واژه‌شناسی فقه در لغت، قرآن و حدیث از نگاه فریقین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

واژه‌شناسی فقه در لغت، قرآن و حدیث از نگاه فریقین - نسخه متنی

احمد قدسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





واژه‌شناسي فقه در لغت، قرآن و حديث از نگاه فريقين


حجت‌‌الاسلام والمسلمين احمد قدسي



عضو هيأت علمي مدرسه عالي امام خميني(ره)



چكيده


1. در اين نوشتار سعي بر آن است كه دو نكته اساسي تبيين گردد:



الف) در معناي لغوي «فقه» دقت، موشكافي و ريزبيني، اشراب شده و واژة «فقه» يا «فقيه» به معناي مطلق آگاهي يا آگاه نيست.



ب) در فرهنگ قرآن و روايات فريقين، واژه «فقه» اختصاص به فروعاتي چون طهارت، نماز، طلاق، بيع و اجاره ندارد، بلكه معادل واژگاني چون دين‌شناسي و اسلام‌شناسي است. فقيه قرآني و فقيه مكتب اهل بيت به كسي گفته مي‌شود كه ريزبيني و بصيرت لازم در مجموعه دين؛ اعم از معارف، اخلاق و احكام را دارا باشد.



2. از زمان امام صادق(ع) كه عصر تفكيك علوم از يكديگر به حساب مي‌آيد، «فقه» اختصاص به احكام فرعي پيدا كرد و همين معنا در لسان و كلمات فقها و اصوليون در اعصار بعدي مصطلح گرديده است.



3. بعضي از علماي اهل سنت، «اجتهاد در مقابل نص» را «فقه» نمي‌دانند كه مورد ارزيابي و نقد قرار گرفته است.



4. واژگان مرتبط با واژة فقه يكي ديگر از مباحث اين نوشتار است.



5. آخرين بحث اين مقاله مربوط به مباحث مرتبط با تشخيص موضوعات احكام است كه آيا «فقه» بر آن اطلاق مي‌شود و يا چنان كه معروف است تشخيص موضوعات، فقه به محسوب نمي‌گردد.



واژه‌هاي كليدي: فقه، تفقه، فريقين، فقها، صحابه، تابعين، فرهنگ قرآني و اهل‌بيت(ع).



پيشگفتار


واژه‌شناسي «فقه»، «فقيه» و «تفقه» و بررسي معناي لغوي و تفكيك آن از معناي اصطلاحي و پي‌بردن به معناي مراد در فرهنگ قرآن و حديث، اهميتي ويژه دارد؛ زيرا سبب مي‌شود كه از آن همه فضايل و بركاتي كه براي فقه و فقاهت در لسان كتاب و سنت بيان شده، سوء استفاده نگردد و كژي و انحراف در بايسته‌هاي حوزه‌ها و مراكز تعليمي به وجود نيايد و در تطبيق «متفقه» قرآني (ليتفقهوا في الدين) و «فقيه اهل بيت» خطا و اشتباهي رخ ندهد. به اين چند نمونه در آغاز بحث بنگريم:



«فضل الفقيه علي العابد كفضل الشمس علي الكواكب؛ برتري فقيه بر انسان عابد همانند برتري خورشيد بر ستارگان است.»1



«إذا أراد الله بعبدٍ خيراً فقّهه في الدين...؛ وقتي خداوند اراده كند به بنده‌اش خيري برساند، او را فقيه در دين قرار مي‌دهد... .»2



«ما عبدالله تعالي بشيءٍ أفضل من الفقه في الدين؛ خداوند متعال را به چيزي كه با فضيلت‌تر از فقه در دين باشد، نپرستيده‌اند.»3



«إن لكل شيء دعامة و دعامة هذا الدين الفقه؛ براي هر چيزي ستوني است و ستون اين دين، فقه است.»4



«إذا مات المؤمن الفقيه ثلم في الاسلام ثلمة لايسدّها شيء؛ هنگامي كه مؤمن فقيه از دنيا برود، شكافي در اسلام به وجود مي‌آيد كه چيزي آن را پر نمي‌كند.»5



«ما من أحدٍ يموت من المؤمنين أحب إلي إبليس من موت فقيهٍ؛ براي شيطان مرگي محبوب‌تر از مرگ فقيه نيست.»6



اگر در مباحث آيندة اين نوشتار ثابت شود كه واژگان مزبور اختصاصي به مسائل طهارت و نماز و تفريعات طلاق و لعان و بيع و اجاره و مانند آن ندارد، بلكه «فقه» و «تفقه» در لسان آيات و روايات، معادل واژگاني چون «دين‌شناسي» و «اسلام‌شناسي» است و «فقيه» به كسي گفته مي‌شود كه بصيرت لازم را در مجموعه دين ـ اعم از معارف و اخلاق و احكام ـ دارا باشد، روشن مي‌شود كه ذهنيت موجود در اين زمينه چقدر با حقيقت مسئله فاصله دارد و چه غفلتي دامن‌گير عده‌اي از دانش‌پژوهان و طالبان علوم ديني شده است؛ غفلت از معارفي كه لب دين و نردبان صعود است: «إليه يصعد الكلم الطيب»7 و غفلت از اخلاقيات و تهذيب نفسي كه معيار صلاح و فلاح است: «قد أفلح من زكيها».8



بر همه فرهيختگان اصيل حوزوي و نوانديشان راسخ ديني است كه به تبيين اين حقيقت بپردازند كه «فقها» كساني نيستند كه تنها در فروع و احكام فرعي غور كنند و «فقيه اهل بيت» به كسي گفته نمي‌شود كه از معارف حقه و حقايق تفسيري و قرآني و دقايق آيات نفساني چيزي سر در نياورد، بلكه «الفقيه كل الفقيه» كسي است كه فراگيري معارف قرآني را بر همه چيز مقدم بدارد و چيزي را فداي آن نسازد: «الفقيه كل الفقيه من... ولم يدع القرآن رغبةً عنه إلي ما سواه»9 و باور كند كه علوم آل محمد هم «آية محكمة» دارد و هم «فريضة عادلة» و هم «سنة قائمة».1



البته بايد زمام قلم و ذهن خويش را به دست گرفت تا طغيان نكند و با اغراق در اين مسئله سبب نشود كه آن تفريط، دانش‌پژوه علوم ديني را به ورطه افراط بيفكند و اين تبيين و برجسته شدن رجحان معارف و اخلاق، سبب كم‌رنگ شدن ارزش فقه و بصيرت در حلال و حرام و كاسته شدن اهميت آن در انظار و اذهان گردد؛ زيرا احكام حلال و حرام براساس نصوص متعدد قرآني، مرزها و حدود الهي به حساب مي‌آيند؛ حدودي كه تعدي از آن عذاب جهنم را در پي دارد: «تلك حدود الله... ومن... يتعد حدوده يدخله ناراً خالداً فيها...».11



شريعت ما جداي از طريقت نيست و بدون آشنا شدن دقيق با اين احكام و عمل كردن به آن، نه قله‌هاي رفيع تهذيب نفساني و شهود عرفاني فتح مي‌گردد، نه صلاح و فلاحي كه قبل از هر چيزي متوقف بر ترك محرمات و انجام واجبات است، حاصل مي‌شود و نه اعتقادات و معارف، كمال و رفعت مي‌يابد: «إليه يصعد الكلم الطيب والعمل الصالح يرفعه».12



فقه در لغت


در نگاه بدوي و مراجعه ابتدايي به كلمات و تعبيرات كثيري از اهل لغت، به نظر مي‌رسد كه «فقه» به معناي مطلق فهم باشد. از تعبيراتي نظير گفته‌هاي ذيل چنين استفاده‌اي مي‌شود:



«الفقه، الفهم. قال اعرابي لعيسي‌بن‌عمر: شهدت عليك بالفقه....»13



«الفقه، بالكسر العلم بالشي، والفهم له والفطنة له.»14



«الفقه، فهم الشيء.»15



ليكن با تأمل و نگاهي مجدد، خصوصاً به عبارات لغوياني كه در مقام تعيين تفاوتهاي ظريف بين واژگان متشابه برآمده‌اند و فروق اللغه را تدوين كرده‌اند، به اين نتيجه مي‌رسيم كه «فقه» در لغت، مطلق فهم نيست، بلكه موشكافي و ريزبيني و فهم دقيق را «فقه» گويند. اگر بخواهيم دقيق‌تر سخن بگوييم، بايد به جاي «فهم دقيق» از «ادراك دقيق» استفاده كنيم و بگوييم: با مراجعه به فروق اللغه، به اين نتيجه مي‌رسيم كه فقه در لغت، مطلق علم به يك شيء و ادراك آن نيست، بلكه ريزبيني و ادراك دقيق را «فقه» گويند؛ زيرا:



اولاً: گرچه در عبارات پيش گفته، فقه به «مطلق فهم» معنا شده، لكن با مراجعه به بعضي از كتب لغت به دست مي‌آيد كه واژه «فهم» خود، برابر با مطلق علم و ادراك نيست، بلكه عبارت از ادراك خفي و دقيق است16 و با نوعي استنتاج و تعقل همراه است: «ادراك أمرٍ عن تعقل و هو الاستنتاج العلمي»؛17 چنان كه «تفهيم» نيز همانند آيه «ففهّمناها سليمان...»،18 باري بيش از مطلق تعليم دارد و وقتي مي‌گوييم: «به او تفهيم كردم»، مقصود اين است كه او را به عمق و باطن مطلب رساندم.



اگر ابن‌فارس در مقاييس اللغة، فقه را به مطلق علم تفسير كرده و گفته است: «وكل علم لشيء فهو فقه»، بدين جهت است كه در اين عبارت، تنها در مقام بيان اين نكته است كه واژه فقه در ابتدا عام بود و شامل هر علمي مي‌شد، ولي پس از آن به علم شريعت اختصاص يافت: «كل علم لشيءٍ فهو فقه، ثم اختص ذلك بعلم الشريعة»؛ نه اينكه در مقام بيان معناي دقيق فقه و تفاوت آن با علم باشد. شاهد اين مدعا جمله سوم عبارت ايشان است كه مي‌گويد: «وأفهمتك الشيء: بيّنته لك»؛ يعني افهام را به «تبيين» معنا مي‌كند و روشن است كه تبيين يك مسئله، بيش از مطلق تعليم آن است.



ثانياً: كتب لغت ديگري وجود دارد كه در تفسير واژه فقه تصريح مي‌كنند كه «فقه» به معناي مطلق آگاهي و درك نيست، بلكه با نوعي استنتاج، تعمق، تأمل و شكافتن كلام همراه است:



الف. راغب كه به تعبير بعضي از صاحب‌نظران، لغوي تيزچنگي در يافتن معناي اصلي و دقيق است، مي‌گويد:«فقه آن است كه انسان با استنتاج از معلومات و قضاياي بالفعل و موجود، به مجهولي دست يازد.»19



ب. ابوهلال عسكري در الفروق اللغوية مي‌نويسد: «فقه آن است كه انسان با دقت و تأمل، پي به مقتضاي كلام ببرد؛ لذا به كسي كه مخاطب شماست، مي‌گوييد: «تفقه ما أقوله؛ يعني در آنچه مي‌گويم تأمل كن تا بر آن واقف شوي.»2



ج. ابن‌اثير مي‌نويسد: «فقه در اصل به معناي فهم است و از شكافتن و گشودن مشتق شده است.»21



د. هروي مي‌گويد: «معناي حقيقي فقه، شكافتن و گشودن است و فقيه كسي است كه كلام را مي‌شكافد.»22



گويا بر اساس همين عبارات است كه ابواسحاق مروزي، فقه را به «فهم الشيء الدقيق» تعريف كرده است23 و با توضيحي كه در ارتباط با معناي لغوي «فهم» گذشت نيز روشن مي‌شود كه اشكال زركشي كه گفته است: «مختار مروزي با سخن ارباب لغت كه فقه را به مطلق فهم معنا كرده‌اند، مردود است»،24 وارد نيست.



نيز گويا بر همين اساس است كه بعضي از محققان لغوي معاصر تصريح مي‌كنند كه اصل واحد در اين مادّه، فهم بادقت و تأمل است: «إن الأصل الواحد في المادة هو فهم علي دقة و تأمل.»25 البته مناسب‌تر بود كه وي به جاي واژه فهم، واژگاني چون ادراك يا آگاهي را به كار مي‌برد؛ زيرا ـ‌چنان‌ كه گذشت‌ـ مادّه «فهم» خود، نوعي دقت و تأمل را در بر دارد و اين نكته‌اي است كه خود ايشان در مادّه «فهم» به آن اشاره يا تصريح كرده‌اند.26



از آنچه گذشت به خوبي مي‌توان اطمينان يافت كه معناي لغوي فقه، مطلق ادراك و آگاهي نيست، بلكه نوعي دقت و موشكافي و ريزبيني در آن اشراب شده است و در لغت فقيه به كسي گفته مي‌شود كه كلام را بشكافد و ريزبين و دقيق و بصير باشد و اگر بپذيريم كه قرآن كريم به لسان قوم نازل شده و در غير افعال مخترع ـ‌كه غالباً در عبادات تصور دارد ـ به مقتضاي قوانين بلاغت و فصاحت، با مخاطبان خويش به زبان خود آنان سخن مي‌گويد و از خود ابداعي ندارد و از همين رو بهترين منبع در شناخت لغت و ريشه‌يابي آن است، بايد بگوييم واژه «فقه» در فرهنگ قرآني و در فرهنگ راسخان علوم الهي تا قرينه‌اي مقتضي خلاف در آن نباشد، به همين معناست؛ چنان‌كه تفصيل آن خواهد آمد.



يادآوري


با توجه به آنچه از تصريح ارباب لغت در دو مادّه «فهم» و «فقه» گذشت و گفتيم نوعي دقت و تأمل در مادّه «فقه» اشراب شده است، ديگر نيازي نيست تا براي اثبات مدعا استشهاد شود كه عرب به «فقهت أن الاثنين أكثر من الواحد» و يا «فقهت أن السماء فوقنا» تعبير نمي‌كند و به كسي كه آگاه به بديهيات و ضروريات احكام است، عنوان «فقيه» نمي‌دهد؛ چنان كه زركشي چنين استشهادي را از بعضي نقل كرده است.27



اگر چنان تعبير و چنين عنواني به كار گرفته نمي‌شود، شاهد بر مدعاي فوق نيست؛ زيرا ممكن است گفته شود كه تعبير به «علمت أن السماء فوقنا» و يا «فهمت أن السماء فوقنا» و يا «شعرت أن الاثنين أكثر من الواحد» نيز نمي‌شود و به آگاه به بديهيات احكام، «فهيم» يا «عالم» نيز اطلاق نمي‌شود. پس صرف عدم اطلاق را نمي‌توان دليل بر اين گرفت كه «فقه» از حيث مفهومي اخص از فهم و علم است.



فقه در فرهنگ قرآني


از ملاحظه مجموع آياتي كه در آن واژه فقه و مشتقات آن به كار رفته است، چند نكته به دست مي‌آيد:



الف. فقه در فرهنگ قرآني به همان معناي لغوي؛ يعني بصيرت و ريزبيني و ادراك دقيق استعمال شده است و اين نكته‌اي است كه حتي در آيات استشهادي براي نقض اين معن28 و اينكه به معناي مطلق آگاهي است، نيز صادق است، نظير آيه‌اي كه قول قوم شعيب، خطاب به آن حضرت را نقل مي‌كند:29 «قالوا يا شعيب ما نفقه كثيراً مما تقول»؛3 زيرا چنين نبود كه آنان از حرفهاي شعيب سر در نياورند، بلكه با آنكه ظاهر سخنان آن حضرت درباره مبدأ و معاد و مسائل اخلاقي و غير آن را مي‌فهميدند، به جهت سيطره شهوات و خواسته‌هاي نفساني و نيز چون به حاق و روح بيانات او پي نمي‌بردند و نمي‌توانستند آن را باور كنند، مي‌گفتند: «ما كثيري از آنچه را كه تو مي‌گويي، نمي‌فهميم و دقيقاً از آن سر در نمي‌آوريم.»



آيه «و إن من شيء الا يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم»31 نيز چنين است؛ زيرا اين گونه نيست كه از خضوع و خشوع همه موجودات در مقابل خداوند و از تنزيه و تسبيحي كه لااقل در حد زبان حال دارند، چيزي نفهميم. آنچه براي ما نامعلوم و نامفهوم است، حقيقت و كنه تسبيح آنان است كه به همان عدم فقه و عدم فهم دقيق برمي‌گردد. همچنين است آنچه در شأن كفار وارد شده است: «فما لهؤلاء القوم لايكادون يفقهون حديثاً»32 و زركشي مدعاي فوق را با آن نقض كرده است33؛ زيرا قطعاً چنين نبود كه آنان از هيچ حديث و كلامي سر در نياورند.



انطباق معنايي كه در عرصه آيات اختيار شد، بر آياتي چون«...ليتفقهوا في الدين...»34 و «انظر كيف نصرّف الايات لعلهم يفقهون»35 و «طبع علي قلوبهم فهم لايفقهون»36 و «رب اشرح لي صدري... يفقهوا قولي»37 روشن‌تر است، خصوصاً وقتي دو آيه 97 و 98 سوره انعام با هم مقايسه و ملاحظه شود؛ زيرا به گفته علامه طباطبايي در الميزان،38 از آنجا كه در آيه 97، سخن از نظر كردن در ستارگان و اوضاع سماوي است (و هو الذي جعل لكم النجوم…) و فهم آن مئونة چنداني نمي‌طلبد، تعبير «قد فصلنا الايات لقوم يعلمون» آمده است، ولي در آيه 98 كه سخن از آيت نفس انساني است (و هو الذي أنشاكم من نفس واحدة...) و فهم اسرار آن افزون بر بحثهاي نظري، نياز به مراقبت باطني و تعمق شديد و تثبيت بليغ دارد، تعبير «قد فصلنا الايات لقوم يفقهون» به كار رفته است.



ب. حوزه و محدوده استعمال اين واژه در لسان آيات، اختصاص به احكام فرعي ندارد، بلكه فقيه قرآني كسي است كه در مجموعه دين از فهم دقيق و بصيرت لازم برخوردار باشد و اين مجموعه، شامل همه مسائل اعتقادي، اخلاقي و مسائل فرعي عملي مي‌شود.



استفاده اين نكته از آياتي همانند آيه 122 سوره توبه:«ليتفقهوا في الدين ولينذروا قومهم إذا رجعوا إليهم» مئونه و تكلفي ندارد؛ زيرا اولاً: «دين» كه تفقه در آيه به آن تعلق گرفته، عبارت از مجموع مسائل اسلامي است: «أن الدين عندالله الاسلام...»؛39 ثانياً: تصريح يا ظاهر آيه اين است كه تفقه در دين، سبب انذار قوم و در نهايت بر حذر شدن آنان مي‌شود و قطعاً چنين هدفي به صرف آشنايي با مسائل حلال و حرام، بدون شناخت مبدأ و معاد و مسائل اخلاقي تأمين نمي‌گردد.



در موارد ديگر استعمالات قرآني (حدود نوزده مورد ديگر)، شمول واژه فقه در غير مسائل فرعي روشن‌تر است؛ زيرا بدون استثنا در همه آن موارد، مورد استعمال اين واژه، مسائل اعتقادي و اخلاقي است؛ نظير آيه سيزدهم سوره حشر كه كمي خوف از خداوند و در مقابل، مقهور و مرعوب خلق خدا شدن را به قلت فقه احاله داده است: «لـأنتم أشد رهبة في صدورهم من الله ذلك بأنهم قوم لايفقهون».



تذكر اين نكته نيز لازم است كه محدوديت واژه فقه در مسائل ديني، اعم از احكام و اخلاق و اعتقادات، جزء مادّه اين واژه نيست. به تعبير ديگر، هيچ‌گونه محدوديتي براي اين واژه در عرصه آيات در معناي لغوي به وجود نيامده است و اگر در مثل«ليتفقهوا في الدين»، محدوده مسائل ديني را ملاحظه مي‌كنيم، به يمن وجود واژه «دين» بعد از «ليتفقهوا» و قرائن ديگر است. به بيان ديگر، اگر فقه در لغت به معناي بصيرت و ادراك دقيق در هر چيز است، در قرآن نيز به همين معنا آمده و تغييري در آن رخ نداده است؛ گرچه مورد استعمال همه مشتقات آن يا بيشتر آنها مسائل ديني باشد.



فقه در عصر صحابه، تابعين و لسان روايات اهل بيت(ع)


از تأمل در مجموعه رواياتي كه واژه فقه در آن به كار رفته، اين نتيجه به دست مي‌آيد كه معصومان(ع) و صحابه و تابعان اين واژه را در ادامه كاربردهاي قرآني به كار مي‌گرفتند؛ يعني فقه را هم در معناي بصيرت و ريزبيني و هم در مجموعه دين به كار مي‌بردند و فقيه را كسي مي‌دانستند كه به مجموعه مسائل و مفاهيم ديني ـ اعم از اعتقادات، اخلاق و احكام ـ بصيرت لازم داشته باشد و به اصطلاح، اسلام‌شناسي تمام عيار باشد.



اين نكته، خصوصاً با ملاحظه رواياتي از فريقين كه ويژگيهايي را براي عنوان «الفقيه‌» ذكر مي‌كنند و آثار و نشانه‌هايي را براي فقه برمي‌شمرند، قابل باور است؛ ويژگيها و نشانه‌هايي كه قطعاً به صرف آشنايي با احكام حلال و حرام و تفريعات طلاق، لعان، بيع و اجاره، بدون فراگيري معارف و معيارهاي اخلاقي، حاصل نمي‌گردد. برخي از اين ويژگيها چنين است:



الف. نگه‌داشتن مردم و مخاطبان در حالت خوف و رجا و مأيوس نساختن آنان از رحمت خدا و مأمون نكردنشان از مكر و سخط خدا: «الفقيه كل الفقيه من لم‌يقنط الناس من رحمة الله و لم‌يؤيسهم من روح الله عزوجل و لم‌يدع القرآن رغبة عنه إلي ما سواه».4



ب. زهد در دنيا و رغبت به آخرت به همراه تمسك به سنت نبي مكرم: «ان الفقيه حق الفقيه الزاهد في الدنيا، الراغب في الاخرة، المتمسك بسنة النبي صلي الله عليه و آله و سلم».41



ج. بغض و كينه در راه خدا و آشنايي با حيله‌ها و آفتهاي نفس خويش: «لايفقه العبد كل الفقه حتي يمقت الناس في ذات الله و حتي لايكون احد أمقت من نفسه.»42



د. حلم و سكوت و گزيده‌گويي: «من علامات الفقه، الحلم، ...و الصمت»43؛ «من فقه الرجل قلة كلامه فيما لايعنيه».44



با اين بيان روشن مي‌شود كه در فرهنگ خود اهل بيت، عنوان «فقيه اهل بيت» به كسي اطلاق مي‌شود كه صرف‌نظر از بصيرت در مسائل حلال و حرام، از بصيرت در مسائل تفسيري، كلامي، اعتقادي و اخلاقي نيز برخوردار باشد و در واقع بايد عناويني چون «اسلام‌شناس» و «دين‌شناس» را معادل آن دانست.



اين عموم و شمول مفهومي، اختصاص به عرصه روايات فريقين ندارد، بلكه به طور كلي، در ادبيات و استعمالات متشرعان، سلف صالح و عصر صحابه و تابعين نيز بوده و اين حقيقتي است كه بزرگاني چون شهيد ثاني در منية المريد45 و ابوحامد غزالي در احياء العلوم46 به آن تصريح كرده‌اند.



به بيان ديگر، چنان كه در لسان روايات و ائمه(ع)، واژه فقه در معناي قرآني خود كه همان معناي لغوي است، استعمال مي‌شد، در محاورات و استعمالات متدينان و متشرعان نيز قضيه چنين بوده، بلكه از بعضي نقلها به دست مي‌آيد كه اين وضعيت تا عصر امام صادق(ع) و شافعي و ابوحنيفه ادامه داشت؛ زيرا تا آن زمان علوم شرعي؛ يعني علم كلام، علم اخلاق و علم احكام، از هم جدا نبود و عالم و فقيه ديني به كسي گفته مي‌شد كه از اعتقادات و اخلاقيات و مسائل عملي يكجا و در زمان واحد، آگاهي داشته باشد. بر همين اساس است كه در نگاه ابوحنيفه، فقه به «مطلق شناخت نفس و آنچه به نفع و ضرر آن است» تعريف مي‌شود كه طبعاً همه محورهاي سه‌گانه فوق را در بر مي‌گيرد.47 نيز بر همين اساس است كه وي كتاب خود در عقايد را به «الفقه الاكبر» نامگذاري مي‌كند و با قيد «الاكبر» عقايد را از اخلاق و احكام جدا مي‌سازد،48 چنان كه احكام را با قيد «عملاً» از اعتقادات و اخلاق تفكيك مي‌نمايد.49



در چنين زماني است كه علوم اسلامي تكامل مي‌يابد و از هم جدا مي‌شود و امام صادق(ع) در هر علمي از علوم ديني شاگرداني خاص تربيت مي‌كند و در خصوص علم احكام، كساني چون زراره و محمدبن‌مسلم را پرورش مي‌دهد. در اين هنگام، واژه فقه چه در لسان روايات و چه در لسان متشرعان، بر اثر كثرت استعمال در خصوص احكام فرعي، به تدريج حقيقتي ديگر مي‌يابد و به خصوص احكام عملي و فرعي تعريف مي‌شود؛ به گونه‌اي كه شافعي همان تعريفي را براي فقه بيان مي‌دارد كه بعدها در ميان علماي فريقين شهرت پيدا مي‌كند. وي مي‌گويد: «فقه، علم به احكام شرعيه عمليه‌اي است كه از طريق ادله تفصيليه به دست آيد.»5



البته مدعا اين است كه آنچه در اين عصر حادث مي‌شود، كثرت استعمالي است كه مجازي را به حقيقت مبدل مي‌سازد و يا سبب به وجود آمدن اصطلاحي خاص مي‌شود، نه اينكه اصل استعمال واژه فقه در خصوص احكام فرعي نيز در اين عصر تحقق يافته باشد. شاهد اين مدعا رواياتي است كه با آنكه در عصر اول صادر شده است، واژه «فقه» و «تفقه» را با قرينه در خصوص احكام فرعي استعمال كرده است. فتّال نيشابوري در روضة الواعظين از علي(ع) نقل مي‌كند كه فرمود: «من لم‌يتفقه في دينه ثم اتّجر، ارتطم في الربا.»51 روايت ديگري نيز در دعائم الاسلام از آن حضرت نقل شده است: «الفقه ثم المتجر، فإن من باع و اشتري و لم يسئل عن حلال و حرام ارتطم في الربا.»52 همچنين در فروع كافي از آن حضرت نقل شده كه بر فراز منبر مي‌فرمود: «يا معشر التجار! الفقه ثم المتجر، الفقه ثم المتجر، الفقه ثم المتجر و الله للربا في هذه الامة أخفي من دبيب النمل علي الصفا.»53



ظاهر اين روايات به قرينه اينكه مسئله ربا از احكام فرعي است، اين است كه مقصود از «الفقه» مسائل شرعي و احكام فرعي مربوط به ابواب معاملات است. مگر اينكه گفته شود آنچه سبب دوري از ربا مي‌شود، صرف يادگيري حكم فرعي و شرعي آن نيست، بلكه تاجري كه وارد بازار و تجارت مي‌شود و مي‌خواهد مرتكب حرام نشود، لازم است هم با حكم فقهي ربا و ساير محرمات باب تجارت آشنا گردد و هم با حكم اخلاقي و عقوبات و آثاري كه بر آن مترتب مي‌شود و نيز با آياتي كه در اين‌باره است و مثلاً انسان رباخوار را به منزله محارب با خداوند معرفي مي‌كند.



تذكر: از بررسي مجموع رواياتي كه در زمينه فقه و فقاهت وارد شده، به دست مي‌آيد كه رسول مكرم و ائمه(ع) براي جداسازي فقيه واقعي و حقيقي از غيرواقعي، اصرار فراوان ورزيده‌اند و در تعبيراتي نظير تعابير ذيل معيار فقيه واقعي را گوشزد نموده‌اند:



«ألا إن الفقيه من أفاض علي الناس خيره.»54



«ألا أخبركم بالفقيه حقا؟»55



«ألا أخبركم بالفقيه حق الفقيه؟»56



«الفقيه كل الفقيه من لم يقنط الناس.»57



«فإنا لانعد الفقيه منهم فقيهاً حتي يكون محدّثا.»58



«لايكون الرجل منكم فقيها حتي يعرف.»59



«لانعدّ الرجل من شيعتنا فقيهاً حتي يلحن له.»6



اين نحو بيانات دليل بر وجود نوعي انحراف و كج‌فهمي در عرف متشرعه آن زمان و شيوع آن در زمينه فقه و فقاهت است كه از دو حال خارج نيست: يا از اين جهت به وجود آمده است كه در خانه اهل بيت را ـ كه باب علم پيامبر و نيز فقيهان حقيقي و راسخان در علم بودند ـ بستند و رنداني به عنوان فقيه بصره، يا فقيه كوفه و يا... معرفي شدند كه از مباحث تفسيري و قرآني و آيات نفساني و مسائل اخلاقي آگاهي نداشتند و يا حكايت از اين دارد كه آغاز منحصر شدن واژگان «فقه»، «تفقه» و «فقيه» در مسائل فرعي و ذهنيت غلط به وجود آمده در آن، به همان عصر اول برمي‌گردد.



البته روشن است كه استعمال واژه «فقه»، «تفقه» و «فقيه» در عرصه روايت در خصوص احكام فرعي و حتي شيوع آن، دليل بر عدم شيوع استعمال آن در معناي اعم نيست؛ چرا كه در كثيري از روايات و شايد ـ چنان كه مرحوم علامه مجلسي به آن تصريح كرده‌اند61 ـ در اكثر روايات، در همين معناي اعم استعمال شده است. روايات فراواني داريم كه اساساً مورد آن خصوص مسائل اعتقادي يا اخلاقي يا تفسيري است؛ نظير روايتي كه از مردي سخن مي‌گويد كه براي يادگيري قرآن به محضر رسول مكرم آمد و حضرت آياتي را برايش تلاوت كرد تا به آيه «فمن يعمل مثقال ذرة...» رسيد. مرد گفت: «همين كافي است» و برگشت. پيامبر اكرم نيز فرمود: «انصرف الرجل و هو فقيه؛ اين مرد در حالي برگشت كه فقيه بود.»62



در روايت ديگري امام باقر(ع) يا امام صادق(ع) از بعضي كساني كه به عنوان فقيه اهل بصره يا فقيه اهل كوفه معروف بوده‌اند، درباره بعضي از مسائل اعتقادي و تفسيري سؤال مي‌كند تا بي‌سوادي و عدم فقاهت آنان را به اثبات برساند.63



فقه در اصطلاح فقها و اصوليان


از آنچه گذشت به دست مي‌آيد كه استعمال واژة «فقه» در يكي از آيات قرآن در مصداق بصيرت در مسائل دين: «ليتفقهوا في الدين»، سبب شد تا در لسان ائمه(ع) اين واژه مترادف با بصيرت و ادراك دقيق در امور ديني به حساب آيد؛ يعني در لسان ائمه و متشرعان نيز همان معناي لغوي اراده شود. تنها تغيير حاصل آمده، اين بود كه صرفاً بر مسائل ديني تطبيق گرديد. اين محدوديت تطبيقي تا عصر تفكيك علوم ديني از يكديگر ادامه داشت. در اين عصر كه همان عصر امام صادق(ع) است، چون دانشهايي نظير دانش توحيد يا كلام، نيز دانش اخلاق (معرفة النفس) و دانش تفسير، از بدنه فقه جدا شدند، فقه تنها در احكام فرعي به كار مي‌رفت و درست از همين تاريخ اصطلاح جديدي از حيث محدوده تطبيق (نه در اصل معنا كه ادراك دقيق باشد) در نزد فقها و متشرعه به وجود آمد.



در اين عصر بود كه در كلمات كساني چون شافعي، فقه به «علم به احكام شرعيه عمليه‌اي كه از طريق ادله تفصيليه به دست مي‌آيد»64 تعريف شد و تقريباً عين همين تعبير در كلمات فقها و اصوليان فريقين به چشم مي‌خورد.65 تنها تفاوت تعبير «فرعيه» است كه در كلمات فقهاي شيعه، چون شيخ طوسي و صاحب معالم، به جاي «عمليه» نشسته است.



روشن است كه با قيد «فرعيه» اصول دين و اصول فقه خارج مي‌گردد، در حالي كه با قيد «عمليه» مسائل مرتبط به اعمال قلب كه در علم اخلاق از آن بحث مي‌شود، نظير حرمت ريا، حسد و كبر نيز خارج مي‌شود؛66 چنان‌كه با قيد «ادله تفصيليه» آشنايي مقلد به احكام فرعي جدا مي‌شود و در نتيجه علم مقلد به فتاواي مرجع تقليدش «فقه اصطلاحي» به حساب نمي‌آيد و كلمه فقه اصطلاحي تنها شامل «آگاهيهاي اجتهادي» مي‌شود، چنان كه «فقيه اصطلاحي» تنها بر مجتهد اطلاق مي‌گردد و شامل مقلد نمي‌شود.



به هر حال، فقه در اصطلاح اصوليان و فقها، مجموعه‌اي از قوانين، دستورها و امر و نهيهايي است كه فقيه، از منابع و ادله تفصيلي آن استنباط مي‌كند و موضع عملي عبد را در برابر خالق رقم مي‌زند و به او مي‌آموزد كه چه عكس‌العملي در مقابل مولاي حقيقي‌اش داشته باشد. به بيان ديگر، اگر غرض از خلقت انسان، عبوديت است: «ما خلقت الجن و الانس إلا ليعبدون»،67 فقه طريق عبوديت و بندگي را تعيين مي‌كند و راه عملي آن را به بنده مي‌آموزد و بر همين اساس به آن «شريعت» ـ از «شارع» به معناي راه ـ و «منهاج» ـ به معناي راه ـ نيز گفته مي‌شود.



آنچه فقه به حساب نمي‌آيد(اجتهاد در مقابل نص)



در بعضي از موسوعه‌هاي فقهي(موسوعة جمال عبدالناصر) نكته‌اي تحت عنوان«ما ليس فقهاً» مشاهده مي‌شود كه ملخص آنچه در تو ضيح آن آمده، چنين است:



آرا و افكاري كه مبتني بر نص شرعي نيست و صرفاً از طريق اعمال نظر شخصي در احكام شرعي به دست مي‌آيد«فقه» ناميده نمي‌شود، مگر اينكه در جايگاه شايسته خود قرار گيرد و از كسي كه اهليت براي نظر دارد صادر شود. بر همين اساس است قضيه معروف و مسلمي كه مي‌گويد:«اجتهاد در مقابل نص مورد قبول نيست». نيز مبتني بر همين است قول فقها كه مي‌گويند:«اجتهادي كه مخالف كتاب خدا يا مخالف سنت يا مخالف اجماع باشد و يا گرچه مخالف اين سه منبع نيست ولي قولي است بدون دليل، هيچ‌كدام از اين موارد چهارگانه اعتباري ندارد و به آن«خلاف» گفته مي‌شود نه اينكه از مقوله «اختلاف معقول بين فقها» به حساب آيد و فقه ناميده شود و اگر قاضي‌اي بر اساس چنين اجتهادي قضاوت كند، قضاوتش باطل است».



آنگاه در همين كتاب براي هر كدام از اين موارد چهارگانه مثالي ذكر شده است. براي قول مخالف كتاب، به قول به«حليت ربا»، در بعضي از صور آن مثال زده شده، چرا كه ربا به هر شكل و صورتش مخالف آيه‌اي است كه مي‌گويد: «وَ اَحَلَّ اللهُ البَيعَ وَ حَرَّمَ الرِّبَا». و براي قول مخالف سنت مشهوره قطعي، به قولي مثال زده شده كه مي‌گويد:«زني كه سه بار طلاق گرفت با صرف ازدواج با زوجي ديگر ولو بدون دخول، بر زوج اول حلال مي‌شود، چرا كه اين قول مخالف حديث معروف نبوي است كه مي‌گويد با صرف ازدواج دوم بدون تحقق دخول، بر زوج اول حلال نمي‌شود(لا حتي يذوق العسيلة).



و براي قول مخالف با اجماع به قولي مثال مي‌زند كه مي‌گويد:«حكمي كه بر اساس يك اجتهاد معتبر از جانب يك قاضي صادر شده، ممكن است از جانب قاضي ديگري كه آن رأي را قبول ندارد(و به او نيز براي قضاوت رجوع شده) نقض كند.» چنين قولي مخالف اجماع است.



و «قول بلادليل» را قولي مي‌داند كه مستند به هيچ دليلي از ادله معتبره نباشد و از مجرد استحسان عقلي و هوا و هوس نفساني نشأت گرفته باشد(گرچه مخالف كتاب يا سنت يا اجماع نيز نباشد).68



در جواب اين سخن مي‌توان گفت كه چنين بحثي شبيه به مناقشات لفظيه است زيرا كسي كه نظري را ابداع مي‌كند و به عنوان«فقه» آن را عرضه مي‌دارد، در نگاه خود آن را مخالف با كتاب يا سنت و يا اجماع نمي‌بيند و به گمان خويش نظر او بر دليل و مستندي استوار است. پس در نگاه او«فقه» بر آن صادق است، گرچه در نگاه عقلاي قوم و اكثريت انديشمندان و فقيهان چنين نباشد و به نظر آنان چنين رأي و نظري، نه فقه لغوي بر آن صادق باشد و نه فقه اصطلاحي، زيرا بر اساس آنچه گذشت«فقه» در لغت و در فرهنگ قرآن و روايات به معناي بصيرت و فهم دقيق است و قطعاً سخن چنين كسي از دقت و بصيرت لازم برخوردار نيست معناي؛ چنان كه «فقه» در اصطلاح فقها به احكام شرعيه و عمليه‌اي گفته مي‌شود كه از ادله تفصيليه نشأت بگيرد و روشن است كه مقصود از ادله تفصيليه، ادله قطعيه يا ظنيه معتبره است و فرض بر اين است كه قول مزبور در نگاه معظم فقها فاقد آن است.



البته از اين نكته نبايد غافل شد كه براي اينكه هرج و مرج فقهي لازم نيايد و هر مدعي فقاهتي، با ابراز هر فتواي نسنجيده‌اي، اعوجاجي را در عالم فقه موجب نشود، لازم است از جانب فقها و فرهيختگان و نخبگان فقهي تدبيري انديشيده شود و ميزان و شاغولي ارائه گردد تا با حفظ و حراست از بالندگي فقه و قدرت پاسخگويي آن از مسائل مستحدثه پيدا نكنند و از حريم فقه و فقاهت به انزوا كشانده شوند.



شايد آنچه در لسان فقهاي اماميه به عنوان«مذاق مشهور» مطرح است و آنچه يكي از فقيهان برجسته معاصر(امام خميني) تحت عنوان«فقه جواهري» روي آن تأكيد داشته، ناظر به همين شاغول و ترازو باشد.



«فقه جواهري» فقهي است كه در عين بالندگي و پاسخگويي به حوادث واقعه و مسائل نوپيداي جامعه، از چهارچوب ضوابط استنباط و قواعد مطرح شده در اصول فقه خارج نمي‌شود و با مذاق عمومي مشهور قدما و سليقه بطانه و خواص اصحاب، هماهنگ است؛ مذاق و سليقه‌اي كه سينه به سينه از ملازمان و همراهان ويژه اهل بيت رسول، به فقهاي نسلهاي متأخر به ارث رسيده و نامحرمان كژانديش مدعي فقاهت به حريم آن راهي نداشته و ندارند.



واژ‌گان مرتبط


الف: «دين»


واژه «دين» در لغت و در اصل به معناي طاعت و انقياد و خضوع در مقابل فرمانها و مقرراتي معين است69 و نيز به معناي جزا و پاداش آمده7 زيرا لازمه طاعت و انقياد، جزا و پاداش است.71 به نظر مي‌رسد كه معناي اول در آياتي نظير«وَ أَخلَصُوا دِينَهُم لِلّهِ»72 و«مُخلِصينَ لَهُ الدّيِنَ»73 و«حَتّي لَا تَكُونَ فِتنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلّهِ»74 مراد است، چنان كه در مشتقاتي چون واژه «متديّن» نيز همين معنا اراده شده، زيرا به كسي گفته مي‌شود كه در مقابل فرمانها الهي مطيع و منقاد بوده باشد. معناي دوم نيز در آياتي نظير«مالكِ يَومِ الدّينِ» مقصود است.75



در اصطلاح قرآني و در ميان متشرعان و نيز عرف عقلا، مقصود از«دين» مجموع يك مكتب اعم از عقايد و اخلاق و احكام است و از همين قبيل است آيه«هُوَ الَّذِي أَرسَلَ رَسُولَهُ بِالهُدَي وَ دِينِ الحَقِ»76 و آيه«لَا يَدِينُونَ دِينَ الحَقِ...»77 و نيز آيه«شَرَعَ لَكُم مِنَ الدّينِ مَا وَصَّي بِهِ نُوحاً وَ الَّذي أَوحَينَآ إِلَيكَ»78 به قرينه ذيل آن«كَبُرَ عَلَي المُشرِكِينَ مَا تَدعُوهُم إِلَيهِ» كه ناظر به مسئله توحيد است؛ گرچه به توهم بعضي، مراد از آن در اين آيه و آيه دوم خصوص قوانين و مقررات است79 اما غالب مفسران به عموميت و شمول اين واژه در اين دو آيه تصريح كرده‌اند.8



استعمالات و تعبيرات رايج در ميان متشرعان و عرف عقلا نظير«دين اسلام» و يا«دين يهود» و «دين نصارا» نيز از همين قبيل است.



البته روشن است كه اين معنا نيز بي ارتباط با معناي لغوي(طاعت و خضوع) نيست، چرا كه با مجموعه عقايد و اخلاق و احكام ديني است كه طاعت و انقياد در مقابل شارع مقدس تحقق مي‌يابد.



از آنچه گذشت همخواني و هماهنگي اين واژه با واژه«فقه» روشن مي‌شود، زيرا اين واژه چه در فرهنگ قرآني و روايات و چه در عرف متشرعان صدر اول، به معناي بصيرت در مجموعه دين اعم از عقايد و اخلاق و احكام است و فقيه قرآني و فقيه اهل‌بيت معادل«دين‌شناس» و عارف به مجموعه دين است.



ب: «شَرع»، «شِرعة» و«شريعة»


«شَرع» در لغت مصدر «شَرَعَ يَشرَعُ شَرعاً» به معناي پيمودن طريق روشن است(الشرع نهج الطريق الواضح) اين معنا لازم است و گاه متعدي استعمال شده و به مفهوم وضع كردن و مقرّر كردن مي‌آيد نظير«أَم لَهُم شُرَكَاؤُا شَرَعُوا لَهُم مِّنَ الدِّينِ...»81 و«شَرَعَ لَكُم مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي...».82



اين كلمه گاهي از معناي مصدري بيرون آمده، به معناي«راه آشكار» (= الطريق النهج)83 مي‌آيد و در اين صورت مترادف با«شارع» به معناي واضح است كه در آيه«إِذ تَأتِيهِم حِيتَانُهُم يَومَ سَبتِهِم شُرَّعاً»84 به صيغه جمع(شرّع = جمع شارع) آمده است و اگر به خيابان شارع مي‌گويند به سبب آشكار بودن آن است. سرانجام در استعمالات عرفي و تعبيراتي نظير«شرع مقدس» معناي «ما شرعه الله»85 يعني آنچه خدا آن را وضع يا بيان كرده، اعم از عقايد و اخلاق و احكام، از آن اراده مي‌شود.



«شريعت» در لغت به معناي درگاه و سردر ورودي (= عتبه) و نيز به معناي آبشخور و جايگاهي كه بدون طناب از آن آب نوشيده مي‌شودـ«مورد الماء الذي يستقي منه بلا رِشاء»86 آمده است به مجموعه مسائل ديني اعم از عقايد و اخلاق و احكام نيز «شريعت» گفته مي‌شود از زيرا مايه سيراب شدن و طهارت كساني است كه آن را بپيمايند و سلوكي هماهنگ با آن داشته باشند.87



و مراد از «شريعت» در آيه هيجدهم جاثيه نيز همين معناست«ثمَّ جَعَلنَاكَ عَلََي شَرِيعَةٍ مِّنَ الأَمرِ».88 البته در اصطلاح فقها و كتب فقهي و تعبيراتي نظير «شرايع الاحكام» خصوص احكام فرعي عملي از آن اراده مي‌شود كه در اين صورت كاملاً مرادف با معناي اصطلاحي«فقه» است.



«شِرعه» نيز در لغت به معناي راه مستقيم آمده89 و چون بر وزن «فِعله» است، از آن نوع خاص از راه مستقيم اراده مي‌شود9 بر همين اساس است كه قرآن كريم به راهها و مذاهب مختلفي كه به مجموعه‌اي عقايد و اصول و قوانين مشترك منتهي مي‌شود «شِرعه» گفته است:«لِكُلٍّ جَعَلنَا مِنكُم شِرعَةً و مِنهَاجاً».91 روشن است كه «ما به الامتياز» شرايع آسماني، اموري فرعي و عملي است و دقيقاً از همين نكته مي‌توان نتيجه گرفت كه مراد از «شِرعه» خصوص احكام و فروعات عملي است و در نتيجه اخص و محدودتر از دو واژه «شريعت» و «دين» است.



از آنچه گذشت بدست مي‌آيد كه در ميان سه واژه «شرع»، «شرعة» و«شريعت» دومي و سومي همخواني بيشتري با معناي اصطلاحي واژه «فقه» دارند، زيرا همان گونه كه «فقه» در اصطلاح فقهاء به معناي خصوص قوانين و احكام فرعي است، از واژه «شِرعه» در فرهنگ قرآني و واژه«شريعت» در اصطلاح فقها و كتب فقهي نيز خصوص احكام فرعي اراده مي‌شود؛ گرچه «فقه» در فرهنگ قرآن و حديث با واژه «شَرع» و نيز واژه «شريعت» در اصطلاح قرآن و عرف متشرعه هماهنگي دارد، چراكه از هر سه معنايي اعم از عقايد و اخلاق و احكام اراده مي‌شود.



«منهاج»


«منهاج» از «نهج» بر وزن «ضرب»(نَهَجَ يَنهَجُ نَهجاً و نُهُوجاً) به معناي واضح بودن و آشكار شدن است (نَهَجَ اَمرُهُ = وَضَحَ وَاستَبانَ) اين واژه معناي متعدي نيز دارد كه عبارت از آشكار ساختن و نيز پيمودن است(نهج الطريق = بيّنه و سلكه)92 و «نهج» به معناي اسم مصدري و «مَنهج» و «منهاج» هر سه، به معناي «راه روشن» مي‌آيند.93



در اينكه مقصود از «منهاج» در فرهنگ قرآني يعني در آيه«لِكُلٍّ جَعَلنَا مِنكُم شِرعةً وَ مِنهَاجاً»94 چيست بين مفسران اختلاف است. راغب اصفهاني از ابن عباس نقل مي‌كند كه گفته است: «شرعة» به مقررات و احكامي گفته مي‌شود كه در قرآن وارد شده و «منهاج» احكامي است كه سنت پيامبر(ص) از آن حكايت دارد.95 البته روشن است كه اين تفاوت شاهد و دليل قاطعي ندارد.



در تبين و تحليل تفاوت اين دو واژه، دو وجه قابل ذكر است:



الف) همچنان كه درباره آب رودخانه دو چيز قابل تصور است: يكي آبشخور(= مورد الماء) و ديگر منهاج و راهي كه منتهي به آبشخور مي‌شود، در مورد با شرايع و اديان آسماني نيز دو چيز متصور است: نخست «شرعة» كه به مقررات و احكام عمليه‌اي گفته مي‌شود كه شارع مقدس آن را وضع مي‌كند و با اختلاف رسولان و به مقتضي شرايط و احوال مختلف زمانها پيوسته دگرگون مي‌شود، به گونه‌اي كه هر «شرعه‌اي» شرعه سابق را نسخ مي‌كند(درعين حال كه اصول ثابت نظير توحيد و اخلاص در توحيد و... مشترك‌اند).



و ديگر «منهاج» كه به طريق باز روشني اطلاق مي‌گردد كه به «شرعة» منتهي مي‌شود (و بالاخره چيزي غير از «شرعة» است نه اينكه مترادف آن و تأكيدي براي آن باشد) و اين راه روشن منتهي به شرعة عبارت از همان سنتي است كه ما را به احكام و قوانين قرآني رهنمون مي‌شود و جزئيات و تفريعاتي است كه از قبيل تطبيقاتي براي آن احكام كليه قرآني به حساب مي‌آيد (و بعيد نيست كه آنچه از ابن‌عباس گذشت و نيز آنچه ابن‌عاشور در تفسير «منهاج» به عنوان«عوائد الشريعة»96 مطرح كرده است ناظر به چنين معنايي بوده باشد) و يا كنايه از همان دلائلي است كه از طريق آن مي‌توان فروعات جزئي و تفريعات جديد را از دل شريعت بدست آورد و يا كنايه از طرق و قواعد فهم «شرعة» (= مقررات و احكام عمليه) است. ابن‌عاشور به اين دو احتمال نيز اشاره مي‌كند.97



ب) اين دو واژه دو اسم براي احكام عمليه و قوانين فرعي است، اما به دو اعتبار؛ «شرعة» به اعتبار اينكه از جانب شارع وضع شده و مشروعيت يافته و «منهاج» به اين اعتبار كه اين قوانين و احكام، راه روشن و طريقتي است براي رسيدن به اصول ثابت و اصلي شريعت و نيل به تقرب حق.



و يا «شرعة» به اين اعتبار كه «شرعة» همان«شريعت» است(چنان كه طبرسي در ذيل اين آيه در مجمع البيان به آن تصريح كرده) و «شرعة» و «شريعة» بودن احكام و مقررات ديني به جهت آب حيات و مايه طهارت بودن آن است و «منهاج» به اعتبار نهج و وضوحي كه دارد(يقال: طريق نهج و منهج: اي بيّن).98



شاهد وجه دوم اينكه «شرعه» و «منهاج» دو اسم براي يك مسمي هستند، اما به دو اعتبار روايتي از طريق فريقين نقل شده است و از طريق شيعه در كافي، از امام باقر(ع) آمده است كه آن حضرت پس از مطرح ساختن آيه« لِكُلٍّ جَعَلنَا مِنكُم شِرعةً وَ مِنهَاجاً» مي‌فرمايد:«والشرعة و المنهاج سبيل و سنة» و در توضيح «سبيل و سنة» مي‌فرمايد: «و كان من السنة و السبيل التي امر الله عز و جل بها موسي(ع) ان جعل الله عليهم السبت.»99 روايت جريان «سبت» در دين موسي(ع) را هم سنت مي‌داند و هم سبيل، يعني هم شرعه مي‌داند و هم منهاج.



از طريق اهل سنت، طبرسي از قناده نقل مي‌كند كه گفته است:



قوله لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجاً يقول سبيلاً و سنة و السنن مختلفه، للتوراة شريعة و للانجيل شريعة و للقرآن شريعة يحل الله فيها ما يشاء و يحرم ما يشاء بلاء ليعلم من يطيعه ممن يعصيه و لكن الواحد الذي لايقبل غيره التوحيد و الاخلاص لله الذي جاءت به‌الرسل1



در اين بيان نيز به قرينه اينكه تنها«سنت» توضيح يافته و در شرح«سبيل» چيزي ذكر نشده، سنت و سبيل يك چيزي به حساب آمده است. در هر حال، مطابق هر دو احتمال الف و ب، مترادف بودن و همخواني واژه «منهاج» با واژه «فقه» نياز به توضيح ندارد.



آيا به تشخيص موضوعات احكام«فقه» گفته مي‌شود؟



معروف اين است كه تشخيص موضوعات فقهيه به عهده«فقيه» نيست و به آن«فقه» گفته نمي‌شود در حالي كه اين سخن تنها در مورد بخشي از موضوعات احكام صحيح است اما بخش عمده‌‌‌اي از موضوعات وجود دارد كه قطعاً تعيين و تشخيص خصوصيات و جزئيات آن به عهده فقيه است و در نتيجه از مسائل فقهي به حساب مي‌آيد.



توضيح اينكه اگر مقصود از موضوعات فقهي موضوعات كلي و مستنبطه‌اي باشد كه در لسان ادله احكام براي مسائل فقهي بيان شده، نظير عناويني چون نماز، روزه، حج، غنيمت، كنز، غوص، شكي نيست كه استنباط آن از كتاب و سنت و تبيين و توضيح خصوصيات و اجزا و شرائط آن به عهده فقيه است. فقيه است مي‌تواند تشخيص دهد مثلاً نماز از چه اجزاء و شرائطي برخوردار است و يا معيار«غنيمت» و ميزان«كنز» چيست. مسلماً نبايد مقصود كساني كه مي‌گويند«تشخيص موضوع به عهده ‌عرف است نه فقيه» اين قبيل موضوعات باشد. و اگر مقصود، موضوعات جزئي است كه در حقيقت مصاديق خارجي آن موضوعات كلي است ـ كه ظاهراً همين مراد است ـ باز هم سخن مزبور را به نحو عام نمي‌توان پذيرفت، زيرا اين قبيل موضوعات را بايد به سه قسم تقسم كرد:



الف: موضوعات تخصصي علوم، نظير«كرويّت زمين در علم هيئت» كه در مسئله رؤيت هلال و وحدت و عدم وحدت افق، مؤثر است؛ عنوان «ميّت» و صدق و عدم صدق آن در مرگ مغزي كه در مسئله تعيين زمان آغاز عده وفات زوجه مردي كه به مرگ مغزي مبتلا شده، و نيز در مسئله جواز و عدم جواز تقسيم اموال او در ميان ورثه، تأثير دارد؛ عنوان «مضر بودن روزه» و صدق و عدم صدق آن در مورد فلان مريض خاص كه در مسئله وجوب يا حرمت گرفتن روزه مطرح است.



شكي نيست كه در تشخيص اين گونه موضوعات بايد به متخصصان رجوع كرد و «فقيه» در اين موارد مسئوليتي ندارد. ممكن است گفته شود كه فقيه مي‌تواند از كارشناسي متخصصان فن بهره بگيرد و پس از مشورت با آنان، اظهار نظر كند و مقلدانش را از تحير و سرگرداني بيرون آورد ولي اين بدان معنا نيست كه اگر مقلدي برخلاف رأي او به نتيجه‌اي رسيد و به آن قطع پيدا كرد نتواند به قطعش عمل كند.



ب: موضوعات عرفي كه نياز به تخصص علمي خاصي ندارد و تشخيص آن به عرف و ارتكازات عرفي حواله شده است. آنجا كه افراد عادي عرف غالباً از ارتكازات خودش غافل هستند، در تعيين اينكه مرتكز در اذهان عرف چيست به استنباط فقيه نياز است . رجوع فقيه به عرف از اين جهت كه خود، فردي از افراد عرفي و برخوردار از ارتكازات عرفي است در واقع رجوع به ارتكازات عرفي خودش است.



مثالهاي فراواني را مي‌توان در فقه پيدا كرد كه از اين قبيل است:



1. تشخيص اينكه قاب ساعت، سرمه‌دان، قاشق و چنگال و امثال آن جزو «اواني» (=ظروف) به حساب مي‌آيند يا نه(در مسئله حرمت استعمال اواني).



2. تشخيص اينكه داروهاي گياهي و مانند آن از مأكولات است يا نه(در مسئله استثنا مأكولات و ملبوسات از حكم وجوب سجده بر زمين و آنچه از زمين مي‌رويد)



3. تغيير تقديري در مسئله تنجس آب كر به وسيله تغيير رنگ و بو و طعم آن.



4. مشاهده زنان بي‌حجاب در تلويزيون در پخش مستقيم در مسئله حرمت نظر به نامحرم.



5. شنيدن آيه سجده از رسانه‌هاي عمومي در مسئله وجوب سجده پس از شنيدن آيات سجده.



6. رؤيت هلال با چشم مسلح(دوربين يا تلسكوپ) كه آيا مصداق«رؤيت هلال» كه موضوع در وجوب روزه يا وجوب افطار در اول ماه مبارك رمضان و اول ماه شوال مي‌باشد هست يا نه.



شكي نيست كه اين قبيل از موضوعات عرفي ، فني و تخصصي نيست، ولي به جهت پيچيدگي خاصي كه دارد از عهده افراد عادي بر نمي‌آيد و با توجه به حدت ذهن و ممارستي كه فقها از آن برخوردارند و از طرفي خود، فرد يا افرادي از افراد عرف هستند مي‌توانند به ارتكاز و فهم عرفي پي‌ببرند، لذا تشخيص و تعيين آن به عهده «فقيه» است و بررسي اين گونه موضوعات بخشي از «فقه» به حساب مي‌آيد. به بيان ديگر، اين گونه موضوعات، همانند بخش الف، تخصصي است اما متخصص آن تنها فقيه است كه وظيفه دارد در «فقه» به آن بپردازد.



ج: موضوعاتي كه تشخيص آن از عهده عرف عام بر مي‌آيد و نيازي به تبعيت از نظر متخصصان و يا فقيه نيست، نظير اينكه فلان مايع رنگين آيا مصداق خون هست يا نه، و يا فلان آب گل‌آلود، مصداق آب مطلق است يا آب مضاف موضوعات فراوان ديگري نيز وجود دارد كه به جهت پيچيده نبودن و سادگي و آساني از عهده عرف عام برمي‌آيد.




1. بحارالانوار، ج78، ص321، ح19.



2. غررالحكم، ح4 76.



3. كنزالعمال، ح28752.



4. همان، ح28768.



5. كافي، ج1، ص28، ح2.



6. همان، ج1، ص38، ح2.



7. فاطر، آيه1 .



8. شمس، آيه9.



9. سنن دارمي، ج1، ص89، عن علي‌بن‌ابي‌طالب(ع) عن النبي(ص)؛ تيسير الوصول، ج4، ص162، عن علي(ع).



1 . كافي، ج1، ص32، ح1، عن النبي(ص): «انما العلوم ثلاثة، آية محكمة و فريضة عادلة و سنة قائمة.»



11. نساء،آيه 13و14.



12. فاطر، آيه1 .



13. صحاح اللغة، ج6، ص224.



14. قاموس اللغة، ج4، ص289.



15. مصباح المنير، ص479.



16. ر.ك: فروغ اللغات، الجزائري، ص174.



17. ر.ك: التحقيق في كلمات القرآن الكريم، «فهم».



18. انبياء(21)، آيه79.



19. «الفقه هو التوصل الي علم غائبٍ بعلمٍ شاهدٍ.» مفردات راغب، ماده «فقه».



2 . الفروق اللغوية، الفرق بين العلم و الفقه، ص412.



21. النهاية، ج2، ص465.



22. الغريبين، ج2، ص126.



23. ر.ك: المنثور في القواعد، ج1، ص12.



24. همان.



25. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ماده «فقه».



26. همان، ماده «فهيم».



27. ر.ك: المنثور في القواعد، ج1، ص12.



28. اين نقض از جانب زركشي در المنثور في القواعد، ج1، ص12 صورت گرفته است.



29. به اين آيه و آيه بعد در «الموسوعة الفقيهة» كويتي استدلال شده است(ر.ك: الجزء الاول، ص11).



3 . هود، آيه91.



31. اسراء، آيه44.



32. نساء، آيه78.



33. ر.ك: المنثور في القواعد، ج1، ص12.



34. توبه، آيه122.



35. انعام، آيه65.



36. توبه، آيه87.



37. طه، آيه28.



38. الميزان، ج7، ص29 .



39. آل عمران، آيه19.



4 . ر.ك: نهج البلاغه، حكمت 9 ؛ سنن دارمي، ج1، ص89؛ تيسير الوصول، ج2، ص162، از اميرمؤمنان علي(ع).



41. كافي، ج1، ص7 ، ح8؛ ر.ك: سنن دارمي، ج1، ص89.



42. كنزالعمال، ح2895 .



43. الاختصاص، ص232.



44. بحارالانوار، ج2، ص54.



45. ر.ك: منية المريد، ص157.



46. ر.ك: المحجة البيضاء، ج1، ص81 ـ 83.



47. ر.ك: الفقه الاسلامي و أدلته، ج1، ص29؛ مرآة الاصول، ج1، ص44؛ التوضيح لمتن التنقيح، ج1، ص1 .



48. موسوعة جمال عبد الناصر، ج1، ص9.



49. الفقه الاسلامي و أدلته، ج1، ص3 .



5 . شرح جمع الجامع للمحلي، ج1، ص32؛ شرح الـاسنوي، ج1، ص24؛ المدخل الي مذهب احمد، ص58.



51. روضة الواعظين، ج2، ص465.



52. دعائم الاسلام، ج2، ص16، ح12.



53. فروع كافي، ج5، ص15 ، ح1.



54. بحارالانوار، ج2، ص5، ح1 .



55. همان، ص48، ح8.



56. همان، ص49.



57. همان، ص56.



58. همان، ص82.



59. همان، ص184.



6 . همان، ص2 8.



61. همان، ص156.



62. همان، ج89، ص1 7.



63. همان، ج24، ص232 و 237 و ج2، ص293.



64. شرح جمع الجامع للمحلي، ج1، ص32؛ شرح الـآسنوي، ج1، ص24؛ المدخل الي مذهب احمد، ص58.



65. ر.ك: عدة الاصول، ج1، ص21؛ معالم الدين، ص26؛ الاصول العامة للفقه المقارن، ص15؛ مفتاح الوصول إلي علم الـأصول، ج1، ص22 و 23.



66. ر.ك: الموسوعة الفقهية الكويتية، ج1، ص13.



67. ذاريات، آيه56.



68. ر.ك: موسوعة الفقه الاسلامي المعروفه بموسوعة جمال عبدالناصر، ج1، ص13.



69. مفردات راغب و التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ماده «دين».



7 . ر.ك: مفردات راغب، ماده «دين».



71. ر.ك: تفسير المنار، ج3، ص257.



72. نساء، آيه146.



73. بيّنه، آيه5.



74. انفال، آيه39.



75. حمد، آيه4.



76. توبه، آيه33.



77. توبه، آيه29.



78. شوري، آيه13.



79. الموسوعة الفقهية، ج ، ص17.



8 . تفسير مراغي، ج25، ص23 و ج1 ، ص92؛ تفسير ابن عاشور، ج25، ص118؛ تفسير المنير، ج1 ، ص174 وج25، ص38.



81. شوري، آيه21.



82. شوري، آيه13.



83. مفردات راغب، ماده«شرع».



84. اعراف، آيه163.



85. المعجم الوسيط، ماده«شرع».



86. همان.



87. مفردات راغب، ماده«شرع».



88. ر.ك: الميزان، ابن عاشور و التفسير المنير، ذيل جاثيه، آيه18.



89. المعجم الوسيط، ماده«شرع».



9 . التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ماده«شرع».



91. مائده، آيه48.



92. المعجم الوسيط، ماده«نهج».



93. مفردات راغب و المعجم الوسيط، ماده«نهج».



94. مائده، آيه48.



95. مفردات راغب، ماده«شرع».



96. مجمع البيان، ذيل آيه48، سوره مائده.



97. تفسير ابن‌عاشور، ذيل آيه48، سوره مائده.



98. المعجم الوسيط، ماده«نهج».



99. كافي، ج2، ص29.



1 . تفسير طبري(جامع البيان)، ج6، ص175.



/ 1