مقايسه ميان سه رويكرد عمده تفسيرى در فهم قرآن و عهدين
دكتر ابوالفضل ساجدى(1) چكيده
تاريخ تفسير كتاب مقدّس نشان مىدهد كه مدلهاى عمده تفسيرى كه درباره عهدين بهكار گرفته شده، مدلهاى ظاهرگرا، تأويلى و ايمانگرا است.مدّتها است كه مدل ظاهرگرا چندان جايگاهى در تفسير عهدين ندارد و در نتيجه، روند غالب، بهكارگيرى دو مدل ديگر است (براى اطلاعات بيشتر، ر.ك: Grant and Tracy, 1984: Part I:). مقاله حاضر در صدد مقايسه قرآن و عهدين از نظر امكان بهكارگيرى روشهاى پيشين در تفسير است. در اين باره، پس از تبيين تفاوت تأويل، تفسير و هرمنوتيك، نگرش ظاهرگرا در فهم قرآن، بحث و ارزيابى مىشود؛ سپس نگرش تأويلى و ايمانگرا و خاستگاه آنها در تفسير عهدين و مقايسه آن با وضعيت تفسيرى قرآن تبيين مىشود. تعريف تأويل، تفسير و هرمنوتيك
ابتدا مناسب است به توضيح مختصر مقصود نگارنده از معناى واژه تفسير، تأويل و هرمنوتيك اشاره شود. اغلب، مقصود از تأويل در زبان مفسّران كتاب مقدّس كه ربت گرنت هم بدان اشاره دارد، حمل كلمهها و عبارتها در غير معناى ظاهرى آن و تلاش براى كشف اسرار و رازهاى پنهان نهفته در كلام است. «تأويل» به اين معنا، مساوى و مترادف «تفسير» نيست. واژه «تفسير»، گاهى در معناى عامى بهكار مىرود كه هر نوع اشكارسازى معنا به هر روشى را در بر مىگيرد. در اين صورت، تأويل نيز يكى از اقسام تفسير شمرده خواهد شد. به نظر نگارنده، تفسير، معناى خاصّى نيز دارد كه شامل تأويل نمىشود. تبيين اين موضوع مجال ديگرى را مىطلبد؛ امّا بهطور خلاصه مىتوان گفت: ابهامهاى موجود در متن، به دو دسته قابل تقسيم است: ابهامهاى موجود در فهم اوّليه متن و ابهامهاى موجود در مراتب فهم. ابهامهاى دسته اوّل نيز به دو نوع تقسيم مىشوند: مواردى كه رفع آنها با استفاده از ابزارهاى مرسوم، متعارف و ظابطهمند ممكن است و مواردى كه كاربرد اين ابزارها براى آشكارسازى معناى آنها امكان ندارد. بر اين اساس مىتوان گفت: تفسير، عبارت از آشكارسازى و رفع ابهامهاى نوع اوّل از دسته اوّل و تأويل عبارت از رفع ابهامهاى نوع دوم از دسته اوّل و رفع ابهامهاى دسته دوم است. تأويل بدين معنا، با تعريف مفسّران كتابهاى مقدّس از آن سازگار است؛ زيرا حمل كلمهها و عبارتها بر غيرمعناى ظاهرى آن و تلاش براى كشف اسرار و رازهاى پنهان نهفته در كلام كه با معناى ظاهرى سازگارى ندارد، از مصاديق آشكار تأويل بدين معنا است. برخى از محققّان در تفاوت تفسير و تأويل قرآن چنين نگاشتهاند: تفسير قرآن، تبيين مفاد استعمالى آيات كريمه و آشكار كردن مراد خداى متعال از آن، بر مبناى ادبيات عرب و اصول عقلايى محاوره است. تأويل قرآن، طبق آنچه از ظاهر آيات كريمه (آياتى كه دربردارنده كاربرد تأويل در مورد قرآن كريم است) و روايات مربوط به آن استفاده گرديد، آن قسم از معانى و مصاديق آيات كريمه است كه جز خداى متعال و راسخان در علم (نبى اكرم صلىاللهعليهوآله و ائمه اطهار عليهالسلام ) كسى آن را نمىداند و فهميدن آنبر مبناى ادبيات عرب و اصول محاوره ميسّر نيست. (رجبى، 1379: 34). اين تعريف از تأويل، آيات داراى ابهام نوع دوم از دسته اوّل رادر بر مىگيرد؛ امّا آيات داراى ابهام دسته دوم، يعنى آيات داراى مراتب فهم را در بر نمىگيرد، زيرا رفع ابهامهاى مربوط به مراتب فهم كه با فهم اوّليه در تضاد نيست، بلكه با آن قابل جمع است، بهواسطه غير معصوم هم تا حدّى ممكن است. به عبارت ديگر، فهم قرآن براى غيرمعصوم نيز مىتواند ذومراتب باشد؛ گرچه فهم معصوم، مرتبه بالاترى دارد. در باب هرمنوتيك، ارائه تعريفى جامع كه دربرگيرنده همه گرايشها و رهيافتها باشد، كار مشكلى بهنظر مىرسد؛ زيرا نحلههاى گوناگون، نگاههاى متفاوت و گاهى بهطور كامل متباين و غيرقابل جمعى درباره غايت، عملكرد و رسالت هرمنوتيك دارند؛ براى مثال، كلادينوس (1795 ـ 1710) هرمنوتيك را هنر دستيابى به فهم كامل عبارتهاى گفتارى و نوشتارى مىداند.شلاير ماخر (1834 ـ 1768) به هرمنوتيك به صورت (فنّ فهم) يا (هنر فهم) مىنگرد. در عين حال، به نظر وى،
اين فن در همه متون اعمّ از اينكه سندى حقوقى، يا كتاب مقدّس دينى، با اثرى ادبى باشد، جارى است. تفاوت ديدگاه كلادنيوس و شلاير ماخر در اين است كه كلادنيوس، نياز به هرمنوتيك را به مواردى محدود مىداند كه در فهم متن ابهامى وجود داشته باشد. در غير اين صورت، اصل بر صحيح بودن فهم و تفسير است؛ امّا به نظر شلاير ماخر، اصل بر سوء فهم است، مگر آنكه توجّه به قواعد هرمنوتيك ما را از سوء فهم حفظ كند. ويليهم دلتاى (1833 ـ 1911) هرمنوتيك را دانشى مىداند كه وظيفه روششناسى مناسب علوم انسانى را بهعهده دارد. هدف عمده هرمنوتيك دلتاى، ارائه روششناسى علوم انسانى، ترفيع ارزش و اعتبار اين علوم و برابر ساختن آن با علوم تجربى است. وى، هرمنوتيك را نوعى معرفتشناسى و روششناسى كه در علوم انسانى بهطور عام استفاده مىشود و به فهم كتاب مقدّس اختصاص ندارد، تلقّى مىكند؛ در حالىكه مارتين هيدگر با ارائه هرمنوتيك فلسفى، شأن هرمنوتيك را نه روششناسى، بلكه تفكّر فلسفى مىداند كه در جهت مبانى هستىشناسى فهم و تحليل و ارائه شرايط وجودى تحقّق آن حركت مىكند؛ در نتيجه، هيدگر به ارتقاى سطح روششناسانه و معرفتشناسانه هرمنوتيك به سطح فلسفى و هستىشناسانه همّت گماشت (پالمر: 1377: 109 ـ 112 و واعظى، 1380: 27 ـ 30). با توجّه به چنين چرخش عميقى در رويكرد به هرمنوتيك، چگونه مىتوان انتظار ارائه تعريفى جامع و مانع و روشن از آن داشت؟ در عين حال، با صرفنظر از ارائه تعريفى دقيق براى فهم اجمالى هرمنوتيك مىتوان بر اساس تعريف پل ريكور در آغاز مقاله «رسالت هرمنوتيك»، آن را به «نظريه عمل فهم در جريان روابطش با تفسير متون» تعريف كرد (Ricoeur, 1981: 43)). ريچارد پالمر نيز در جهت بيان تعريفى مسامحى از هرمنوتيك مىگويد: هرمنوتيك امروز ارائهدهنده سنّت تفكّر فلسفى آلمان و اخيرا فرانسه در باب ماهيت فهم است كه از طريق شلايرماخر، ديلتاى و هيدگر گسترش يافته است و امروزه، گادامر و ريكور به ارائه آن مىپردازند. چنين تعريفى مىتواند به صورت شاخهاى از خود، هرمنوتيك كلامى را در برگيرد كه در دوران حاضر، از طريق كلام ديالكتيكى كارل بارث و رودلف بولتمن گسترش يافته است و امروزه، متكلّمان معاصرى مانند گرهارد ابلينگ (Gerhard Ebeling)، ارنست فكس (Ernst Fuchs)، ولفهارت پننبرگ (Wolfhart Pannenberg)، و هنريچ ات (Heinrich ott)، و در حوزه امريكايى آن، رى هارت (Ray Hart)، روبرت فونك (Robert Funk)، لنگدن گيلكى (Langdon Gilkey)، و ديويد تريسى قرار دارند (Floistad, 1982: 457). بنابراين تعريف، هرمنوتيك، همچون تفسير و تأويل، از مقدّمات لازم براى فهم متن هستند با اين تفاوت كه تفسير و تأويل، نوع خاصّى از آشكارسازى معنا شمرده مىشوند؛ در حاليكه هرمنوتيك ماهيت فهم بهطور عام يا ماهيت فهم در جريان ارتباط با تفسير متون را بررسى مىكند. هرمنوتيك به نوع خاصّى از آشكارسازى معنا محدود نمىشود.
نگرش ظاهرگرا
از جمله مدلهاى تفسيرى كتاب مقدّس، تفسير ظاهرگرايانه و يك وجهى است. اين نوع تفسير بر حمل عبارتهاى كتاب مقدّس بر معناى ظاهرى آنها در تمام موارد تأكيد دارد. مشابه اين گرايش، در تاريخ تفسير قرآن نيز مشاهده مىشود. حاميان اين ديدگاه، ظاهرگرايى را به صورت تاصل غيرقابل استثنا در فهم تمام آيات قرآن جارى مىدانند و فهم موارد خلاف عقل را مسكوت مىگذارند. آنان به تفسير يك وجهى در محدوده تفسير لفظى و لغوى معتقد هستند. آنها از بهكارگيرى عقل و انديشه بشرى در فهم قرآن به شدّت مىپرهيزند و ديگران را نيز از اين كار منع مىكنند. نمونههايى از اين رويكرد در نظريّات مالك بن انس (93 ـ 179 ق)، اهل الحديث با پيروان احمد بن حنبل (161 ـ 241 ق)، داوود ظاهرى (م 280 ق) و فرزند وى، ابوبكر ظاهرى، كراميه، اشاعره، ماتريديه، ابن تيميه، وهّابيان و اخباريان شيعه يافت مىشود (شهرستانى، 1368: 118 و 119 و 132 و 133). اين نگرش، معناى مجازى در هيچ آيهاى را نمىپذيرد، و تأويل را بهطور مطلق ردّ مىكند ولو مستلزم تشبيه و تجسيم خداوند باشد. گرايش ظاهرگرايى در تفسير قرآن، دچار اشكالهاى زيل است: تمام آيات قرآن، داراى معنايى روشن و خالى از ابهام نيست؛ بهگونهاى كه بتوان معناى ظاهرى تمام آيات را پذيرفت. خود قرآن، به وجود متشابه در آيات خود تصريح دارد و راه حلّ تفسير آنها را ارجاع به محكمات معرّفى مىكند (آلعمران (3): 7). حمل بر معناى ظاهرى آياتى كه صفات جسمانى مانند داشتن دست «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ؛ دست خدا فوق دست آنها است» (فتح (48): 10)، آمدن «وَجَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفّا صَفّا؛ پرودگار تو و فرشتگان صف در صف به عرصه محشر آيند» (فجر (89): 22)، «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ؛ ديده شدن خدا در قيامت» (قيامت (75): 22 و 23) و غيره را به خدا نسبت مىدهد، مستلزم پذيرش نظريه انسانانگارى و تجسيم خداوند است كه نمىتواند پذيرفته شود. مقصود از دست خدا در آيه اوّل، قدرت خداوند است. بهكار بردن اين نوع مجاز براى بيان علوّ يك قدرت بر ساير قدرتها، امرى مرسوم در عربى است. دست فلانى فوق دستها است، به برترى قدرت او بر ديگران اشاره دارد. مقصود از ديده شدن هم، ديدن با چشم ظاهرى نيست؛ بلكه مشاهده قلبى مراد است؛ همانگونه كه ديدن در همين دنيا هم با چشم سر نيست، و ادراكات بشرى به ادراكات تجربى بيرونى محدود نمىشود؛ بلكه تجارب درونى و شهود قلبى را نيز در بر مىگيرد؛ امّا ظاهرگرايان در تمام اين موارد، خود رابه معناى ظاهرى محدود مىسازند. آنان با بهكارگيرى عقل و انديشه در فهم و تفسير قرآن مخالفت دارند؛ در حالىكه خود قرآن، در آيات فراوانى به اين امر تشويق مىكند. لزوم جمود ظاهرگرايان بر معناى ظاهرى، عدم تعمّق در معانى و انكار مراتب فهم و معرفت است؛ در حالىكه به مقتضاى آيات قرآنى، انديشه و فكر از يكطرف و تقوا و ايمان از طرف ديگر مىتواند به عمق فهم و بالابردن درجات فهم بينجامد؛ بههمين لحاظ، در عين حال كه همه مسلمانان به وجود خداوند اعتراف دارند، سطح معرفت و عمق شناخت آنها از خداوند متفاوت است. افرادى كه مراتب بالاترى از معرفت الاهى را دارند، بهره وافرترى از خواندن آيات قرآن مىبرند. نگرشهاى تأويلى و ايمانگرا
دو روش متعارف ديگر در تفسير عهدين، نگرشهاى تأويل و ايمانگرا يا جدايى كامل حوزه علم و دين است. مناسب است در آغاز، به خاستگاه اين دو گرايش بپردازيم. خاستگاه گرايشهاى تأويلى و ايمانگرا در تفسير كتاب مقدّس
بهنظر مىرسد كه منشأ اصلى تأكيد بر روشهاى تأويلى در تفسير كتاب مقدّس، تعارض محتواى آن با عقل و علم است كه آن نيز از عدم اعتبار عهدين موجود ناشى مىشود. تعداد فراوانى از پژوهشگران عهدين نيز به هر دو نكته اذعان دارند. از طرفى، هيچيك از اين دو عامل قابل تعميم به قرآن نيست؛ بنابراين، بر پذيرش گرايشهاى تأويلى و ايمانگرا به صورت نگرش حاكم بر تفسير كلّ قرآن، دليلى وجود ندارد. در اينجا ابتدا به توضيح دو نكته اوّل درباره كتاب مقدّس و سپس عدم امكان تعميم آن به قرآن مىپردازيم.1. عدم اعتبار عهدين موجود
پيش از آنكه درصدد فهم و تفسير كتابهاى مقدّس و ميزان انطباق آنها با نيازهاى زمان برآييم، اصل اعتبار صدور آنها از سوى وحى بايد روشن باشد؛ در حالىكه چنين امرى درباره كتابهاى مقدّس به اعتراف خود محقّقان عهدين روشن نيست؛ بلكه مورد ترديد جدّى است. در طول تاريخ، بهويژه قرون اخير، كوششهاى عمدهاى براى كشف نسخههاى اصلى و قديم كتابهاى مقدّس و رفع ترديد از اعتبار اين كتابها و انطباق آن با نسخههاى اصلى انجام شده است؛ امّا نه تنها ترديدها مرتفع نشده، بلكه قرن 19 و 20 شاهد رشد روزافزون اين ترديدها است. ربرت ام گرنت در وصف مكاتب تفسيرى عهد جديد مىنويسد: انتقاد جديدتر از كتابهاى مقدّس، در واقع شكگراتر از انتقاد در قرن 19 است؛ زيرا اين انتقاد جديدتر، امكان فهم بسيارى از مطالبى را كه در آن قرن، بديهى تلقّى مىشدند، مورد سؤال قرار مىدهد؛ بهطور مثال، پرسشهايى را مانند اينكه آيا ما اطّلاعات كافى براى تعيين اينكه آيا فلان و فلان عبارت معتبر هست يا نه داريم؟ ما اغلب، فاقد چنين اطّلاعاتى هستيم و انتقاد صادق بايد به محدوديتهاى خود اعتراف كند. (Grant and Tracy, 1984: 129). پاپ پايوس دوازدهم در اعلاميه پاپى خود به نام Divino afflante Spirtu (30 سپتامبر، 1943) ضمن برشمردن نكات و شرايط لازم براى تفسير و فهم كتاب مقدّس بر باستانشناسى، پاپيروس شناسى(2) و كشف نسخههاى خطّى تأكيد دارد (همان: 124). پاپيروسشناسى و كشف نسخههاى خطّى در جايى لازم است كه اصل اعتبار اناجيل موجود مورد ترديد باشد؛ بدينسبب، پاپ پايوس دوازدهم، نخستين گام لازم را براى فهم كتاب مقدّس، دنبال كردن راههايى براى كشف اصل اعتبار آن مىداند. گرنت، با صراحت، انطباق انجيل فعلى با گفتههاى عيسى را ردّ مىكند و مىگويد: اين بدان معنا نيست كه عيسى، تمام كلماتى را كه گزارش شده است دقيقا به همان شكلى كه انجيل نويسان نوشتهاند، گفته است (همان: 138). نيز مىگويد: افزون بر اين، پيش از اينكه محقّقان به مرحله تحليل تاريخى برسند، بايد در اعمال نسبتا علمى انتقاد متنى و ادبى [كتاب مقدّس] درگير شوند. ... اخيرا كشفهاى مهمّى درباب مسائل مربوط به متن انجام شده است . ... اين كشفها به خوبى مىتواند به اين معنا باشد كه بازيابى متون معتبر اوّليه، در مواردى كه اختلاف نظر وجود دارد، «احتمال غيرممكن» شده است (همان: 138). ارنست رنن (Ernest Renan) نيز كتاب مقدّس را نگارش يافته انسان و آن را همچون ساير مكتويات بشرى مشتمل بر خطاها دانسته بلكه بر وجود داستانهاى دروغين، و افسانهها در آن تأكيد دارد (همان: 120). متكلّمان ليبرال، مسلّم مىگيرند كه كتاب مقدّس بهطور مستقيم وحى منزل نيست و به دست انسان نوشته شده است (باربور، 1362: 130 و 131). بسيارى از سنّتگرايان، روى مركزيت مسيح اصرار دارند بدون اينكه روى خطاناپذيرى انجيل پاى بفشارند (Barbour, 1990: 9). برخى از متكلّمان برجسته مسيحى مانند بريث ويت (Braithwaite) مىگويند: نمىتوان محتويات كتاب مقدّس را صادق تلقّى كرد (پيترسون، 1376: 307). متكلّمان نئوارتدكس (neo - Orthodoxy) (الاهيات رسمى ـ سنّتى جديد) پروتستان معتقدند: كتاب مقدّس به خودى خود وحى الاهى نيست؛ بلكه مكتوب خطاپذير انسانى است كه به وقايع وحيانى شهادت مىدهد. رسالت الاهى، ديكته كردن متن نبوده؛ بلكه توجّه به زندگى اشخاص و اقوامى بوده است؛ مانند قوم اسرائيل، پيامبران، شخص مسيح، و كسانىكه در كليساى اوّليه پاسخ مسيح را دادند. نوشتههاى كتاب مقدّس، منعكس كننده تفاسير گوناگونى از اين حوادث است. افزون بر اين، ما بايد به محدوديتهاى انسانى نويسندگان كتاب مقدّس و تأثيرهاى فرهنگى كه دوران حيات اين نويسندگان بر تفكّر آنان بر جاى نهاده است، اعتراف كنيم (Barbour, 1990: 11 - 12). پل تيليش كه از متكلّمان برجسته مسيحى بهشمار مىرود، معتقد است: پژوهشهاى تاريخى نشان دادهاند كه عهد قديم و عهد جديد در بخشهاى نقلى خود، عناصر تاريخى، افسانهاى و اسطوره شناختى را تلفيق مىنمايند و در اكثر موارد، تفكيك اين عناصر از يكديگر با هر درجهاى از امكانپذيرى نامحتمل است. ... مردم ديگران با خودشان را بدون ايمان مسيحى قلمداد مىكنند تنها به دليل اينكه به مستند بودن حكايتهاى معجزهاى عهد جديد اعتقادى ندارند. بهطور قطع آن حكايتها مستند نيستند (تيليش، 1375: ص 103). 2. تعارض عهدين با عقل و علم
يكى از ادلّه روى آوردن پارهاى از مفسّران عهدين به روش تأويلى، فراوانى مطالب غيرعقلانى اين كتابها است؛ به همين دليل، پذيرش معناى ظاهرى آنها مشكل مىشود و چارهاى جز روى آوردن به تأويل يا راههاى ديگرى كه معناى ديگرى را در آن بجويد نيست؛ براى مثال، به ديدگاه اوريگن اشاره مىكنيم. وى اصول تأويل مسيحى را به كاملترين وجه آن بيان كرده است و برجستهترين عضو مكتب تفسيرى اسكندريه بهشمار مىرود. اوريگن، پس از بيان نمونههايى از آموزههاى غيرعقلانى عهد قديم مىگويد: «هزاران» مورد از اينگونه مثالها در عهد قديم وجود دارد (Grant and Tracy, 1984: 57). او درباره عهد جديد نيز نظر مشابهى دارد: حتّى اناجيل، مملوّ از چنين عباراتى است؛ مانند وقتى كه شيطان، عيسى را بالاى يك كوه بلند مىبرد تا از آنجا قلمرو كلّ جهان و عظمت آن را به او نشان دهد (متى 8: 4). چرا مردمى كه چنين عباراتى را به دقّت نمىخوانند، قادر نيستند به محكوم كردن كسانى كه آن را با چشم تن باور دارند كه [در نتيجه اين ديدگاه]، يك ارتفاع بلندى نياز است تا ما را قادر سازد كه آنچه پايينتر از ما و زيرپاى ما است را مشاهده كنيم، سلطنت ايرانيان، سكائىها،(3) هندىها و اشكانيان و روشى كه حكمرانان آنها توسّط مردم تجليل مىشوند ديده مىشوند؟ و آن خواننده دقيق، صدها عبارات مشابه ديگر در اناجيل مىيابد؛ مطالبى كه او را متقاعد خواهند كرد كه حوادثى كه اصلاً اتّفاق نيفتادهاند داخل گزارش حوادثى گرديدهاند كه بهراستى اتّفاق افتادهاند (همان: 57). اورگين به دليل اختلافهاى ميان اناجيل كه سبب عدم امكان تفسير تاريخى آنها مىشود، معتقد است كه بسيارى از قوانين هر دو كتاب مقدّس را نمىتوان بر معناى حقيقى حمل كرد. به نظر وى، به دليل اختلاف ميان اناجيل، پژوهشگر كتاب مقدّس مجبور خواهد بود به يكى از اناجيل به طور دلخواه تكيه كند، و از طرفى، چون جرأت ردّ كلّ عقايد دينى را ندارد، چارهاى جز اين ندارد كه بگويد معناى حقيقى و ظاهرى اين الفاظ مقصود نيست (همان: 58). گرنت، منشأ اصلى انتقادهاى متفكّران و حاميان مدرنيسم به يهوديت و مسيحيت را شكافى مىداند كه مدرنيستها ميان الاهيات و علم يافتند (همان: 123). ارنست رنن (Ernest Renan) مىنويسد: هيچ تناقضى نبايد در آن كتاب وجود داشته باشد. اكنون با توجّه به مطالعه دقيقى كه از كتاب مقدّس انجام دادهام، در عين حال كه گنجينههايى تاريخى و زيباشناختى بر من نمايان شد، امّا اين نكته نيز براى من اثبات شد كه اين كتاب، همچون ساير كتب قديمى از تناقضات، اشتباهات و خطاها مستثنانيست. در اين كتاب، داستانهاى دروغين، افسانهها و آثارى كه كاملاً نگارش يافته انسان است، وجود دارد (همان: 120). به چند نمونه از عبارات در كتاب مقدّس كه انتساب آن به خداوند را مورد ترديد جدّى قرار مىدهد، اشاره مىشود: در عهد قديم درباره حضرت لوط آمده است كه دختران وى او را شراب نوشانده، مست كرده، با وى همبستر شدند. (سفر پيدايش 30 ـ 38: 19). همچنين داستان شرمآورى كه درباره حضرت داوود در عهد قديم، كتاب دوم سموئيل آمده است. بر اساس اين داستان، وى از پشت بام، زنى زيبا (همسر اوريا) را ديد كه در حال شستوشوى خود بود. حضرت داوود به وى علاقهمند شد و بهگونهاى، اسباب فرستادن اوريا به جنگ و كشته شدن وى را فراهم ساخت و پس از گذشت مدّت ماتم فقدان اوريا، همسر او را به خانه خود برد (كتاب دوم سمئويل: 30 ـ 31: 11). در سفر پيدايش در عهد قديم آمده است كه خدا با يعقوب كشتى مىگيرد و چون نمىتواند بر وى غلبه كند، كف ران يعقوب را مىفشرد و به يعقوب مىگويد: مرا رها كن؛ زيرا كه فجر مىشكافد. يعقوب در پاسخ مىگويد: تا مرا بركت ندهى، رهايت نمىكنم (سفر پيدايش 2 ـ 25: 32). نمونههاى ديگرى نيز از اينگونه موارد مانند نداشتن توجيه معقولى براى تثليث، تجسّم يا حلول خداوند در عيسى، گناهكار و پست بودن ذاتى سرشت انسانها از ابتداى خلقت، فروش گناه، ثابت بودن زمين و چرخش خورشيد به دور زمين و... وجود دارد كه فرصت بحث از آنها در اين مجال نيست. فيليسين شاله نيز در پايان مباحث خود درباره كتاب مقدّس مسيحيان بهصورت نتيجهگيرى مىگويد: نوشتههاى شريعت كليسا غالبا بهوسيله تحريف، مطالب خارجى در آن راه يافته است و غيرممكن است كه در اين كتاب، گفتار خدا تلقّى شود (شاله، 1348: 411)؛ بنابراين، مطالب غيرعقلانى اين كتاب به حدّى است كه انديشهوران مسيحى نيز در نسبت دادن تمام محتواى آن به حضرت عيسى و خداوند، ترديد جدّى دارند. اعتبار قرآن
برخلاف آنچه درباره ترديدهاى جدّى بسيارى از دانشمندان مسيحى درباره اعتبار كتاب مقدّس بيان شد، عالمان اسلام و قرآنشناسان بر صدور قرآن از طرف وحى و انطباق آيات آن با آنچه بر پيامبر اسلام نازل شده است، اتّفاق نظر دارند. پارهاى از شواهد تاريخى دال بر عدم تحريف قرآن عبارتند از: 1. عرب معاصر نزول قرآن، داراى حافظه شگفتانگيزى بودند و به دليل فصاحت و بلاعت و آهنگ معجزهآساى قرآن، علاقه زائد الوصفى به حفظ آن داشتند؛ بدينسبب آيات و سورههاى آن را حفظ مىكردند و همين امر، سبب عدم امكان تحريف آن بهوسيله دشمنان قرآن بود. 2. مسلمانان، در طول تاريخ اسلام انس ويژهاى با قرآن داشته، و در حفظ و تلاوت آن كوشا بودهاند. 3. تقدّس قرآن نزد مسلمانان، سبب حساس بودن آنها به هر گونه تحريف و تغيير آن در طول تاريخ بوده است. 4. دستورها و توصيههاى ويژه پيامبر اسلام صلىاللهعليهوآله درباره تلاوت، كتابت، حفظ، و جمعآورى قرآن، نقش مهمّى در عدم تحريف آن داشته است. 5. در انتقادهايى كه به زمامداران پس از رسول خدا شده، تحريف قرآن مطرح نشده است. گاهى در انتقادها مطرح شده كه عدم تحريف لفظى و تحقّق تحريف معنوى (عمل نكردن به آموزههاى دينى) مورد تصريح قرار گرفته است؛ براى مثال، درنامهاى كه امّام باقر عليهالسلام به (سعد الخير) نوشته است، حضرت، رهبران امّت اسلامى را به دليل تحريف معنوى يعنى عدم رعايت حدود و مرزهاى الاهى در عين محافظت از حروف و الفاظ قرآن، نكوهش مىكند(4) (كلينى، 1348: 54). 6. گفته مىشود كه امّت اسلامى به اتّفاق، بر اين عقيدهاند كه الفاظ و ساختار كلمات و آيات قرآنى، از ناحيه خداوند است. اساسا قرآن بودن قرآن و اعجاز متن آن كه مورد تأييد زبانشناسان بزرگ عرب قرار گرفته، در همين امر نهفته است كه تعاليم الاهى در قالبهاى اعجازآميزى ارائه شده است؛ بهگونهاى كه توانايى مانندسازى آن را ندارد. زبانشناسان عرب، حتّى بر اساس همين معيار، تفاوت چشمگيرى ميان قرآن و احاديث رسول خدا مىبينند (سعيدى روشن، 1379: 153)؛ البتّه بهتر است بهجاى «امّت اسلامى»، عبارت «اكثر قريب به اتّفاق عالمان و امّت اسلامى» جايگزين شود؛ زيرا ميان روشنفكران مسلمان نيز پارهاى مانند آقايان دكتر سروش، مجتهد شبسترى و مصطفى ملكيان، بيان الفاظ و ساختار كلمات و آيات قرآنى از ناحيه خداوند بر پيامبر اسلام را انكار كرده، و قرآن را تجربه دينى پيامبر دانستهاند. مقصود از تجربه دينى، احساسات درونى، قلبى و شهودى دينى است كه براى هر فرد مؤمنى در حال ارتباط با خدا مىتواند تجربه و احساس شود. نظريه پيشين صحيح نيست و بحث مفصّل آن مجال ديگرى را مىطلبد؛ امّا بهطور مختصر مىتوان گفت: بطلان نظريه پيشين بدين دليل است كه تجربه دينى امرى متفاوت از وحى است. آنچه پيامبران الاهى دريافت مىكنند، وحى الاهى است كه با تجربه امر قدسى يا تجربه دينى تفاوت دارد. برخى تفاوتهاى اين دو عبارتند از: 1. تجربه دينى، امرى همگانى است و مخصوص پيامبران نيست؛ در حالىكه مستفاد از قرآن اين است كه وحى، امرى ويژه پيامبران است. قرآن مىفرمايد: «قل انما انا بشر مثلكم يوحى الى؛ بگو بهدرستىكه من انسانى مانند شما هستم و تنها تفاوت من با شما در اين است كه به من وحى مىشود» (كهف: 110). در اين آيه، خداوند به پيامبر اسلام مىفرمايد كه به امّت بگو كه تنها تفاوت من با ساير مردم در اختصاص وحى الاهى به من است؛ در حالىكه اگر مراد از وحى، همان تجربه دينى بود، لزومى نداشت كه خداوند بر اختصاصى بودن آن تأكيد نمايد. حتّى به امّامان هم وحى نمىشود، چه رسد به مردم عادى. 2. تجربه دينى، تعبيرى انسانى دارد؛ امّا در وحى الاهى لفظ و معنا از سوى خدا است. «زبانت را بهخاطر عجله براى خواندن آن [قرآن] حركت مده؛ چرا كه جمع كردن و خواندن آن بر عهده ما است» (قيامت: 16 ـ 18) (بازتاب انديشه 27: 64). 3. تجربه دينى، حدّاكثر اعتبارى كه دارد (اگر در واقع اعتبارى در كار باشد)، شخصى است و براى ديگران اعتبارى ندارد؛ زيرا اين تجربه، احساسى درونى است كه براى افراد خاصّى حاصل مىشود. ديگران بر اعتبار احساسات درونى و شخصى كه براى خودشان حاصل نشده، دليلى ندارند؛ در حالىكه مضمون وحى براى تمام پيروان پيامبران معتبر، بلكه حجّت و لازمالاتباع است. 4. تجربه دينى، حتّى براى خود فرد صاحب تجربه نيز چندان اعتبارى ندارد؛ زيرا اوّلاً مىتواند منشأهاى گوناگونى داشته باشد و هر فردى بر اساس وضعيت روانى و فكرى و محيطى خود مىتواند تجارب قدسى گوناگون و حتّى متضادى كسب كند. ثانيا ممكن است به تعداد افرادى كه برايشان تجربه حاصل شده، متفاوت و گاهى متضاد باشد و نمىتواند تمام اين مدّعيات مختلف و احيانا متضاد، معتبر تلقّى شود. ثالثا گاهى آنچه تجربه امر قدسى تلقّى مىشود، توهّمى بيش نيست؛ بدينسبب با توجّه به احتمالهاى پيشين به افرادى كه تجربه قدسى كسب كردهاند، توصيه مىشود كه آن را بهراحتى تكيهگاه عمل خارجى يا شناخت و داورى خود درباره واقع قرار ندهند. 5. محتواى غالب تجارب دينى مطالبى مبهم، اجمالى و غيراطمينان بخش است؛ در حالىكه وحى از منبعى مطمئن و غيرقابل خطا صادر مىشود؛ چنانكه قرآن مىفرمايد: شايسته نبود (و امكان نداشت) كه اين قرآن، بدون وحى الاهى به خدا نسبت داده شود. ... شكّى در آن نيست و از طرف پروردگار جهانيان است. آيا آنها مىگويند كه او قرآن را به دروغ به خدا نسبت داده است؟ بگو اگر راست مىگوييد يك سوره همانند آن بياوريد و از غير خدا هر كس را مىتوانيد به يارى طلبيد: «وَمَا كَانَ هذَا الْقُرْآنُ أَن يُفْتَرَى مِن دُونِ اللّهِ وَلكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ الْكِتَابِ لاَ رَيْبَ فِيهِ مِن رَبِّ الْعَالَمِينَ أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُم مِّن دُونِ اللّهِ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ» (يونس: (10): 37 و 38). عدم تعارض قرآن با عقل و علم
بحث تعارض يا سازگارى قرآن با علم و عقل، عنوان مستقّلى است كه بررسى جوانب گوناگون آن مجال ديگرى را مىطلبد. در اينجا به اختصار، مطالبى ضمن نكات ذيل بيان مىشود. 1. از آنجا كه كتاب مقدّس در طول تاريخ دچار تحريفات و تغيير و تحوّلاتى شده است و همچنين بهواسطه انسانها تأليف شده است و عين كلمات وحى نيست، برخلاف قرآن كه از هر گونه تحريف مصون مانده و بيان عين كلمات وحى است، لذا عدم سازگارى عهدين با علم و عقل، و سازگارى قرآن با علم و عقل نبايد جاى شگفتى باشد. در عين حال، قرآن نيز در بردارنده آيات متشابه و مجمل نيز مىباشد و سؤالاتى در مورد رابطه قرآن با علم و عقل نيز مطرح است؛ لكن اين گونه موارد در قرآن، اندك است و راهحلهاى معقولى مىتوان براى رفع تعارضات يافت. چنين نيست كه قرآن همچون عهدين، همانگونه كه از قول خود مفسّرين عهدين و متكلّمين مسيحى و يهودى نقل شد، مملوّ از عباراتى خلاف عقل باشد. 2. آيات فراوانى در قرآن ما را [به] به كارگيرى انديشه، عقل و علم توصيه كرده است. چنين دينى نمىتواند نافى نتايج گرانبهاى اين ابزارهاى شناخت باشد. 3. برخى از مواردى كه به عنوان تعارض ميان انجيل و علم مطرح است، نه تنها درمورد قرآن صادق نيست، در مورد انجيل نيز غيرمقبول است، به عنوان مثال، يكى از بحثهاى دامنهدار در غرب در مورد تعارض علم و دين، مسأله نقش خداوند، ملائكه و عوامل غيبى در اين عالم است. هر روز كه علم جديد، علّتى را براى تبيين علمى چيزى ارائه مىدهد، به منزله عقبنشينى دين و خدا در روى زمين تلقّى مىشود؛ در حالى كه اين نظريه، ناشى از فقدان متافيزيك غنى همچون فلسفه اسلامى در مغرب زمين است. اكثر متكلّمين مغرب زمين، بهدليل فقدان عناصر موجود فلسفه اسلامى نتوانستهاند توجيه فلسفى قويى براى نقش خداوند در عالم ارائه دهند؛ در حالىكه فلسفه اسلامى با استفاده از مباحث مختلفى همچون اصاله وجود و علّت و معلول بهخوبى اين گره كور را گشودهاند. 4. پژوهشها و پرسشهاى مطرح شده در حوزه تعارض علم و دين، بيشتر بر تعارض علوم تجربى با دين متمركز بوده است؛ در حالىكه ديدگاه اسلام با نظريات تثبيت يافته علوم تجربى تعارض ندارد. آقاى وايت، تحقيق مفصّلى در مورد تاريخچه تعارض علم و دين در مسيحيت كرده است. كتاب وى گرچه قديمى است، امّا هنوز از منابع مهم و كلاسيك بهشمار مىرود (White, 1963). وايت درصدد جمعآورى موارد تعارض مسيحيت با دين برآمده است. اكثر موارد تعارضى را كه وى ذكر مىكند، مربوط به تعارض كتاب مقدّس با علوم تجربى است. مراجعه به ساير كتب غربى در زمينه علم و دين نيز اين امر را تأييد مىنمايد. 5. اسلام در مقايسه با ساير اديان مطالب قابل ارائه بيشترى در زمينه علوم انسانى دارد. ممكن است كه برخى از نتايج علوم انسانى با تعاليم اسلام ناسازگار بهنظر برسد؛ البتّه در ارتباط با علوم انسانى نيز تعارضى ميان اسلام و يافتههاى تجربى در علوم انسانى نيست؛ براى مثال، اگر روانشناسان رشد كودك سنين خاصّى را براى مراحل رشد حسّى ـ حركتى كودك از طريق مشاهده و آزمايش بهدست آوردهاند، اسلام با نتايج اين پژوهشها، اصطكاكى ندارد. اگر تعارضى وجود دارد، در مورد نظرياتى است كه بيش از تجربه بر تعميمها و استنتاجات عقلى و بنيادهاى فلسفى مبتنى هستند. بهطور خلاصه، آنچه غالبا متكلّمين مغرب زمين و برخى از اسلامشناسان در ارتباط با تعارض علم و دين مطرح كردهاند، تعارض دين با علوم تجربى است. اين امر در اسلام مشكلزا نيست. آنچه بيشتر در اسلام مطرح است، تعارض با علوم انسانى در خصوص نظرياتى است كه از مشاهده و تجربه پافراتر نهاده و بر فرضيات و تئورىهاى فلسفى مادّى و غيرالاهى مبتنى است. 6. حلّ مشكل تعارض دين و علوم انسانى تفاوت عمدهاى با تعارض دين و علوم تجربى دارد؛ چون نتايج تحقيقات در علوم انسانى كمتر مورد اطمينان است و ضريب خطاپذيرى نتايج آن بالاتر از ضريب خطاپذيرى علوم تجربى است. پژوهش، بررسى و آزمايش روى يك موجود نياز به ايجاد شرايط ويژه آزمايشگاهى دارد كه امكان تمركز روى عامل موردنظر و كنترل ساير عوامل را فراهم سازد. ايجاد چنين شرايطى براى تحقيق در مورد يك عنصر مادّى طبيعى بسيار آسانتر از فراهم كردن اين شرايط در مطالعه رفتار انسان مىباشد. بههرحال، از طرفى ضريب خطاپذيرى در علوم انسانى بالاتر از علوم تجربى است. از طرف ديگر، ديدگاههاى اسلام نيز در اين زمينه چندان منقّح نشده و مباحث آن قابل رشد، تعميق و گسترش است؛ چون در مقايسه با ساير مباحث اسلامى، در اين زمينه پژوهشهاى كمترى به انجام رسيده است. 7. ما نبايد از تعارضات ظاهرى ميان علم و دين نگرانى به خود راه دهيم؛ بلكه بايد از آن استقبال نماييم؛ چون اين امر، ما را به شناخت صائب دينى و فهم صحيح علمى نزديكتر مىسازد. همين تعارضات ظاهرى است كه ما را به فهم دقيقتر يك نظريه منتهى مىسازد؛ لذا ما بايد تعارضات را تا حدّى مغتنم بدانيم و از آنها استقبال كنيم و در صورت احتمال خطا در فهم در هر علمى، به روش مناسب خود به بازنگرى بپردازيم. اگر ما معتقديم كه اسلام، در زمينه علوم انسانى و مسائل اجتماعى سخنى دارد، فهم و رشد و پرورش اين نظريّات نيازمند تعامل، ميان علم و دين است. در اين تعامل هر يك از اين دو بايد آماده پرورش و تصحيح يافتههاى خود باشند؛ زيرا لازمه تعامل همين است. ديدگاه اسلام در مورد اصول و ضروريات آن، روشن و نسبتا ثابت است؛ امّا در زمينه علوم انسانى، امكان رشد و بازنگرى وجود دارد. 8. بسيارى از مواردى كه در ظاهر ميان نتايج علوم انسانى و تعاليم اسلامى تعارض بهنظر مىرسد، تعارض واقعى نيست و منشأ احساس و تعارض، عدم توجّه به ابعاد مختلف يك موضوع است. تعارض علم و دين، در جايى است كه هر دو، حكمى را مخالف يكديگر، بر موضوع واحد و از جهت واحد بار نمايند، نه در جايى كه يكى سخنى دارد و ديگرى ساكت است و يا يكى حاكم بر ديگرى و مبين موضوع ديگرى است و يا اينكه جهات حكم در يكى متفاوت از ديگرى است. 9. در برخى از موارد كه تعاليم اسلام به عنوان متعارض با علم مطرح مىشود، تعارض ظاهرى ميان اسلام و علوم انسانى، ناشى از غفلت اسلام از بعد علمى موضوع نيست؛ بلكه ناشى از در نظر گرفتن عوامل ديگرى است كه مورد غفلت علم است؛ به عنوان مثال، اگر توصيه برخى از صاحبنظران علوم تربيتى در مورد متد كلاسدارى اين باشد كه مختلط بودن كلاس دختر و پسر و ايجاد گروههاى مختلط درون كلاس در رشد فراگيرى زبان انگليسى مؤثّر و مفيد است و لذا بهتر است كلاسها بهصورت مختلط باشد؛ افراد در اين شرايط بهتر با يكديگر مأنوس و همصحبت مىشوند و علاقه بيشترى براى گفتوگو با يكديگر دارند و اين امر رشد زبان آنها را تسريع مىنمايد، اگر اسلام، توصيهاى خلاف آن داشت كه ما را از اين امر منع نمايد، اين به معناى غفلت دين از فوايد اين متد در فراگيرى زبان نيست؛ بلكه به اين دليل است كه اسلام در مجموع فوايد و مضار اين روش، مضار آن را بيشتر مىداند. اسلام در اين توصيه خود، عوامل اخلاقى و فرهنگى ديگرى را در نظر مىگيرد كه علوم تربيتى از آن غافل است. 10. در مواردى نيز كه عليرغم لحاظ تمام جهات، تعارض بهنظر مىرسد، در صورتى كه مدلول نظريه عملى يا عقلى، قطعى و يا قريب به قطع و مدلول آيهاى از قرآن ظنّى باشد، دليل قطعى مقدّم مىشود و موجب بازنگرى در فهم و برداشت قبلى مىگردد. اگر عكس اين مورد باشد، دليلى بر ترجيح نظريه ظنّى بر نظريه قطعى وجود ندارد و لذا مذلول قرآنى مقدّم مىگردد. اگر هر دو هم ظنّى باشند تعارض قطعى ميان آنها محقّق نشده است تا بتواند اثبات كننده تعارض باشد. اگر در مواردى، هر دو دليل قطعى بهنظر مىرسند، در واقع ما به احتمال زياد دچار اشتباه در مصداق شدهايم و آنچه كه قطعى نبوده و از جهاتى محلّ تأمل بوده است، ما قطعى تلقّى كردهايم و لذا لازم است كه هر دو دليل دينى و غيردينى را از ابعاد مختلف مورد تجديد نظر قرار دهيم (ساجدى، معرفت، 51: 17 ـ 30). نگرش تأويلى
به دليل فراوانى موارد تعارض آموزههاى عهدين با عقل و علم، پژوهشگران عهدين بهجاى ارائه راهحلهاى جزئى و موردى، به رويكردهايى كلّى مانند تأويل، ايمانگرايى يا جدايى كامل حوزه علم و دين روى آوردهاند (همان). برخى از گرايشهاى مهمّ تأويلى كه درباره كتاب مقدّس بهكار گرفته شده، به واسطه كسانى چون مارسيون، اوريگن، مكتب اسكندرانى انجام شده است. پيشتر در ابتداى مقاله حاضر، تأويل، چنين معنا شد: آشكار سازى معنا و رفع ابهام از متن در مواردى كه رفع آنها با استفاده از ابزارهاى مرسوم، متعارف و ضابطهمند ممكن نيست و رفع ابهام از مراتب فهم. با توجّه به معناى ذكر شده درباره تأويل، بهنظر مىرسد نمىتوان تأويل را بهصورت روشى عام براى فهم تمام آيات قرآنى پذيرفت؛ بلكه فقط مىتوان آن را براى رفع ابهام در مراتب فهم در جايى كه معناى مراتب بالاتر نفى كننده و ناسازگار با معناى اوّليه و ظاهرى نباشد، بهكار گرفت. دليل مطلب اينكه چون فهم معناى تأويلى ضابطهمند نيست و با بهكارگيرى قواعد و اصول متعارف، كشف معنا سازگارى ندارد، لازمه پذيرش عامّ تأويل براى تفسير تمام آيات قرآنى، عدم امكان دريافت فهم روشنى از آموزههاى وحى در هيچيك از آيات قرآنى مىشود؛ در حالىكه اين پيامد، هم با اصل ارسال وحى ناسازگار است و هم با مضمون آيات خاصّ قرآنى تعارض دارد. أ. اين نوع تفسير، با اصل هدف رسالت قرآن و اسلام ناسازگار است. اصل رسالت قرآن اقتضا مىكند كه كتابى قابل فهم براى مخاطبان خود باشد. اصل فلسفه مراجعه به وحى به رغم برخوردارى انسان از عقل، اين است كه چون انسان داراى قوّه اختيار، اراده و عقل، و طالب كسب كمالات حقيقى است و از طرفى، ابزارهاى شناختى انسانها به رغم توانايىهاى آنها در رفع نيازهاى مادّى براى بازشناسى راه سعادت حقيقى با توجّه به همه ابعاد وجودى انسان (فردى و اجتماعى، مادّى و معنوى، دنيايى و آخرتى) كافى نيست؛ در نتيجه ما به ابزار ديگرى براى شناسايى راه كمال حقيقى نياز داريم؛ بنابراين به وحى كه خداوند براى هدايت بشر فرستاده است، مراجعه مىكنيم. وحى در صورتى مىتواند ما را به هدف پيشين برساند كه مطالبش آن براى ما قابل فهم باشد. به عبارت ديگر، اسلام در جايگاه دين، عبارت است از نظامى اعتقادى كه گزارههاى آن، به دو دسته (هست)ها و (بايد)ها تقسيم مىشود. هستهاى آن، شامل وجود خداوند، انسان، دنيا و آخرت است. انسان در اين مجموعه، موجودى داراى قابليتهاى رشد و كمال است كه مىتواند با استفاده از امكانات وجودى خود و جهانى كه در آن مىزيَد قابليتهاى خود را به فعليت رسانده، به كسب ملكات اخلاقى و تعالى معنوى و سعادت دنيايى و آخرتى دست يابد يا برعكس نه تنها توانايىهاى بلندمرتبه خود را به فعليت نرساند، بلكه در اين دنياى مملوّ از دسيسهها و راههاى گمراهكننده، عمر و توانايىهاى خويش را ضايع كرده، مسير شقاوت را پيش گيرد. براى هر انسانى، پس از شناخت (هست)ها، ضرورت منطقى و فهم عقلانى اقتضا مىكند كه در پى يافتن (بايد) هايى باشد كه عمل به آنها در زندگى فردى و اجتماعى، وى را به كسب كمالات مطلوب و سعادت دنيايى و آخرتى رهنمون سازد و وضعيت اجتماعى مناسبى را براى تربيت چنين انسانهايى فراهم آورد. نظام اعتقادى اسلام، در كنار مجموعه (هست)ها، ارائه دهنده (بايد)هايى است كه مكمّل عقل او و هادى رفتارهاى او و جهت دهنده عواطف و احساسات او در راه رسيدن به كمالات پيشگفته هستند. خداوند، اين نظام اعتقادى را از طريق كتاب خود (قرآن) كه پيامبر به مردم عرضه مىكند، ارسال مىدارد. ارائه چنين نظام اعتقادى بهواسطه قرآن، در صورتى ممكن است كه آموزههاى آن براى مردم براى بهكارگيرى روشهاى متعارف فهم يك متن، ميسور باشد؛ وگرنه، چنانچه اين كتاب، مجموعهاى از رموز و كلمات عجيب و غريب و غيرقابل فهم باشد نمىتواند انسان را به هدف اصلى دين برساند. ب. در قرآن، آيات فراوانى بر قابل فهم و روشن بودن خود دلالت دارد. گرچه خود قرآن، به وجود متشابهات در آيات نيز اشاره مىكند، براى فهم آن، ارجاع آنها به محكمات و مراجعه به راسخون در علم را بهصورت راه حل ذكر مىكند. خداوند مىفرمايد: او است خدايى كه قرآن را براى تو فرستاد؛ كتابى كه برخى از آيات آن محكم است [و معناى روشنى دارد [كه آنها اصل و مرجع ساير آيات كتاب خواهد بود و برخى ديگر، آياتى متشابه است [و معنا و مقصود آن به آسانى درك نشود]؛ پس كسانىكه در دلهايشان ميل به باطل وجود دارد، بهدنبال متشابه مىروند تا بدين وسيله، راه فتنه و ايجاد شبهه را پيش گيرند و به تأويل اين آيات بپردازند؛ در صورتىكه تأويل آن را كسى جز خدا و راسخون در علم نمىدانند. هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الاْءَلْبَابِ (آلعمران (3): 7). در اين كريمه، آيات قرآن به دو دسته محكم و متشابه تقسيم شدهاند. آيات متشابه آياتى هستند كه معناى روشنى ندارند. در برابر آن، آيات محكم كه به قول علاّمه طباطبايى، در دلالت خود بر مدلول، هيچگونه قصور و تشابهى ندارند (طباطبايى، 3: 33 و 34). آنانكه در صدد سوء استفاده از قرآن براى مطامع خود و ايجاد فتنه و فساد در جامعه بر مىآيند، با دستاويز ساختن آيات متشابه، بهگونهاى در تفسير آنها مىكوشند كه مقاصد فتنهانگيزانه آنان را برآورده سازد. به مقتضاى اين كريمه، آيات محكم نه تنها قابل فهم هستند، بلكه معيار محكمى براى فهم آيات ديگر نيز تلقّى مىشوند. آيات متعدّدى، بيانگر نقش هدايتگر قرآن براى بشر است؛ براى مثال، پروردگار عالم مىفرمايد: ذلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ؛ بدون ترديد، قرآن هدايتگر پرهيزگاران است (بقره (2): 2)؛ شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدى وَالْفُرْقَانِ؛ ماه رمضان، ماهى است كه در آن، قرآن براى هدايت مردم و با ادّله روشن براى راهنمايى مردم و تفكيك حق از باطل نازل شده است (بقره (2): 185). اگر ما وصف قرآن را از خود قرآن جويا شويم، مىبينيم كه دراين آيات، و آيات متعدّد ديگرى، صفت هدايتگرى و برخوردارى از ادّله روشن (بينات) به قرآن نسبت داده شده است. در آيه ديگرى، قرآن به برخوردارى از زبان عربى روشن متّصف شده است وَإِنَّهُ لَتَنزِيلُ رَبِّ الْعَالَمِينَ. نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاْءَمِينُ. عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِينَ. بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ. در آيات متعدّدى، هدف ارسال آيات قرآنى، ايمان آوردنبه آن و تصديق محتويات آن ذكر شده است؛ در حالىكه اگر محتواى آن قابل فهم نباشد، با خواندن آن چيزى براى خواننده روشن نخواهد شد تا آن را تصديق كرده، بدان ايمان آورد. ج. قرآن ما را از تأويل آيات برخلاف معناى ظاهرى بر حذر مىدارد. نمونهاى از اين آيات، آيه 7 آلعمران است كه اخيرا بيان شد. نگرش ايمانگرا
از جمله نگرشهاى تفسيرى كه در طول تاريخ تفسير كتاب مقدّس بهكار گرفته شده، رويكرد ايمانگرايانه است. فيدئيسم يا ايمانگرايى، رويكردى است كه اعتقادهاى دينى را قابل ارزيابى عقلانى نمىداند و هر گونه تلاش عقلانى براى اثبات يا ردّ اين اعتقادها را بىفايده و بىنتيجه مىشمرد. (پترسون 1376: 78). دو تن از چهرههاى معروف و متأخّر مدافع ايمانگرايى، كيركگارد و ويتگنشتاين هستند. ما در اينجا به توضيح اجمالى ديدگاه ويتگنشتاين كه تأثير ويژهاى بر تفكّر ايمانگرايانه نيمه دوم قرن بيستم داشته است مىپردازيم. ويتگنشتاين، هر يك از علم دين را بازى زبانى خاصّى مىداند كه از ديگرى جدا است. به نظر وى، هيچ وجه مشتركى بهجز شباهت خانوادگى ميان بازىهاى مختلف زبانى وجود ندارد. هنگامى كه ما درباره فلسفه سخن مىگوييم؛ وقتى درباره فيلمى كه ديشب تماشا كرده يا موسيقى كه گوش دادهايم، به گفتوگو مىنشينيم يا هر گاه صحبت علمى يا دينى و... مىكنيم، هر يك زبان خاصّ خود را دارد (مگى، 1372: 544). به بيان استيور، ديدگاه ويگنشتاين، بهروشنى به رويكرد هير اشاره دارد كه افراد مؤمن را داراى بليكى خاص مىدانست. ايمان به خدا و ادّله علمى هر يك بازى زبانى خاصّى هستند كه بهطور كامل از هم متمايزند. روند حصول و زوال ايمان، امرى فرو رفته در هالهاى از رمز و راز است؛ به همين دليل، رويكرد وينگشتاين، رويكردى ايمانگرايانه به ايمان مسيحيى است بدين معنا كه براهين، دفاعيات و مبانى علمى، در اثبات و نفى آن نقشى ندارند و نبايد از عقل و اصول عقلانى براى توجيه اعتقادهاى دينى استفاده كرد (Stiver,, 1996: 69). كاى نيلسون در مقاله بسيار مؤثّرى كه در سال 1967 منتشر شد، جزئيات نگرش ايمانگرايى ويتگنشتاين را بيان كرد. خلاصه ديدگاه وينگنشتاين به نظر نيلسون چنين است: 1. شكلهاى گوناگون گفتار كه هر يك از نحوه معيشت برخوردارند، هر كدام منطق خاصّ خود را دارند. 2. هر يك از نحوههاى معيشت اگر به صورت يك كل در نظر گرفته شوند، قابل نقد نيستند. هر شكلى از گفتار چنان است كه هست؛ زيرا هر شكل گفتار معيارها و ضوابط خاص خود را در قابليت فهم، معقوليت و واقعيت دارد. 3. هيچ اصل ارشميدسى وجود ندارد كه بر اساس آن، فيلسوف با هر كس ديگرى بتواند كلّ اشكال گفتار و روشهاى حيات را مورد انتقاد قرار دهد؛ زيرا هر شكلى از گفتار، ضوابط و معيارهاى خاصّ خود را در واقعيت داشتن يا نداشتن، قابل فهم بودن يا نبودن، و معقول بودن يا نبودن دارد؛ بنابراين نمىتوان با معيارى كلّى، درباره همه بازىهاى زبانى داورى كرد (همان: 69). در مقام بررسى نگرش ايمانگرايى مىتوان گفت كه اگر طرفداران آن در مقام تفكيك ميان حوزه علم و ايمان و بيان تفاوت اين دو از يكديگر هستند، اين مطلب بهطور كامل صحيح است. علم و شناخت، به حوزه عقل مربوط مىشود؛ در حالىكه ايمان با گرايشهاى درونى پيوند دارد. قوت و تأثير ايمان در زندگى، از علم فراتر است. تحصيل ايمان نيز با صرف كسب علم، حاصل نمىشود؛ بلكه فرايندى پيچيدهتر و لوازمى افزونتر دارد؛ امّا اگر ايمانگرايى در مقام نفى هر گونه ارتباط ميان حوزه علم و ايمان است و هر گونه نقشى براى دانش و معرفت در تحقّق ايمان را انكار مىكند، كما اين كه اصول ديدگاههاى آنها حاكى از اين امر است، اين نگرش مستلزم اشكالهاى متعدّدى است كه در پى به پارهاى از اشكالات وارد بر ويتگنشتاين و اشكالات مشترك بر وى و ديگر حاميان ايمانگرايى اشاره مىشود: 1. ويتنگشاين كه در مقام نفى هر گونه معيار عام ارزيابى ميان بازىهاى مختلف زبانى و از جمله ميان علم و دين است، خود وى در مقام ارائه معيارى عام است. به عبارت ديگر، خود ادّعاى ويتگنشتاين كه ما نمىتوانيم داورى و سخنى بيرون از زبان داشته باشيم و هر گونه داورى را ارائه دهيم، فقط به درون بازى زبانى خاص محدود است، داورى مربوط به تمام بازىهاى زبانى است نه بازى زبانى خاص. خود نظريه ويتگنشتاين گوياى اين است كه مىتوان از وراى بازىهاى زبانى نيز داورىهاى مشتركى را ارائه داد. افزون بر اين، داورى در مورد همه بازىهاى زبانى فقط از عهده كسى بر مىآيد كه خود را از همه بازىها بيرون كشيده، نظارهگر آنها باشد؛ چون اگر فرد داورىكننده، درونبازى زبانى خاصّى قرار داشته باشد نمىتواند درباره كلّ بازىهاى زبانى داورى داشته باشد. كسى توانايى داورى دارد كه بر همه موارد مورد داورى خود اشراف داشته باشد؛ وگرنه داورىاش جاهلانه و باطل خواهد بود. بر اين اساس، ويتگنشتاين كه منكر امكان خارج شدن از بازىهاى زبانى است، چگونه به خود براى چنين داورى مشتركى حق مىدهد. به عبارت ديگر، ويتگنشتاين مىگويد: چه كسى كه بگويد صدق نسبى است، و چه آنكه بگويد: صدق مطلق است، هر دو در اشتباه هستند؛ چون هر دو در واقع چنين فرض كردهاند كه توانستهاند خود را از زبان بيرون بكشند و از آن جا نسبت ميان زبان و واقعيت را نظاره كنند. خود ويتنگشتاين هم كه مىگويد نسبى يا مطلق بودن صدق، در هيچ موردى قابل تعيين نيست، او هم به همين اشتباه دچار است. 2. ويتگنشتاين بر تفاوت ميان بازيكنان و تماشاچيان در بازىها، چه فوتبال و چه غير آن، تأكيد دارد؛ براى مثال، در كاربرد واژههايى مانند «درست» و «بايد»، دستكم دو نوع فعّاليت قابل فرض است: فعّاليت مرتبه اوّل و مرتبه دوم. فعّاليت مرتبه اوّل آن، كاربرد اين واژهها براى مذمّت يا ترغيب است و فعّاليت مرتبه دوم آن تلاش در جهت فهم حقيقت قواعد و فايده و مقصود سخن اخلاقى است. در كاربرد واژههاى مذكور، معلّمِ اخلاق بازيگر، و فيلسوف اخلاق، تماشاگر است؛ چنانكه تماشاچى تنها با تماشاى كار معلّم اخلاق با واژهها مىتواند اخلاق را بفهمد. (در اينجا «تماشا» خواندن يا شنيدن را نيز در بر مىگيرد) (هادسون، 1378: 97 و 98). اشكال وارد بر ويتگنشتاين اين است كه وى از طرفى مىگويد نمىتوان از زبان بيرون رفت و فقط مىتوان در درون يك بازى زبانى و با معيارهاى درونى آن به داورى درباره ادّعاهاى آن بازى زبانى پرداخت. از طرف ديگر، وى مىگويد: ما در اخلاق گاهى نقش بازيگر و گاهى نقش تماشاگر را داريم. اين دو ديدگاه با يكديگر تنافى دارند. اعتراف به امكان و وجود تماشاگر و بازيگر در بازىهاى زبانى، مستلزم امكان داورى بيرونى درباره يك بازى زبانى است. تماشاگر اخلاق، از بيرون يك بازى آن را مطالعه، سپس ارزيابى مىكند؛ بنابراين، ضرورتى ندارد كه فقط از درون يك بازى زبانى درباره آن داورى كنيم. از طرفى، اگر از بيرون بازى زبانى خلاق بتوان به آن نگريست، اين امر، شاهدى است بر اين كه امكان دارد از بيرون ساير بازىهاى زبانى نيز بتوانيم به درون آنها بنگريم و در نتيجه، ادّعاى كلى عدم امكان داورى از بيرون بازى زبانى در مورد درون آن نقض مىشود. 3. نگرش ايمانگرايى كه ارتباط ميان عقل و وحى را منتفى مىداند، مستلزم تعطيل كامل نقش عقل در حوزه عقايد دينى است. اين امر نه عقلاً پذيرفتنى است و نه با آموزههاى اسلام سازگارى دارد. أ. از نظر عقلى، اين امر، هر گونه راهى براى انتخاب معيار در ترجيح اديان بر يكديگر يا بازشناسى عقايد صحيح و اصيل از آموزههاى خرافى، جعلى و بدعتهاى دينى را از ما سلب مىكند. آيا امروزه كه جهان مملو از نظريهها، عقايد و افكار متفاوت و متضاد با اهداف انسانى و غيرانسانى است مىتوان چشم بسته و بدون بهكارگيرى عقل، هر مكتب و عقيده خرافى و غيرخرافى را پذيرفت و بهدنبال آن حركت كرد؟ آيا خود معتقدان به رويكرد ايمانگرايى، در عمل، به اين عقيده ملتزمند يا فقط ديگران را به اين راه دعوت مىكنند؟ آيا رسيدن به هدف مورد نظر اسپينوزا با پذيرش هر نظريهاى كه خود را دين بنامد، حاصل مىشود؟ آيا اگر هدف اسپينوزا ارزشمند است، نبايد بهترين راه براى وصول به آن را برگزيد؟ آيا يافتن دينى كه در كنترل اراده سركش انسانى كارآمدتر و موفّقتر باشد، نيازمند بهكارگيرى عقل و مقايسه ميان اديان مختلف نيست؟ ب. از نظر قرآن و روايات نيز خِرَد آدمى جايگاه ويژهاى در بارورى حيات دنيايى و دينى بشر دارد و بهكارگيرى عقل در فهم آموزههاى اسلامى نيز مورد تأكيد شارع است؛ براى مثال: 1. اصول عقايد اسلامى فقط بايد بر مبناى عقل پذيرفته شود. اسلام، تقليد كوركورانه در اصول عقايد را نمىپذيرد. 2. در كنار قرآن و سنّت و اجماع، عقل، يكى از منابع چهارگانه استنباط احكام شرعى قلمداد مىشود. 3. آيات و روايات، تأكيد ويژهاى بر اهمّيت بهكارگيرى عقل در فهم بهتر معرفت دينى دارند. 4. در مكتب كلامى بسيارى از عالمان شيعه، احكام شرعى، تابع مصالح و مفاسد ذاتى و عقلانى افعال هستند. 5. نمونهاى از آيات و روايات دال بر جايگاه انديشه و تفكّر در اسلام در ذيل اشاره مىشود: داستانها و حكايتها را بازگو؛ شايد انديشه كنند. (اعراف (7): 176). آنان كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو آرميده ياد مىكنند ودر آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند. (آلعمران (3): 191). حضرت على عليهالسلام مىفرمايد: شخص بينا فقط كسى است كه چون سخن قرآن را بشنود، بينديشد و چون نگاه كند، بينش يابد و از عبرتها سود ببرد (نهجالبلاغه، خطبه 153). منابع
1. قرآن كريم. 2. نهجالبلاغه. 3. باربور، ايان: علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهى، مركز نشر دانشگاهى، 1362 ش. 4. بالمر، ريچارد: علم هرمنوتيك، ترجمه محمّدسعيد حنايىكاشانى، هرمس، 1377 ش. 5. پترسون، مايكل و ديگران: عقل و اعتقادات دينى، ترجمه احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، طرح نو، 1376 ش. 6. تيليش، پل: پويايى ايمان، ترجمه حسين نوروزى، انتشارات حكمت، 1375 ش. 7. رجبى، محمود: روششناسى تفسير قرآن، سازمان سمت، 1379 ش. 8. رستمىزاده، رضا: «رابطه فكر و قلب با فهم قرآن»، معرفت، ش 35. 9. ساجدى، ابوالفضل: «روشهاى حلّ تعارض علم و دين»، معرفت، ش 51. 10. سعيدىروشن، محمّدباقر: علوم قرآن، مؤسّسه آموزشى ـ پژوهشى امّام خمينى، 1379 ش. 11. شاله، فيليسين: تاريخ مختصر اديان بزرگ، ترجمه دكتر منوچهر خدايار محبى، انتشارات دانشگاه تهران. 12. شهرستانى: الملل و النحل، ترجمه مصطفى خالقداد هاشمى، تهران، 1368 ش. 13. طباطبايى، محمّدحسين: تفسيرالميزان، ج 3، ترجمه فارسى. 14. كلينى، ابو جعفر محمّد: الروضة من الكافى، ج 2، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1348 ق. 15. مگى، بريان: فلاسفه بزرگ، ترجمه عزتاللّه فولادوند، خوارزمى، 1372 ش. 16. واعظى، احمد: درآمدى بر هرمنوتيك، پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى، 1380 ش. 17. هادسون، ويليام دانالد، ويتگنشتاين: ربط فلسفه او به باور دينى، ترجمه مصطفى ملكيان، تهران، گروس، 1378 ش. 18. هيأت تحريريه مؤسّسه در راه حقّ: حقيقت مسيحيت، قم، انتشارات مؤسّسه در راه حقّ، 1361 ش. 19. Barbour, Ian, Religion in an Age of Science, Harper Sanfrancisco, 1990. 20. Floistad, G. ed., Contemporary Philosophy, A New Survey, Volume 2, Martinus Nijhoff Publishers, 1982. 21. Gadamer, Hans - Georg, Truth and Method, Tranlation revised by Joel Weinsheimer and Donald G. Marshall, New York, 1994. 22. Rioeur, Paul, Hermeneutics and the Human Sciences, (Cambridge University Press, 1981) P. 43. 23. Robert M. Grant and David Tracy, A Short History of the Interpretation of the Bible, Fortress Press, 1984. 24. Stiver, Dan R. the Philosophy of Religious Language, Sign, Symbol, and Story. Oxford: Blackwell Publishers, 1996. 25. White, Andrew Dickson, A History of the Warfare of Science With Theology, London, 1936. 1 عضو هيأت علمى مؤسّسه آموزشى ـ پژوهشى امام خمينى رحمهالله . تاريخ دريافت: 28/5/82تاريخ تأييد: 17/6/82. 2 مطالعه و ترجمه متون نگاشته شده روى پاپيروس. 3 Scythian سكا نامى است از عهد باستان براى بخشى از سرزمينهاى شمال درياى سياه. 4 الذين قاموا حروف الكتاب و حرفوا حدوده.