پادشاهانى براى ما برانگيز تا به سركردگى او در راه خدا جهاد كنيم و...
اين كه اين مردم از پيامبرشان تقاضا مىكنند تا فرمانده و پادشاهى براى آنان معرفى كند، نشاندهنده آن است كه آنان پيامبر را مطاع مىدانستند و وظيفه خود مىديدند كه از اوامر او اطاعت كنند و قطعاً آن پيامبر به دلايلى خودش نمىتوانسته زمام امور را به دست بگيرد وگرنه، نه آنان از او تقاضاى تعيين پادشاهى غير از خودش مىكردند و نه امور را به غير خودش مىسپرد. بنابراين همه پيامبران و اوصيايشان موظفند در مرحله اول مردم را به اطاعت از خويش فرا بخوانند و در مرحله دوم يعنى در صورت وجود اقبال عمومى، حكومت تشكيل داده و زمام امور را به دست بگيرند.
مرحله اول يعنى ابلاغ، تبليغ و بيان دين حق و از جمله دعوت مردم به اطاعت از خويش را بدون استثناء انجام دادهاند و هر كدام كه با اقبال جامعه مواجه شدهاند، حكومت نيز تشكيل داده و تصدى امور جامعه را مستقيم يا غير مستقيم عهدهدار شدهاند اين كه وظيفه انبياء و اوصيا(ع) دو مرحلهاى است و مرحله دوم وظيفه و تكليف آنان در صورت وجود اقبال و پذيرش عمومى منجر مىشود، دلالت بر جدايى دين از سياست ندارد.
سياست يعنى اداره صحيح دنيا به طورى كه در راستاى هدف آفرينش باشد و از آنجا كه غايت آفرينش آخرت است، سياست يعنى اداره صحيح دنيا به طورى كه مقدمه آبادى آخرت باشد و پيامبران كه براى رسيدن بشر به غايت تكامل و خليفه الهى هستند، نمىتوانند نسبت به دنياى انسانها كه مقدمه آخرت است، بىتفاوت باشند و اداره دنيا را به غير بسپارند و وظيفه خود را فقط آخرتى محض بشمارند. پيامبران وظيفه دارند با اداره صحيح دنيا، زمينه رشد انسانها در رسيدن آنان به مقام خلافت الهى را آماده كنند ولى اين وظيفه پيامبران بعد از ابلاغ دعوت و پذيرش عمومى آن منجر مىشود و اگر اقبال و پذيرش عمومى حاصل نشده اين وظيفه منجّز نمىگردد. بعضى از محققان گفتهاند:
اگر انبيايى همچون آدم و نوح و ابراهيم دعوى حكومت ندارند به خاطر همين نكته است كه در اين مرحله از نظام خانواده و قبيله، مشكلات داخلى و خارجى با سرداران و ريش سفيدان حل شدنى هستند.3
برداشت اين محقق محترم نيز صحيح نيست زيرا گرچه در جوامع ساده قديم و نظامهاى قبيلهاى پيرمرد، بزرگ يا سردار قبيله از احترام و جايگاه والايى برخوردار بوده و افراد قبيله به او احترام مىگذاردند و فرامين وى را اطاعت مىكردند ولى به دو جهت در همان نظامها نيز هرگاه پيامبرى مبعوث شده، خودش يا اوصيايش مردم را به اطاعت خويش فراخواندهاند زيرا سردار حاكم يا پيرمرد حاكم و بزرگ قبيله، انسانى بوده غير معصوم و در عمل و علم در معرض خطا و اشتباه بوده است؛ پس پيامبر يا وصى او نمىتوانستند اجازه دهند آن فرد در عين ارزش و احترام داشتن، حاكم يا فصلالخطاب باشد و جز خودشان را كه به علم الهى و عصمت خدايى آراسته بودند، شايسته فصلالخطابى نمىدانستند.
آن سردار يا بزرگ يا پيرمرد حاكم و مطاع نيز وقتى به رسالت و نبوت پيامبر ايمان مىآورد، به طور طبيعى به حكم ايمان خويش، در كارها نظر پيامبر را جويا مىشد و در جهت اجراى آن عمل مىكرد و در واقع پيامبر را حاكم و مقتدا قرار مىداد و ايمان او به او اجازه نمىداد در امور، غير از نظر پيامبر را اجرا كند.
البته حكومت در آن جوامع ساده و ابتدايى بود و با حكومتهاى امروز تفاوتهاى فراوان داشت ولى به هر حال در هر جامعهاى اعم از ساده و بسيط يا پيشرفته و پيچيده، حاكم به معناى فصلالخطاب لازم است و همه پيامبران فقط خود را فصلالخطاب مىدانستند و اين حكم را به مردم ابلاغ كرده و مردم را به پذيرفتن آن دعوت كردهاند و جامعهاى كه افراد آن دين دارند و به احكام خدا تسليم هستند جز پيامبر يا وصى را به عنوان فصلالخطاب نمىپذيرد. بنابراين امكان ندارد حضرت آدم، نوح و ابراهيم يا هيچ پيامبرى يا وصى پيامبرى ادعاى حكومت و فصلالخطابى نداشته باشند .
اصلىترين وظيفه يا از وظايف اصلى
اصلىترين وظيفه پيامبران ابلاغ دين خدا و بيان و تفسير احكام و معارف آن است. و هيچ شرط و قيدى هم ندارد و در همه شرايط بايد توسط پيامبران انجام گيرد و آنان موظفند جان و مال و هر چه دارند در راه انجام اين وظيفه فدا كنند وظيفه بلاغ، ابلاغ و تبليغ دين خدا از جمله دعوت مردم به اطاعت از خويش كه يكى از مهمترين اركان و احكام دين مىباشد، اصلىترين وظيفه انبياء است كه به هيچ وجه ساقط نمىشود و بقيه وظايف انبياء مانند تشكيل حكومت و تصدى امور جامعه گرچه از وظايف اصلى است، اما مشروط به اقبال عمومى و وجود ياور است و در صورت فراهم نبودن شرائط، بر عهده پيامبر يا وصى او منجّز و قطعى نمىگردد. و به عبارت ديگر جزء واجبات مشروط است كه تا شرايط حاصل نشده، وجوب حاصل نمىشود.
آيات زير دلالت بر اين مطالب مهم دارد:
« قل اطيعوالله و اطيعوا الرسولَ فَاِنْ تولّوا فانما عَليهِ ما حُمِّلَ و عَلَيْكُم ما حُمِّلتم و اِنْ تطيعوه تهتدُوا وَ ما على الرَّسولِ اِلاّ البَلاغُ المُبين»؛ (نور: 54) بگو خدا را اطاعت كنيد و از پيامبرش فرمان بريد! و اگر سرپيچى نماييد، پيامبر مسؤول اعمال خويش است و شما مسؤول اعمال خودتان. اما اگر از او اطاعت كنيد، هدايت خواهيد شد و بر پيامبر جز رساندن آشكار نيست. «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول فان تَولَّيتم فانَّما على رسولنا الْبلاغ المبين»؛ (تغابن: 12) اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر را و اگر روگردان شويد، رسول ما جز بلاغ آشكار وظيفهاى ندارد. «فَان اَعرضوا فما اَرسلناكَ عليهم حفيظاً اِنْ عليك الاّ البْلاغ»؛ (شورا:48) اگر روى گردان شوند، ما تو را حافظ آنان قرار نداديم. وظيفه تو تنها ابلاغ است.
به صراحت آيات فوق و آيات متعددى، پيامبران موظف به دعوت مردم به اطاعت از خويش بودهاند و در صورت اعراض آنان، وظيفه واجب بر عهده خويش - يعنى دعوت - را انجام داده و واجب ديگرى بر عهده آنان قرار نمىگيرد.
ارزش حكومت از نگاه انبياء و اوصياء
انبيا و اوصيا انسانهاى برگزيدهاى هستند كه فقط سر در آستان دوست فرو آورده و طالب رضاى اويند و جز رضاى دوست مقصد و غايتى ندارند. آنان گوش به فرمان بوده و آنچه مولايشان امر كند، بدون چون و چرا مىپذيرند و در راه انجام فرمان مولى هيچ مانعى نمىبينند و هيچ خوف و خطرى آنان را از امتثال امر مولا باز نمىدارد و غير خدا، هر چه باشد در نگاه آنان پست و حقير است و آنچه را خداوند دوست بدارد دوست دارند و آنچه را خداوند نپسندد، نمىپسندند.
اينكه اميرالمؤمنين على(ع) به عنوان سيد و سرور اوصيا اعلام مىكند كه دنيا در نظر او مانند استخوان خوكى است در دست جذامى، نه شعار بلكه حقيقتى است كه همه انبيا و اوصيا بدان فرياد مىزنند. چنين انسانهاى برگزيدهاى نه طالب دنيا هستند و نه مظاهر دنيا و حكومت به عنوان يكى از مظاهر فريبنده دنيا براى آنان هيچ زيبايى و جذابيتى دارد ولى از آنجا كه حكومت بهترين وسيله براى تحقق بخشيدن به فرمانهاى خدا است و دعوت مردم به اطاعت خويش و پذيرفتن حكومت و رهبرى آنان در صورت اقبالشان وظيفهاى است كه خداوند معين كرده و با حكومت مىتوان به دفع ظلم و شرك پرداخت و زمينه رشد و تعالى انسانها و تحقق عدل و داد را فراهم نمود، از اين رو حكومت به عنوان يك وسيله ارزشمند و مطلوب مىگردد و حكومتخواهى از اهداف و غايات انبياء و اوصيا مىشود.
امام حسين(ع) نيز به عنوان يكى از اوصياى پيامبر مانند ديگر پيامبران و اوصيايشان در همين مسير حركت مىكند و حكومت در نگاه امام حسين(ع) بهترين وسيله براى جلب رضاى خدا و بهترين عامل براى زمينهسازى هدايت و رشد و تعالى بندگان اوست و اگر اين حكومت به دست نااهلان بيفتد، نه تنها زمينه تعالى بندگان خدا از بين مىرود بلكه زمينه حاكميت شيطان و جهل و كفر و شرك حاصل مىشود و امام نمىتواند نسبت به اين پيامدهاى مثبت و منفى بدون توجه باشد. به بيانات زير از امام حسين(ع) توجه كنيد.
امام در جمع معتمدان و بزرگان و عالمان سخنرانى مفصلى دارد. در اين سخنرانى كه ظاهراً در زمان معاويه و در ايام حج بوده است، امام بزرگان قوم را مخاطب قرار مىدهد و آنان را به وظيفه مهم امر به معروف و نهى از منكر متذكر مىشود و خاطرنشان مىكند كه چون شما اين وظيفه را ترك كردهايد، حكومتى كه حق شما عالمان است به دست نااهلان افتاده و كسانى بر شما حاكم شدهاند كه صلاحيت حكومت ندارند. و آنها را به شدت براى ترك امر به معروف و نهى از منكر توبيخ مىكند و از ستمگرى حاكمان و عاملان حكومت اموى مىنالد و مىفرمايد:
« فَاللهُ الحاكم فيما فيه تَنازَعنا و الْقاضى بِحُكمه فيما شَجَر بَينَنا»؛ خداوند در آنچه ما و اينان (بنى اميه) در آن نزاع داريم حَكَم است و به حكم عادلانهاش قضاوت مىكند.
اين جمله صراحت دارد كه امام با بنىاميه بر سر حكومت نزاع و مشاجره دارد و حكومت را حق خود مىداند و در پى به دست آوردن آن است و بنىاميه نيز بر اين مطلب آگاهى دارند و امام را از حقش محروم كردهاند و آنگاه امام براى اينكه كسانى حكومتخواهى آن بزرگوار را دنياطلبى ندانند، اعلام مىكند:
« اللهم انك تعلم انه لم يكن ما كان منا تنافسا فى سلطان و لا التماسا من فضول الحطام و لكن لنزى المعالم من دينك و نظهر الاصلاح فى بلادك و يأمن المظلومون من عبادك و يعمل بفرائضك و سُنَنِك و احكامك.»؛4 خدايا، تو مىدانى آنچه از ما سرزده براى سبقت جويى به سوى سلطنت دنيايى يا به دست آوردن چيزى از مال و منال دنيا نبوده است لكن ما مىخواهيم علامتهاى دين تو را بنمايانيم و اصلاح را در بلاد اسلامى آشكار كنيم تا بندگان مظلوم تو امنيت يابند و به دستورات و احكام واجب و مستحب تو عمل شود.
اين جمله امام به خوبى ارزش وسيلهاى حكومت را آشكار مىكند و معلوم مىگرداند كه اگر حكومت به دست غير صالح باشد حداقل نسبت به اين مسائل مهم بى توجه است و اگر در دست ستمگران باشد، اين مسائل مهم تعطيل مىشود، پس براى محقق ساختن اين اهداف متعالى بايد حكومت را به دست گرفت.
در فرازى از نامه امام به اشراف بصره آمده است:
« انا ادعوكم الى كتاب الله و سنة نبيه فان السنة قد اميتت و ان البدعة قد احييت»؛5 من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش دعوت مىكنم، همانا سنت ميرانده شده و بدعت احيا شده است.
اين بيان امام صراحت دارد كه وقتى ظالمان و ستمگران حاكم باشند، سنت پيامبران را مىميرانند و بدعتهاى شيطانى زنده مىشود و جان مىگيرد و براى ميراندن بدعت و زنده كردن سنت چارهاى جز تصدى حكومت توسط صالحان نيست .
امام علاوه براينكه وظيفه داشت صلاحيت خود را براى حكومت تبليغ كند و در صورت اقبال عمومى تصدى حكومت را به عهده بگيرد، وظيفه داشت مخالفت خود را با حكومت ظالمان و ستمگران بخصوص حاكمى كه آشكارا حرمتهاى خدا را بشكند و حدود دين را ضايع سازد، اعلام نمايد زيرا خودش مىفرمايد:
از رسول خدا شنيدم كه فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال مىشمارد و عهد خدا را مىشكند و با سنت و روش رسول خدا مخالفت مىورزد و به جور و ستم در بين بندگان عمل مىكند و بر آن سلطان قولاً و عملاً اعتراض ننمايد، بر خداوند حق است كه او را با آن سلطان در يك جا (يك مرتبه از جهنم) وارد كند.6
بنابراين نگاه امام به حكومت، نگاه وسيلهاى بود و امام حكومت را بهترين وسيله براى اجراى دين خدا و خدمت به خلق خدا مىدانست و خود را موظف مىدانست براى به دست آوردن آن تلاش نمايد.
البته در همان زمان هم بودند كسانى كه حكومت را فقط از جنبه دنيايى و ذاتى مشاهده مىكردند و شأن امام را از حكومت برتر مىدانستند. عبداللهبنعمر با اين نگاه به امام(ع) عرض كرد:
اى فرزند رسول خدا، در طلب حكومت از مكه و مدينه خارج مشو زيرا رسول خدا در انتخاب دنيا با آخرت مخيّر شد و آن حضرت آخرت را برگزيد و تو نيز پاره تن او هستى پس در طلب دنيا مباش.7
اصلحيت و تصدى خلافت
امام مطابق حكم عقل و دين، حكومت را حق و وظيفه صالحترين فرد مىدانست و خود را نيز صالحترين فرد براى تصدى حكومت مىديد. البته اينكه حكومت مىبايست در دست افضل افراد و صالحترين آنها باشد، يك دستور عقلى و دينى بود كه همه به آن معترف بودند حتى خلفاى اول و دوم نيز نتوانستند اين حكم بديهى را انكار كنند بلكه با اعتراف به آن، خود را برترين شمردند.8
در سقيفه، ابوبكر به جماعت حاضر گفت: عمر و ابوعبيده حاضرند، هر كدام را مىپسنديد با او بيعت كنيد. عمر و ابوعبيده گفتند: نه، به خدا سوگند! ما بر تو والى نخواهيم شد چون تو افضل مهاجران هستى...9
ابوبكر هنگام مرگ عمر را به جانشينى خود انتخاب كرد. طلحه به او گفت: تو كه مىدانى با وجود تو مردم از دست عمر چه مىكشند، پس اگر بعد از مردن خداوند از تو بپرسد چگونه امت را به او سپردى و او را جانشين قرار دادى چه جوابى دارى ؟
ابوبكر گفت: به خداوند مىگويم: بهترين آنان را خليفه نمودم.10
و همين ابوبكر قبل از مرگ درباره عمر از عبدالرحمنبنعوف و عثمان سؤال كرد و هر دو بر افضليت و بىنظير بودن عمر تصريح كردند.11
عمر نيز اصحاب شوراى تعيين خليفه را برگزيدگان قوم معرفى كرد.12
معاويه نيز اين اصل بديهى را نمىتوانست به آسانى و آشكارا انكار كند لذا مجبور شد يزيد را برترين افراد براى تصدى امر خلافت معرفى نمايد. او در مدينه در يكى از اجتماعاتى كه براى معرفى و بيعت گرفتن براى يزيد تشكيل داده بود گفت:
اى مردم، به خدا قسم اگر كسى بهتر از يزيد براى خلافت مسلمانان سراغ داشتم، براى او بيعت نمىگرفتم!
امام حسين(ع) برخاست و فرمود:
به خدا سوگند كسى كه از حيث پدر، مادر و خودش از يزيد بهتر است را رها كردهاى.
معاويه كه منظور امام را مىدانست گفت :
گويا خودت را در نظر دارى؟ امام فرمود: آرى، خدا تو را اصلاح كند.
بنا به قول ديگرى امام فرمود:
به خدا قسم من به خلافت سزاوارتر از اويم زيرا پدرم بهتر از پدر او و جدم نيز از جد او و مادرم بهتر از مادر او و خودم بهتر از اويم.13
حكومتخواهى امام از ابتداى كودكى تا آخر عمر
امام حسين(ع) به عنوان يك تربيت شده قرآن و پيامبر(ص)، از همان ابتداى زندگى با مسأله غصب خلافت مواجه شد. آن بزرگوار كه خودش در غدير شاهد نصب پدرش از جانب پيامبر در امتثال امر خدا و بيعت مسلمانان با او بود، دو ماه و اندى بعد از آن مشاهده كرد كه افرادى با كودتا و قوه قهريه، حكومت را از پدرش گرفتند و كسانى برمصدر خلافت تكيه زدند كه نه شرايط لازم از جمله افضليت و اصلحيت را داشتند، نه پيامبر آنان را معرفى كرده بود و نه مسلمانان به اختيار و اراده خود آنان را انتخاب كرده بودند. از اين رو از همان دوران كودكى در فكر بازگرداندن خلافت مسلمانان به صاحبان اصلى و واگذاردن آن به متصديان صلاحيت دار بود. او با اينكه در سنين كودكى بود ولى علنا در مسجد پيامبر حاضر مىشد و با صراحت تمام از خليفه اول و بعد از آن از خليفه دوم مىخواست كه از منبرى كه صلاحيت نشستن بر آن را ندارند، فرود آيند و آن را به اهلش بسپارند.
موارد متعددى از اين اعتراض امام حسين بر ابوبكر و عمر در تاريخ ثبت شده است از جمله:
بعد از اينكه ابوبكر خلافت را به عهده گرفت ظاهرا در اولين جمعهاى كه براى خطبه خواندن بر منبر رسول خدا بالا رفت، امام حسين كه همراه برادرش براى شركت در نماز جمعه حاضر شده بودند به سوى ابوبكر سبقت جست و فرمود: «اين منبر متعلق به پدر من است نه پدر تو». 14
وقتى نوبت خلافت به عمر رسيد، او بر منبر بالا رفت و گفت:
من به مومنان سزاوارترم از آنها به خودشان.
امام كه در كنارى نشسته بود، فرياد زد:
اى دروغگو، از منبر پدرم رسول خدا، پايين بيا. اين منبر پدر تو نيست .
عمر به اقتضاى مصلحت به نرمى جواب داد:
اى حسين، به جانم قسم كه منبر پدر توست نه منبر پدر من. آيا اينها را پدرت به تو ياد داده است؟
امام فرمود:
اگر من مطيع فرمان پدرم باشم و از او تعليم بگيرم، به جانم قسم كه او هدايتگر و من هدايت شده خواهم بود و او بر گردن مردم از زمان رسول خدا(ص) بيعت دارد. بيعتى كه دستورش را جبرئيل از نزد خداى تبارك و تعالى آورد و جز منكران كتاب خدا، كسى نمىتواند آن را انكار كند. مردم با قلبشان بيعت او را پذيرفتند و با زبان انكار كردند و واى بر منكران حقوق ما اهل بيت رسول خدا به چه عقوبت و عذاب شديدى با آنان ملاقات خواهد كرد؟!
عمر گفت:
اى حسين، هر كس منكر حق پدرت باشد، لعنت خدا بر او باد. ما را مردم به حكومت گماردند و ما پذيرفتيم و اگر پدرت را مىگماردند اطاعت مىكرديم.
امام جواب داد:
اى عمر، كدام مردم تو را بر خويش امير قرار دادند قبل از اينكه تو ابوبكر را بر خودت امير قرار دهى تا او نيز بعد از خودش تو را به امارت بگمارد بدون اينكه حجتى از پيامبر و رضايتى از اهل بيت پيامبر داشته باشى. آيا رضايت شما (به حكومت يكديگر) رضايت رسول خداست؟ يا رضايت اهل بيت نارضايتى رسول خداست؟ و....
سخنان مستدل و منطقى امام حسين(ع) در حضور جمع براى عمر سنگين بود و او را خشمگين ساخت. از منبر با خشم و غضب پايين آمد و با جمعى از اطرافيانش به خانه اميرالمؤمنين امام على(ع) رفت و گفت:
اى على ما امروز از دست حسين چه كشيديم؟ در مسجد رسول خدا با صداى بلند بر ما اعتراض مىكند و مردم و اهل شهر را بر من مىشوراند.
امام حسن(ع) به عمر اعتراض كرد و برادرش را در عملش برحق شمرد.
عمر به امام على(ع) عرض كرد:
اين دو در نفس خودشان، به جز خلافت فكر نمىكنند.
امام فرمود: اين دو چنان به رسول خدا قرابت نسبى دارند، كه خلافت براى غير آنها سزاوار نيست تا براى خودشان در بين آنان ارجحيت قائل شوند. اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى كن تا آيندگان از تو راضى باشند.
عمر گفت: رضايت آنها به چيست ؟
امام فرمود: اين كه از خطايت برگردى و با توبه خود را از معصيت حفظ كنى.
عمر گفت: يا اباالحسن، فرزندت را ادب كن تا با سلاطين كه حاكمان زمين هستند، در نيفتد، امام فرمود: من گناهكاران را به خاطر ترك گناه ادب مىكنم و كسانى را كه از لغزش و هلاك آنان خوف دارم، اما كسى كه پدرش رسول خدا او را ادب كرده، نمىتوان او را به ادب بهترى منتقل كرد و اما تو اى پسر خطاب، آنان را راضى كن.
عمر كه از جواب دندان شكن امام به خشم آمده بود از خانه خارج شد و به دوستانش گفت:
آيا عليه فرزند ابىطالب و دو فرزندش مىتوان حجتى آورد؟!15
تفكر اينكه حكومت حق اهل بيت است و بر اهل بيت فرض است براى به دست آوردن آن اقدام كنند، از همان زمان در ذهن امام حسين(ع) نقش بست و هميشه فكر و ذهن او را به خود مشغول كرده بود و تا آخر عمر براى لحظهاى از اقدام صحيح براى به دست آوردن حكومت و خلافت رسول خدا فروگذار نكرد و آنقدر اين مطلب بديهى و آشكار بود كه دوست و دشمن بر آن آگاه بودند. روزى كه با عثمان بيعت شد، ابوسفيان كه حكومت را به دست آلاميه ديد، دست امام حسين(ع) را - كه در دوران جوانى بود - گرفت و به بقيع برد و با جلو كشيدن امام و عرضه كردن او به اهل قبرها - شهيدان بدر و احد - گفت:
اى اهل قبرها، آنچه شما به خاطر آن با ما مىجنگيديد، امروز به دست ما افتاده است در حالى كه شما خاك شدهايد.16
ابوسفيان كه هيچگاه به نبوت و رسالت پيامبر ايمان نياورده بود، به زعم خود قيام پيامبر و اصحابش را قيامى براى به دست گرفتن حكومت و قدرت مىدانست و بر ياران پيامبر فخر مىفروخت كه آن سلطنت و قدرت به دست او افتاده است و چون اهل بيت و از جمله امام حسين(ع) را رقيب خود در سلطنتطلبى مىدانست، دست امام حسين(ع) را گرفت و به عنوان كسى كه از سلطنت و قدرت محروم شده به اهل قبور نشان داد. البته ابوسفيان يك نكته را درست فهميده بود و آن رقابت اهل بيت(ع) با آلاميه و آلابوسفيان در حكومت بود ولى اهل بيت حكومت را وسيلهاى براى انجام وظيفه و ايجاد زمينه تعالى انسانها مىخواستند و آلاميه به خود قدرت و سلطنت دل بسته بود وقتى هم امام حسن(ع) به ناچار مجبور به پذيرش صلح شد، بعضى از اصحاب كه هنوز به واقعيتها آگاهى نداشتند و اقدام امام حسن(ع) برايشان توجيه نبود، گمان مىكردند كه امام از سر عافيتطلبى يا... صلح را پذيرفته است و با توجه به روحيات امام حسين(ع) گمان مىكردند كه ايشان موافق نيستند و حاضرند بيعت را نپذيرفته و جنگ را ادامه دهند و لذا به امام متوجه شدند. معاويه در مجلسى از امام حسن و امام حسين و قيسبنسعد بن عباده فرمانده سپاه امام حسن و بزرگ انصار خواست كه با او بيعت كنند. وقتى نوبت به قيس رسيد، او با نگاه به امام حسين(ع) با زبان حال از امام خواهش كرد كه رهبرى را بپذيرد تا تحت امر او با معاويه جنگ را ادامه دهند ولى امام حسين كه علت صلح پذيرى را مىدانست و در آن زمان چارهاى جز آن نمىديد، فرمود:
«يا قيس، انه امامى»؛ اى قيس، حسن امام من است (و من تابع بيعت اويم).17
حجربن عدى نيز كه توجيه نبود خدمت امام حسين رسيد و تقاضا كرد رهبرى را بپذيرد و با منصوب كردن قيس به فرماندهى سواره نظام و حجر به فرماندهى پياده نظام جنگ را ادامه دهد ولى امام فرمود:
ما بيعت كردهايم و راهى براى اجابت پيشنهاد تو وجود ندارد.18
زمان معاويه نيز اطرافيانش او را هشدار مىدادند كه مردم چشم به حسين(ع) دارند و لذا بايد به هر صورت شخصيت او شكسته شود و در يك مورد پيشنهاد دادند از امام حسين بخواهد در مجلس حكومتى معاويه در حضور او و سران حكومتش سخنرانى كند و گمان مىكردند امام تحت تأثير ابهت مادى مجلس معاويه واقع مىشود ونمى تواند خوب سخن بگويد و شخصيت و ابهت و اقتدار امام شكسته مىشود و از چشم مردم مىافتد ولى به خواست خدا كيد شيطانى آنان عكس نتيجه داد .19
مروان كه ظاهراً فرماندار مدينه بود، به معاويه نوشت:
من مطمئن نيستم كه حسين در انتظار فتنهانگيزى نباشد و گمان مىكنم كه شما روز سختى با او خواهيد داشت.20
اين حكومتخواهى حتى تا روز عاشورا آشكار و معلوم بود. يكى از بزرگان سپاه ابنسعد به خاطر كشته شدن ذريه رسول خدا مورد شماتت قرار گرفت و او در جواب گفت:
عَضَضْت بالجندل؛ صخره را گاز گرفتى. (دشنامى است) اگر تو بودى همان كار را مىكردى كه ما كرديم ما در مقابل جماعتى قرار گرفتيم كه از جان گذشته بودند و به مال دنيا رغبت نداشتند و هر چه به آنان امان مىداديم، قبول نمىكردند و زير بار نمىرفتند (مانند امانى كه براى ابوالفضل و برادرانش آوردند) دست به شمشير برده و چون شيران گرسنه به ما حمله مىكردند و سواران را از چپ و راست هلاك مىنمودند. آرزوى مرگ داشتند و جز به رسيدن به سلطنت يا مرگ هدفى نداشتند اگر مختصر زمانى دير مىجنبيديم، تمام سپاه كشته و نابود مىشدند.21
به دست آوردن حكومت از چه راهى؟
پيامبران و اوصيايشان حكومت را به عنوان يك وسيله بسيار مفيد و مؤثر براى اجراى احكام الهى و زمينهساز امنيت و تعالى و رشد انسانها مىديدند كه مىبايست در دست صالحترين مردم باشد و خود را به عنوان صالحترين مردم، موظف مىدانستند براى به دست گرفتن حكومت اقدام كنند ولى فرق حكومتخواهى آنان با حكومتخواهى اصحاب دنيا در دو نكته بود:
1. اصحاب دنيا حكومت را براى خود مىخواهند. از نگاه آنها خود حكومت و قدرت و سلطنت ارزش ذاتى دارد و براى رسيدن به آن بايد نهايت كوشش و تلاش را بذل كرد ولى پيامبران و اوصيا و اولياء براى حكومت ارزش ذاتى قائل نيستند بلكه آن را وسيله مىدانند. البته وسيلهاى كه بسيار مفيد و مؤثر است و بدون آن نمىتوان به دين حاكميت داد و زمينه بندگى و تعالى انسانها را بطور كامل فراهم نمود و حتىالمقدور و بهطور مشروع براى تحصيل آن بايد اقدام كرد.
2. اصحاب دنيا براى رسيدن به حكومت از هر راهى اقدام مىكنند و هيچ قيد و منعى در اين راه براى آنان وجود ندارد. آنان با مكر، حيله، دروغ، زور، تحميل، استبداد، استعمار و... حكومت را به دست مىآورند و با همين شگردها نگه مىدارند ولى انبياء و اوصيا و اولياء فقط از راه صداقت و راستى و دعوت و اختيار و خواست مردم، حكومت را به دست مىآورند و نگه مىدارند و به هيچ وجه به خود اجازه نمىدهند، نه براى به دست آوردن حكومت و نه حفظ آن، به مكر، حيله، دروغ، زور، استبداد، استعمار، و مانند آن متوسل شوند.
اميرالمؤمنين على(ع) مىتوانست با قبول كردن ظاهرى شرط عبدالرحمنبنعوف - عمل به كتاب خدا، سنت پيامبر و سيره شيخين - حكومت را به دست آورد و با تهديد و تطميع معاويه و طلحه و زبير و عايشه حكومت را در دست خود نگه دارد ولى ايشان نه براى به دست آوردن حكومت به دروغ شرطى را مىپذيرد و نه براى حفظ آن به سازشكارى و دروغ و تحميل متوسل مىشود. به مردم كوفه اعلام مىكند كه مىدانم اگر شمشير به دست بگيرم و سختگيرى نمايم، همه شما اطاعت مىكنيد ولى حاضر نيستم با فاسد شدن خودم شما را اصلاح كنم.22 امام حسين(ع) نيز فرزند همين پدر و تربيت شده همين مكتب است و لذا در اقدامهاى امام حسين جز انكار باطل، دعوت به حق، امر به معروف و نهى از منكر و اجابت دعوت هدايتطلبان و طالبان حكومت حق نمىيابيم. انبياء و اولياء(ع) راه تبليغ و هدايت را براى به دست آوردن حكومت پيش مىگرفتند و اگر اقبال عمومى متوجه آنان مىشد و تبليغاتشان نتيجه مىداد، در آن صورت به كمك مردم حكومت تشكيل مىدادند و براى حفظ آن مهم جز به همين اقبال و خواست عمومى متكى نبودند و چنانچه عموم به هر دليل از حكومت آنان خسته و روگردان مىشدند، حكومت را وا مىگذاردند و دوباره به همان تبليغ و دعوت كه يكى از مصداقهاى تبليغ دين و بيان احكام و وظيفه انبياء و اوصياء بود، رو مىآوردند. آرى، آنان حتى براى لحظهاى از دعوت و تبليغ دست بر نمىداشتند و تا آخر عمر بدون اينكه مأيوس گردند به اين دعوت ادامه مىدادند. اين سخن حضرت نوح است كه مىفرمايد:
«رب انى دعوت قومى ليلا و نهاراً فلم يزدهم دعائى الا فراراً و انى كلما دعوتهم لتغفرلهم جعلوا اصابعهم فى اذانهم و استغشوا ثيابهم و اصرّوا و استكبروا استكباراً ثم انى دعوتهم جهاراً ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسراراً».23
و امامان(ع) نيز اينگونه عمل كردند. آنان هيچگاه از بيان حق و تبيين دين و احكام آن از جمله بيان شرائط حاكم، اعلام بى صلاحيتى حاكمان زمان و صلاحيت منحصر به فرد خودشان براى تصدى حكومت دست بر نداشتند و در هر فرصتى اين پيام را به جامعه رساندند و نام خود را در هر زمان به عنوان مدعى حكومت ثبت نمودند و همين مسأله بود كه تحمل وجود آنان را براى حاكمان ستمگر سخت مىنمود و آنان را به توطئه و اقدام عليه امامان وا مىداشت و براى نجات خود از دست تبليغ بىامان امامان چارهاى جز محصور و مسموم و مقتول كردن آنان نمىديدند.
اقدامات امام حسين(ع) بعد از شهادت برادرش امام حسن(ع) تا زمان شهادت را از اين زاويه نگاه مىكنيم، براى روشنتر شدن اقدامات امام در به دست آوردن حكومت آن را در دو مقطع زمان معاويه و زمان يزيد مرور مىكنيم.
دوران معاويه ى عقيده و بيان از اصول اوليه انسانى است. و دين اسلام نيز اين اصل مهم را پذيرفته و تأييد كرده است. لازم به تذكر است كه مؤمنان بيشترين فايده را از اين اصل انسانى مىبرند و اجراى اين اصل در جامعه بيشترين ضربه را به كفر، شرك، جهل و خرافه مىزند و اين مؤمنان هستند كه مىتوانند با بيان منطقى آرا، عقايد و نظرات خود كه مقبول فطرتهاى پاك است، زمينه رشد و حاكم شدن آنها را فراهم كنند و كفر، جهل، شرك، و خرافه چون منطق و سخن مقبول، مستحكم و مستدل ندارد، نمىتواند از اين فضا استفاده كند و فضاى مناسب براى آنها، فضاى استبداد، تحميل و منع آزادى عقيده و بيان است. با توجه به همين مسأله است كه حكومتهاى حق بيشترين آزادى را فراهم مىكنند و حكومتهاى جور بر استبداد و تحميل و سركوب تكيه دارند.
امام حسن(ع) بعد از شهادت پدرش، به عنوان شخصى كه داراى شرايط شرعى است و بلكه تنها صلاحيت دار تصدى حكومت است و عموم مردم نيز با اختيار، رضايت و آگاهانه با او بيعت كردهاند؛ در ادامه راه پدرش كه درصدد سركوب معاويه بود، براى جنگ با وى اقدام كرد ولى متأسفانه مردمى كه ياور امام بودند با اعتقاد به حقانيت امام و ظالم بودن معاويه، به دليل خستگى از جنگ، رفاهطلبى و... از يك طرف و حيله و نيرنگهاى معاويه از طرف ديگر، نه تنها از يارى و فداكارى در راه امام دست كشيدند بلكه حاضر شدند با معاويه عليه امام همكارى كنند و امام هم يا مىبايست با توسل به شيوههاى معاويهاى حكومت را نگه دارد يا خود و خانوادهاش در مقابل سپاه معاويه و مردم پيمانشكن بايستند و كشته شوند يا صلح را بپذيرد و به عنوان مخالف سياسى با تبليغ و بيان احكام خدا و معرفى خود به عنوان فرد صلاحيتدار و بيان بىصلاحيتى حاكمان، درصدد ايجاد دوباره زمينه حكومت خود برآيد و امام به حكم عقل و شرع راه سوم را انتخاب كرد و لذا بعد از بيعت مشروط با معاويه هر جا و هر فرصت كه پيش آمد صلاحيت منحصر به فرد خويش و عدم صلاحيت معاويه را اعلام كرد، از جمله بعد از صلح با معاويه در مسجد كوفه سخنرانى كرد و فرمود:
خدا شما را با محمد(ص) هدايت كرد و شما دست از اهلبيت او برداشتيد و معاويه در امرى كه مخصوص من بود، با من منازعه كرد ولى چون ياورى نيافتم، دست از آن برداشتم.24
در اين كلام امام حسن(ع) به صراحت در نزد خود معاويه به عموم اعلام مىكند كه اهل بيت بر آنان حق هدايت دارند و رهبرى از آن اهل بيت(ع) است و معاويه براى تصاحب چيزى كه در آن حقى ندارد، اقدام كرده است و امام چون ياور نيافته، نتوانسته از حق خود دفاع كند و مغلوب شده و ناچار حكومت را واگذار كرده است ولى به عنوان مخالف سياسى حكومت، حق تبليغ و مخالفت مسالمتآميز را براى خود قائل است و اين چنين آن حضرت تا آخر عمر خود بر صلاحيت منحصر به فرد خويش و بىصلاحيتى معاويه تاكيد داشت و تبليغ مىنمود و هيچگاه ياور حكومت نشد و مدافع و مجرى سياستهاى جارى نگشت.
بعد از شهادت امام حسن(ع) برادر بزرگوارش امام حسين(ع) تنها صلاحيتدار تصدى حكومت بود و چون مطابق صلحنامه برادرش حكومت به معاويه واگذار شده بود، امام به اين صلحنامه و پيمان وفادار بود ولى ايشان نيز چه در زمان برادر و چه بعد از آن، همان روش مخالفت را پيش گرفت. و چون معاويه را صالح براى حكومت نمىدانست با حفظ پيمان مصالحه و عدم تعرض بارها و بارها صلاحيت منحصر به فرد اهلبيت و خودش را براى تصدى حكومت اعلام كرد و تبليغ نمود و در اين راه از آنچه ميسر بود، كوتاهى نكرد. بعد از شهادت امام حسن(ع) توجه مردم به سوى امام حسين(ع) جلب شد و اطرافيان معاويه نيز اين اقبال مردم را دريافتند و درصدد شكستن شخصيت امام حسين(ع) بودند. همچنان كه ذكر شد روزى در مجلس عام معاويه، به پيشنهاد اطرافيان از امام حسين(ع) خواسته شد خطابه بخواند. امام بعد از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا فرمود:
ما حزب غالب خدا و عترت نزديك و خويشاوند رسول الله و اهل بيت پاكيزه او و يكى از دو چيز گرانبها هستيم (كه رسول خدا به يادگار گذارد). پيامبر ما را دوم كتاب خداى تبارك و تعالى (يعنى همسنگ و هم رديف آن) قرار داد، كتابى كه تفصيل همه چيز در آن است و باطل از پيش رو و از پشت سر بر آن وارد نمىشود و در تفسير آن بر ما تكيه بايد كرد. تأويل آن از دست ما بيرون نيست بلكه ما پيرو حقايق آن هستيم. از ما اطاعت كنيد زيرا اطاعت از ما بر شما واجب است و مقرون به طاعت خدا و رسول است. خداوند تعالى فرمود: «از خدا، پيامبر و اولىالامر اطاعت كنيد و اگر در چيزى نزاع و اختلاف داشتيد، آن را به خدا و رسول برگردانيد». و فرمود: «اگر آن را به رسول و اولىالامر بر مىگرداندند، مستنبطان اولى الامر (حكم) آن را مىدانستند و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، جز كمى، پيرو شيطان مىشديد». شما را از فريادهاى شيطان و سخنان پنهانى او برحذر مىدارم زيرا او دشمن آشكار شما است و (نكند) مانند اولياى او باشيد كه به آنان گفت: «امروز از مردم كسى بر شما غالب نيست و من پشتيبان شمايم و هنگامى كه دو گروه را - در حال نزاع - ديد به پشت برگشت و گفت: من از شما بيزارم». پس آنان پذيراى ضربه شمشيرها و فرودگاه نيزهها و هيزم عمودها و هدف تيرها شدند و بدانيد كه خداوند (هنگام مرگ) ايمان كسانى را كه قبل از آن ايمان نياورده يا در دوره ايمان عمل صالحى سبك شمردهاند، نمىپذيرد.
بيانات منطقى اباعبدالله بر معاويه گران آمد و به امام گفت:
اى اباعبدالله، كافى است، به راستى كه تبليغ كردى (و مطلبت را رساندى)25.
در اواخر عمر معاويه نيز، امام در مراسم حج، مردان و زنان و طرفداران بنىهاشم از انصار و اصحاب با وفاى پيامبر را در منى به جلسهاى دعوت كرد و بيش از هفتصد نفر جمع شدند و براى آنان خطبه خواند و بعد فضايل اهل بيت را مطابق قرآن و بيانات رسول خدا يادآورى كرد و از آنان بر آن فضايل اقرار گرفت. سپس از آنها خواست تا اين مطالب را براى افرادى كه مورد اطمينانشان هست، نقل كنند26 و بدين صورت مرحله تبليغ و ابلاغ احكام خدا و دعوت مردم را انجام داد.
در يكى از جلسات ظاهراً مخفى در مكه، امام عالمان و بزرگان اسلام را مخاطب قرار داد و آيات امر به معروف و نهى از منكر را بر آنان تلاوت كرد و آنان را به وظيفه مهم امر به معروف و نهى از منكر متذكر شد و از عواقب خطرناك ترك اين وظيفه مهم برحذر داشت و يادآورى كرد كه شما بايد مصدر امور باشيد زيرا مطابق دستور دين «مجارى الامور و الاحكام على ايدى العلماء بالله الامناء على حلاله و حرامه» و آنان را به اتحاد و صبر و تحمل سختى و مبارزه براى به دست آوردن اين حق مسلوب دعوت كرد و در آخر اعلام كرد كه:
«خدايا، تو مىدانى ما نه براى زخارف دنيا و قدرت اين اقدامات را انجام مىدهيم، بلكه براى اينكه نشانههاى دين را بنمايانيم و امور امت را اصلاح كنيم و... (به نزاع با بنىاميه برخاستهايم). اى بزرگان و عالمان، اگر ما را در به دست آوردن زمام امور يارى نكنيد و درباره ما انصاف به خرج ندهيد، ظالمان بر شما قوت خواهند يافت و سعى در خاموش كردن نور پيامبرتان خواهند كرد و خدا ما را كفايت است و بر او توكل كردهايم و به سوى او انابه مىكنيم و نهايت كار ما بازگشت به سوى او است.27
اينها نمونهاى از اقدامات تبليغى امام براى جلب افكار عمومى و بيان احكام خداست كه در زمان معاويه انجام مىگرفت و معاويه نيز در ظاهر تا زمانى كه احساس خطر نمىكرد، تحمل مىورزيد و بر اين اقدامات چشم مىبست و سعى داشت از سركوب افرادى مانند امام حسين كه عواقب وخيمى براى حكومت او در پىداشت، خوددارى ورزد.
رضي الله عنه
امام حسن(ع) با معاويه صلح كرد مشروط براينكه معاويه تا زنده است خليفه باشد و براى بعد از خودش كسى را تعيين نكند. امام حسين(ع) به عنوان يكى از افراد تابع امام حسن(ع) در زمان حيات برادر اين صلح نامه را پذيرفت و بر مبناى آن به همراه برادرش با معاويه بيعت كرد و خود را موظف مىدانست از بيعت شكنى خوددارى ورزد. اقدامات تبليغى امام به هيچ وجه بيعت شكنى محسوب نمىشد زيرا استفاده از حق آزادى عقيده و بيان بود. البته حكومت معاويه از بنيان ناحق بود و هيچ حقى از جمله حق آزادى بيان را به رسميت نمىشناخت و امام حسين(ع) و ياران آن حضرت در تبليغ آزاد نبودند ولى امام(ع) چنين حقى را براى خودش و ديگران قائل بود و هرگاه زمينهاى مىيافت، علنى يا مخفيانه به بيان احكام امامت و خلافت و ويژگى خليفه حق و صلاحيت منحصر به فرد خود و عدم صلاحيت حاكمان مىپرداخت و اين اقدام را ناقض بيعت انجام شده نمىدانست. البته امام حسين(ع) و برادرش امام حسن(ع) گرچه با معاويه صلح كردند و حكومت را به او واگذاردند ولى به هيچ وجه او را صالح براى حاكم شدن نمىدانستند و لذا هيچگاه پشتيبان حكومت او نشدند و تا آخر عمر معاويه، هر دو بزرگوار به عنوان مخالف سياسى حكومت، مشهور و شناخته شده بودند. ولى غير از تبليغ دين و احكام آن و بيان صلاحيت خود و بىصلاحيتى حاكمان، از امام اقدام تعرضگونه يا براندازانهاى در زمان معاويه نقل نشده است. فقط نقل شده در يك مورد امام كاروانى از اموال و هدايا كه به سوى معاويه مىرفت را تصاحب كرد و ضمن نامهاى علت اين اقدام را براى معاويه تبيين نمود و خود اين نامه نگارى و تبيين علت، وجه تعرضگونه و براندازانه اين اقدام را به شدت كاهش داد. امام نوشت:
كاروانى از يمن حامل اموال، پارچههاى زينتى، عنبر و عطر به سوى تو روان بود تا تو آنان را به خزانههاى دمشق بسپارى و بعد از هديه به فرزندان پدرت (خانوادهات) بهوسيله آن اموال، مشكلات حكومت را رفع كنى و من محتاج آن اموال بودم، از اين رو آنها را تصاحب كردم والسلام.28
در اين نامه امام ضمن اينكه كنايهوار معاويه را از بذل و بخشش بيتالمال به خويشاوندانش نهى مىكند، علت تصاحب اموال را نيازمندى خودش به آنان اعلام مىكند تا كسى نتواند اين اقدام را تعرض به حكومت و پيمانشكنى بشمارد.
امام بارها به دوستانش اعلام كرد كه به پيمانى كه برادرش با معاويه بسته و بيعتى كه كرده وفادار است ولى چون معاويه را صالح براى حكومت نمىدانست و جز اعلام عقيده و تبليغ آن، راه اقدام ديگرى در زمان حيات معاويه نداشت، به كسانى كه او را براى پذيرش رهبرى دعوت مىكردند، اعلام مىكرد كه منتظر مرگ معاويه باشيد تا او بميرد و بعد از مرگ او بتوانيم اقدام كنيم. بارها نيز اطرافيان معاويه امام را به اقدامات براندازانه يا تصميم بر آن متهم كردند و به معاويه هشدار دادند و معاويه نيز در پى آن بارها به امام حسين(ع) نامه نوشت و ايشان را از پيمانشكنى برحذر داشت و امام به صراحت بر وفادارى خود به پيمان تصريح كرد. در جواب يكى از نامههاى معاويه نوشت:
«من اراده جنگ يا مخالفت با تو (پيمانشكنى) را ندارم بلكه مىترسم تو و حزب ستمكارت پيمانشكنى كنيد.»
بعد امام اقدامهاى ناصواب معاويه را بر شمرد و ظلمها و پيمانشكنىهاى او از جمله كشتن حجربنعدى و عمروبنحمق را يادآورى كرد و نوشت:
«در نامهات به من گفتهاى: اين امت را به فتنه مينداز و من فتنهاى بزرگتر از حكومت تو براى اين امت سراغ ندارم.»29
بار ديگرى نيز مروان به معاويه نامه نوشت و او را از امام حسين(ع) و اقدامات ايشان برحذر داشت. معاويه بعد از دريافت نامه مروان به امام حسين(ع) نامه نوشت و صلح و بيعت امام را متذكر شد و از اهل عراق و وعدههاى آنان برحذر داشت. امام در جواب معاويه نوشت:
من اراده جنگ يا مخالفت با تو ندارم با اينكه گمان نمىكنم معذِّرى در نزد خدا به خاطر جنگ نكردن با تو داشته باشم و فتنهاى را بزرگتر از حكومت تو بر اين امت نمىبينم.30
حتى زمانى كه معاويه براى فرزندش يزيد به زور بيعت مىگرفت، امام بيعت نكرد و خبر بيعت نكردن امام به اطراف رسيد و بزرگان كوفه وقتى متوجه شدند به امام نامه نوشتند و از ايشان خواستند رهبرى قيام عليه معاويه را به عهده بگيرد ولى امام در جواب آنان نوشت:
اين قوم منتظر خوردن ما هستند و بر ما گردن كشى مىكنند و دنبال مكيدن خون مردم و ما هستند.31
و در جواب معاويه نيز كه امام را از پيمانشكنى و معارضه برحذر مىداشت نوشت:
به خدا پناه مىبرم از شكستن پيمان برادرم و بدان، به خدا قسم، آنچه درباره من گفتى دروغ است. و سخنچينها و تفرقهافكنها به دروغ اين مطالب را درباره من به تو مىرسانند.32
امام به شيعيان انقلابى كه از او و برادرش پيمانشكنى و جنگ با معاويه را مىخواستند، فرمود:
تا زمانى كه اين طاغى ستمگر زنده است شما در خانههايتان مانند گليم خانه به زمين بچسبيد. اگر روزى او هلاك شد و شما زنده بوديد، اميد داريم خداوند براى شما و ما خير مقدّر گرداند و به ما هدايت بدهد و به خودمان واگذارمان نكند كه او با متقيان نيكوكار است.33
و بعد از شهادت برادرش نيز در جواب نامههاى كوفيان نوشت:
تا زمانى كه فرزند هند زنده است به زمين بچسبيد و خود را از اين فرد پنهان كنيد و خواست خود را كتمان نماييد و «احترسوا من الاظاء» اگر مرگش پيش آمد و من زنده بودم، به خواست خدا رأى و نظرم را به اطلاع شما خواهم رساند.34
اين كه مردم كوفه بعد از مرگ معاويه به امام نامه نوشتند، با توجه به اين شناخت قبلى از امام و نامههاى ايشان بود.
عليهالسلام
امام حسن(ع) و امام حسين(ع) با معاويه بيعت كردند نه به خاطر اينكه معاويه را صالح براى حكومت مىدانستند، بلكه بدان جهت كه مردم را به حكومت او راغب يافتند و ياورى براى حفظ حكومت خويش نداشتند. معاويه توانسته بود با خدعه، حيله، نيرنگ، تحمل و... مخالف و موافق را - جز عدهاى مؤمن ثابت قدم - با خود همراه گرداند و امامان بزرگوار وقتى مردم را به حكومت معاويه راغب ديدند، با اينكه او را براى حكومت صالح نمىدانستند، ولى به خواست عمومى تن دادند؛ البته با حفظ حق آزادى بيان و تبليغ حقانيت خود و عدم صلاحيت حكومت و عدم اطاعت از دستورهاى خلاف صلحنامه او. معاويه تا آخر عمر با حفظ ظواهر و سياستبازى شيطانى به جذب قلوب ادامه داد و سياست سركوب را هم ضميمه آن داشت و مجموعاً اقبال عمومى همچنان متوجه او بود و اگر امام حسن(ع) يا امام حسين(ع) مىخواستند با او بجنگند، علاوه بر پيمانشكنى بايد با حكومتى مىجنگيدند كه اكثريت مردم به هر دليل آن را پذيرفته بودند و معلوم است كه چنين قيامى نتيجه مثبتى نخواهد داشت. امام حسين(ع) نيز با توجه به همين جهات - كه تفصيل و تبيين آن خارج از فرصت اين مقاله است - تا آخر عمر معاويه بر پيمانى كه با وى بسته بود پايدار ماند و از هر فرصت براى بيدار كردن جامعه و آماده كردن شرايط براى بعد از معاويه اقدام كرد. زمانى هم كه معاويه بر خلاف صلحنامه، در اواخر عمر مسأله ولايتعهدى يزيد را مطرح كرد، امام علنى و با تمام قوا در مقابل او ايستاد و حاضر به بيعت نشد. البته معاويه در جلسهاى با گماردن افراد مسلح بالاى سر امام و عبداللهبنزبير و چند مخالف ديگر، بر بالاى منبر اعلام كرد كه: اينان با يزيد بيعت كردهاند و اينان نيز جرأت نيافتند مخالفت خود را آشكار كنند زيرا به بهاى جان آنها تمام مىشد.35
حتى در همين جلسه شاميان اعتراض كردند كه اينان بايد همين جا در ملاء عام با يزيد بيعت كنند وگرنه گردنشان را مىزنيم كه معاويه آنان را تقبيح كرد و از اين اقدام بازداشت.36
امام در آن زمان بيعت نكرد و حتىالامكان عدم صلاحيت يزيد را افشا كرد از جمله نامهاى به معاويه نوشت و او را از اين منكر - نصب يزيد - باز داشت. امام نوشت:
سپس فرزندت را به ولايت گماردى در حالى كه او جوانى مشروب خوار و سگباز است. تو در امانت (حكومت مسلمانان) خيانت كردى و رعيت خود را خراب نمودى و با خدايت اخلاص نورزيدى؛ چگونه مشروب خوارى را به سرپرستى امت محمد مىگمارى؟ در حالى كه مشروب خوار از فاسقان است و از اشرار است و او را نمىتوان بر درهمى امين كرد پس چگونه بر امت توان امين ساخت؟ به زودى بر (كيفر) اين عملت وارد مىشوى زمانى كه صحيفه استغفار را پيچانده باشند (و وقت آن گذشته باشد).37
دوران يزيد ايجاد امنيت و رفاه عمومى بود و براى آبادانى مملكت اقدام مىكرد38 ولى يزيد علناً گناه مىكرد و كفر مىگفت و شهوتران و سگباز و... بود و حكومتش را فقط بر خفقان و سركوب بنيان نهاده بود و بيعت با چنين فردى براى يك مؤمن به هيچ وجه جايز نبود حتى اگر او مقبوليت عمومى هم مىيافت، بر مؤمن لازم بود با اين بيعت مخالفت ورزد و در صورتى كه خطر او را تهديد كند، هجرت نمايد. امام(ع) نيز با توجه به همين جهات بعد از مرگ معاويه كه به منزل والى مدينه احضار شد، فهميد كه براى چه او را احضار كردهاند. لذا وقتى ابنزبير از امام سؤال كرد كه در دارالاماره چه مىكنى؟
امام فرمود:
هيچگاه با يزيد بيعت نخواهم كرد زيرا امر حكومت بعد از برادرم حسن مربوط به من بود. معاويه كرد آنچه كرد و براى برادرم قسم خورد كه بعد از خودش هيچكدام از فرزندانش را خليفه نكند و اگر من زنده بودم، خلافت را به من برگرداند. اى ابابكر (ابنزبير) من با يزيد بيعت نمىكنم زيرا او مردى فاسق است كه آشكارا فسق مىكند و شراب مىنوشد و با سگها و پلنگها بازى مىكند و بغض آل رسول به دل دارد. به خدا قسم بيعت با او تا ابد تحقق نخواهد يافت.39
و به والى مدينه نيز بعد از مشاجره طولانى گفت:
اى امير، ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل آمد و شد ملائكه و جايگاه رحمت هستيم. خداوند به ما آغاز كرده و به ما ختم مىكند در حالى كه يزيد مردى فاسق، شرابخوار، قاتل و فاسق علنى است و كسى مثل مَن با مثل اويى بيعت نمىكند.40
رضي الله عنه
در زمان معاويه امام تا حدودى از آزادى بيان برخوردار بود و مىتوانست آشكار يا پنهان به دعوت مردم بپردازد و آنان را نسبت به اوضاع مطلع گرداند ولى با مرگ معاويه، خفقان صددرصد شروع شد. يزيد دستور داده بود كه از امام حسين بيعت بگيرند و اگر بيعت نكرد، گردن او را بزنند. بنابراين امام هم در مدينه امنيت جانى نداشت و هم نمىتوانست به وظيفه تبليغ و دعوت اقدام كند، پس بايد از مدينه هجرت مىكرد و همين كار را هم كرد. البته امام بايد سعى مىنمود حتىالمقدور چهره خروج كننده بر حكومت و برانداز مسلح و ياغى نگيرد تا آنان براى كشتن امام بهانه لازم را پيدا كنند41 از اين رو امام به مكه - سرزمين امن - هجرت كرد.
امام خطاب به رسول خدا(ص) عرض كرد:
پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا، من از كنار تو به كراهت و اجبار خارج مىشوم و بين من و تو جدايى انداخته مىشود زيرا من با يزيدبنمعاويه شرابخوار و مرتكب فجور بيعت نكردهام و اين منم كه به اكراه از جوار تو خارج مىشوم. سلام من بر تو باد.42
و به برادرش محمدبنحنفيه فرمود:
برادرم، اگر در دنيا پناهگاه و جايگاهى هم نيابم، باز هم با يزيدبنمعاويه بيعت نمىكنم.43
و گفت:
من الان قصد مكه دارم، اگر در آنجا امنيت داشتم، مىمانم والا به درهها و دشتها پناه مىبرم تا ببينم چه مىشود.44
و بارها به افراد سؤال كننده اعلام كرد كه در مدينه امنيت نداشتم و در مكه تا زمانى كه امنيت داشته باشم مىمانم.
به ابنعباس فرمود:
من در اين حرم امن ساكن شدهام و در اينجا مادامى كه اهل آن مرا دوست داشته باشند و ياريم كنند، خواهم ماند و هرگاه آنها رهايم كنند، به جاى آنان، ديگران را برخواهم گزيد و به كلمه ابراهيم خليل متمسك شدهام كه هنگام افتادن در آتش فرمود: « خدا مرا كافى است و او خوب وكيلى است» و آتش بر او سرد و سلامت شد.45
عليهالسلام
تبليغ صلاحيت خويش و اعلام بىصلاحيتى يزيد و مخالفت با حكومت او و دعوت به يارى براى به دست گرفتن حكومت از وظايف ثابت و هميشگى امام بود و امام بعد از صلح به اين وظيفه اقدام كرده بود. تابهحال امام، ياران و انقلابيون را به صبر و انتظار مرگ معاويه دعوت مىكرد و حال معاويه مرده و يزيد نيز مقبول نيست و بايد امام ياران را فرا بخواند و زمام امور را به دست بگيرد. اهل كوفه همين كه از هجرت امام از مدينه و بيعت نكردن او مطلع شدند، با توجه به نامههاى قبلى امام و انتظارى كه داشتند، فرصت را مناسب يافتند و با اقبال عمومى كم نظيرى متوجه امام شدند و با نوشتن نامههاى فراوان امام را به كوفه و به دست گرفتن زمام امور دعوت كردند.
امام(ع) وقتى به مكه وارد شد، شروع به تبليغ و دعوت نمود و در هر فرصت بىصلاحيتى يزيد و صلاحيت منحصر به فرد خويش را گوشزد مىكرد. از جمله براى بزرگان بصره نامه نوشت و آنان را به يارى خويش فراخواند:
اما بعد، همانا خداوند محمد را بر خلقش برگزيد و او را به نبوت گرامى داشت و براى رسالت انتخاب كرد. پس او را به سوى خود برد در حالىكه براى بندگان كمال خيرخواهى را كرد و رسالت خدايى را ابلاغ نمود و ما اهل پيامبر و اوصياى او و وارثان او و سزاوارترين مردم به مقام و منصب او در بين مردم هستيم و قوم ما ديگران را براى اين منصب بر ما ترجيح دادند و ما هم راضى شديم و تفرقه را خوش نداشتيم و دنبال عافيت (امر امت و خودمان) بوديم و همگى مىدانيم كه ما سزاوارتر به ولايت امت هستيم - كه حق ماست - از كسانى كه الان متصدى آن شدند... من فرستادهام را با اين نامه به نزد شما فرستادهام و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مىكنم زيرا سنت ميرانده شده و بدعت زنده گشته است. اگر سخن من را بشنويد و از من اطاعت كنيد شما را به راه رشد، هدايت مىكنم و سلام و رحمت خدا بر شما باد.46
غير از اين نامهها، امام در مكه و در بين راه به سوى عراق، هر جا فرصتى و شنوندهاى يافت، آنان را به يارى خويش فرا خواند و بىصلاحيتى حكومت وقت را گوشزد كرد.
رحمهم الله
نامههاى فراوان اهل كوفه، حجت را بر امام تمام كرد. امام براى احتياط، پسر عم خود - مسلم - را به كوفه فرستاد تا از نزديك اوضاع را بررسى كند و اگر اقبال عمومى را متوجه ديد، به امام اطلاع دهد تا ايشان به سوى كوفه حركت كند. به همراه مسلم نامهاى نيز براى بزرگان كوفه نوشت در فرازى از نامه آمده:
متوجه مضمون نامههاى شما شدم كه خواسته بوديد من به سوى شما بيايم زيرا امام و رهبر نداريد و باشد كه خداوند مرا محور اجتماع شما قرار دهد. اينك پسر عموى مورد اعتمادم را به سوى شما فرستادم تا وضع شما را به اطلاع من برساند. اگر بنويسد كه رأى بزرگان و عقلا و دانشمندان و عموم شما مثل آنچه باشد كه در نامههايتان گفتهايد، به زودى نزد شما خواهم آمد.47
ظاهراً قبل از اينكه اخبار كوفه به امام برسد، امام در روز هشتم ذىحجه مجبور به ترك مكه مىگردد زيرا متوجه مىشود كه حكومتيان طرح ترور او در ايام حج را دارند، بنابراين زود هنگام به سوى كوفه حركت كرد تا مبادا در مكه كشته شود و حرمت حرم شكسته گردد.48
در جواب برادرش محمدبنحنفيه كه از علت تعجيل او سؤال كرد، فرمود:
برادر جان، مىترسم يزيدبنمعاويه مرا در حرم ترور كند و من وسيله شكسته شدن حرمت اين خانه گردم.49
و به فرزدق هم كه علت عجله و رها كردن حج را پرسيد، فرمود:
اگر عجله نمىكردم، مرا دستگير مىكردند.50
اجابت دعوت كوفيان بر امام واجب بود، همان طور كه بر پدرش امام على(ع) اجابت دعوت اهل مدينه واجب بود و فرمود:
اگر حضور اين افراد (و تقاضاى آنان) نبود و... افسار خلافت را به گردنش مىآويختم و...51
امام هم از جانب هزاران نفر دعوت شده و آنان عهد و پيمانهاى شديد و غليظ بر يارى امام بسته بودند. امام به عبداللهبنزبير فرمود:
چهل هزار نفر كوفى با من بيعت بستهاند و قسم خوردهاند كه اگر مرا يارى نكنند همسرانشان مطلقه و غلامانشان آزاد باشند.52
و در جواب عبداللهبنعباس فرمود:
اين نامهها و فرستادگان مردم كوفه است (كه از من براى پذيرفتن رهبرى و امامت خودشان دعوت كردهاند) و بر من اجابت دعوت آنان واجب است (و اگر اجابت نكنم) آنها عليه من در نزد خدا حجت و عذر دارند.53
رحمهم الله
گرچه امام، به علم امامت از عاقبت امر آگاه بود و گاهى با افرادى كه زمينه داشتند و بااستناد به پيشگويىها و سخنان پيامبر(ص)، ايشان را از رفتن به كوفه نهى مىكردند و از اينكه مقتول موعود باشد، برحذر مىداشتند؛ امام سخنانى در جواب آنان مىگفت كه نشان مىداد ايشان از عاقبت امر كاملاً آگاه است.54 از آن جمله به ابن عباس گفت:
«اى ابنعباس من به قتلگاه خود آگاهتر از تو هستم».55
و در راه كوفه نيز در جواب كسيكه علت رهسپارى ايشان به سوى كوفه را جويا شده بود، فرمود:
اين نامههاى كوفيان است كه مرا به نزد خود دعوت كردهاند و آنان را جز قاتل خود نمىدانم.56
ولى براى بندگان خدا و كسانىكه از اراده و ايمان والايى برخوردار هستند، اين آگاهىها مشكلى ايجاد نمىكند و مانند كسان بىاطلاع از آينده و پيش آمدهاى آن با حوادث مواجه مىشوند و اوضاع و شرايط را مىسنجند و به پىجويى وظايف خود مىپردازند و نتيجه و نهايت كار براى آنان تعيين كننده وظيفه نيست. آنچه براى آنان اهميت دارد فقط تشخيص وظيفه و انجام آن است و نتيجه را به خدا سپردند به خصوص كه اين انجام وظيفه به اعلاى كلمة الله بينجامد.
اين جمله صريح امام است كه فرمود:
خداى و مولاى من، دوست داشتم هفتاد بار در راه اطاعت و محبت تو كشته شوم و زنده گردم به خصوص زمانىكه كشته شدن من سبب يارى دين تو و زنده شدن امر تو و زنده كردن شريعت تو باشد.57
وقتى انسانهاى مؤمن عادى با علم به كشته شدن، چون آن را براى يارى دين خدا و كسب رضايت خدا مؤثر مىبينند، به آسانى به سوى مرگ مىروند، از آقاىِ جوانان بهشت چگونه مىتوان انتظار داشت كه علم به كشته شدن او را از اعلام حق، خوددارى از بيعت، هجرت از مدينه و اجابت دعوت كوفيان باز دارد. بخصوص كه بعد از آن آيندگان با توجه به اين ظواهر او را محكوم خواهند كرد. با اين وجود حركت از مدينه به مكه و عجله در خروج از مكه و رفتن به سوى كوفه، همگى داراى توجيه آشكار و قانع كننده بودند و هيچ كدام را نمىتوان تفسير «به سوى مرگ رفتن» داد ولى در منزل ثعلبيه خبرى به امام رسيد كه وضعيت را كاملاً منقلب كرد.
مردى كه از كوفه مىآمد، در اين منزل با امام برخورد كرد ولى از ملاقات با امام طفره رفت. دو نفر اسدى كه در پى امام مىآمدند با آن مرد ملاقات كردند و اخبار را گرفتند و به امام رساندند. آنان به امام عرض كردند كه آن فرد اسدى بود و اطلاع داد كه خودش شاهد كشته شدن مسلم و هانى بوده است و با اصرار از امام خواستند كه باز گردد. البته فرزندان عقيل وقتى خبر شهادت مسلم را شنيدند به صراحت اعلام كردند كه ما بايد يا انتقام خون برادرمان را بگيريم يا خود نيز كشته شويم. در اينجا شرايط كاملاً فرق كرد. تا قبل از اين افراد همراه امام مىدانستند كه نامههاى فراوانى از كوفه به امام رسيده و ايشان را دعوت كردهاند و منتظر قدوم امام هستند و فرستاده امام براى آماده كردن مقدمات رفته است و...، ولى با شنيدن اين خبر معلوم شد كه در كوفه جز مرگ منتظر امام نيست، حالا امام بايد چه كند؟ دقت در اوضاع و شرايط معلوم مىگرداند كه امام به عنوان يك مسلمان عزيز و عزتمند، راهى جز ادامه دادن مسير ندارد با اينكه جز مرگ را در انتظار خود نمىبيند زيرا امام نه تنها در مكه و مدينه كه در هيچ جا امنيت ندارد و تصميم قطعى بنىاميه بر كشتن او است. بنىاميه مىداند كه امام نه بيعت مىكند و نه سكوت، بلكه هر جا و هر زمان فرصت يابد به دعوت مردم به سوى خود و اعلام بىصلاحيتى آنان با منطق مستحكم و مستدل مىپردازد و منطق امام نيز آن قدر قوى است كه هيچ كس جز معاندان نمىتوانند آن را نپذيرند و فطرتهاى سالم را جذب مىكند؛ بنابراين بنىاميه چارهاى جز كشتن امام نداشت و امام نيز اين را مىدانست و بارها اعلام كرد.
اباهرّه ازدى از امام پرسيد: چرا از حرم خدا و حرم جدّت بيرون آمدى؟ امام فرمود:
اى اباهرّه، بنىاميه مالم را غصب كردند، تحمل كردم. با آبروى من بازى كردند، دشنامم دادند، تحمل كردم ولى خواستند خونم را بريزند و من فرار كردم و به خدا قسم اين گروه ستمگر مرا خواهند كشت.58
و در مكه هم ابنعباس به امام پيشنهاد داد از رفتن به كوفه صرف نظر كند و در مكه يا مدينه بماند يا به يمن برود و امام به او فرمود:
عموزاده، به خدا قسم مىدانم كه تو ناصحانه نظر مىدهى ولى به خدا قسم بنىاميه تا اين قطره خون را از درون من بيرون نكشند، از من دست برنمىدارند.59
در منزل العقبه نيز همين جواب را به عمربنلوذان داد.60 حالا با توجه به اين سرنوشت قطعى كه تمام امارات و قرائن بر آن دلالت دارد، امام بايد چه كند؟ يا به قضاى خدا تسليم شود و مرگ عزتمندانه را بپذيرد و بدون ترس و واهمه به راه ادامه دهد و به استناد به نامههاى كوفيان حركت خود را تبيين كند و منطقى معرفى نمايد و بر مواضع اصولى خود پا بفشارد يا ذليلانه باز گردد و فرار كند يا بيعت كند و حكومت يزيد را بپذيرد و تسليم شود.
معلوم است كه مؤمنان عادى هم ذلت و خوارى را نمىپذيرند و مرگ عزتمندانه را بر زندگى ذليلانه يا فرار مقهورانه ترجيح مىدهند چه رسد به شخصيتى همچون اباعبداللهالحسين(ع).
اين سخن خود اباعبدالله است كه فرمود:
«لا والله لا اعطيهم بيدى اعطاء الذليل و لا افرّ منهم فرار العبيد»؛61 نه، به خدا سوگند، نه دست ذلت (بيعت) در دست آنان مىگذارم و نه مانند بردگان (از رويارويى و كشته شدن) فرار مىكنم.
در اينجا مؤمنان و پذيرندگان قضاى خداوند در برابر قضاى محتوم او تسليم مىشوند و مىدانند كه اگر هم تسليم نشوند، راه فرارى ندارند و قضاى خداوند حتماً واقع مىشود و فقط آنان اجر خود را ضايع مىكنند و دست و پاى بيهوده مىزنند. مگر كسانى كه از راههاى غير عادى به آينده و اتفاقات ناگوارى كه برايشان پيش مىآيد، علم پيدا كردند و در صدد فرار از آن اتفاق برآمدند، توانستند از آن فرار كنند كه حالا امام حسين(ع) بخواهد از آينده مقدرش با فرار نجات پيدا كند.
امام حسين(ع) يقين دارد كه قضاى خدا قطعاً واقع مىشود و او بايد پذيراى قضاى خدا و راضى به آن باشد و همه سعى و توانش را در اين جهت بسيج كند كه وظيفهاش را به خوبى انجام دهد و بارها به اطرافيانش نيز تصريح كرد كه با قضاى خدا نمىتوان در افتاد.
وقتى فرزدق از بىوفايى مردم كوفه و شمشيرهاى آخته آنان عليه امام خبر داد، امام فرمود:
راست گفتى، مقدرات در دست خداست و او هر زمان فرمان تازهاى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضايت ما باشد، خداوند را بر اين نعمت سپاس مىگذاريم و او ياور ما در اداى شكر است و اگر قضاى خدا ميان ما و خواستههايمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن كس كه نيتش حق بوده و تقوا بر درونش حاكم است، از مسير صحيح خارج نگرديده است.62
و به خواهرش زينب (س) كه خطرخيز بودن سفر را دريافته بود، فرمود:
«يا اختاه، كل ما قضى فهو كائن»؛ اى خواهر، آنچه خدا حكم كرده، حتماً واقع خواهد شد.63
و در آخرين لحظات نيز فرمود:
«صبراً على قضائك... صبرا على حكمك»؛64 بر قضاى تو و حكم تو صبر مىورزيم.
قدس سرهم
در منزل ذوحسم - دو سه منزل بعد از ثعلبيه - امام با سپاه حر مواجه شد. اولين گروه دشمن و كوفيان پيمانشكنى كه تشنه و بىرمق با امام مواجه شدند. امام با جوانمردى بىنظير آنان را سيراب كرد و از هلاك حتمى نجات داد و با استناد به نامههاى اهل كوفه توجه خود به آن ديار را شرح داد و فرمود اگر منصرف شدهايد، من باز مىگردم. اين سخن را از اين به بعد بارها امام تكرار كرد و اعلام نمود كه تنها صلاحيتدار براى تصدى حكومت است و بنىاميه صلاحيت تصدى حكومت را ندارد و او موظف است براى به دست آوردن حكومت اقدام كند و دعوت كرده است و بعد از دعوت، كوفيان اعلام اطاعت كرده و از او خواستهاند امامتشان را به عهده بگيرد و او نيز به حكم انجام وظيفه، اين تقاضا را اجابت كرده و حالا اگر آنان از اين دعوت منصرف شدهاند، حاضر است باز گردد و در مكه، مدينه يا هر جاى ديگر كه ممكن باشد باز هم به دعوت و تبليغ خود ادامه دهد. حر اعلام كرد كه وظيفه دارد مانع رفتن او به كوفه و بازگشت او به سوى مدينه گردد و امام را بين بيعت و تسليم و دست كشيدن از ادعاى خلافت يا در پيش گرفتن راهى غير از راه كوفه و مدينه مخيّر كرد. امام نيز كه نمىخواست با ابتداى به جنگ و توسل به قهر راه كوفه را ادامه دهد، ناچار شد راه ديگرى غير از راه كوفه و مدينه در پيش گيرد، سپاه حر همچنان با امام حركت مىكرد و او و يارانش را زير نظر داشت تا به كربلا رسيدند. در بين راه امام بارها براى آنان صحبت كرد و وظيفه تبليغى خود را انجام داد و بىصلاحيتى امويان و صلاحيت منحصر به فرد خويش را گوشزد كرد. وقتى به كربلا رسيدند دستور متوقف كردن امام به حر رسيد و مدت كمى بعد از آن سپاه كوفه به فرماندهى ابن سعد نيز سر رسيد. امام باز هم با استناد به دعوت كوفيان، متوجه شدن خود به سوى كوفه را توجيه كرد و اعلام كرد او تنها صلاحيتدار تصدى حكومت است ولى اگر آنان منصرف شدهاند او باز مىگردد. دشمن امام را بين دست برداشتن از ادعاى حكومت و ذلت پذيرش بيعت يزيد يا چشيدن تيزى شمشير مخيّر ساخت و راه سومى براى امام باقى نگذارد؛ اين كلام امام است كه فرمود:
«الا ان الدّعىّ ابن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلّة و الذّلّة هيهات منّا الذّلّة يأبى الله لنا ذلك و رسوله و المؤمنون و حجور طابت و طهرت و انوف حميّة و نفوس ابية من ان نوثر طاعة اللئام على مصارع الكرام»؛65 آگاه باشيد اين پسر خوانده،66 پسر پسر خوانده مرا سر دو راهى شمشير (مرگ) و ذلت قرار داده است و هيهات كه ما به زير بار ذلت رويم زيرا خدا، پيامبرش و مؤمنان از اينكه ما ذلت را بپذيريم، ابا دارند و دامنهاى پاك مادران و افراد باغيرت و اشخاص سرفراز روا نمىدارند كه اطاعت افراد پست ولئيم (مانند امويان) را بر قتلگاه كرام و نيك منشان مقدم بداريم.
و بدين گونه امام از دشمن خود اعتراف گرفت كه هيچ گناهى ندارد و به جرم ناكرده بايد كشته شود. جرم امام اين بود كه صلاحيت حكومت داشت و در پى آگاه كردن مردم و جلب يارى آنان و به دست آوردن حكومت و كنار زدن ستمگران از اين بساط بود و حاضر نبود به هيچ وجه از اين ادعاى به حق دست بردارد و سكوت كند و حكومت ظالمان بنىاميه را تأييد نمايد. اين از سخنان امام حسين(ع) در روز عاشورا است.
«و يحكم اتطلبونى بقتيل قتلته اومال استهكلته او بقصاص من جراحةٍ»؛؟67 واى بر شما! آيا كسى از شما را كشتهام كه در مقابل خون وى مرا به قتل مىرسانيد؟ آيا مال كسى را تلف كردهام و يا جراحتى بر كسى وارد كردهام كه مستحق مجازاتى اين چنين باشم.
و بدين گونه بر تارك تاريخ ثبت كرد كه تا آخرين لحظه سكوت نكرد و به بيان دين خدا و احكام آن از جمله معرفى امام هدايتگر و امام گمراه كننده پرداخت و با منطق و استدلال حقانيت خود را براى حكومت و بىصلاحيتى حاكمان اثبات نمود و اين تبليغ و دعوت همان قيام ارزشمند حضرت اباعبدالله(ع) بود و تا ريخته شدن آخرين قطره خون از اين قيام ارزشمند و بيان و تبليغ دست بر نداشت. قيام امام حسين(ع) يك قيام مسلحانه براى از بين بردن حاكمان ستمگر و به دست آوردن حكومت نبود بلكه قيام براى تبليغ دين خدا و بيان احكام آن و معرفى امام صالح و امامان جور و ستم و بيدار كردن فطرتهاى خفته بود تا براى اقامه حق به پا خيزند و دشمن كه اين فرياد افشاگرانه را نابودگر بنيان خود ديد، به خفه كردن صاحبش همت گمارد. قيام امام حسين از نوع قيام اصحاب كهف بود:
«اذقاموا فقالوا ربنا رب السموات و الارض...»؛ (كهف: 14) آن هنگام كه قيام كردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمين است.
و امام حسين(ع) نيز مانند جوانمردان كهف در آن جو استبداد و خفقان قيام كرد و فرياد برآورد من فرزند رسول خدا، عترت او، اهلبيت او و صالح براى حكومتم و يزيد شرابخوار، سگ باز، فاسق و بىصلاحيت است و دشمن كه اين فرياد كوبنده را شنيد درصدد خفه كردنش برآمد و امام از مدينه به مكه هجرت كرد و آنجا نيز خواستند ترورش كنند ناچار از آنجا نيز هجرت كرد. طنين فريادش به كوفه رسيد و كوفيان اجابت كردند و نامهها نوشتند و او را براى رهبرى قيام و امامت امت خواستار شدند و اجابت كرد. حكومت ستمگر يزيد و عمّال او بر كوفيان سخت گرفتند و آنان را به پيمانشكنى وا داشتند و به كمك همان پيمانشكنان، امام را به سرزمين كربلا كشاندند و محاصره كردند و فرياد افشاگرانه و حياتبخش آن بزرگ هميشه جاويد را در گلو خفه كردند و رگهاى گردنش را بريدند تا مطمئن باشند كه ديگر كلامى نخواهد گفت ولى به خواست خدا آن فرياد جاودانه شد و براى هميشه طنينانداز فضاى جهان بشريت گشت.
نتيجهگيرى
1. همه انبياء موظف بودهاند براى تشكيل حكومت اقدام كنند و مردم نيز موظف بودهاند از آنان تبعيت نمايند.
2. وظيفه تشكيل حكومت و تصدى امامت و رهبرى سياسى نظام، وظيفهاى مشروط بوده است يعنى اگر امامان و پيامبران با اقبال عمومى و پذيرش دعوت از جانب مردم مواجه مىشدند، وظيفه تصدى امامت و تشكيل حكومت و اجراى احكام منجز مىشد و در غير اين صورت اين وظيفه منجز نبود و آنان بالفعل تكليفى نداشتند و آيات «ما على الرسول الاالبلاغ» ناظر به زمانى است كه پيامبران با عدم اقبال عمومى مواجه شدهاند.
3. امام حسين(ع) از همان اوان كودكى به وظيفه تشكيل حكومت توجه داشت و به غاصبان حكومت و خلافت اعتراض مىكرد و اهل بيت را تنها شايستگان تصدّى خلافت معرفى مىنمود.
4. در زمان برادرش امام حسن(ع) به پيروى از ايشان و با توجه به شرايط با معاويه بيعت مشروط كرد و تا آخر عمر معاويه ضمن تبليغ صلاحيت منحصر به فرد خود به عنوان مخالف سياسى حكومت فعاليت داشت ولى هيچگاه پيمان عدم تعرض را نقض نكرد.
5. در زمان معاويه از بيعت با يزيد خوددارى ورزيد و بعد از مرگ معاويه نيز براين موضع استوار ماند و خود را تنها مستحق و صلاحيتدار براى تصدى خلافت معرفى مىكرد.
6. براى به دست آوردن حكومت اقداماتى انجام داد، از جمله ادامه همان خط تبليغ و مخالفت، خوددارى از بيعت با يزيد، هجرت از مكه به مدينه و علنى كردن مخالفت و دعوت مردم به تبعيت از خود، اجابت دعوت كوفيان و حركت به سوى كوفه.
7. در آخرين مرحله نيز كه با پيمانشكنى كوفيان و سختگيرى سپاهيان عبيدالله مواجه شد و بين مرگ عزيزانه يا تسليم ذليلانه مخير گشت، مرگ عزيزانه را اختيار نمود و تا آخرين قطره از كرامت ايمانى خود دفاع كرد.
1. كنز العمال، ج 6، ص 177، حديث 17550 رحمهما الله قدس سرهما »« بسم الله الرحمن الرحيم ؛ هرگاه در سفرى حداقل سه نفر بودند، يكى از خودشان را به عنوان امير قرار دهند.
2. ؛ براى مردم هر زمانى هدايتگرى هست (رعد: 7).
3. از معرفت دينى تا حكومت دينى، على صفايى، ص 90
4. تحت العقول، ابى شعبه حرّانى، ص 172، اعلمى بيروت.
5. تاريخ طبرى، ج 5، ص 357، دارالمعارف قاهره.
6. سخنان حسينبنعلى، محمد صادق نجمى، انتشارات اسلامى، ص 148.
7. ترجمة الامامحسين (ع)، ابن عساكر، تحقيق محمد باقر محمودى، ص 201، بيروت.
8. البته بسيارى از مواقع نيز مجبور شدند به افضليت و اصلحيت امام على (ع) اعتراف كنند.
9. تاريخ سيدالشهداء، صفايى حائرى، ص 76.
10. همان .
11. همان.
12. همان.
13. موسوعه كلمات الامامالحسين(ع)، ص 263.
14. همان، ص 111.
15. همان، ص 117 - 118.
16. احتجاج، طبرسى، ص 275، اعلمى بيروت.
17. بحارالانوار، ج 44، ص 61.
18. انساب الاشراف، بلاذرى، ج 3، ص 151، بيروت.
19. احتجاج، ص 299.
20. ترجمة الامام الحسين، ابن عساكر، ص 197.
21. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 3، ص 263.
22. نهج البلاغه، خطبه 69.
23. نوح (71)، آيه 9 - 5.
24. سحاب رحمت، عباس اسماعيلى يزدى، ص 205.
25. احتجاج، ص 299.
26. الغدير، ج 1، ص 198 - 199.
27. تحف العقول، ص 172.
28. موسوعه كلمات المام الحسين(ع)، ص 248.
29. همان، ص 252 - 254.
30. همان، ص 258.
31. همان.
32. همان، 239.
33. انساب الاشراف، ج 3، ص 150.
34. همان، ص 152.
35. موسوعه كلمات الامام الحسين(ع)، ص 268.
36. همان، 269.
37. همان، ص 258.
38. ر.ك تاريخ سيدالشهداء، عباس صفايى حائرى، ص 178.
39. فتوح، ابن اعثم كوفى، ج 5 ،ص 11.
40. همان، ص 14.
41. ر.ك: تاريخ سيد الشهداء، عباس صفايى حائرى، ص 200.
42. موسوعه كلمات الامام الحسين(ع)، ص 288.
43. فتوح، ج 5، ص 23.
44. موسوعه كلمات الامام الحسين(ع)، ص 290.
45. فتوح، ج 5، ص 26.
46. تاريخ طبرى، ج 5، ص 357.
47. عوالم، ج 17، ص 184.
48. موسوعه كلمات الامام الحسين(ع)، ص 324 و 321.
49. همان، ص 329.
50. سخنان حسينبنعلى، محمد صادق نجمى، ص 98.
51. نهج البلاغه، خطبه 3.
52. ترجمة الامام الحسين، ابن عساكر، ص 194.
53. موسوعه كلمات الامام الحسين(ع)، ص 321.
54. ر.ك: بحارالانوار، ج 42، ص 330.
55. همان، ج 78، ص 272 .
56. عوالم، ج 17، ص 218.
57. معالى السبطين، ج 2، ص 18.
58. فتوح، ج 5، ص 79.
59. سخنان حسين بن على، نجمى، ص 72.
60. ارشاد، شيخ مفيد، ص 223.
61. سخنان حسينبنعلى، نجمى، ص 229.
62. همان، ص 97.
63. همان، ص 116.
64. موسوعه كلمات الامام الحسين(ع)، ص 510.
65. سخنان حسينبنعلى، ص 236.
66. عبيدالله و پدرش زياد هر دو زنازادگانى بودند كه چند نفر ادعاى پدرى آنان را داشتند و آنان به نام يكى از آنها خوانده مىشدند. «دعى» زنا زادهاى است كه يكى از زناكنندگان او را به فرزندى خود بخواند.
67. عوالم، ج 17، ص 251.