شخصيت شناسى زنان در قصههاى قرآن
محمد مهدى رضايى 1. زن، به عنوان نيمى از نفس انسانى كه آفريده خداوند است وظيفه او در زمين، در عرصه حيات آدمى نقشى سازنده و جايگاهى بس ارجمند است. زن به هرماه نيمه ديگر، يعنى مرد، و با يارى جستن از استعدادهاى بسيار و گاه منحصر به فردى كه خالق دانا در طبيعت او به وديعت نهاده، جاده پر پيچ و خم زندگى را مى پيمايد، تا سرا انجام نقش در خور و شأن شايسته خويش را در يابد و به كمال سزاوار خود نايل آيد.از منظر قرآن، زنى و مرد، هر دو انسان اند و از يك سرچشمه جوشيدهاند؛ يا ايها الناس اتّقوا ربكم الذى خلقكم من نفس واحدْ و خلق منها زوجها و بث منهما رجالاً كثيرا و نسأ»(نسأ 4 / 1) و آن دو را خداوند، مستقل آفريد و طبيعت شان را گوناگون قرار داد، تا از هم تميز داده شوند و تا آنچه مقصود خداوند است، يعنى حيات و زندگى اجتماعى بر روى زمين، انجام پذيرد. اين امر بر خاسته از حكمت خداوند بود و از علم او به همه چيز.قرآن، بر اساس همين نگرش، آنان را به احكام الهى مكلف مى كند و تعليمات دينى انبيا را متوجه شان مى سازد. آنجا كه سخن از انسانيت است و پاى زن و مرد به عنوان دو انسان به ميان مى آيد، اثرى از فرق و اختلاف وجود ندارد؛ هر چه هست، برابرى و تساوى است و مورد خطاب خداوند، فطرت و نفس انسانى مى باشد. اما اگر شارع مقدس به طبيعت زن و مرد، اشاره كرده و شأن خاصى از وجود آن دو را مورد توجه قرار داده، آنگاه است كه به ناچار، از تفاوتها و تشخيصها سخن مى رود. مثلاً، اسلام، نماز را از زن حائض و نفسا بر داشته و او را در ايام عادت، آزاد گذاشته است. اين حكم الهى، البته، رابطهاى مستقيم با طبيعت زن و وضع جسمانى او دارد و شامل مرد، كه طبيعتى ديگر دارد، نمىشود. قرآن، چه آنجا كه از حقوق زوجيت سخن مى راند و چه آنجا كه سر گذشت زنان و مردان را در قالب داستان بيان مى كند، يكسر از چشم عدالت و تساوى حقوق، به زن و مرد مى نگردد و بى دليل، يكى از ايشان را بر ديگرى ترجيح نمىدهد. ملاك و معيار تكليف و مسؤوليت، همان نفس واحده» است كه زن و مرد، آن را به طور كامل دارا مى باشند. خداوند، درباره مادر موسى فرمود:و او حينا الى ام موسى أن ارضعيه»(قصص، 28 / 7) همچنين، زنى چون مريم عذرا را مخاطب قرار داده، فرشتگان را مأمور مى كند تا او را به فرزندى كه اسمش مسيح است، بشارت دهند: اذا قالت الملئكْ يمريم ان الله يبشرك بكلمْ منه اسمه المسيح، عيس بن مريم»(آل عمران، 3 / 45) زن قرآنى، نه سبب اصلى بدبختىها و بيچارگىهاى بشر است، نه اساس فتنه و شر و نه شيطانى زيبا و وسيلهاى برار ارضاى هو سهاى سير ناپذير آدمى. تصويرى كه قرآن، در قصهها و غير آن، از زن و شخصيت او به نمايش مى گذارد، به كلى با ديدگاه ملل و اقوام ديگر و با انديشههاى غير قرآنى متفاوت و ناخوهاناست. براى رسيدن به يك نظر دقيق و يك فكر صحيح در باره زن و منزلت او، راهى جز بازگشت به قرآن و تأمل در آن وجود ندارد.2. در تعريف شخصيت گفتهاند: اشخاص شناخته شدهاى كه در داستان، نمايش و//.ظاهر مى شوند، شخصيت مى نامند. شخصيت در اثر رواتى يا نمايش، فردى است كه كيفيت روانى و اخلاقى او در عمل او و در آنچه مى گويد و مى كند، وجود داشته باشد.(1) آنچه در كتابهاى آموزشى فن قصه نويسى، تحت عنوان تعريف شخصيت» آمده است، آن چنان كه بايد، جامع و مانع نيست و بعضاً، در دايره تعريف هم نمىگنجد. با اين همه، در لابلاى اين تعاريف، نكته هايى وجود دارد كه مقبول همگان است و تا اندازهاى در شناخت عنصر شخصيت راهگشا مى باشد.با توجه به تعريفى كه آمد و تعاريفى مانند آن، سؤالى به ذهن مى آيد: آيا اين تعريفها، شخصيتهاى قرآنى را هم در بر مى گيرد و مى توان شخصيتهاى قرآنى را با اين گونه تعريفها سنجيد و به بررسى آنها پرداخت؟ تا به اين سؤال، جوابى هر چند ناقص داده باشيم، با طرح دو مساله، به مقايسه بين عنصر شخصيت در قصههاى قرآن و عنصر شخصيت در ديگر قصهها، مى پردازيم.الف) ترديدى نيست كه شخصيتهاى داستان با ابزارى ساخته مى شوند كه نويسنده از زندگى و دنياى اطراف خود برداشت مى كند. او معمولاً در آغاز خلق يك شخصيت، با كمك جستن از حس نا خودآگاه و تا حدى خودآگاه، از ميان كسانى كه با آنان در طول زندگى خود آشنا شده است، فرد مناسبى را انتخاب مى كند، آن گاه او را به كارگاه ذهن خلاق خود برده، چيزهايى از او مى كاهد و چيزهايى بر او مى افزايد و بدين ترتيب هيكل جاندارى مى سازد كه هويت او، سايه روشنهاى نهايى صورت و سيرت او در پيوند با ساير عناصر داستان و در پاسخ به نيازهاى آن عناصر شكل مى گيرد.(2) اما شخصيتهاى قصههاى قرآن، از گونهاى ديگراند. اين شخصيتها مخلوق ذهن نويسنده و برداشتههاى او از دنيا و زندگى نيستند بلكه خود واقعيت و حقايقى عينى هستند؛ و قصههاى قرآن، عرصهاى است كه اين واقعيات و هستىها بر روى آن به ظهور و بروز مى رسد و گوشهاى از حيات اجتماعى و فردى انسان را به شيوههاى مختلف كه جز مهر واقعيت بر پيشانى ندارند، به نمايش مى گذارد.اگر شخصيتهاى داستانى، سايهاى از شخصيتهاى واقعى اند، يعنى ساختگى و جعلىاند، شخصيتهاى قرآنى، عين واقعيت اند و از خود اصالت و اساس دارند. نكته ديگر اينكه، مراحل خلق شخصيت به معنايى كه در داستان و رمان امروز وجود دارد، و در نوشتههاى اهل فن بيان شده است، در قصههاى قرآن، اصلاً قابل طرح و بررسى نيست. پيشتر گفتيم كه در فر آيند خلق شخصيت، داستان نويس با بهرهگيرى از دنياى اطراف خود و انسان هايى كه مى بيند و مى شناسد، شخصيتى را، ابتدا در ذهن خود مى آفريند و آن گاه بر روى كاغذ مى آورد و در طول داستان آن را مى پرورد، تا آنسان كه مى خواهد، بشود. در اين حالت، وقتى سخن از مراحل خلق شخصيت مى گوييم، در حقيقت منظور مراحل خلق شخصيت در ذهن نويسنده است. آنچه او بر روى كاغذ مى آورد و نشان مى دهد، همه در ذهن اوست كه اتفاق مى افتد و در اختيار اوست، تا هر گونه كه مى خواهد در آنها دخل و تصرف نمايد؛ و به همين دليل است كه تعبيرى چون مراحل خلق شخصيت، درباره كار نويسنده، كاملاً درست خواهد بود.با عنايت به آنچه گفته شد، كار بيهودهاى است اگر بخواهييم با جست و جو در وقايع و رخدادهاى قصههاى قرآن به بررسى مراحل خلق شخصيت بپردازيم. اصلاً به كار بردن اين تعبير درباره اين قصهها آن هم به معناى رايج و متداول، غلط و نابجا است. مگر اينكه پارا از دايره قصه و فضاى آن، فراتر بگذاريم و به هستى و آنچه و جود خارجى دارد، نظر كنيم، آن گاه مراحل خلق شخصيت را درباره آفرينش، زندگى و مرگ انسانها، كه به قدرت خداوند صورت مى پذيرد، به كار ببريم. در اين صورت، مراحل خلق شخصيت دو معناى جداگانه و متفاوت خواهد داشت: 1. آنچه در دنياى ذهن و تخيل نويسند اتفاق مى افتد.2. آفرينش و پرورش موجودات به وسيله خداوند.از اين دو معنا، تنها معناى دوم قابل تطبيق بر قصههاى قرآن است. چرا كه قرآن، چونان آيينهاى در برابر حيات و هستى، همه چيز را آن گونه كه بوده، هست و يا خواهد بود، به ما نشان مى دهد.ب) عامل شخصيت در داستان و رمان، محورى است كه تماميت قصه بر مدار آن مى گردد و تمامى عوامل ديگر از قبيل: كمال، معنا و مفهوم، حتى علت وجودى خود را از عامل شخصيت كسب مى كنند. شخصيت است كه موجبات دگرگونى حوادث، جدالها، طرح و توطئه و ساير عناصر را پديد مى آورد.(3)به همين جهت نويسنده، تلاش بسيار مى كند تا شخصيتى بيافريند، بى كم و كاست و مطابق با موازين و اصول فن قصه نويسى.شخصيت، در قصههاى قرآن، عنصرى حتمى و اصيل نيست. اين عنصر، مانند ديگر عناصر و عوامل، طفيلى هدفى است كه قرآن از بيان اخبار گذشتگان و داستان افراد و گروهها دنبال مى كند. يعنى برد شخصيت تا جايى است كه بتواند نمونه و الگويى فراگير براى مخاطبان و عبرتى در پيش چشم ايشان باشد.قصه نويس، چون شخصيت را محور اصلى و عمود خيمه داستان مى پندارد، در پروراندن و باوراندن آن به مخاطب، سعى بسيار مى كند و با بيان جزيىترين امور، از شخصيت، موجودى واقعى و عينى مى سازد. تا خواننده، در قبول و باور آن شخصيت و آنچه در داستان اتفاق مى افتد. ترديد نكند، اين روش، با توجه به هدفى كه قصه نويسى و رمان نويس در پى آن است، بسيار كارگر و مفيد خواهد بود. لكن شخصيتپردازى قرآن، از مقوله ديگرى است و هيچ وجه اشتراكى جز يگانگى تعبير با ساير شخصيتهاى قصهها ندارد.بيان داشتيم كه نوع هدف، در چگونگى ارايه شخصيت، دخالت بسيار دارد. بنابر اين، درباره هدف قرآن از بيان قصهها و اخبار گذشتگان، بايد گفت: قرآن، همان گونه كه از بيان هر سورهاى، به دنبال هدف خاصى مى گردد، از آوردن قصهها و اختصاص دادن آيات فراوانى به آنها نيز، غرضى دارد. در اينكه اين غرض كدام است، سخن اهل تحقيق غرض دينى محض» را نشان مى دهد كه اين غرض در آيات مختلف قرآن پراكنده است و بر شمردن همه آنها، فرصت ديگرى مى طلبد، اما، ناگزير به برخىاز آنها كه با وجود گوناگونى، در دينى بودن مشتركاند، اشاره مى كنيم: 1. اثبات وحى و رسالت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
2. بيان اينكه، دين يكسر از جانب خداوند است و مؤمنان همه يك ملت واحداند و خداوند يكتا پروردگار ايشان است.
3. بيان اينكه همه اديان، اساسى واحد دارند كه ايمان به خدا» است.
4. بيان اينكه وسيله دعوت همه پيامبران يكى بوده و قوم ايشان همه عكس العملى يكسان داشتهاند.
5. بيان نعمتهاى الهى
6. آگاه كردن آدم از وسوسه شيطان.
7. تربيت انسان و آموختن ايمان و اخلاق به او.(4) 3. در ادامه اين نوشتار، به بررسى اين نكته مى رسيم كه اصلاً هدف از وجود زن و شخصيت او در قرآن و قصههاى آن چيست؟ آيا مقصود قرآن از اين كار، در راستاى همان هدف اصلى و عالى، يعنى غرض دينى است، يا هدف ديگرى را دنبال مى كند. پيشتر اشاره وار گفتيم كه شخصيت در داستان و رمان امروز، محورى است كه تمام رخدادها و قضايا بر گرد آن مى گردند.شخصيت است كه آنها را باعث مى شود و بودن يا نبودن، و چگونگى شان را تعيين مى كند.نقش زن، به عنوان يك عنصر جذاب و كشش دار كه مى تواند بار عاطفى و احساسى و همچنين بار جذابيت داستان را در حد زيادى به دوش كشد، نقش تعيين كننده و حياتى اى خواهد بود. كمتر داستانى و رمانى را مى توان خواند و ردپايى از زن و شخصيت او، در آن مشاهده نكرد. بسآمد اين نقش آفرينى، البته، در رسانههاى ديگرى، چون: تلويزيون، سينما و تئاتر، به طور شگفت انگيزى بالاست. گر چه اين رويكرد، در كشورهاى اسلامى، بخصوص ايران، به شدت كشورهاى غربى نيست و يا به نوع ديگرى، سامان داده شده، اما مسلم است كه نقش زن در وسايل ارتباط جمعى، به طور عام، و در هنرها، به طور خاص، نقشى ويژه و سرنوشت ساز بوده و خواهد بود.اين سخن به معناى آن نيست كه زنان در دنياى معاصر، بدين وسيله، توانستهاند به جايگاه اصيل و خدا دادشان دست يابند و يا اينكه، رسانههاى ارتباطى، در اين راه، گامى بخاطر آنها برداشتهاند. هرگز، آنچه اكثراً مغفول مانده و كمتر به فكر صاحبان قدرت و زياده طلب رسانهها خطور كرده، همين نكته مهم و اساسى است. اساساً، از منظرى كه كارگزاران عصر ما، سواى اندكى انديشمندان فرهيخته و طالبان راستى و درستى، به زن و منزلت او مى نگرند، هرگز نمىتوان جايگاه حقيقى او را ديد و درك كرد و آن گاه شرايط رسيدن به آن شأن و مقام را فراهم آورد. بشر امروز زن را ابزارى مى پندارد، در دست آنان كه توان سؤ استفاده و بهره كشى از او را دارند.بر گرديم به قرآن، قرآن جز سخن حق نمىگويد و باطل از هيچ سو بدان راه ندارد. قرآن كلام خداوند است و هدايتگر و سازنده بشر. اگر چنين است، كه هست، پس قصههاى قرآن نيز هدفى جز آن را دنبال نمىكند. شخصيت، چه زن باشد و چه مرد، در هر صورت مقصود از پرداختن به آن، رسيدن به هدف والا و برترين قرآنى است.روش قرآن، در قصه گويى و شخصيت پردازى، نه آن گونه است كه با ارايه شخصيت زن، او را وسيلهاى براى بر انگيختن احساسات و فتنه انگيزى و ارضاى خواهشهاى نفسانى قرار دهد. ساخت اين كتاب الهى از اين امور پيراسته و مبرّ است.زن مانند مرد، طبيعتى انسانى دارد. او در زندگى دنيا، با ضرورتهاى گوناگون حيات رو به رو مى شود و در برابر آنها عكس العمل نشان مى دهد؛ ضرورت هايى كه بسياراند و مختلف، و آدمى از برخورد با آنها چارهاى ندارد.پس آنجا كه سخن از زندگى و ضرورتهاى آن به ميان مى آيد. حضور بجاى زن، به عنوان جزيى انفكاك ناپذير از حيات، حتمى و لابد مى نمايد. در قرآن نيز، همين گونه است و زن، به صورتهاى گوناگون نقش لايق خود را ايفا مى كند، بى آنكه در واقعيت آنچه بوده، جرح و تعديلى صورت گيرد.(5) ضرورت حضور زن در قصههاى قرآن، از نوع ضرورت هايى كه در ادبيات و هنر امروز وجود دارد، نيست. اگر وقايع و اتفاقات قصه اقتضا نكند، قرآن براى كشاندن پاى زن به آن قصه، ضرورتى احساس نمىكند و بدان تن در نمىدهد. به همين دليل، در شمارى از قصهها مانند: قصه اصحاب كهف، قصه عبد صالح و موسى، و قصه ذى القرنين، از زن و نقش آفرينى او، خبرى نيست.
نتيجه آنكه:
منطق قرآن، حق و حق گويى است و بنايش بر تربيت و تهذيب نفوس بشرى؛ و بر دامن چنين رسالت عظيمى، هرگز، گرد حيله گرى، فتنه انگيزى، اشباع هوسهاى حيوانى و تمسك به زيبايىهاى دروغين ننشيند؛ كه خداوند، قرآن را بى نقص و كاستى آفريد و آن را از هر آفريده ديگر، زيباتر، جذابتر و آراستهتر قرار داد.4. روش قرآن، در بيان قصهها، منحصر به فرد و بيگانه با برخى روشهاى معمول در قصههاى ادبى و دست نوشت انسان است. سر گذشتها و صحنهها، به اجمال و اختصار و گاه بدون ترتيب زمانى اتفاق مى افتند؛ در اثناى يك قصه، فصه ديگرى بيان مىشود و يا مفاهيم و حقايق و موضوعات عقيدتى و اخلاقى و شرعى و هستىشناسى، عرضه مى گردد. اين روش مخصوص و غير معمول، قصههاى قرآن را دگرگون ساخته، هويتى خاص به آنها مى بخشد.(6) در ياد كردن شخصيتها نيز اين روش، اعمال شده است. قرآن، از شخصيت هايى مانند مسيح و مادرش، با نام خاص، ياد مى كند: ذلك عيسى ابن مريم قول الحق الذى فيه يمترون»(مريم، 19 / 34). و بسيارى از شخصيتهاى ديگر را، كه بيشتر از زنان مى باشند، بى نام و نشان باقى مى گذارد و از آنها، گاه با عنوان خاص و گاه با وصف خاص، نام مى برد؛ درباره مادر موسى و همسر فرعون فرمود: و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه»(قصص، 28 / 7) و و قالت امرات فرعون قرت عين لى ولك»(قصص، 28 / 9) و دختران شعيب را به هنگام ورود موسى به مدين، چنين توصيف مى كند: و وجد من دونهم امراتين تذودان»(قصص، 28 / 23) اين شيوه قرآن، به خصوص در ياد كردن زنان، پرسش هايى را در ذهن قرآن پژوهان بر انگيخته و جدال هايى را باعث شده است. در مقام پاسخ به اين پرسشها، نظرها مختلف است و هر كسى علتى را بيان مى دارد. با همه اينها دو نظر عمده وجود دارد كه از آن دو نظريه، به عنوان تبعيت» و تعميم» سخن مى گوييم.تبعيت:
نيامدن اسم زنان در قرآن، بدون شك برخاسته از قصد و غرضى است. در ريشه يابى غرض قرآن، سخنان بسيار گفته شده، اما آنچه به نظر ما مى رسد و شايد علت عمده باشد، دو چيز است.توضيح آنكه:
عربها، در زمان نزول قرآن و پيش از آن، زن را تابع مرد مى دانستند و در هيچ يك از شؤون حيات، براى او استقلال قايل نبودند. همچنين در محيط اجتماعى و فرهنگى آن زمان، نام بردن از زنان، آنهم در ميان جمع، كارى زشت و ناپسند بوده است. قرآن نيز با توجه به موقعيت زن در جامعه آن روز عرب، زن را تابع مرد و شخصيت او را عقبه و دنباله شخصيت مرد مى داند. به همين جهت در اوامر و نواهى و احكام، زن و مرد را با هم متوجه مى سازد. نه اينكه يك بار زن را و بار ديگر مرد را مورد خطاب خود قرار دهد. آرى، قرآن همه جا بدين گونه عمل مى كند؛ چه آنجا كه آدم و حوا را از نزديك شدن به شجره» بر حذر مى دارد و چه آن زمان كه از بهشت مى راند شان و چه بعد از آن.(7) آنچه ذكر شد، برگرفته از كتاب الفن القصصى فى القرآن الكريم»، نوشته متفكر و نويسنده عرب، محمد احمد خلف الله بود كه در تبيين و توجيه نظريه تبعيت، كه سخت بدان وفادار و معتقد است، بيان كرده است. اين رأى را، ديگران بر نتافتند و سخت با آن به مبارزه برخواستند. كمتر كتابى را در اين زمينه مى توان يافت كه تعريض و تعرضى به نويسنده مذكور و نظريه او نكرده باشد.بيان احمد خلف الله از چند جهت كاستى دارد و اشكالات متعددى بر آن وارد است.پيش از پرداختن به موارد نقص، محورهاى مطرح شده در سخن ايشان را فهرست مى كنيم: الف) زن در جامعه آن روز عرب تابع مرد بود و استقلال نداشت.ب) نام بردن از زنان، در فرهنگ عربها، كارى زشت و ناپسند بود.ج) قرآن نيز، به پيروى از فرهنگ حاكم بر جامعه آن روز عرب، زن را تابع مرد مى داند و نامى از او به ميان نمىآورد.از اين محورهاى سه گانه، تنها مورد اول درست است و با آنچه در تاريخ عرب آمده، سازگارى دارد. مورد دوم مبناى صحيح تاريخى ندارد و حكايت از اطلاعات ناقص مؤلف مى كند و مورد سوم، يعنى تاثير پذيرى قرآن از فرهنگ زمان نزول، از اساس متزلزل است.سيد عبدالحافظ عبدريه، از علماى طراز اول الازهر و مؤلف كتاب بحوث فى قصص القرآن» ادعاى دوم احمد خلف الله را چنين پاسخ مى گويد: عدهاى بر آنند كه ياد نكردن قرآن از زنان، به اسم خاص، ريشه در باورهاى جاهلى عربها دارد، كه نام زنان را در جمع نمىبردند و آن را زشت مى پنداشتند. اين نظريه، به گواهى تاريخ، مستقيم و سالم نيست. عرب، در محافل و مجالس خود، نام زنان را بر زبان مى آورد و در شعرها و روايات به آن تصريح مى كرد. مگر نه اين است كه بسيارى از نام آوران و مشاهير عرب را به نام مادرشان، مى ناميدند و مى خواندند و نام زنان بزرگ قبيله را بر آن قبيله مى گذاشتند. (8)تعميم:
تعميم، به معناى عموميت دادن خطاب، با شيوههاى گوناگون، جزو مسايل و فروعات علم معانى و داخل در بلاغت قرآن، است، با شيوهاى گوناگون، جزو مسايل و فروعات علم معانى و داخل در بلاغت قرآن، است. از نمونههاى كار آمد تعميم، نام نبردن از شخصيتها و ذكر نكردن خصوصيات آنهاست. قرآن در موارد بسيارى، به خصوص در قصهها، از تعميم سود مى برد.ياد كرد قرآن از زنان، گاه با اسم خاص است. مثلاً از مادر عيسى با نام ياد مى كند و بارها آن را، در شمارى از آيات، ذكر مى نمايد. قرآن در اين روش نيز، در پى هدفى ارجمند مى باشد و بى دليل و يا بخاطر هدفهاى بى اهميت چنين نمىكند. همچنين است اگر مى بينيم در موارد زيادى، از زنان تنها به عناوين يا اوصاف ايشان، بسنده مى شود و اسم خاصشان از قلم مى افتد. قرآن بدين وسيله، از صنعتى علمى به نام تعميم» كمك مى گيرد، تا به آنچه منظور و مقصود است، دست يابد. زنى كه قرآن نام او را وا مى گذارد، نمونه تمام زنانى است كه مى تواند در موقعيت و وضع او قرار گيرد و شعاع حكم قرآن بر ايشان بتابد. در آن جا كه حكم قرآنى دامنهاى گسترده دارد و وضعيتى كه قرآن نشان مىدهد اختصاص به شخص خاص ندارد، آوردن نام زن يا مردى كه به عنوان نمونه، مورد آن حكم يا وضع قرار گرفته، جز اينكه دايره حكم قرآن و آن وضعيت عام را تنگ كند و فهم مخاطب را به اشتباه بيفكند، هيچ سود ديگرى نخواهد داشت.آرى، گفتار و كردار، و انواع گوناگون وضعيتها، به خودى خود نمىتوانند وجود داشته باشند. اين اشخاص و افراداند كه منصه ظهور و بروز را فراهم مى آورند. پس چارهاى از وجود شخصيتها، نيست. سؤال اينجاست، آيا تشخص دادن به اين شخصيتها، با بيان ويژگىهاى منحصر به فردى چون ذكر اسم خاص آنها به همان اندازه، ضرورى و ناگزير مى باشد؛ خصوصاً در جايى كه قرار است آن شخصيت، نمونه و نماينده يك جنس يا نوع باشد!؟ زن فرعون، زن نوح، زن لوط، زن ابولهب و ملكه سبأ، در آن جايگاه كه قرآن آنان را قرار داده، همگى زنانى هستند كه نمونهاى از جنس زن را، در موقعيتهاى مختلف، به نمايش مى گذارند، بسياراند زنانى كه مى توانند به جاى هر يك از اين نمونهها قرار گيرند؛ نمونههايى كه يا در پرتگاه گمراهى و جهالت فرو افتادن، يا بر قله رفيع هدايت و نور قامت افراشتند.اما زمانى كه داراى صفتى مختص به خود مى باشد كه ديگر زنان آن ويژگى را ندارند، اين زن، در قرآن، خواه نا خواه جلوه ديگرى خواهد داشت و بردن نام او امرى است ناگزير و بايسته. كافى نخواهد بود، اگر قرآن، از مريم دختر عمران، چنين تعبير كند: [امرأْ] احصنت فرجها فنفخنا فيه من روحنا»(تحريم، 66 / 12) يا بگويد: و اذكر فى الكتاب مريم[ بنت عمران] اذ انتبذت من اهلها مكاناً شرقيا فاتخذت من دونهم حجابا فارسلنا اليها روحنا فتمثل لها بشرا سوياً»(مريم، 19 / 16، 17). در جمع زنان عالم، از اول تا به آخر، تنها مريم دخت عمران چنين شأن و مرتبهاى دارد و بس.حال، اگر قرآن از ذكر نام او غفلت مى ورزيد و مانند ديگر زنان از او ياد مى كرد، آيا تصور نمىشد كه آنچه درباره مريم گفته شده، از جهت زن بودن اوست و زنان ديگر نيز مى توانند، در آن موارد با او همتا و شريك باشند. بى شك چنين نيستند. اين اراده خداوند بود كه مريم را به فضل عظيم» نايل كند و او و فرزندش را آيْ للعالمين» قرار دهد. و هيچ آفريده ديگرى، در اين مقام، همنشين آنها نخواهد بود.(9) آنچه گفته آمد، به زنان اختصاص ندارد، بكله قرآن، درباره مردان نيز، چنين كرده است. اگر قرآن نام انبيأ عليهالسلام و نام كسانى چون فرعون و قارون را ذكر مى كند، اين به دليل وجود يك خصوصيت ذاتى و غير قابل تعميم در آنان است؛ و اگر از ديگران نام نمىبرد، بدين خاطر است كه با مردان ديگر فرقى ندارند و به راحتى، در هر امت و گروهى و در هر زمان، مانند شان يافت مىشود بنابر اين، اين گونه سخصيتها، چه زنان و چه مردان، ضرب المثلهايى هستند در دايره ايمان و كفر، و هدايت و ضلالت، كه خداوند با بيان سرگذشتشان، تمامى انسانها را بدين نكته آگاه ساخته كه اگر كردار و گفتار شان مانند كردار و گفتار شخصيتهاى قرآنى باشد، به سر انجام و عاقبتى خواهند رسيد كه آنان رسيدند؛ با هدايت مى يابند و يا در گمراهى سر نگون خواهند شد، پس هدف قرآن، بيان حقيقتى است كه مستقل از افراد و اشخاص، در همه دورانها وجود دارد، و همه افراد انسان، بنابر سرشت و طبيعت شان، توانايى رسيدن به آن را دارند.5. هر يك از زنان قصههاى قرآن، در آيينه شخصيت خود، حقيقتى را پيش روى ما مى گذارند كه وجوه گوناگونى دارد و از چند جهت قابل توجه و دقت است. اين حقيقت، گاه چنان متعالى و بالنده است كه همه وجود آدمى را از شوق رسيدن به آن مىآكند و گاه چنان تلخ و گزنده، كه روح در برابر آن تاب تحمل نمىيابد و به ناچار گريز اختيار مى كند.اختيار و آزادى عقيده:
همسر فرعون، نمونه گوياى يك شخصيت مستقل و انسانى است كه به رغم فشارهاى حاكم بر جامعه آن روز و فريبندگى زندگى اشرافى درون كاخ فرعون و اجبارى كه از هر سو او را در تنگنا مى گذاشت، دعوت موسى را لبيك گفت و اصول و ارزشهاى انسانى را بر گزيد. اين زن كه قرآن از او به نيكى و شايستگى ياد مى كند، آن گاه كه با چشم بصيرت و آگاهى خود، گمراهى فرعون و مردم چشم و گوش بسته زمانش را مشاهده كرد و حقانيت دين موسى را دريافت، نه تنها با آن مردم جاهل كه جز سايه حكومت فرعون پناهگاهى نمىديدند، همراه و هصمدا نشد، بكله شجاعانه، ايمان خود را اعلان كرد و بر آن پاى فشرد. چنين بود كه خداوند، او را براى ايمان آورندگان مثال زد و فرمود: و ضرب الله مثلاً للذين امنوا امرأت فرعون اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنْ و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظلمين»(تحريم، 66 / 11).آرى، آن كسى كه قلبش به ياد خدا اطمينان يابد و خود را از سلطه سياه جهل و گمراهى برهاند، بهترين نمونه، براى مردم با ايمان، تواند بود.در مقابل، قرآن از زنانى سخن مى گويد كه عقيده باطل را برگزيدند و در بيراه تباهى سرگردان شدند. آنان نيز ضرب المثل قرآن شدند، اما در جهت عكس همسر فرعون، فرمود: ضرب الله مثلاً للذين كفروا امرات نوح و امرات لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صلحين فخانتا هما فلم يغنيا عنهما من الله شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين»(تحريم، 66 / 10).اين دو زن در جوار بندگان كريم خداوند و انبياى او، چشمان خود را در برابر تابش نور ايمان كه اطراف شان را آكنده بود، بستند و از مائده پر بركتى كه خداوند در مقابل شان نهاده بود، هيچ بر نگرفتند. اين وضع كسانى است كه بيرون از دايره طبيعت و فطرت الهى خويش گام مى زنند و حق و حقيقت را بر نمىتابند. زن لوط و زن نوح، سر از اطاعت همسران خود، كه مردانى برگزيده و خدايى بودند، پيچيدند و حق و خير و رستگارى را به گمراهى و فساد فروختند و نمونهاى از زن را نشان دادند كه سركش، بدخو و دشمن حق است.اين برابرى و تقابل، تاكيدى است قرآنى، بر اين نكته كه انسانها، چه زن و چه مرد، تنها خود در برابر آنچه مى گويند و مى كنند، مسؤول خواهند بود. و لا تزر وازرْ و زر اخرى»(انعام، 6 / 164)حكومت و زمامدارى:
در تصويرى كه قرآن از زن مقتدر و صاحب امر ارايه مى دهد،عاطفه و احساسات جوشان او در برابر عقل و تدبير رنگ مى بازد و زن، در مواقع بحرانى و سرنوشت ساز، چنان عمل مى كند كه مردان كار آزموده و مجرب.ملكه سبا زنى است دولتمند و در ميان قوم خود با عظمت و بلند مرتبه؛ زنى كه به عقل و حكمت و تدبير، شهرت يافته و نمونهاى است از زنان آگاه، دور انديش و داناى به امور جامعه و زندگى. آن گه كه نامه نبى خدا، سليمان، بدو مى رسد، با وزرا و فرماندهان لشكر خود و با بزرگان دولت و چاره انديشى و مشورت مى نشيند و مى گويد: يا ايها الملأ افتونى فى امرى ما كنت قاطعْ امرا حتى تشهدون»(نمل، 27 / 32) و چون راى ايشان را بر جنگ و خونريزى و به كنار نهادن عقل و تدبير، استوار مى بيند، گفتارشان را ناقص و فكر شان را اشتباه مى خواند و اعلام مى دارد كه صلح بهتر از جنگ است و سزاوار آن عاقلان آن است كه به كارى دست زنند كه نيكو باشد و آنان را نفع دهد.