ديوارها براي هميشه خواهند بود
يک ظهر خنک در دشت سبز و خرم..چوپانان ، سر گرم کشيدن ديواري در دشت سبز هستند .ديواري به بلندا و هيبت حصار . ديواري بسيار بلند تر از ترانه هاي شبانه ي گرگان.تا براي هميشه ، گوسفندان را از دست گرگ هاي دشت رهايي بخشد...چوپاني ،در حالي که براي گرگ ها دام ميسازد ، مي گويد : صداي زشت گرگ خواب گوسفندان را مي پراند ، مي گويد : گوسفندي که خواب نبيند ، گوسفند نيست.. مي گويد : گوسفند
بايد خواب ببيند تا گوشت و پشم بدهد.چوپاني ديگر ، « ني قديمي » اش را مي فشارد و مي گويد : گوسفندان را « ناله ي ني»
خوش است ، نه « زوزه ي گرگ ».ديگري که سخت کوشانه ديوار ميسازد، مي گويد : آري .. ديواري بايد کشيد ، ديواري
بسته تر از هر « حصار » .چوپانان ، در حالي که از رنج ها و درد هاي تاريخي که گرگ ها برشان تحميل کردند ،
حکايت ها مي گويند .. ديوار را بالا مي برند..آنچنان که ، به شب نرسيده ، ديوار را بلند تر از آنچه مي پنداشتند بنا مي کنند و به
« ده » بر مي گردند . چوپاني مي ماند تا براي گوسفندان خواب آلود دشت ، که اکنون در پناه
ديوار ، آزاد و آرام هستند ..« ني » بزند و آنان را بخواباند..شبا هنگام.. آن زمان که آرامش و سکوتي سنگين ، خواب مردم « ده » را خوش تروخوش تر
مي کرد ، در آنسوي ديوارها ، آن دور ها...گرگ ها غمگينانه دشت را ترک مي کردند .گرگي ، غمزده مي گفت : ديگر هيچ بره اي ترانه هاي ما را نمي شنود ، ديگر هيچ
گوسفندي را نخواهيم ديد و اين يعني « مرگ گرگ ».ديگري در حالي که به آسمان نگاه مي کرد مي گفت : تمام زندگاني ما ، در اين دشت اين
گوسفندان بودند ...و گله مي کرد از چوپاناني که ديوار برويشان کشيده بودند.گرگ هاي ديگر، از فرط خستگي حرفي نمي گفتند ، و نفس مي کشيدند ، از سر درماندگي.در همين حال ها بود که يک گرگ گفت : بايد ماند . بايد ماند و براي عبور از ديوار
راهي پيدا کرد.اما هيچ کس متوجه حرف او نشد..و اين شد که گرگ ها آرام آرام از آن دشت سبز و خرم
کوچ کردند و رفتند. تنها، همان گرگ تنها ماند..مدتها گذشت ...چه شب هايي که چوپانان آسوده « خوابيدند » و گوسفندان آسوده « خواب ديدند » .تا اينکه در شبي از شبها ، آن زمان که خنک ترين باد جهان از دشت گذر مي کرد ،
اتفاقي افتاد .در نيمه هاي شب .. زماني که همه..،حتي چوپاني که براي گله هاي « ني » ميزد،خواب بودند..آواز پر شور يک گرگ در تمام دشت پيچيد..ديوار را لرزاندگوسفندان را پريشان حال کرد و چوپانان را که از خواب پريده بودند ، شتابان به دشت کشاند.چوپانان ، در حالي که در صداي طنين انداز گرگ خيره مانده بودند ، گوسفندان را ديدند
که ديوانه وار ، اين طرف و آن طرف مي دوند ..به ديوار مي خورند ...بهم مي خورندو ديوار ، که خوار تر از هميشه ميلرزيد و..گرگ را ، که چه غم انگيز دنيا را بر سر ديوار خراب ميکرد.از آن شب به بعد .. ديوار ، سخت شروع به پوسيده شدن کرد و گرگ..هر شب ، غم انگيز تر و پريشان کننده تر از شب قبل ، ترانه خواند و ترانه خواند و
ترانه خواند....شما .. !اگر در يک نيمه شب خنک ، در دشتي سر سبز ، به ديوار پوسيده برخورديد..!يادي کنيد از گرگ غمناکي که زماني درين دشت ترانه مي خواند.