آخرین دوران رنج (قسمت اول) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آخرین دوران رنج (قسمت اول) - نسخه متنی

سید مرتضی آوینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آخرين دوران رنج (قسمت اول)

شهيد سيد مرتضي آويني

يقين دارم که نيهليسم در سراشيب افول افتاده است و اگر اينچنين باشد-که مي دانم هست- باز نگري به دوراني که اگر چه افول خواهد کرد، اما هنوز آثار چند ساله تعين و تحقق آن باقي است، مي تواند ياريمان دهد در نظر کردن به تاريخ، آن سان که شايد. سخن از «افول» اکنون در افواه افتاده است و اين خود شاهدي است بر صدق و صحت خويش، چرا که نيهيليسم همواره در «اکنون» مي زيد و اجازه نمي دهد که فراتر از اکنون بينديشد و همين که شده اند کساني که با نحوي خود آگاهي تاريخي، اکنون را نسبت با تاريخ مي نگرند، نويد آغاز مرحله اي ديگر است. در «اکنون» زيستن منافي خود آگاهي است. ارنست يونگر نيز در کتاب «عبور از خط» به همين معنا توجه يافته:

در اين سو و آن سوي بلا، نظر ميتواند متوجه آينده باشد و براههايي بينديشد که به آينده مي انجاند؛ اما در گرداباد بلا، تنها «اکنون» مسلط بر اوضاع است.

«گردباد» و «تبعيد گاه» استعاره هايي است که يونگر براي دلالت بر دوران غلبه نيهيليسم برگزيده. تاريخ غرب تاريخ نيهيليسم است، اما اين بلا، يا به عبارت بهتر «فتنه»، آن همه عظيم است و فراگير که کسي را امان نداده است، مگر آنان را که از سيطره زمان و مکان - يا به عبارت بهتر از سيطره بعد- رهيده باشند. و چنين کساني کجايند؟ و اين لفظ «بعد» را، هم به معناي «ديمانسيون» بگيريد، يعني مکان و زمان و هم به معناي «بعد» در مقابل «قرب» ، يعني دوري.

ارنست يونگر از همان آغاز نيهيليسم را چون «مرحله اي از يک پيشامد معنوي» مي بيند که خود «نيهيليسم احاطه اش کرده است.» يعني همان اسطوره چشمه حيات در دل برهوت ظلماني، طلوع از مغرب. و اين راست راست؛ تنها در اعصار جاهلي است که بايد اميد بعثت داشت. او اين سخن را همچون يک پيشگويي به نيچه نسبت مي دهد: بشارت حرکتي «خلاف نيهيليسم که در آينده جايگزين نيهيليسم کامل خواهد شد.» مي نويسد:

اين پيش بيني مناسب چنانکه گذشت از طرف ناظران بعدي تاييد نشده است. نزديک شدن به مشکل کلي،فقط به وضوح جزئيات ان کمک مي کند نه به روشن شدن حدود و ثغورش. علاوه بر اين پيش از آنکه به ما امکان سنجشي داده شود تا از جهان ترس - همچون حريق و وحشت و شهوات- حتي براي يک لحظه بيرون برويم ، در متن شکفتگي نيهيليسم فعال، انحطاط است که بعنوان پيش قراول خود را مي نمايد. البته در درون تبعيدگاه بلا، جان نمي تواند به روشني و آگاهي برسد. و در اين آگاهي تسلايي نيز نيست.

و بعد جلال آل احمد در پاورقي صفحه41، «نهيليسم فعال» را چنين معنا کرده است:

غرض از نيهيليسم فعال (Actif) نيهيليسم بقدرت نشسته درازدست همه کاره است و غرض از نيهيليسم غير فعال (passif) آنکه به قدرت دسترسي ندارد و وازده است و پنابرنده به رمانبيسم.

نيهيليسم فعال تنها به انکار ارزش هاي گذشته کفايت نمي کند و دست به «وضع ارزش هاي تازه» مي يازد، اما نيهيليسم غير فعال در انکار دست و پا مي زند. ناظران بعد از نيچه را ديگر گرداب بلا بلعيده است و نمي توانند جز به «اکنون» چشم بگشايند؛ گذشته را نيز با همين چشم مي بينند و آينده را نيز در استمرار همين اکنون مي يابند؛ چونان که گرفتار حريق گشته است که از غير اکنون و اين وحشتي که بر جانش مستولي است تصوري ندارد. در گير ودار خشم و شهوت نيز جان در «حال» اسير است؛ نه از ديروز تصوري دارد و نه از فردا . خود آگاهي يعني بيرون شدن از عاداتي که بر جان احاطه يافته اند و بر خود نگريستن. اما «عادت» همواره ملازم با «غفلت» است و از غفلت زده نمي توان خواست که از غفلت زدگي خويش غافل نباشد.

يونگر از داستايفسکي و ناپلئون نام مي برد. ديگران نيز چنين کرده اند، و مي توان گفت که تقدير تاريخ جديد، و يا حوالت آن - اين سه تن را به يکديگر پيوسته است: نيچه ، داستايفسکي و ناپلئون را؛ اگر چه هيچ يک از اين سه تن به خود آگاهي تاريخي دست نيافته اند.

ناپلئون بدون ترديد مظهر تقدير تاريخي اين عصر است، بي آنکه خود بداند. نيچه نيز، به نحوي ديگر، آيينه اي است که منظر تاريخ جديد، «وجود همچون اراده به قدرت»، در او انعکاس مي يابد. سخن از پيشگويي و يا پيش بيني در ميان نيست؛ در آغاز هر عصر هستند کساني که حقيقت آن عهد و منظر تاريخي آن در وجودشان ظهور و وقوع مي يابد. آيينه بر خود آگاه نيست. داستافيسکي نيز آيينه قومي است که وظيفه دشواري را بر عهده گرفته است: رويکردي تاريخي به الحاد ...پس سر گشتگي داستايفسکي ميان ايمان وکفر است، ميان عهد الهي و عهد شيطاني جديد. و اين هر سه تن چه هراس انگيزند! و بايد گفت چه هراسناکندو هراس انگيز، که «ترس» روي ديگر سکه «قدرت» است.

ترس روي ديگر سکه قدرت است و آن که خود را قدرتمند مي نمايد، بيش از ديگران مي ترسد. زرتشت نيچه هيئتي چون پيامبران دارد، اما خود نيچه به شدت بيمار است و در معرض ديوانگي. داستايفسکي نيز بسيار مقتدر و هراس انگيز مي نمايد، اما آدم هاي داستان هايش که صورت هاي وجودي خود او هستند، وحشت زده اند و مقهور جنون. ناپلئون با آن دو ديگر متفاوت است، از آن روي که خود او مظهر آن وجودي است که اين عصر را از ديگر اعصار تمايز مي بخشد: اراده به قدرت. يونگر مي نويسد:

...هم در «اراده بقدرت» و هم در «راسکولنيکوف» {«جنايت و مکافات»} اشاره به ناپلئون اهميت قابل ملاحظه اي دارد. آن فرد بزرگ که از آخرين حلقه زنجير قرن18 آزاد شده است و در اين کتاب از جنبه هاي روشن خود نگريسته شده است و در اين کتاب از جنبه هاي تاريکش. در آن کتاب از نظر تمتع از قدرتي تازه که برواني از دنياي بيرون بدرون فرد مي تراود - و در اين کتاب از نظر رنجي که بطرزي انفصال ناپذير با آن قدرت وابسته است. و اين هر دو روش با دو تصوير مثبت و منفي براي ايجاد تصور واقعيت معنوي يکديگر را تکميل مي کنند.

تقدير تاريخ - ويا حوالت آن - به واسطه اراده انسان ها به ظهور مي رسد، اما نه آنچنان که بلا اراده بازيچه «روح زمان» باشند، و البته مراد از روح زمان نه آن چيزي است که هگل در فلسفه تاريخ مي گويد. اينکه در هر زمانه انسان ها بر امري اتفاق راي مي يابند و انگيزه ها و انديشه هاي مشترکي پيدا مي کنند تصادفي نيست. در هر زمانه بشر - در مصداق جمعي خويش - عهد تازه اي مي بندد و اين عهد تازه ملازم است با تعهدي تازه در تفکر بشر و اراده او. با اجتماع انسان ها بر غاياتي واحد، وجود افراد در وجودي کلي تر مستحيل مي شود که هم در مرتبه ذات و هم در مرتبه صفات و افعال، از نحوي وحدت و کليت برخوردار است. تاريخ حيات همين مصداق جمعي بشر است که فراتر از افراد وجود دارد.

جبر و اختيار دو اعتبار متقابل از يک امر واحد است؛ نه آن است و نه اين. روح اين زمانه که نيهيليسم صفت ذات اوست اختيار انسان ها را نفي نمي کند؛ با انديشه بشري مي انديشد و با دست اراده او نظم پيشين را ويران مي کند و بنياني تازه در مي اندازد. پس تعبير پيش بيني را ويران مي کند و بنياني تازه در مي اندازد. پس تعبير پيش بيني يا پيشگويي نيز براي آنچه نيچه و داستايفسکي دريافته اند درست نيست؛ فتنه در حال خيزش است و اين دو نيز در آن شريکند، چنان که آن سومي، ناپلئون بناپارت.

ارنست يونگر مي نويسد:

بعنوان يک نشانه مناسب مي توان اشاره کرد که پيش بيني هر دو نويسنده با يکديگر مطابقت دارد. اين پيش بيني در کتاب داستايفسکي نيز خوش بينانه است. او نيز نيهيليسم را چون آخرين مرحله محک نمي نگرد، بلکه آنرا علاج پذير مي پندارد. منتها از راه رنج. او سرنوشت را سکولنيکوف را بعنوان منظره اي کوتاه و نمونه از تحول بزرگي به ما مي نماياند که ميليونهاي بيشمار در آن سهيم اند.

وظيفه امت روس در يک رويکرد تاريخي به الحاد، بعد از هفتاد و چند سال اکنون پايان گرفته است، اما رنج بشر پايان نيافته. دوراني از يک «رنج بزرگ همگاني» در راه است، آخرين دوران رنج. و با اين دوران، عهد نيهيليسم نيز به سر خواهد آمد.

رنج بشري با هبوط آغاز مي شود، با فرو افتادن از بهشت مثالي؛ بهشتي که در عين حال مثالي است از ذات آدم و حقيقت وجود او. بازگشت آدم نيز به همين بهشت است، که با توبه ميسر مي شود...و نيهيليسم ظلمات آخرين مرحله هبوط، قبل از توبه و بازگشت است و اين مرحله بايد هم که با بيش ترين رنج همراه باشد، رنجي که بيش از هر چيز رنج عدم قرب است، رنج بعد از حقيقت است. نيهيليسم، در نهايت، انکار ذات مقرب انسان است تا عشق به رجعت نيز به نهايت ظهور رسد و جان انسان را تسخير کند. تا دور نشوي، کي قدر قرب را در خواهي يافت؟ ارنست يونگر مي نويسد:

روشني آنگاه مي درخشد که تاريخي يکسره بر آسمان چيره شده باشد.

آري، چنين است، اما اين روشني از کجا زاييده ميشود ؟ از دل تاريکي؟ از تاريکي که جز تاريکي زاييده نمي شود. نيهيليسم خود نمي تواند مادر روشنايي باشد، اما کار انکار را تا بدان جا مي کشد که خود را نيز انکار مي کند....و اين است منشا خير. ارنست يونگر همين معنا را به بيان ديگر مي گويد:

روشني آنگاه مي درخشد که تاريکي يکسره بر آسمان چيره شده باشد. و درست همين افزايش مطلق قدرت دشمن است که وبال اوست. دست آخر بدبيني ديگري هم هست که مي داند کفه پايين آمده و نيز مي داند که بزرگي را در حوزه هاي جديد ممکن است يافت... خدمت «اشپنگلر» در همين نکته است.

و بعد آن بزرگمرد، جلال آل احمد، بر اين جمله پاورقي زده است که:

اشاره است به خلاصه دعوي «اشپنگر» که تاريخ را ساخته تحرک «ديناميسم» نژادي مي داند. منتهي اين تاريخ در نظر او يا «فاوستي» است يا «آپلوني». تاريخ و تمدن فاوستي (بآن تعبير که در کار «گوته» ديده ايم) سازماني است از راه زور و مکر و جادو مسلط شده و تاريخ تمدن آپلوني (بـآن تعبير که در اساطير يوناني آپلون را همچون «قهرمان - خدا» داريم) سازماني است بآرامشي خدايي و دوام و ابديت بر کرسي نشسته. در نظر «اشپنگر» تمدن و تاريخ اروپا از نوع اول است. يعني «فاوستني» است و باين دليل به انحطاط گراييده است.

تاريخ و تمدن اروپا فاوستني است، اما اين تعابير نيز مختص به تمدن اروپايي است که به يونان باستان آن گونه مي نگرد که فرزندي به مادر خويش. فاوست روح خود را به شيطان فروخت تا به جادوگري رسيد و قدرت تصرف در ماده عالم را پيدا کرد، اما «قدرت جادويي» اقتدار حقيقي نيست؛ زوال پذير است. سرچشمه اقتدار حقيقي در روح است، روحي که به اقتدار واصل گشته... و اين سرچشمه است که لايزال، از تاريکي عدم به روشنايي وجود فيضان دارد.

جادوي اين فاوست جديد تکنولوژي است. تکنولوژي خود مولود اين تصرف شيطاني در عالم وجود است، تصرفي محدود و بي عاقبت که نفي و انکار خويش را در خود نهفته دارد. آيا زمان اين انکار نرسيده است؟

پيش از آنکه اين دوران نفي و انکار سر رسد، وحشت و نوميدي است که عالم را خواهد گرفت. ارنست يونگر مي نويسد:

نقطه مقابل خوش بيني، نوميدي از خويشتن است که امروزه بسي انتشار يافته. انسان در مقابل آنچه در حال آمدن است چيزي ندارد تا بگذارد - نه از نظر ارزش ها و ملاکها و نه از نظر نيروي دروني. در يک چنين حالت روحي هيچگونه مقاومتي در قبال هراس آني (پانيک) نيست. و هراس چون گردابي گسترده مي شود. در چنين حال به نظر مي رسد که شرارت دشمن و ترس انگيزي وسايل به يک نسبت افزايش مي يابند؛ درست به همان نسبتي که ضعف بشري افزوده مي شود. و دست آخر وحشت است که چون يک عنصر ، آدمي را احاطه مي کند. در اين چنين وضعي حتي يک خبر افواهي نيهيليستي نيز آدمي را خرد مي کند و آماده زوال مي سازدش. بيم، آزمندانه باو مي تازد و آن چيز ترس انگيز را، در چشم او برون از اندازه بزرگ مي کند و ترس همچنان در پي صيد او است.

وحشت از نظام تکنولوژيک همزمان با شيفتگي بشر در برابر محصولات جديد و اتوماسيون بيشتر، افزايش مي يابد. اگر «عادت» وجود نداشت، هم اکنون بشر از وحشت سلاح ها اتمي قرار از کف مي نهاد. ترس از نظام هاي قدرتمندي که قدرت خود را بر ميزان تخريب سلاح هاي اتمي استوار داشته اند از خود اين سلاح ها بيش تر است. ارنست يونگر در فصل دوم کتاب مي نويسد:

در طول اين مدت (از نيچه باين سو) روشن شده است که نيهيليسم مي تواند با سيستم هاي نظم گسترده نيز هماهنگ باشد. حتي در جاييکه نيهيليسم مصدر امور است و قدرت در آن مي شکفد، اين هماهنگي خود قاعده اي است. نظم گسترده زير بناي مناسبي است براي نيهيليسم که آن زيربنا را مناسب هدف هاي خود شکل مي دهد. بشرط آن که اين نظم گسترده انتزاعي باشد، يعني تصويري. در درجه اول اهميت است که گفته شود يک دولت مستقر با کارمندان و دستگاه و کيابياهاش چيزي از همين نوع نظم گسترده انتزاعي است.

چگونه فردي چون ارنست يونگر که خود خواه ناخواه مقهور يک نظم گسترده نيهيليستي است، به اين حقيقت توجه مي يابد؟ يونگر کتاب «عبور از خط» را در سال 1950، بعد از تجربه مستقيم دو جنگ جهاني نگاشته است، اما بسيارند کساني که از اين دو جنگ جهاني جان به در برده اند و با اين همه، جهان را اين سان که او ديده است نديده اند. جنگيدن تجربه آشکار مرگ است و رنج. رنج چاه آشيانه خورشيد است. جنگ عالم توهمي عادات را ويران مي سازد و انسان را با حقيقت وجود خويش که مرگ است روبرو مي کند. ارنست يونگر در هجده سالگي نظم بورژوازي را انکار مي کند، از مدرسه مي گريزد و به «لوژيون اترانژه» مي پيوندد و يک سال بعد، در سال 1914، داوطلبانه وارد جنگ مي شود. از اين لحاظ مي توان او را با سنت اگزوپري قياس کرد و شگفتا که آن ديگري نيز نظم نيهيليستي جهان عادت را انکار کرده است. او هم به نحوي خود را از زمين مهبط بني آدم برکنده است و از جهان ستاره ها آمده و اين نظم گسترده نيهيليستي را در کره زمين انکار مي کند.

نظم گسترده تمدن اروپايي متکي به تکنولوژي است و اين نقطه قدرت درست همان نقطه ضعف اوست. وقتي انسان به قدرتي اتکا پيدا کند که بيرون از وجود اوست، ديگر نمي تواند خود را قدرتمند بداند. تکنولوژي قدرت هسته نابودي خويش را در درون خود جمع دارد و اين امري است فراتر از اين حقيقت که کمال تکنولوژي با کمال انساني جمع نمي شود. اتوماسيون واقعه اي است که بين انسان و ابزار او حائل گشته است و اينچنين، نظم گسترده اتوماتيک تکنولوژي، فارغ از وجود انسان به نحوي حيات انتزاعي دست يافته. عالم امروز عالمي انتزاعي است که بر مبناي علوم انتزاعي امروز صورت پذيرفته است. منطق بشر امروز منطق انتزاعي رياضيات است و معماري شهرها و خانه هاي او را هندسه تحليلي دکارت که بر مبناي سلسله اي از انتزاعات صورتي کاربردي يافته است، شکل داده. دو قرن است که بشر نظم حيات فردي و اجتماعي خويش را با نظم انتزاعي کارخانه ها و سيستم هاي گسترده بوروکراتيک تطبيق داده است و از اين راه، رفته رفته خود را به صورتي که مورد نياز يک مکانيسم بسيار گسترده اتوماتيک باشد استحاله بخشيده است.

اين نظم گسترده نيهيليستي بسيار قدرتمند مي نمايد، اما در واقع چنين نيست. وقتي که برق در شهري چون نيويورک قطع مي شود، همه با نحوي آگاهي فطري برق را چون پاشنه پاي آشيل و چشمان اسفنديار مي يابند. و يا هنگامي که جريان نفت از تنگه هرمز به حلقوم نفت خوار کارخانه مسدود شود، بازار بورس وال استريت خود را بي چاره مي يابد. نقطه اتکاي بيروني همواره با يک نقطه ضعف دروني همراه است.

نظم نيهيليستي فقط در عالم ظاهر وجود دارد و بهترين مثال را هم خود ارنست يونگر آورده است... و آن جوانمرد، جلال آل احمد، در پاورقي صفحه 33. يونگر مي نويسد:

کاملآ مشابه با آنچه گذشت ميتوان قشون را مثال زد. در صفوف قشون هر چه ناموس ديرينه و باستاني محو تر باشد قدرتش براي يک عمل نيهيليستي مناسب تر است.

و در پاورقي جلال بر همين جمله:

مثال عالي و زنده اين قضيه را در «لژيون اترانژه» مي توان ديد که از اسپانيا گرفته تا الجزاير و کنگو را بدست افراد ياغي آن بخون کشيدند. از 1936 تا همين سال1961. و مثال تاريخي اين قضيه را در عساکر مزدور مي توان ديد که جهانگشايان عهود ماضي از هانيبال قرطاجنه اي (کارتاژي) تا اسکندر مقدوني بکمک آنها جهان قديم را زير سم اسبهاي خود کوبيدند.

مراد يونگر از «ناموس ديرينه» سنت است و فرهنگ.پس آنان که با اين سنت قطع رابطه کرده اند چه سهل طعمه نيهيليسم خواهند شد، چرا که يک صورت نيهيليسم در نفي و انکار سنت ها و اخلاقيات منشا گرفته از دين و يا فرهنگ باستاني ظهور مي يابد. يونگر مي افزايد:

خصيصه انظباط و آلت بودن - باعکس - بايد بهمين نسبت در قشون رشد کند و مرعي باشد تا امکان بکار بردن قشون بدلخواه آنکه سکان را به دست دارند ممکن گردد.

پس لژيون خارجي را کساني بايد پر کنند که از يک سو با سنت ها و اخلاق قطع رابطه کرده اند و از سوي ديگر، از درون يک نظام خشک ميليتاريستي اراده فردي شان در اراده فرماندهان خويش مستهلک گشته است؛ انظباتي صرفآ ظاهري که در عين حال امکان ظهور باطن و اراده مستقل افراد را يکسره نابود ساخته است تا سر پيچي و عصيان را که نشانه وجود اراده آزاد است از ميان بردارد.

نقطه مقابل اين قشون، قشوني هستند که براي جهاد مقدس بسيج مي شوند. آنچه آنان را به هم پيوند مي دهد انگيزشي باطني در جهت غايتي واحد است و طبيعي است که در چنين مواردي، نظم ظاهري نمي تواند چندان مرعي باشد. مع هذا، از آنجا که در جنگ معمولآ قدرت و پيروزي از آن قشوني است که از مرگ نمي هراسند، از اينان کارهايي بر مي آيد که از ديگران ساخته نيست.

ارنست يونگر در توصيف سازمان هاي وابسته به نظام گسترده نيهيليستي مي گويد:

....اين سازمان ها جوري تربيت شده اند و تربيت يافته اند که فقط همچون دستگاهي بگردند (و کاري نداشته باشند که گردش دستگاه به سوي چيست و به سود کيست يا به کدام جهت است) و ايده آل اين گردش دستگاه نيز آن است که در آخرين مرحله به «فشار روي يک دکمه» و يا «يک اتصال برق» کار را شروع کند و يا بخواباند... قشون با خود کاري ماشين سازي رشد کننده خود به کمالي مي رسند که عين کمال اجتماع موريانه است.( اجتماع موريانه ها کمالي غريزي و خودکار دارند. اما خالي از انديشه و تعقل.) و آنوقت همين قشون در وضعي دست به جنگ و خونريزي مي زند که فن جنگ هاي به سبک قديم آنرا جنايت محض مي داند. فاتح اين چنين جنگ هايي از افراد طرف مغلوب با عوض کردن علامات و نشانه هاي نظامي، دسته هاي تازه تشکيل مي دهد. گرچه اطمينان بچنين دسته هايي چندان بجا نيست اما در عوض اجباري که تا حد علم ظرافت يافته است جانشين آن اطمينان مي شود.

علت عدم آگاهي بشر امروز نسبت به انتزاعي بودن علوم جديد نيز در همين جاست که او هرگز فرصت لازم را براي تامل و تفکر در نظم بسيار دقيق و گسترده اي که با ظرافت تار و پود خود را حتي تا کوچکترين زواياي زندگي شخصي و خانوادگي انسانها کشانده است، نمي يابد. انسان ها هرگز اجازه ندارند آنگونه که مي خواهند زندگي کنند؛ آنها در بيمارستان هايي بدنيا مي آيند که تابعي از يک سيستم بسيار گسترده جهاني است، و در خانه ، درميان خانواده اي بزرگ ميشوند که هر يک به نحوي در سيطره همان نظم گسترده است. کودکان همواره با با تلويون رشد مي کنند و تلويزيون نيز با پيچيده ترين شيوه هاي روانشناسي اجتماعي، تلاش دارند تا مردم را نسبت به استمرار وضع موجود اميدوار سازند و آنها را مطلقآ از هر انديشه اي که مفيد فايده اي نيست و کاربردي ندارد، باز دارند.ملاک هاي خوبي و بدي از همين جا اخذ مي شوند؛ «مفيد»هر چه باشد، خوب است و «غير مفيد»، هر چه باشد، بد. مدارس و دانشگاه ها نيز متعهد به تعليم علومي مفيد هستند؛ علومي که بتوانند راه اين تصرف فاوستي در عالم طبيعت را همواره سازند... و هر چه جز اين باشد بي فايده است. ارنست يونگر مي نويسد:

کاملآ مشابه آنچه گذشت ميتوان از فرد تنها سخن گفت که در مقابل هر قدرتي بهمان نسبت زبون است که حمله آن قدرت از عنصر نظم برخوردار باشد. خرده هايي را که به کارمندان و قضات و سرداران و معلمان گرفته اند مي دانيم؛ اما همين که کار به انقلاب کشيد همين طبقات نيز در نمايش که هميشه تکرار مي شود قد بر خواهند افراشت. نمي توان هر يک از اين طبقات را تا ابد تابع مشاغلي که دارند دانست و در عين حال توقع داشت که خصايل طبقاتي خود را حفظ کنند.

چرا فرد تنها تا اينجا در برابر قدرت هاي نظام يافته زبون است، حتي اگر آن نظم مخالف با سوائق فطري او باشد؟ اگر جواب را تنها در «ترس و عادت» بجوييم، لا اقل ميتوان يقيقن داشت که بستر توسعه نيهيليسم بيش از همه همين خصوصيت هاي رواني هستند. «ترس»، و بالخصوص «ترس از مرگ»، سوراخي است که از شيطانها به درون نفوظ مي يابند و مار، صورت مثالي شيطنت است. اما انسان نمي تواند روزگاري مديد را در «ناپايداري و تعليق» بگذراند و ناگزير، به لطايف الحيل خود را به «تسليم در برابر وضع موجود» قانع مي سازد تا بتواند به «آرامش و امنيت» دست يابد. اين، حيله قدرت هاي نيهيليستي است براي چنگ انداختن بر جان مردمان و توسعه قلمرو خويش و تحکيم آن. عادت، حتي بزرگ ترين جنايات را رفته رفته از اهميت مي اندازد و آن را تحمل پذير مي سازد.

نظم گسترده، اگر چه مخالف با فطرت بشر، حتي در رژيمي چون کمونيسم روسي ده ها سال تاب مي آورد. ضرورت زيستن، عموم مردم را در برابر واقعيت خاضع مي سازد و آنان را حتي به يک رنج مستمر عادت مي دهد. بي نظمي طاقت شکن است، چرا که انسان را به احساس عدم تامين مي رساند و قدرت پيش بيني و برنامه ريزي را به هيچ. اما نظم گسترده، اگر چه اصيل ترين صفت ذاتي روح يعني اختيار را انکار مي کند، اما هر چه باشد، جامعه را خواه ناخواه براي روزگاري مديد به تسليم مي کشاند، چرا که نظم، همان گونه که هست، به جهان عادات انتقال مي يابد و روان را به سکون و سکوت مي کشاند. انفعالات نفساني همواره در برابر وقايع تازه ظهور مي يابند و انسان حتي به يک ستمگري نظام يافته خوگر مي شود و صبر مي ورزد. ارنست يونگر مي نويسد:

در نمايشنامه «يوديت» اثر «هبل» هر وقت يک شهري به شهري ديگر مي رسد بجاي سلام و عليک مي پرسد: «چه خبر تازه اي از ستمکاري هولوفرنس؟» و اين داستان بصورتي برجسته حالت شايعه نيهيليستي را بيان مي کند که با تصوير هاي ترس آوري چون نبوکد نصر و روش هاي او توام است. درباره همين «هولوفرنس» آورده اند که مي گفت اگر در نور حريق يک شهر عساکر من بتوانند هم شمشيرهاي خود را تيز کنند و هم خوراک شبانه خود را بخورند خوشا به حال ديگر شهر هاکه از لطف من بر خوردار خواهند شد. «اين خود سعادتي است که ديوارها و دروازه ها چشم ندارند و گرنه از ترس فرو مي ريختند از وحشت ديدار اين ستمگريها.»

ترس خيلي زود انسان را به خضوع مي کشاند و او را براي فرار از حيطه وحشت به تملق و چاپلوسي و حتي محبت به شخص ستمگر مي کشاند. ترس، مقاومت ناپذير است و اگر با شايعات نيهيليستي همراه شود، انسان ها را تا مرز ديوانگي پيش مي برد. به ياد بياوريم زماني را که مرگ در انفجار موشک ها بال هاي خود را بر فراز قم و تهران گشود. ترس از مرگي نا به هنگام،همراه با شايعه بمب هاي شيميايي، طاقت هارا مي شکت. در وضعي چنين، ضعيف تر ها ديوانه مي شوند و تن به تسليم مي سپارند و چه بسا که روي به مداحي ستمگر بياورند. وحشت شايعه، از اصل وقايع تاثير بيش تري دارد و ارنست يونگر بسيار داهيانه اين وضع را تشريح مي کند:

و همين وضع است که موجب شدت عمل خودکامه ها (ديکتاتورها) مي شود. براي همه قدرت هايي که در پي انتشار وحشت اند يک شايعه نيهيليستي قوي ترين وسيله تبليغ است. اين نکته در مورد انگيختن وحشت نيز صدق مي کند. خواه وحشتي که متوجه درون است و خواه وحشتي که متوجه برون است. در مورد اول اين مطلب مهم است که فزوني قدرت را اعلام کند....

ترس در اين وضع حتي از زور نيز کارگر تر است و خبرهاي افواهي از خود وقايع با ارزش تر. نا معين، هميشه تهديد کنندتر اثر مي گذارد. با اين دليل است که همه جا دستگاه وحشت افکن را بطيب خاطر پنهان مي کنند و مراکز آنرا در خلوت بيابانها ي دور مي سازند.

و اما وحشت ديگر را، يعني وحشت بروني را منطقه وحشت زنده مي دارد که با آن هر دولتي در مقابل دولت ديگر ديواري بدور و بر خود مي کشد.... وقتي که سلاح ها از دور نشان داده شود يا طوري باشد که وجود سلاح در آن دورها حدس زده شود. در اين جا نيز وجود ترس معتبر است.... هر دولتي مي خواهد کاري کند تا حريف را مسلم بشود که او حتي به انهدام زمين و زمان نيز توانا است....

و اينچنين ، در عالم نيهيليستي حتي صلح نيز بر مبناي ترس از بنا گشته است؛ ترس حافظ صلح است - و البته اين دروغي بيش نيست، چرا که «صلح و دوستي» فقط با « پرهيز از دشمني» به وجود نمي آيند؛ اگر چه دشمني ها نيز باقي هستند و فقط ترس است که مانع از ابزار خصومت مي شود، ترس از يکديگر. آنچه در ميان مشتي گرگ که به خون يکديگر تشنه اند از ترس يکديگر برقرار است، چگونه مي تواند مصداق مفهوم صلح باش؟

علت ديگري هم مانع از آن مي شود که جنگ ميان قدرت ها درگير شود: وحشت از فقدان رفاه. و اين علت اگر مهم تر از اولي نباشد، کمتر از آن نيست. فرو رفتن در عادات همواره با وحشت از ترک عادات همراه است . استغراق هر چه بيشتر در اعتياد به مواد مخدر براي معتادان وحشتي روز افزون نيز با خود دارد؛ ترس از فقدان ماده مخدر. چنين است وضع مردمي که ده ها سال است به تن آسايي و پر خوري هو گرفته اند ؛ اگر نه، فقرا از گرسنگي نمي ترسند. اتکا به محصولات تکنولوژي اين دنباله را نيز داشته است که بشر متمدن را بيش از همه اعصار تاريخي حيات بشر به واستگي و عدم استقلال کشانده است. وحشت از جنگ هاي اول و دوم جهاني را نيز بر اين علل بيفزاييد.

تبليغات جهاني، با ظرافت و در نهايت تزوير، روان بشر را به تنگنايي گريز ناپذير کشيده است، تا آنجا که نه تنها مفري نمي يابد، بلکه بر اين حقيقت که بايد راه گريزي بيابد نيز آگاه نيست.

اما هنوز اين نظم نيهيليستي گاو مقدسي است که پرستيده مي شود ، حتي در ميان ما که همواره نظم نظام انتظام را از درون به بيرون معنا مي کنيم. اين ، تفاوتي عمده است ميان تمدن شرق و تمدن غرب . رويکرد تاريخي ما به غرب در مشروطيت با يک رويکرد ظاهري به «ضرورت وجود قانون» آغاز مي شود. اولين نشريه اي که در ايران انتشار مي يابد «قانون» نام مي گيرد و ميرزا ملکم خان يک قرن پيش ، در نخستين شماره جريده «قانون» (رجب 1307 هجري قمري) مي نوسد : «ايران مملو است از نعمات خداداد . چيزي که همه اين نعمات را باطل گذاشته نبودن قانون است.»

شيفتگي در برابر قانون، تقدير تاريخي همه اقوامي است که در آغاز ظهور تمدن غرب پاي در آخرين دوران از اضمحلال تاريخي خويش نهاده بودند. اما اين شيفتگي صرفآ ظاهري است. وجود قانون، في نفسه نمي توانست همه آنچه را که ما مي خواستيم تامين کند. قانون تعيين کننده حقوق و ضامن تامين آن است. پس نخست بايد درباره حق و حقوق انديشيد.

نظم نيهيليستي، يعني قانوني که «حق» متناسب با روزگار غلبه نيهيليستي معنا شده است و از آن گذشته ، اگر قانون هر (قانوني) ضمانت اجراي خويش را در يک نظام ظاهري جست و جو کند ، بشر خود را از «اخلاق» مستغني خواهد پنداشت و قانون را به جاي «شريعت» خواهد نشاند. قانون يا بايد خود را «حافظ شريعت» بداند و يا خود، شريعتي ديگر خواهد شد. پس، رويکرد تاريخي ما به قانون در مشروطيت روي اوردن به شريعتي ديگر بود، بي آنکه خود بدانيم . شيخ فضل الله نوري به همين «نسبت» توجه يافته بود ، چرا که «شرع» نيز درمقام احکام به مجموعه اي از شرطها و حدود - يعني قانون - مبدل مي شود.

ارنست يونگر دريافته است که نه تنها در قانون في نفسه نفي نيهيليسم نهفته نيست ، بلکه نيهيليسم براي آنکه بماند و در يک مقياس بزرگ فعاليت يابد، بر قانون و نظم اتکا پيدا مي کند:

اين نکات که گذشته کافي است براي اشاره باينکه نيهيليسم واقعآ مي تواند با جهان نظم گسترده وابسته است.... اين نکته آموزنده است که بدانيم در متن بلا، عناصر نظم گسترده تا چه حد و چه سرعت تا دم آخر با بلا همراهند. اين مطلب نشان مي دهد که نظم گسترده نه تنها مطبوع طبع نيهيليسم است، بلکه خود جزوي از سبک کار اوست.

يکي از نکات شگفت آور کتاب «عبور از خط» همين نسبتي است که يونگر ميان نيهيليسم و «آشوت» ديده است . اين آشوب لفظ chaos است که مي تواند به «خاويه» نيز ترجمه شود. تلقي عام از نيهيليسم ، آن را با آشوب و آنار شي قرين مي يابد، يونگر اين تصوير را اصلاح مي کند:

...آشوب نيهيليسم لازم نيست چون آشوب قلمروي نيست که نيهيليست بآ-ن احاله شده باشد. و هرج و مرج (انارشي) از اين نيز کمتر مطبوع طبع اوست. زيرا که هرج و مرج آن جريان جدي و منظم را که نيهيليست در آب آن زنده است بهم مي زند.

...هرج و مرج طلب (آنارشيست) اغلب رابطه اي با نيکي و باروري دارد و در نمونه هاي خويش بيشتر شبيه به نخستين آدم هاست تا آخرين آدم ها و بهمين دليل است که نيهيليست بمحض رسيدن به قدرت، فورآ هرج و مرج طلب را بزرگترين دشمن اعلام مي کنند . در جنگهاي داخلي اسپانيا يک دسته هرج و مرج طلب بود که هم سفيدها (فاشيست ها) تعقيبش مي کردند و هم سرخها (کمونيست ها).

...حتي در جايي که نيهيليسم با سهمگين ترين مشخصات خود ظهور مي کند - مثلآ در هر جا که دچار انهدام هاي بزرگ طبيعي شده است - هوشياري و نظم و بهداشت تا پايان کار تسلط دارد.

نيهيليسم با «نفي» تشخص و وجود مي يابد و نيز در نفي مي زيد، اما نه در «نفي مطلق»؛ و جز در پايان کار خويش، همواره پيش از آنکه کار به «نفي نفي» کشيده شود، توقف مي يابد. اگر يونگر نيهيليسم را در نسبت با «آشوب و شر و بيماري» بررسي کرده است، و نيز اينکه نيهيليسم را به «نيست انگاري» ترجمه کرده اند، به همين دليل است که وجود و بقاي وجود نيهيليسم در نفي است.

مسئله «نفي» را بايد، پيش از آنکه اينچنين نگريسته شود، يک بار از آن لحاظ که به ذات و ماهيت انسان رجوع دارد نگاه کرد و بار ديگر از لحاظ تاريخي، زيرا اين نفي که نيهيليسم با آن وجود مي يابد، کاملا خاص اين دوره تاريخي از حيات بشر است. نفي لازمه اثبات است و اگر اين ملازمت نباشد، وجود بي معناست. نور، حقيقت وجود خويش را در نسبت با تاريکي ظاهر مي سازد و سپيدي در نسبت با سياهي، و هر چه هست، کمال مصداق عرضي سلب نقض است. آشوب مصداق سلب نظم است، شر مصداق سلب خير و بيماري مصداق سلب سلامت. تاريخ نيز وجود خود را در ملازمت سلبي اين دو (نفي اثبات) باز مي يابد؛ پيامبران آنگاه برانگيخته مي شوند که جاهليت سيطره دارد. لازمه يک نظم جديد نيز انقلاب است و انقلاب، در نسبت با نظم پيشين، چيزي جز آشوب نيست. پيري است که جواني را معنا مي کند و زمستان است که بهار را. عالم شهادت از غيبت معنا مي گيرد و زندگي از مرگ.

نيز، با «قدرت نفي» است که انسان از عادات مي رهد و حجاب فطرت اول را مي درد و تفکر ميکند و خود را از ماندن و گنديدن نجات مي بخشد. شک مقدمه يقين است و انکار، مقدمه اثبات. جواني، عالم شک و انکار است و پيري ، عالم يقين و اثبات. انسانها نسلي پس از نسل زندگي مي کنند و مي ميرند تا روح از تعالي باز نماند، اما نه در طول يک منحني خطي ارتقايي؛ تعالي را نمي توان با حرکت مادي و مکانيکي قياس کرد.

تعالي روح در انکار تعلقات است که از آن تعبير به «فنا» کرده اند. و البته اين فنا را نبايد با آن «نيستي» - nihil - يکسان گرفت. اين يکي، انکار آسمان است و عالم غيب يا جهان ديگر؛ آن سان که در ترجمه کتاب «عبور ازخط» آمده است:

نيهيليستي بيان بيهودگي جهان ديگر است؛ و نه بيان بيهودگي اين جهان و هستي بطور کلي....

اما «فنا»، به معناي کامل لفظ، هرگز نمي تواند مقصد تاريخي بشر باشد، اگر چه کمال فرد انساني در آن است.با اين سخن نخواسته ايم که تعالي روح بشر را در مصداق جمعي و تاريخي اش انکار کنيم، اما بايد دانست که استکمال و تعالي روح، قبل از آنکه بتواند مصداق جمعي و تاريخي بيابد، امري فردي است. تعبير «انسان کامل» اصالتآ رجوع به مصداق فردي انسان مي يابد.

با انکار آسمان و عالم غيب، آنچه اثبات مي شود زمين است و عالم شهادت. وارونگي بشر جديد در اينجاست که با اثبات خويش به مثابه حيواني اصيل، امري خلاف فطرت خويش را اثبات مي کند، اگر چه انکار عالم غيب به صورت هاي مختلفي اتفاق افتاده است؛ يک بار اين انکار در انکار روح مجرد مصداق مي يابد و بار ديگر در انکار جهان پس از مرگ و ... داستايفسکي درمان راسکلنيکوف را در رنج تبعيد و زندان و بازگشت به جامعه مي بيند. سر گرداني مخولاقات داستايفسکي در کتاب هايش ميان ايمان و کفر است، اما ظهور نيست انگاري آنان در انزواست و طرد از جامعه. و اينچنين، اگر چه داستايفسکي را نمي توان در قالب هايي چون سوسياليسم و يا از آن بدتر کمونيسم محدود کرد، اما آثارش را بايد از لحاظ تاريخي در جهت اثبات آنچه بعدها در روسيه شوروي روي داد موثر دانست.

نيست انگاري نيچه به صورت ديگري است؛ نيچه را به مثابه يک فيلسوف بايد در سير تفکر فلسفي غرب نگريست ، و اگر نه، امکان نزديک شدن به او و ادراک سخنانش به دست نمي آيد. سير تفکر فلسفي غرب، سير دور شدن الفاظ از معاني حقيقي آنها نيز هست و هر چند مي دانم که اين سخن به مذاق بسياري خوش نخواهد آمد، اما گريزي از بيان آن ندارم تا بتوانم بازگويم که وقتي نيچه روي به «انکار» مي آورد، متعلق اين انکار چيست و با آن چه امري است که اثبات مي شود.

نيچه مي گويد: «اين عالم اراده به قدرت است و بس، و شما نيز همين اراده به قدرت هستيد و بس.»مراد نيچه را هرگز خارج از سير تاريخي فلسفه در غرب نمي توان دريافت. در نزد ما که اهل تفکر حضوري بوده ايم، جهان آيتي است براي حقيقت مطلق و اگر ايدئاليسم افلاطوني اين همه در ميان حکماي اسلام مقبول افتاده است، از قبل شباهتي است که با اين نظر دارد . عالم مثل، عالم ذوات اشياست که حقايقي ثابت هستند. پس، نسبت ميان واقعيت (عالم واقع) و حقيقت، نسبت ميان موجودات با ذات خويش است. در فلسفه دکارت و دکارتيان نيز هنوز ماهيات يا اعيان، مستقل از ذهن و فاهمه هستند و به اين معنا، هنوز آنها به سنت افلاطوني پشت نکرده اند، اما در نزد کانت، فاهمه خود قدرت ابداع و صدور احکام تاليفي دارد و عينيت يا ابژکتيويته صورتي است که ذهن به ماده متعلقات شناسايي خويش داده است. کانت بر آن بود که موجود في نفسه يا (شيء در ذات خويش) مجهولي است ناشناختني که عقل و فاهمه راه به آن نمي برد. اين ذات ناشناختني (نومن) ديگر صورت مثالي اشيا نيست که در آنها به مثابه آيات و نشانه هايي براي خويش ظهور يافته باشد، بلکه مجهولي است که جاودانه خارج از دسترس شناسايي بشر قرار گرفته.

اين سخن را اگر به زبان تفکر خويش برگردانيم، خواهيم ديد که کنه ذات وجود حقيقتآ خارج از حيطه معرفت عقلي واقع شده است، اما در عين حال، با نظر کردن در عالم به مثابه آيتي براي آن ذات نامکشوف، پديدار همچون سايه اي از امور نفس الامري و صور مثالي، ظهور و وجود مي يابند و انسان در دام خود بنيادي (سوبژکتيويته) گرفتار نمي شود. اما در نزد کانت، وجود موجود جز اعتبار ذهني نيست و اگر چه معتقد است که احکام عقل و فاهمه با رجوع به مفاهيم محض قبلي (ما تقدم)، همچون جوهر و علت، ابداع و تاليف مي شود، اما اين مفاهيم محض خارج از محتواي حسي اعتبار ندارند. در اين معنا هم که امور نفس الامري حد شناسايي هستند و نه متعلق آن، کانت به اشتباه نرفته، اما با انکار امکان ظهور حقيقت، در واقع عالم غيب و حقيقت را انکار کرده است. در نزد کانت، ضامن اعتبار و عينيت صور موجودات، «من» يا عقل و فاهمه انسان است نه حقيقت و بر اين اساس، شناسايي انسان فقط در حد پديده ها يا پديدارها معتبر است. و اين از يک سو به صورت کاملي از سوبژکتيويته و خود بنيادي و از سوي ديگر، به نحوي از انکار عالم عيب مي انجامد. خود بنيادي با نيهيليسم ملازمت دارد و به اين معنا، تاريخ نيهيليسم با فلسفه نقادي کانت پاي در آخرين و عميق ترين مراتب خويش مي گذارد.

فلسفه نقادي کانت اگر چه بسيار داهيانه است، اما نه تنها از سير تاريخي تفکر فلسفي در غرب خارج نمي شود، بلکه اسباب تحکيم همان معنايي را فراهم مي آورد که در تفکر مذهبي با لفظ «هبوط» از آن ياد شده است. سير تفکر فلسفي ملازم است با سيري نفساني از بهشت مثالي نفس، به مثابه آيينه و مظهر حقيقت مطلق، تا زمين مثالي نفس خود بنياد؛ و تاريخ حيات بشر، تاريخ تحقق همين سير نزولي است. اما «هبوط»، آخرين مرحله از زندگي بشر نيست؛ در تفکر مذهبي اين هبوط لازمه «توبه» است و اگر چنين باشد، اين توبه نيز در سيري صعودي از نفس خود بنياد تا بهشت مثالي نفس، به مثابه مظهر حقيقت مطلق، تحقق تاريخي خواهد يافت. در اين صورت نيهيليسم را بايد همان سان که يونگر نوشته است «علامتي مساعد» تلقي کرد:

رشد بزرگ همراه تلاشي و اضمحلال بزرگ است. و در اين منظر است که ظهور نيهيليسم ميتواند همچون شکل عايي بدبيني علامتي مساعد باشد.

سقراط گفته بود «حضرت را بشناس!» و گفته اي شبيه به اين نيز در معارف مذهبي ما وجود دارد که «آن خود را شناخت ، خداي خود را خواهد شناخت.» نبايد توقع داشت که بدون يک آگاهي ضمني بر تاريخ فلسفه و نحوه تلقي ديني از نفس و مراتب آن، نسبت بين اين دو سخن را دريافت. در اين يکي، خود يا نفس همچون آيينه و مظهر رب اخذ شده است و در آن ديگري، خود يا نفس همچون «مرجع اعتبار وجود»؛ و ميان اين دو سخن در واقع امر فاصله اي از آسمان تا زمين وجود دارد. تاريخ بشر در سير ميان اين دو نحو تلقي از وجود خويش معنا مي شود. ونيز التباس اين دو معنا صورتي است از همان شيطنتي که به ابليس نسبت داده مي شود.

کانت «موجود في نفسه يا «نومن» را نا شناختني مي داند و به اعتبار بهتر، براي آن شاني فراتر از سوبژکتيويته قائل است. با انکار اين معنا در نزد فلاسفه بعد از کانت، صورت اتم خود بنيادي بشر ظهور مي يابد. شورپنهاور موجود في نفسه يا ذات ناشناختني را عين «اراده» مي انگارد و با اين انگار، امکان تحقق نيهيليسم را به صورت يک نظام اخلاقي توجيه مي کند: نظام اخلاقي بشر جديد چيزي جز صورت بسط يافته همين انگار نيست، بلکه خود منشا عليت است و از همين جا، هنگامي که اراده به مثابه ذات معقول يا موجود في نفسه اعتبار ميشود، امکان انکار غيب يا عالم معقول و اتمام خود بنيادي انسان نيز فراهم مي گردد.

در نزد ما مبدا اراده و تصميم خود نفس است، يعني «تصوير غايت» به «طلب و اراده» مي انجامد و آنگاه فعل، بي واسطه صادر ميشود . اما براي اين نفس مجرد که منشا و باعث اراده است قائل به استقلال در وجود نيستيم و بلکه آن را عين ريط وتعلق به ذات مطلقي مي دانيم که مبدا المبادي و غايت الغايت الغايات است. اگر بخواهيم وجود اراده رانيز به واسطه تعليلي ديگري واگذار کنيم، کار به دوري باطل خواهد انجاميد و اصلا معناي «اختيار» نيز همين است که نفس مختار، خود منشا و مبدا اراده و صدور فعل باشد.

شوپنهاور ذات ناشناختني کانت (نومن) را عين طلب و اراده مي داند، اما براي اين «اراده» مفهومي فراتر از آن قائل است که فقط آن را منتهي به وجود انسان گرداند . در نظر او پديدارها نمود يک اراده ما بعد الطبيعي هستند که آن را در همه جا مي يابد؛ درجاذبه زمين، درغرايز حيواني، درشهوات. او اين اراده يا «اراده به زندگي» را محرکي کور و کوششي بي پايان توصيف ميکند که هرگز از عمل باز نمي ايستد؛ فلذا هرگز به آرامشي نمي رسد و خشنودي نمي يابد. پس توام با رنج است، رنجي بي پايان. خوشبختي نيز چيزي جز توقف کوتاه و نا پايدار اين اراده کور و سيري ناپذير نيست.

شباهت اين سخنان با تعليمات بودايي ظاهري است؛ همچون تصوير وارونه اي است از حکمت بودا که در شبق انعکاس يافته باشد. بودا سرچشمه رنج در تشنگي و طلب مي يابد و رهايي از رنج را در وارستن از تشنگي، تشنگي کام، تشنگي هستي و تشنگي نيستي. و چون تشنگي و طلبت ريشه در «حواس» دارد، پس رهايي را بايد در محاظت خويش وکف نفس يافت. و اين همه، روي به مقصدي دارد که «نيروانا» يا ذات بي مرگي است. اما شوپنهاور ، وجود رنج و شر را در عالم به وجود مطلق يا موجود في مفسه باز مي گرداند که ارداده اي است به خودي خود نا معقول و پايان ناپذير ، معطوف به زندگي. و اين را به مثابه خلقت و سرشت بنيادين جهان، لا يتبدل مي داند. حکمت بودايي به ياس نمي انجامد، اما فلسفه شوپنهار عين ياس انگاري است، ياسي متافيزيکي که از آن در زبان محاوره به ياس فلسفي نيز تعبير کرده اند. شوپنهاور گريزي از ياس و رنج نمي يابد؛ راهي براي کاهش رنج شايد بتوان يافت، اما سرشت بنيادين جهان را که نمي توان تغيير داد. او عالم را عرصه تنازع مي بيند، تنازعي پايان ناپذير. حيات پديدارها، همچون نمود «اراده به زندگي»، بر زيان يکديگر بنيان گرفته است و از اين رو، ادامه زندگي ملازم با تنارعي حل ناشدني ميان پديدارهاست. «انسان، گرگ انسان است» سخني است که از ميان نوشته هاي شوپنهاور به افواه راه يافته است.

اين ياس انگاري متافيزيکي تقدير فلسفه غرب است و نتيجه فلسفي موضوعيت بشر و خود بنيادي. خود بنيادي نيز لازمه اومانيسم است.پس، از اين ياس انگاري گريزي نيست. اين ياس انگاري تنيجه لازم تناقضي است که ميان دو تلقي از معناي «بشر» وجود دارد: بشر در پندار خويش و بشر آن سان که هست. بشر در پندار خويش قطب عالم و دائرمدار هستي است، اما آن سان که مي خواهد، نمي يابد. همين تناقض است که براي بشر در مصداق جمعي و تاريخي ان روي داده و کارش را به ياس کشانده است؛ ياس انگار اگر به علت ياس خويش وقوف يابد، در واقع از آن عبور کرده است.

اين دوران از تاريخ که ما در آنيم، دوران عبور از ياس انگاري متافيزيکي و نيهيليسم است، و به عبارت ديگر، دوران خود آگاهي است. همين که ما به وجود اين تناقض خود آگاهي يافته ايم، نشانه مساعدي است بر گذشتن از غبله نيهليسم. يعني از غفلت ملازم با ياس انگاري متافيزيکي بيرون آمده ايم، و اين مغتم است.

غرب به خودي خود نمي تواند از سيطره اين غفلت بيرون آيد ؛ «تجديد و عهد» در «ما» انجام خواهد شد و تبعات آن در عالم تحقق غرب ياري خواهد داد تا خود را از ظلمات غفلتي که ملازم با نيهيليسم است برهاند.مراد از تجديد عهد ، تازه کردن آن عهد ازلي است که در لوح فطرت بشر محفوظ است. تاريخ حيات بشر، تاريخ روي آوردن به اين عهد فطري و يا انکار آن است و اگر لفظ «عهد» در نزد ما مرادف با «عصر و زمان» است علتي جز اين ندارد. پيامبران مجدد همين عهدند از راه «تذکر»؛ يعني که عفلت بشر در فراموشي آن پيمان فطري است که هر کس در درون خود باز مي يابد.

اين «ما» که گفتم، کيست؟ فلسفه در اين سوي کره زمين که ما هستيم ، از همان آغاز، متاثر از تفکر مبتني بر وحي بوده است و سيري داشته مخالف با سير فلسفه در غرب. عرب مظهر اسم ظاهر است و شرق مظهر اسم باطن، و تعهد تاريخي ما در اين ميانه، جمع بين ظاهر و باطن است.

فيلسوفان ما ناگزير در نور وجي روي به تفکر انتزاعي فلسفي آورده اند و نه تنها فيلسوفان، متکلمين و متصوفه نيز از تفکر فلسفي مدد گرفته اند. نسبتي که عرفا با فلسفه يافته اند به عبارتي «سلبي» است؛ عالم فلسفه، عالم انتزاع است و عالم عرفان، عالم اتحاد. و تصوف نظري، همان دين است در صورت تفکر فلسفي.

نيچه موجود مطلق را عين ارداه به قدرت مي يابد و اين، اگر چه همچون عکس العملي در برابر ياس انگاري متافيزيکي شوپنهاور به نظر آيد، اما در واقع، در جهت تماميت تاريخي نيهيليسم، مکمل آن است. نيست انگاري يا نيهيليسم يک سير تاريخي متافيزيکي است که با آغاز فلسفه در يونان آغاز مي شود و نهايتآ با انحلال همه اديان در خويش به تماميت مي رسد. اما از آنجا که اين سير، «سير نقض حقيقت» است، به محال - يا آبسورد - و ياس انگاري مي انجامد. آبسورد - يا محال - بن بستي حقيقي است که روح بدان گرفتار آمده.

تفکر ديني، مبنايي متمايز از تفکر فلسفي دارد و مبتني بر وحي و تفکر حضوري است. اين سير نزولي - که سير نقض حقيقت و انکار غيب و اثبات عالم شهادت است - در قرون وسطا بطيء است، اما رفته رفته همه لوازم و معدات براي يک انقلاب همه جانبه و سريع آماده مي گردد و اين ، از لحاظ تاريخي درست در وضعي روي ميدهد که فوق دين درميان همه اقوام کره زمين سستي گرفته و بشر درهمه جا به دوره اي از يک «فترت تاريخي» گرفتار آمده. انسان در محاق «هبوط» مي افتد و در نهايت کاملا وارونه مي شود؛ يعني که اين «افتادن» ملازم است با «وارونگي» در همه جهات زندگي بشر، و اگر ما آن را مختصرآ در حوزه متافيزيک بررسي کرديم، نه از آن است که ساحات ديگ روجود بشر را در ذيل اين انقلات متافيزيکي و تابع آن مي بينيم ؛ خير. اين يک واقعه کلي است؛ حادثه اي اس عظيم، و در حوزه فلسفه نيز تنها هنگامي قابل تشخيص مي شود که فلسفه را در يک سير پيوسته تاريخي بيگريم. و اگر نه، با نظر کردن در تفکر هر يک از فلاسفه غرب - منتزع از آن سير تاريخي که گفتيم - نمي توان به حقيقت آنچه رخ داده است پي برد.

اين هبوط در فلسفه در نيز ظهور دارد و در پايان اين سير نزولي تاريخي، فلسفه نيز وارونه مي شود و در صورت «فلسفه علمي» به انکار خويش مي پردازد. علم نيز در پايان اين دوران هبوط، منحصر در علمي است که متعرض ماهيت موجودات نمي شود و صرفا در صورت رياضيات کاربردي و هندسه تحليلي - که آن هم صورت کاربردي هندسه است - روي به تصرف در عالم اجساد مي آورد در جهت تحقق اين معنا: وجود بشر به مثابه اراده به قدرت. بشر جديد با جرميت و قطعيت تمام، همين معنا را را ملاک ارزيابي و ارزش گذاري گرفته و همه چيز رادر نسبت اين حکم مطلق، به ارزش ها و ضد ارزشها تقسيم کرده است. يعني لازمه دوران پاياني هبوط بشر آن است که علم جديد - که جانشين فلسفه و شريعت گشته است - ملاک و مناط ارزش گذاري شود. «اراده به قدرت» ملاک ثابتي است که خود مبدا وضع ارزشهاي تازه قرار مي گيرد و از آنجا که علم در صورت تکنولوژي نمود همين اراده به قدرت است ، پس تکنولوژي مناط همه ارزشهاست و نفس تقدس و عظمت و جلال و قدرت و اراده.

بشر جديد در هر چه شک کند، نمي تواند که در تکنولوژي شک کند. و اگر مي بينيم که حتي درميان دينداران نيز فراتر از هر چيز امکان ترديد در باب حقانيت تکنولوژِي وجود ندارد، علت را بايد در همين جا جست و جو کرد که تکنولوژي، خود، صورت محقق اراده به قدرت و نقس همه ارزشها و ملاک ها همه ارزش گذاري هاست. «بشر کامل» نيز که موعود تاريخي نيست انگاري - به مثابه شريعت بشر جديد - است، بشر مجهز به تکنولوژي است. ارنست يونگر مي نويسد:

....بزحمت ميتوان راي داد که نيهيليسم خاص ملت هاي کهن است. درين ملت ها نوعي شک و خودداري از قضاوت هست که طلسم رويين تني بايشان مي دهد. اما در ميان ملت هاي جوان و نو خاسته نيهيليسم اگر يک بار پذيرفته شد مقتدرتر از هر جاي ديگر رشد مي کند.

پيش قراولي آمريکا در دنياي جديد علتي جز اين ندارد که آمريکا کشوري بي فرهنگ و بدون تاريخ است؛ تاريخ گذشته آمريکا از آن سرخپوست هاست، نه مهاجران اروپايي. ارنست يونگر ادامه مي دهد:

جهان بدوي و بهم بسته و بي فرهنگ نيهيليسم را قويتر و جسورانه تر مي پذيرد تا جهاني که بتاريخ و سنت و توانايي تحقيق آراسته است. چنين حوزه هاي غير بدوي را بدشواري بيشتري ميتوان خودکار (اتوماتيزه) کرد. بر عکس، جهان بدوي به شتاب تير بدرون تله خودکاري مي دود. از اين رو درست در همين حوزه هاي بدوي وبي فرهنگي است که براي بدست آوردن فن و ماشين و آراء نيهيليستي بنوعي شوق شهوت آميز برمي خوريم. و درست در همين حوزه ها است که آراء نيهيلستي جانشين سنن و مذاهب مي شوند. در چنين حوزه هايي آراء استادانه قرن نوزدهم صورت ربوبي بخود مي گيرد، و بعلل تاميني به مسافران آن نواحي دانستن اين نکته توصيه مي شود که در تک تک آن کشورها دوره روشنفکري تا چه حد پيش رفته است يا در کدام مرز و سامان متوقف مانده.

پس معناي «روشنفکري» همين است که يونگر مي گويد. روشنفکري يعني پذيرش آراي نيهيليستي و ايمان آوردن به آن. و روشنفکر کسي است که با احکام نظري علوم جديد - فلسفه علمي - حکم مي کند و عامل به احکام عملي علوم جديد يعني «اخلاق علمي» است. همانطور که يونگر نوشته است، نيهيليسم در ميان ما امت هايي که ريشه در تاريخ و فرهنگي کهن داريم به دشواري پذيرفته مي شود. وضع روشنفکري و روشنفکران در ايران - و جهان کهن - و نسبت آنها با دين و مردم نيز ازهمين جا قابل پيش بيني است. در اينجا از يک سو ميان روشنفکران و مردم ديواري از عدم تفاهم حائل است و از سوي ديگر، روشنفکري - به معناي اتم لفظ - نيز تحقق خارجي نمي يابد. روشنفکري با پشت کردن به پبمان فطري و ازلي آدم به ظهور مي رسد و به اين معنا هرگز به تمام معناي کلمه تحقق نمي يابد، چرا که انسان در ذات خويش «متعهد» است.

در همه ساحات وجود بشر اين هبوط را مي توان جست و جو کرد. در اقتصاد، از آنجا که اين وارونگي مساوي با غلبه حيوانيت است. اقتصاد که همواره متناسب با معناي لفظ در ميانه روي و قناعت ظهور مي يافته، به مفهومي وارونه معناي حقيقي خويش، با اين وضعي ملازمت و تناسب مي يابد که بر بشر سيطره يافته است. در سياست نيز دولت ها مظهر اراده به قدرت هستند و از آنجا که ترس و ضعف روي ديگر قدرت است ، معناي «صلح» نيز در مفهوم ترس از يکديگر استحاله يافته. در اخلاق نيز آنچه ملاک تمايز خير وشر از يکديگر است، از يک سو احکام عملي تکنولوژي - اخلاق تکنولوژي - و قوانيني است که برمبناي ارزش گذاري نيهيليستي اعتبار شده و از ديگر سو، «اهواي فردي» است. ارنست يونگر مي نويسد:

اينکه آدمهايي با سابقه جنايي ممکن است خطرناک باشند کمتر ناراحت کننده است تا اينکه هر مرد عامي گذرنده از کوچه و بازار عاقبت روزي در کام خود کاري (اتوماتيزم) اخلاقي فرو خواهد رفت... جنايات عبارتست از اينکه رابطه هاي اخلاقي جاي خود را به رابطه هاي خودکاري (اتوماتيزم) بدهد. در جايي که نيهيليسم حالتي عادي شده باشد براي فرد تنها، فقط انتخاب ميان انواع ناحق باقي مي ماند. ارزش هاي جهت دهنده نمي توانند از جاهايي بيابند که در آنها هنوز رابطه اي دروني با پيش آمد نيهيليستي در کار نيست.مدهاي جديد از نقاط گود ببالا مي آيد.

اگر مي شد نيهيليسم را شر مخصوص خطاب کرد آنوقت تشخيص راحت تر بود. زيرا که در مقابل شر و براي دفع آن نسخه هاي مجرب داريم. ناآرام کننده ترين خطر، در هم جوشيدن يا حتي در هم محو شدن نيک و شر است که اغلب از ديد تيز ترين چشمها نيز پنهان مي ماند.

در روزگار غلبه اتوماتيسم، «اخلاق» نيز مبرا نمي ماند. با ظهور نيهيليسم - که در آغاز «غير فعال» است و بر هيچ نظام اجتماعي تکيه ندارد - نظام احکام عملي که خوب را از بد تمييز مي دهد، در هم مي ريزد و در مرحله بعد، نيهيليسم صورت نظام اجتماعي مي يابد و به تاسيس نظامي اخلاقي متناسب با همين صورت غالب نيست انگاري مي پردازد (نيهيليسم فعال). نظم نيهيليستي صورت اکنون اختيار و آزادي بشر را يکسره انکار کرده است و براي او جز آزادي محدودي براي انتخاب ميان انواع ناحق، باقي نگذاشته. اما از آنجا که نحوي اتوماتيسم اخلاقي نيز متناسب با اين وضع سيطره يافته است، بشر خود از اين معنا غافل است و در نظم يافته ترين صورت از يک توهم نيهيليستي ، خود را آزاد مي انگارد. خلقت بشر آنگونه است که انکار صورت انساني اش ناگزير به اثبات موجوديت حيواني اش مي انجامد و چون نفس وعقل او نيز از اين نفي و اثبات تبعيت دارد، هرگز در نخواهد يافت که چه بر او گذشته است، مگر به مدد همان عهد فطري ازلي. هبوط در آخرين مراتبش به وارونگي انجاميده است و متناسب با آن، نظام اخلاقي وارونه اي نيز بر بشر، سيطره يافته. اتوماسيون ملازم است با نفي اختيار و آزادي بشر ، اما از آنجا که اين «نفي» به تدريج و آن هم در مصداق جمعي بشر روي ميدهد افراد از اين معنا غافلند، اگر چه نوعي شهود فطري جمعي بر آن - نفي اختيار - دلالت دارد؛ اين است که غالب افراد به اين حکم که «بشر برده ماشين است» تکلم مي کنند، اما از تبعات سخن خويش غفلت دارند و در عمل، افعالي خلاف اين حکم از آنان صادر مي شود. اين است همان «اتوماسيون اخلاقي» که يونگر به آن اشاره مي کند.

در پشت جلد و سر لوحه كتاب (عبور از خطر) سخني از كتاب (زنبور هاي شيشه اي) نقل شده است كه (نمي توان كمال بشري را با كمال فني جمع كرد. اگر يكي اين دو را مي خواهيم، بايست ديگري را فدا كنيم.) اگر در سال 1957 كه سال انتشار رمان (زنبورهاي شيشه اي) است، كسي به مثابه ندايي از وجدان جمعي بشر به اين دريافت رسيده، بسيار شگفت آور است كه هنوز بعد از سي و چند سال از آن تاريخ، زندگي بشر طوري است كه هيچ نشاني از آن آگاهي در دوران، هم آخرين دوران رنج است و هم دوراني است كه آخرين تجديد عهد بشر در آن روي خواهد داد. نبايد انتظار داشت كه دجال در صورتي ظاهر شود كه همه بشناسندش: صفت ذاتي دجال آن است كه در هيئت حق ظهور مي يابد و جهان را به فتنه مي كشد. اگر از پيشاني او شاخي برمي آمد و يا بر پشتش دمي مي رست كه فتنه اي در نمي گرفت.

ارنست يونگر نوشته است:

اين حقيقت كه (برترين ارزشها بي ارزش مي شوند) ما را به جاي - زدن آنچه نيهيليسم مي طلبد، در مناطق خالي، هدايت مي كند. (اشاره است باينكه وقتي ارزش هاي مهم اخلاقي و مذهبي بي اثر شدند و جايشان خالي ماند آنوقت كمترين ارزشها را ميتوان جانشين آنها كرد) چنين آزمايشي ممكن است در حوزه كليسا نيز رخ بدهد يا در حوزه هاي ديگر. چنين جا زدن كاهش - دهنده اي خود را تقريبا باين ترتيب لو مي دهد كه مثلا به جاي (خدا) مي گذاريم (نيك).

اين رابطه با ارزش كمتر، عاقبت منجر مي شود به مذاهب بيشمار جانشين. چنانكه گويي خدايان مذاهب را از عرش اعلي به آسمان دوم و سوم پايين آورده باشيم. حتي ميتوان گفت كه با از تخت بزير آوردن برترين ارزش ها هر كس اين امكان را مي يابد كه نيمچه فرقه خود را از آذين ببندد و از اين راه معنايي به آن بدهد.در اين ميدان نه فقط علوم طبيعي نقشي مهم بعهده مي گيرند بلكه جهان نگري ها (همانچه تا كنون بغلط (جهان بيني) گفته اندweltanschhauung ) و فرقه ها نيز از صدقه سر همين رابطه با ارزش كمتر رشد مي كنند. دور، دور دعات رسالت نيافته است. و عاقبت نوبت احزاب سياسي است كه در صدد الوهيت يافتن اند. باين طريق كه هر آنچه با اصول معتقد آنها و مقاصد تغيير پذيرشان مناسب باشد ملاك اخلاق ميشود. ...اگر طرف منفي كاهش را مشاهده كنيم بعنوان مهمترين علامت، برگرداندن عدد به رقم و علامت اختصاري بچشم مي آيد و هم چنين بر گرداندن رمز (سمبول) به روابط عريان. درست عين بياباني كه انباشته از چرخه هاي دعا است.(اشاره است به تومارهاي دعا كه در تبت بر سر هر گردنه اي يا در هر زيارتگاهي تعبيه كرده اند تا زائران بعنوان خواندن دعا فقط آنها را بگردانند و باز و بسته كنند - و نيز شبيه است بقران خوانهاي خودمان سر قبرستان كه روزگاري فلانقدر بار ياسين مي خوانده اند و در مشكي فوت مي كرده اند و بعد براي هر مرده اي باندازه مزدي كه بازماندگان ميدادند باد مشك را خالي مي كرده اند.) بياباني كه خود زير اين آسمان پر ستاره عين چرخ حركتي دوراني دارد. در چنين جهاني اندازه پذيري همه نسبت ها روز بروز مهم تر مي شود. و درست است كه اين چنين آداب مذهبي را هنوز بجا مي آورند اما ديگر به تبديل عقيده ندارند. و(اشاره است به تبديل نان و شراب به گوشت و خون مسيح در آن شام آخر. مورد اختلاف اساسي كاتوليك ها و پروتستان ها) سپس خود اين تبديل را نيز تعبير و تفسير مي كنند و آنرا فهميدني مي كنند.

وقتي دين در ذيل (نيهيليسم عملي و نظم يافته جديد) معنا مي شود، در خوزه مسيحيت (پروتستانتيسم) زاييده مي شود و در حوزه اسلام دعاوي متعددي را نتيجه مي دهد كه اين روزها با منظم ترين آنها ذيل عنوان (قبض و بسط تئوريك شريعت) روبه رو شده ايم. و البته اين مدعاي جديدي نيست، (قبض و بسط تئوريك شريعت) نحوي تحقق كانتيسم است در حوزه دين اسلام كه خود را از لحاظ تاريخي نيز با مباحث تاريخي علم كلام پيوند زده است. در اينجا نيز با اثبات عدم امكان معرفت نسبت به ذات شريعت، نخست، حقيقت دين را از دسترس دور مي دارد - شريعت صامت - و سپس براي فهم شريعت متوسل به احكام نظري علوم جديد مي شود، حال آنكه علوم جديد ماهيتآ توان صدور احكام كلي و نظري ندارند. با نحله فلسفي كانت، موضوعيت نفساني و خود بنيادي بشر در متنزل ترين مراتب خويش اثبات مي شود و نيهيليسم از صورت غير فعال خارج مي گردد و به تاسيس نظام مي پردازد.

دين نيز متناسب با اين وضع بايد فقط به عالم ظاهر منتهي شود، چرا كه باطن دين در تعارض با همه احكام ديگري است كه از غير طريق شريعت وضع گردد. از اين رو، بشر امروز در عين حفظ ظواهر اديان و مذاهب، به سيانتيسم (علم پرستي) به مثابه شريعت حق ايمان آورده است. حب نفس همه عشق را به حيطه منافع شخصي محدود ساخته است و از آنجا كه سيانتيسم ملازم با وابستگي تام و تمام به تكنولوژي و پذيرش ولايت آن است، حبي متناسب با اين وابستگي نيز بر همه عواطف ديگر بشر سايه انداخته: حب علم و تكنولوژي، در عين آنكه وابستگي - يا اعتياد - همواره با اضطراب و ترس از آينده توام است. و لذا، بشر در همان حال كه به تكنولوژي عشق مي ورزد، سر چشمه اضطراب و ترس خويش را نيز در آن مي جويد و همه در عين تلاش روز افزون براي برخورداري از تكنولوژي نيز همچون ديگر صورت هاي مثالي قدرت در ميتولوژي، (ضعف) را در بطن قدرت خويش نهفته دارد. تكنولوژي عين وابستگي است و وابستگي، نفي و انكار قدرت و اختيار و آزادي را در بطن خويش دارد.

اين (بشر) است كه در صورت (روان مطلق) هگل در سير تاريخي فلسفه به دانندگي مطلق دست مي يابد و (خدا) مي شود. از خود بيگانگي بشر پيش از دستيابي به دانندگي مطلق، در آنجاست كه هنوز از شان خدايي خويش آگاه نيست. تاريخ نيهيليسم تاريخ همين توهم متافيزيكي است، و در مرحله هبوط كامل، نبايد توقع داشت كه بشر خود را خدا نينگارد. نيهيليسم انكار وجود نيست، كسي نمي تواند وجود را انكار كند. حتي بزرگ ترين سفسطه گران نيز وجود را به مثابه يك حقيقت واحد و ثابت انكار نمي كنند. پروتاگوراس اگر مي گفت: (انسان معيار هر چيزي است)، يعني اين بشر است كه وجود و عالم واقع را معنا مي كند، اما خود بشر را چه كسي معنا خواهد كرد؟

اهل انكار به نحوي عجيب دريافته اند كه براي كشتن خدا بايد علت خارجي، علت فاعلي و علت غايي را كشت، يعني بايد وجود هر چيز را به خود آن چيز منتهي دانست. خود بنيادي بشر و موضوعيت نفساني او در امتداد طبيعي همين انكار واقع شده است، و اگر نه، انسان نمي تواند از (عدم) تصوري داشته باشد. ارنست يونگر به همين معنا نيز اشاره دارد:

دشواري تعريف نيهيليسم در اين است كه جان نمي تواند از (نيستي) تصوري داشته باشد، جان، در اين حوزه به منطقه اي نزديك ميشود كه در آن هم نگرشي محو مي شود و هم شناسايي {،} اين دو وسيله بزرگ كه ابزار كار جان اند. از (نيستي) نه مي توان تصويري داشت و نه مفهومي.

نيهيليسم فقط با حصار و پيش ميدان هاي نيستي تماس مي گيرد و هرگز با خود اين قدرت بنيادي ربط نمي يابد. كاملآ شبيه باين قضيه است مساله (مرگ) و (مردن). (مردن) را مي توان تجربه كرد و آزمود، اما (مرگ) را نمي توان. با اين همه تماس بيواسطه با نيستي نيز تصور پذير است اما بشرط آنكه نتيجه اش نيست شده باشيم. گاهي اين نيست شدن را شرح و توضيح هم كرده اند... و اغلب نيز آنرا در انواع خود كشي ناگهاني نشان داده اند. در چنين مواردي يقين حاصل كردن به ناممكن شدن (هستي) بنهايت خود مي رسد و آنوقت است كه ديگر دوام ضربان قلب و گردش خون ترشح كليه ها معناي خود را از دست مي دهند. و اين هستي چنان بي معني مي شود كه حضور تيك تاك ساعتي بر بالين جسدي.

نيست شدن را امروز در قلمرو ادبيات، نه تنها جز به جز شرح داده اند بلكه مجسم كرده اند. هنرمند نه فقط تجزيه شدن را بعنوان موضوع (تم) انتخاب مي كند، بلكه خود او همان نفس تجزيه مي شود. اين تجزيه شدن در زبان او و در رنگي كه به كار مي برد نفوذ مي كند. اختلاف ادبياتي كه بيان تهوع و بيزاري است، با ادبيات ناتوراليست، كه با همه زشتي موضوعش هنوز خوش بيني گونه اي در آن حاكم است، از همين جا ناشي است.

مرگ حقيقي در همين (بي معني شدن هستي) است، و اين روي نمي كند مگر آنكه بشر وجود خود را به مثابه واسطه اي ميان زمين و آسمان انكار كند. انكار آسمان، انكار حقيقت آسماني وجود انسان است و با اين انكار، مظهريت او براي حقيقت مطلق انكار مي شود و (نيستي) روي مي كند، نيستي، تجزيه و تلاشي، همچون جسدي كه قبض روح گشته است. حيات انسان در ربط و تعلق به آسمان است، و اگر نه، او بر سفينه گردان در فضاي بيكران چه مي كند؟ از كجا آمده است؟

در هبوط، بشر نسبت به حقيقت انساني وجود خويش همان بهشت مثالي داستان آفرينش است بعد پيدا مي كند و در عين استبعاد، وارونه مي شود و (مسخ) روي مي كند، مسخي باطني، حيواني آدم نما كه بر سر خويش راه مي رود و چشمش را جز خاك پر نمي كند.

با انكار روح مجرد، ريسماني كه بشر را به آسمان مي بندد پاره مي شود و او، رها شده و غريب، در اعماق هلاكت محض فرو مي غلتد و در نهايت ذلت مي ميرد، انتحار ميكند و جسدش رفته رفته تسليم تجزيه و تلاشي مي شود و همين مرگ و تجزيه و تلاشي است كه در هنر امروز محاكات مي شود، در شعر، در رمان و در نقاشي. تجزيه رنگها و نقاشي مدرن و سپس انفجار هيئت اشيا و استحاله آن در اشكال هندسي، سطوح و خطوط و نقطه ها و سپس انكار فرم - در نقاشي اينفرمال - و سپس انكار هنرمند (خود آگاهي) را در نسبت ميان خويش و اثر هنري... تجربه مستقيم نيستي است و تجزيه شدن. هنرمند آيينه عصر است و يك تجربه همگاني را محاكات مي كند:

سهم من، پايين رفتن از يك پله متروك است

و به چيزي

در پوسيدگي و غربت

واصل گشتن.

عالم نيهيليسم عالمي انتزاعي است. پس (انتزاع) در اين روزگار يك تجربه همگاني است، سير نزولي هبوط از آسمان وحدت و اتحاد به زمين انتزاع است. پس انتزاع تقدير تاريخي بشر است. يونگر نيز به اين آگاهي نزديك شده است:

...اما بايست نيهيليسم را چون سرنوشت ازلي در درون حس كرد - چون قدرتي بنيادي كه هيچكس نمي تواند از نفوذ آن خلاصي يابد.

اين كه تماس با مطلق متعذر شده است با اين مشخصه نافذ نيهيليسم ارتباط بسيار نزديك دارد، البته اگر بخواهيم از شهيد دادن صرف نظر كنيم. چرا كه نيهيليسم قلمرو اوليا نيست. درين قلمرو از اثر هنري كامل نيز خبري نيست. و گو اينكه نقصي در سراسر طرح ها و نقشه ها نباشد درين قلمرو بالاترين انديشه نظم نيز ممكن نيست. چرا كه از جلوه شاهانه انسان نيز در اين قلمرو خبري نيست. بازاي اخلاقيات نيز در هر جامعه نيهيليستي فقط همان بئس البدلي را داريم كه من در كتاب (كارگر) چون خصيصه كارخانه نامگذاري اش كرده ام.

اين (اتوماسيون اخلاقي) را ارنست يونگر بسيار خوب مي شناسد و وقتي به توصيف آن مي پردازد، مي توان دريافت كه تا آخرين مراحل آن را تجربه كرده است. درباره فرد تنها و سلامت ظاهري او:

در انجام كار و اجراي اراده همراه با شدت، كه راه و رسم نهيليست فعال است، در كوچك شمردن همدردي و درد، در كم و زياد شدن درجه حرارت كه نيهيليست دستخوش آن است و در احترام به جسم و به تن و به نيروهاي اين جهاني آن كه اغلب همراه نيهيليسم است، دلايل روشن وجود دارد حاكي از اينكه يك نيهيليست از سلامتي و تندرستي كامل بر خوردار است.

اما اين سلامت، ظاهري است و منشا گرفته از اتوماتيسم اخلاقي. در رابطه نيهيليستي ميان افراد:

ادامه دارد رجوع شود به قسمت دوم

/ 1