تحلیلی پیرامون نهضت حسینی (5) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تحلیلی پیرامون نهضت حسینی (5) - نسخه متنی

سیدعلی فرحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



تحليلى پيرامون نهضت حسينى (ع) (6)

در بخشِ پيش روشن شد كه بنى‏اميّه و همفكرانشان، رياست‏طلب‏هاىِ فاسدى بودند و با بنى‏هاشم و دعوتِ اسلامىِ آنان، اختلافِ اصولى داشتند، از اين رو با همه توان با آنان مبارزه كردند و جنگ‏هاىِ بزرگى مانندِ بدر و احد و احزاب، كه بايد آن‏ها را «جنگ‏هاىِ با اسلام» گفت، بر ضدِّ آنان به وجود آوردند. و اگر چه بنى‏اميّه، سرانجام شكست خوردند و از روىِ ترس و سياست، تسليم گشتند، امّا نكته مهمّ اين جاست كه اختلافِ اصولىِ بنى‏اميّه، كه از بنيشِ مادّى و تسلّط‏طلبِ آن‏ها ريشه مى‏گرفت، از بين نرفت، بلكه زير پرده ماند و پس از اين كه پست‏هاىِ حسّاسِ حكومتِ اسلامى به دستِ آن‏ها سپرده شد و زمينه تسلّط آن‏ها بر مقدّراتِ اسلام و مسلمانان فراهم گشت، همان اختلافِ اصولى، در چهره اسلام روىِ پرده آمد و جنگ‏هاى بزرگ‏ترى مانندِ صفين و كربلا، كه بايد آن‏ها را «جنگ‏هاى در اسلام» گفت، به بار آورد، و به اين ترتيب بر اثرِ اشتباهِ عظيم خلفا، كه به اموى‏ها همه گونه امكانات دادند، «جنگ‏هاىِ با اسلام» به «جنگ‏هاى در اسلام» تبديل گشت و جامعه اسلامى را از درون به خطر افكند.

پيراهنِ عثمان و وليعهدىِ يزيد

در اين بخش مى‏خواهيم، مسيرِ بنى‏اميّه و همكارانشان را، كه سازمانِ اموى بودند و مسيرِ بنى‏هاشم و پيروانشان را، كه سازمانِ هاشمى بودند، با هدف‏هايى كه در درونِ جامعه اسلامى به خصوص در برابر همديگر داشتند و دگرگونى‏هايى كه به مرورِ زمان يافتند، شناسايى كنيم تا بتوانيم به ريشه‏هاىِ اصلىِ درگيرى‏هاىِ جهانِ اسلام مانندِ جنگ كربلا واقف گرديم. در واقع تاكنون، بيشتر پيرامونِ خطِ سيرِ خلافتِ اسلامى و عوامل و آثارِ آن گفتگو مى‏كرديم، و در اين بخش، بيشتر پيرامونِ خطِ سيرِ جوامع اسلامى، كه در درجه اوّل بر دو سازمانِ هاشمى و اموى تكيه داشت، گفتگو مى‏كنيم و اگر چه اين دو سازمانِ متضادّ، مانند روز و شب به هم پيچيده‏اند، از اين رو هر يك از اين دو بايد توأم با ديگرى بررسى گردد، ولى در عينِ حال در نيمه اولِ اين بخش بيشتر درباره سازمانِ اموى و در نيمه دوم، بيشتر درباره سازمانِ هاشمى بحث مى‏شود.

چنان كه ديديم، بنى‏اميّه و در رأس آن‏ها معاويه، با شامّه سياسىِ نيرومندشان احساس كردند كه براىِ كسبِ موقعيّت و قدرت، بايد سياستِ اسلامى را به كار گيرند تا بتوانند دستِ‏كم گروه‏هايى از مسلمانان را جذب كنند و براىِ مبارزه با مسلمان‏هاىِ راستين، كه طرفدارِ خاندانِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و سنگِ راهِ اموى مسلك‏ها بودند، مجهز نمايند. و از اين جا روشن مى‏شود كه: سياستِ اسلامىِ حكومتِ اموى‏ها، سياستِ ثابتى نبود، بلكه سياست متغيرى بود كه به نسبت پيشرفتِ آن‏ها نوسان پيدا مى‏كرد؛ يعنى، آن‏ها هنگامى كه موقعيّتِ خودشان را ضعيف مى‏ديدند، طبعا بيشتر به اسلام نزديك مى‏شدند و بيشتر تظاهر مى‏كردند و هنگامى كه سيطره خودشان را استوار مى‏انگاشتند، طبعا بيشتر از اسلام دور مى‏گشتند و بيشتر در برابرِ آن موضع مى‏گرفتند. اين نوسان كه تأثير عظيمى در مسير حكومت اموى‏ها و در سرنوشت جوامع اسلامى داشت، نمونه‏هاى فراوانى دارد، براى رعايتِ اختصار به يك نمونه آن در زمينه پيراهنِ عثمان اشاره مى‏شود:

«عمرو عاص» همكارِ نزديكِ معاويه، به خوبى مى‏دانست كه على عليه‏السلام در جريانِ قتلِ عثمان تقصير ندارد، بلكه خودِ او و معاويه تقصير دارند؛ از اين رو هنگامى كه معاويه گفت: «على عليه‏السلام را متّهم به كشتنِ عثمان مى‏كنيم و در سايه اين اتّهام با او مى‏جنگيم» عمرو عاص در پاسخِ او اين جمله واقعا جالب را گفت:

واسَوْاَتاهْ، اِنَّ اَحَقَّ الْناسِ اَنْ لايَذْكُرَ عُثْمانَ لَاَنَا وَ اَنْتَ.

اى معاويه، افسوس كه تو اشتباهِ بزرگى را بهانه مى‏كنى، من و تو بيشتر از همه مردم نسبت به عثمان تقصير كرده‏ايم، بدين جهت بهتر است كه اصلاً نامِ عثمان را بر زبان نياوريم.(1)

تقصيرِ معاويه اين بود كه در برابرِ كمك‏خواهىِ عثمان، عمدا مسامحه كرد.(2) على عليه‏السلام اين تقصيرِ معاويه را، كه با نقشه حساب شده بود، چندين بار گوشزد نمود، از جمله در يكى از نامه‏هاىِ توبيخى‏اش به معاويه نوشت: «... هرگاه يارىِ عثمان را به سود خودت مى‏ديدى، او را يارى مى‏كردى و هر گاه به سود خودت نمى‏ديدى، او را وامى‏گذاشتى...»(3)

و امّا تقصيرِ عمرو عاص اين بود كه تا آن جا كه توانست مردم را براىِ كشتن عثمان تحريك نمود. خود او با صراحت مى‏گفت: «... به خدا قسم هيچ چوپانى را نديدم مگر اين كه او را براىِ كشتنِ عثمان تحريك كردم و بر اثرِ تحريكِ من بود كه عثمان كشته شد.»(4)

با اين وصف چقدر عجيب است كه همين معاويه و عمرو عاص، مانندِ طلحه و زبير و عايشه، كه همگى از اولياىِ قتلِ عثمان بودند، يكباره اولياىِ خونِ عثمان شدند، آن هم بر ضدِّ على عليه‏السلام كه حتّى به تصديقِ آن‏ها، در قتلِ عثمان دخالت نداشت، بلكه تا حدودى از او دفاع كرد.

و نكته اصلى اين جاست كه همين رياكارهاىِ فرصت‏طلب، پس از تسلّط بر اوضاع، پرده از روىِ مقاصدِ سياسىِ خودشان برداشتند و در واقع، خودشان خودشان را رسوا نمودند. خودِ معاويه در خطبه‏اى كه براىِ مردمِ عراق ايراد كرد، به هدفِ اصلى‏اش از جنگِ صفين، كه به بهانه خونِ عثمان و با كشتارِ ده‏ها هزار مسلمان دنبال نمود، تصريح كرد و گفت: «... اى مردمِ عراق! من با شما جنگيدم، امّا نه براىِ نماز يا روزه يا حجّ يا مسايلِ اسلامى ديگر (و نه انتقام‏گيرى از قاتلانِ عثمان، كه به اعتراف خودِ معاويه امكان نداشت) بلكه براىِ اين كه بر شما سلطنت بيابم و يافتم و اكنون كه به مرادم رسيده‏ام صريحا مى‏گويم: «هر پيمانى را كه با حسن عليه‏السلام بسته‏ام (كه مطابقِ قرآن و سنّت پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم عمل كنم و حقوقِ مسلمان‏ها را رعايت نمايم و كسى را جانشين خود نسازم) زيرپا مى‏گذارم.»(5)

معاويه، پس از رسيدن به قدرت، نه تنها پيمان با حسن عليه‏السلام را زيرپا گذارد، بلكه به خاطرِ وليعهدىِ يزيدش، آن حضرت را با اين كه صلح كرده و كنار رفته بود، با كمالِ ناجوانمردى مسموم ساخت(6) و به اين ترتيب، حسن عليه‏السلام نيز مانندِ حسين عليه‏السلام ، كه عزيزانِ پيغمبر و على عليه‏السلام و محبوب‏ترين شخصيت‏هاىِ اسلامى بودند به وسيله حكومتِ معاويه و در راهِ حكومتِ يزيد، قربانى شدند.

بالاتر از سخنانِ يادشده معاويه، وصيّت‏نامه اوست كه براىِ يزيدِ دلبندش مى‏نگارد و مكنوناتِ ضميرش را در «سلطنتِ موروثى و استبدادى» خلاصه مى‏كند. معاويه در وصيّت‏نامه‏اش و در حقيقت ترازنامه‏اش، با اشاره به مخالفان و از همه مهمتر حسين عليه‏السلام مى‏گويد: فرزندِ عزيزم، من زحمتِ هر گونه تلاشى را از دوشِ تو برداشتم، و همه چيز را زيرِ فرمانِ تو آوردم و سرِ سرداران را پيشِ تو خم كردم و جهان را براىِ تو رام نمودم. اكنون از سلطنتى كه به خاطرِ تو پايدار ساختم از هيچ كسى بيم ندارم مگر از حسين فرزندِ على عليه‏السلام و در درجه دوم از سه نفر ديگر (فرزندِ ابوبكر، فرزند عمر و فرزند زبير).(7)

اين گونه شواهد نشان مى‏دهد كه: دستاويزِ انتقامِ عثمان، به عنوانِ خليفه مظلومِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و به طورِ كلّى، همه دستاويزهاىِ اسلامى اموى‏ها، وسايلِ سياسىِ فريبنده‏اى بود كه براى استقرار حكومتشان به كار مى‏بردند، از اين رو هنگامى كه بر خر مرادشان سوار گشتند، موضوعِ انتقام عثمان را از متن كارشان، كنار گذاشتند، و به جاىِ آن وليعهدى يزيد را كه در ابتدا جرأتِ طرحش را نيز نداشتند، با زر و زور و تزوير تحميل كردند.

تغيير سياستِ حكومتِ اموى، با وليعهدى يزيد متوقّف نشد، بلكه روز به روز افزايش يافت تا اين كه در زمانِ حكومت ننگين يزيد، به نهايت درجه رسيد و اساسِ اسلام را به پرتگاهِ خطر كشيد. معاويه، چون با دستِ خالى به سوىِ مقصدِ دور و درازِ خلافتِ اسلامى اوج گرفته بود، اقلاً اين واقعيت را احساس مى‏كرد كه بايد ظواهر اسلامى را رعايت كند تا مردم را جذب نمايد، به خاطرِ همين احساس بود كه معاويه، با سياستِ اسلامى خو كرد و آن را تا حدودِ زيادى به كار بست، ولى يزيد بر تختِ امپراطورى پرقدرتى تكيه مى‏زد كه آسان و رايگان به دستش رسيده بود؛ از اين رو او اصلاً احساس نمى‏كرد كه بايد ظواهرِ اسلامى را رعايت كند، به خصوص كه شخصا نيز، جوانِ خشنى بود و از تجربه‏هاى سياسى هم محروم بود. او به اندازه‏اى احمق بود كه حتّى در برابرِ چشمِ مسلمان‏ها، ميگسارى و هرزگى مى‏كرد و اصحابِ محبوبِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را، به عنوانِ انتقام كشتگانِ خاندانش در جنگِ بدر به خاك و خون مى‏افكند و حتّى كعبه را كه محورِ مقدّساتِ اسلام است به منجنيق مى‏بست و از همه بدتر اين كه علنا خدا و پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، قرآن و وحى، قيامت و حساب را استهزا مى‏نمود و اشعار كفرآميز مى‏سرود.

نظرِ همكارانِ معاويه درباره حكومتِ يزيد

فسادكارىِ يزيد حتّى پيش از حكومتش به اندازه‏اى زننده و آشكار بود كه حتّى بسيارى از همكارانِ معاويه با وليعهدىِ او مخالفت مى‏كردند، هر چند كه به خاطرِ منافعشان سرانجام آن را تأييد نمودند، حتّى زياد جلاّد، كه دستِ راستِ معاويه بود در پاسخِ نظرخواهىِ او درباره وليعهدىِ يزيد مى‏گفت: «معاويه مى‏داند كه يزيد، سست و بى‏كفايت است و بيشتر ايّامش به شكار و فساد و سرگرمى با حيوانات مى‏گذرد، از اين رو بهتر است وليعهدىِ يزيد را به تأخير اندازد تا يزيد، دستِ‏كم ظاهرش را اصلاح نمايد.»(8) اين سخنانِ زياد، درباره يزيد، مثلِ معروفِ عرب را به ياد مى‏آورد كه مى‏گويد: «وَيْلٌ لِمَنْ كَفَّرَهُ نِمْرُود؛ واى بركسى كه نمرود هم او را كافر مى‏خواند.»

«احنف» يكى ديگر از مشاورانِ معاويه بود. او در رأسِ هيأتى از بصره، براىِ شركت در جشنِ وليعهدى يزيد، به شام دعوت شد. معاويه در اين جشنِ رسوا، كه با حضورِ هيأت‏هاىِ خودفروخته مناطقِ اسلامى تشكيل گشته بود، از او پرسيد: نظرِ تو درباره وليعهدىِ يزيد چيست؟ او در پاسخ گفت: «اگر راست بگوييم از شما مى‏ترسيم و اگر دروغ بگوييم از خدا مى‏ترسيم...» و جالب اين است كه: معاويه نيز گفته او را تصديق كرد و گفت: «صَدَقْتَ؛ آن چه گفتى عينِ واقعيت است»(9) ترسِ احنف از مخالفت با وليعهدىِ يزيد، بدين سبب بود كه او مى‏دانست و همه مى‏دانستند كه معاويه، مستبدّى سرسخت است كه اگر با تزوير به هدفش نرسد از شمشير استفاده مى‏كند.

شاهدِ مطلب اين كه: روزى همين معاويه، روىِ منبرِ اسلام، درباره خصلت‏هاىِ به اصطلاح ارزنده يزيدش سخن‏سرايى مى‏كرد تا ذهن مردم را براىِ پذيرش وليعهدى او آماده كند. در اين ميان يكى از مزدورانش به نام «يزيدبن مقفّع» به معاويه اشاره كرد و رو به مردم گفت: «اين اميرالمؤمنين است.» و سپس به يزيد كه زيرِ دست معاويه نشسته بود، اشاره كرد و گفت: «پس از معاويه، اين اميرالمؤمنين است» و آن‏گاه به شمشيرش اشاره كرد و گفت: «وَ مَنْ أبى فَهذا؛ و هر كسى كه يزيد را به عنوان اميرالمؤمنين نپذيرد، نصيبش اين شمشير است» معاويه كه از اين سخنان كوتاه، و در عين حال رسا، متبسّم شده بود، به او گفت: «بنشين كه تو سيّد خطيبانى»(10) آرى اين هرزه‏گوىِ بى‏وجدان، سيّدِ خطيبان بود، زيرا توانست محتواىِ همه خطبه‏ها و حيله‏ها و شيوه‏هاىِ معاويه را در «شمشير»، كه مهم‏ترين وسيله ابتدايى يا نهايى همه زورگويان است، بگنجاند و خلافتِ يزيدش را روىِ خونِ انسان‏ها مستقر نمايد.

«مغيره» نيز يكى از همكارانِ معاويه بود و چندسالى از طرفِ او بر عراق حكومت كرد و سپس به فرمانِ او بركنار شد. مغيره براىِ اين كه معاويه را دلخوش كند تا دوباره از طرف او به حكومت عراق برسد، نقشه خلافت يزيد را براىِ اولين‏بار، نزدِ معاويه مطرح ساخت و براىِ اجراىِ نقشه شيطانى‏اش گفت: «اى معاويه، خوب است خودِ تو در زمانِ حياتت و خلافتت، زمينه اين كار را فراهم سازى و مردم را با زر و زور به پذيرشِ آن و ادارى و من نيز، به سهم خودم مى‏كوشم كه موافقتِ مردم عراق را به دست آورم» اگرچه «مغيره» با اين خوش‏رقصى‏ها، موردِ عنايتِ معاويه قرار گرفت و مجدّدا به حكومت عراق منصوب شد، ولى خودِ مغيره، هنگامى كه وليعهدىِ يزيد را تثبيت كرد، صريحا گفت:

فَتَقْتُ عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدْ فَتْقاً لا يُرْتَقُ اَبَداً.(11)

من با تثبيتِ وليعهدىِ يزيد، زخمِ مهلكى بر امّتِ محمّد زدم كه هرگز التيام نمى‏پذيرد.

فقط مغيره: نبود كه خطرِ عظيم خلافتِ يزيدى را احساس مى‏كرد، بلكه خودِ معاويه نيز مى‏دانست كه خلافت يزيد، مصالحِ اسلام را پامال مى‏كند و پذيرشِ آن، گناه بزرگى به شمار مى‏آيد. گواه مطلب، سخنانِ خودِ معاويه است كه به بزرگانِ كوفه، كه مغيره آن‏ها را با رشوه خريده بود و همراهِ فرزندش به جشن وليعهدىِ يزيد در شام فرستاده بود، گفته است؛ معاويه پس از ملاقات با نمايندگانِ خودفروخته عراقى، از فرزندِ مغيره پنهانى پرسيد: پدرت به چه قيمتى دين اين جمعيّت را خريد. فرزندِ مغيره گفت: به سى‏هزار درهم. معاويه گفت: اين جمعيّت چقدر ارزان و آسان، دينِ خودشان را فروختند.(12)

اين همه بى‏انصافى چرا؟

مى‏بينيم كه حتّى همكارانِ معاويه خلافتِ يزيد را خطرناك مى‏خوانند و خودِ معاويه نيز به ريشِ كسانى كه با يزيدش بيعت كرده‏اند، مى‏خندد و آن‏ها را دين‏فروشانِ احمق مى‏خواند. با اين حال چقدر عجيب است كه متعصب‏هاى داغ‏تر از آش، معاويه را مى‏ستايند و جنايت‏هاىِ او را حتّى در زمينه وليعهدىِ يزيدش توجيه مى‏نمايند. يكى از اين متعصب‏ها، ابن‏خلدون است كه برعكسِ بسيارى از علماىِ اسلامى و حتّى برعكسِ سخنان وابستگانِ معاويه و خودِ معاويه كه گوشزد شد، معاويه را مى‏ستايد و اگر چه از حسين عليه‏السلام تجليل مى‏نمايد و حتّى قيامِ آن حضرت را بر ضدِّ حكومتِ يزيد، مشروع مى‏خواند، ولى در عين حال، وليعهدىِ يزيد را، كه بزرگ‏ترين فاجعه تاريخ اسلام است، با جملاتِ شرم‏آورِ زير و على‏رغمِ اعتراف‏هاىِ خودِ معاويه توصيف مى‏كند، بشنويد و بخنديد يا بگرييد:

«گمان نكنى كه معاويه فسادكارى‏هاىِ يزيد را مى‏دانست و با اين حال، او را وليعهد كرد، معاويه عادل‏تر و منزه‏تر از اين بود كه مرتكبِ چنين خلافى بشود. معاويه همواره از يزيد مراقبت مى‏نمود و او را از ساز و آواز و فساد و گناه باز مى‏داشت، منتها هنگامى كه يزيد به خلافت رسيد شيوه‏اش تغيير كرد و علنا مرتكبِ فجايع بزرگى گشت، از اين رو برخى از اصحابِ پيغمبر مانندِ حسين عليه‏السلام و ابن‏زبير، نسبت به او تغيير رأى دادند و بيعتِ او را شكستند و جنگِ با او را واجب خواندند.»(13) طبيعى است كه ابن‏خلدون، با اين بينشِ غرض‏آلودش، آيات و رواياتِ مربوط به لعنِ معاويه و بنى‏اميّه را نيز، توجيه مى‏كند يا انكار مى‏نمايد.

در ضمن، يك ظلمِ «ابن خلدون» به حسين عليه‏السلام و اساسا به تاريخ اين است كه مى‏گويد: «حسين عليه‏السلام با يزيد بيعت كرد، ولى پس از آن تغيير رأى داد» با اين كه شهادتِ قطعىِ تاريخ كه خواهيم ديد اين است كه: حسين عليه‏السلام اصلاً با يزيد بيعت نكرد تا پس از آن تغيير رأى دهد، بلكه على‏رغم همه قلدرى‏ها و فريبكارى‏هاىِ حكومتِ معاويه، وليعهدىِ يزيد را به شدّت رد كرد و به بادِ استهزاء گرفت. و آيا كسى نيست كه از ابن‏خلدون بپرسد كه دروغِ شاخدارِ تو، به خاطرِ چه كسى است و براى چه منظورى است؟

البته اين گونه نظرها اختصاص به ابن‏خلدون ندارد. تاريخ اسلام دانشمندانِ متعصّبِ فراوانى مانندِ ابن خلدون، نشان مى‏دهد كه با قلمِ مسمومشان حكّام فاسد را تأييد كرده‏اند و مردانِ حقّ را با انواع خلاف‏گويى تضعيف نموده‏اند. و تعجبِ بيشتر اين جاست كه اين گونه دانشمندانِ منحرف و منحرف‏كننده، پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را از اشتباه يا گناه مصون نمى‏دانند و با اين وصف، نسبت به دشمنانِ خاندانِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به قدرى عصبيّت به خرج مى‏دهند كه حتّى انحراف‏هاىِ روشنِ آن‏ها را انكار مى‏كنند و جنايت‏هاىِ هولناكِ آن‏ها را، به خصوص نسبت به على عليه‏السلام و فرزندانش، توجيه مى‏نمايند. راستى چرا اينان گرفتارِ اين همه بى‏انصافى و حق كشى هستند؟

پاسخِ اين چرا، نه تنها به شناختِ تاريخ اسلام، بلكه به شناختِ فرهنگِ اسلام نيز كمكِ بسيارى مى‏كند، به ويژه كه بين فرهنگِ اسلام و تاريخِ آن، ارتباطِ عميقى وجود دارد به طورى كه براىِ روشن‏گرىِ فرهنگِ اسلام نيز بايد تاريخ آن، با غربالِ بررسى‏هاى منصفانه تصفيه شود تا شخصيت‏هاى خوب يا بد، كه سرچشمه فرهنگِ اسلامند، از دام تبليغات دروغين آزاد گردند. البتّه اين تصفيه، كارى بسيار مهم و پردامنه است و بايد در كتابِ جداگانه‏اى دنبال شود، ولى در اين جا به طورِ فشرده گوشزد مى‏شود كه: قصور يا تقصيرِ برخى از كاوشگرانِ اسلامى، بر فرض اين كه به سببِ خباثت ذاتى نباشد، كه در برخى موارد به همين سبب مى‏باشد، از عوامل گوناگونى ريشه مى‏گيرد. در سطور زير به مهم‏ترين آن‏ها، كه در هر مورد يك يا چند نمونه‏اش به چشم مى‏خورد، اشاره مى‏شود.

اول اين كه: از نظرِ دينى ضعيفند و اسيرِ تعصّب‏هاىِ فردى يا گروهى‏اند و طبيعى است كه تعصّب، ضميرِ انسان را تاريك مى‏كند و از دريافت يا پرداختِ واقعيت باز مى‏دارد. دوّم اين كه: از نظرِ فكرى، در پى توجيه وضع موجود نه تنقيدِ وضعِ موجود مى‏باشند؛ به اين معنا، كه هر چيزى را كه واقع شده، حق و هر چيزى را كه واقع نشده، باطل مى‏گيرند؛ از اين رو سعى مى‏كنند كه براىِ اثبات درستىِ هر چيزى كه واقع شده و نادرستىِ هر چيزى كه واقع نشده دلايلى بتراشند. سوم اين كه: از نظرِ اجتماعى شيفته سلطنتِ خوش‏آب و رنگ دولتمردانند؛ بدين جهت آگاهانه يا ناآگاهانه مى‏كوشند كه مسايل مختلف را، در چارچوبِ شخصيتِ كاذبِ آن‏ها و طبعا در جهتِ منويّاتِ آن‏ها ارزيابى كنند. چهارم اين كه: از نظر سياسى مى‏خواهند جريان تاريخ و انديشه مردم را، ثابت نگه دارند و خيال مى‏كنند كه ابزارِ واقعيات و حركت برخلاف مسير اكثريت، بنيان كار را خراب مى‏كند و به وحدت اجتماعى يا مفاخرِ ملّى يا باورهاىِ عمومى لطمه مى‏زند، با اين كه برعكسِ پندار آن‏ها، ابزار واقعيّات موجب آگاهى و تعالى مى‏شود، ولى كتمانِ واقعيات و بدتر از آن، قلب واقعيات، باعثِ گمراهى و بدبختى مى‏گردد. عاملِ پنجم كه از عوامل ديگر مهم‏تر است عامل علمى است؛ اين عامل كه در صفحاتِ آينده گوشز د مى‏شود، از روايت‏هاىِ فراوانى ريشه مى‏گيرد كه از زبانِ علماىِ وابسته به اموى‏ها در كليه زمينه‏ها به ويژه در زمينه شخصيت‏هاى خوب و بدِ صدرِ اسلام، جعل و منتشر شده است و آثارِ بسيار بدى در افكارِ عمومى و حتّى در بسيارى از تحقيقات اسلامى، بر جا گذارده است.

پرسشِ حسّاس

به هر حال، واقعيّتِ روشن اين است كه: يزيد، تبهكارِ بى‏سياستى بود. و چنان كه ديديم خلافتِ او حتّى در نظرِ عمّالِ اموى، خطرِ بزرگى بود. با توجّه به اين واقعيت، پرسشِ حسّاسى پيش مى‏آيد و آن اين كه: حكومتِ معاويه با چه عواملى توانست چنين يزيدى را در مقام خلافت پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بنشاند و با وجودِ شخصيت‏هاى درخشانى مانندِ حسين عليه‏السلام ، از مسلمان‏ها براىِ او بيعت گيرد؟ اهمِّ اين عوامل دو چيز بود:

عاملِ اوّل اين بود كه: حكومتِ معاويه در طولِ چندين سال سيطره بى‏منازعش، تبليغات وسيعى در كليّه كشورهاىِ اسلامى، براى برقرارىِ قدرتش و براساس لعن على عليه‏السلام و خاندانش به كاربُرد و از اين راه، توده‏هاىِ مسلمان را به شدّت منحرف كرد تا حدّى كه بسيارى از آن‏ها بنى‏اميّه را ستايش مى‏نمودند و على عليه‏السلام و خاندانش را لعن مى‏كردند و برخى از آن‏ها مانندِ مسلمان‏هاىِ حرّان، لعن على عليه‏السلام را به صورتِ معمولى كافى نمى‏دانستند و مى‏گفتند: «اصلاً نماز بدونِ لعن بر على عليه‏السلام صحيح نيست»(14) طبيعى است كه چنين مسلمان‏هايى از خلافتِ يزيدها ناراحت نمى‏شدند، بلكه برعكس مسرور مى‏شدند.

عاملِ دوم اين بود كه: حكومتِ معاويه پس از شهادتِ على عليه‏السلام يكّه‏تازِ ميدان شد و به قدرتِ عظيم و روزافزونى دست يافت؛ قدرتى كه در سايه آن توانست همه موانع را به آسانى كنار بزند و وليعهدىِ يزيدش را، على‏رغم اعتراضاتِ مسلمان‏هاىِ ناراضى، تحميل نمايد؛ با تكيه بر همين قدرتِ كوبنده بود كه معاويه به فرزندِ عمر و سايرِ مخالفان، با كمالِ وقاحت مى‏گفت:

... اِنَّ اَمْرَ يَزيد كانَ قَضاءً مِنَ الْقَضاءِ لَيْسَ لِلْعِبادِ خِيَرَةٌ مِنْ اَمْرِهِمْ(15).

وليعهدىِ يزيد نمونه‏اى از فرمانِ خداست؛ از اين رو هيچ‏كس حقّ ندارد با آن مخالفت نمايد.

يعنى، آراىِ مسلمانان و شوراىِ بزرگانِ امّت و هر عنوانِ مقدّسِ ديگر، كه حتّى خودِ معاويه آن را بر ضدِّ على عليه‏السلام دستاويز مى‏كرد، در برابرِ خلافتِ يزيدِ دلبندِ او مبتذل مى‏باشد.

سياستِ تزوير و شمشير

دستگاهِ معاويه، در راهِ تثبيتِ وليعهدىِ يزيد به تهديدهاىِ زبانى اكتفا نمى‏كرد، بلكه انواعِ خشونت‏ها را همراه انواعِ شيطنت‏ها به كار مى‏برد. يك نمونه آن، حيله شگفت‏انگيز و جنايت‏آلودى است كه در ميانِ مسلمان‏هاىِ مدينه به خصوص نسبت به حسين عليه‏السلام و شخصيت‏هاىِ اسلامى ديگر به مورد اجرا گذاشت.

سببِ حيله جنايت‏آلودِ معاويه اين بود كه: مسلمان‏هاى مدينه كه پايه‏گذار اسلام و سرمشقِ جوامعِ اسلامى بودند، با وليعهدىِ يزيد به شدّت مخالفت مى‏كردند، مخالفتِ آن‏ها به اعترافِ معاويه، از مخالفتِ چهار شخصيتِ ممتاز، كه عبارت بودند از فرزندِ ابوبكر، فرزندِ عمر، فرزندِ زبير و از همه مهم‏تر حسين عليه‏السلام فرزند على عليه‏السلام ، ريشه مى‏گرفت.

فرزندِ ابوبكر يا عمر، با عصبانيّت به معاويه گفت: «اى معاويه، اين چه بساطِ طاغوتى است كه برپا مى‏كنى؟ محيطِ اسلام هرگز نمى‏پذيرد كه پس از مرگِ يك هرقل، هرقلِ ديگر به جاىِ او بنشيند» فرزندِ زبير گفت: «اى معاويه، تو با تحميلِ وليعهدىِ يزيدِ ننگين، هم برخلافِ روشِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و هم برخلافِ روشِ ابوبكر و عمر عمل مى‏كنى» از همه شديدتر حسين عليه‏السلام بود كه با تمسخرِ معاويه و يزيد فرمود: «اى معاويه آيا تو يزيد را توصيف مى‏كنى؟ يزيد نيازى به توصيف ندارد، چون خودش با شرابخوارى‏هايش و كبوتربازى‏هايش و سگ‏چرانى‏هايش، خودش را معرفى مى‏كند.»(16)

ولى معاويه نه تنها به اعتراض‏هاىِ شديدِ اينان، كه شخصيت‏هاىِ درجه اوّل به شمار مى‏رفتند، اعتنايى نكرد، بلكه علاوه بر اين، هنگامى كه خطرِ مخالفتِ آنان را، در تهييجِ مسلمان‏هاىِ مدينه و بلادِ ديگر احساس نمود، دست به فريبكارى و سپس زورگويى زد. او نخست با شيوه سياسى‏اش، مخالف‏ها را ستايش نمود و با آن‏ها از روىِ ملاطفت گفتگو كرد و سپس با پوزخندِ مصنوعى‏اش و از زيرِ عبا و عمامه شيطانى‏اش به آن‏ها گفت: «من آرزو دارم كه خودِ شما، يزيد را به مقامِ خلافت بنشانيد و آن گاه خودتان، زمامِ امور را در دست گيريد و به دلخواه خودتان نصب و عزل كنيد و مال و مقام بخشيد» و پس از اين كه معاويه ديد و از پيش هم مى‏ديد كه چاپلوسى‏هاى رسوايش، كوچك‏ترين اثرى در مخالفان نمى‏بخشد، بلكه با اعتراضِ شديدِ آن‏ها روبه‏رو مى‏گردد، خودش را به عصبانيّت زد و با لحنِ تندى كه هويّتِ ستمگرش را منعكس مى‏كرد گفت: «شما از خوىِ نرمِ من سوءاستفاده مى‏كنيد و با كمالِ گستاخى، پيشنهادِ ملاطفت‏آميزِ مرا زيرپا مى‏گذاريد. از اين پس شيوه خودم را عوض مى‏كنم و صريحا مى‏گويم: اگر در ضمنِ خطبه‏اى كه در مسجدِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ايراد خواهم كرد، كوچك‏ترين كلمه‏اى بگوييد، پاسختان را با شمشير دريافت مى‏كنيد.»

معاويه پس از اين تهديدِ ناجوانمردانه، مخالفان را همراهِ خودش به مسجدِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم برد در حالى كه، با هر يك از آن‏ها دو دژخيمِ مسلّح، به صورتِ پنهانى كه مردم متوجّه نمى‏شدند گمارده بود و به دژخيم‏ها در حضورِ مخالفان دستور داده بود كه: «اگر اينان، هنگامِ خطبه من لب به سخن بگشايند، بى‏درنگ سر از تنشان برگيريد.» معاويه با اين كيفيّتِ خفقان‏بار، به منبرِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رفت و به مسلمان‏هاىِ مدينه كه به فرمانِ او گرد آمده بودند، پس از ثناخوانى‏هاىِ متعارف، چنين گفت: اى مردم مدينه، ما با اين چند نفر (با اشاره به حسين عليه‏السلام و شخصيت‏هاىِ مخالفِ ديگر) كه پيشوايانِ راستين هستند و هيچ كارى بدونِ موافقتِ آن‏ها انجام نمى‏شود، درباره وليعهدىِ يزيد مشورت كرديم، همه آن‏ها وليعهدىِ يزيد را پذيرفتند و با او بيعت كردند، شما مردم نيز بپذيريد و به نام خدا با او بيعت كنيد «فَبايِعُوهُ عَلى اسم اللّه‏».

مردمِ مدينه كه از تهديدِ مخفيانه و نيرنگِ مخفيانه‏ترِ معاويه، اطلاع نداشتند، هنگامى كه ديدند كه حسين عليه‏السلام و مخالفانِ ديگر ساكت نشسته‏اند، گمان كردند كه آن‏ها همان‏طورى كه معاويه مى‏گويد به راستى وليعهدىِ يزيد را پذيرفتند؛ از اين رو همگى در همان‏جا بيعت نمودند، امّا پس از اين كه معاويه و دژخيمانش رفتند، همان مخالف‏ها، در پاسخِ اعتراضِ مردم به سكوتِ آن‏ها در برابرِ خطبه معاويه، پرده از توطئه معاويه برداشتند و گفتند: «ما به هيچ وجه وليعهدىِ يزيد را نپذيرفته‏ايم، بلكه هميشه با آن مخالف بوده و هستيم، ولى نيرنگ خفقان‏بارِ معاويه، موجب شد كه ما را از ترسِ كشته شدن بى‏نتيجه، ساكت و شما را غافل نمايد.»(17)

اين نمونه‏اى است از سياستِ ابليسى و دژخيمى حكومتِ معاويه، كه براىِ تحميلِ وليعهدى يزيدش در شهر مدينه به كار برد و طبيعى است كه در مناطق ديگر نيز همين سياستِ «تزوير و شمشير» را بلكه شديدتر از آن را دنبال كرد و بدين وسيله سلطنتِ يزيدش را مستقر ساخت. و مضحك اين جاست كه با آن همه وقاحت باز هم به مصالحِ مسلمين و خواستِ خدا چنگ مى‏زد، هر چند كه گاه و بى‏گاه به هدف‏هاىِ شومش تصريح مى‏كرد و در پاسخِ كسانى كه مى‏گفتند: «با وجودِ حسين فرزندِ على عليه‏السلام و سايرِ فرزندانِ مهاجرين، خلافتِ يزيد مسخره است» با لحنِ تحكّم‏آميزى مى‏گفت:

اِبْنى اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اَبْنائِهِمْ.(18)

من فرزند خودم را بيشتر از فرزندانِ ديگران دوست دارم و به اين جهت است كه او را جانشينِ خودم مى‏نمايم و به خاطرِ او، منبرِ پيغمبر، دينِ پيغمبر، قرآن، پيغمبر و خلاصه همه مقدّساتِ اسلام را دستاويز مى‏كنم.

و به اين ترتيب معاويه به اين رؤياىِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله تحقّق بخشيد كه ديدند بنى‏اميّه همچون بوزينگان، يكى پس از ديگرى بر منبرش بالا و پايين مى‏روند.

آنچه عجيب است

در عينِ حال، تعجّب در اين نيست كه: معاويه، مقدّسات اسلام را دستاويزِ مقاصدش مى‏كند و مسجد و منبر پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را پايگاهِ حكومتِ يزيدش مى‏نمايد. اساسا از شخص تبهكارى مانندِ معاويه كه ساليانِ درازى با استبداد خو كرده و به نام اسلام، مردانِ اسلام و مصالحِ مسلمين را پامال نموده، انتظارى جز اين نيست كه يزيدش را به جاى خودش بگذارد و او را، على‏رغم اعتراضِ مؤمنان، بر منبرِ پيغمبر بنشاند و حسين‏ها را به خاطرِ بيعتِ با او به آستانه مرگ بكشاند. همچنان كه از يزيد هم، انتظارى جز اين نيست كه در راه هوس‏هاى ابلهانه‏اش، حسين عليه‏السلام را و ساير عزيزان پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را به شهادت برساند و كعبه را، كه محور مقدّساتِ اسلام است، ويران بنمايد و هزارها مسلمان را در مكه و مدينه و كربلا و جاهاىِ ديگر، غرق در خون بسازد.

بلكه تعجّب در اين است كه: مسيرِ اسلام و مسلمين در كمتر از پنجاه سال دگرگون شد، گويى روزى بود و شب شد، نورى بود و ظلمت شد، اميدى بود و يأس شد، زيرا در همين مسجد مدينه بود كه پيغمبرِ اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، آيينِ اسلام را براساس حق و عدالت، ترويج مى‏كرد و مسلمان‏ها را در راه مبارزه با تبهكاران و در رأسِ آن‏ها بنى‏اميّه به حركت مى‏آورد. و بالاخره بر اثرِ جانفشانى‏هاىِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و خاندانش و يارانش بود كه اسلام، پيروز گشت به طورى كه بنى‏اميّه خبيث هم ناچار شدند كه با كمالِ ذلّت و از روىِ سياست تسليم گردند. امّا پس از گذشتِ كمتر از پنجاه سال جريانِ بهت‏آورى مى‏بينيم كه هيچ يك از مؤمنان و حتّى هيچ يك از مخالفان تصوّر آن را هم نمى‏كرد، مى‏بينيم كه همان بنى‏اميّه ضدِّ اسلام، بر كلِ مللِ اسلامى به نام خليفه پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمانروايى مى‏كنند و در همان مسجدِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از همه مسلمان‏ها و حتّى از حسين عليه‏السلام فرزندِ برومندِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله با زورِ شمشير مى‏خواهند كه با يزيدِ شرابخوار به عنوان پيشواىِ مسلمان‏ها بيعت كند آن هم به نام خدا و به خاطر خدا (فَبايِعُوهُ عَلى اسم اللّه‏) تفو بر تو اى چرخ گردون تفو.

در طولِ تاريخ، حكومت‏هاى گوناگونى در مناطقِ مختلفِ جهان به وجود آمده‏اند. تقريبا همه اين حكومت‏ها با اين كه از «ارزش‏هاىِ الهى» دور بودند با اين حال، دهها يا صدها سال در خطِ اصلىِ خود پيش رفتند و شايد تغييرِ اندكى بر اثرِ دخالتِ قدرت‏هاىِ خارجى پيدا كردند، ولى با كمالِ تأسف مى‏بينيم كه حكومتِ اسلامى با اين كه براساسِ «ارزش‏هاىِ الهى» بنا شد با اين حال، در مدّتِ كمتر از پنجاه سال فاصله پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و يزيد، صد و هشتاد درجه تغيير كرد تا حدّى كه يزيد به جاىِ محمّد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشست و خطّ اصلى را به كلّى پامال كرد.

علّتِ اين سقوطِ عجيب چه بود؟

و جالب اين است كه: اين تغييرِ فاحش و وحشت‏انگيز، بر اثرِ دخالتِ قدرت‏هاىِ خارجى نبود، زيرا قدرت‏هاى خارجى و از همه مهم‏تر دو دولتِ بزرگِ روم و ايران كه دو قدرتِ آن روز بودند، در برابرِ پيشرفت‏هاىِ قاطع اسلام به مزبله تاريخ افتادند، بنابراين، تغييرِ فاحش حكومتِ اسلامى در كمتر از پنجاه سال، بر اثرِ جريان‏هاىِ ظلمت‏انگيزِ داخلى بود كه به دستِ اموى‏ها و همكاران آن‏ها گسترش يافت و جامعه اسلامى را به سراشيبىِ ضلالت و فلاكت انداخت، ولى بايد ديد، ريشه جريان‏هاىِ ظلمت‏انگيزِ داخلى، ريشه قدرت يافتنِ اموى‏ها، ريشه آماده شدن زمينه براىِ يزيدها چه بود؟ آيا ريشه اين بدبختى‏هاىِ عظيم، چيزى جز انحرافِ خلافت از مسيرِ اصلى بود؟ اگر بود چه بود؟

در واقع، يك پرسشِ مهمِّ شيعه از برادرانِ سنّى، كه سرلوحه بسيارى از پرسش‏ها مى‏باشد اين است كه: چه كسانى به بنى‏اميّه مقام و منصب بخشيدند و سيماىِ مقدّس و قانونى به آن‏ها دادند و زمامِ امور را به دستِ آن‏ها سپردند و در نتيجه، باعثِ گمراهى‏ها و بدبختى‏ها و فاجعه‏هاى بعدى نظيرِ فاجعه كربلا گشتند؟ ترديدى نيست كه در آيينِ اسلام و سنّتِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هيچ‏گونه نقصى كه موجبِ انحراف و سقوط گردد نبود. اعتقادِ همه مسلمان‏ها اين است كه: آيينِ اسلام و سنّتِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله سرچشمه فضيلت‏ها و تعالى‏ها بود؛ از اين رو بايد روشن گردد كه چرا اسلام، دچارِ اين همه انحراف و انحطاط گشت تا حدّى كه در اختيارِ يزيدهاى تبهكار و آشكارا ضدّ اسلام، قرار گرفت و چرا خاندانِ ابوسفيان و خاندانِ حَكَم، كه ملعون پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بودند، توانستند بر سرتاسرِ جهانِ اسلام، مسلّط گردند و خاندانِ پيغمبر و على عليه‏السلام را به خاك و خون كشند و مصالحِ مسلمين را پامال كنند؟ شخصيت‏هاىِ مهمّ به اين پرسشِ مهمّ، پاسخ مى‏گويند. براىِ رعايت اختصار به سه نمونه، اكتفا مى‏شود و تفصيلِ آن، از بخش‏هاى قبلى و از كتاب‏هاىِ مربوطه به دست مى‏آيد:

پاسخ اوّل از ابن‏عباس، دانشمندِ امّت است كه با تأسف و گريه مى‏گويد: «... الرَزيَّة، كُلُّ الرزيَّة...»(19) پايه همه بدبختى‏ها را از هنگامِ رحلتِ پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گذاشتند كه مقامِ خلافت را از مسير درستش منحرف ساختند. پاسخِ دوم از سلمان، پيرِ امّت است كه پس از جريانِ سقيفه به مسلمان‏ها مى‏گويد: «كرديد و نكرديد...»(20) كنايه از اين كه شما مسلمان‏ها مسلمان‏هاىِ واقعى نشديد، زيرا خلافتِ اسلامى را، كه كانونِ رهبرىِ دين و دنياست، آن چنان كه پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله خواست پيگيرى ننموديد، از اين رو با مشكلاتِ روزافزون مواجه مى‏گرديد. پاسخ سوم از على عليه‏السلام امام امّت است كه درباره نقشه دست‏اندركارانِ سقيفه مى‏گويد: «اِحْتَجُّوا بِالْشَجَرةِ وَضَيَّعُوا الْثَّمَرَة»(21) آن‏ها براىِ گرفتنِ خلافت به اين كه حاشيه پيغمبرند، استدلال كردند، ولى متن را و اصل را كنار زدند، از اين رو راه كلّيه انحراف‏ها را باز نمودند.

علاوه بر پاسخ‏هاىِ مردان بزرگ، عقلِ سالم و تجربه تاريخ هم مى‏گويد: هر بدبختى كه دامن‏گيرِ هر جامعه‏اى مى‏شود، در آغاز، يك درجه است كه به تدريج افزايش مى‏يابد تا اين كه به هزارها درجه مى‏رسد و خطرهاى روزافزون به بار مى‏آورد. براساسِ همين قانونِ طبيعى است كه پيغمبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از سقوطِ نهايى مردمى كه غيرِ افضل را برگزيده‏اند خبر مى‏دهد و مى‏فرمايد:

ما وَلِيَتْ اُمَّةٌ اَمْرَهُم رَجُلاً وَ فيهِمْ مَنْ هُوَ اَعلَمُ مِنْه اِلاّ لَمْ يَزَلْ اَمْرُهُمْ سِفالاً حَتّى يَرْجِعُوا اِلى ما تَرَكُوه.

هر جمعيتى كه حكومت انسان شايسته‏تر را كنار بزند و سلطه ديگرى را بپذيرد، دم به دم انحراف و انحطاطش بيشتر مى‏شود تا اين كه به گذشته تيره‏اش برمى‏گردد.(22)

سخن پر حكمت پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، كه شالوده بسيارى از مسايل اجتماعى و سياسى و انسانى مى‏باشد، روشنگر مثل معروف است كه مى‏گويد: «خشت اول چون نهد معمار كج ـ تا به آخر مى‏رود ديوار كج» و طبيعى است كه ديوار كج هر چه قدر بالاتر برود كجى آن و خطر آن افزونتر مى‏شود.

به هر حال، بر مسلمانها لازم است درباره اين مسأله واقعا اساسى بينديشند كه چرا يزيد ميمون باز و شرابخوار و كفر پرداز به جاى محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نشست؟ بينديشند كه چگونه شد كه يزيد و همكاران خون‏آشامش مانند ابن زياد، عمرسعد، شمر، خولى، مسلم بن عقبه، حصين بن نمير، فرمانروايان جهان اسلام گشتند و حسين‏ها را با لب تشنه كشتند و مثله كردند و حتّى پيكر آنها را زير سُم ستوران كوبيدند و مدينه را قتل عام و كعبه را ويران نمودند. بينديشند كه چه عواملى موجب شد كه منبر و محراب، قرآن و حديث، جماعت و جمعه، حكومت و قضاوت، جنگ و صلح، نظم و نظام، اقتصاد و سياست، علم و فرهنگ و خلاصه همه چيز اسلام و مسلمين به چنگال يزيد و ساير امويها و تبهكارها افتاد. و بر اثر اين دگرگونى حيرت‏انگيز، هزارها فاجعه و بدبختى به بار آمد و بنيان اسلام متزلزل گشت و محتواى واقعى‏اش كنار رفت؟

صريحا بايد گفت: بزرگترين حماقت مسلمانها اين بود كه زير بار خلافت يزيدهاى پليد و آشكارا ضدّ اسلام رفتند. و اينك نيز بزرگترين حماقت بسيارى از مسلمانها اين است كه نسبت به اين ننگ عظيم و علل و آثار آن غفلت دارند و تا هنگامى كه گرفتار اين غفلتند؛ يعنى، تا هنگامى كه يزيد و يزيدها را نشناسند و ريشه‏هاى خلافت و سلطنت آن‏ها را بر جهان اسلام درك نكنند و پيامدهاى شوم آن‏ها را در تاريخ و فرهنگ و خطِ سيرِ مسلمين احساس ننمايند، امكان ندارد كه توفيق كامل، در دنيا يا در آخرت بيابند. اگر چه بايد گفت: خيانتكارانِ تاريخ و به تعبير مناسب‏تر، خيانتكاران به تاريخ نگذاشتند و نمى‏گذارند كه يزيد و يزيدها و موجبات اثرات سلطنت آنها شناخته شوند، زيرا اگر شناخته شوند، اينان نيز كه همگام يزيدهايند پامال مى‏گردند.


1 ـ الامامة و السياسة، ج1، ص 98.

2 ـ همان، ج 1، ص 98؛ شرح نهج، ج 4، ص58ـ57.

3 ـ شرح نهج، ج 4، ص 57.

4 ـ همان، ج 1، ص 163؛ تاريخ ابن‏اثير، ج 3، ص82، 141.

5 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 164؛ عقد الفريد، ج5، ص 106؛ تاريخِ طبرى، ج 4، ص 24؛ ارشاد، ص 191.

6 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 427؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 203.

7 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 238؛ تاريخ ابن‏اثير، ج 3، ص 259؛ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 175.

8 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 224؛ تاريخِ ابن‏اثير، ج 3، ص 249.

9 ـ عقدالفريد، ج1، ص 44؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 251؛ شرح نهج، ج 2، ص 427.

10 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 171؛ مروج الذهب، ج 3، ص 28؛ تايخ ابن‏اثير، ج 3، ص 251؛ عقدالفريد، ج 1، ص 44.

11 ـ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 249.

12 ـ همان، ج 3، ص 249.

13 ـ مقدمه ابن خلدون، ص 49، 176 و 388.

14 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 245؛ شرح نهج، ج2، ص 202.

15 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 183 و 187.

16 ـ همان، ج 1، ص 181، 186 و 190.

17 ـ عقدالفريد، ج 5، ص 113؛ الامامة و السياسة، ج1، ص 190؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 252؛ البيان و التبيين، ج1، ص 330.

18 ـ عقدالفريد، ج5، ص 110؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 174؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 252.

19 ـ شرح نهج، ج 1، ص 133 و ج 2، ص 20؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 591.

20 ـ شرح نهج، ج 2، ص 17.

21 ـ شرح نهج، ج 2، ص 2.

22 ـ الغدير، ج 1، ص 198، نقل از ينابيع المودّة.

/ 1