ايمان حمزه - بعثت رسول خدا (ص) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بعثت رسول خدا (ص) - نسخه متنی

علی موسوی گرمارودی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ايمان حمزه

حمزه ، عموى پيامبر، مردى نيرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ، به صخره اى مى مانست كه جا به جا شود، با گامهايى استوار و صولتى كه رفتار شير را به خاطر مى آورد. او بر اسبى غول پيكر مى نشست و كمانى سخت بر كتف مى انداخت و تركشى پرتير بر پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شكار، به بيابانها و كوهساران اطراف مكه مى رفت . گاه فرزندش يعلى را نيز با خود مى برد.

غروب چون بر مى گشت ، نخست خانه خدا را طواف مى كرد. آنگاه در پيش ‍ دارالندوه (شوراى قريش ) مى ايستاد و آنچه از حماسه هاى تكاورى و شكار آن روز در خاطر داشت ، براى مردم مى گفت . مردم نيز به سخنانش گوش ‍ مى دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ويژه قريش ، او را چشم و چراغ خود مى دانست .

مكه زير چكمه فساد له شده بود: زر و زور يك دسته و فقر و فاقه دسته اى ديگر، چهره شهر را به لك و پيسى مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از اين وصلت ناميمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و برده دارى و قمار و مستى و مى پرستى زاده بود و جاى نفس كشيدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ كرده بود.

مستمندانى كه براى گذران زندگى ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمى آمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران مى سپردند و آنان ، آن بيچارگان را به خانه هايى مى بردند كه بر پيشانى پليد آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز بود و كامجويان را به آنجا رهنمون مى شد.

از كنار اين لجنزار عفن و از فراسوى اين مرداب بود كه «محمد امين » پيام آزادى انسانها را سر داد و پيداست كه زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در يك كلمه : بت پرستان و مشركان ، اين پيام را نمى شنيدند و نمى توانستند بشنوند و به آزار پيامگزار و پيروان او پرداختند.

آن روز، پيامبر بر فراز تپه صفا پيام توحيدى خود را آشكارا فرياد مى كرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بيدار دل به گفتار او گوش فرا مى دادند. ابوجهل كه از پليدترين و كينه توزترين آزارگران قريش بود پيامبر را به دشنامهاى سخت گرفت .

محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.

ابوجهل كه سكوت پيامبر او را گستاخ ‌تر كرده بود، همچنان ناسزا مى گفت و دشنام مى باريد.

پيامبر، باز خاموش ماند.

سپس ابوجهل سوار بر مركب غرور و حمق با نخوتى جاهلانه به محل شوراى قريش رفت و آنجا بر سكويى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسيده بود و همه خويشانش نيز با او بودند.

در آن ميان ، جان پهلوان حمزه ، مانند هر روز از شكار مى آمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مى شتافت تا چون هميشه ، نخست طواف را به جاى آورد و سپس به سوى مردم رود و از كارهاى آن روز خود براى آنان بگويد. اما در همين هنگام ، مردى خشمگين و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانيد. برده اى بود و در كنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى ركيك ابوجهل را به پيامبر شنيده بود و آمده بود تا حمزه را خبر كند.

اى حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنيدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و همچنان به هتك حرمت او ادامه داد و هم اكنون در محل شوراى قريش ...

حمزه ، ديگر چيزى نمى شنيد. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خيز برداشت . حميت و رادى و جوانمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنين شير گرسنه اى كه شكار ديده باشد با صولتى ترسناك پيش ‍ مى رفت .

ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله ، بر سكوى شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ آهنين حمزه از گريبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان كه شراره هاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى باريد، خروشيد كه :

ابوجهل ، همه دشنامهايى را كه به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اينك دوباره بگو تا سزاى خود را ببينى !

خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و كمبودى درونى است كه دشنامگزار از آن رنج مى برد. ابوجهل ، از بسيارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته مى گفت:

يا ابويعلى ، من ، من ...

حمزه ، كمان را از كتف به درآورد و با كمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل كوفت كه خون جارى شد.

در اين گيرودار، بنى مخزوم خاندان ابوجهل مى خواستند كارى بكنند. اما ابوجهل ، با حركت دست و چشم ، اشاره كرد كه از جاى برنخيزند، زيرا مى دانست هيچ كس حريف جهان پهلوان نيست .

مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.

حمزه همچنان كه مى خروشيد، رو به مردم كرد و فرياد برآورد:

من اعلام مى كنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستيزد يا مسلمانى را آزار دهد، بايد با من دست و پنجه نرم كند...

و چنين شد كه حميت و رادى كه در كنار جارى اسلام و دوشادوش آن ، در ساحل ، راه خود مى سپرد به رود زد و زلال پاك به جارى خروشناك پيوست .

/ 5