تحليلى پيرامون نهضت حسينى (ع) (6)
در بخشِ پيش روشن شد كه بنىاميّه و همفكرانشان، رياستطلبهاىِ فاسدى بودند و با بنىهاشم و دعوتِ اسلامىِ آنان، اختلافِ اصولى داشتند، از اين رو با همه توان با آنان مبارزه كردند و جنگهاىِ بزرگى مانندِ بدر و احد و احزاب، كه بايد آنها را «جنگهاىِ با اسلام» گفت، بر ضدِّ آنان به وجود آوردند. و اگر چه بنىاميّه، سرانجام شكست خوردند و از روىِ ترس و سياست، تسليم گشتند، امّا نكته مهمّ اين جاست كه اختلافِ اصولىِ بنىاميّه، كه از بنيشِ مادّى و تسلّططلبِ آنها ريشه مىگرفت، از بين نرفت، بلكه زير پرده ماند و پس از اين كه پستهاىِ حسّاسِ حكومتِ اسلامى به دستِ آنها سپرده شد و زمينه تسلّط آنها بر مقدّراتِ اسلام و مسلمانان فراهم گشت، همان اختلافِ اصولى، در چهره اسلام روىِ پرده آمد و جنگهاى بزرگترى مانندِ صفين و كربلا، كه بايد آنها را «جنگهاى در اسلام» گفت، به بار آورد، و به اين ترتيب بر اثرِ اشتباهِ عظيم خلفا، كه به اموىها همه گونه امكانات دادند، «جنگهاىِ با اسلام» به «جنگهاى در اسلام» تبديل گشت و جامعه اسلامى را از درون به خطر افكند. پيراهنِ عثمان و وليعهدىِ يزيد
در اين بخش مىخواهيم، مسيرِ بنىاميّه و همكارانشان را، كه سازمانِ اموى بودند و مسيرِ بنىهاشم و پيروانشان را، كه سازمانِ هاشمى بودند، با هدفهايى كه در درونِ جامعه اسلامى به خصوص در برابر همديگر داشتند و دگرگونىهايى كه به مرورِ زمان يافتند، شناسايى كنيم تا بتوانيم به ريشههاىِ اصلىِ درگيرىهاىِ جهانِ اسلام مانندِ جنگ كربلا واقف گرديم. در واقع تاكنون، بيشتر پيرامونِ خطِ سيرِ خلافتِ اسلامى و عوامل و آثارِ آن گفتگو مىكرديم، و در اين بخش، بيشتر پيرامونِ خطِ سيرِ جوامع اسلامى، كه در درجه اوّل بر دو سازمانِ هاشمى و اموى تكيه داشت، گفتگو مىكنيم و اگر چه اين دو سازمانِ متضادّ، مانند روز و شب به هم پيچيدهاند، از اين رو هر يك از اين دو بايد توأم با ديگرى بررسى گردد، ولى در عينِ حال در نيمه اولِ اين بخش بيشتر درباره سازمانِ اموى و در نيمه دوم، بيشتر درباره سازمانِ هاشمى بحث مىشود. چنان كه ديديم، بنىاميّه و در رأس آنها معاويه، با شامّه سياسىِ نيرومندشان احساس كردند كه براىِ كسبِ موقعيّت و قدرت، بايد سياستِ اسلامى را به كار گيرند تا بتوانند دستِكم گروههايى از مسلمانان را جذب كنند و براىِ مبارزه با مسلمانهاىِ راستين، كه طرفدارِ خاندانِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله و سنگِ راهِ اموى مسلكها بودند، مجهز نمايند. و از اين جا روشن مىشود كه: سياستِ اسلامىِ حكومتِ اموىها، سياستِ ثابتى نبود، بلكه سياست متغيرى بود كه به نسبت پيشرفتِ آنها نوسان پيدا مىكرد؛ يعنى، آنها هنگامى كه موقعيّتِ خودشان را ضعيف مىديدند، طبعا بيشتر به اسلام نزديك مىشدند و بيشتر تظاهر مىكردند و هنگامى كه سيطره خودشان را استوار مىانگاشتند، طبعا بيشتر از اسلام دور مىگشتند و بيشتر در برابرِ آن موضع مىگرفتند. اين نوسان كه تأثير عظيمى در مسير حكومت اموىها و در سرنوشت جوامع اسلامى داشت، نمونههاى فراوانى دارد، براى رعايتِ اختصار به يك نمونه آن در زمينه پيراهنِ عثمان اشاره مىشود: «عمرو عاص» همكارِ نزديكِ معاويه، به خوبى مىدانست كه على عليهالسلام در جريانِ قتلِ عثمان تقصير ندارد، بلكه خودِ او و معاويه تقصير دارند؛ از اين رو هنگامى كه معاويه گفت: «على عليهالسلام را متّهم به كشتنِ عثمان مىكنيم و در سايه اين اتّهام با او مىجنگيم» عمرو عاص در پاسخِ او اين جمله واقعا جالب را گفت: واسَوْاَتاهْ، اِنَّ اَحَقَّ الْناسِ اَنْ لايَذْكُرَ عُثْمانَ لَاَنَا وَ اَنْتَ. اى معاويه، افسوس كه تو اشتباهِ بزرگى را بهانه مىكنى، من و تو بيشتر از همه مردم نسبت به عثمان تقصير كردهايم، بدين جهت بهتر است كه اصلاً نامِ عثمان را بر زبان نياوريم.(1) تقصيرِ معاويه اين بود كه در برابرِ كمكخواهىِ عثمان، عمدا مسامحه كرد.(2) على عليهالسلام اين تقصيرِ معاويه را، كه با نقشه حساب شده بود، چندين بار گوشزد نمود، از جمله در يكى از نامههاىِ توبيخىاش به معاويه نوشت: «... هرگاه يارىِ عثمان را به سود خودت مىديدى، او را يارى مىكردى و هر گاه به سود خودت نمىديدى، او را وامىگذاشتى...»(3) و امّا تقصيرِ عمرو عاص اين بود كه تا آن جا كه توانست مردم را براىِ كشتن عثمان تحريك نمود. خود او با صراحت مىگفت: «... به خدا قسم هيچ چوپانى را نديدم مگر اين كه او را براىِ كشتنِ عثمان تحريك كردم و بر اثرِ تحريكِ من بود كه عثمان كشته شد.»(4) با اين وصف چقدر عجيب است كه همين معاويه و عمرو عاص، مانندِ طلحه و زبير و عايشه، كه همگى از اولياىِ قتلِ عثمان بودند، يكباره اولياىِ خونِ عثمان شدند، آن هم بر ضدِّ على عليهالسلام كه حتّى به تصديقِ آنها، در قتلِ عثمان دخالت نداشت، بلكه تا حدودى از او دفاع كرد. و نكته اصلى اين جاست كه همين رياكارهاىِ فرصتطلب، پس از تسلّط بر اوضاع، پرده از روىِ مقاصدِ سياسىِ خودشان برداشتند و در واقع، خودشان خودشان را رسوا نمودند. خودِ معاويه در خطبهاى كه براىِ مردمِ عراق ايراد كرد، به هدفِ اصلىاش از جنگِ صفين، كه به بهانه خونِ عثمان و با كشتارِ دهها هزار مسلمان دنبال نمود، تصريح كرد و گفت: «... اى مردمِ عراق! من با شما جنگيدم، امّا نه براىِ نماز يا روزه يا حجّ يا مسايلِ اسلامى ديگر (و نه انتقامگيرى از قاتلانِ عثمان، كه به اعتراف خودِ معاويه امكان نداشت) بلكه براىِ اين كه بر شما سلطنت بيابم و يافتم و اكنون كه به مرادم رسيدهام صريحا مىگويم: «هر پيمانى را كه با حسن عليهالسلام بستهام (كه مطابقِ قرآن و سنّت پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم عمل كنم و حقوقِ مسلمانها را رعايت نمايم و كسى را جانشين خود نسازم) زيرپا مىگذارم.»(5) معاويه، پس از رسيدن به قدرت، نه تنها پيمان با حسن عليهالسلام را زيرپا گذارد، بلكه به خاطرِ وليعهدىِ يزيدش، آن حضرت را با اين كه صلح كرده و كنار رفته بود، با كمالِ ناجوانمردى مسموم ساخت(6) و به اين ترتيب، حسن عليهالسلام نيز مانندِ حسين عليهالسلام ، كه عزيزانِ پيغمبر و على عليهالسلام و محبوبترين شخصيتهاىِ اسلامى بودند به وسيله حكومتِ معاويه و در راهِ حكومتِ يزيد، قربانى شدند. بالاتر از سخنانِ يادشده معاويه، وصيّتنامه اوست كه براىِ يزيدِ دلبندش مىنگارد و مكنوناتِ ضميرش را در «سلطنتِ موروثى و استبدادى» خلاصه مىكند. معاويه در وصيّتنامهاش و در حقيقت ترازنامهاش، با اشاره به مخالفان و از همه مهمتر حسين عليهالسلام مىگويد: فرزندِ عزيزم، من زحمتِ هر گونه تلاشى را از دوشِ تو برداشتم، و همه چيز را زيرِ فرمانِ تو آوردم و سرِ سرداران را پيشِ تو خم كردم و جهان را براىِ تو رام نمودم. اكنون از سلطنتى كه به خاطرِ تو پايدار ساختم از هيچ كسى بيم ندارم مگر از حسين فرزندِ على عليهالسلام و در درجه دوم از سه نفر ديگر (فرزندِ ابوبكر، فرزند عمر و فرزند زبير).(7) اين گونه شواهد نشان مىدهد كه: دستاويزِ انتقامِ عثمان، به عنوانِ خليفه مظلومِ پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم و به طورِ كلّى، همه دستاويزهاىِ اسلامى اموىها، وسايلِ سياسىِ فريبندهاى بود كه براى استقرار حكومتشان به كار مىبردند، از اين رو هنگامى كه بر خر مرادشان سوار گشتند، موضوعِ انتقام عثمان را از متن كارشان، كنار گذاشتند، و به جاىِ آن وليعهدى يزيد را كه در ابتدا جرأتِ طرحش را نيز نداشتند، با زر و زور و تزوير تحميل كردند. تغيير سياستِ حكومتِ اموى، با وليعهدى يزيد متوقّف نشد، بلكه روز به روز افزايش يافت تا اين كه در زمانِ حكومت ننگين يزيد، به نهايت درجه رسيد و اساسِ اسلام را به پرتگاهِ خطر كشيد. معاويه، چون با دستِ خالى به سوىِ مقصدِ دور و درازِ خلافتِ اسلامى اوج گرفته بود، اقلاً اين واقعيت را احساس مىكرد كه بايد ظواهر اسلامى را رعايت كند تا مردم را جذب نمايد، به خاطرِ همين احساس بود كه معاويه، با سياستِ اسلامى خو كرد و آن را تا حدودِ زيادى به كار بست، ولى يزيد بر تختِ امپراطورى پرقدرتى تكيه مىزد كه آسان و رايگان به دستش رسيده بود؛ از اين رو او اصلاً احساس نمىكرد كه بايد ظواهرِ اسلامى را رعايت كند، به خصوص كه شخصا نيز، جوانِ خشنى بود و از تجربههاى سياسى هم محروم بود. او به اندازهاى احمق بود كه حتّى در برابرِ چشمِ مسلمانها، ميگسارى و هرزگى مىكرد و اصحابِ محبوبِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله را، به عنوانِ انتقام كشتگانِ خاندانش در جنگِ بدر به خاك و خون مىافكند و حتّى كعبه را كه محورِ مقدّساتِ اسلام است به منجنيق مىبست و از همه بدتر اين كه علنا خدا و پيغمبر صلىاللهعليهوآله ، قرآن و وحى، قيامت و حساب را استهزا مىنمود و اشعار كفرآميز مىسرود. نظرِ همكارانِ معاويه درباره حكومتِ يزيد
فسادكارىِ يزيد حتّى پيش از حكومتش به اندازهاى زننده و آشكار بود كه حتّى بسيارى از همكارانِ معاويه با وليعهدىِ او مخالفت مىكردند، هر چند كه به خاطرِ منافعشان سرانجام آن را تأييد نمودند، حتّى زياد جلاّد، كه دستِ راستِ معاويه بود در پاسخِ نظرخواهىِ او درباره وليعهدىِ يزيد مىگفت: «معاويه مىداند كه يزيد، سست و بىكفايت است و بيشتر ايّامش به شكار و فساد و سرگرمى با حيوانات مىگذرد، از اين رو بهتر است وليعهدىِ يزيد را به تأخير اندازد تا يزيد، دستِكم ظاهرش را اصلاح نمايد.»(8) اين سخنانِ زياد، درباره يزيد، مثلِ معروفِ عرب را به ياد مىآورد كه مىگويد: «وَيْلٌ لِمَنْ كَفَّرَهُ نِمْرُود؛ واى بركسى كه نمرود هم او را كافر مىخواند.» «احنف» يكى ديگر از مشاورانِ معاويه بود. او در رأسِ هيأتى از بصره، براىِ شركت در جشنِ وليعهدى يزيد، به شام دعوت شد. معاويه در اين جشنِ رسوا، كه با حضورِ هيأتهاىِ خودفروخته مناطقِ اسلامى تشكيل گشته بود، از او پرسيد: نظرِ تو درباره وليعهدىِ يزيد چيست؟ او در پاسخ گفت: «اگر راست بگوييم از شما مىترسيم و اگر دروغ بگوييم از خدا مىترسيم...» و جالب اين است كه: معاويه نيز گفته او را تصديق كرد و گفت: «صَدَقْتَ؛ آن چه گفتى عينِ واقعيت است»(9) ترسِ احنف از مخالفت با وليعهدىِ يزيد، بدين سبب بود كه او مىدانست و همه مىدانستند كه معاويه، مستبدّى سرسخت است كه اگر با تزوير به هدفش نرسد از شمشير استفاده مىكند. شاهدِ مطلب اين كه: روزى همين معاويه، روىِ منبرِ اسلام، درباره خصلتهاىِ به اصطلاح ارزنده يزيدش سخنسرايى مىكرد تا ذهن مردم را براىِ پذيرش وليعهدى او آماده كند. در اين ميان يكى از مزدورانش به نام «يزيدبن مقفّع» به معاويه اشاره كرد و رو به مردم گفت: «اين اميرالمؤمنين است.» و سپس به يزيد كه زيرِ دست معاويه نشسته بود، اشاره كرد و گفت: «پس از معاويه، اين اميرالمؤمنين است» و آنگاه به شمشيرش اشاره كرد و گفت: «وَ مَنْ أبى فَهذا؛ و هر كسى كه يزيد را به عنوان اميرالمؤمنين نپذيرد، نصيبش اين شمشير است» معاويه كه از اين سخنان كوتاه، و در عين حال رسا، متبسّم شده بود، به او گفت: «بنشين كه تو سيّد خطيبانى»(10) آرى اين هرزهگوىِ بىوجدان، سيّدِ خطيبان بود، زيرا توانست محتواىِ همه خطبهها و حيلهها و شيوههاىِ معاويه را در «شمشير»، كه مهمترين وسيله ابتدايى يا نهايى همه زورگويان است، بگنجاند و خلافتِ يزيدش را روىِ خونِ انسانها مستقر نمايد. «مغيره» نيز يكى از همكارانِ معاويه بود و چندسالى از طرفِ او بر عراق حكومت كرد و سپس به فرمانِ او بركنار شد. مغيره براىِ اين كه معاويه را دلخوش كند تا دوباره از طرف او به حكومت عراق برسد، نقشه خلافت يزيد را براىِ اولينبار، نزدِ معاويه مطرح ساخت و براىِ اجراىِ نقشه شيطانىاش گفت: «اى معاويه، خوب است خودِ تو در زمانِ حياتت و خلافتت، زمينه اين كار را فراهم سازى و مردم را با زر و زور به پذيرشِ آن و ادارى و من نيز، به سهم خودم مىكوشم كه موافقتِ مردم عراق را به دست آورم» اگرچه «مغيره» با اين خوشرقصىها، موردِ عنايتِ معاويه قرار گرفت و مجدّدا به حكومت عراق منصوب شد، ولى خودِ مغيره، هنگامى كه وليعهدىِ يزيد را تثبيت كرد، صريحا گفت: فَتَقْتُ عَلى اُمَّةِ مُحَمَّدْ فَتْقاً لا يُرْتَقُ اَبَداً.(11) من با تثبيتِ وليعهدىِ يزيد، زخمِ مهلكى بر امّتِ محمّد زدم كه هرگز التيام نمىپذيرد. فقط مغيره: نبود كه خطرِ عظيم خلافتِ يزيدى را احساس مىكرد، بلكه خودِ معاويه نيز مىدانست كه خلافت يزيد، مصالحِ اسلام را پامال مىكند و پذيرشِ آن، گناه بزرگى به شمار مىآيد. گواه مطلب، سخنانِ خودِ معاويه است كه به بزرگانِ كوفه، كه مغيره آنها را با رشوه خريده بود و همراهِ فرزندش به جشن وليعهدىِ يزيد در شام فرستاده بود، گفته است؛ معاويه پس از ملاقات با نمايندگانِ خودفروخته عراقى، از فرزندِ مغيره پنهانى پرسيد: پدرت به چه قيمتى دين اين جمعيّت را خريد. فرزندِ مغيره گفت: به سىهزار درهم. معاويه گفت: اين جمعيّت چقدر ارزان و آسان، دينِ خودشان را فروختند.(12) اين همه بىانصافى چرا؟ مىبينيم كه حتّى همكارانِ معاويه خلافتِ يزيد را خطرناك مىخوانند و خودِ معاويه نيز به ريشِ كسانى كه با يزيدش بيعت كردهاند، مىخندد و آنها را دينفروشانِ احمق مىخواند. با اين حال چقدر عجيب است كه متعصبهاى داغتر از آش، معاويه را مىستايند و جنايتهاىِ او را حتّى در زمينه وليعهدىِ يزيدش توجيه مىنمايند. يكى از اين متعصبها، ابنخلدون است كه برعكسِ بسيارى از علماىِ اسلامى و حتّى برعكسِ سخنان وابستگانِ معاويه و خودِ معاويه كه گوشزد شد، معاويه را مىستايد و اگر چه از حسين عليهالسلام تجليل مىنمايد و حتّى قيامِ آن حضرت را بر ضدِّ حكومتِ يزيد، مشروع مىخواند، ولى در عين حال، وليعهدىِ يزيد را، كه بزرگترين فاجعه تاريخ اسلام است، با جملاتِ شرمآورِ زير و علىرغمِ اعترافهاىِ خودِ معاويه توصيف مىكند، بشنويد و بخنديد يا بگرييد: «گمان نكنى كه معاويه فسادكارىهاىِ يزيد را مىدانست و با اين حال، او را وليعهد كرد، معاويه عادلتر و منزهتر از اين بود كه مرتكبِ چنين خلافى بشود. معاويه همواره از يزيد مراقبت مىنمود و او را از ساز و آواز و فساد و گناه باز مىداشت، منتها هنگامى كه يزيد به خلافت رسيد شيوهاش تغيير كرد و علنا مرتكبِ فجايع بزرگى گشت، از اين رو برخى از اصحابِ پيغمبر مانندِ حسين عليهالسلام و ابنزبير، نسبت به او تغيير رأى دادند و بيعتِ او را شكستند و جنگِ با او را واجب خواندند.»(13) طبيعى است كه ابنخلدون، با اين بينشِ غرضآلودش، آيات و رواياتِ مربوط به لعنِ معاويه و بنىاميّه را نيز، توجيه مىكند يا انكار مىنمايد. در ضمن، يك ظلمِ «ابن خلدون» به حسين عليهالسلام و اساسا به تاريخ اين است كه مىگويد: «حسين عليهالسلام با يزيد بيعت كرد، ولى پس از آن تغيير رأى داد» با اين كه شهادتِ قطعىِ تاريخ كه خواهيم ديد اين است كه: حسين عليهالسلام اصلاً با يزيد بيعت نكرد تا پس از آن تغيير رأى دهد، بلكه علىرغم همه قلدرىها و فريبكارىهاىِ حكومتِ معاويه، وليعهدىِ يزيد را به شدّت رد كرد و به بادِ استهزاء گرفت. و آيا كسى نيست كه از ابنخلدون بپرسد كه دروغِ شاخدارِ تو، به خاطرِ چه كسى است و براى چه منظورى است؟ البته اين گونه نظرها اختصاص به ابنخلدون ندارد. تاريخ اسلام دانشمندانِ متعصّبِ فراوانى مانندِ ابن خلدون، نشان مىدهد كه با قلمِ مسمومشان حكّام فاسد را تأييد كردهاند و مردانِ حقّ را با انواع خلافگويى تضعيف نمودهاند. و تعجبِ بيشتر اين جاست كه اين گونه دانشمندانِ منحرف و منحرفكننده، پيغمبر صلىاللهعليهوآله را از اشتباه يا گناه مصون نمىدانند و با اين وصف، نسبت به دشمنانِ خاندانِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله به قدرى عصبيّت به خرج مىدهند كه حتّى انحرافهاىِ روشنِ آنها را انكار مىكنند و جنايتهاىِ هولناكِ آنها را، به خصوص نسبت به على عليهالسلام و فرزندانش، توجيه مىنمايند. راستى چرا اينان گرفتارِ اين همه بىانصافى و حق كشى هستند؟ پاسخِ اين چرا، نه تنها به شناختِ تاريخ اسلام، بلكه به شناختِ فرهنگِ اسلام نيز كمكِ بسيارى مىكند، به ويژه كه بين فرهنگِ اسلام و تاريخِ آن، ارتباطِ عميقى وجود دارد به طورى كه براىِ روشنگرىِ فرهنگِ اسلام نيز بايد تاريخ آن، با غربالِ بررسىهاى منصفانه تصفيه شود تا شخصيتهاى خوب يا بد، كه سرچشمه فرهنگِ اسلامند، از دام تبليغات دروغين آزاد گردند. البتّه اين تصفيه، كارى بسيار مهم و پردامنه است و بايد در كتابِ جداگانهاى دنبال شود، ولى در اين جا به طورِ فشرده گوشزد مىشود كه: قصور يا تقصيرِ برخى از كاوشگرانِ اسلامى، بر فرض اين كه به سببِ خباثت ذاتى نباشد، كه در برخى موارد به همين سبب مىباشد، از عوامل گوناگونى ريشه مىگيرد. در سطور زير به مهمترين آنها، كه در هر مورد يك يا چند نمونهاش به چشم مىخورد، اشاره مىشود. اول اين كه: از نظرِ دينى ضعيفند و اسيرِ تعصّبهاىِ فردى يا گروهىاند و طبيعى است كه تعصّب، ضميرِ انسان را تاريك مىكند و از دريافت يا پرداختِ واقعيت باز مىدارد. دوّم اين كه: از نظرِ فكرى، در پى توجيه وضع موجود نه تنقيدِ وضعِ موجود مىباشند؛ به اين معنا، كه هر چيزى را كه واقع شده، حق و هر چيزى را كه واقع نشده، باطل مىگيرند؛ از اين رو سعى مىكنند كه براىِ اثبات درستىِ هر چيزى كه واقع شده و نادرستىِ هر چيزى كه واقع نشده دلايلى بتراشند. سوم اين كه: از نظرِ اجتماعى شيفته سلطنتِ خوشآب و رنگ دولتمردانند؛ بدين جهت آگاهانه يا ناآگاهانه مىكوشند كه مسايل مختلف را، در چارچوبِ شخصيتِ كاذبِ آنها و طبعا در جهتِ منويّاتِ آنها ارزيابى كنند. چهارم اين كه: از نظر سياسى مىخواهند جريان تاريخ و انديشه مردم را، ثابت نگه دارند و خيال مىكنند كه ابزارِ واقعيات و حركت برخلاف مسير اكثريت، بنيان كار را خراب مىكند و به وحدت اجتماعى يا مفاخرِ ملّى يا باورهاىِ عمومى لطمه مىزند، با اين كه برعكسِ پندار آنها، ابزار واقعيّات موجب آگاهى و تعالى مىشود، ولى كتمانِ واقعيات و بدتر از آن، قلب واقعيات، باعثِ گمراهى و بدبختى مىگردد. عاملِ پنجم كه از عوامل ديگر مهمتر است عامل علمى است؛ اين عامل كه در صفحاتِ آينده گوشز د مىشود، از روايتهاىِ فراوانى ريشه مىگيرد كه از زبانِ علماىِ وابسته به اموىها در كليه زمينهها به ويژه در زمينه شخصيتهاى خوب و بدِ صدرِ اسلام، جعل و منتشر شده است و آثارِ بسيار بدى در افكارِ عمومى و حتّى در بسيارى از تحقيقات اسلامى، بر جا گذارده است. پرسشِ حسّاس
به هر حال، واقعيّتِ روشن اين است كه: يزيد، تبهكارِ بىسياستى بود. و چنان كه ديديم خلافتِ او حتّى در نظرِ عمّالِ اموى، خطرِ بزرگى بود. با توجّه به اين واقعيت، پرسشِ حسّاسى پيش مىآيد و آن اين كه: حكومتِ معاويه با چه عواملى توانست چنين يزيدى را در مقام خلافت پيغمبر صلىاللهعليهوآله بنشاند و با وجودِ شخصيتهاى درخشانى مانندِ حسين عليهالسلام ، از مسلمانها براىِ او بيعت گيرد؟ اهمِّ اين عوامل دو چيز بود: عاملِ اوّل اين بود كه: حكومتِ معاويه در طولِ چندين سال سيطره بىمنازعش، تبليغات وسيعى در كليّه كشورهاىِ اسلامى، براى برقرارىِ قدرتش و براساس لعن على عليهالسلام و خاندانش به كاربُرد و از اين راه، تودههاىِ مسلمان را به شدّت منحرف كرد تا حدّى كه بسيارى از آنها بنىاميّه را ستايش مىنمودند و على عليهالسلام و خاندانش را لعن مىكردند و برخى از آنها مانندِ مسلمانهاىِ حرّان، لعن على عليهالسلام را به صورتِ معمولى كافى نمىدانستند و مىگفتند: «اصلاً نماز بدونِ لعن بر على عليهالسلام صحيح نيست»(14) طبيعى است كه چنين مسلمانهايى از خلافتِ يزيدها ناراحت نمىشدند، بلكه برعكس مسرور مىشدند. عاملِ دوم اين بود كه: حكومتِ معاويه پس از شهادتِ على عليهالسلام يكّهتازِ ميدان شد و به قدرتِ عظيم و روزافزونى دست يافت؛ قدرتى كه در سايه آن توانست همه موانع را به آسانى كنار بزند و وليعهدىِ يزيدش را، علىرغم اعتراضاتِ مسلمانهاىِ ناراضى، تحميل نمايد؛ با تكيه بر همين قدرتِ كوبنده بود كه معاويه به فرزندِ عمر و سايرِ مخالفان، با كمالِ وقاحت مىگفت: ... اِنَّ اَمْرَ يَزيد كانَ قَضاءً مِنَ الْقَضاءِ لَيْسَ لِلْعِبادِ خِيَرَةٌ مِنْ اَمْرِهِمْ(15). وليعهدىِ يزيد نمونهاى از فرمانِ خداست؛ از اين رو هيچكس حقّ ندارد با آن مخالفت نمايد. يعنى، آراىِ مسلمانان و شوراىِ بزرگانِ امّت و هر عنوانِ مقدّسِ ديگر، كه حتّى خودِ معاويه آن را بر ضدِّ على عليهالسلام دستاويز مىكرد، در برابرِ خلافتِ يزيدِ دلبندِ او مبتذل مىباشد. سياستِ تزوير و شمشير
دستگاهِ معاويه، در راهِ تثبيتِ وليعهدىِ يزيد به تهديدهاىِ زبانى اكتفا نمىكرد، بلكه انواعِ خشونتها را همراه انواعِ شيطنتها به كار مىبرد. يك نمونه آن، حيله شگفتانگيز و جنايتآلودى است كه در ميانِ مسلمانهاىِ مدينه به خصوص نسبت به حسين عليهالسلام و شخصيتهاىِ اسلامى ديگر به مورد اجرا گذاشت. سببِ حيله جنايتآلودِ معاويه اين بود كه: مسلمانهاى مدينه كه پايهگذار اسلام و سرمشقِ جوامعِ اسلامى بودند، با وليعهدىِ يزيد به شدّت مخالفت مىكردند، مخالفتِ آنها به اعترافِ معاويه، از مخالفتِ چهار شخصيتِ ممتاز، كه عبارت بودند از فرزندِ ابوبكر، فرزندِ عمر، فرزندِ زبير و از همه مهمتر حسين عليهالسلام فرزند على عليهالسلام ، ريشه مىگرفت. فرزندِ ابوبكر يا عمر، با عصبانيّت به معاويه گفت: «اى معاويه، اين چه بساطِ طاغوتى است كه برپا مىكنى؟ محيطِ اسلام هرگز نمىپذيرد كه پس از مرگِ يك هرقل، هرقلِ ديگر به جاىِ او بنشيند» فرزندِ زبير گفت: «اى معاويه، تو با تحميلِ وليعهدىِ يزيدِ ننگين، هم برخلافِ روشِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله و هم برخلافِ روشِ ابوبكر و عمر عمل مىكنى» از همه شديدتر حسين عليهالسلام بود كه با تمسخرِ معاويه و يزيد فرمود: «اى معاويه آيا تو يزيد را توصيف مىكنى؟ يزيد نيازى به توصيف ندارد، چون خودش با شرابخوارىهايش و كبوتربازىهايش و سگچرانىهايش، خودش را معرفى مىكند.»(16) ولى معاويه نه تنها به اعتراضهاىِ شديدِ اينان، كه شخصيتهاىِ درجه اوّل به شمار مىرفتند، اعتنايى نكرد، بلكه علاوه بر اين، هنگامى كه خطرِ مخالفتِ آنان را، در تهييجِ مسلمانهاىِ مدينه و بلادِ ديگر احساس نمود، دست به فريبكارى و سپس زورگويى زد. او نخست با شيوه سياسىاش، مخالفها را ستايش نمود و با آنها از روىِ ملاطفت گفتگو كرد و سپس با پوزخندِ مصنوعىاش و از زيرِ عبا و عمامه شيطانىاش به آنها گفت: «من آرزو دارم كه خودِ شما، يزيد را به مقامِ خلافت بنشانيد و آن گاه خودتان، زمامِ امور را در دست گيريد و به دلخواه خودتان نصب و عزل كنيد و مال و مقام بخشيد» و پس از اين كه معاويه ديد و از پيش هم مىديد كه چاپلوسىهاى رسوايش، كوچكترين اثرى در مخالفان نمىبخشد، بلكه با اعتراضِ شديدِ آنها روبهرو مىگردد، خودش را به عصبانيّت زد و با لحنِ تندى كه هويّتِ ستمگرش را منعكس مىكرد گفت: «شما از خوىِ نرمِ من سوءاستفاده مىكنيد و با كمالِ گستاخى، پيشنهادِ ملاطفتآميزِ مرا زيرپا مىگذاريد. از اين پس شيوه خودم را عوض مىكنم و صريحا مىگويم: اگر در ضمنِ خطبهاى كه در مسجدِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله ايراد خواهم كرد، كوچكترين كلمهاى بگوييد، پاسختان را با شمشير دريافت مىكنيد.» معاويه پس از اين تهديدِ ناجوانمردانه، مخالفان را همراهِ خودش به مسجدِ پيغمبر صلىاللهعليهوآلهوسلم برد در حالى كه، با هر يك از آنها دو دژخيمِ مسلّح، به صورتِ پنهانى كه مردم متوجّه نمىشدند گمارده بود و به دژخيمها در حضورِ مخالفان دستور داده بود كه: «اگر اينان، هنگامِ خطبه من لب به سخن بگشايند، بىدرنگ سر از تنشان برگيريد.» معاويه با اين كيفيّتِ خفقانبار، به منبرِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله رفت و به مسلمانهاىِ مدينه كه به فرمانِ او گرد آمده بودند، پس از ثناخوانىهاىِ متعارف، چنين گفت: اى مردم مدينه، ما با اين چند نفر (با اشاره به حسين عليهالسلام و شخصيتهاىِ مخالفِ ديگر) كه پيشوايانِ راستين هستند و هيچ كارى بدونِ موافقتِ آنها انجام نمىشود، درباره وليعهدىِ يزيد مشورت كرديم، همه آنها وليعهدىِ يزيد را پذيرفتند و با او بيعت كردند، شما مردم نيز بپذيريد و به نام خدا با او بيعت كنيد «فَبايِعُوهُ عَلى اسم اللّه». مردمِ مدينه كه از تهديدِ مخفيانه و نيرنگِ مخفيانهترِ معاويه، اطلاع نداشتند، هنگامى كه ديدند كه حسين عليهالسلام و مخالفانِ ديگر ساكت نشستهاند، گمان كردند كه آنها همانطورى كه معاويه مىگويد به راستى وليعهدىِ يزيد را پذيرفتند؛ از اين رو همگى در همانجا بيعت نمودند، امّا پس از اين كه معاويه و دژخيمانش رفتند، همان مخالفها، در پاسخِ اعتراضِ مردم به سكوتِ آنها در برابرِ خطبه معاويه، پرده از توطئه معاويه برداشتند و گفتند: «ما به هيچ وجه وليعهدىِ يزيد را نپذيرفتهايم، بلكه هميشه با آن مخالف بوده و هستيم، ولى نيرنگ خفقانبارِ معاويه، موجب شد كه ما را از ترسِ كشته شدن بىنتيجه، ساكت و شما را غافل نمايد.»(17) اين نمونهاى است از سياستِ ابليسى و دژخيمى حكومتِ معاويه، كه براىِ تحميلِ وليعهدى يزيدش در شهر مدينه به كار برد و طبيعى است كه در مناطق ديگر نيز همين سياستِ «تزوير و شمشير» را بلكه شديدتر از آن را دنبال كرد و بدين وسيله سلطنتِ يزيدش را مستقر ساخت. و مضحك اين جاست كه با آن همه وقاحت باز هم به مصالحِ مسلمين و خواستِ خدا چنگ مىزد، هر چند كه گاه و بىگاه به هدفهاىِ شومش تصريح مىكرد و در پاسخِ كسانى كه مىگفتند: «با وجودِ حسين فرزندِ على عليهالسلام و سايرِ فرزندانِ مهاجرين، خلافتِ يزيد مسخره است» با لحنِ تحكّمآميزى مىگفت: اِبْنى اَحَبُّ اِلَىَّ مِنْ اَبْنائِهِمْ.(18) من فرزند خودم را بيشتر از فرزندانِ ديگران دوست دارم و به اين جهت است كه او را جانشينِ خودم مىنمايم و به خاطرِ او، منبرِ پيغمبر، دينِ پيغمبر، قرآن، پيغمبر و خلاصه همه مقدّساتِ اسلام را دستاويز مىكنم. و به اين ترتيب معاويه به اين رؤياىِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله تحقّق بخشيد كه ديدند بنىاميّه همچون بوزينگان، يكى پس از ديگرى بر منبرش بالا و پايين مىروند. آنچه عجيب است
در عينِ حال، تعجّب در اين نيست كه: معاويه، مقدّسات اسلام را دستاويزِ مقاصدش مىكند و مسجد و منبر پيغمبر صلىاللهعليهوآله را پايگاهِ حكومتِ يزيدش مىنمايد. اساسا از شخص تبهكارى مانندِ معاويه كه ساليانِ درازى با استبداد خو كرده و به نام اسلام، مردانِ اسلام و مصالحِ مسلمين را پامال نموده، انتظارى جز اين نيست كه يزيدش را به جاى خودش بگذارد و او را، علىرغم اعتراضِ مؤمنان، بر منبرِ پيغمبر بنشاند و حسينها را به خاطرِ بيعتِ با او به آستانه مرگ بكشاند. همچنان كه از يزيد هم، انتظارى جز اين نيست كه در راه هوسهاى ابلهانهاش، حسين عليهالسلام را و ساير عزيزان پيغمبر صلىاللهعليهوآله را به شهادت برساند و كعبه را، كه محور مقدّساتِ اسلام است، ويران بنمايد و هزارها مسلمان را در مكه و مدينه و كربلا و جاهاىِ ديگر، غرق در خون بسازد. بلكه تعجّب در اين است كه: مسيرِ اسلام و مسلمين در كمتر از پنجاه سال دگرگون شد، گويى روزى بود و شب شد، نورى بود و ظلمت شد، اميدى بود و يأس شد، زيرا در همين مسجد مدينه بود كه پيغمبرِ اكرم صلىاللهعليهوآله ، آيينِ اسلام را براساس حق و عدالت، ترويج مىكرد و مسلمانها را در راه مبارزه با تبهكاران و در رأسِ آنها بنىاميّه به حركت مىآورد. و بالاخره بر اثرِ جانفشانىهاىِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله و خاندانش و يارانش بود كه اسلام، پيروز گشت به طورى كه بنىاميّه خبيث هم ناچار شدند كه با كمالِ ذلّت و از روىِ سياست تسليم گردند. امّا پس از گذشتِ كمتر از پنجاه سال جريانِ بهتآورى مىبينيم كه هيچ يك از مؤمنان و حتّى هيچ يك از مخالفان تصوّر آن را هم نمىكرد، مىبينيم كه همان بنىاميّه ضدِّ اسلام، بر كلِ مللِ اسلامى به نام خليفه پيغمبر صلىاللهعليهوآله فرمانروايى مىكنند و در همان مسجدِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله از همه مسلمانها و حتّى از حسين عليهالسلام فرزندِ برومندِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله با زورِ شمشير مىخواهند كه با يزيدِ شرابخوار به عنوان پيشواىِ مسلمانها بيعت كند آن هم به نام خدا و به خاطر خدا (فَبايِعُوهُ عَلى اسم اللّه) تفو بر تو اى چرخ گردون تفو. در طولِ تاريخ، حكومتهاى گوناگونى در مناطقِ مختلفِ جهان به وجود آمدهاند. تقريبا همه اين حكومتها با اين كه از «ارزشهاىِ الهى» دور بودند با اين حال، دهها يا صدها سال در خطِ اصلىِ خود پيش رفتند و شايد تغييرِ اندكى بر اثرِ دخالتِ قدرتهاىِ خارجى پيدا كردند، ولى با كمالِ تأسف مىبينيم كه حكومتِ اسلامى با اين كه براساسِ «ارزشهاىِ الهى» بنا شد با اين حال، در مدّتِ كمتر از پنجاه سال فاصله پيغمبر صلىاللهعليهوآله و يزيد، صد و هشتاد درجه تغيير كرد تا حدّى كه يزيد به جاىِ محمّد صلىاللهعليهوآله نشست و خطّ اصلى را به كلّى پامال كرد. علّتِ اين سقوطِ عجيب چه بود؟
و جالب اين است كه: اين تغييرِ فاحش و وحشتانگيز، بر اثرِ دخالتِ قدرتهاىِ خارجى نبود، زيرا قدرتهاى خارجى و از همه مهمتر دو دولتِ بزرگِ روم و ايران كه دو قدرتِ آن روز بودند، در برابرِ پيشرفتهاىِ قاطع اسلام به مزبله تاريخ افتادند، بنابراين، تغييرِ فاحش حكومتِ اسلامى در كمتر از پنجاه سال، بر اثرِ جريانهاىِ ظلمتانگيزِ داخلى بود كه به دستِ اموىها و همكاران آنها گسترش يافت و جامعه اسلامى را به سراشيبىِ ضلالت و فلاكت انداخت، ولى بايد ديد، ريشه جريانهاىِ ظلمتانگيزِ داخلى، ريشه قدرت يافتنِ اموىها، ريشه آماده شدن زمينه براىِ يزيدها چه بود؟ آيا ريشه اين بدبختىهاىِ عظيم، چيزى جز انحرافِ خلافت از مسيرِ اصلى بود؟ اگر بود چه بود؟ در واقع، يك پرسشِ مهمِّ شيعه از برادرانِ سنّى، كه سرلوحه بسيارى از پرسشها مىباشد اين است كه: چه كسانى به بنىاميّه مقام و منصب بخشيدند و سيماىِ مقدّس و قانونى به آنها دادند و زمامِ امور را به دستِ آنها سپردند و در نتيجه، باعثِ گمراهىها و بدبختىها و فاجعههاى بعدى نظيرِ فاجعه كربلا گشتند؟ ترديدى نيست كه در آيينِ اسلام و سنّتِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله هيچگونه نقصى كه موجبِ انحراف و سقوط گردد نبود. اعتقادِ همه مسلمانها اين است كه: آيينِ اسلام و سنّتِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله سرچشمه فضيلتها و تعالىها بود؛ از اين رو بايد روشن گردد كه چرا اسلام، دچارِ اين همه انحراف و انحطاط گشت تا حدّى كه در اختيارِ يزيدهاى تبهكار و آشكارا ضدّ اسلام، قرار گرفت و چرا خاندانِ ابوسفيان و خاندانِ حَكَم، كه ملعون پيغمبر صلىاللهعليهوآله بودند، توانستند بر سرتاسرِ جهانِ اسلام، مسلّط گردند و خاندانِ پيغمبر و على عليهالسلام را به خاك و خون كشند و مصالحِ مسلمين را پامال كنند؟ شخصيتهاىِ مهمّ به اين پرسشِ مهمّ، پاسخ مىگويند. براىِ رعايت اختصار به سه نمونه، اكتفا مىشود و تفصيلِ آن، از بخشهاى قبلى و از كتابهاىِ مربوطه به دست مىآيد: پاسخ اوّل از ابنعباس، دانشمندِ امّت است كه با تأسف و گريه مىگويد: «... الرَزيَّة، كُلُّ الرزيَّة...»(19) پايه همه بدبختىها را از هنگامِ رحلتِ پيغمبر صلىاللهعليهوآله گذاشتند كه مقامِ خلافت را از مسير درستش منحرف ساختند. پاسخِ دوم از سلمان، پيرِ امّت است كه پس از جريانِ سقيفه به مسلمانها مىگويد: «كرديد و نكرديد...»(20) كنايه از اين كه شما مسلمانها مسلمانهاىِ واقعى نشديد، زيرا خلافتِ اسلامى را، كه كانونِ رهبرىِ دين و دنياست، آن چنان كه پيغمبر صلىاللهعليهوآله خواست پيگيرى ننموديد، از اين رو با مشكلاتِ روزافزون مواجه مىگرديد. پاسخ سوم از على عليهالسلام امام امّت است كه درباره نقشه دستاندركارانِ سقيفه مىگويد: «اِحْتَجُّوا بِالْشَجَرةِ وَضَيَّعُوا الْثَّمَرَة»(21) آنها براىِ گرفتنِ خلافت به اين كه حاشيه پيغمبرند، استدلال كردند، ولى متن را و اصل را كنار زدند، از اين رو راه كلّيه انحرافها را باز نمودند. علاوه بر پاسخهاىِ مردان بزرگ، عقلِ سالم و تجربه تاريخ هم مىگويد: هر بدبختى كه دامنگيرِ هر جامعهاى مىشود، در آغاز، يك درجه است كه به تدريج افزايش مىيابد تا اين كه به هزارها درجه مىرسد و خطرهاى روزافزون به بار مىآورد. براساسِ همين قانونِ طبيعى است كه پيغمبر اكرم صلىاللهعليهوآله از سقوطِ نهايى مردمى كه غيرِ افضل را برگزيدهاند خبر مىدهد و مىفرمايد: ما وَلِيَتْ اُمَّةٌ اَمْرَهُم رَجُلاً وَ فيهِمْ مَنْ هُوَ اَعلَمُ مِنْه اِلاّ لَمْ يَزَلْ اَمْرُهُمْ سِفالاً حَتّى يَرْجِعُوا اِلى ما تَرَكُوه. هر جمعيتى كه حكومت انسان شايستهتر را كنار بزند و سلطه ديگرى را بپذيرد، دم به دم انحراف و انحطاطش بيشتر مىشود تا اين كه به گذشته تيرهاش برمىگردد.(22) سخن پر حكمت پيغمبر صلىاللهعليهوآله ، كه شالوده بسيارى از مسايل اجتماعى و سياسى و انسانى مىباشد، روشنگر مثل معروف است كه مىگويد: «خشت اول چون نهد معمار كج ـ تا به آخر مىرود ديوار كج» و طبيعى است كه ديوار كج هر چه قدر بالاتر برود كجى آن و خطر آن افزونتر مىشود. به هر حال، بر مسلمانها لازم است درباره اين مسأله واقعا اساسى بينديشند كه چرا يزيد ميمون باز و شرابخوار و كفر پرداز به جاى محمد صلىاللهعليهوآلهوسلم نشست؟ بينديشند كه چگونه شد كه يزيد و همكاران خونآشامش مانند ابن زياد، عمرسعد، شمر، خولى، مسلم بن عقبه، حصين بن نمير، فرمانروايان جهان اسلام گشتند و حسينها را با لب تشنه كشتند و مثله كردند و حتّى پيكر آنها را زير سُم ستوران كوبيدند و مدينه را قتل عام و كعبه را ويران نمودند. بينديشند كه چه عواملى موجب شد كه منبر و محراب، قرآن و حديث، جماعت و جمعه، حكومت و قضاوت، جنگ و صلح، نظم و نظام، اقتصاد و سياست، علم و فرهنگ و خلاصه همه چيز اسلام و مسلمين به چنگال يزيد و ساير امويها و تبهكارها افتاد. و بر اثر اين دگرگونى حيرتانگيز، هزارها فاجعه و بدبختى به بار آمد و بنيان اسلام متزلزل گشت و محتواى واقعىاش كنار رفت؟ صريحا بايد گفت: بزرگترين حماقت مسلمانها اين بود كه زير بار خلافت يزيدهاى پليد و آشكارا ضدّ اسلام رفتند. و اينك نيز بزرگترين حماقت بسيارى از مسلمانها اين است كه نسبت به اين ننگ عظيم و علل و آثار آن غفلت دارند و تا هنگامى كه گرفتار اين غفلتند؛ يعنى، تا هنگامى كه يزيد و يزيدها را نشناسند و ريشههاى خلافت و سلطنت آنها را بر جهان اسلام درك نكنند و پيامدهاى شوم آنها را در تاريخ و فرهنگ و خطِ سيرِ مسلمين احساس ننمايند، امكان ندارد كه توفيق كامل، در دنيا يا در آخرت بيابند. اگر چه بايد گفت: خيانتكارانِ تاريخ و به تعبير مناسبتر، خيانتكاران به تاريخ نگذاشتند و نمىگذارند كه يزيد و يزيدها و موجبات اثرات سلطنت آنها شناخته شوند، زيرا اگر شناخته شوند، اينان نيز كه همگام يزيدهايند پامال مىگردند. 1 ـ الامامة و السياسة، ج1، ص 98. 2 ـ همان، ج 1، ص 98؛ شرح نهج، ج 4، ص58ـ57. 3 ـ شرح نهج، ج 4، ص 57. 4 ـ همان، ج 1، ص 163؛ تاريخ ابناثير، ج 3، ص82، 141. 5 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 164؛ عقد الفريد، ج5، ص 106؛ تاريخِ طبرى، ج 4، ص 24؛ ارشاد، ص 191. 6 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 427؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 203. 7 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 238؛ تاريخ ابناثير، ج 3، ص 259؛ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 175. 8 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 224؛ تاريخِ ابناثير، ج 3، ص 249. 9 ـ عقدالفريد، ج1، ص 44؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 251؛ شرح نهج، ج 2، ص 427. 10 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 171؛ مروج الذهب، ج 3، ص 28؛ تايخ ابناثير، ج 3، ص 251؛ عقدالفريد، ج 1، ص 44. 11 ـ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 249. 12 ـ همان، ج 3، ص 249. 13 ـ مقدمه ابن خلدون، ص 49، 176 و 388. 14 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 245؛ شرح نهج، ج2، ص 202. 15 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 183 و 187. 16 ـ همان، ج 1، ص 181، 186 و 190. 17 ـ عقدالفريد، ج 5، ص 113؛ الامامة و السياسة، ج1، ص 190؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 252؛ البيان و التبيين، ج1، ص 330. 18 ـ عقدالفريد، ج5، ص 110؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 174؛ تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 252. 19 ـ شرح نهج، ج 1، ص 133 و ج 2، ص 20؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 591. 20 ـ شرح نهج، ج 2، ص 17. 21 ـ شرح نهج، ج 2، ص 2. 22 ـ الغدير، ج 1، ص 198، نقل از ينابيع المودّة.