قيام امام حسين عليه السلام از منظر تكليف دينى - قیام امام حسین(ع) از منظر تکلیف دینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قیام امام حسین(ع) از منظر تکلیف دینی - نسخه متنی

احمد حیدری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قيام امام حسين عليه السلام از منظر تكليف دينى

احمد حيدرى

تكليف‏گرائى از منظر رهبران الهى، همانا رسيدن به اهداف و غايات مشروع با استفاده از وسايل و ابزار مشروع است. و بررسى قيام حسينى از اين منظر; با توجه به وظايف گسترده امامان (ع) در عرصه تبليغ دين، مبارزه با بدعت‏ها و انحرافات و برپايى حكومت اسلامى از يك سو، و از سوى ديگر، حركت ارتجاعى ايجاد شده در جامعه اسلامى بعد از پيامبر اكرم (ص) كه زنده كردن تعصبات قبيله‏اى و نژادى، تقسيم غير عادلانه بيت‏المال و حيف و ميل آن، خويشاوند سالارى، تحريفات عقيدتى و سركوب معترضان، علائم و نشانه‏هاى آن بود; اين نتيجه را مى‏دهد كه وظيفه شرعى همان بود كه امام حسين (ع) عمل كرد.

نويسنده در اين مقاله علاوه بر بحث از آن بدعت‏ها و انحرافات، به اقدامات تكليف‏گرايانه سيدالشهدا (ع) نيز پرداخته است. امام (ع) از يك‏سو به معرفى خود و اهل‏بيت پيامبر (ص) پرداخت و از سوى ديگر به معرفى آل‏ابوسفيان و اينكه محال است‏با يزيد بيعت‏شود; امام حق را معرفى كرد و به همگان اعلام نمود كه با شهامت‏بايد عليه حكومت فسق و ظلم قيام كرد و روح عزت و دورى از ذلت را زنده كرد.

بررسى قيام امام حسين (ع) از جنبه‏هاى مختلف لازم است از جمله اين‏كه آيا امام حسين (ع) براى قيام احساس وظيفه كرد؟ آيا وظيفه اختصاصى داشت‏يا اينكه وظيفه‏اى عمومى بود كه امام نسبت‏به انجام آن اولويت داشت؟ چه وظيفه‏اى امام را به قيام وا مى‏داشت؟ اينها سؤال‏هاى اساسى اين مقاله است.

معناى تكليف گرايى

اقدام‏هاى انسان‏ها براى رسيدن به غايات و نتايجى است. بعضى افراد براى رسيدن به آن غايات و اهداف، اقدام‏هاى خود را سامان‏دهى مى‏كنند و رسيدن به آنها برايشان اصل است و براى رسيدن به آنها هر كارى را انجام مى‏دهند و به هر وسيله‏اى متوسل مى‏شوند و هيچ حد و مرزى نمى‏شناسند. از طرف ديگر مشروعيت غايات هم براى آنان مهم نيست.

در قبال آنان، انسان‏هاى الهى اولا دنبال اهداف و غايات مشروع هستند و ثانيا براى رسيدن به آن اهداف هم فقط از راهى اقدام مى‏كنند كه مورد رضاى خدا و مورد امر او باشد و براى آنان هر هدفى مشروع نيست. و هدف هم وسيله را توجيه نمى‏كند و براى رسيدن به هدف مشروع به وسيله مشروع و جايز متوسل مى‏شوند.

آنچه براى آنان در درجه اول اهميت است، بررسى تكليف شرعى خود و سعى در انجام صحيح آن است. نكته مهم در اين‏جا اين است كه در هنگام بررسى تكليف شرعى خود عوامل مختلف از جمله نتايج احتمالى حاصل از اقدام لحاظ مى‏گردد و بعد از اين بررسى، چنانچه احساس تكليف كردند، براى انجام آن اقدام مى‏نمايند و نرسيدن به نتيجه مورد انتظار، آنان را از انجام وظيفه باز نمى‏دارد.

براى انسان مؤمن، پيروزى و شكست معناى ديگرى غير از معناى معهود در ذهن عموم دارد. پيروزى در ذهن عموم يعنى رسيدن به غايات دنيوى و نتايج مورد انتظار و مغلوب كردن دشمن و شكست‏يعنى مغلوب شدن و واماندن از هدف و مقصود دنيايى مورد انتظار; در حالى كه از نظر انسان مؤمن، پيروزى يعنى موفق شدن در انجام وظيفه و شكست‏يعنى مغلوب شيطان شدن و از انجام وظيفه بازماندن. مؤمن تا هنگامى كه در مسير انجام وظيفه است، پيروز است و براى او شكست معنا ندارد و قضاى خدا را هر چه باشد (پيروزى ظاهرى يا شكست) با طيب خاطر مى‏پذيرد. اين بينشى است كه قرآن به او هديه كرده است آن‏گاه كه فرمود:

«قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا و على الله فليتوكل المؤمنون، قل هر تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون; (1) بگو جز آنچه خدا بر ما نوشته به ما نمى‏رسد. او مولا و سرپرست ما است و مؤمنان بايد به او توكل كنند. بگو آيا شما درمورد ما جز يكى از دو نيكو را انتظار داريد؟ در حالى كه ما منتظريم خدا شما را به عذابى از نزد خودش يا عذابى به دست ما گرفتار كند، پس منتظر باشيد و ما با شما از منتظرانيم.»

و امام حسين (ع) بر مبناى همين بينش، وظيفه خود را قيام عليه ستم اموى، اجابت دعوت كوفيان و اقدام براى تشكيل حكومت و...تشخيص داد و براى انجام اين وظيفه اقدام كرد و رسيدن به نتيجه براى او در درجه دوم اهميت‏بود. اين سخن خود امام (ع) است كه با شنيدن خبر پيمان شكنى كوفيان و كم شدن احتمال پيروز شدن دنيايى، فرمود:

«راست گفتى (كه شمشير كوفيان عليه ما كشيده شده است)، مقدرات در دست‏خداست و او هر زمان فرمان تازه‏اى دارد. اگر قضاى خدا موافق خواست و رضايت ما باشد (و ما بر يزيديان مسلط شويم و حكومت را به دست‏بگيريم)، خداوند را بر اين عمت‏سپاس مى‏گذاريم و او ياور ما در اداى شكر است و اگر قضاى خدا ميان ما و خواسته‏هايمان حائل شود (و مطابق خواست ما نباشد) باز هم آن كس كه نيتش حق بود و تقوا بر درونش حاكم است، از مسير صحيح خارج نگرديده است.» (2)

و در خطبه‏اى كه هنگام خروج از مكه خواندند، فرمودند:

«رضاى ما اهل‏بيت همان رضاى خداست. بر امتحان صبر مى‏كنيم و خداوند به ما اجر صابران را خواهد داد.» (3)

هنگامى هم كه در گودال قتلگاه در آخرين لحظات حيات بود، فرمود:

«پروردگارا! بر قضا و حكم تو صبر مى‏كنم.» (4)

وظايف كلى امامان

امامان (ع) علاوه بر مقتدا بودن، چند وظيفه خطير بر عهده داشتند:

1. بيان و تبليغ دين

پيامبر (ص) به هنگام وفات همه ميراث علمى نبوت را به امام على (ع) سپرد و ايشان را موظف كرد در دوران امامت‏خويش به بيان معارف و احكام و تفسير قرآن بپردازد و هنگام وفات اين ميراث‏هاى علمى را به امام بعد از خود تحويل دهد و بدين گونه تا نبوت به امام عصر (عج) رسيد و اراده خدا بر غيبت ايشان تعلق گرفت. اين وظيفه مهمترين وظيفه امامان بود.

2. احياى دين و زدودن انحرافات

چنان كه در ادامه شرح خواهم داد، دشمنان بعد از قدرت گرفتن اسلام، چهره و روش عوض كرده و به روش‏هاى ديگرى به مبارزه با دين خواهند پرداخت. جعل، تحريف و كتمان روش‏هايى است كه دشمنان پيش خواهند گرفت و با اين روش دين و سنت راميرانده و دوباره جاهليت را برخواهند گرداند. مبارزه با اين بدعت‏ها، تحريف‏ها و ارتجاع جاهلى براى احياى دين و سنت، وظيفه ديگر امامان است.

3. تلاش جهت تشكيل حكومت اسلامى

از آنجا كه حكومت‏بهترين وسيله جهت‏بسط و نشر اسلام است و دين هم براى پياده شدن و اجرا نازل شده و امامان نيز صالح‏ترين فرد براى اجراى دين مى‏باشند، وظيفه دارند جهت تشكيل حكومت اقدام كنند و با دعوت مردم و جذب اقبال عمومى، حكومت و رهبرى را به عهده بگيرند و به اجراى احكام خدا بپردازند و توحيد و عدل را در جهان حاكميت‏بخشند. با توجه به اين‏كه وظايف مذكور مربوط به همه امامان است، به مطالعه قيام سيدالشهدا (ع) مى‏پردازيم تا براى ما روشن شود كه «از منظر تكليف دينى‏» اين قيام چه توجيه‏هايى داشته و چه عواملى اين قيام را بر امام لازم كرده بود.

در مقاله‏اى ديگر در همين شماره آورده‏ايم كه امام وظيفه داشت‏با معرفى خود به عنوان صالح ترين فرد براى تصدى حكومت، به جذب اقبال عمومى بپردازد و وقتى دعوت تبليغش مؤثر واقع شد و از جانب مردم منطقه‏اى براى تصدى حكومت و امامت دعوت گرديد، آن دعوت را اجابت كند و به كمك آن مردم حكومت دينى تشكيل دهد، حاكميت توحيد را محقق گرداند و به اقامه قسط و عدل بپردازد. امام حسين (ع) در پى انجام اين وظيفه مهم، چه در زمان معاويه و چه بعد از آن همت گماشت، البته در دوران معاويه ضمن ايجاد آمادگى و جذب افراد، با توجه به پيمان صلح و عدم تعرض كه در زمان امام حسن (ع) با معاويه بسته شده بود، افراد جذب شده را به انتظار و مرگ معاويه دعوت كرد و بعد از مرگ معاويه، ضمن خوددارى از بيعت‏با يزيد، به دعوت ادامه داد و وقتى با اقبال مردم كوفه مواجه شد و از اين اقبال اطمينان يافت، براى تشكيل و تصدى حكومت و اجراى احكام به سوى آن ديار رهسپار شد ولى دشمن با ايجاد جو رعب، وحشت و قتل، كوفيان را به پيمان شكنى وا داشت و امام را بين بيعت ذليلانه با يزيد يا مرگ مخير نمود و حضرت نيز مرگ را بر بيعت و ذلت ترجيح داد.

در اين نوشته قيام امام را از جهات ديگرى كه براى امام تكليف ايجاد مى‏كرد، بررسى مى‏كنيم.

ارتجاع و بازگشت‏به جاهليت

«ارتجاع‏» از حيث لغوى از ماده «رجع‏» به معناى «بازگشت‏» است; يعنى تحولى - مثبت‏يا منفى - رخ داده و فرد راهى را پيموده و به مراتبى رسيده است و حالا از تحول پشيمان مى‏شود و از ادامه راه منصرف و به وضعيتى كه قبل از تحول داشت، بر مى‏گردد.

و اما در اصطلاح به معناى بازگشت منفى و بازگشت‏به نظام، فكر، روش‏هاى غلط، بدوى و غير معقول است. در جامعه‏هاى جاهلى و در حاكميت كفر، شرك و ظلم، عقايد اخلاق و آداب مشركانه، نامعقول، حيوانى و غلط حاكم است و سردمداران آن جامعه‏ها با تحميق توده مردم و ايجاد باورهاى نامعقول، آنان را به بردگى مى‏گيرند و خود به مسند صدارت و آقايى تكيه مى‏زنند.

پيامبران و مصلحان پيرو آنان در چنين جوامعى به بيدار كردن وجدان‏هاى خفته و زدودن زنگارهاى جهل و خرافه از آينه حق‏نماى فطرت‏ها، قيام مى‏كنند و تبليغات آنان كم كم اثر مى‏كند وعقل‏هاى مدفون، ظاهر و شكوفا مى‏گردند و حق‏خواهى و حق‏طلبى اوج مى‏گيرد. در اين برهه افراد جامعه را به سه دسته مى‏توان تقسيم كرد:

1. معتقدان به انقلاب و اصلاح

اينان با بينش و آگاهى كامل از جوانب فساد نظام طاغوتى، پيام رهبرى انقلاب را مى‏شنوند و با بصيرت كامل اجابت مى‏كنند و در زمره ياران جان بر كف رهبرى و انقلاب و حركت اصلاحى اجتماعى قرار مى‏گيرند.

2. سردمداران نظام جاهلى

اين دسته‏كه رهبرى مقاومت در برابر نهضت اصلاحى و سركوب آن را به دست دارند و نفعشان در وجود و دوام نظام جاهلى است، با اقدامات قهرآميز و خشن مى‏كوشند تا هرگونه حركت انقلابى و اصلاحى را در نطفه خفه كنند.

3. توده مردم

اينان كه از ترس قوه قهريه نظام جاهلى حاكم، تابع آن نظام شده بودند، اينك با مشاهده قدرت گرفتن نهضت، احساس آزادى كرده و به نهضت متمايل مى‏شوند و بر تعداد طرفداران انقلاب مى‏افزايند. از اين مرحله به بعد سردمداران نظام جاهلى متوجه مى‏شوند كه مخالفت آشكار و قهرآميز در برابر حركت و نهضت‏حق طلبان مفيد نيست و كارى از پيش نمى‏برد; از اين رو شيوه عوض مى‏كنند و به ظاهر طرفدار نهضت مى‏شوند و كوشش مى‏كنند با نشان دادن چهره «كاسه داغتر از آش‏» و «انقلابى‏تر از انقلابيون‏» در صف رهبران نهضت نفوذ كنند و كم كم نهضت را از درون استحاله كرده و از محتواى ارزشمند حق‏طلبى و عدالت‏خواهى خالى كنند و به فرهنگ جاهلى گذشته سوق دهند و بسيارى از افراد گروه سوم نيز كه هنوز رگه‏هايى از آداب و رسوم گذشته در قلب و روح آنها ريشه دوانده و هنوز وجود دارد و بينش عميق به اصول و اهداف انقلاب نيافته‏اند، فريب مى‏خورند و سياهى لشكر آنها مى‏شوند و به خدمت آنان در مى‏آيند و بدين گونه بعد از انقلاب حركت ارتجاعى و بازگشت‏به جاهليت و فرهنگ طاغوتى گذشته شكل مى‏گيرد.

هشدارهاى قرآن و پيامبر (ص)

با توجه به اين‏كه بعد از هر انقلاب و نهضتى ظهور ارتجاع مورد انتظار است، قرآن و پيامبر (ص) نسبت‏به اين مساله حساسيت ويژه نشان داده و مسلمانان را از اينكه مبادا مانند امت‏هاى گذشته، دوباره به قهقرا برگردند، هشدار داده‏اند. در آيات زيادى هشدار داده شده كه مبادا كافران و مشركان شما را فريب دهند و به جاهليت‏سابق برگردانند. (5) در آيه‏اى مى‏فرمايد كه مبادا اگر روزى پيامبر كشته شد يا از دنيا رحلت كرد، به عقب باز گرديد. (6) در آياتى نيز آنان را در صورت روى گردانى از رسول خدا و بازگشت‏به جاهليت، به عذاب شديد و خسران آخرت انذار مى‏كند. (7) در آياتى هشدار مى‏دهد كه اگر به جاهليت‏باز گرديد، خداوند شما را خواهد برد و قوم ديگرى را براى يارى دين خود جايگزين شما خواهد كرد او ضرر نكرده، بلكه شما ضرر خواهيد كرد. (8)

پيامبر نيز بارها در سخنان خود نسبت‏به غلبه ارتجاع هشدار و از وقوع فتنه‏هاى گمراه كننده بعد از مرگ خود خبر داد و مسلمانان را از گمراه شدن و بازگشت‏به جاهليت‏بر حذر داشت:

«دوره‏اى براى امتم پيش خواهد آمد كه در آن از قرآن جز خط و نشان، و از اسلام جز نامى باقى نمى‏ماند. خود را به آن نسبت مى‏دهند در حالى كه نسبت‏به آن از هر كس بيگانه‏ترند. مساجدشان آباد است اما از لحاظ هدايت و ارشاد، ويران مى‏باشد.» (9)

حركت ارتجاعى بعد از نهضت پيامبر (ص)

بانگاهى به صدر اسلام، حركت ارتجاعى و بازگشت‏به فرهنگ طاغوتى و جاهلى را با همه هشدارها، بعد از وفات پيامبر به وضوح مى‏بينيم. پيامبر در شهر مكه عليه شرك، جهل، بت‏پرستى و ظلم قيام كرد و با تلاوت آيات قرآن، به بيدار كردن وجدان‏هاى خفته و زدودن لايه‏هاى ضخيم زنگار از لوح قلب‏ها همت گماشت و كم كم افرادى به او ايمان آوردند و زنگ‏هاى خطر براى سردمداران حاكميت جاهلى به صدا درآمد. بانيان و مدافعان نظام جاهلى، حاكميت‏خود را در خطر ديدند و با تطميع، تهديد، شكنجه و ترور در صدد خفه كردن صداى انقلاب برآمدند. راهكار هجرت، پيامبر را از دسترسى آنان خارج كرد و اولين مرحله پيروزى نمايان گرديد، خطر آشكارتر و مخالفت‏ها و برخوردها با نهضت پيامبر شديدتر شد. جنگ‏هاى پى در پى صورت گرفت ولى حق‏طلبان با چنگ و دندان از رهبر و نهضت‏خود دفاع كردند و روز به روز قدرت بيشترى يافتند. سال هشتم هجرى سال شكست ظاهرى رهبران شرك و جهل بود. آنان كه با مشاهده قدرت اسلام از سركوب آن مايوس شدند، به ظاهر اسلام آوردند و مورد عفوو بخشش پيامبر اكرم (ص) واقع شدند:

«اذهبوا انتم الطلقاء (10) ; برويد كه شما آزادشدگانيد.»

گرچه پيش از اين نيز افرادى به نفاق و دورويى و براى استحاله نظام، به ظاهر ايمان آورده بودند و در زير پوشش نفاق به پيشبرد اهداف خود مشغول بودند، ولى حركت ارتجاعى منافقان از اين تاريخ با پيوستن طلقاء، قوت و قدرت بيشترى گرفت‏به طورى كه بلافاصه بعد از رحلت پيامبر (ص) به حاكميت رسيد و به استحاله انقلاب پرداخت. اين جريان ابتدا فقط رهبرى نظام را از ست‏شخص صاحب صلاحيت و منصوب شده از طرف خدا و پيامبر (ص) - كه همه امت‏با او بيعت كرده بودند - خارج كرد ولى در بقيه مسائل به خصوص مسائل ظاهرى و سطحى همان روش پيامبر را ادامه داد و كم كم استحاله دامن گستراند به طورى كه بعد از سى سال از وفات پيامبر (ص) همان ملوكيت و سلطنت مطلقه و استبدادى قبل از رسالت، دوباره شكل گرفت و همان مناسبات جاهلى و طاغوتى تحت عنوان اسلام بر جامعه حاكم شد و حتى احكام عبادى نيز مورد تحريف قرار گرفت‏به طورى كه در زمان امام سجاد (ع) دوران حكومت مروانيان از بنى‏اميه - حتى بنى‏هاشم كيفيت صحيح نماز و حج را نمى‏دانستند. (11)

نشانه‏هاى ارتجاع جاهلى

ارتجاع جاهلى اموى چنان ريشه دوانده بود كه همه مناسبات اسلامى را مسخ كرده و مناسبات جاهلى را دوباره احياء و جايگزين نموده بود. وجوه بارز اين ارتجاع به شرح زير بود:

1. زنده كردن تعصبات قبيله‏اى و نژادى

سقيفه اولين جايى بود كه مناسبات قبيله‏اى را احيا كرد. مهاجران براى بازداشتن انصار از سهم‏خواهى اولا به زنده كردن تعصبات قبيله‏اى بين اوس و خزرج دامن زدند; ثانيا از پيامبر نقل كردند كه فرموده است:

«قريش را مقدم بداريد و بر آنان تقدم مجوييد.» (12)

و سخنگوى مهاجران ادامه داد: «ما (قريش) دوستان و اقوام محمديم، چه كسى مى‏تواند در سلطنت او با ما مخالفت كند.» (13)

بعد از آن خليفه دوم نيز در شوراى شش نفره فقط افراد قريش را قرارداد و از آن پس قريش سرور و سالار عرب شد و قريش بودن شرط تصدى خلافت گشت و قريش خود را برتر دانست و براى ديگران حق‏رايى در برابر خواست‏خود قائل نبود. عبدالله ابى‏ربيعه مخزمى به مقداد بن عمرو گفت:

«اى پسر مرد پست و بى ارزش! چگونه آدمى مثل تو به خود حق مى‏دهد كه در كار قريش مداخله كند.» (14)

و حال آن‏كه اسلام بر اين تفكرهاى تبعيض‏آميز خط بطلان كشيده و به صراحت اعلام كرده بود كه:

«ما شما را از يك زن و مرد آفريديم و به صورت قبيله‏ها و شعبه‏ها درآورديم تا همديگر را بشناسيد و گرامى‏ترين شما نزد خدا، با تقواترين شما است.» (15)

البته پيامبر (ص) در معرفى جانشينان خود فرموده بود آنان از قريش و از بنى‏هاشم هستند و اين مطلب سخن از واقعيت‏بود نه برتر دانستن مجموعه قريش يا مجموعه بنى‏هاشم. امام شيعى به نسب قريشى است اما قرشى بودن تاثيرى در امامت او ندارد. تعيين جانشينى پيامبر از جانب خدا بود و كسانى مى‏توانستند و شايستگى داشتند جانشين پيامبر شوند كه مانند خود آن حضرت بندگان مخلص و مخلص و برگزيده خدا باشند و برگزيدگى خدا همان‏طور كه گذشت‏بر معيار تقوا بود نه نژاد، قبيله و طايفه. پيامبر (ص) به مردم خبر داده بود كه افراد برگزيده‏اى كه از جانب خداوند به جانشينى من منصوب شده‏اند، از قريش و بنى‏هاشم هستند اما در سقيفه سخن از تعيين كسى بود كه زمام حكومت اسلامى و رهبرى جامعه را به عهده بگيرد نه شناسايى منصوب از جانب خدا. در انتخاب رهبر و جانشين مطابق ضوابط اسلام بايد عدالت، علم و تدبير لحاظ مى‏شد و لى آنان چون در اين معيارها و ضوابط براى خود برترى نمى‏ديدند، براى كنار زدن رقيب به قسمتى از سخن رسول خدا (ص) متمسك شدند و قسمت ديگر را ناديده گرفتند و به بيان امام على (ع) «به درخت احتجاج كردند و ثمره‏اش را ضايع ساختند.» (16) آنان با استناد به قريشى بودن و خويشاوندى رسول خدا (ص) خلافت را از چنگ انصار درآوردند ولى آن را از اهل‏بيت و خويشاوندان نزديك رسول خدا (ص) دريغ كردند.

مقدم شمردن قريش قدم اول بود و پس از آن قدم‏هاى بعدى برداشته شد. خليفه دوم اوسيان را به خزرجيان تفوق داد. عرب از عجم برتر شمرده شد. موالى غير عرب‏هايى بودند كه مسلمان شده و در شهرهاى مكه، مدينه، كوفه و شام ساكن شده بودند. از ديدگاه حكومت اينان با عرب‏ها هم شان نبودند. با گسترش فتوحات بر موالى افزوده شد و اين از نظر حكومت عربى خطرى به شمار مى‏رفت. معاويه مى‏گفت:

«مى‏بينم اين سرخ پوست‏ها زياد مى‏شوند و گويا مى‏بينم كه بر عرب و حكومت مى‏تازند [تا تبعيض و استضعاف را از خود بزدايند] نظرم بر اين است كه گروهى از آنان را بكشم و گروهى را براى آباد كردن بازار و ساختن راه‏ها نگه دارم.» (17)

اين سخن كسى است كه مدعى جانشينى رسول خدا و خلافت او است و حاكم اسلام مى‏باشد. دقيقا همان منطق فرعون كه مردان بنى‏اسرائيل را مى‏كشت و زنان را براى كار در خانه‏ها و... زنده نگه مى‏داشت. همين سياست‏بود كه مخالفان و موالى را براى سرگرم شدن به مرزها و شركت در فتوحات روانه مى‏كرد تا از مقر حكومت دور باشند و نتوانند اقدامى عليه حكومت‏سامان دهند و از همين رو ابوبكر و عمر از امام على (ع) و معاويه نيز بعد از صلح از امام حسن (ع) خواستند در فتوحات شركت كنند. وقتى گروه‏هايى عليه عثمان شوريدند. عبدالله بن عامر پيشنهاد داد:

«يا اميرالمؤمنين، به نظر من راه علاج اين است كه شورشيان را به جهاد بفرستى و به ميدان‏هاى جنگ گسيل دارى تا سرگرم جنگ شوند و توجهشان معطوف خود و مركب‏شان باشد و ديگر فرصت مزاحمت‏شما را نداشته باشند.» (18)

2. تقسيم غير عادلانه بيت‏المال و حيف و ميل آن

عمر بن خطاب تقسيم غير عادلانه بيت‏المال را بدعت گزارد و عواملى را در تقسيم بيت‏المال دخيل شمرد كه در سيره رسول خدا و خليفه اول سابقه نداشت. از زمان عثمان به بعد، خليفه خود را مالك بيت‏المال شمرد و به خود حق داد در آن مطابق ميل خود دخل و تصرف كند. عثمان، اولين خليفه اموى، مى‏گفت:

«ما هر قدر احتياج داشته باشيم، از بيت‏المال بر مى‏داريم اگر چه دماغ عده‏اى به خاك ماليده شود.» (19)

بخشش‏هاى عثمان و معاويه از بيت‏المال، بسيارى را به ثروت‏هاى افسانه‏اى رساند.

3. خويشاوندى ملاك مسؤوليت و حكومت‏يافتن

گرچه از دوران خليفه اول، ضابطه تعيين استانداران، طرفدارى از خليفه بود ولى با گذشت زمان، خويشاوندى معيار شد و از زمان عثمان به بعد، غالب حكام از باند اموى شدند مثلا عبدالله بن عامر بن كريز پسر دايى عثمان فرماندار بصره، وليد بن‏عقبه بن ابى‏معيط، برادر مادرى عثمان والى كوفه، سعيد بن عاص اموى والى بعدى كوفه، معاويه حاكم دمشق و اردن، عبدالله بن سعد بن ابى‏سرح اموى فرماندار مصر بودند. در حقيقت‏حكومت جهان اسلام به قبيله قريش و تيره اموى اختصاص يافته بود.

4. تحريفات عقيدتى

طبيعى است كه اعتقادهاى ناب نمى‏تواند مبناى حكم ظالمانه باشد و حكومت ظالم براى دوام و بقاى خود به جعل و تحريف متوسل مى‏شود و اعتقادات را وارونه به خورد مردم مى‏دهد. ساختن احاديث مناقب در شان خلفا و بنى‏اميه و عليه امام على (ع) و اهل‏بيت، اقدامى در اين زمينه بود.

رواج دادن اعتقاد به جبر و حكومت‏بنى‏اميه را به خواست‏خدا منتسب كردن، از اقدام‏هاى ارتجاعى بنى‏اميه بود. شعراى در بارى اموى در اشعار خود مكرر اين مضمون را تبليغ مى‏كردند كه «خلافت امويان از جانب خداست و آنان سايه خدا در زمين و حاكمان مردم هستند.» زياد در سال 54 در خطبه‏اى اعلام كرد خلافت امويان از جانب خداست و آنان به خواست‏خدا حكم مى‏رانند و به مشيت او عمل مى‏كنند.

يزيد پس از مرگ معاويه در نامه به والى مدينه نوشت: معاويه را خداوند به خلافت‏برگزيد. (20)

خود معاويه خطاب به كوفيان گفت: با شما جنگيدم تا بر شما حاكم گردم و در حالى كه شما خوش نداشتيد، خداوند حكومت‏بر شما را به من عطا كرد. (21)

و عبيدالله و يزيد به صراحت كشته شدن امام حسين (ع) را خواست‏خدا معرفى كردند و امام سجاد (ع) در جواب آنان فرمود: پدرم را مردم كشتند [نه خدا] . (22)

در اثر تبليغات، جعليات و تحريفات علماى دربارى، از اسلام جز نامى باقى نماند و پيش‏گويى رسول خدا محقق شد كه فرموده بود:

«به زودى زمانى بر امتم خواهد رسيد كه از قرآن جز خط آن و از اسلام جز اسم آن باقى نمى‏ماند و مسلمان ناميده مى‏شوند در حالى كه دورترين مردم از اسلامند.» (23)

جاهل نگه‏داشتن مردم نسبت‏به معارف و احكام دين وجهه همت امويان بود و اين جهل به دين چنان دامن گسترده بود كه موافق و مخالف بر آن اعتراف داشتند. زهرى، عالم دربار اموى گويد:

«در دمشق بر انس بن مالك [از اصحاب رسول خدا (ص)] وارد شدم. او در حالى كه تنها بود گريه مى‏كرد. علت گريه‏اش را جويا شدم، گفت: از آنچه در عهد رسول خدا درك كرده بودم [در بين شما] جز نماز نشناختم كه آن هم ضايع شد.» (24)

عبدالله بن عمرو عاص [از اصحاب رسول خدا (ص)] مى‏گفت:

«اگر دو نفر از اصحاب پيامبر با كتاب خدا در يكى از دره‏ها خلوت كرده باشند و حالا بر مردم وارد شوند، هيچ چيز از [اعمال، اخلاق و عقايد] اين مردم را به رسميت نمى‏شناسند.» (25)

و ريشه همه اينها حكومت اموى بود كه نه تنها سعى در بيان احكام و معارف و اجراى آنها نداشت‏بلكه به احياى بدعت‏ها و ميراندن سنت همت گمارده بود و عالمان و خواص نيز امر به معروف و نهى از منكر را رها كرده بودند.

5. سركوب معترضين

در زمان رسول خدا (ص) و امام على (ع) و كم و بيش زمان خليفه اول و دوم معترضين حكومت اجازه نقد آزادانه داشتند و مى‏توانستند در مجامع عمومى اعتراض خود را مطرح كنند و اين اعتراضها با خشونت و قهر سركوب نمى‏شد ولى از زمان عثمان به بعد سياست‏خشن و سركوبگرانه عليه مخالفان و معترضان شدت گرفت. بر خورد شديد با ابوذر، عمار و ابن‏مسعود در زمان عثمان نمونه‏هاى اين سياست‏خشنوت‏آميز بود و زمان معاويه اين سياست اوج گرفت. علويان و كسانى كه متهم به طرفدارى از على بن ابى‏طالب بودند، به صرف اتهام به شدت سركوب مى‏شدند. معاويه بخشنامه كرده بود:

«اگر دو نفر شهادت دادند كه كسى از دوستداران على و خاندان اوست، اسمش را از دفتر دولت‏حذف كنيد و حقوق و مقررى او را قطع نماييد. هر كس متهم به دوستى اين قوم باشد، شكنجه بدهيد و خانه‏اش را ويران سازيد.» (26)

امام باقر (ع) در مورد آن زمان مى‏فرمايد:

«شيعيان ما در هر جا كه بودند به قتل رسيدند. بنى‏اميه دست‏ها و پاهاى اشخاص را به گمان اين‏كه از شيعيان ما هستند، بريدند. هر كس كه معروف به دوستدارى و وابستگى به ما بود، زندانى شد يا مالش به غارت رفت‏يا خانه‏اش را ويران كردند. اين فشار و تضييقات تا زمان عبيدالله بن زياد، قاتل امام حسين (ع) ادامه داشت.» (27)

6. تقدس يافتن عنوان خليفه:

يكى از بدعت‏هاى مهمى كه حادث شده و اوج گرفته بود، تقدس يافتن خلافت و خليفه‏هاى بى‏صلاحيت‏بود. رسول خدا (ص) از همان اوان رسالت مساله خلافت و جانشينى‏اش را مطرح كرد و اعلام نمود كه خلافت مانند نبوت شانى الهى است و تعيين خليفه و امام از جانب خداست:

«الله اعلم حيث‏يجعل رسالته; (28) خداوند بهتر مى‏داند رسالتش را كجا قرار بدهد.»

متاسفانه بعداز رحلت رسول خدا (ص)، ابتدا خلافت از آن اوج به زير كشيده شد و در حد مدير اجرايى جامعه اسلامى تنزل يافت كه بايد از خود مردم و توسط خودشان انتخاب و تعيين مى‏گرديد به طورى كه انصار مى‏خواست فردى از آنان متصدى خلافت گردد و مهاجران نيز خود را شايسته تصدى خلافت مى‏دانستند و بعد از آن نيز خليفه دوم با قراردادن افرادى همچون طلحه، زبير، سعد وقاص، مغيرة بن شعبه و عثمان در شوراى شش نفره، آنان را به هواى تصدى خلافت انداخت و آنان خود را در رديف على بن ابى‏طالب و شايسته عنوان خلافت دانستند. اين داد دل على بن ابى‏طالب است كه به اين سير تنزلى اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد:

«به خدا سوگند، او [رداى] خلافت را بر تن كرد در حالى كه خوب مى‏دانست جايگاه من نسبت‏به حكومت و خلافت مانند محور سنگ آسياست (كه بدون آن آسيا نمى‏چرخد) چشمه سارهاى علم و فضيلت از دامن كوهسار وجودم جارى مى‏شود و مرغان دور پرواز [انديشه‏ها] به بلنداى افكارم راه نتوانند يافت...شگفتا، او در حيات خود از مردم مى‏خواست عذرش را بپذيرند و [با وجود من] از خلافت معذورش دارند ولى هنگام مرگ عروس خلافت را براى ديگرى كابين بست‏سرانجام روزگار او هم سپرى شد و آن [خلافت] را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نيز از آنها محسوب داشت! پناه به خدا از اين شورا [راستى] كدام زمان بود كه مرا با نخستين فرد آنان مقايسه كنند كه اكنون كار من به جايى رسد كه مرا هم سنگ اينان قرار دهند.» (29)

نصب الهى امام ناديده گرفته شد و تعيين امام اسما به انتخاب اهل حل و عقد واگذار شد آن هم نه انتخابى آگاهانه و با شركت افراد خبره و بعد از مشورت، بلكه تعيينى در يك جلسه اضطرارى با شركت چند نفر، به سرعت و بدون هرگونه مقدمه و با پيشنهاد و اقدام يك نفر. (30)

بدعت و انحراف در اين حد باقى نماند بلكه كم‏كم خليفه اموى خود را «خليفة الله‏» خواند. قبل از آن ابوبكر خود را «خليفه رسول الله‏» و عمر ابتدا خود را «خليفه خليفه رسول الله‏» و سپس براى اين‏كه عنوان طولانى نشود، «خليفه رسول الله‏» خواند و يك پله از جايگاه ابوبكر پايين‏تر نشست همان‏طور كه ابوبكر يك پله از جايگاه رسول خدا پايين‏تر نشسته بود. (31)

در زمان خليفه دوم شخصى او را «خليفة الله‏» خواند كه با اعتراض عمر مواجه شد (32) و عثمان كنايتا خود را خليفة الله خواند و او خودش در يك مورد خود را بنده خدا و خليفه‏اش خواند و در مورد ديگرى مخاطبانش را به حق خدا و حق خليفه‏اش نصيحت كرد. (33)

معاويه اولين كسى بود كه رسما خود را «خليفة الله‏» خواند (34) و عنوان خليفه روز به روز تقدس بيشتر يافت تا جايى كه «خليفة الله‏» از «رسول الله‏» برتر شمرده شد. خالد بن عبدالله قسرى از عمال اموى در توجيه افضل بودن خليفه بر پيامبران اولوالعزم گفت:

«اى مردم، آيا جانشين فرد در خانواده‏اش افضل است‏يا فرستاده او به سوى آنها ؟ شما چگونه به فضيلت‏خليفه علم پيدا نمى‏كنيد؟ در حالى كه ابراهيم خليل از خداوند آب خواست و خداوند به او آب شور داد (منظور چشمه زمزم است) ولى خليفه از خدا طلب آب كرد و خداوند به او آب شيرين و گوارا داد (منظور آب چاهى بود كه وليد بن عبدالملك اموى در حجون كند و آب آن شيرين بود و آب آن را در حوضى كنار چاه زمزم مى‏ريختند تا برترى آن بر زمزم آشكار باشد) .» (35)

حجاج در يكى از خطبه هايش گفت:

«زمين و آسمان با خلافت پابرجاست. خليفه نزد خدا بزرگتر از فرشتگان مقرب، پيامبران و مرسلين است.» (36)

جالب اين‏كه خليفه با اين مقام و ارزش در نزد خدا، لازم نبود مؤمن و صالح باشد و حتى از طرف مردم مسلمان انتخاب گردد بلكه حتى اگر فرد فاسق و ظالمى عليه امام عادلى شورش مى‏كرد و با قوه قهريه او را از مسند خلافت‏به زير مى‏كشاند و خود به عنوان خليفه به زور از مردم بيعت مى‏گرفت، مقدس و مطاع مى‏شد و تمرد از حكم او حرام مى‏گشت و همه احكام خليفة اللهى برايش ثابت مى‏شد. (37)

7. تبليغ وحدت بر مدار

عنوان خليفه مقدس شد [شبيه همان تقدس عنوان امام در فرهنگ شيعى بدون داشتن آن شرايط] و مخالفت‏با خليفه حتى اگر فاسق و فاجر باشد، حرام تلقى گرديد. در كنار عنوان مقدس «خليفه‏» عنوان «وحدت‏» نيز اهميت پيدا كرد و «وحدت امت‏حول محور خليفه‏» اصل گرديد، به طورى كه سال صلح امام حسن (ع) با معاويه نقطه عطفى مهم به شمار رفت و «عام الجماعه‏» نام گرفت زيرا به اعتقاد آنان جامعه يك‏پارچگى خود را به دست آورده بود. هر كسى اين وحدت را به هم مى‏زد و عليه خليفه سخنى مى‏گفت‏يا اقدامى مى‏كرد، مرتكب بزرگترين گناه شده و بر خليفه خدا خروج كرده و قتل او واجب بود. مهم نبود كه خليفه چه كسى است؟ ! همين كه عنوان خليفه به او اطلاق مى‏شد، مقدس مى‏گشت و وحدت حول محوريت او واجب مى‏شد و مخالفت‏با او «شق عصاى مسلمانان‏» و «خروج بر خليفة الله‏» شمرده مى‏شد كه بايد سركوب شود و چون بعد از پيامبر تنها گروهى كه به اقدام مسلحانه عليه خلفا دست زده بود، خوارج بودند و آنان نيز انسان‏هايى بى‏رحم، خشن و سختگير بودند و مخالفان خود را كافر، مشرك و واجب‏القتل مى‏شمردند و به شكل فجيع مى‏كشتند و از لحاظ اعتقادى هم نفوذى نداشتند، چهره منفورى از آنان و عنوان «خارجى‏» در ذهن جامعه نقش بسته بود و بدترين چيز براى يك فرد يا گروه، اطلاق واژه «خارجى‏» بر آنان بود. (38)

يكى از علت‏هايى كه امام حسين (ع) سعى داشت انقلاب و قيامش چهره جنگ و خروج به خود نگيرد و هميشه موضع دفاع را براى خود حفظ كرده و هيچ‏گاه چهره مجاهد و مهاجم به خود نگرفت (39) ، همين بود كه دشمن بهانه نيابد و نتواند او را «خارجى‏» معرفى كند و براى كشتن او توجيه مردم‏پسند بيابد. امام مانند ابن‏زبير شبانه از مدينه حركت نكرد و از بيراهه نرفت‏بلكه صبح زود و با اهل‏بيت‏خود از مسير ا صلى به صورت آشكار و علنى راهى مكه شد و وقتى هم به سوى كوفه رهسپار شد، تا آخرين لحظه در مقابل دوست و دشمن به دعوت كوفيان استناد كرد و اعلام نمود كه اگر از دعوت پشيمان شده‏ايد، او حاضر است‏برگردد و دشمن هم گرچه او را «خارجى‏» خواند اما نتوانست دليل قانع كننده براى اين ادعايش ارائه دهد.

آرى، در جامعه آن روز اطاعت از خليفه واجب و خروج عليه او، شق عصاى مسلمانان و حرام شمرده مى‏شد. ابن‏عمر كه از علما و صاحبان فتوا در آن جامعه بود، وقتى در مقابل پيشنهاد معاويه مبنى بر بيعت‏با يزيد قرار گرفت، نگفت كه يزيد صلاحيت ندارد و خليفه بايد عادل اسلام‏شناس و توانا باشد و يزيد اين گونه نيست; بلكه در جواب گفت:

«من بعد از تو با هر كس كه امت‏بر خلافت او اجماع كند بيعت مى‏كنم ولو اينكه بنده‏اى حبشى باشد.»

و بعد همين ابن‏عمر بيعت اجبارى و با مكر و حيله و تطميع و تهديد با يزيد را معتبر شمرد و به امام حسين (ع) نصيحت كرد:

«اى ابا عبدالله، خدا تو را رحمت كند، از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست، تقوا داشته باش (گويا امام حسين (ع) در صدد انجام كار خلافى بوده است!) مى‏دانى كه اين خانواده [بنى‏اميه] دشمن شما هستند و هميشه بر شما ظالم بوده‏اند و مردم اين مرد - يزيد بن معاويه - را ولايت داده‏اند و من ايمن نيستم كه به خاطر طلا و نقره به او بگرايند و تو را بكشند و افراد بسيارى در راه تو كشته شوند...پيشنهاد مى‏كنم در اين مصالحه‏اى كه مردم با يزيد كرده‏اند، وارد شو و همچنان كه در زمان معاويه صبر مى‏كردى، الآن نيز صبر پيشه كن شايد خداوند بين تو و اين ستمگر حكم كند.» (40)

اين همان ارتجاعى است كه حاكم شده و اين هم تزويرى است كه با زر و زور دست داده تا مثلث‏شومشان شكل بگيرد و برگرده مردم سوار شوند و مردم را با توجيه مذهبى به باركشى وا دارند. اين تزوير مؤيد زر و زور، يزيد را «منتخب مردم‏» معرفى مى‏كند با اين‏كه هيچ‏گاه نخبگان مردم در يك شور و مشورت آزاد يزيد را صالح براى ولايت تشخيص نداده و با او بيعت نكرده‏اند بلكه معاويه به تزوير، خود را دلسوز امت معرفى كرده و براى جلوگيرى از اختلاف و شقاق بعد از خودش، يزيد را ولى‏عهد ساخته و با زور، تطمع و تهديد و حيله برايش از بزرگان قوم بيعت گرفته است; (41) علاوه بر آن، بر فرض كه مردم با يزيد بيعت كرده باشند، امام و هر مؤمن ديگرى با توجه به دستور دين و بيانات رسول خدا كه به صراحت‏خلافت را بر آل ابى‏سفيان حرام شمرده بود، ... موظف بودند از بيعت‏با يزيد خوددارى ورزند و به آگاه كردن مردم نسبت‏به كار خلافى كه انجام داده‏اند بپردازند ولى ابن‏عمر مى‏گويد مردم هر كس هر چند يزيد را بپذيرند، من هم مى‏پذيرم و هيچ مخالفتى ندارم و او را خليفه رسول خدا و امام مى‏دانم و اطاعت او را واجب مى‏شمرم و.... هرگونه اقدام عليه او را مخالف شرع و حرام مى‏دانم! و لذا وقتى در انقلاب سال 62 مردم مدينه به وسيله فرستادگانشان از احوال يزيد و فسق و فجور علنى او آگاه شدند، او را خلع كردند و عاملش را از شهر اخراج نمودند، همين به اصطلاح فقيه گفت:

«ما با اين مرد [يزيد] بر بيعت‏خدا و رسول بيعت كرده‏ايم و من از رسول خدا شنيدم كه مى‏فرمود: در قيامت‏براى پيمان‏شكن پرچمى نصب مى‏شود و مى‏گويند: اين پيمان‏شكن، فلان كس است و بزرگترين پيمان‏شكنى - غير از شكستن پيمان توحيد - اين است كه با كسى بر بيعت‏خدا و رسول بيعت كند سپس نقض بيعت نمايد، بنابراين هيچ كس از شما يزيد را از خلافت‏خلع نكند و در اين كار اسراف ننمايد كه در آن صورت بين من و او شمشير خواهد بود.» (42)

در حالى كه اولا رسول خدا (ص) بيعتى را معتبر شمرده كه مطابق بيعت‏با خدا و رسول باشد و بيعت‏با هيچ كدام از خلفاى بعد از پيامبر (ع) جز بيعت‏با امام على (ع) مطابق بيعت‏خدا و رسول نبود زيرا شرايط مذكور در قرآن و روايات نبوى در آن لحاظ نشده بود و بر فرض كه بيعت كنندگان اغفال شده و آن را بيعتى مطابق رضاى خدا و رسول داشته و در آن وارد شده بودند، حالا برايشان روشن شد كه اين بيعتى بوده بر عكس بيعت‏خدا و رسول و لذا وفاى به آن واجب نيست و به جبران مافات برخاسته‏اند. بنابراين چرا بايد نقض بيعتى كه از اول صحيح نبوده، خلاف شمرده شود و بزرگترين گناه بعد از شرك به حساب آيد. آرى، نقض بيعت‏با امام هدايت‏بزرگترين گناه بعد از شرك است زيرا بيعت‏با امام هدايت دقيقا مطابق موازين شرعى است ولى ابن‏عمر آگاهانه اين تفاصيل را به كنار نهاده و نقض بيعت‏با يزيد را گناه عظيم مى‏شمرد.

استدلال علماى مثل ابن‏عمر دستاويز خلفاى جور بنى‏اميه بود و با استناد به همين فتواها، مخالفت‏با خليفه را «تفرقه افكنى‏» و «شق عصاى مسلمانان‏» مى‏ناميدند و از اين نگاه امام على (ع) اولين تفرقه افكن بود. مروان به امام حسن (ع) مى‏نويسد:

«پدرت بين جماعت مردم تفرقه‏انداخت.» (43)

معاويه مزورانه خود را خليفه خيرخواه امت معرفى مى‏كند و مانند خليفه اول (به ادعاى خود) براى امت‏خيرخواهى مى‏نمايد و خليفه بعد از خود را بدون اذن و رضايت امت و بدون رعايت‏شرايط شرعى تعيين مى‏نمايد و بعد به كمك عواملش به صورت‏هاى مختلف از مردم براى يزيد بيعت مى‏گيرد و به افرادى همچون امام حسين (ع)، ابن‏زبير، ابن‏عمر، ابن‏عباس و عبد الرحمن بن ابى‏بكر مى‏گويد در بيعت وارد شويد و از شقاق و اختلاف افكنى بپرهيزيد. (44) بزرگانى كه بايد ابتدا به آنان مراجعه شود و راى و نظر آنان خواسته گردد، در مقابل امر واقع شده قرار مى‏گيرند و چنان وانمود مى‏شود كه بيعت نكردن آنان يعنى عليه خواست مردم ايستادن و... همين معاويه به امام حسين (ع) چنين هشدار مى‏دهد:

«به فكر خودت و دينت و امت محمد باش و از اين‏كه وحدت اين امت را بشكنى و آنان را به فتنه بيندازى، برحذر باش.» (45)

ابن‏زياد در كوفه براى بازداشتن مردم از يارى مسلم و امام حسين (ع) چنين مى‏گويد:

«به طاعت‏خدا و طاعت امامانتان چنگ بزنيد.» (46)

عمر و بن سعيد حاكم مكه نيز وقتى خواست جلوى خارج شدن امام از مكه را بگيرد به همين استدلال متمسك شد:

«اى حسين، آيا از خدا نمى‏ترسى، از جماعت‏خارج مى‏شوى و بين امت اختلاف مى‏اندازى؟ من تو را از اختلاف اندازى به خدا پناه مى‏دهم.»

عمروبن‏حجاج زبيدى از فرماندهان سپاه كوفه، روز عاشورا براى تحريص سپاه ابن‏زياد چنين موعظه كرد:

«اى اهل كوفه، از امير خود اطاعت كنيد و همراه جماعت‏باشيد و در كشتن كسى كه از دين خارج شده و با امام مخالفت كرده، شكى به خود راه ندهيد.» (47)

تبليغات علماى دربارى و مزوران دين فروش چنان اثر كرده بود كه گروهى جنگ با امام‏حسين (ع) در اطاعت از خليفه اموى را عين اطاعت از خدا مى‏دانستند و بدان افتخار مى‏كردند. مسلم بن عقيل در كوفه از مسلم بن عمرو باهلى آب خواست و او از آب دادن خوددارى كرد. مسلم به او گفت: تو كى هستى؟ (چه فضيلتى دارى؟) او در جواب گفت:

«من آن كسى هستم كه وقتى تو دست از حق برداشتى، احترام حق را نگه داشتم موقعى كه تو به امام خود خيانت كردى، من خيرانديش امت و امام بودم، هنگامى كه تو بر امام خود عاصى شدى من اطاعت كردم.» (48)

وظيفه امام (ع)

با توجه به مسائل مذكور از اسلام فقط نامى مانده بود و امام وظيفه خود مى‏ديد [و وظيفه ديگر عالمان و آگاهان و مؤمنان] كه براى احياى سنت و ميراندن بدعت‏به بيان و تبيين احكام و معارف دينى قيام كند و امر به معروف و نهى از منكر نمايد .

امام بايد سكوت و تسليم حاكم بر جامعه را مى‏شكست و با صداى بلند به تبيين اسلام ناب مى‏پرداخت و از بيعت‏خوددارى مى‏نمود و امام حق و امام جور را معرفى مى‏كرد. جعليات و تحريفات را برملا مى‏ساخت و مردم را به سوى اسلام ناب فرا مى‏خواند و اين قيامى بود كه در آن جو خفقان و سكوت و سكون از اهميت فوق‏العاده‏اى برخوردار بود و افضل‏الجهاد به شمار مى‏رفت و امام بايد براى اقدام به اين قيام و جهاد از جان، مال و خانواده مى‏گذشت زيرا ظلم حاكم از روشن شدن حقايق بيم داشت و هر فرياد بيدارگرى را در گلو خفه مى‏كرد.

نكته مهم اين بود كه انقلاب امام، انقلاب كلام بود. همت امام تهيه سپاه و نيروى نظامى و تجهيزات جنگى نبود و به نبرد چريكى و زير زمينى و مخفيانه براى براندازى رو نياورد بلكه سعى امام بر اين بود كه با سخنرانى، ملاقات، نامه و اعزام نماينده عموم جامعه را بيدار كند و وظيفه دينى آنان را گوشزد نمايد و آنان را به پذيرش رهبرى خود جهت قيام و اقدام براى اقامه سنت و اقامه بدعت وا دارد. و بعد از آگاه كردن مردم و قيام آنان، رهبرى قيام را به عهده بگيرد و حكومت جور را براندازد و حاكمت عدل را تحقق بخشد.

امام پيرو خط انبيا و پيامبران بود كه وظيفه خود را بيان، تبليغ و دعوت مردم و واداشتن آنان به قيام براى اقامه قسط و آن‏گاه هدايت قيام مى‏دانستند و هيچ منعى براى اين وظيفه نمى‏شناختند. اين برنامه تنها برنامه‏اى بود كه در صورت موفقيت، نتايج آن استمرار و عمق داشت. وقتى مردم درك مى‏كردند كه از نظر دينى وظيفه‏شان اقدام براى براندازى حكومت جور تحت رهبرى امامان هدايتگر و تحقق حاكميت قسط و عدل است و حاكمان فعلى هيچ مجوز شرعى براى حكومت و مردم نيز هيچ مجوزى براى اطاعت از آنان ندارند و بايد اين حاكمان بى‏صلاحيت و ستمگر را كنار بزنند و صاحبان صلاحيت پيامبران و امامان و صالحان را كه مى‏شناختند به رهبرى بپذيرند و بعد از اين آگاهى‏ها، در اثر تعهد شرعى به رهبرى امامان قيام مى‏كردند، موفقيت قطعى و پايدار مى‏بود. بدون ايجاد زمينه فرهنگى و توجيه فكرى و جلب افكار عمومى و پشتيبانى مردمى، ممكن است‏بتوان با حكومتى در افتاد و يا حتى آن را سرنگون كرد ولى مردم قدر اين انقلاب و نظام جديد را نخواهند دانست و بدون پشتوانه خواهد بود.

بررسى تاريخى نشان مى‏دهد كه اهتمام امام حسين (ع) به بيان و تبليغ بوده است. امام بعد از شهادت برادرش تا مرگ معاويه و از آن زمان تا عصر عاشورا، از هر فرصتى براى تبليغ و توجيه عمومى استفاده كرد. در منابع تاريخى ده سخنرانى و نامه از امام در دوران معاويه و چهل سخنرانى، نامه و توجيه حضورى بزرگان بعد از مرگ معاويه تا عصر عاشورا از امام ثبت‏شده و امام در اين سخنرانى‏ها و نامه‏ها بر چند محور ا صلى تاكيد ورزيده است كه عبارتند از:

1. معرفى خودش و اهل‏بيت پيامبر (ص)

با توجه به منع نقل حديث و منع حكومت از مطرح شدن امام على (ع) و اهل‏بيت (ع) بعد از وفات پيامبر (ص) جز تعدادى اصحاب پيامبر (ص) و نزديكان آنها، بقيه افراد اجتماع كه اكثريت قريب به اتفاق را تشكيل مى‏دادند، نسبت‏به اهل‏بيت (ع)، امام على (ع)، امام حسن (ع)، امام حسين (ع) و ديگر بزرگان خاندان پيامبر (ص) اطلاعى نداشتند و فضايل بى‏شمار آنان مكتوم بود و از نظر اجتماع آن روز، حمزه سيدالشهدا، جعفر طيار، على بن ابى‏طالب، فاطمه زهرا (س)، حسن (ع) و حسين (ع) افرادى مثل بقيه اصحاب پيامبر بودند و از فضيلت و ويژگى خاصى برخوردار نبودند. معرفى اهل‏بيت و مقام ويژه و فضايل بى‏شمار آنان و زدن غبار مجهوليت از چهره آنان بزرگترين وظيفه امام بود و هرگاه فرصتى پيش آمد، امام فضايل خود و اهل بيت و شايستگى‏هاى منحصر به فرد آنان براى تصدى امامت، خلافت و رهبرى جامعه اسلامى را ياد آورى كرد. در مجلس معاويه از امام خواستند كه خطبه بخواند. امام فرصت را غنيمت‏شمرد و به ذكر فضايل اهل‏بيت پرداخت و فرمود:

«ما حزب غالب خدا، عترت و خويشاوندان نزديك پيامبر (ص) و اهل‏بيت پاكيزه او، يكى از دو ثقل و دو ميراث گران‏بهاى رسول خدا و هم‏سنگ قرآنى هستيم كه تفصيل همه چيز در آن است و باطل از پيش رو و پشت‏سر به آن هجوم نمى‏آورد و وارد نمى‏گردد. در تفسير قرآن ما تكيه‏گاه هستيم و تاويل آن از ما دريغ نشده است. ما تابع حقايق قرآن هستيم پس مطيع ما باشيد كه اطاعت از ما واجب است و قرين اطاعت از خدا و رسول مى‏باشد. خداى تعالى فرموده: از خدا، رسول خدا و اولوالامر اطاعت كنيد و اگر در چيزى نزاع داشتيد، حكم آن را به خدا و رسول ارجاع دهيد. و فرموده: اگر حكم مورد تنازع را به رسول و اولوالامر ارجاع دهند، اهل استنباط از اولوالامر آن را مى‏دانند و اگر رحمت و فضل خدا شامل حال شما نمى‏شد، جز كمى، بقيه تابع شيطان مى‏شديد» . (49)

تحمل سخنان امام بر معاويه گران آمد و گفت: كافى است، آنچه مى‏خواستى بگويى، گفتى. (50) در موردى ديگر در مجلس معاويه فرمود:

«من فرزند آب آسمان و ريشه‏هاى زمينى هستم. من فرزند كسى هستم كه با حسب پاك و شرف برتر و سبقت قديمش بر اهل دين آقا شد من فرزند كسى هستم كه رضايت و خشمش، رضايت و خشم خداى رحمن بود. (بعد به معاويه رو كرد و فرمود:) آيا تو پدرى مانند پدر من يا ريشه و سابقه‏اى مانند من دارى؟ اگر بگويى: «نه‏» ، مغلوب شده‏اى و اگر بگويى: «آرى‏» ، تو را دروغگو مى‏شمرند.» (51)

معاويه به مروان ماموريت داد از دختر عبدالله بن جعفر براى يزيد خواستگارى كند و عبد الله گفت: امر دخترم با دايى‏اش حسين بن على است. امام در مجلس عمومى خواستگارى، پس از خواستگارى رسمى مروان و تعريف و تمجيد او از يزيد، به بيان فضيلت اهل‏بيت پرداخت و فرمود:

«سپاس خداوندى را كه ما را براى خودش برگزيد و براى [نزول و بيان و تبليغ] دينش به ما رضايت داد و ما را به [امامت] خلقش برگزيد و كتاب و وحيش را بر ما نازل كرد.» (52)

در سخنرانى منا در جمع بنى‏هاشم و شيعيان و دوستداران اهل‏بيت‏به تفصيل فضايل پدرش و اهل‏بيت را برشمرد و از آنان بر آن فضايل اعتراف گرفت و از آنان خواست كه اين فضايل را براى افراد مورد اطمينان نقل كنند. (53)

اهميت نقل فضايل اهل‏بيت آن قدر بود كه امام در بيش از ده سخنرانى در مجالس عمومى يا نامه به نقل اين فضايل پرداخت و سعى در آگاه كردن مردم از آن داشت.

2. معرفى معاويه، مروان و بنى‏اميه

بنى‏اميه حاكمان بى‏صلاحيت و ستمگرى بودند كه خود را به عنوان متدين، حافظ دين و بافضليت معرفى مى‏كردند و عالمان دربارى و اطرافيان نيز به كتمان رذايل آنها پرداخته و براى آنها فضيلت و منقبت مى‏تراشيدند. امام يكى از وظايف خود را كنار زدن پرده كتمان و تزوير از چهره بنى‏اميه و نشان دادن وجه كريه، زشت و قبيح آنان مى‏دانست. در سخنرانى عمومى براى علما و بزرگان در منا در وصف حاكمان اموى فرمود:

«ولى شما [عالمان] خودتان ظالمان را در مقام خود جاى مى‏داديد و امور حكومت‏خدا را به آنان واگذاشتيد تا به شبهه كار كنند و در شهوت و دلخواه خود پيش روند... بعضى مردم را برده و مقهور كنند و برخى ديگر را ناتوان يك لقمه نان و مغلوب نمايند. مملكت را به راى خود زير و رو كنند و به پيروى از اشرار با دليرى بر خداى جبار رسوايى هوسرانى را بر خود هموار سازند. در هر شهرى خطيبى سخنور بر منبر دارند و همه كشور اسلامى زير پاى آنها است و دستشان در همه جا باز است. مردم همه در اختيار آنهايند و هر دستى بر سر آنها زنند، دفاع آن نتوانند . برخى زور گو و معاندند و بر ناتوانان به سختى يورش برند و برخى فرمانروايند و به خدا و معاد عقيده ندارند. شگفتا از اين وضع و چرا در شگفت نباشم كه زمين در تصرف مردمى دغل و ستمكار است و يا زكات بگير نابكار و يا حاكم بر مومنان كه به آن‏ها مهربان نيست و ترحمى ندارد.» (54)

و به فرزدق حاكمان زمان را اين گونه معرفى كرد:

«اينان قومى هستند كه ملازم اطاعت‏شيطان شده و اطاعت‏خداى رحمان را ترك كرده‏اند. فساد را در زمين آشكار كرده‏اند و حدود را تعطيل نموده‏اند. شراب مى‏نوشند و اموال فقرا و مساكين را براى خود جمع كرده‏اند.» (55)

امام در سخنرانى خود از معاويه با لقب «طاغيه‏» ياد مى‏كرد و به اين نام به طغيانگرى، استكبار و ستمگرى معاويه اشاره مى‏كرد.

از جمله بزرگان اموى، مروان بن حكم بود. او بزرگ بنى‏اميه در مدينه و از واليان معاويه بود كه بعد از معاويه دوم مدتى نيز به حكومت رسيد. امام بارها به سوابق سوء و خباثت‏هاى ذاتى او در سخنرانى‏هايش تصريح كرد از جمله وقتى مروان امام را به بيعت‏با يزيد نصيحت كرد، فرمود:

«تو را سرزنش نمى‏كنم زيرا تو لعن شده رسول خدايى آن هم زمانى كه تو در پشت پدرت حكم بن ابى‏العاص بودى و از آن كس كه ملعون رسول خدا باشد، نمى‏توان غير اين انتظار داشت كه به بيعت‏با يزيد دعوت كند و غير از اين هم از آن سر نمى‏زند. اى دشمن خدا از من دور شو.» (56)

روزى مروان به امام گفت: اگر فاطمه نبود، شما به چه كسى افتخار مى‏كرديد؟

امام خشمگين شد و يقه او را گرفت و عمامه‏اش را دور گردنش پيچاند و فشار داد تا به حال غش افتاد; بعد به جماعت‏حاضر رو كرد و فرمود:

«شما را به خدا قسم آيا مى‏دانيد كه از من و برادرم محبوبترى در نزد رسول خدا نبود؟ و جز من و او كس ديگرى در روى زمين نيست كه فرزند دختر رسول خدا باشد.»

حاضران همه تصديق كردند. امام ادامه داد:

«به درستى كه من لعن شده و فرزند لعن شده‏اى غير از اين مرد (مروان) و پدرش كه طرد شده رسول خدا بودند سراغ ندارم و در بين شرق و غرب كسى نيست كه مدعى مسلمانى باشد و از اين فرد و پدرش نسبت‏به خدا و رسول خدا و اهل بيتش دشمن‏تر باشد.» (57)

در آن جو منع نقل حديث، امام چندين مورد اين سخن رسول خدا (ص) را به گوش جامعه رساند و فرمود:

«از رسول خدا شنيدم كه فرمود: خلافت‏بر آل‏ابى‏سفيان و بر آزاد شدگان و فرزندان آزادشدگان، حرام است (منظور بنى‏اميه است كه در فتح مكه از رسول خدا لقب «طلقا آزاد شدگان‏» گرفتند) . هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد، شكمش را پاره كنيد. به خدا قسم اهل مدينه معاويه را بر منبر جدم ديدند و وظيفه‏شان را انجام ندادند پس خداوند هم آنان را به فرزند فاسد معاويه مبتلا كرد.» (58)

3. معرفى يزيد و اعلام اين كه بيعت‏با او محال است

معاويه سعى داشت‏يزيد را به عنوان فردى مومن، با تقوا و مدير بلكه افضل اهل زمان و صالح براى تصدى خلافت معرفى كند و هيچ كس جرات نداشت واقعيت را به گوش مردم - به خصوص مردم مكه و مدينه كه هم نقش مهمى در آن زمان داشتند و هم از مركز خلافت‏بنى‏اميه دور بودند - برساند. تبليغات بنى‏اميه در مورد فضايل يزيد بسيار موثر بود به طورى كه مردم مدينه در آن زمان متوجه واقعيت نشدند و سال بعد از واقعه كربلا وقتى فرستادگان آنها از شام برگشتند و مشاهدات خود را براى مردم تعريف كردند، خشمگين شدند و عليه يزيد قيام كردند. امام در معرفى شخصيت واقعى يزيد و خنثى كردن تبليغات دروغين بنى‏اميه در مورد فضايل يزيد سعى فراوان داشت. در منزل خواستگارى از دختر عبدالله بن جعفر براى يزيد، مروان سخنرانى كرد و درباره ارزش و فضيلت‏يزيد گفت:

«بدانيد [اى بنى‏هاشم] كسانى كه با زن دادن به يزيد شما را مغبون كنند فراوان ترند از كسانى كه با ازدواج با دختر شما يزيد را مغبون كنند. يزيد كفو و هم‏شانى ندارد و با توسل به چهره نورانى او از خداوند طلب باران مى‏كنند و من تعجب مى‏كنم كه با اين وضع چرا براى ازدواج با دختر شما مهريه مى‏دهد!»

امام (ع) در رد اين تبليغات دروغين فرمود:

«اين كه گفتى در عجبم كه چرا يزيد براى ازدواج حاضر است مهر بدهد، بدان كه بهتر از يزيد و پدر جد يزيد با مهر دادن ازدواج كرد. اين كه گفتى: «يزيد كفو و هم شانى ندارد» ، بدان كسانى كه قبل از اين هم شان يزيد بودند، الان هم، هم شان او هستند و او با رسيدن به خلافت، شان اضافه‏اى نيافته است و اين كه گفتى: با توسل به نور چهره او طلب باران مى‏كنند» ، اين مربوط به چهره رسول‏الله است و اين كه گفتى: «كسانى كه حاضرند با وصلت‏با يزيد ما را مغبون كنند، بيش از كسانى‏اند كه حاضرند با وصلت كردن با ما او را مغبون كنند» ; بدان كه جاهلان دنبال مغبون كردن ما و وصلت‏با يزيدند و عاقلان دنبال مغبون كردن يزيد و وصلت‏با مايند.» (59)

معاويه در مدينه خطبه خواند و در معرفى يزيد براى تصدى خلافت اغراق فراوان كرد و او را افضل از همه معرفى نمود. امام (ع) در آن مجلس برخاست و فرمود:

«فهميدم آنچه را درباره يزيد گفتى از كمالات و سياستمدارى‏اش براى اداره امت رسول خدا. مى‏خواهى مردم را گرفتار توهم كنى [كه گمان كنند يزيد اين چنين است كه تو مى‏گويى] . خيال مى‏كنى فردى را توصيف مى‏كنى كه تا به حال در پرده بوده يا حضور نداشته و مردم او را نديده‏اند و از علم و اطلاع به زواياى حق زندگى او كه فقط براى تو حاصل شده، خبر مى‏دهى و حال آن كه يزيد خودش بهترين معرف براى خودش است. به سگ‏بازى‏هايش و جمع آورى سگ‏هاى هار و كبوترهاى مسابقه و زنان خواننده و ديگر لهوهايش اشاره كن كه در اين موارد ياور تو است و دست از كوشش بيهوده [در خوب معرفى كردن او] بردار.» (60)

در نامه به معاويه نيز نوشت:

«سپس پسرت را بر ولايت‏بر مردم گماردى و حال آن كه او جوانى شرابخوار و سگ‏باز است. چگونه شرابخوار را ولايت مى‏دهى و حال آن كه شرابخوار فاسد است و از اشرار به حساب مى‏آيد و نمى‏توان او را بر يك درهم امين كرد چه رسد بر يك امت!» (61)

و با توجه به همين صفات شيطانى يزيد و فسق علنى و آشكار او بود كه امام بارها در زمان معاويه و بعد از آن اعلام كرد كه به هيچ وجه با يزيد بيعت نخواهد كرد. به ابن‏زبير گفت:

«اى ابابكر، من با يزيد بيعت كنم؟ ! در حالى كه او فاسقى است كه فسقش آشكار مى‏باشد. باده مى‏نوشد، سگ‏بازى مى‏كند و بغض و كينه خاندان رسالت دارد. هرگز چنين نخواهد شد.» (62)

به وليد بن عقبه حاكم مدينه نيز اعلام كرد:

«يزيد مردى فاسق، شرابخوار و قاتل است كه فسقش علنى مى‏باشد و مانند من با مانند او بيعت نخواهد كرد.» (63)

4. معرفى امام حق

همان طور كه گذشت در زمان امام در بين مردم جا افتاده بود كه هر كسى بر مسند خلافت تكيه زد، اطاعتش واجب است و مخالفت‏با او حرام است و مقدس و مورد احترام مى‏باشد و... امام در رد اين اعتقادات غلط فرمود:

«امامان و رهبران مردم دو دسته‏اند. امام هدايتگر كه به هدايت دعوت مى‏كند و امام ضلالت‏گر كه به ضلالت دعوت مى‏كند. هر كسى اولى را اطاعت كند به بهشت راه يابد و هر كسى دومى را اجابت كند، داخل جهنم مى‏شود.» (64)

و در معرفى امام هدايت و كسى كه شايسته است زمام امور مسلمانان را به دست‏بگيرد، فرمود:

«امام [حق، هدايتگر و واجب الاطاعه] نيست مگر كسى كه عمل كننده به كتاب خدا، متمسك به قسط و عدل و متدين به حق باشد و نفس خود را براى ذات حق تعالى وقف كند.»

و ادامه داد:

«امام عامل به كتاب و عادل مانند كسى نيست كه به غير حق حكم مى‏كند و هدايت نشده و هدايتگر هم نيست.» (65)

امام با اين بيان به جامعه اعلام كرد كه يزيد چون اين صفات را ندارد، شايسته مقام امامت و خلافت مسلمانان نيست و بيعتى كه به اجبار با او شده، ارزش ندارد و اطاعت از او حرام است و لذا در جواب اتهام تفرقه افكنى و شقاق فرمود:

«كسى كه به سوى خداى عزوجل دعوت مى‏كند و عمل صالح انجام مى‏دهد و اعلام مى‏كند كه از مسلمانان هستم، تفرقه افكن نيست.» (66)

5. اعلام وظيفه قيام عليه حكومت فسق و ظلم

مبلغان دربارى به مردم قبولانده بودند كه بايد مطيع خليفه بود و امام با استناد به سخن پيامبر به مردم اعلام كرد كه وظيفه دارند عليه حاكمان جور قيام كنند و با كلام يا عمل، آنان را از ارتكاب حرام و ظلم نهى كنند و بازدارند. در سومين سخنرانى خود براى سپاهيان حر فرمود:

«رسول خدا فرموده است: هر كس حاكم ستمگرى ببيند كه حرام خدا را حلال مى‏شمرد و عهد خدايى را مى‏شكند و با سنت رسول خدا مخالفت مى‏ورزد و ستمگرانه با بندگان رفتار مى‏كند و با كلام يا عمل اعتراض نكند، بر خداوند حق است كه او را به جايگاه آخرتى همان ستمگر وارد كند.» (67)

مستند امام يعنى كلام رسول خدا صراحت دارد كه اعتراض وظيفه عمومى است و امام به عنوان يكى از افراد جامعه اسلامى وظيفه‏اش اعتراض است گرچه به واسطه قرابت‏با رسول خدا وظيفه‏اش سنگين‏تر و به اعتراض سزاوارتر است. (68)

اين وظيفه اعتراض همان وظيفه امر به معروف و نهى از منكر است كه امام قيام خود را مصداق آن شمرده و بارها افراد جامعه را نسبت‏به آن وظيفه هشدار داده بود.

6. زنده كردن روح عزت و شهامت و مبارزه با ترس از مرگ و ذلت پذيرى

علاوه بر وظايف مذكور وظيفه‏هاى ديگرى نيز در برابر امام خودنمايى مى‏كرد از جمله زنده كردن روحيه عزت‏طلبى و مبارزه با روحيه ذلت‏پذيرى و ترس از مرگ بود. اگر ملتى ذليل شدند و ترس از مرگ در زواياى جانشان لانه كرد، اراذل و اوباش مى‏توانند با تهديد و تطميع بر آن ملت‏حاكم گردند و هرگونه بخواهند از آنان سوارى بگيرند. مسلمانان بعد از رسول خدا ذلت‏پذير شده بودند و حكومت‏هاى جور شهامت، شجاعت و عزت‏طلبى را از مردم گرفته و ذلت‏پذيرى و توسرى خورى را بر آنان قابل تحمل نموده بودند از همين رو عبيدالله توانست فقط با تهديد و تطميع، كوفيان را از دور مسلم بن عقيل پراكنده ساخته و آنان را سپاه عمر سعد سازد. امام مى‏بايست اين روحيه ذلت پذيرى و ترس از مرگ را از مردم مى‏گرفت و به جاى آن عزت، شهامت و شهادت‏طلبى در راه آرمان و عقيده را جايگزين مى‏كرد و اين وظيفه هم مبتنى بر قيام عليه حكومت، امر به معروف و اعلام مخالفت و خوددارى از بيعت و پذيرفتن مرگ عزيزانه بود. امام در مواضع متعددى بر اين مطلب تكيه و تاكيد كرده‏اند. در سخنرانى مف صلى كه در زمينه امر به معروف و نهى از منكر خطاب به علما و بزرگان در منا داشتند، بعد از يادآورى مقام و منزلت علما و وظيفه مهم آنان يعنى امر به معروف و نهى از منكر، فرمودند:

«مصيبت‏شما از مصيبت همه مردم بزرگ‏تر است كه مغلوب شده‏ايد و كاش مى‏شنيديد [مى فهميديد] زيرا مجارى امور و احكام بايد به دست [شما] دانشمندان باشد كه عالمان به خدا و امين حلال و حرام اوييد ولى اين مقام از شما گرفته شده است و شما مغلوب نشده‏ايد جز بدان جهت كه از هم متفرق گشته و در سنت پيامبر (ص) با وجود دلايل آشكار اختلاف نموده‏ايد. اگر شما بر آزارها شكيبا بوديد و در راه خدا سختى‏ها را تحمل مى‏كرديد، زمام امور خدا به شمابر مى‏گشت و شما مرجع كار مى‏شديد ولى شما ظلمه را در جايگاه خود استقرار داديد و امور حكومت‏خدا را به آنها واگذاشتيد تا به شبهه كار كنند و در شهوات پيش روند. گريز شما از مرگ و دل خوشى شما به زندگى ناپايدار دنيا، آنان را بر شما مسلط كرده است.» (69)

امام به صراحت اعلام كرد كه مرگ درراه خدا، نه تنها وحشتناك نيست و نبايد از آن فراركرد، بلكه بسيار آسان و قابل پذيرش است. امام خطاب به حر گفت:

«شان من شان كسى نيست كه از مرگ بترسد و مرگ در راه عزت و زنده كردن حق چه آسان و پذيرفتنى است. مرگ در راه عزت، جز زندگى جاويد نيست و زندگى با ذلت، جز مرگ محض نمى‏باشد آيا مرا از مرگ مى‏ترسانى! [ترس از مرگ از ما] دور است. تير به تاريكى مى‏افكنى و گمان نابه جا مى‏برى. من از مرگ هراس ندارم. جان من پاك‏تر و همتم بلند مرتبه‏تر از آن است كه به خاطر ترس از مرگ، پستى بپذيرم. آيا شما بر بيش‏تر از كشتن من قدرت داريد؟ تبريك و آفرين به مرگ در راه خدا، ولى بدانيد كه نمى‏توانيد عظمت مرا نابود كنيد و شرف و عزتم را محو سازيد. من از مرگ باك ندارم.» (70)

امام از همان اول اعلام كرد كه من پستى نمى‏پذيرم و دست ذلت‏به آنان نمى‏دهم و مرگ سرخ را آگاهانه انتخاب كرده‏ام. (71) و اعلام كرد اين راهى كه برگزيده، راه عافيت‏طلبى نيست‏بلكه سفر مرگ است; مرگ در راه عقيده و آرمان و عزت ايمانى و هر كس مرد مرگ است، همراه شود:

«اما بعد فان من لحق بى استشهد و من تخلف لم يبلغ مبلغ الفتح; (72) هر كس به من ملحق شود، شهيد خواهد شد و هر كس جا بماند، به جايگاه گشايش [مقام شهادت و قرب] نخواهد رسيد.» «من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاءالله; (73) هر كس حاضر است‏خون دل خود را در راه ما بريزد و براى لقاى خدا خود را آماده كرده، با ما كوچ كند كه من فردا صبح به خواست‏خدا كوچ خواهم كرد.»

و وقتى خبر شهادت مسلم و عبدالله بن يقط را دريافت، به همراهانى كه بعضى به طمع دنيا و غنيمت و... با او بودند فرمود:

«اى مردم، هر كس مى‏تواند بر تيزى شمشير و ضربت نيزه صبر كند، باما باشد و گرنه از ما جدا شود.» (74)

و بالاخره اين شعار حسين بن على (ع) بود:

«مرگ سزاوارتر از عار و ننگ و عار و ننگ سزاوارتر از جهنمى شدن است و به خدا قسم اين دو با من نزديكى ندارند.» (75)

7. وظيفه روشنگرى

امام حركت‏خودش را يك حركت الگويى و اسوه مى‏دانست و لذا بايد جامعه آن روز و آيندگان نسبت‏به اقدامات امام توجيه مى‏شدند و لذا امام هر فرصت مناسبى مى‏يافت، به توجيه و تبيين اقدامات خود مى‏پرداخت. و سخنرانى‏هاى فراوان امام در مجامع عمومى و ملاقات‏ها و نامه‏ها براى همين تبيين و توجيه عمومى بوده است.

ظاهرا علت اين‏كه امام بارها به دعوت كوفيان استناد كرد، حركتى مقابله گرانه هم بوده است. هم چنان كه در تاريخ ثبت‏شده و در اين بحث هم گذشت، خلفاى قبل غير از امام على (ع) و خلفاى بعد، از جمله يزيد و معاويه هيچ كدام با خواست و انتخاب آزاد مردم و بعد از شور و مشورت آزادانه اهل حل و عقد انتخاب نشده بودند، همه آنها حكومت‏هاى تحميلى بودند ولى همين حكومت‏هاى تحميلى و مبلغان آنها هميشه خود را منتخب مردم معرفى كرده بودند ولى هيچ‏گاه مستندى بر انتخاب خود از جانب مردم ارائه نداده بودند; اما حكومت امام على (ع)، امام حسن (ع) و حالا امام حسين (ع) مستند به خواست عمومى و دعوت مردم بود از اين رو آن بزرگواران مى‏خواستند خصم را به ادعاى خودش ملزم كنند. همان طور كه امام على (ع) بارها تصدى خلافت از جانب خود را به اقبال و خواست عمومى مستند كرد تا دشمنانش بهانه‏اى براى مخالفت نداشته باشد، در اينجا نيز امام حسين (ع) بارها به اقبال مردم كوفه استناد نمود و هميشه نيز نامه‏هاى كوفيان را به عنوان محكم‏ترين دليل ارائه مى‏داد و با اين استناد مى‏فهماند كه اگر شما مدعى هستيد كه مردم شما را به حكومت انتخاب كرده‏اند، با اين‏كه هيچ سند و مدركى دال بر انتخاب آزادانه مردم نداريد و ارائه نمى‏دهيد، پس بايد بپذيريد كه آنان بر سرنوشت‏خود حاكميت دارند و حالا همان‏ها كه شما را به حاكميت انتخاب كرده‏اند، از شما ناخشنودند و سيره و روش شما را مطابق مرام و دين خود نمى‏دانند و از شما رو گردانده و با اصرار نامه‏هاى فراوان و سفيرهاى متعدد، خواهان پذيرش رهبرى‏شان از جانب من شده‏اند.

8. تكليف مضاعف (موقعيت‏خاص اجتماعى)

قيام و اعتراض عليه حكومت ظالم و ستمگر اموى وظيفه همه مسلمانان بود ولى امام به خاطر موقعيت اجتماعى‏اش، تكليف خاص و وظيفه سنگين‏ترى داشت. امام از اخص خواص جامعه آن روز بود و چشم عموم مردم آن روز به امام بود و اين جايگاه اجتماعى براى امام تكليف سنگينى ايجاد مى‏كرد با بررسى جامعه آن روز معلوم مى‏شود كه در اقطار جامعه اسلامى آن روز جز در مدينه افراد مهم و سرشناس و موقعيت دارى كه مورد نظر عموم مسلمانان باشد و موضع گيرى مثبت‏يا منفى آنان طنين انداز گردد، وجود نداشته است. فقط در مدينه و آن هم سه نفر زبده و سرشناس بودند كه از جايگاه اجتماعى، معروفيت و اثرگذارى وسيع اجتماعى برخوردار بودند و آن سه عبارت بودند از: امام، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير. معاويه هنگام بيعت‏گرفتن براى يزيد براى اين سه اهميت‏خاص قائل بود و يزيد هم به محض مرگ پدرش در نامه مخفى به حاكم مدينه خواستار بيعت گرفتن از اين سه شد.

ابن‏عمر سازشكار بود و شهامت مبارزه با ظلم را نداشت. مخالفت او تا زمانى ادامه مى‏يافت كه فشار و تهديد را جدى احساس نكرده باشد و همين كه با زور مواجه مى‏شد، تسليم مى‏گشت. او با امام على (ع) تا آخر عمر آن حضرت بيعت نكرد و حضرت نيز بر او سخت نگرفت ولى همين فرد با يزيد و سپس خلفاى بعد از او بيعت كرد و بيعت او با حجاج فرستاده و عامل عبدالملك بن مروان در مدينه و عراق معروف است.

ابن‏زبير بر عكس ابن‏عمر مرد مبارزه بود ولى در بين مردم محبوبيت و مقبوليت نداشت. او به مقام‏طلبى متهم بود و سابقه خوشى هم نداشت و مردم مكه و مدينه و ديگر بلاد اسلام به او گرايش نداشتند.

و اما امام حسين (ع) از ويژگيهاى منحصر به فرد شخصيتى و محبوبيت‏بى‏نظير برخوردار بود و مردم به او نظر داشتند و بازتاب رفتارش بسيار وسيع و اثرگذار بود. امام در مكه، مدينه، كوفه، بصره، يمن، مصر و حتى شام طرفداران فراوان داشت و اين وقعيت‏بى‏نظير براى امام تكليف ويژه ايجاد كرده بود بخصوص زمانى كه كوفيان با شور و شوق غير قابل وصف و با قسم‏هاى غليظ و شديد وفادارى خود را اعلام كردند و حضرت را به كوفه دعوت نمودند.

امام به تكاليف مذكور توجه تام داشت و بعد از شهادت برادرش امام حسن (ع) تا هنگام مرگ معاويه در حد توان به انجام آنها همت گمارده بود و معلوم بود كه به هيچ وجه شانه از زير بار وظيفه خالى نمى‏كند و همين مطلب حكومت را وا مى‏داشت كه به هر صورت شده امام را از سر راه بردارد زيرا تنها مانع جدى حكومت و كامرانى يزيد، وجود امام حسين (ع) و اقدامات روشنگرانه آن حضرت بود و لذا يزيد به عاملش در مدينه و سپس به عاملش در مكه و در آخر به عبيدالله دستور داده بود كه يا از امام بيعت همراه با تسليم بگيرد يا او را از پاى درآورد و هيچ راه ديگرى وجود نداشت و امام هم مى‏دانست كه حكومت‏يزيد نمى‏تواند وجود هدايتگر و روشنايى بخش و بيدادگر ايشان را تحمل كند و حتما او را خواهند كشت و اين مطلب را بارها در ملاقات باافراد مختلف اعلام كرد. در همان اول كار كه از مدينه مى‏خواست‏خارج شود به برادرش ابن‏حنفيه فرمود:

«برادرم، به خدا قسم اگر در لانه موجودى هم پناه بگيرم، اينان مرا از آنجا بيرون خواهند كشيد و مرا خواهند كشت.» (76)

همين كلام را به ابن‏زبير هم گفت. (77)

هنگام خدا حافظى با ام سلمه همسر پيامبر (ص) نيز فرمود:

«مادر جان، به خدا قسم من قطعا كشته خواهم شد و از اين هيچ چاره‏اى نيست.» (78)

به ابن‏عباس كه او را از رفتن به عراق منع مى‏كرد، فرمود:

«اى فرزند عباس، اين قوم مرارها نخواهند كرد و هر جا باشم بر من سخت‏خواهند گرفت تا به اجبار بيعت كنم و مرا بكشند.» (79)

از اين كلام سيدالشهدا (ع) معلوم مى‏شود كه آنها به بيعت مجبورانه امام نيز راضى نخواهند بود بلكه فقط به كشتن امام راضى مى‏شوند و اين چنين هم بايد باشد زيرا وجود امام براى آنان خطرناك است‏حتى اگر به ظاهربيعت كرده و ساكت‏باشد. اين طور نبود كه اگر امام به كوفه نمى‏آمد و در مكه يا در مدينه مى‏ماند، در امان بود. امام چون به وظيفه بيان و تبليغ و روشنگرى قيام كرده بود، بزرگترين كانون هدايتگرى بود و حكومت جور بنى‏اميه نمى‏توانست‏با وجود امام به فساد و ظلم و عياشى و استبعاد مردم ادامه دهد پس بايد اين منبع نور و هدايت و كلام را ساكت و خاموش مى‏ساخت و همين كار را هم كرد اما امام قبل از اينكه شهيد شود آن قدر روشنگرى نمود كه بنيان حكومت اموى را سست كرد و براى هميشه مقتداى جهانيان شد.

1) سوره توبه: آيه‏52 - 51.

2) سخنان حسين بن على، محمد صادق نجمى، ص 97.

3) موسوعة سخنان امام حسين، ص 328.

4) همان، ص 510.

5) مائده، آيه 45 و محمد (ص)، آيه 25.

6) آل عمران، آيه 144.

7) هود، آيه 2 و 57; نور، آيه 54; مائده، آيه 21.

8) مائده، آيه 54; محمد (ص)، آيه 38.

9) بحارالانوار: ج 2، ص 109.

10) همان، ج 100، ص 59.

11) دراسات و بحوث فى التاريخ و الاسلام، جعفر مرتضى عاملى، ج 1، ص 80.

12) الاحكام السلطانيه، ماوردى، ص 6.

13) ارزيابى انقلاب امام حسين (ع)، محمد مهدى شمس الدين، ص 26.

14) شرح نهج البلاغه، ابن‏ابى‏الحديد، ج‏9، ص 52; تاريخ طبرى، ج‏4، ص 232.

15) حجرات، آيه‏13.

16) نهج البلاغه، خطبه 67.

17) عقدالفريد، ج 2، ص 260.

18) تاريخ طبرى، ج 3، ص 374 - 373.

19) شرح نهج البلاغه، ابن‏ابى‏الحديد، ج‏3، ص 39 - 40.

20) الامامة و السياسه، ابى‏قتيبه دينورى، ج‏1، ص 204 - 203.

21) حياة الامام الحسين، باقر شريف القرشى، ج‏2، ص‏122.

22) احتجاج، طبرسى، ص 311.

23) بحارالانوار، ج 52، ص 190.

24) دراسات و بحوث، ص 80.

25) همان.

26) ارزيابى انقلاب امام حسين (ع)، ص 69.

27) تاريخ طبرى، ج 11، ص 44 - 43 و 69 - 70.

28) انعام، آيه 124.

29) نهج البلاغه، خطبه 3.

30) شرح مواقف، ج 7، ص 351 - 352; الاحكام السلطانيه، ماوردى، ص 6 - 7.

31) تحول مبانى مشروعيت‏خلافت، حاتم قادرى، ص 62 - 63.

32) تاريخ طبرى، ج 4، ص 209.

33) تحول مبانى...، ص 64.

34) همان، ص 65.

35) كامل ابن‏اثير، ج 4، ص 537.

36) زندگانى على بن الحسين، شهيدى، ص 99 به نقل از تاريخ ابوالفدا، ج 1، ص 205.

37) الاحكام السلطانيه، ابويعلى، ص 20; الملل و النحل، ابن‏حزم، ج 4، ص 175.

38) همان، ص 201 - 202.

39) تاريخ سيد الشهدا، عباس صفايى حائرى، ص 231.

40) موسوعة، ص 305.

41) همان، ص 251.

42) تاريخ سيد الشهدا، حائرى، ص 43; تفسير ابن‏كثير، ص 599 ذيل آيه 91 نحل .

43) تذكرة الخواص، سبط ابن‏جوزى، ص 188; موسوعه، ص 212.

44) موسوعه، ص 259.

45) همان، ص 256.

46) طبرى، ج 4، ص 275.

47) تاريخ طبرى، ج 4، ص 331.

48) همان، ج 4، ص 281 - 282.

49) نساء (80) ، آيه 59.

50) موسوعة، ص 240 - 241.

51) همان، ص 241.

52) همان، ص 243.

53) همان، ص 271 - 274.

54) تحف العقول، ابن‏شعبه حرانى، ترجمه كمره‏اى، ص 242.

55) موسوعه، ص 336.

56) همان، ص 285.

57) همان، ص 247.

58) همان، ص 285.

59) همان، ص 243 - 244.

60) همان، ص 261 - 262.

61) همان، ص 258.

62) همان، ص 278.

63) همان، ص 282.

64) همان، ص 337.

65) همان، ص 313.

66) همان، ص 332.

67) همان، ص 360.

68) همان، ص 361.

69) همان، ص‏367; تحف العقول، ص‏242.

70) احقاق الحق، ج 11، ص 601.

71) موسوعه، ص 291.

72) همان، ص 297.

73) همان، ص 328.

74) همان، ص 348.

75) مناقب، ابن‏شهر آشوب، ج 4، ص 68.

76) همان، ص 290.

77) همان، ص 324.

78) همان، ص 292.

79) همان، ص 321.

/ 1