سراسر حادثه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سراسر حادثه - نسخه متنی

بهرام صادقی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خانم مهاجر با لحني كه بلافاصله معلوم مي شد گوينده اش آدم
آب زيركاهي است گفت:

ـ البته مي آييم، هر چند كه زحمت است.

مادر
گفت:

ـ آقا زود تشريف مي آورند؟

ـ مثل هر شب... مگر كجا مي رود؟ او
كه غير از خانه... هيچ جا ندارد. مادر وقتي مي خواست به طبقه ي اول برود شنيد كه
خانم مهاجر با صداي آهسته اي گفت:

ـ از «مازيار» چه خبر؟ مواظبش
بوديد؟

توجه مادر يكباره جلب شد و آن وقت هر دو سر در لاك هم فرو بردند و با
رضايت و خوشحالي كساني كه درباره ي امري مهم و مخفيانه صحبت مي كنند شروع به پچ پچ
كردند. خانم مهاجر، ده روز پيش، وقتي كه از عدم موفقيت يكي از نقشه هاي شيطانيش كه
طبق آن ثابت مي شد درويش و بلبل مسئول خرابي و گرفتگي مستراح سرتاسري خانه اند آگاه
شد به فكر حيله ي جديدي افتاد و ناگهان كشف كرد كه مازيار، دانشجوي زبان، كه در
طبقه ي سوم، يعني در قلب خانه، مجاور مركز فعاليت موجران، مي نشيند (و تصادفاً
اتاقش هم جايي قرار گرفته كه مادر و پسرانش نمي توانند بر آن نظارت كنند) و خودش را
آدم نجيب و سر به راه و بي آزاري جا زده است، شبانه، از فرصت استفاده مي كند و زن
زيبايي را كه بي شك بدكاره است به اطاقش مي برد.

خانم مهاجر، شايد به
واسطه ي مسافرت هاي پي در پي به اماكن متبركه، يا رنج مقدس بي فرزندي، يا نيروي
پنهاني عجيب و مسحوركننده اي كه لازمه ي حيله گري ها و كارهاي مخفيانه و ارواح پر
پيچ و خم است، قيافه و رفتار جاذبي داشت كه تركيب متجانسي بود از قيافه و رفتار
جادوگران پير و زنان مقدس و مالكان مؤنث دوزخ و جاسوسه هاي جنگ اخير و اين همه در
زن ساده و سرگردان و بي غل و غشي مثل مادر (كه حتا از كودكي به سرگذشت اجنه و پريان
علاقمند بود، هرچند كه اكنون از لحاظ سن بر دوستش برتري داشت) تأثير غير قابل تصوري
مي كرد.

اما مازيار بيچاره... هر چند جسمش مريض بود ولي روح پاكي داشت. چون
پدرش تعهد كرده بود كه مخارج تحصيلش را تأمين كند با خونسردي تمام هر كلاس را دو
سال مي گذراند و در نامه هايي كه براي پدرش مي نوشت پس از سلام و احوال پرسي «و
اينكه شهرستان محبوب ومردم فعالش چگونه است؟» شرح مي داد كه براي اصلاح امر تعليم و
تربيت و برآوردن جوانان مجرب كه بتوانند آينده ي بزرگ و درخشان كشور را به درستي در
دست گيرند تحول عجيبي در شئون فرهنگي و دانشگاهي روي داده است، از جمله اين كه
من بعد سال هاي تحصيل به ميل محصلان تعيين خواهد شد و چون وي مايل است در آتيه در
رأس اين آينده ي نويدبخش قرار گيرد صلاح در آن ديده است كه سال هاي سال به آموختن
زبان مشغول باشد... اما از آنجا كه مازيار در اوايل، جوان كريمي بود كه به وعده اش
وفا ميكرد، ساعت ها در انتظار دوستان معدودش در نقاط مختلف شهر مي ايستاد و پا به
پا مي كرد و از آنجا كه دوستانش دير مي آمدند، به بيماري واريس دچار شد و دوستان را
هم رها كرد. اكنون بنا به توصيه ي دكـتر تا آنجا كه مي توانست در خانه مي ماند و
مي خوابيد وپاهايش را بالا مي برد و روي رختخوابش كه به ديوار تكيه داده بود
مي گذاشت تا از جمع شدن خون در رگ هايش جلوگيري كند، و گاهي هم زير لب آه مي كشيد.
ظهر، وقتي مادر با قيافه اي كنجكاو و اندكي وحشت زده دعوتش كرد، زير لب آه كشيد و
گفت:

ـ مرسي، خانم، سعي مي كنم بيايم.

شب با سرمايي شديد و برفي
شديدتر آغاز شد. از پشت شيشه هاي اتاق كاملآ معلوم بود كه برف روي هم جمع مي شود و
بام ها و سيم ها ولبه ي خانه ها را مي پوشاند. در تمام طبقات عمارت چراغ ها روشن
بود، گويي مدعوين در رفتن ترديد داشتند. در اتاق موجر وضع استثنائي و فوق العاده
كاملا" به چشم مي خورد: كرسي از گوشه ي اطاق به ميان خزيده بود و رويش آب در سماور
مي جوشيد و دور تا دورش پشتي هاي بزرگ روي هم سوار بود. مادر در آشپزخانه غذا
مي پخت. برادر بزرگتر اخم آلود و عصباني روزنامه اي را مرور مي كرد و پايش را به
پايه ي كرسي كه سخت داغ بود مي ماليد؛ در اين حال قيافه اش مظهر قدرتي بود كه به
ثبات خود ايمان ندارد. دستش را به پيچ راديو گذاشته بود و با تفنن صداي راديو را كم
و زياد مي كرد. بهروز همچنان ساكت و خونسرد به مطالعه ي مثنوي مشغول بود و گاهگاه
سرش را به علامت اينكه به كشفي نائل شده يا نكته ي عرفاني تازه اي دريافته است تكان
مي داد. مسعود كتاب ها و جزوه هايش را روي زانويش گذاشته بود و ظاهراً مي كوشيد كه
مسأله ي بسيار مشكلي را حل كند: مدادش را مي جويد، سرش را مي خاراند، عينكش را بالا
و پايين مي برد، در جايش تكان مي خورد و دمبدم با كينه و التماس به برادر بزرگتر و
راديو كه اينك صدايش زيادتر شده بود نگاه مي كرد. ناگهان كتاب ها را به گوشه اي
پرتاب كرد و فرياد زد:

ـ نه ، نمي شود! مسخره بازي است، بي عدالتي است!
فاصله ي شيئي تا تصوير غلط در مي آيد. معلوم است... معلوم... بايد غلط دربيايد. من
نمي توانم كار بكنم... اما؟ فردا جواب دبيرم را چه بدهم؟ مرده شوي اين شب تاريخي را
ببرد! فاصله كانوني را درآورده ام، اين همه زحمت كشيدم، اين راديو لعنتي نمي گذارد،
آخر چيست؟ اين برنامه هاي مزخرف چه شنيدني دارد؟ هميشه... هميشه همان افتضاح
بازي ها...

بهروز سرش را از روي مثنوي برداشت و آرام گفت:

ـ داداش،
مسعود خان، آهسته تر، يواش تر، ما آبرو و حيثيت داريم، اگر تو نمي خواهي بشنوي
تقصير ديگران چيست؟ من هم بدم مي آيد، اما حق ديگران را رعايت مي كنم. هميشه بايد
آزادي را رعايت كرد.

ـ «آزادي را بايد رعايت كرد»! بله، اما فقط من بايد
رعايت كنم. اين چه آزادي است كه شما از خودتان درآورده ايد؟

بهروز سبيل هاي
زا جويد و به دور دست نگاه كرد:

ـ گاهي بايد انقلاب مثبت كرد و گاهي انقلاب
منفي. مولوي انقلاب منفي كرد و پيروز شد، اما اشتباه ما در اين بود كه اصلاً انقلاب
نكرديم، نه منفي، نه مثبت.

مسعود با همان حركاتي كه هنگام حرف زدن داشت
ناگهان از اين جواب نامربوط خشك شد. برادر بزرگتر كاملاً به خلاف انتظار راديو را
خاموش كرد و آه بلندي كشيد. مسعود به خوشي كتاب هايش را برداشت و در سكوت عميقي كه
پديد آمده بود باز به صورت مسأله خيره شد. دو سه دقيقه گذشت و در اين مدت مسعود
همچنان مستغرق در فاصله ي كانوني و اندازه شيئي و تصوير بود. يك مرتبه صداي شديدي
كه از راديو برخاسته بود اتاق را لرزاند و فرياد برادر بزرگتر به دنبال آن به گوش
رسيد:

ـ روشن مي كنم! پيچش را تا ته باز مي كنم! همه برنامه ها را مي گيرم!
دلم مي خواهد اين مزخرفات را بشنوم. شما همه روشن فكر، شما همه مشكل پسند. من
مبتذل، احمق، مرتجع. ولي اينجا هركس حقي دارد. اگر دلت نمي خواهد گورت را گم گن !
انبار هست، انبار هميشه مال توست.

مادر سراسيمه به اتاق دويد، سوزن را بالا
برد و به سرعت به دوختن مشغول شد. با التماس گفت:

ـ چه خبر شده ، باز چه خبر
شده؟ صداي راديو را كم كن.

و در همين حال با انگشت به در زدند و آقا و خانم
مهاجر به درون آمدند. جنگ سرد هنوز ادامه داشت. برادر بزرگتر كه برخاسته بود از
هيجان مي لرزيد و حرف هاي نامربوطي مي زد. بهروز نيم خيز شد و انگشتش را لاي مثنوي
گذاشت. مسعود كه غافلگير شده بود حس كرد كه مثل خر پايش در گل گير كرده است. آقاي
مهاجر سرش را خاراند و در امر اصلاح تسريع كرد:

ـ باز جنگتان شده است؟
عصباني نشويد، صلح كنيد. آن هم شب به اين خوبي!

چون اصل قضيه ريشه دار نبود
خيلي زود صلح كردند: برادر بزرگتر صداي راديو را آرام تر كرد و پهلوي خودش براي
آقاي مهاجر جا باز كرد و آقاي مهاجر وقتي مي خواست بنشيند سرش به ديوار خورد كه
اگرچه همه ديدند اما به روي خودشان نياوردند. خانم مهاجر -كه مثل مادر خود را در
چادر پوشانده بود- به علت اينكه كرسي حالش را بهم ميزد گوشه اي روي قالي نشست و باز
با مادر حرف هاي تمام ناشدني مخفيانه و اسرارآميز خود را شروع كرد. اما مادر، هرچند
كه براي او احترام فوق العاده قائل بود و در صحت نظريات و سخنانش ترديد نداشت ولي
از آنجا كه از كودكي به سرگذشت اجنه و پريان علاقمند بود و نمي توانست يك دقيقه هم
بالاستقلال فكر كند يا مطلبي را از خود بسازد يا با خود سرگرم باشد، با كمال احتياط
گوش به طرف اطراف داشت كه مبادا كلمه اي از صحبتهاي ديگران را نشنود. بهروز هم به
خاطر حفظ و رعايت آزادي گفتار آماده شد كه به سخنان آقاي مهاجر گوش بدهد. و مسعود
كه تسليم شده بود در دل گفت:

«چقدر دلم ميخواهد اين سماور را بردارم و روي
كله ي تاسش خالي كنم. پدر سوخته، الان باز شروع مي كند: يا قصه ي شاه عباس را
مي گويد يا پرونده هاي دادگستري را تعريف مي كند.»

آقاي مهاجر شكمش را نوازش
داد و گفت:

ـ بله خيلي سرد است.

مادر با علاقه خودش را جلوتر
كشيد.

ـ خيلي سرد است. يك سال همين وقت ها ما به كردستان مي رفتيم، وسط راه
ماشين خراب شد...

مادر به بهروز رو كرد و گفت:

ـ چاي بريزيد، تعارف
كنيد.

برادر بزرگتر، آهسته دستش را به پشت كمد كوچك و نيمه شكسته اي كه
گوشه ي اتاق بود برد و چون از وجود دو بطر عرقي كه ظهر خريده بود مطمئن شد لبخندي
بر قيافه ي عبوسش نشست. آقاي مهاجر پرسيد:

ـ پس آقاي بلبل و آقاي
درويش؟

مسعود، مثل خروس بي محل كه در عين حال مي داند چه روي خواهد داد جواب
داد:

ـ آن ها هم تشريف مي آورند!

خانم مهاجر با لحن معني داري كه
سابقه نداشت گفت:

ـ آقاي مازيار هم مي آيند؟

همه به هم نگاه كردند و
يك موج ترديد از سرها گذشت. آقاي مهاجر مثل هر وقت كه صحبتش بريده مي شد، با توجه
به سابقه ي حواس پرتي فردي و خانوادگيش، از ياد برد كه در چه باره صحبت مي كرده
است. اين است كه خيال كرد بايد دنباله ي قصه اي را بگويد:

ـ ... بعد امراء
قزلباش جمع شدند، همه شان ، با لباده هاي دراز و ريش هاي پهن...

مادر كه همه
وقايع زندگي را - ولو نامربوط - جدي و مربوط مي دانست و علي الخصوص هر داستان و
سرگذشتي را در زمان ها و مكان هاي مختلف، قابل وقوع مي شمرد پرسيد:

ـ در راه
كردستان؟

چند صداي پا شنيده شد و پس از آن بلبل و درويش، در ميان شادي
عمومي، به درون آمدند. آقاي مهاجر همانطور كه با آن دو تعارف مي كرد جوب
داد:

ـ آه بله. نه، نه، ماشين مان خراب شد. ما با چند تن از رؤساي دادگستري
رفته بوديم، هم براي گردش و هم براي كار...

مسعود در دل گفت:

ـ
«حتماً آن سال پرونده ي مهمي در جريان بوده، حالا همه شان مثل گاو گوش
مي كنند...»

همه ي ساكنان خانه، به علت اينكه جوان و بي تجربه بودند، لزوم
هم صحبتي مرد جهان ديده و پخته اي را كه كس ديگري جز آقاي مهاجر نمي توانست باشد حس
مي كردند و هر كدام، علاوه بر اين، حساب خاص ديگري هم داشت. مادر و پسرانش پيش خود
به اين نتيجه مي رسيدند كه مستأجري از آقا و خانم مهاجر بي دردسرتر و محترم تر در
اين روزگار گير نمي آيد؛ از آن گذشته آقاي مهاجر با حس احترامي كه در دوستانش به
وجود مي آورد و با سر تاس و شكم بزرگ، بهترين كسي است كه مي تواند جنگ ها و اوقات
تلخي هاي مداوم را با ميانجيگري حكيمانه ي خود به آشتي مبدل كند. بلبل به مناسبت
اينكه جوان موقع سنجي بود و بعيد نمي دانست كه روزگاري سر و كارش با دادگستري بيفتد
مي كوشيد كه دل آقاي مهاجر را به دست بياورد. و درويش اگر چه در باطن بي اعتنايي
مي كرد، اما ظاهراً از وارستگي و خوش مشربي و مجلس داري آقاي مهاجر خوشش مي آمد. در
اين ميان مازيار (او هنوز نيامده بود و به همين سبب موج ترديدهاي پنهاني هر دم
بلندتر مي شد) كه چند بار خود را مجبور به شنيدن قصه هاي شاه عباس و محتوي
پرونده هاي راكد و شرح مسافرت هاي مذهبي كرده بود تا حدي از خانم و آقاي مهاجر
بيزار بود.

در بيرون برف همچنان مي باريد و سرما بيداد مي كرد، اما در اتاق
صحبت تازه كرك مي انداخت و پسر ميرزا موسي خان به جنگ برادر الهروردي خان مي رفت و
از استكان هاي چاي بخار برمي خاست. درويش با چشم هاي بادكرده و صورت پف آلود پهلوي
دوست و مريدش بهروز نشسته بود. بلبل، عطر زده و مرتب، از راه اجبار نزديك هيزم خشك
به پشتي تكيه داده بود و براي اينكه شلوارش از اتو نيفتد وضع نامتعادلي به خود
گرفته بود. آقاي مهاجر و برادر بزرگتر با صلح و صفا مي كوشيدند كه جاي بيشتري به
خود اختصاص بدهند و چون دوره ي مقدماتي صحبت ها سپري شده بود مادر و خانم مهاجر
كاملاً در لاك هم فرورفته بودند و پچ پچ مخفيانه و اسرار آميز در اين باره بود كه:
مازيار دست زن بدكاره را كه خيلي جوان و خوشگل بود گرفت و به اتاق برد و حتا شنيده
شد كه به او گفت: «جونم» و زن هم در جواب با عشوه گري ناز كرد و گفت: «عزيزم» و اين
ها را خانم مهاجر به گوش خود شنيده و به چشم خود ديده بود. پس از آمدن درويش و بلبل
كه قضيه از طرف مادر و خانم مهاجر طرح شده بود صحبت هاي پراكنده در پيرامون آن
ادامه داشت و هر چند كه دسته هاي مختلف براي ارزيابي موضوع در حال گروه بندي بودند
اما به علت ناگهاني بودن و سرعتي كه در بيان مطلب به كار رفته بود فرصت تفكر صحيح و
سالم براي كسي دست نمي داد. صحبت ها اغلب از اين قبيل بود:

ـ آخر مازيار؟
اين جواني كه هيچ كس ماه تا ماه رويش را نمي بيند چه طور ممكن است چنين كار
ناشايسته اي بكند؟

ـ جوان نجيببي به نظر مي آيد، اما با اين حال باطنش را
خدا مي داند.

ـ با اين حال چرا تاكنون هيچكس را به اتاقش راه نداده
است؟

ـ آدم مرموزي به نظر مي آيد، شايد هم خجالتي باشد، شايد مي ترسد با ما
حشر و نشر كند.

ـ اين درست است، حتا ما كه همسايه ديوار به ديوارش هستيم
نتوانسته ايم اتاقش را ببينيم. نفهميده ايم در آن چه كار مي كند. معلوم نيست كي
بيرون مي رود، كي بر مي گردد...

و سرانجام ورود مازيار به اين گفتگوها و
قضاوت هاي ناتمام پايان داد. همه جلوپايش برخاستند و او كه بي حوصله مي نمود پس از
احوال پرسي، چون در اين روزها بيماريش شدت يافته بود، با عرض معذرت كنار كرسي
خوابيد و پايش را بالا برد و با حجب و شرمي كه زاييده ي اين بي تربيتي بود به
رختخوابي كنار ديوار تكيه داد و زير لب آه كشيد. اين سومين باري بود كه آقايان
وخانم ها، با اين وضع روبه رو مي شدند.

در عرض چند دقيقه اي كه همه ساكت
بودند اتاق به صورت اتوبوسي درآمده بود كه در بيابان خراب شود و مسافرانش با بيم
واميد سر ها را به اين سو و آن سو تكان بدهند و در دل دعا بخوانند. اما ناگهان
اتوبوس به حركت درآمد. مازيار گويا اين حركت را احساس كرد: همانطور كه خوابيده بود
نيم خيز شد و باز خوابيد، مثل اينكه تكان شديدي از جا كندش، ولي فقط عطسه اي كرد.
آقاي مهاجر حس كرد كه بايد يكايك را مثل دانه هاي تسبيح به هم بپيوندد:

ـ
خيلي خوب، خيلي خوب، بچه ها، اميدوارم اين اجازه را به من بدهيد كه به شما بگويم:
«بچه ها». من عجب آدم فراموشكاري هستم: هميشه از شما اجازه مي گيرم. اما چه كنم؟ به
من اجازه بدهيد كه جاي پدر شما باشم، شما را فرزندان خودم حساب كنم... چقدر خوب بود
اگر... بله اگر بچه داشتم الان اندازه ي مسعود خان بود. لابد با هم دوست مي شدند،
چون او هم به رياضيات علاقه داشت.

بلبل مشتاقانه پرسيد:

ـ عجب ؟ كه
شما خودتان به رياضيات علاقه داريد؟ آخ! حيووني، اين اخلاقتان به بچه تان هم سرايت
مي كرد.

ـ بله، همه چيزش به خودم مي رفت. من زماني ورزشكار بودم، خانم
مي داند، ميل هايي داشتم كه در كردستان ساخته بودند. بعد از مدتي كه ورزش كردم يك
روز سرما خوردم و دير به اداره رسيدم. اتفاقاً همان روزي بود كه دزد جنايتكاري را
محاكمه مي كردند و وزير براي تماشا مي آمد. از فردايش ورزش را ترك
كردم.

بلبل گفت:

- اما چطور شد كه عرق خوري را ترك كرديد؟ قبل از
ورزش بود يا بعد از آن؟

ـ نه، قبل از آن... درست وقتي كه با خانم عروسي
كرديم. فردايش، مرحوم ابويشان فرمودند از اين كار دست بكش، مرحوم ابويشان
حجه الاسلام بودند، ما دست نكشيديم كه بعد معلوم شد خدا كفاره اش را برايمان معلوم
كرده است: بچه دار نشديم كه نشديم. آن وقت يك سال من در حضرت رضا توبه كردم. سرم را
به ضريح گذاشتم و گريه كردم. از ته دل گفتم: خداوندا ديگر عرق نمي خورم، در عوض
بچه اي به من بده. خانم هم پشت سرم بود، صداي گريه اش را مي شنيدم، او هم مي گفت:
خدايا، به خاطر پدرم كه يك عمر حجه الاسلام بود مرا بچه دار كن. اما خواست خداست ،
بي خواست او...

مادر كه عبرت گرفته بود با چشم هاي درشت و هراسان به جاي
مبهمي نگاه كرد:

ـ ... يك برگ از درخت نمي افتد.

بلبل مي دانست كه در
اين لحظه بايد چه پرسيد:

ـ وقتي خدا نخواهد بزرگترين دكترها هم عاجز
مي شوند. خيلي خرج كرديد؟

خانم مهاجر چادرش را محكم تر به خود پيچيد و
گفت:

ـ دكتر هاي دنيا را ديديم، چه قديمي ها چه جديدي ها، چقدر پول داديم،
چقدر مخارج كرديم.

آقاي مهاجر گفت:

ـ در سفر پارسال خراسان، به
پيرمرد مقدسي كه دعانويس بود مراجعه كرديم، هيچ... در طوس پيرزن لحيم كاري را به ما
معرفي كردند، آن هم نتيجه اش هيچ بود. نتيجه اش اين است كه من بچه ندارم. نمي دانم
براي كه زندگي ميكنم، چرا مي روم اداره، اين حقوق را مي خواهم چه كنم. اين قالي ها
به چه درد مي خورد؟ وقتي بچه نباشد هيچ چيز نيست، هرچه پيدا كني مثل اينكه هيچ چيز
به دست نياورده اي.

مسعود كه مقدار اسيد سولفوريك را هنوز به دست نياورده
بود عددها را در هم ضرب مي كرد: «شش پنج تا... خدايا شش پنج تا چند تا؟» آقاي مهاجر
دستش را روي شكمش لغزاند و گفت:

ـ ببينيد ، من باز فراموش كردم، مي خواستم
بگويم برنامه ي امشب چيست، پرت رفتم. اما تقصير خودتان است، نيست؟

بلبل كه
خود به خود سخنگوي جمعيت شده بود و اكنون در جستجوي فرصتي بود كه از اين دردسر
رهايي پيدا كند به سرعت جواب داد:

ـ بله، بله، همينطور است.

ـ خوب،
من معتقدم آقاي بلبل يك دهن از همان آوازهايي كه پشت راديو مي خوانند برايمان
بخوانند. از آقاي مازيار هم خواهش مي كنيم تارشان را بياورند استفاده كنيم. ما كه
تاكنون آن را نديده ايم، فقط گاهي از پشت در صدايش را مي شنويم... هر چند لايق
نيستيم... بلكه كمي تار بزنند استفاده كنيم، شايد بيشتر با هم دوست شديم. اگرچه من
و خانم در دين خيلي تعصب داريم، كما اينكه همه دارند، حالا فقط جوان ها به اين
چيزها مي خندند، ما هم به دوره ي خودمان همينطور بوديم، چه عرق خوري ها كرديم، چه
الواط بازي ها... اما موسيقي؟ من كه آن را حرام نمي دانم... خانم، شما تعريف كنيد،
شما تعريف كنيد.

خانم با صداي زير و زنگ دارش كه گويي از سردابه ي تاريكي
بيرون مي آمد تعريف كرد:

ـ بله ، ما شش خواهر بوديم سه برادر. مرحوم پدرم
خيلي امروزي بود، فتوا داد كه براي خودش موسيقي حلال است. آن وقت هركدام ما را
تشويق كرد به موسيقي. هر كدام سازي ياد گرفتيم. من ضرب و آواز ياد گرفتم. غروب به
غروب... وقتي نمازش را مي خواند، جمع مي شديم و مي زديم و مي خوانديم. او،
خدابيامرزدش، يك گوشه مي نشست و زير لب مي گفت: روح آدم تازه مي
شود...

درويش و بهروز پس از مدت ها سكوت زمزمه كردند:

ـ خيلي روشنفكر
بوده است. خيلي كم اين جورگير مي آيد.

آقاي مهاجر رو به مازيار كه چرت مي زد
كرد و گفت:

ـ خوب، چطور شد؟ تار چه شد؟

مازيار خصمانه زير لب قرقر
كرد:

ـ تار نم كشيده است.

پيش از آنكه كسي به رطوبت اين جواب پي ببرد
برادر بزرگتر كه ظاهراً از سير اوضاع ناراضي بود قيافه ي خشكي به خود گرفت و همه را
به پيش خواند و با احتياط فراوان، در حالي كه مواظب كوچك ترين حركات خانم مهاجر
بود، مسأله ي خوردن عرق ها را پيش كشيد و عاجزانه خواهش كرد كه آقاي مهاجر هم به
خاطر وظيفه اي كه در رهبري فرزندانشان دارند توبه ي خود را بشكنند و به هر حال در
غياب خانم چه مانعي خواهد داشت؟ به ياد گذشته ها... و البته براي اينكه خانم مانع
نشود زمينه چيني خواهند كرد (مادر همه چيز را مي داند و رضايت او سال ها پيش جلب
شده است). ولي وقتي خانم و مادر را به بهانه اي از اتاق بيرون كردند، بدون اينكه
وقت گرانبها را از دست بدهند في المجلس عرق ها را تقسيم مي كنند و با پرتغال هاي
خوشمزه اي... درست است كه ناراحت كننده خواهد بود اما... خيلي زود سر
مي كشند.

همه مثل كودكي ذوق زده شدند و آقاي مهاجر در اين ذوق زدگي فراموش
كرد كه روزگاري سرش را به ميله هاي مقدسي ماليده است، اگر چه دامنه ي اين فراموشي
آنقدر وسيع بود كه به ياد نمي آورد چند بار از تماس ميله هاي سرد با سر تاسش لرزش
خفيفي در خود احساس كرده است.

مسعود كه حس مي كرد ساعات بحراني در حال فرا
رسيدن است و چين هاي عميقي پيشاني كوتاهش را پوشانده بود ناگهان پرسيد: «شش پنج تا
چند تا؟» و بعد مثل اينكه مسئول تمام اين بدبختي ها آقاي مهاجر است به او رو كرد و
چون دشمن خود را مرد محترم و منصفي مي دانست به استدلال پرداخت:

ـ آقاي
مهاجر ! شما جاي پدر من... من توي اين خانه بدبخت شدم، از همه كار باز شدم. ملاحظه
بفرماييد: اين نقشه ي اختراع ماشين نفتي است (جزوه اش را جلو برد، ورق زد ونشان
داد) من بدون هيچ وسيله و هيچ تشويقي دائم فكر مي كنم... اين جاي شوفر است، اين جلو
موتور است، زيرش بشكه اي است كه آب در آن مي جوشد. هر وقت خواستيم ماشين تندتر برود
فتيله اش را بالا مي كشيم، هر وقت خواستيم نگاهش داريم فوت مي كنيم... با ده ليتر
نفت مي شود رفت خراسان، نمي خواهيد؟ با نيم ليتر برويد شاه عبدالعظيم، يا هر كجا كه
دلتان خواست... ولي چه فايده؟ به من احمق بگوييد چه فايده... باهمين وسايل كم يك
دوربين آستيني ساختم، اما عكس بر نمي دارد. چرا؟ براي اينكه تاريكخانه ندارم، براي
اينكه سه پايه ام لق است...

آقاي مهاجر اگر چه به نقشه ي ماشين خيره شده
بود، اما مي شنيد كه يك فوج سرباز كه از بچه هاي عجيب و غريبي تشكيل شده بود با
صداي زير خود در گوشش فرياد مي زنند: عرق! عرق! مسعود كه ظاهراً دريافته بود دشمن
او آقاي مهاجر نيست بلكه موجودي نامرئي است كه در هوا پخش شده است به اطراف نگاه
مي كرد و زوزه مي كشيد:

ـ بله، براي اينكه سه پايه ندارم. مي گويم يك اطاق
به من بدهيد آنجا درسم را بخوانم، مسأله هايم را حل كنم، انبار را هم آزمايشگاهم
كنيد، نتيجه اش اين است، نتيجه اش اين است كه بنده، شاگرد ششم رياضي، الان نمي دانم
دو دو تا چند تا است... مرده شورش راببرد، مرده شوي اين زندگي
راببرد!...

برادر بزرگتر لبخند زد و گفت:

ـ حالا مواظب عينكت باش كه
نيفتد.

مسعود كتاب هايش را برداشت و داد كشيد:

ـ من اصلاً اين شب چله
را نمي خواهم! از همه ي شما بدم مي آيد! الان مي روم توي آشپزخانه، همانجا درس
مي خوانم... من عادت دارم، من به محروميت عادت دارم...

وقتي بيرون رفت
برادر بزرگتر مثل اينكه هيچ واقعه اي اتفاق نيفتاده است به آرامي گفت:

ـ
البته مي بخشيد، آقاي مهاجر، يك كمي خل است. اينكه عرض كردم «مواظب باش» بي جهت
نيست؛ تا حالا ده دوازده عينك عوض كرده است. آخر چشمش هم خيلي ضعيف است. يك روز...
بي ادبي است، مي رود مستراح، ميلش مي كشد پائين را نگاه كند، به نظرش خبري هست يا
اينكه مثلاً به فكر اختراع افتاده است. عينكش مي افتد، مي رود پائين... يك روز با
همكلاسش دعوا مي كند، يك روز هم آن را گوشه اي جا مي گذارد. اين طور...

آقاي
مهاجر گفت:

ـ بچه است.

خانم مهاجر كه باطناً خوشحال شده بود و
واقعاً از اين متأسف بود كه چرا كار به زد و خورد نكشيده است ظاهراً خود را آزرده
نشان داد:

ـ شما زياد سر به سرش مي گذاريد.

بلبل، راحت در جائي كه
اكنون وسيع شده بود پهن شد و زمزمه كرد:

ـ خشك است ، خشك.

درويش به
بهروز نگاه كرد و سرش را فيلسوفانه و به مسخره تكان داد:

ـ هنوز به عوالم ما
نرسيده است.

بهروز تصديق كرد و مادر برخاست و به آشپزخانه رفت.

باز
اتوبوس ايستاد. خانم مهاجر، چادرش را بيشتر به خود پيچيد و مثل تك درخت غبارزده اي
در پهناي كوير، سرش را اندكي خم كرد، گويي تنفس برايش مشكل شده بود. مازيار ناليد و
پاي دردمندش را با دست فشرد. در سكوتي كه بر همه سنگيني مي كرد، نگاه هاي آرزومند
به آهستگي و تنبلي نسيم گرم بر شاخه هاي درخت صحرايي مي نشست و كاملاً احساس مي شد
كه مي خواهد با نيروي خود درخت خشك را آهسته آهسته از جا تكان بدهد و به آشپزخانه
بفرستد. اين بار سكوت را راديو شكست:

«ريودوژانيرو ـ يونايتدپرس. امروز خبر
رسيد كه در مسابقه ي بزرگ فوتبال كه قرار بود بين تيم هاي برجسته ي امريكا و شوروي
به عمل آيد وقفه اي روي داده است. اگر چه هنوز از حقيقت قضايا اطلاع صحيحي در دست
نيست اما طبق اظهار مقامات محلي اين وقفه به علت آن است كه يكي از تيم ها از شناختن
داور بين المللي خوداري كرده است...»

اتوبوس آرام آرام مثل زورقي كه روي
امواج نرم دريا به پيش برود، به راه افتاد. از مدت ها پيش جبهه ها مشخص بود، ديگر
جمع آوري قوا لزوم نداشت. بهروز و درويش خود را از سنگر گرم و تنبلي آورشان بالا
كشيدند. درويش لبخند زد و گفت:

ـ وقتي ديدند شكست مي خورند فوراً از شناختن
داور خودداري كردند. كاملاً معلوم است كه اين كار را تيم امريكا كرده است . براي
اينكه...

بهروز مثنوي را كنار گذاشت و چون مدت ها سكوت كرده بود اول سرفه اي
كرد و بعد سخنان درويش را تاًييد كرد:

ـ ... براي اينكه هميشه همينطور بوده
است. امپر ياليسم يعني همين. نفت ها را كه مي بلعند، بازارها را كه در دست
مي گيرند، ميدان فوتبال را هم مي خواهند قبضه كنند.

/ 5