نمونه هایی از آیات متشابهه (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نمونه هایی از آیات متشابهه (2) - نسخه متنی

محمد هادی معرفت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نمونه هايى از آيات متشابهه(2)

آيةالله محمد هادى معرفت

مساله رؤيت

اشـاعره را گمان برآن است كه خداوند قابل رؤيت است و هنگامه رستاخيز,مؤمنان پس از فراغت از حساب به ديدار چهره ذات حق تعالى متنعم مى گردند.

ابوالحسن اشعرى در اين پندار, آيه ((وجوه يومئذ ناضرة الى ربها ناظرة )) راشاهد مى آورد كـه در آن روز چـهـره مـؤمـنـان درخـشش يافته , زيرا به چهره پرفروغ پروردگار خويش نظاره مى كنند گويد: ((كاربردنظر در لغت عرب سه گونه است :.

1 نـظـر اعـتـبـار, عـبـرت جـسـتـن و انـدرز گـرفـتـن هـمـانند آيه ((افلا ينظرون الى الا بل كيف خلقت , آيا به شتر نمى نگرند كه چگونه آفريده شده است !)).

2 انـتـظـار كـشيدن , چنان كه در آيه ((ما ينظرون الا صيحة واحدة )) آمده يعنى چندان انتظارى نمى كشند تا فريادى ناگهان آنان را فرا مى گيرد, كه قيامت سر رسيده است .

3 ديدن با چشم , كه در آيه مورد بحث منظور مى باشد, زيرا در آن روز جاى عبرت گرفتن نيست و نـيـز ((نظر)) به معناى انتظار كشيدن , با حرف ((الى )) قرين نمى گردد, مانند آيه ((فناظرة بم يرجع المرسلون )) اين گفته سليمان است كه مى گويد: ((انتظار مى كشم تا پيام رسانان , چـه پـاسـخى باز آورند)) گويد: ((چرا كلمه ثواب را تقدير نگيريم , بدين گونه : ((الى ثواب ربها نـاظرة )), يعنى به پاداش نيك پروردگار نظر دوخته اند!)) در پاسخ مى گويد: ((اصل عدم تقدير اسـت , چـون بـرخلاف ظاهر كلام مى باشد, زيرا ظاهر آيه آن است كه به خود خدا نظر افكنده اند و اگـر كـلـمـه ثـواب را تـقـديـر بگيريم , به غير خدا نظر افكنده شده و شايسته نباشد كه سخن هـرگـوينده اى را بر خلاف ظاهر كلامش تفسير كنيم يا چيزى تقدير بگيريم كه سخن او راتغيير دهد و به گونه ديگر مفهوم گردد)).

دربـاره آيه ((لا تدركه الا بصار , ديدگان , او را درك نمى كنند)) يعنى چشمان آدميان را يـاراى ديـدن او نـيـسـت )) گـويد: ((مقصود نفى در اين جهان است كه با امكان رؤيت در آخرت مـنـافـاتى ندارد, زيرا رؤيت چهره حق از بهترين لذت ها است كه براى جهان برتر اندوخته شده يا آن كه مقصود نفى رؤيت كفار است كه از ديدار حق محرومند)) .

ولـى پـيش از اين يادآور شديم كه ((نظر)) در آيه مورد بحث به معناى نظر داشتن (چشم داشت ) مى باشد نه نظر افكندن (نگاه كردن ) و اين همان معناى انتظار داشتن را مى رساند كه در استعمال رايج عرب به كار مى رود و با حرف ((الى )) نيز قرين مى گردد.

شاعر عرب ((جميل بن معمر)) گويد:.

((و اذا نظرت اليك من ملك ـــــ و البحر دونك زدتنى نعما,.

هـنـگـامى كه به تو ـ كه پادشاه هستى ـ چشم مى دارم و در كنار تو دريايى باشد, مرااز نعمت هاى خويش فزونى بخشى )).

ديگرى گويد:.

((انى اليك لما وعدت لناظر ـــــ نظر الفقير الى الغنى الموسر,.

بـا تـوجـه به وعده تو به سوى تو چشم دارم همانند بى نوايى كه به سوى توان گرثروتمندى چشم دارد)).

زمـخـشرى در تفسير آيه , زمزمه دخترك بى نوايى را كه در كوچه هاى مكه گدايى مى كرد, آورده كـه مـى گـفت : ((عيينتى نويظرة الى اللّه و اليكم , چشمكان من به سوى خدا و شما مردم دوخته است )) .

در تـمـامى اين موارد ((نظر)) به معناى چشم داشتن است و با حرف ((الى )) قرين مى باشد از اين رو, معناى آيه بالا چنين است : در آن روز سخت و دشواررخسارهايى فرخنده و شكوفا است , زيرا به عنايت و لطف الهى چشم دوخته اند,يعنى چشم داشت دارند.

اشعرى نيز براى اثبات رؤيت , به آيه ((رب ارنى انظر اليك )) تمسك جسته ,كه اگر رؤيت حـق تعالى امكان نداشت چگونه حضرت موسى (ع ) تقاضاى رؤيت نموده ؟

ولى اين درخواست براثر فـشار بنى اسرائيل بود كه جاهلانه چنين تقاضايى كرده و اصرار ورزيدند كه تا از خدا نخواهى خود را بـه ما نشان دهد ايمان نخواهيم آورد با اين وصف حضرت موسى از انجام درخواست آنان امتناع مـى ورزيـد, جـزآن كـه خـداوند به او رخصت داد تا گفتار و تقاضاى قومش را بازگو كند لذا در آيه هاى ديگر مستقيما بنى اسرائيل مورد نكوهش قرار گرفته اند كه چنين تقاضايى نموده وموسى را زير فشار قرار داده بودند.

در سوره نسا مى خوانيم : ((يسالك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السما,فقدسالوا موسى اك بـر مـن ذلـك فقالوا ارنا اللّه جهرة فاخذتهم الصاعقة )) , يعنى اين بنى اسرائيل بودند كه از موسى خواستند تا خدا را عيانا به آنان بنماياند, از اين رودچار صاعقه آتشين گشتند.

در سـوره بـقـره صـريـح تر آمده : ((و اذ قلتم يا موسى لن نؤمن لك حتى نرى اللّه جهرة فاخذتكم الـصـاعـقة و انتم تنظرون )) , يعنى اين شما (بنى اسرائيل ) بوديد كه حضرت موسى را زير فـشـار قـرار داده و گـفتيد ايمان نمى آوريم تا خدا را عيانامشاهده كنيم لذا بر اثر اين درخواست سـنـگـيـن و نـاروا دچـار صـاعـقـه آتشين گرديدندو همين خود گواه است كه نكوهش چنين درخواستى مستقيما متوجه بنى اسرائيل بوده , نه موسى (ع ).

اعضا و جوارح

اشاعره چنين مى پندارند كه خداوند داراى اعضا و جوارح است , دست , پا,صورت و چشم دارد و به آياتى تمسك جسته اند كه در آن ها واژه هاى ((يد, وجه ,عين و ساق )) به كار رفته است , از قبيل ((و قالت اليهود يد اللّه مغلولة غلت ايديهم و لعنوابما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشا , يـهـوديـان [ پنداشتند و ] گفتند: دست خدا بسته است دست هاى خودشان بسته باد و از رحمت حق , بدين گفتار دورباشند بلكه دو دست او گشاده است , هرگونه بخواهد بخشش مى كند)).

ولـى در ايـن آيـه دليلى بر پندار اشاعره وجود ندارد زيرا عبارت ((غل يد)) كنايه ازعجز و ناتوانى اسـت , در مـقـابل ((بسط يد)) كه كنايه از قدرت و توانايى است و دراستعمال رايج عرب با همين معنا به كار مى رود چنان كه در آيه ديگر آمده ((و لاتجعل يدك مغ لولة الى عنقك و لا تبسطها كل الـبـسـط فـتـقـعـد مـلـومـا مـحسورا , و دستت را به گردنت زنجير مكن و بسيار [ هم ] گـشاده دستى منما تا ملامت شده وحسرت زده بر جاى مانى )) پر روشن است كه مفهوم حقيقى ايـن دو تعبير در اين آيه مقصود نيست بلكه كنايه از فشردگى در زندگى و گشادگى در رفتار است , كه مايه حسرت خواهدبود.

لـذا ((غـل يـد)) و ((بـسط يد)) در آيه بالا همان است كه در سوره آل عمران با عنوان فقير و غنى مـطـرح شده : ((لقد سمع اللّه قول الذين قالوا ان اللّه فقير و نحن اغنيا)) خداوند در جواب اين پندار مى گويد: ((قل ان الفضل بيداللّه يؤتيه من يشا و اللّه واسع عليم )) در جاى ديگر مى گويد: ((و ان الفضل بيداللّه يؤتيه من يشاواللّه ذوالفضل العظيم )) .

يـد, در قـرآن در 12 مورد, منسوب به خدا ياد شده كه در تمامى اين موارد,مقصود: قوت , قدرت , توانايى و توانمندى است .

وجـه , در قرآن در 11 مورد به كار رفته كه به معناى نفس ذات مقدسه است , مانند((كل شى هالك الا وجـهـه , جز ذات او همه چيز نابود شونده است )) ((انمانطعمكم لوجه اللّه , ما براى خشنودى خدا است كه به شما مى خورانيم )) وآياتى ديگر كه همه از همين قبيل است .

عـين , در پنج مورد آمده , يك بار به گونه مفرد و چهار بار به گونه جمع , كه درتمامى اين موارد, مـقـصود عنايت خاص است ((واصبر لحكم ربك فانك باعيننا ,و در برابر حكم [ و دستور] پروردگارت شكيبا باش كه تو خود در عنايت [ و حمايت ]مايى )) ((ولتصنع على عينى )) ـ خطاب به موسى (ع ) است ـ يعنى آن چه بر توگذشت , تماما در زير پوشش عنايت ما بودى .

سـاق , در سـوره قـلم آمده : ((يوم يكشف عن ساق )) كنايه از شدت و دشوارى روز قيامت است , مانند ((و التفت الساق بالساق الى ربك يومئذ المساق , و ساق [ از دشوارى موقعيت ] به هم مى پيچد در آن روز همه به سوى پروردگارت رهسپارند)).

و اسـاسا ((كشف ساق )) در استعمال رايج عرب , كنايه از جد در امر است , يعنى دوران بازى كه در ايـن جـهـان بود سرآمد و هنگامه جد و واقع نگرى محض فرا رسيده است در اصطلاح زبان فارسى بـه جـاى كـشـف سـاق , دامـن به كمر زدن به كار مى رود, وهمان مفهوم را ايفا مى كند و كنايه از تصميم جدى در كار است .

اراده و اختيار. يـكى از مسايل مورد بحث ميان اشاعره و اهل عدل , درباره افعال اختيارى انسان است كه آيا با اراده و اختيار خود او انجام مى گيرد, يا خارج از اراده واختيار او است ؟.

فرضيه كسب

ابوالحسن اشعرى مى گويد: ((مقتضاى توحيد ربوبيت آن است كه هرچه در عالم هستى پديد آيد, از جـمـلـه افـعـال (بـه ظاهر) اختيارى انسان , با اراده مستقيم حق تعالى انجام مى گيرد, وگرنه مـوجب شرك در ربوبيت مى گردد و غير خدا نيز در پديدآوردن اشيا شريك مى باشد در حالى كه ((لا مؤثر فى الوجود الا اللّه , هيچ عاملى درپديد آمدن پديده ها جز اراده حق تعالى دخالتى ندارد)) و به بيش از 25 آيه در اين زمينه تمسك جسته است , از جمله :.

1 ((و اللّه خلقكم و ما تعملون , شما و آن چه انجام مى دهيد, خدا آفريده است )).

2 ((اللّه خالق كل شى , خداوند آفريننده همه چيز است )).

3 ((مـا اصاب من مصيبة فى الا رض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها , هيچ نـاگـوارى نـه در زمين و نه در نفس هاى شما [ در زندگى شما] رخ ‌نمى دهد مگر آن كه پيش از اين كه آن را پديد آوريم در دفتر سرنوشت ثبت گرديده است )).

4 ((و انه هو اضحك و ابكى , و او است كه مى خنداند و مى گرياند)).

قايلين به جبر اضافه كرده اند:.

5 ((و ما تشاؤون الا ان يشا اللّه , [ و انجام عملى را] اراده نمى كنيد مگر آن كه خداوند اراده كرده باشد)).

6 ((ما كانوا ليؤمنوا الا ان يشااللّه , ايمان نمى آوردند مگر آن كه خدابخواهد)).

7 ((ولقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الا نس , و در حقيقت بيش ترين جن وانس را براى دوزخ آفـريـده ايم )), يعنى در اصل آفرينش براى تباه بودن و عقاب شدن آفريده شده اند, نه آن كه خـود مـوجـب تـبـاهـى خـويـش گـرديـده تـا بـا دسـت خـود عقوبت را براى خود فراهم كرده باشند! .

فرضيه كسب

ابوالحسن اشعرى براى توجيه نمودن راى خود ـ در مقابل اعتراضاتى كه بر وى شده كه اگر افعال اخـتـيـارى انـسـان از اراده او بـيرون باشد جايى براى مطرح ساختن صفات فضائل و رذائل , باقى نمى ماند و نيز مساله ستايش و نكوهش و مدح و ذم موردى نخواهد داشت , علاوه كه تبشير و انذار و تـرغـيب و تهديد و وعد و وعيد ومثوبت و عقوبت , مفهومى نخواهدداشت و اصولا شرايع الهى و ارسـال رسـل وانـزال كـتـب , لـغـو خـواهدنمود ـ براى موجه ساختن مذهب خويش , مساله اى را بـه نـام ((كـسـب )) مـطرح ساخته و بدين سبب افعال اختيارى انسان را بدو منتسب دانسته است , گرچه با اراده مستقيم حق تعالى صورت مى گيرد در اين باره چنين گويد: ((دواراده , يكى قديم و ديگرى حادث در موقع انجام گرفتن هر عمل اختيارى انسان وجود دارد اراده قديم همان اراده ازلـى الـهى است كه علت اصلى تحقق يافتن هرپديده اى است و اراده حادث اراده انسان است كه خواسته چنين عملى را ـ به گمان خود ـ انجام دهد ولى اراده حادث انسان , هيچ گونه تاثيرى در انـجـام يـافتن آن عمل ندارد, تنها اراده ازلى الهى است كه مؤثر است و بس در نهايت چون انسان اراده كـرده بـود كـه انـجـام شـود و خـداوند با اراده خويش آن را انجام داد, اين عمل بدو(انسان ) مـنـتـسـب مـى گـردد و او (انسان ) با اراده نمودن خود (گرچه بى تاثير است ),آن عمل را براى خويش كسب كرده , يعنى فراهم نموده است .

خـلاصـه : سـنـت الـهـى برآن تعلق يافته كه هرگاه بنده اى چيزى بخواهد, خداوند آن را ـ طبق خـواسـته او ـ انجام دهد و لذا حسن و قبح آن عمل و پى آمدهاى نيك و بدآن , گردن گير انسان است , گرچه با اراده ازلى الهى انجام يافته است )).

نقد فرضيه كسب .

عـمده اشكالى كه بر فرضيه كسب وارد مى باشد, نقش نداشتن اراده انسان درانجام فعل اختيارى او اسـت , زيـرا نـقـش اراده بـر ايـن فرض , نقش علم است درمعلوم , نه نقش علت در معلول , زيرا اشـعـرى بـر اين باور است كه افعال عباد به طوراستقلال با اراده ازلى حق تعالى انجام مى گيرد و اراده حادث عبد نقشى در تحقق آن ندارد جز آن كه موجب انتساب به وى مى گردد ولى اين سؤال بـاقـى است كه چگونه عمل موجب انتساب مى گردد با آن كه انسان دخالتى در تحقق آن نداشته است ؟.

اشـعـرى در كـتاب ((مقالات الاسلاميين )) تصريح مى كند كه آن چه از خير و شر واقع مى گردد هـمـان است كه خدا خواسته و هرچه هست با اراده او است همان گونه كه خداوند فرموده : ((و ما تشاؤون الا ان يشا اللّه , و چيزى را نتوانيد خواست جزآن كه خدا خواسته باشد)) هرچه خدا بخواهد مى شود و هرچه نخواهد نمى شود وهيچ كس نمى تواند كارى انجام دهد پيش از آن كه خدا انجام دهد, يا توانايى انجام كارى داشته باشد كه بيرون از علم الهى باشد, يا كارى انجام دهد كه در عـلـم خـداونـدانـجـام نـدادن آن گـذشـتـه بـاشـد از ايـن رو خـداونـد خواسته تا كافران كفر ورزنـدهـمـان گـونـه كـه خـواسته است آنان را رها كرده و گم راه ساخته و بر دل هاى شان مهر زده است .

در كـتـاب ((الابـانه )) مى گويد: ((خداوند مؤمنان را موفق ساخت و مورد عنايت قرارداد, آنان را سـامـان داده و رهـنمودشان گرديد كافران را گم راه ساخت و رهنمودشان ننمود با ارائه دلايل مـورد عـنايتشان قرار نداد و اگر مورد عنايتشان قرار مى داد وكارشان را سامان مى داد هرآينه به صـلاح مـى گـرايـيـدند و اگر هدايتشان مى كردهدايت مى شدند خداوند مى تواند كار كافران را سـامـان دهـد و مـورد عـنـايـتـشـان قـراردهد تا مؤمن گردند ولى خواسته است تا كافر باشند, هـمـان گـونـه كـه در عـلـم ازلـى اوگـذشته است , لذا آنان را رها ساخته و بر دل هاى شان مهر زد)) .

از ايـن رو, روشـن نـگرديد كه نقش اراده حادث چيست , با فرض آن كه نقش اساسى را علم ازلى و اراده ازلى حق تعالى ايفا مى كند؟

!.

پيروان مكتب اشعرى در تفسير و تبيين نقش كسب , دچار دگرگونى فكر وانديشه گرديده اند و هر يك به تناسب فهم خويش تفسيرى كرده كه بر مشكل افزوده و برخى براى حل معضل به كشف باطنى احاله كرده اند, كه خود احاله به مجهول است .

افعال اختيارى

بـدون شـك , اراده شخصى انسان در انجام كارهاى اختيارى وى نقش دارد, بدين سبب افعال وى بـه وى مـنتسب مى گردد و پى آمدهاى نيك و بد آن , گردن گير خوداوست اين چيزى است كه هـر كـه بـه وجـدان خـود رجوع كند به خوبى درمى يابد كه درانجام كار نيك و بد آزاد است , اگر بخواهد مى تواند انجام دهد و اگر نخواهد انجام نمى دهد و كاملا روشن است كه در انجام هر عمل اخـتـيـارى , تـحميلى بر او نيست وآزادانه انجام مى دهد لذا اين امر, از قضاياى وجدانى محسوب مـى شـود, يـعـنـى روشـن بـودن آن ضـرورى و بديهى است و بداهت آن از وجدان درونى انسان سرچشمه گرفته است و نيازى به استدلال و اقامه برهان ندارد.

بـه علاوه همان گونه كه قبلا اشارت رفت , تحسين و تقبيح , ستايش و نكوهش ,تبشير و انذار و نيز ثواب و عقاب , در صورتى قابل توجيه است كه انجام افعال زيبا وزشت از روى اختيار انجام گيرد و فضيلت و رذيلت شمرده شود.

سـرتـاسـر قـرآن پر است از ستايش ها و نكوهش ها كه بر فضائل و رذائل اخلاقى ورفتارى انسان ها صـورت گـرفـتـه است با قطع نظر از مساله تكاليف شرعى كه از توانايى انسان بر اعمال قدرت و امكان انتخاب حكايت دارد, وگرنه عبث و بيهوده مى نمود.

اين گونه آيات از محكمات شمرده مى شوند, زيرا با فطرت و وجدان آدمى سازگار است و آيات به ظاهر مخالف , متشابه اند كه بايستى بر وفق همين آيات تفسير و تبيين شوند .

اينك نمونه هاى از آياتى كه بر اختيارى بودن افعال ارادى انسان دلالت دارد:.

1 ((و مـن اراد الا خـرة و سـعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكورا ,هر كه حـيـات جاويد را خواهان است و در آن راستا كوشش كند, به شرط آن كه باورداشته باشد, كوشش آنان [ هدر نرفته و به نتيجه مطلوب رسيده و] مورد حق شناسى واقع خواهد شد)).

2 ((فـمـن يـعـمل من الصالحات و هو مؤمن فلا كفران لسعيه و انا له كاتبون , پس هركه كارهاى شايسته انجام دهد و مؤمن باشد, كوشش او ناديده گرفته نمى شود وماييم كه عمل او را برايش ثبت و ضبط مى كنيم )).

3 ((كل امر بما كسب رهين , هر كس در گرو دست آورد خويش است ))يعنى پى آمد آن به خود او باز مى گردد.

4 ((ظـهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس , بر اثر آن چه انسان ها بادست هاى خود فراهم آورده اند تباهى , صحرا و دريا را فرا گرفته است )).

5 ((و ما منع الناس ان يؤمنوا اذ جاهم الهدى , چه چيز مانع مردم از ايمان آوردن گرديد, آن گاه كه هدايت برايشان آمد)).

در منطق اشعرى , مى بايست گفت : تو ـ خطاب به خدا ـ نخواسته اى !.

6 ((و مـن يعمل سؤا اويظلم نفسه ثم يستغفر اللّه يجداللّه غفور رحيما , و هر كس كار بدى كند يا به خود ستم روا دارد, سپس از خدا آمرزش بخواهد, خدا را آمرزنده مهربان خواهد يافت )).

اگر انسان در انجام كار زشت اختيارى نداشته باشد, چگونه مى شود كار او راعمل قبيح شمرد, يا آن كه ستمى به خود روا داشته باشد آن گاه چرا خواهان گذشت باشد؟

!.

7 ((لا يـكـلف اللّه نفسا الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت (1000) , خداوند كسى را جز به قـدر توانايى اش تكليف نمى كند هرچه [ خوبى ] كند به سود او است وهرچه [ بدى ] كند به زيان او است )).

اين آيه به خوبى دلالت دارد كه انسان خود توانايى انجام كار نيك و بد را دارد,كه تكليف بر حسب توانايى او مى باشد و پى آمدهاى سود و زيان آن به خود او بازمى گردد.

8 ((لااكـراه فـى الـديـن قد تبين الرشد من الغى (1001) , در دين اكراهى نيست راه صلاح از راه فـسـاد جدا و روشن است )) زيرا حقيقت دين , باور است كه مى بايست با آشكارشدن دلايل حاصل گردد, و هرگونه تحميل و اكراه در آن راه ندارد.

9 ((سـيـقـول الذين اشركوا لو شااللّه ما اشركنا ولا آباؤنا و لا حرمنا من شئ كذلك كذب الذين من قـبـلـهـم حـتى ذاقوا باسنا قل هل عندكم من علم فتخرجوه لنا ان تتبعون الا الظن و ان ان تم الا تخرصون (1002) , هرآينه مشركان خواهند گفت : اگر خدا مى خواست نه ما ونه پدران ما شرك نـمـى ورزيـديـم و چـيزى را [ بر خود] تحريم نمى كرديم آرى , چنين دروغى را پيشينيان آنان نيز گـفـتـه و دچـار عقوبت ما گرديده اند [ به آنان ]بگو: [ در اين گفتار] آيا دليل علم آورى نزد شما هـسـت كـه بـراى مـا آشكار كنيد [ يا آن كه ] تنها از گمان و پندار خود پيروى مى كنيد؟

آرى اين گفتار جز گزافه گويى بيش نيست )).

اسـاسـا جـاهـلـيـت عـرب بر اين گمان بوده كه انسان از خود اختيارى ندارد و درزندگى تابع سـرنـوشـت است و هرچه خدا خواسته انجام مى گيرد, با اين پندارخواسته اند تا سرپوشى بر روى كارها و رفتارهاى زشت خود بگذارند.

خـداوند, آنان را در اين گزافه گويى نكوهش مى كند, كه اين چه پندارى است كه درباره خداوند روا مى داريد, در حالى كه خداوند خود از آن آگاه نيست ؟

!.

لـذا خـداونـد در آيـات ديگر مى فرمايد: ((قل اتنبؤن اللّه بما لا يعلم (1003) , بگوچيزى را به خدا گزارش مى دهيد كه به آن آگاه نيست ؟

!)).

ابوالحسن اشعرى ـ در مساله جبر ـ از جد خود ابوموسى اشعرى ارث برده است , كه بر وفق باورهاى جاهليت عرب به جبر عقيده داشت عبدالكريم شهرستانى گفت وگويى را از وى با عمرو بن عاص در اين باره نقل مى كند: ((عمرو به ابوموسى گفت : چه كسى را بيابم تا شكايت خدا را نزد او ببرم ؟

ابـومـوسـى گفت : من آن كس هستم هرچه دارى بگو! عمرو گفت : خداوند خود چيزى را بر من تـقديركرده , سپس مرا برآن عقوبت مى كند!؟

ابوموسى گفت : آرى ! عمرو گفت : چرا وبراى چه ؟

ابـومـوسـى گـفـت : زيـرا او بـر تـو سـتـمى روا نمى دارد آن گاه عمرو ساكت گرديد و پاسخى نداشت )) (1004) .

مـقـصود ابوموسى از عبارت اخير آن است كه خداوند هرچه بخواهد با آفريده خود انجام مى دهد و چـون آفـريده او است ستمى روا نداشته است اين همان گفتارابوالحسن است كه ظلم از ديگران ناروا است و آن چه خدا روا مى دارد ستمى شمرده نمى شود (1005) .

10 ((ان هـذه تذكرة فمن شا اتخذ الى ربه سبيلا(1006) , اين [ قرآن ] اندرزى است ,پس هر كه [ انـديـشـد و] خـواسـتـه باشد مى تواند [ بدين وسيله ] راه خود را به سوى پروردگار خود در پيش گيرد)).

ايـن آيـه بـه خـوبـى روشـن مـى سـازد كـه آن چه از جانب حق تعالى است راه نمايى هاى برونى و برانگيختن فطرت و خرد درونى است , تا انسان خود آزادانه راه خود را به سوى حق و حقيقت بيابد.

اضلال يا خذلان

در بـسيارى از آيات قرآنى مساله ((اضلال )) مطرح و به خدا نسبت داده شده است با اين كه اضلال به معناى گم راه كردن , يك عمل ضد ارزشى و ضد خدايى است ! لذابايد در مفهوم اضلال منتسب بـه سـاحـت قـدس الـهى دقت نظر شود, تا روشن گرددكه كاربرد اين واژه جنبه مجازى دارد و استعاره اى بيش نيست و هرگز معناى حقيقى آن مقصود نمى باشد.

((اضـلال )) ـ مـنتسب به پروردگار ـ به معناى ((خذلان )) است , يعنى به خود واگذاركردن و از عنايت خاص محروم نمودن , آن هم بر اثر عناد و لجاجتى است كه افرادمقاوم در مقابل حق از خود نـشـان مـى دهند پس خود نخواسته اند تا مشمول عنايت حضرت حق گردند, و چون شايستگى و آمادگى لازم را در خود فراهم نساخته اند,به خود رها شده اند.

((يثبت اللّه الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحياة الدنيا و فى الا خرة , و يضل اللّه الظالمين (1007) , خـداونـد كـسانى كه ايمان دارند را بر گفتار ثابت استوار مى دارد,چه در اين جهان چه در سراى جـاويد كسانى كه [ بر خود] ستم روا داشته [ و ازفطرت و منهج شرع كنار زده اند] خداوند آنان را به خود واگذار مى كند)).

هـمين است تفسير ((يضل من يشا)) ـ همان گونه كه اشارت رفت ـ به دليل ((قل ان اللّه يضل من يـشـا و يـهدى اليه من اناب ))(1008) پس هركس را كه خداوند اضلال مى كند(خذلان به خود واگذارى ) كسانى اند كه در پى ((انابه )) (بازگشت به سوى حق )نبوده اند ((وغرهم فى دينهم ما كـانـوا يفترون ))(1009) , يعنى شيوه آنان , كه بيهوده رفتن و ناروا سخن گفتن است , آنان را به غرور و سركشى واداشت .

((فـامـا الـذيـن آمـنـوا بـاللّه واعتصموا به فسيدخلهم فى رحمة منه و فضل و يهديهم اليه صراطا مستقيما (1010) , ولى كسانى كه به خدا ايمان آورده و به ريسمان او چنگ زده اند, به زودى آنان را در جوار رحمت او درآورده و فزونى عنايت خود, آنان را فرامى گيرد و ايشان را به سوى خود, به راهى راست [ مستقيم و استوار] هدايت كند)).

ختم و طبع

واژه هاى ختم و طبع و غشاوه كه در قرآن به كار رفته , در همين زمينه است ومقصود حجابى است كه انسان هاى معاند و سركش با سؤ رفتار و كردار خود, براى خويش فراهم ساخته اند.

((خـتم اللّه على قلوبهم و على سمعهم , و على ابصارهم غشاوة(1011) , خداوند بردل هاى شان و بر حس شنوايى شان مهر نهاده و بر چشمانشان پوششى افكنده شده است )).

((و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون(1012) , و بر دل هاى شان ـ كه جاى گاه ادراك است ـ مهر و موم زده شده است در نتيجه قدرت درك ندارند)).

ولى زمينه اين مهر و موم و پرده حجاب را خود فراهم ساخته اند در آيات ديگر,اين جهت به خوبى روشـن است : ((افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله اللّه على علم و ختم على سمعه و قلبه(1013) , آيـا نـمى بينى كسى را كه خواسته هاى نفسانى خود راخداى خود قرار داده و از اين رو, خداوند با علم به اين جهت , او را به خود واگذاركرده و بر گوش و دلش مهر زده است )).

((ذلـك بـانـهـم آمـنـوا ثـم كـفـروا فـطـبـع عـلـى قـلـوبـهـم(1014) )) ((بـل طـبـع اللّه عـلـيـهـابكفرهم(1015) )), يعنى اينان پس از ايمان آوردن ظاهرى كه براى فريب دادن مؤمنان بـوده اسـت , كـفر ورزيدند تا بدين سبب مواضع مؤمنين را متزلزل سازند ازاين رو بر دل هاى شان مهر دل مردگان زده شد.

((كـذلـك يـطـبـع اللّه عـلى كل قلب متكبر جبار(1016) , اين چنين است كه خداوند بر دل هر خـودخواه سركشى مهر [ شقاوت ] مى نهد)) از اين رو, از زبان خود آنان اين حقيقت تلخ را حكايت مـى كـنـد و خود اعتراف دارند كه زمينه حق ستيزى را خودفراهم ساخته اند: ((كتاب فصلت آياته قـرآنـا عـربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون و قالوا قلوبنا فى اكنة مما تـدعـونـا الـيه و فى آذاننا وقر و من بيننا وبينك حجاب فاعمل اننا عاملون(1017) , [ اين قرآن ] كـتـابـى اسـت كه بيانات آن به طورروشن و به زبان عربى [ آشكار] براى گروهى كه مى دانند [ و چـنـدان نـادان نيستند كه چيزى نفهمند] نويد دهنده و بيم دهنده است و[ لى ] بيش تر آنان روى گردان شدند,از اين رو نشنيده گرفتند و گفتند: دل هاى ما از آن چه ما را به سوى آن مى خوانى درپوشش است و در گوش هاى ما نيز سنگينى وجود دارد [ كه جلوى شنوايى ما راگرفته است ] و مـيان ما و تو حجاب و حايلى وجود دارد [ نه تو را مى بينيم و نه گفته هاى تو را مى شنويم ] پس تو كار خود گير و ما كار خود گيريم )).

پـر روشـن اسـت كه اين گونه برخورد و اين گونه گفتار, از لجاجت و عناد مفرطحكايت دارد و تـمـامى اين تعابير, تمثيل و استعاره اى بيش نيست لذا خداوند آنان رانكوهش مى كند كه از روى حـق سـتـيـزى چـنـيـن گـفتارى مى گويند ((و قالوا قلوبنا غلف بل لعنهم اللّه بكفرهم فقليلا ما يـؤمـنون(1018) , و گفتند: دل هاى ما در غلاف است [ پوششى آن را فرا گرفته , ولى نه , چنين نيست ] بلكه خدا به سزاى كفر [ و حق ستيزى ]شان , لعنتشان [ مطرود درگاهش ] كرده است , پس چه اندك اند كسانى كه ايمان مى آورند)).

/ 1