دموكراسي در انديشهي سياسي اسلام
دكتر عظام تميمي منصور مير احمدي در اين فاصله، مكتب فكري متفاوتي در مغرب عربي توسعه يافت كه از جنبش اصلاحي «خيرالدين تونسي» در قرن نوزدهم و ايدههاي عبده - كه دوبار از تونس ديدار كرد و همكاران بسيار در آن جا داشت 1 - بن باديس، الثعالبي، الطاهر الحدّاد، علّال الفاسي و ديگران الهام ميگرفت. البته معروف است كه «مالك بنّابي» مكتب فكري جديد مغرب را پي افكند. بنّابي (1973 - 1905) متفكر الجزايري آشنا با فرهنگ فرانسوي، بر اين باور بود كه ورود اروپا مسلمانان را قادر ساخت تا با شكستن نظام اجتماعي متصلب موجود و آزاد سازي خويش خرافات و اوهام و خيالات، خود را از فساد و تباهي ويژهي اذهان ناتوان و گرفتار ضعفهاي اخلاقي، نجات دهند.2 وي از اوايل دههي 50 تا زمان مرگش دربارهي آنچه كه آنها مهمترين مسايل ميدانست قلم زد و سخنراني كرد. اين مسايل عبارت بودند از: تمدن، فرهنگ، مفاهيم، شرق گرايي و دموكراسي.3 بنّابي در سخنرانياي با عنوان «دموكراسي در اسلام» - كه به زبان فرانسه در كلوپ دانشجويان مغربي در 1960 ايراد كرد و «راشد الغنوشي» آن را به عربي برگرداند - كوشيد به اين پرسش كه آيا در اسلام دموكراسي وجود دارد، پاسخ دهد. او يادآور شد كه تعريف مفاهيم «اسلام» و «دموكراسي» به شيوهي متعارف، ما را به اين نتيجه ميرساند كه نسبت به زمان و مكان، ارتباطي بين اين دو وجود ندارد. او ادعا كرد تصوّر اين مفاهيم جدا از اشارات تاريخي آنها و تعريف مجدد دموكراسي در وسيعترين واژگانش بدون اشتقاقات زبان شناختي و رها از هر گونه دلالتها و الزامات ايدئولوژيك، ما را به نتيجهاي متفاوت رهنمون ميشود.او گفت: بايد از سه زاويه به دموكراسي نگاه كرد: دموكراسي به عنوان يك عقيده و نظر نسبت به خود، دموكراسي به عنوان يك عقيده تركيبي از شرايط سياسي - اجتماعي لازم براي شكلگيري و توسعهي اين عقايد و نظرها در افراد...، بر خلاف شرح و تصوير فلسفهي رومانتيك دوران «ژان ژاك روسو»، شرايط دموكراسي را طبيعت پديد نميآورد و از لوازم و مقتضيات حقوق طبيعي نيست؛ بلكه نتيجهي فرهنگي خاص، اوج پيشرفت علوم انساني و ارزيابي جديدي از ارزش بشر يا ارزيابي از خود و ديگران است. فكر دموكراتيك رهآورد قرنها پيشرفت و محصول اين قدرداني و درك دوگانهي ارزش بشر است.بنّابي، با نقل قوي از مورخ فرانسوي گيوزت [Guizot] در كتابش با عنوان «اروپا از پايان امپراتوري رومي تا انقلاب فرانسه»، تأكيد ميكند كه مراحل متعدد رشد و پيشرفت، به ظهور دموكراسي و رشد فكر دموكراتيك در كشورهاي اروپايي انجاميد. او ميگويد: «اين مورخ بزرگ براي ما توضيح ميدهد كه چگونه منابع دموكراسي غربي، قبل از اين كه فكر دموكراتيك به تدريج - پيش از اعلام حقوق بشر و شهروندان - شكل گيرد، ساده و اندك بود... .فكر دموكراتيك اروپايي از طريق دو جنبش تاريخي عظيم، راه خويش را آغاز كرد: جنبش اصلاح و جنبش رنسانس.» بّنابي اين دو جنبش را اولين نمود ارزش انسان اروپايي در قلمرو روح و ذهن در نظر ميگيرد و تأكيد ميورزد كه وقتي اين مطلب از قيود تاريخي و سياسي تهي گردد، جوهر فكر دموكراتيك غربي است؛ زيرا الهام از مجموع پديده و ويژگيهاي مخصوص تاريخ غربي - كه در تاريخ، نژاد و مردمان ديگر يافت نميشود - سرچشمه ميگيرد؛ به عبارت ديگر، فكر دموكراتيك در اروپا و پيامد طبيعي جنبش اصلاح و رنسانس بود، از اين رو نميتواند به سادگي از تاريخ اروپا جدا شده و دربارهي ملتهاي ديگر به كار گرفته شود.4 بنّابي، دربارهي وجود دموكراسي در اسلام، مدعي است كه اين مسأله بر فراهم بودن شرايط عمومي فكر دموكراتيك مبتني است؛ او سپس مجموعهاي از پرسشها را مطرح ميكند:آيا اسلام شرايط عيني و ذهني دموكراسي را تأمين و تضمين ميكند؛ يعني فكر و نظري دربارهي «شخص» و «ديگران» توليد ميكند كه با فكر دموكراتيك سازگار باشد؟ آيا اسلام براي توسعهي چنين فكري شرايط اجتماعي مناسبي پديد ميآورد؟ آيا اسلام واقعا شدت و كيفيّت انگيزههاي منفي و گرايشهاي ضد دموكراسي را كاهش ميدهد؟ او معتقد است هر پروژهي معطوف به تأسيس دموكراسي، بايد فعاليتي تحصيلي و آموزشي براي تمام جامعه تلقي شود؛ با فعاليتي كه از طريق اجراي يك برنامهي آموزشي جامع - كه جنبههاي روان شناختي، اخلاقي، اجتماعي و سياسي را در بر ميگيرد - مديريت شود: «دموكراسي - آن گونه كه به طور سطحي بر اساس كاربرد رايج واژهشناسياش فهميده شده است - تنها فرايندي سياسي كه به وسيلهي آن قدرت به مردم واگذار ميشود، نيست...؛ بلكه توليد يك فكر، پاسخهاي عيني و ذهني و معيارهايي است كه مجموعا سبب ميگردد دموكراسي پيش از آن كه در قانون اساسي بيان ميشود، جاي وجدان مردم را پر كند. قانون اساسي معمولاً چيزي جز پيامد رسمي فعاليت دموكراتيك در يك متن مدوّن شده نيست؛ اگر اين متن به آداب و رسوم و سنتهاي الهام بخش آن و يا به عبارت ديگر، به توجيهات تاريخي ضروري كنندهاش مسبوق نباشد، هيچ معنا و مفهومي نخواهد داشت. وي سپس هشدار ميدهد: پاسخ به اين پرسش كه «آيا در اسلام دموكراسي وجود دارد؟» ضرورتا به يك حكومت فقهي بر گرفته از سنت و قرآن مربوط نميشود، بلكه اسلام به طور كلي به اساس اسلام ارتباط دارد. او ميگويد: به اين معنا، نبايد اسلام را قانوني اساسي كه حاكميت امتي خاص را اعلام يا حقوق و آزاديهاي مردمي خاص را بيان ميكند، به شمار آورد. اسلام را بايد به عنوان يك فعاليت دموكراتيك، مورد توجه قرار داد. اين فعاليت محصول تمريني است كه از طريق آن، موقعيت يك مسلمان در برابر جامعهي پيرامونش تعريف ميشود.بنّابي در سخنهاي خود پيرامون مدلهاي دموكراسي ( «غربي» در اروپا، «مردمي» در شرق و «جديد» در چين) مدل اسلامي دموكراسي را قابل دسترسي ميداند. به گفتهي بنّابي، دموكراسي اسلام با ديگر انواع دموكراسي تفاوت دارد؛ زيرا اسلام به انسان ارزش ميدهد؛ اين روش از ارزشهاي اجتماعي يا سياسي - كه رهآورد ديگر مدلهاي دموكراسي شمرده ميشود - برتر است. آيهي 70 سورهي هفدهم «لقد كرّمنا بني آدم» به انسان ارزش اعطا ميكند. گويا اين آيه نازل شده است. «تا بنياني براي مدل دموكراسي اسلامي باشد. مدلي كه از همهي مدلهاي ديگر ارزشمندتر است. در اين مدل، عنصر الهي ـ كه در انسان به وديعه نهاده شده ـ مورد توجه قرار گرفته، نه فقط جنبههاي انساني يا اجتماعي كه در مدلهاي ديگر دارد. از اين رو، نوعي تقدس و حرمت به انسان داده شده و ارزش وي از ارزشهاي ديگر ـ كه مورد توجه مدلهاي ديگر قرار گرفته ـ برتر گرديده است».5 به هر حال، بنّابي علاقهمند است بين آنچه اسلام توانايي ارايه آن را دارد و وضعيت متداول مسلمانان تمايز قايل شود. او نتيجه ميگيرد كه دموكراسي در اسلام وجود دارد. البته نه در دوراني مانند امروز - كه درخشندگي سنتهاي اسلامي از ميان رفته است - بلكه در چهل سال نخست تاريخ اسلام كه عصر ايجاد اين سنتها و توسعهي جامعهي اسلامي بوده است.6 تحليل بنّابي، در دوران خودش ـ كه اسلام گرايان در بيشتر دنياي عرب، به ويژه در خاورميانه، تحت تأثير انديشههاي سيد قطب بودند و بدون درك دموكراسي، با آن دشمني ميورزيدند - نوعي انقلاب به شمار ميآمد. صرف نظر كردن تدريجي و گاه اكراهآميزِ جنبشهاي اسلامي از مواضع قديمي دربارهي دموكراسي، عمدتا مديون شاگردان بنّابي مانند راشد غنوشي و ديگر متفكران آفريقاي شمالي است. مالك بنابي كه به گفتهي غنوشي «بي ترديد عنصري از فرهنگ اسلامي عقل گرايي به شمار ميرود. و به ويژه احياي فرهنگ تاريخي عقل گرايي ابن خلدون را نمايندگي ميكند»، بر اسلام گرايان تونس تأثيري عميق بر جاي گذارد. اولين برخورد اين دو، زماني بود كه غنوشي در بازگشت از پاريس به تونس، به اسپانيا، مراكش و الجزاير مسافرت كرد و با بنّابي ديدار نمود. غنوشي، آن گونه كه خود ميگويد، كتابهاي او را در دمشق - زماني كه به اسلام گرويد- خوانده بود.7 او پس از خواندن كتابهاي سيد قطب در دوران تحصيلش در سوريه و فرانسه، تحت تأثير انديشههاي او قرار گرفت؛ با انگيزه به بنّابي - كه با قوت قطب را نقد ميكرد - گوش فرا داد. قطب در يكي از نوشتههايش بدون ذكر نام به بنابي اشاره ميكند و مينويسد: «يك نويسندهي الجزايري كه درباره اسلام قلم ميزند، بر اين باور است كه اسلام يك چيز است و تمدن چيزي ديگر». بنابي ظاهرا از اين نظر قطب - كه خود معتقد بود بي معنا است - ناراحت شده بود. غنوشي، پس از گوش دادن به اين انتقاد قطب نتيجه گرفت كه بنابي معرفتي عميقتر دارد و بهتر از قطب تمدن را درك كرده است. بنابي ميگفت: «تمدن تبديل يك ايدهي خوب به يك واقعيت است؛ ولي اسلام يك سلسله خط مشي، شيوهي زندگي يا پروژه است كه اگر عمل شود و طرفدارانش آن را انجام دهند و در دنيا به طور مثبت عمل كنند و بر انسان، اشيا و زمان تأثير بگذارند، يك تمدن را پديد ميآورد. از اين رو يك مسلمان ممكن است غير متمدن باشد، همانطور كه يك غير مسلمان ممكن است متمدن باشد».8 به عبارت ديگر، قطب تأكيد ميكرد كه تمدن با اسلام مترادف است؛ مسلمانان متمدن و غير مسلمانان غير متمدنند. غنوشي اظهار ميكند: «اين باور ناگزير به تكفير ميانجامد... به نظر ميرسد قطب اين باور را از خوارج - كه معتقد بودند شخص مسلمان نيست مگر اين كه بي گناه باشد - گرفته و در مسألهي تمدن به كار برده است. بر اين اساس، تمامي مسلمانان عقب افتاده و غي متمدن در شمار كافران جاي ميگيرند.91. Ibid, P. 106.2 .Albert Hourani, Arabic Thought in The Liberal Age, 1798 - 1939, OP. Cit., P. 371.3. Ibid, PP. 372 - 3.4. مالك بنّابي، القضايا اكبري. (بيروت: دارالفكر، 1991.)5. همان، ص 133 - 140.6. همان، ص 144 - 145.7. همان، ص 146.8. همان، ص 150.9. مصاحبه بامحقق، لندن، ژوئن 1995.