حسين سراي پارسي گوي
نگاهي گذرا به زندگاني عمان ساماني
سيد محمد رضا آقاميري بسم الله الرحمن الرحيم گرچه سخن از مرثيه سرايي ، در گوي چون عمان، با قلم شکسته و خشکيده چون مني حقير و نالايق در شان و منزلت آن بزرگ نيست، اما، چه کنم که ياد جلالت او با دل جسارت من چنان کرده که برآن شدم تا در وصف او چند کلمه اي بنويسم، گرچه انديشه را، راهي نيست تا مقام بلند او را بنماياند چرا که سخن از عشق فراتر از انديشه است ، اما باشد تا اين حبه در دهان مور تحفه اي باشد مقبول، به بارگاه سرور شهيدان کربلا عليه آلاف التحيه و الثنا، چرا که عمان سامانى نبود، حسينى بود. ميرزا نور الله عمان ساماني ملقب به تاج الشعرا از شاعران صاحب نام و پر آوازه سالهاي 1258 تا 1322 قمري است ، نياکان او همه از درر سرايان، پارسي گوي و آذري سراي اعصار خود بوده اند، پدرش مرحوم ميرزا عبدلله متخلص به ذره مولف کتاب جامع الانساب و جدش ميرزا عبدالواهاب ساماني متخلص به قطره و عمويش ميرزا لطف لله متخلص به دريا همگي از شاعران عهد ناصري بوده که در دانش هاي ديگر هم دستي داشته اند اما آوازده هيچيک از آنان چون عمان نمي باشد. در بعضي از گعده هاي دوستانه که هر از گاهي چند اشعار و سروده هاي عمان گوش را نوازش مي داد آنکه مد نظر بود لطافت و حسن و دلنوازي سروده هاي او بود که مورد تحسين آشنا و ناآشنا مي گرديد چرا که جمالي در کمال اشعارش هويدا بود که گاه و بيگاه ناخواسته زبان به زمزمه اشعارش گشوده مي شد. جالب است بدانيد در محفلي که به ياد او در سالهاي سال قبل توسط انجمن دوستداران ادب شکل يافته بود، مقرر شد لقب تاج الشعراي عمان را به بهترين سراينده محفل بدهند سروده ها را آوردند، داوران به داوري نشستند و همگي متفق عليه سروده اي را برگزيدند و لاجرم ديدند سروده برتر سروده کسي نيست جز محيط ساماني فرزند عمان تولد يافته به سال 1290 قمري و درگذشته سنه 1355. نقل است که جنازه عمان را در مسجد جامع سامان به خاک سپردند و بعدها به نجف اشرف و غري شريف به دار الاسلام انتقال دادند. اما سامان مرکز بخش لار يکي از چهار محال بختياري است که سه محل ديگر عبارتند از کيار و گندمان و ميزدج اين چهار محل سابقا جزء استان دهم(اصفهان) بوده، اما بعدا به عنوان استاني مستقل به مرکزيت شهرکرد در آمده است و خوب است بدانيد اهالي سامان به لهجه آذري هم سخن مي گويند علي هذا شاعران آن ديار به لهجه آذري هم شعر مي سرايند. اما گنچينه الاسرا شاه کار نامه عمان:
آورده اند که مرحوم صغير اصفهاني چون به ديوان عمان نظاره کرد و در اشعار او خوب نگريست، مانع آن شد تا آن ديوان به زيور طبع آراسته شود چرا که بيم آن داشت که چاپ آن اثر از شان والاي ادبي او در گنجينه الاسرار بکاهد و اين نمايانگر اين حقيقت است که عمان در سرودن گنجينه الاسرار از عنايات حضرت اباعبدلله الحسين عليه السلام بهره مند بوده است و به روايت استاد محمد علي مجاهدي ديوان خطي او در خانواده محترم ثقفي اصفهاني نگهداري مي شود و همچنين اشعار و سروده هاي متفاوتي از او در اين سو و آن سو کتابت شده که نه در گنجينه الاسرار است و نه در ديوان شعر او چون قصيده انجمنيه و قصيده لاميه در مدح مولي الموالي علي عالي سلام الله عليه که در زمان خود زبانزد مردمان بوده است.
به پرده بود جمال جميل عزوجل بخويش
چو خواست آنکه جمال جميل بنمايد
علي شد آينه خير الکلام قل و دل
خواست کند جلويي به صبح ازل
علي شد آينه خير الکلام قل و دل
علي شد آينه خير الکلام قل و دل
دردا که ما ز مقصد خود دورتر شديم
کمترين نعل بهايش جان و دل باختن است
کمترين نعل بهايش جان و دل باختن است
نزديکتر هر آنچه نهاديم گام را
کمترين نعل بهايش جان و دل باختن است
کمترين نعل بهايش جان و دل باختن است
اي دل اهــــل ارادت بتو شاد
گر سير کعبه و دير ور خانقاه کردم
غير ازتو کس نديدم هر جا نگاه کردم
بتو نازم که مريدي و مراد
غير ازتو کس نديدم هر جا نگاه کردم
غير ازتو کس نديدم هر جا نگاه کردم
واردات دروني چنين پدر و پسر را
تا که اکبر با رخ افروخته
ماه رويش کرده از غيرت عرق
بر رخ افشان کرد زلف پرگره
نرگسش سرمست در غارتگري
سوده مشک تر بگلبرگ طري
بهتر از اين مي توان بيان کرد.
خرمن آزادگان را سوخته
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق
لاله را پوشيده از سنبل زره
سوده مشک تر بگلبرگ طري
سوده مشک تر بگلبرگ طري
آمد و افتاد از ره با شتاب
کاي پدر جان همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اندر رهگذار
همچو طفل اشک بر دامان باب
مانده بار افتاده اندر رهگذار
مانده بار افتاده اندر رهگذار
در جواب ازتنگ شکر قند ريخت
گفت کاي فرزند مقبل آمدي
کرده اي از حق تجلي اي پسر
راست بهر فتنه قامت کرده اي
نرگست با لاله در طنازي است
در رخت مست غرورم مي کني
گه دلم پيش تو گاهي پيش اوست
بيش از اين بابا دلم را خون مکن
پشت پا برساغر حالم مزن
خاک غم برفق بخت دل مريز
همچو چشم خود بقلب خود متاز
حايل ره مانع مقصد مشو
لن تنالوا البر حتي تنفقوا
نيست اندر بزم آن والا نگار
هر چه غير از اوست سد راه من
چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو جانب او رو نما
شکر از لبهاي شکر خند ريخت
آفت جان رهزن دل آمدي
زين تجلي فتنه ها داري بسر
ده کز اين قامت قيآمت کرده اي
سنبلت با ارغوان در باز است
از مراد خويش دورم مي کني
رو که با يک دل نمي گنجد دو دوست
زاده ليلا مرا مجنون مکن
نيش بر دل سنگ پر نالم مزن
بس نمک بر تخت لخت دل مريز
همچو زلف خود پريشانم مساز
بر سر راه محبت سد مشو
بعد از آن مما تحبون گويد او
از تو بهتر گوهري بهر نثار
آن تب است و غيرت و من بت شکن
رو نما شو جانب او رو نما
رو نما شو جانب او رو نما
پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه
همچو نو از چشم و جان از جسم شاه
همچو نو از چشم و جان از جسم شاه
همچو نو از چشم و جان از جسم شاه
کاي سوار سر گران کم کن شتاب
تا ببسوم آن رخ دلجويت
و تا ببويم آن شکنج موي تو
جان من بختي سبکتر زن بررکاب
و تا ببويم آن شکنج موي تو
و تا ببويم آن شکنج موي تو
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
با تو هستم جان خواهر همسفر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهي مردانه باش
تو بپا اين راه کوبي من بسر
با زنان در همرهي مردانه باش
با زنان در همرهي مردانه باش
گفت زينب در جواب آن شاه را
عشق را از يک مشيمه زاده ايم
لب به يک پستان غم بنهاده ايم
کاي فروزان کرده مهر و ماه را
لب به يک پستان غم بنهاده ايم
لب به يک پستان غم بنهاده ايم
معني اندر لوح صورت نقش بست
شد عيان در طور جانش رايتي
خر موسي صعقا زان آيتي
آنچه از جان خواست اندر دل نشست
خر موسي صعقا زان آيتي
خر موسي صعقا زان آيتي
از رکاب اي شهسوار حق پرست
پاي خالي کن که زينب شد ز دست
پاي خالي کن که زينب شد ز دست
پاي خالي کن که زينب شد ز دست
زن مگو مرد آفرين روزگار
زن مگو خاک درش نقش جبين
زن مگو دست خدا در آستين
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو دست خدا در آستين
زن مگو دست خدا در آستين
1 - آنانکه لولاک شنيدندي اشاره به حديث لولاک لما خلقت الافلاک است 2 - پاک و منزهي از آنکه در ثناي من بگنجي ، تو هماني که خود را ستودي وبرتر از آنچه گويندگان گوين