پندارهايى درباره اعجاز قرآن و پاسخ آنها
آيت الله العظمى خوئى (ره) اشكال ادبى در قرآن آيا فهم اعجاز قرآن همگانى است؟
آيا قرآن قابل معارضه است؟
آيا قرآن با كتب آسمانى پيشين مخالفت دارد؟
عدم تناقض در قرآن
آيا اعجاز قرآن قابل تفويض است؟
علل انصراف از معارضه با قرآن
تناسب تدوين قرآن با اعجاز آن
تفاوت روش بيان قرآن با روش سخن سرايان
معارضه با قرآن
معارضه با سوره فاتحه
معارضه با سوره كوثر
اشكال ادبى در قرآن
قرآن تمام مخالفين خود را به مبارزه كلامى فراخوانده و از آنان خواسته است كه به مانند يك سوره از سورههاى آن را بياورند، ولى كسى قدرت معارضه و مبارزه با قرآن را نداشته و در مقابل پيشنهاد قرآن، زانوى عجز بر زمين زده است. چون اين شكست و رسوايى در معارضه با قرآن، بر دشمنان و مخالفين قرآن بس گران و غير قابل تحمل بود، تصميم گرفتند كه در مبارزه با قرآن، راه ايراد و اشكال تراشى را پيش گيرند و از اين راه قرآن را در افكار و انظار ديگران كوچك جلوه دهند. اينك ما همان اشكالات را در اين جا مىآوريم، تا از يك طرف پايه معلومات و طرز تفكر اين افراد را روشن سازيم و از طرف ديگر معلوم شود كه هوا و هوس، تعصب خشك و بىجهت چگونه زمام اختيار آنان را به دست گرفته، به هر سو كه مىخواهد سوقشان مىدهد و در قعر بدبختى و هلاكتشان مىنشاند. اشكال1: مىگويند: در قرآن جملاتى به كار رفته است كه با اسلوب فصاحت و بلاغت و با قواعد عربى سازش ندارد و چنين كتابى نمىتواند معجزه باشد. پاسخ: اين گفتار از دو جهت باطل و نادرست است زيرا: اولاً: قرآن در ميان بليغترين و فصيحترين عربها نازل گرديده و آنان را به معارضه فراخوانده كه اگر بتوانند سورهاى مانند سورههاى قرآن را بياورند، در اين مسابقه فائق شوند، ولى بلافاصله اين نكته را تذكر داده كه معارضه با قرآن از قدرت بشر خارج است، گرچه همه آنان پشتيبان همديگر باشند. پس اگر در قرآن كوچكترين مخالفت با قواعد عربى ديده مىشد، همان افراد بليغ كه بر اسلوب لغت عرب و مزاياى آن بيشتر از ديگران واقف و بااطلاع بودند، روى همان نقطه كوچك انگشت اشكال و ايراد مىنهادند و آن را عليه قرآن دليل مىگرفتند و در ميدان مبارزه با قرآن، پيروز مىگرديدند و خود را از مبارزه با زبان و شمشير راحت مىنمودند. و اگر يك چنين عملى انجام مىشد، مسلماً تاريخ براى ما ثبت و حفظ مىكرد و حداقل در ميان دشمنان اسلام زبان به زبان نقل مىشد. در صورتى كه از چنين جريانى، هيچ اثرى در تاريخ در ميان دوست و دشمن ديده نمىشود. و ثانياً: در زمانى كه قرآن نازل گرديد از اين قواعد عربى خبرى نبود، بلكه بعداً در اثر كاوش و بررسى در كلمات بليغان و سخن سرايان عرب و از جست و جو و دقت در تركيباتى كه آنان در گفتارشان به كار برده بودند، اين قواعد استخراج و جمع آورى گرديد و به صورت يك علم خاصى در آمد و در اين راستا اگر فرض شود كه قرآن وحى الهى نيست - چنان كه طرف گفت و گوى ما مىپندارد - حداقل كمتر از كلام فصحا و سخن سرايان عرب نيز نمىباشد و بلكه قرآن در كمال فصاحت و بلاغت است، يكى از شاخصترين و مهمترين منابع و مأخذ قواعد عربى است. بنابراين، اگر يك قاعده عربى كه پس از نزول قرآن به دست آمده است با قرآن تطبيق نكند، نقض و ايراد بر آن قاعده متوجه خواهد بود و نه بر قرآن. علاوه بر اين، اين ايراد در صورتى به قرآن متوجه مىشود كه جمله مخالف با قواعد عربى در قرآن از نظر طرز قرائت، مورد اتفاق تمام قاريان بوده باشد، ولى در صورت اختلاف قرائتها اگر اعتراضى بر يكى از اين قرائتها وارد آيد تنها دليل بر بطلان، همان قرائت خواهد بود، بدون اين كه تماسى با عظمت قرآن و مقام شامخ آن داشته باشد، زيرا در آينده نزديك ثابت خواهيم نمود كه هر يك از اين قرائتهاى معروف، نوعى اجتهاد است كه از ناحيه قاريان قرآن به عمل آمده، از خود رسول اكرم(ص) به طور متواتر و به صورت قطعى نقل نگرديده است. آيا فهم اعجاز قرآن همگانى است؟ اشكال2: باز مىگويند: اصولاً كلام شيوا و بليغ نمىتواند معجزه باشد گرچه بشر از آوردن مثل آن عاجز شود؛ زيرا شناختن بلاغت به يك عده معينى اختصاص دارد و براى همه امكانپذير نيست، در صورتى كه معجزه بايد براى عموم قابل فهم باشد و همه افراد بتوانند اعجاز آن را درك و صاحب معجزه را تصديق نمايند. پاسخ: در پاسخ آنان مىگوييم: اين ايراد نيز مانند ايراد قبلى بسيار سست و بىاساس است؛ زيرا يكى ديگر از شرايط معجزه اين نيست كه تمام افراد بشر بتوانند معجزه بودن آن را درك كنند و اگر بنا باشد ما چنين شرطى را بپذيريم، هيچ يك از معجزهها نمىتوانند معجزه محسوب شوند؛ زيرا هر يك از معجزات را كه در نظر بگيريم از يك جهت و يا از جهات متعدد براى همه افراد قابل درك نيست. بنابراين، معجزه عملى است كه اهل فن آن را مىبينند و اعجاز آن را درك مىكنند و براى بقيه نيز با نقل پياپى و متواتر ثابت و روشن مىشود. ولى همان طور كه در صفحات پيش گفتيم، قرآن در ميان معجزههاى پيامبران از امتياز ديگرى برخوردار است؛ زيرا نقلهاى متواتر ممكن است، در اثر مرور زمان قطع گردد، اما قرآن يك معجزه باقى و هميشگى است كه با بقاى ملت و زبان عرب و بابقاى هر فرد عرب و يا غير عرب كه با خصوصيات اين زبان آشنايى دارد، باقى و زنده خواهد بود و معجزه بودن آن درك و لمس مىشود. آيا قرآن قابل معارضه است؟ اشكال3: باز مىگويند: كسى كه به لغت عرب آشنا باشد، مىتواند كلمههايى به مانند يكايك كلمات قرآن را بياورد و كسى كه بتواند يكايك كلمات را بگويد، براى وى سهل است كه آن كلمهها را پهلوى هم بچيند و از آنها جملههايى به مانند جملههاى قرآن بسازد و از آن جملهها نيز كتابى به مانند قرآن تنظيم نمايد. پاسخ: اين ايراد، قابل اين نيست كه در اطرافش بحث گردد؛ زيرا كسى كه مىتواند يك كلمه از كلمات قرآن را بگويد و يا يك جمله از جملات قرآن را بياورد، مستلزم آن نيست كه بتواند مثل قرآن و يا سورهاى از سورههاى آن را نيز بياورد، زيرا قدرت و توانايى بر مواد و الفاظ، هيچ گاه مستلزم توانايى بر تركيبات نخواهد بود. چگونه مىتوان ادعا نمود كه تمام افراد بشر مىتوانند، كاخهاى مجللى را بسازند، به دليل اين كه همه آنان توانايى آن را دارند كه آجرى روى آجر بگذارند؟! باز چگونه مىتوان گفت كه هر عرب زبانى، توانايى ايراد خطبهها و انشاى قصيدههاى فصيح و بليغ را دارد؛ زيرا همه عربها مىتوانند يكايك كلمات و مفردات اين قصايد و خطبهها را تلفظ كنند؟! گويا اين همان اشكال است كه «نظّام» و پيروان او را واداشته كه درباره اعجاز قرآن به «صرفه» قائل شوند و بگويند آوردن مثل قرآن امكانپذير است ولى اعجاز قرآن در اين است كه هر كس به فكر مبارزه با قرآن بيفتد، خداوند منصرفش مىسازد. در صورتى كه نظريه صرفه اشكالاتى دارد و براى ما قابل قبول نيست زيرا: 1ـ اگر منظور آنان از صرفه اين باشد كه: خداوند مىتواند به افراد بشر توانايى بدهد كه مانند قرآن را بياورند ولى خداوند اين توانايى را به هيچ كس نداده است، مطلبى است درست ولى صرفه در اين صورت، اختصاص به قرآن ندارد و در تمام معجزات پيامبران جارى مىباشد. و اگر منظور آنان از صرفه اين باشد كه: همه افراد بشر قدرت و توانايى دارند كه مانند قرآن را بياورند ولى خداوند آنان را از معارضه باقرآن منصرف كرده، رادع و مانعى از اين عمل در برابرشان ايجاد مىكند، بطلان اين معنا خيلى واضح و روشن است؛ زيرا ما مىدانيم كه عده زيادى به مقام معارضه با قرآن آمدند و در اين راه نه تنها انصراف براى آنان حاصل نگرديد بلكه با تمام نيرو و قدرت به اين مرحله وارد شدند و مقدارى پيش رفتند، ولى چون قدرت مبارزه و معارضه را نداشتند، بالاخره به عجز و ناتوانى خود در برابر بلاغت قرآن اعتراف و اقرار نموده و عقب نشينى كردند. 2ـ اگر اعجاز قرآن به وسيله صرفه باشد، يعنى خداوند پس از نزول قرآن قدرت معارضه را از بشر سلب كند، لازمه آن اين خواهد بود كه در ميان گفتار سخن سرايان پيش از نزول قرآن جملاتى يافت شود كه هم طراز قرآن باشد. اگر چنين بود، مخالفين قرآن حتماً اين گفتهها را زبان به زبان نقل مىكردند و به رخ ما مىكشيدند و چون چنين كلمات و جملاتى نقل نشده، از اين جا معلوم مىشود كه اعجاز، مربوط به خود قرآن است و معارضه با قرآن براى بشر امكانپذير نيست.آيا قرآن با كتب آسمانى پيشين مخالفت دارد؟
اشكال4: مىگويند: اگر معجزه بودن قرآن را بپذيريم، باز نمىتواند، دليل بر راستگو بودن آورنده آن باشد؛ زيرا قصهها و داستانهايى كه در قرآن آمده است، با قصههاى كتب عهدين (تورات و انجيل) مخالفت و منافات دارد، در صورتى كه تورات و انجيل از طرف خدا فرود آمده است و مسلماً كتب آسمانى مىباشند. پاسخ: در پاسخ اين ايراد مىگوييم: قرآن از همين طريق كه با داستانهاى خرافى تورات و انجيل فعلى مخالف بوده، آنها را مردود مىداند، وحى بودن خود را بيشتر روشن مىسازد و هر نوع شك و ترديد را از دلها مىزدايد. زيرا اين قرآن مجيد است كه از هر نوع خرافات و پندارهاى باطل به دور بوده و نسبتها و مطالبى را كه نسبت آنها به ساحت قدس خداى بزرگ و پيامبران عقلاً صحيح نيست، مردود مىشمارد. بنابراين، مخالف و متعارض بودن قرآن با كتب عهدين در اين موارد، خود دليل ديگرى است بر وحى بودن آن. ما، در صفحات گذشته، به اين قسمت اشاره نموديم و قسمتى از خرافاتى را كه در كتب عهدين موجود است، تذكر داديم و ثابت نموديم كه تورات و انجيل فعلى، غير از آن تورات و انجيلى مىباشد كه از طرف خداوند بر حضرت موسى و عيسى فرود آمده است. قرآن نه تنها با تورات و انجيل واقعى و آسمانى مخالفت ندارد، بلكه آنها را تصديق مىكند و با آنها كاملاً هماهنگ است.عدم تناقض در قرآن
اشكال5: مىگويند: در قرآن مطالب ضد و نقيض هست و ما در دو مورد به اين تناقض پى بردهايم كه وحى الهى و كتاب آسمانى بودن آن را مورد ترديد قرار مىدهد. 1ـ مىگويند: قرن در يك مورد نشانه و علامت استجابت دعاى حضرت زكريا را سه روز سخن نگفتن بيان نموده، گفته است: «قال آيتك الا تكلم الناس ثلاثة ايام الا رمزاً. (1) گفت: نشانه (استجابت دعاى) تو اين است كه سه روز جز به اشاره و رمز (با مردم) سخن نخواهى گفت». ولى در مورد ديگر همان نشانه و علامت را برخلاف آيه قبل، سه شب تعيين نموده است. آن جا كه مىگويد: «قال آيتك الا تكلم الناس ثلاث ليال سوياً. (2) گفت: نشانه (استجابت دعاى) تو اين است كه سه شب قدرت تكلم (با مردم) را نخواهى داشت». اين دو آيه چنان كه مىبينيد ناقض يكديگر است؛ زيرا نشانه استجابت دعا در يكى از آنها، سخن نگفتن در روز و در ديگرى سخن نگفتن در شب بيان شده است. پاسخ: پاسخ اين اشكال اين است كه «يوم» در لغت عرب گاهى به روز و به فاصله طلوع و غروب آفتاب گفته مىشود «ليل» هم به معناى شب و مقابل روز استعمال مىگردد، چنان چه خداوند متعال مىفرمايد: «سخرها عليهم سبع ليال و ثمانية ايام حسوماً. (3) (خداوند) آن تند باد بنيان كن را هفت شب و هشت روز پى در پى بر آنها مسلط ساخت». در اين آيه «يوم و ليل» مقابل هم به كار رفتهاند. گاهى هم «يوم» در مجموع روز و شب به كار برده مىشود؛ مانند: «و تمتعوا فى داركم ثلاثة ايام. (4) در خانههايتان سه روز (سه شبانه روز) بهرهمند شويد». چنان چه لفظ «ليل» گاهى اطلاق مىشود بر شب و ساعاتهايى كه خورشيد در افق پنهان است؛ مانند آيههاى: «و الليل اذا يغشى. (5) سوگند به شب به هنگامى كه مىپوشاند». «سبع ليال و ثمانية ايام حسوماً. (6) بر آنان باد را هفت شب و روز پى در پى مسلط گردانيد». و گاهى هم ليل بر شب با روز آن اطلاق مىشود، مانند: «و اذ واعدنا موسى اربعين ليلة. (7) بياد آر موقعى را كه به موسى چهل شب (شب و روز متوالى) وعده داديم». ملاحظه مىكنيد كه در آيه اول «يوم» به معناى مجموع روز و شب و در آيه دوم هم «ليل» بهمعناى يك شبانه روز كامل استعمال گرديده است. استعمال لفظ «يوم و ليل» به معناى تمام شبانه روز در قرآن و زبان عرب فراوان وجود دارد. با اين توضيح معلوم مىشود كه نشانه استجابت دعاى زكريا كه در آيه اول، سه روز و در آيه دوم سه شب معين شده است هر دو به يك معنى بوده و منظور از آن مجموع شب و روز متوالى است، بنابراين در ميان اين دو آيه نه تنها تناقضى وجود ندارد، بلكه هر دو به يك معنى بوده، يكديگر را تفسير و تصديق مىنمايند. تناقض در اين دو آيه بر اين مبنا است كه يوم تنها به معناى روز و ليل به معناى تنها شب استعمال شود. ولى در صورتى كه اين دو كلمه معناى ديگرى هم داشته باشند و به معناى مجموع روز و شب نيز استعمال گردند، در اين صورت تناقضى در ميان آن دو آيه متصور نخواهد بود. اين حقيقتى است روشن و غير قابل انكار، ولى برخى از مردم اين حقيقت را انكار مىكنند تا به خيال خويش از عظمت قرآن بكاهند، غافل از اين كه بنا به اين گفتار، پاى تناقض در استعمال اين دو كلمه به انجيل او نيز كشانده مىشود، چنان كه در انجيل متى باب 12 آمده است كه: مسيح خبر داد كه جسد او سه شب و سه روز در زمين مدفون خواهد ماند. با اين كه همان انجيل متى و سه انجيل ديگر در اين معنا اتفاق دارند كه: مسيح تنها مدت كمى از آخرهاى روز جمعه و شب و روز شنبه و شب يك شنبه را تا قبل از طلوع صبح در دل زمين باقى ماند. اين قسمت را در اواخر انجيلها مطالعه فرماييد، آن گاه به نويسنده انجيل متى و به كسانى كه به وحى بودن آن معتقد مىباشند بگوييد: اين سه شب و روزى كه گفتهايد، كجاست و چگونه اين سه شب و روز با آن چه در خود انجيل متى و انجيلهاى ديگر آمده است، سازش دارد؟! جاى تعجب اين است كه: دانشمندان غرب چگونه به كتب عهدين كه مالامال از اوهام و خرافات است معتقد مىباشند و آنها را وحى منزل مىدانند ولى گرايش به قرآن مجيد ندارند، در صورتى كه اين قرآن است كه هدايت و راهنمايى جامعه بشرى را به عهده گرفته و آن را به سوى سعادت دو جهان رهبرى مىكند. ولى چه بايد كرد كه تعصب مرض مهلك و كشندهاى است و جويندگان حق و حقيقت اندك. 2ـ مىگويند: دومين موردى كه در ميان آيات قرآن تناقض احساس مىشود، اين است كه قرآن گاهى افعال بندگان را به خود آنان نسبت مىدهد و در اختيار خودشان مىداند و مىگويد: «فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر. (8) هر كس مىخواهد، ايمان بياورد و هر كس مىخواهد، كافر شود». و گاهى هم اختيار همه كارها را به دست خدا مىسپارد و حتى اعمال بندگان را نيز به وى مستند مىسازد و مىگويد: «و ما تشآؤن الا ان يشآء اللَّه. (9) شما هيچ چيز را نمىخواهيد مگر اين كه خدا بخواهد». به طور كلى گروهى از آيات قرآن بندگان خدا را در اعمالشان صاحب اختيار معرفى نموده، گروهى نيز اختيار را از آنان به طور كلى سلب و همه كارها را به خدا مستند مىسازد. در ميان اين دو گروه از آيات قرآن تناقض و اختلاف روشن و غير قابل تأويلى وجود دارد. در پاسخ آنان مىگوييم: قرآن مجيد كه گاهى اعمال بندگان را به خود آنان و گاهى به خداوند مستند مىسازد، هر دو در جاى خود درست و صحيح مىباشد و هيچ گونه تناقض و اختلافى در اين گفتار و نسبت نيست زيرا: اولاً: هر كس با فطرت و وجدان خويش اين حقيقت را درك مىكند كه به انجام دادن يك سلسه از كارها، قدرت و توانايى دارد و مىتواند آن كارها را به طور آزاد انجام دهد و يا ترك نمايد و اين مطلبى است كه وجدان و فطرت گواه آن است و كسى نمىتواند كوچكترين شك و ترديدى در اين باره به خود راه دهد. به همين دليل است كه تمام خردمندان جهان، بدكاران را توبيخ و سرزنش مىنمايند و نيكوكاران را قابل تحسين و در خور ستايش مىدانند و اين خود، دليل بر اين است كه انسان در كارهاى خود، مختار و آزاد است و در انجام دادن اعمالش اجبار و الزامى در كار نيست. باز هر شخص عاقل، با فطرت خويش درك مىكند كه او گرچه در پارهاى از اعمالش آزاد است و مىتواند آنها را با اراده خويش انجام دهد و يا ترك نمايد ولى اكثر مقدمات اين اعمال اختيارى، از دايره اختيار او خارج است. مثلاً: از جمله مقدمات اعمال انسان وجود خود انسان، حيات و درك او و تمايل وى نسبت به آن عمل و مناسب بودن آن عمل با يكى از خواستههاى درونى وى و بالاخره قدرت و توانايى وىبه انجام آن عمل است. بنابراين، اصل اعمال انسان را مىتوان هم به خود انسان نسبت داد كه به اختيار و اراده خويش، آنها را انجام داده و هم به خدا نسبت داد كه مقدمات همه اين اعمال در اختيار و دست قدرت وى بوده و از جانب او مىباشد. و ثانياً: در فلسفه ثابت گرديده است كه خالق و به وجود آورنده همه اين موجودات و پديدهها پس از ايجاد آنها خود را از كار بركنار و منعزل نساخته و دست از تدبير در مخلوقات خويش نكشيده است و بقا و استمرار موجودات جهان به مانند اصل خلقت به قدرت و اراده او بستگى دارد، هيچ يك از آنها حتى براى يك لحظه هم نمىتوانند بدون مشيت او پابرجا بماند. ارتباط تشكيلات آفرينش با خالق آن، مانند ارتباط يك ساختمان و بنّاى آن، نيست كه ساختمان تنها در اصل پيدايش، به وجود بنا و كارگر وابسته و نيازمند مىباشد و پس از به وجود آمدن از او مستغنى و بىنياز مىشود و مىتواند به بقاى خويش ادامه دهد، گرچه سازنده آن نيز از بين برود و يا مانند يك نويسنده نيست كه در اصل نوشتن كتاب وجود او لازم باشد ولى پس از آن و در مرحله بقا و استمرار، خط و نوشتههاى وى به وجود او هيچ احتياج و نيازى ندارد، بلكه ارتباط جهان و جهان آفرين فىالمثل - كه خداوند مافوق همه اين مثلهاست - مانند ارتباط روشنايى با نيروى برق است كه هم اصل وجودش به او متكى است و هم ادامه وجودش؛ زيرا روشنايى در صورتى به وجود مىآيد كه نيروى برق به وسيله سيم به لامپ برسد و لامپ در روشنايى خود و ادامه وجودش هر لحظه محتاج اين قوه و نيرو مىباشد و اگر يك لحظه ارتباط لامپ با مركز نيرو قطع شود، لامپ خاموش شده، تاريكى حكمفرما مىگردد. تمام موجودات عالم نيز در به وجود آمدن و در بقا و استمرار خويش محتاج به مبدأ اعلا بوده و هر آن به كمك و توجه آن مبدأ محتاج مىباشند، به رحمت وسيع او كه همه موجودات را احاطه نموده، ارتباط و اتصال و اين افاضه را دارند كه اگر اين ارتباط و اتصال يك لحظه قطع گردد وجود تمام اشيا مبدل به عدم شده، چراغ هستى در جهان خلقت خاموش خواهد گرديد. بنابراين، افعال بندگان در ميان دو حالت جبر و اختيار قرار گرفته است و انسان از هر دو جهت بهره بر مىگيرد؛ زيرا بشر در به كار بردن نيرو و قدرت خويش براى انجام كارى و يا ترك آن گرچه مختار و آزاد است و از آزادى خود بهره مىگيرد، ولى از طرف ديگر اين نيرو و قدرت و ساير مقدماتى كه در انجام دادن هر كارى لازم است از خود او نيست، بلكه از طرف پروردگار افاضه مىشود و در اختيار بندگان قرار مىگيرد و همان طور كه بشر در پيدايش اين امور به خداوند نيازمند است، در بقا و ادامه آنها نيز هر لحظه و آنى به توجه و عنايت پروردگار نيازمند مىباشد. پس هر كارى كه بشر انجام مىدهد، از يك جهت مستند به خود وى و از جهت ديگر مستند به خداوند بزرگ است. آيات قرآن مجيد نيز ناظر به همين معناست و مىخواهد اين حقيقت را بفهماند كه قدرت و اختيار انسان در افعال و اعمالش مانع از نفوذ قدرت و سلطنت پروردگار نيست؛ زيرا او نيز در افعال و اعمال بشر نظر و عنايتى دارد. اين همان مسئله امر بين الامرين است كه شيعه آن را از پيشوايانشان آموخته و به آن معتقد هستند و ائمه اهل سنت نيز بر اين اصل و نظريه به عنوان يك مكتب تأكيد مىكنند و با طرح و پيش كشيدن اين نظريه دقيق دو نظريه «جبر» و «تفويض» را باطل نمودهاند. اين است كه ما هم به اين موضوع اهميت بيشترى داده و با آوردن يك مثل ساده، آن را براى خوانندگان عزيز توضيح مىدهيم: شما يك نفر را فرض كنيد كه دستش معلول و شل باشد، به طورى كه او نمىتواند دست خويش را حركت دهد، ولى دكتر معالج او توانست به وسيله يك دستگاه برقى در دست وى ايجاد حركت ارادى كند كه هر وقت دكتر سيم آن دستگاه را به دست او متصل مىسازد، مريض توانايى آن را دارد كه با اراده خويش دستش را حركت دهد و لى اگر دكتر ارتباط آن دستگاه و دست مريض را قطع كند، به همان حالت اولى بر مىگردد و ديگر قدرت به حركت ندارد.حالا براى تجربه و آزمايش دكتر در ميان دستگاه و دست آن مريض ارتباط برقرار نمود و مريض هم با مباشرت و اراده خود شروع به حركت دادن دست خويش كرد بدون اين كه دكتر معالج در اين حركت كوچكترين اثرى داشته باشد، بلكه كارى كه او انجام مىدهد، همان نيرو بخشيدن و كمك نمودن به وسيله دستگاه است. حركت دادن اين شخص به دست خويش از مصاديق «امر بين الامرين» است، چون اين حركت مستقلاً به خود شخص مستند نيست؛ زيرا محتاج و متوقف بر اتصال نيروى برق است و اين اتصال و ايجاد نيرو هم در اختيار دكتر معالج مىباشد و از طرف ديگر اين حركت مستقلاً به فعل دكتر هم نمىتواند مستند باشد، زيرا دكتر تنها نيرو به وجود آورده ولى حركت با اراده خود مريض به وجود آمده است و مريض مىتوانست كه با اراده خويش به دستش حركت ندهد و در اين صورت فاعل و به وجود آورنده حركت در عين اين كه حركت را به اختيار خويش انجام مىدهد و جبرى در كار نيست، تمام اختيارات اين كار هم بر وى تفويض نگرديده بلكه از جاى ديگر كمك و مدد مىگيرد.
اين است معناى آن چه شيعه به آن معتقد است كه «نه جبر و نه تفويض بلكه امرى است در ميان اين دو» تمام اعمال و افعالى كه از انسان سر مىزند، بدين منوال است كه از يك طرف با خواست و اراده انسان انجام مىگيرد و از طرف ديگر انسان هم نمىتواند، چيزى را اراده كند و انجام دهد، مگر آن چه را كه خداوند خواسته باشد و مقدمات و شرايط آن را فراهم نمايد. تمام آياتى كه در اين زمينه وارد شده است، همان هدف و معنا را تعقيب مىكند؛ از يك طرف با اثبات اختيار براى انسان، جبرى را كه بيشتر اهل تسنن بر آن فائلاند، باطل مىسازد و از طرف ديگر با استناد نمودن و نسبت دادن افعال بندگان به پروردگار، تفويضى را كه بعضى مذاهب اهل سنت قائلاند، رد مىنمايد. ما در تفسير اين آيات به اين بحث بيشتر از اين خواهيم پرداخت و بطلان نظريه جبر و تفويض را كاملاً روشن خواهيم نمود. در ميان جبر و تفويض راه متوسط و باريكى است كه اهل بيت پيامبر - اهل بيتى كه خداوند از تمام بدىها پاكشان نموده است - اين راه را به ما نشان دادهاند. اينك در اين جا چند نمونه از راهنمايىهاى آنان را در اين زمينه مىآوريم: 1ـ مردى از امام صادق (ع) سؤال نمود كه: آيا خداوند انسان را بر اعمال زشت وا مىدارد؟ - نه. - تمام كارها را به بندگان خويش تفويض و واگذار نموده است؟ - نه. - پس سير حقيقى جريان چگونه است؟ امام فرمود: «از طرف خداوند لطف و عنايتى بر بندگان مىرسد و راهى در ميان جبر و تفويض پيموده مىشود». (10) 2ـ در روايت ديگر از امام صادق (ع) آمده است: نه جبر است و نه تفويض، بلكه مرحلهاى است در ميان اين دو. (11) در كتابهاى حديث شيعه از اين سنخ روايات، به حد وافر وجود دارد.
نتيجه:
از همه آن چه در مورد مسئله جبر و اختيار آورديم، چنين استفاده شد كه: گرچه آياتقرآن در اين مورد، دو گروه مىباشد كه از يك گروه به ظاهر جبر و از ظاهر گروه ديگر اختيار استفاده مىشود، ولى كوچكترين اختلاف و تناقضى در ميان اين دو گروه وجود ندارد؛ بلكه هر دو يك هدف و يك معنا را تعقيب نموده، هر گروهى مبين و مفسر گروه ديگر است كه با استناد افعال و اعمال انسان گاهى به خود وى و گاهى به خداوند همان راه متوسط بين جبر و اختيار را براى ما نشان مىدهد كه در احاديث اهل بيت مشاهده نموديم. آيا اعجاز قرآن قابل تفويض است؟ اشكال6: باز مخالفين اعجاز قرآن مىگويند: اگر كتابى كه بشر از آوردن مثل آن عاجز باشد، معجزه محسوب شود، در اين صورت، كتابهاى «اقليدسى» و «مجسطى» نيز معجزه خواهد بود، در حالى كه اين دو كتاب معجزه نمىباشد. پاسخ: اولاً: بشر از تدوين مانند دو كتاب نامبرده عاجز نيست و حتى احتمال اين هم نمىرود كه اين دو كتاب در مرحلهاى باشند كه بشر در برابرش زانوى عجز و ناتوانى بر زمين زند زيرا در ميان دانشمندان متأخر كسانى هستند كه درباره اين دو علم «هيئت و هندسه» كتابهايى نوشتهاند كه شيواتر و سهلتر از اين دو كتاب بوده و از جهاتى نيز برتر از آنها مىباشند و از جمله جهات برترى و تفوق آنها بر اين دو كتاب، وجود مطالب اضافى است كه در اين دو كتاب از آن مطالف خبرى نيست. و ثانياً: همان گونه كه در اول بحث اعجاز شرح داديم، براى معجزه بودن يك عمل، شرايطى ذكر نموديم كه يكى از آن شرايط اين بود كه اعجاز بايد در مقام تحدى و معارضه آورده شود و گواه بر صدق ادعاى نبوت و پيامبرى باشد و يكى ديگر از شرايط اعجاز اين است كه خارج از قوانين طبيعت باشد و در دو كتاب نامبرده هيچ يك از اين دو شرط فوق وجود ندارد.علل انصراف از معارضه با قرآن
اشكال7: مىگويند: اعراب كه با قرآن به مقام معارضه نيامدند و مانند آن را نياوردند، بدين جهت نبود كه از آوردن مثل آن عاجز و ناتوان باشند، بلكه عدم معارضه عرب با قرآن علل و عوامل گوناگون ديگرى داشت. از جمله اين كه مسلمانان در عصر پيامبر و دوران خلفا از قدرت و نيروى عظيمى برخوردار بودند. ترس از همين نيرو و قدرت مسلمانان بود كه اعراب بتپرست را از معارضه با قرآن و از هر گونه عكس العملى در برابر آن باز مىداشت. آنها مىدانستند كه اگر به مقام معارضه با قرآن بيايند و بخواهند كتابى مانند قرآن را بياورند، از طرف مسلمانان خطرهاى جبران ناپذيرى متوجه جان و مال آنان خواهد گرديد. اما موقعى كه دوران نفوذ و قدرت خلفاى چهارگانه سپرى گرديد و كار به دست خلفاى اموى افتاد، از يك طرف خلافت آنان اصلاً بر محور دعوت اسلامى نبود تا ديگران براى مبارزه با اسلام تحريك شوند و از طرف ديگر اذهان مردم با حلاوت و شيرينى الفاظ قرآن و با استحكام و متانت معانى آن مأنوس گرديد و زيبايىهاى لفظى و معنوى قرآن در دلهاى مردم رسوخ و ارتكاز پيدا نمود و براى خود جاى عميقى باز كرد، اين بود كه مردم از مقاومت در برابر قرآن منصرف گرديده و به مقام معارضه و مقابله با آن نيامدند. پاسخ: اين اشكال از چند جهت سست و مردود است: 1ـ پيامبر مردم را هنگامى به مبارزه قرآن دعوت نمود كه در مكه بوده، هنوز از شوكت و عظمت اسلام خبرى نبود و اسلام قدرت و نيرويى نداشت. ولى دشمنان قرآن، از نفوذ و قدرت كامل برخوردار بودند، با اين حال حتى يك نفر از فصيحان عرب نتوانست، قدم به ميدان مبارزه و معارضه با قرآن بگذارد. 2ـ خوف و ترسى كه معترض در گفتارش به آن اشاره نموده است، هيچ گاه مانع از اين نبود كه كفار و غير معتقدين به قرآن، كفر و عداوت خويش را در برابر اسلام و قرآن اظهار نمايند و عقيده و انديشه خود را برملا سازند؛ زيرا اهل كتاب در ميان مسلمانان در جزيزةالعرب و نقاط ديگر از آسايش و امن و آزادى كامل برخوردار بودند و از اين جهات فرقى با مسلمانان نداشتند، مخصوصاً در دوران خلافت اميرالمؤمنين(ع) كه بر عدل و داد استوار بوده و دوست و دشمن بر عدالت و بر فضل و علمش اعتراف داشتند. آرى، در اين دورانها كه آزادى كامل حكومت مىنمود و كوچكترين ترس و بيمى وجود نداشت، اگر كسى مىتوانست كتابى مانند قرآن بياورد، مسلماً به مقام معارضه با قرآن مىآمد و محصول افكار خويش را ارائه مىداد. 3ـ اگر فرض كنيم، ترس براى مخالفين اسلام وجود داشت، اين ترس مىتوانست مانع از اظهار معارضه و برملا ساختن مبارزه باشد. ولى بايد ديد چه مانعى در كار بود كه اهل كتاب را حتى از معارضه و مبارزه مخفى و سرى نيز مانع شد و نتوانستند در ميان خانه و يا در مجامع و محافل اختصاصى خويش هم به مقام مبارزه برآيند كه اگر چنين معارضه سرى عملى مىشد، خود اهل كتاب آن را حفظ نموده، بعد از برطرف شدن موانع و دوران ترس، اظهار مىنمودند به طورى كه داستانهاى خرافى كتب عهدين و ساير مطالب مذهبى خويش را حفظ نموده، منتشر ساختهاند، ولى از چنين معارضه و مبارزه سرى كوچكترين اثر و خبرى در تاريخ نيست. 4ـ انسان طبيعتاً خواهان تنوع است و تكرار براى وى ملامت آور و خسته كنند است. اگر سخنى را - گرچه در سطح بسيار عالى از بلاغت هم باشد - مكرر بشنود آن سخن حلاوت خويش را از دست مىدهد و تدريجاً در نظر وى به صورت يك سخن عادى و معمولى در آمده، بلكه ملال آور و خسته كننده خواهد بود. اين است كه مىبينيم: اگر انسان يك قصيده خيلى شيوا و شيرين را مكرر بشنود براى وىملالآور خواهد بود و گاهى تكرار زياد موجب انزجار و اشمئزاز او مىباشد و اگر قصيده ديگرى براى وى خوانده شود، در نظرش جالبتر و شيرينتر از قصيده اولى جلوهگر مىشود. ولى آن هم بعد از تكرار، حالت قصيده اول را به خود مىگيرد و آن گاه فرق واقعى در ميان آن دو قصيده روشن مىشود. اتفاقاً اين حس تنوعطلبى و نوگرايى انسان، اختصاص به سخن ندارد بلكه در همه لذايد: خوردنىها، پوشيدنىها و در تمام موارد جريان و سريان دارد. اگر قرآن معجزه نبود همان حس تنوعطلبى بشر در آن نيز اثر مىگذاشت در او نيز حكومت مىنمود و با مرور زمان و تكرار زياد حلاوت و شيرينى خود را از دست مىداد و ملالآور مىگرديد و در شنوندگان حالت انزجار و اشمئزاز ايجاد مىكرد. اين خود مىتوانست بهترين و آسانترين وسيله براى معارضه با قرآن باشد ولى ما مىبينيم، قرآن مجيد هر چه بيشتر تكرار مىشود، بر حسن و طراوتش مىافزايد و هر چه بيشتر تلاوت مىگردد، روح انسان را به عوالم بالاترى اوج مىدهد، ايمان و يقين وى را بيش از پيش محكم و استوار مىسازد. اين امتياز و مزيت - كه بر عكس تمام گفتارهاى عادى و معمولى - قرآن از آن برخوردار است، نه تنها به اعجاز قرآن لطمه نمىزند بلكه يكى ديگر از مؤيدات و نشانههاى اعجاز قرآن مىباشد. 5ـ اگر گفتار معترض را بپذيريم كه تكرار و مرور زمان، افكار را با قرآن آشنا ساخته از معارضه با آن بازداشته است، اين مطلب را تنها درباره مسلمانان مىتوان گفت كه قرآن را تصديق مىنمودند و هر چه هم تكرار مىشد باز با اشتياق فراوان گوش به آن مىداند. و اما عربهاى غير مسلمان كه تكرار و انس با قرآن نسبت به آنان مفهومى نداشت، چرا از مقابله با قرآن منصرف گرديدند و به مقام معارضه با آن برنيامدند؟! تناسب تدوين قرآن با اعجاز آن اشكال8: باز اعتراض كنندگان مىگويند: در تاريخ آمده است كه وقتى ابوبكر مىخواست، قرآن را جمعآورى كند، به عمرو زيد بن ثابت دستور داد كه در كنار در مسجد بنشينند و هر چه را كه دو نفر بر قرآن بودنش شهادت دادند، بنويسند و بدين صورت قرآن را جمع آورى كنند. اين مطلب دليل آن است كه قرآن معجزه و خارق العاده نيست زيرا اگر معجزه بود، همان خارقالعاده بودنش گواه بر اعجاز و قرآن بودنش مىگرديد و بر همين مبنا و اساس جمعآورى مىشد و حاجتى به شهادت ديگران نداشت. پاسخ: اين اعتراض نيز از جهاتى سست و مردود است: 1ـ معجزه بودن قرآن در بلاغت، روش و اسلوب آن است، نه در تك تك كلماتش، بنابراين امكان داشت كه در هنگام جمع آورى قرآن در كم و زياد بودن بعضى از كلمات آن، شك و شبههاى عارض گردد و شهادت دو نفر - بر فرض صحيح بودن اين جريان - براى برطرف ساختن اين نوع شبهات بوده است. 2ـ علاوه بر آن، عاجز بودن بشر از آوردن يك سوره از قرآن مستلزم اين نيست كه حتى از آوردن جمله و يا آيهاى از قرآن عاجز و ناتوان گردد؛ زيرا آوردن يك آيه براى بشر شايد امكانپذير باشد و مسلمانان نيز محال بودن آن را ادعا ننمودهاند و قرآن هم در مقام مبارزهطلبى سخن از يك آيه به ميان نياورده، در مقام معارضه حداقل آوردن يك سوره را پيشنهاد نموده است. بنابراين، شهادت دو نفر احتمال ساختگى را از تكتك آيات قرآن برطرف مىسازد. 3ـ از طرف ديگر، اخبارى كه تدوين قرآن را بر شهادت دو نفر صحابى مستند مىسازد، به حد تواتر نرسيده است و همه آنها خبر واحد مىباشند و نمىتواند در اين گونه موارد مهم، دليل و مدركى به شمار آيد. 4ـ اين اخبار با گروه ديگرى از اخبار منافات دارد كه بنابر مضمون آنها، قرآن در دوران حيات خود پيغمبر گرامى جمعآورى گرديده است نه در دوران ابوبكر، چنان كه در آينده نزديك اين حقيقت را ثابت خواهيم نمود و از طرف ديگر افراد زيادى از صحابه و ياران پيامبر تمام قرآن را و افراد بيشترى كه شماره آنان را جز خدا نمىداند، قسمتى از آن را حفظ نموده بودند. پس با اين حال و در برابر اين حافظان قرآن، تصديق دو نفر شاهد نمىتواند مفهوم صحيحى داشته باشد. وانگهى مىتوان با دليل عقل نيز كذب اين اخبار را كه مخالفين دستآويزش قرار دادهاند، ثابت و روشن نمود، زيرا قرآن بزرگترين وسيله هدايت مسلمانان بوده، آنان را از تاريكهاى جهل و بدبختى به روشنايى علم و سعادت رهبرى نموده است. روى اين اصل، مسلمانان نيز منتهاى عنايت و كمال اهميت را نسبت به قرآن مبذول داشته، شب و روز به خواندن قرآن مشغول مىشدند و حفظ آيات قرآن را در جامعه وسيله مباهات و افتخار دانسته با سورهها و آيات آن تبرك مىجستند. در همه اين مراحل رسول خدا (ص) نيز از هيچ گونه ترغيب و تشويق خوددارى نمىفرمود. آيا با اين شرايط براى يك فرد عاقل جاى اين احتمال باقى مىماند كه مسلمانان در آيات قرآن شك و شبههاى داشتند كه در اثبات آن محتاج به شهادت دو نفر داشته باشند؟!تفاوت روش بيان قرآن با روش سخن سرايان
اشكال9: باز مىگويند: قرآن يك اسلوب و روش خاصى دارد كه با روشهاى معروف در ميان فصحا، بلغا و سخن سرايان ماهر، تباين و تضاد دارد؛ زيرا قرآن موضوعات متعدد را به همديگر مخلوط نموده و از هر درى سخن به ميان آورده است. در جايى كه صحبت از تاريخ مىكند، به موضوع وعده و وعيد منتقل مىشود و يا پاى سخنان و مثلهاى حكمتآميز و مانند آن را به ميان مىكشد. اگر قرآن دارى ابواب و فصول منظم و مرتبى مىبود و در هر فصلى آيات مربوطه را جمع آورى مىكرد، فايدهاش بيشتر و بهره بردارى از آن، آسانتر مىشد. پاسخ: قرآن كتاب هدايت است و براى سوق دادن بشر به سوى سعادت دنيا و آخرت نازل گرديده، يك كتاب فقهى، تاريخى و اخلاقى و مانند آن نيست تا براى هر موضوعى باب مستقلى ترتيب بدهد و مطالب را دسته بندى و يك كاسه نمايد. جاى ترديد نيست كه اسلوب موجود قرآن بهتر مىتواند مقصود و هدف هدايتى و اثرگذارى آن را تأمين نمايد و نتيجه بخش گردد؛ زيرا اگر كسى تنها بعضى از سورههاى قرآن را بخواند، مىتواند در مدت كم و بدون زحمت و مشقت به مقاصد زياد قرآن پى ببرد و با اهداف و مفاهيم آن آشنا شود و در ضمن يك سوره مىتواند به مبدأ و معاد متوجه شود و از تاريخ گذشتگان اطلاع حاصل نمايد و از سرگذشت آنها عبرت بگيرد و از اخلاق نيكو و تعاليم برنامههاى عالى بهرهمند شود و باز در ضمن همان يك سوره مىتواند، قسمتى از احكام و دستورات قرآن را درباره عبادات و معاملات فراگيرد. آرى، همه اين مطالب مختلف را مىتوان از يك سوره به دست آورد، بدون اين كه لطمهاى بر نظم كلام وارد آيد و در تمام مراحل، تناسب در گفتار و اقتضاى حال رعايت شده و حق بيان ادا شده است. اگر قرآن به صورت ابواب منظم بود اين همه فوايد به دست نمىآمد و اين چنين نتيجه بخش نمىگرديد و خواننده قرآن در صورتى مىتوانست با اهداف و مقاصد عاليه آن آشنا گردد كه تمام قرآن را بخواند و ممكن بود كه در اين بين مانعى پيش آيد و به خواندن تمام قرآن موفق نگردد و به نتيجه كمترى دست يابد. به راستى اين روش يكى از مزايا و محسنات اسلوب قرآن است كه بر قرآن، زيبايى و طراوت خاصى بخشيده است، زيرا قرآن در عين پراكنده گويى و بيان مطالب مختلف، باز از كمال ارتباط و انسجام برخوردار است و از جملات آن مانند در گرانبهايى كه با تناسب خاصى به رشته درآمده باشد، در كنار هم چيده شده و با نظم اعجاب انگيزى به هم متصل و مرتبط است. اما چه بايد كرد كه دشمنى و عداوت با اسلام كار خود را كرده، چشم اين ايراد كننده را كور و گوشش را كر ساخته، زيبايىها را در نظر وى به صورت زشت و كمالات را به صورت عيب و نقص، جلوهگر نموده است. علاوه بر همه اينها، اگر قرآن تبويب و فصل بندى مىشد، يك اشكال ديگر نيز به وجود مىآمد و آن اين كه: بعضى از داستانهاى قرآن روى علل و تناسب خاصى تكرار شده و در موارد متعددى از قرآن نقل گرديده است، اگر همه آن مكررات گرچه با عبارتهاى مختلف در يك فصل جمعآورى مىشد، هدف، مزايا و تناسبات خاصى كه در تكرار اين داستانها بود، منتفى مىشد و تكرار آن بىفايده بود.معارضه با قرآن
اشكال10:آخرين اشكال در اعجاز قرآن:
صاحب كتاب حسن الايجاز (12) مىگويد: مىتوان با قرآن معارضه به مثل كرد و مانند آن را آورد. او براى اثبات گفتارش جملاتى را كه از خود قرآن اقتباس نموده، بعضى الفاظش را تغيير داده و ذكر نموده است و از اين طريق ارج و ارزش معلوماتش را ظاهر ساخته، حدود اطلاعات خويش را نسبت به فنون فصاحت و بلاغت روشن كرده است. پاسخ: ما عبارت او را كه در مقام معارضه با قرآن آورده است، در اين جا مىآوريم و سپس نقاط ضعف آنها را براى خواننده ارجمند روشن مىسازيم، چنان كه در كتاب نفحات الاعجاز (13) به اين قسمت مفصلاً پرداختهايم.معارضه با سوره فاتحه
اين مرد خيال باف در مقام معارضه با سوره فاتحه چنين مىگويد: «الحمد للرحمن رب الاكوان، الملك الديان، لك العبادة و بك المستعان، اهدنا صراط الايمان». (14) او خيال كرده است كه اين جملات تمام نكات و معانى سوره حمد را در بر دارد و از آن سوره كوتاهتر هم مىباشد. ما به نويسندهاى كه در تشخيص گفتار سست از گفتار وزين تا اين درجه منحط و كوتاه فكر باشد، چه بگوييم؟! بهتر اين بود كه وى قبلاً گفتار خويش را به دانشمندان مسيحى كه با اسلوب كلام عرب و فن بلاغت آشنايى دارند، نشان مىداد و خود را بدين گونه رسوا و مفتضح نمىساخت. راستى او تا اين جا هم تشخيص نداده است كه اگر يك نفر شاعر و يا نويسنده بخواهد با گفتارى در مقام معارضه بيايد، بايد در مقابل آن، كلامى بياورد كه با داشتن استقلال در الفاظ و تركيب و اسلوب مخصوص به خود، حداقل در يك جهت و در يك هدف با آن متحد و يكسان باشد. معناى معارضه اين نيست كه شخصى در مقام معارضه با يك كلام فصيح از اسلوب و تركيب آن، تقليد كند و تنها بعضى از الفاظ و كلمات آن را تغيير دهد و كلام ديگرى از آن بسازد و نام اين عمل را معارضه بگذارد. اگر معناى معارضه اين باشد، مىتوان با هر كلامى معارضه نمود و اين آسانترين راهى بود براى اعرابى كه با پيامبر معاصر بودند، ولى چون آنها با اسلوب معارضه آشنا بودند و رموز بلاغت قرآن را درك مىكردند، اين بود كه زير بار معارضه با قرآن نرفتند و بر عجز و ناتوانى خويش اعتراف نمودند؛ عدهاى ايمان آوردند و عده ديگرى آن را به سحر و جادو نسبت داده، گفتند: «ان هذا الا سحر يؤثر» (15) گذشته از اين چگونه مىتوان اين جملات را كه آثار تكلف و تصنع در آنها نمايان است با سوره فاتحه مقايسه نمود؟! آيا بىاطلاعى اين نويسنده بر فنون بلاغت برايش كافى نبود كه عيوب خود را به وسيله اين ادعا بيشتر ظاهر سازد و در معرض تماشاى همگان قرار دهد؟! اينك به نقاط ضعف اين گفتار توجه شود: 1ـ چگونه مىتوان گفت كه جمله «الحمد للرحمان» با جمله «الحمدللَّه» از نظر معنى و مفهوم يكسان است، در صورتى كه كلمه «اللَّه» اسم ذات مقدسى است كه جامع تمام صفات كمال مىباشد و تنها يكى از آن صفات رحمت است. بنابراين، انگيزه سپاس در جمله «الحمدللَّه» دارا بودن خداست بر تمام صفات كمال ولى در جمله «الحمد للرحمان» انگيزه سپاس تنها در برابر رحمت خداوند بوده و از صفات ديگر او ذكرى به ميان نيامده است. 2ـ جمله «رب الاكوان» به جاى «رب العالمين الرحمن الرحيم» بسيار ناقص و نامتناسب است و معنا و هدف هر دو آيه را از بين برده است؛ زيرا از اين دو آيه چنين استفاده مىشود كه جهان يكى نيست بلكه متعدد مىباشد و خداوند مالك و مربى همه آنهاست و رحمت وى نيز به طور استمرار و هميشگى و بدون انقطاع شامل تمام اين جهانها و عوالم مىگردد. چگونه مىتوان اين معانى را از «رب الاكوان» به دست آورد؟ در صورتى كه «كون» به معناى حدوث، وقوع، برگشتن و كفالت مىباشد. علاوه بر اين، اضافه كردن كلمه «رب» كه به معناى مالك و مربى است به «اكوان» كه معناى مصدرى دارد و به معنى بودن مىباشد، از نظر ادبى صحيح نيست. بلى، مىتوان كلمه خالق را به اين كلمه اضافه نمود و «خالق الاكوان» گفت، ولى از كلمه «اكوان» نه تعدد عوالم استفاده مىگردد و نه شمول و استمرار رحمت خداوند بر اين عوالم. 3ـ تغيير دادن آيه «مالك يوم الدين» به جمله «الملك الديان» نمىتواند، معناى آيه را متضمن شود و هدف آيه را ايفا كند؛ زيرا آيه مذكور به معناى يگانه پادشاه و صاحب روز جزا است ولى جمله مذكور به معناى پادشاه جزا دهنده مىباشد و در اين معنى بر وجود يك جهان ديگر كه جزاى اعمال در آن جا داده مىشود كوچكترين دلالت و اشارهاى نيست، ولى آيه شريفه علاوه بر اهدافى كه دارد، متضمن اين معنا نيز مىباشد. و باز جمله مذكور، اين مطلب را نمىرساند كه مالك آن روز خداوند است و كسى ديگر كوچكترين اختيارى ندارد و تمام مردم در آن روز در تحت فرمان و حكومت خداى بزرگ و واحد اداره مىشوند و امرى به تمام افراد، نافذ خواهد بود؛ بعضى افراد به سوى بهشت و بعضى ديگر به سوى دوزخ خواهند رفت. آرى، جمله «الملك الديان» هيچ يك از اين معانى را كه جمله «مالك يوم الدين» متضمن است، در بر ندارد. تنها چيزى كه مىتوان از اين جمله استفاده نمود، اين است كه خداوند سلطانى است كه به اعمال انسان پاداش مىدهد و اين مطلب فوق فراوان و فاصله زياد با اهداف عاليه آيه شريفه دارد. 4ـ و اما آيه شريفه «اياك نعبد و اياك نستعين» (16) تنها تو را مىپرستيم و از تو استعانت مىجوييم. اين نويسنده از اين آيه چنين فهميده است كه عبادت به ناچار بايد تنها براى خدا باشد و استعانت نيز بايد از خداوند بشود، لذا اين آيه علاوه بر اين حقيقت مىخواهد به افراد با ايمان تلقين نمايد كه توحيد در عبادت را آشكار سازند، حاجت و نياز خويش را بر كمك و اعانت پروردگار در همه جا، حتى در عبادت وى، اظهار نمايند. اين آيه مىخواهد بنده مؤمن بر اين حقيقت اعتراف كند كه او و تمام افراد مؤمن جز خداوند كسى را ستايش نمىكنند و از كسى به جز پروردگار استعانت نمىجويند و تنها او را ستايش مىكنند و از وى استعانت مىجويند. اين معنى چگونه از گفتار اين نويسنده، به دست مىآيد و چگونه مىتواند جمله «لك العبادة و بك المستعان» اين نكات را در بر بگيرد؟! 5ـ و اما گفتار خداوند «اهدانا الصراط المستقيم»، (17) مقصود از اين آيه اين است كه بنده، در مقام عبادت، از پروردگارش درخواست كند كه او را به نزديكترين و مستقيمترين راهى كه به مقصد مىرساند، هدايت كند و او را به سوى اعمال نيك و اوصاف و عقايد صحيح رهبرى نمايد و در اين آيه تنها به درخواست هدايت به راه ايمان، قناعت نگرديده است بلكه معانى و مقاصد عاليه ديگر هم دارد، ولى جمله «اهدنا صراط الايمان» آن معانى را نمىرساند و كافى نمىباشد. علاوه بر آن، معناى اين جمله از اين نظر نيز نارساست كه در اين جمله تنها درخواست هدايت و رهبرى به راه ايمان گرديده است، اما به اين حقيقت كه راه ايمان راه مستقيمى است و سالك آن هرگز گمراه نمىشود، اشارهاى در آن نيست. اين نويسنده با اين جملات نارسا و دست و پا شكسته و تقليدى، خود را از معارضه با بقيه سوره مستغنى دانسته و خيال نموده است كه حاجتى به بقيه سوره نبوده است. اين خود مىتواندبهترين دليل و گواه گويا بر اين باشد كه وى مفهوم سوره را نفهميده و هدف آن را درك ننموده است؛ زيرا بقيه سوره - يعنى جمله «صراط الذين انعمت عليهم، غير المغضوب عليهم و لاالضالين» (18) دلالت مىكند بر اين كه يك راه مستقيمى وجود دارد و كسانى كه مورد انعام و بخشش خداوندى قرار گرفتهاند، همان راه را پيمودهاند، اين راه، همان راه پيامبران، درستكاران، شهدا و مردان نيك مىباشد و باز اين جملات دلالت دارند كه راههاى غير مستقيم و كج و معوّجى هم هست و آنان كه مورد غضب خداوندى مىباشند، آن راهها را در پيش گرفتهاند و آن راه كسانى است كه در برابر حق، عناد و لجاجت ورزيده، آن را انكار مىكنند، به علت جهل و نادانى از راه هدايت به دور افتاده و در وادى گمراهى قدم بر مىدارند. آنان راه هدايت و حقيقت را جستجو و دنبال نكردهاند بلكه راه پدرانشان را انتخاب نمودهاند و از نياكانشان تقليد و تبعيت كردهاند و راهى را رفتهاند كه آن راه از طرف خداوند براى آنان تعيين نگرديده است. آرى، كسى كه اين آيه را بخواند و در آن دقت و تدبر كند، همه اين مطالب را متذكر مىشود و فكرش به اين نكات عالى و رموز اخلاقى منتقل مىشود كه بايد از مقربان و اولياى الهى تأسى نمود و در اعمال، اخلاق و عقايد از آنان پيروى كرد و از راه افراد متمرّد و سركش كه خداوند در برابر اعمالشان بر آنان غضب نموده است، دورى جست. خواننده عزيز! آيا مىتوان از اين مطالب عالى و حقايق زنده اخلاقى و انسانى كه در لابهلاى اين جملات نهفته است، چشم پوشيد و همان طور كه اين نويسنده خيالباف پنداشته است، آنها را بىاهميت تلقى نمود؟! معارضه با سوره كوثر همين نويسنده در معارضه با سوره كوثر چنين گفته است:« انا اعطيناك الجواهر، فصل لربك و جاهر، و لا تعتمد قول ساحر». (19) اين معارضه از چند جهت باطل و مورد اشكال مىباشد: 1ـ خوانندگان عزيز توجه دارند كه اين نويسنده بىانصاف! در اين معارضه از نظم و تركيب قرآن تقليد كرده، تنها الفاظ آن را تغيير داده چنين وانمود مىكند كه با قرآن معارضه كرده است. 2ـ باز توجه دارند كه اين عمل نيز از خود وى نيست بلكه از مسيلمه كذاب سرقت نموده و به نام خود قالب زده است. مسيلمه در مقام معارضه با اين سوره چنين گفته است: انا اعطيناك الجماهر، فصل بربك و هاجر، و ان مبغضك رجل كافر. (20) 3ـ از اينها شگفتانگيزتر اين كه: وى چنين پنداشته است كه اگر دو كلام در سجع و قافيه مشابه هم باشند، در فصاحت و بلاغت نيز يكسان و برابر خواهند بود. در صورتى كه چنين نيست بلكه اولين شرط فصاحت اين است كه در ميان جملات يك گفتار، ارتباط و تناسب وجود داشته باشد كه گفتار اين نويسنده فاقد آن است. آرى كسى كه به وسيله مال و ثروت استعمار گرديده است كه وظيفه بيشترى را ايفا كند، قبله و معبود وى، هدف و آرمان او همان ثروت مىباشد كه چهار نعل به سوى آن مىتازد و يگانه هدفش همان زخارف دنيوى است كه براى به دست آوردن آن كوشش نموده و آن را بر تمام هدفهاى ديگر مقدم مىدارد و «از كوزه همان تراود كه در اوست.» 4ـ جا دارد، از اين نويسنده سؤال شود، منظور او از كلمه «جواهر» كه با الف و لام تعريف آورده است، چيست؟ اگر منظورش جواهر معينى باشد، در اين جملات هيچ قرينهاى بر آن مقصود نيست و اگر منظورش تمام جواهرات موجود در دنيا باشد - چنان كه جمع معرف به الف و لام بر استغراق و كليت دلالت دارد - اين هم عملاً يك دروغ آشكارى است؛ زيرا تمام جواهرات موجود در دنيا به يك نفر داده نشده است. 5ـ باز جاى اين سؤال باقى است كه در ميان دو جمله اولى و جمله «و لا تعتمد قول ساحر» چه ارتباط و تناسبى هست و منظور از ساحر كيست و به كدام گفتار وى نبايد اعتماد نمود؟ اگر منظورش ساحر معينى و قسمت خاصى از گفتار وى باشد، لازم بود قرينهاى ذكر كند تا اين شخص معين و گفتار خاص وى معلوم شود، ولى در اين جمله چنين قرينهاى وجود ندارد و اگر منظور وى هر گونه گفتار است كه از هر ساحرى باشد - چنان كه لفظ قول و ساحر هر دو نكره و در سياق نهى مىباشند و عموميت را مىرسانند - در اين صورت معناى اين جمله چنين خواهد بود: بر هيچ سخنى از هيچ ساحرى اعتماد مكن.ليكن اين معنى نيز درست نيست؛ زيرا ما عقلاً دليلى بر اين نداريم كه بر هيچ گفته ساحر گرچه در كارهاى معمولى و متعارف وى باشد، نبايد اعتماد نمود. و اگر منظور وى از آن جمله اين باشد كه به گفتههاى ساحرانه و جادوگرانه ساحر نبايد اعتماد نمود، باز هم نادرست است زيرا ساحر از نظر اين كه ساحر است، قول و گفتارى ندارد و سحرش را با كلام و سخن انجام نمىدهد، بلكه سحر و افسانه وى در ميان مردم با حيلهها، دستها و اعمال مخصوص اوست نه با گفتارش. 6ـ سوره كوثر درباره كسى نازل گرديده است كه پيامبر را استهزا مىنمود و مىگفت: او ابتر و بىفرزند است به زودى خواهد مرد و نام وى و آيينى كه آورده است از بين خواهند رفت، چنان كه قرآن مىگويد: «ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون؛ (21) بلكه آنها مىگويند: او شاعرى است كه ما انتظار مرگش را مىكشيم». در برابر اين گفتار براى دلدارى پيامبر، خداوند سوره كوثر را نازل نموده و فرمود: «انا اعطيناك الكوثر» (22) يعنى ما خير كثير و فراوانى را به تو بخشيدهايم. آرى از تمام جهان خير كثير بر پيغمبر عطا گرديده است: در دنيا كه به شرافت رسالت، نبوت، هدايت مردم و زعامت مسلمانان رسيد و از كثرت ياران و پشتيبانان و پيروزى بر دشمنان برخوردار شد و همچنين نسل او به وسيله دخترش فاطمه زياد شد كه تا دنيا باقى است نام او زنده خواهد ماند و در آخرت نيز بر شفاعت كبرا و مقام محمود و بر بهشت برين و بر حوض كوثرى كه تنها او و دوستانش از آن سيراب مىشوند و بر نعمتهاى زياد ديگرى نائل آمده است. «فصل لربك و انحر» (23) يعنى پس به عنوان شكرگزارى در برابر اين همه نعمت براى پروردگارت نماز بخوان و نحر كن. منظور از نحر قربانى شتر در منى و يا قربانى در عيد اضحى است و يا منظور بردن دستها تا مقابل گوشها در موقع تكبير گفتن و يا به معناى رو كردن به قبله با تمام اعضا و معتدل بودن در حال قيام است. تمام اين معانى كه براى كلمه «نحر» گفته شده در اين مقام مناسب است؛ زيرا هر يك از اين معانى را كه در نظر بگيريم. يك نوع شكرگزارى در برابر آن نعمتهاى بىحدى است كه خداوند به پيامبرش ارزانى داشته و عنايت فرمود است. خداوند، پس از دستور سپاسگزارى در مقابل نعمتهاى فراوان، اين آيه را فرستاد «ان شانك هوالابتر» (24) يعنى دشمن و استهزا كننده تو ابتر و بىنسل خواهد بود نه تو. از دشمن تو هيچ اسم و رسمى باقى نخواهد ماند نه از تو! سرنوشت اين استهزا كنندگان همان گرديد كه قرآن خبر داده بود، يعنى هيچ اسم و رسم و نام نيكى از آنها باقى نماند و در آخرت نيز در عذاب اليم و ذلت ابدى گرفتار خواهند گرديد. اين بود خلاصه معنا و هدف اين سوره مباركه. آيا مىتوان اين سوره را با اين سطح عالى و بلاغت كامل، با آن جملات منحط و بىربط اين نويسنده، مقايسه نمود؟! جملاتى كه گوينده آنها خودش را به زحمت انداخته، از تركيب و اسلوب قرآن تقليد نموده و قسمتى از الفاظش را نيز از مسيلمه كذاب گرفته، بر اساس عناد و يا نادانى، آنها را به هم بافته است تا بدان وسيله با بلاغت و اعجاز قرآن معارضه و مبارزه كند و از عظمت آن بكاهد.
1 ) آل عمران/ 41. 2 ) مريم/ 10. 3 ) حاقه/ 7. 4 ) هود/ 65. 5 ) ليل/ 1. 6 ) حاقه/ 7. 7 ) بقره/51. 8 ) كهف/ 29. 9 ) انسان/ 30. 10 ) «لا جبر و لا قدر و لكن منزلة بينها»: كافى، كتاب توحيد، باب جبر و تفويض و امر بين امرين. 11 ) همان. 12 ) كتاب كوچكى است از يك نويسنده مسيحى كه در سال 1912 م از طرف چاپخانه انگليسى در بولاق مصر انتشار يافته است. 13 ) اين كتاب كه به قلم مؤلف (ره) در رد كتاب حسن الايجاز نوشته شده، در سال 1342 ه. ق در چاپخانه علوى نجف اشراف چاپ گرديده است. 14 ) سپاس خداى بخشايش گر را پروردگار هستىها، پادشاهى كه پاداش دهنده است پرستش براى تو و استعانت از توست؛ ما را به راه ايمان هدايت فرما. 15 ) اين قرآن چيزى نيست جز سحرى كه تعليم داده شده است. مدثر، 24. 16 ) فاتحه، 5. 17 ) فاتحه، 6. 18 ) فاتحه، 7. 19 ) ما به تو جواهر داديم، تو نيز با صداى بلند نماز بخوان و به گفتار ساحر و جادوگر اعتماد مكن. 20 ) ما به تو جمعيتها داديم، تو نيز نماز بخوان و هجرت كن و دشمن تو مرد كافر است. 21 ) طور، 30. 22 ) كوثر، 1. 23 ) كوثر، 2. 24 ) كوثر/ 3. ترجمه البيان، ص 122 - 151