تجليات قرآني در شعر شاعران
تجلّى قرآن در شعر شاعران بر چند گونه است:
1. تجلّى واژگانى
در اين شيوه شاعر از پاره اى از واژه ها و تركيب هاى واژگانى قرآنى وام مى گيرد و بر شيوايى و فصاحت و بلاغت و بلندى معناى شعر خود مى افزايد, واژگانى را از قرآن مى گيرد كه ريشه قرآنى داشته باشند, حال مستقيم و يا غيرمستقيم كه مى تواند از شعر شاعران ديگ ر گرفته باشد. تجلّى واژگانى خود به دو شيوه تجلّى واژگانى مستقيم و تجلّى واژگانى مترجم, تقسيم مى شود.الف. تجلّى واژگانى مستقيم
در اين شيوه, واژه يا تركيبى قرآنى با همان تركيب و ساختار عربى خويش, بى هيچ دگرگونى يا با اندك تفاوتى در شعر راه مى يابد, مانند اين بيت:
نوشته اند بر ايوان جنة المأوي
كه هر كه عشوه دنيا خريد واى بر او
كه هر كه عشوه دنيا خريد واى بر او
كه هر كه عشوه دنيا خريد واى بر او
ب. تجلّى واژگانى مترجم
در اين شيوه شاعر از گردانيده شده و يا پارسى شده تركيب قرآنى استفاده نموده از آن در شعر خود بهره مى گيرد, مثلاً:
آن شب قدرى كه گويند اهل خلوت امشب است
ييا رب اين تأثير از سوى كدامين كوكب است
ييا رب اين تأثير از سوى كدامين كوكب است
ييا رب اين تأثير از سوى كدامين كوكب است
2. تجلّى اقتباسى
در اين شيوه, شاعر, عبارت قرآنى يا عبارت روايى و يا بيت معروفى از ديگر شاعران در شعر خود مى آورد, بدان سبب كه معلوم باشد قصد اقتباس است نه سرقت. بايد توجه داشت كه اگر نص آيه يا حديث يا بيت آورده شود آن را (درج) گويند, مانند اين بيت معروف رضى الدين نيشابورى كه اقتباس از آيه 139 سوره اعراف است :
چو رسى به طور سينا (ارنى) مگو و بگذر
كه نيرزد اين تمنّا به جواب (لن ترانى)
كه نيرزد اين تمنّا به جواب (لن ترانى)
كه نيرزد اين تمنّا به جواب (لن ترانى)
3. تجلى تضمينى
در اين شيوه شاعر, آيتى از قرآن و يا حديثى يا مصراعى يا بيتى از شعر در سروده خود مى آورد مانند:
چه خوش گفت فردوسى پاكزاد
ميازار مورى كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
كه رحمت بر آن تربت پاك باد
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
بسم الله الرحمن الرحيم
هست كليد در گنج حكيم
هست كليد در گنج حكيم
هست كليد در گنج حكيم
4. تجلى حلّ يا تحليل
در اين شيوه, شاعر براى آذين بندى سخن خويش از آيه و يا حديثى بهره مى جويد و به ناچار بيش از پيش ساختار آن را در هم مى ريزد و طرحى دگر مى اندازد كه اين شيوه بيشتر در اشعار مولوى به چشم مى خورد, مانند:
گفت موتوا كلكم من قبل
أن يأتى الموت تموتوا بالفتن
أن يأتى الموت تموتوا بالفتن
أن يأتى الموت تموتوا بالفتن
5. تجلى گزارشى (ترجمه ـ تفسير)
در اين شيوه, شاعر, مضمون آيه يا حديثى را به صورت ترجمه و يا تفسير به زبان پارسى بيان مى كند, مانند:
قيمت هر كس به قدر علم اوست
اين چنين گفتا اميرالمؤمنين
اين چنين گفتا اميرالمؤمنين
اين چنين گفتا اميرالمؤمنين
آدمى مخفى است در زير زبان
اين زبان پرده است بر درگاه جان
اين زبان پرده است بر درگاه جان
اين زبان پرده است بر درگاه جان
6. تجلّى تلميحى
در اين شيوه, شاعر پارسى گوى, سخن خويش را بر پايه نكته اى قرآنى يا روايى بنا مى نهد, اما آن را به عمد با اشاره و نشانه اى همراه مى سازد تا خواننده اهل معرفت را به آنچه خود نظر داشته, رهنمون گرداند.مانند:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
7. تجلى تأويلى
در اين شيوه, شاعر يك آيه يا روايت را مدّ نظر داشته و به تأويل و تفسير آن مى پردازد, مانند حديثى كه مى فرمايد: (حبّ الوطن من الايمان). در اين حديث وطن را تأويل به وطن آن سويى و ملكوتى انسان كرده اند, مانند اين ابيات مرحوم شيخ بهايى در نان و حلوا:
قم توجه شطر اقليم النعيم
گنج علم ما ظهر مع ما بطن
اين وطن مصر و عراق و شام نيست
زآن كه از دنياست اين اوطان تمام
حبّ دنيا هست رأس هر خطا
از خطا كى مى شود ايمان عطا
واذكر الاوطان و العهد القديم
گفت از ايمان بود حبّ الوطن
اين وطن شهرى است كان را نام نيست
مدح دنيا كى كند خير الأنام
از خطا كى مى شود ايمان عطا
از خطا كى مى شود ايمان عطا
* غزليات
همه در عيد به صحرا و گلستان بروند
من سرمست ز ميخانه كنم رو به خدا
من سرمست ز ميخانه كنم رو به خدا
من سرمست ز ميخانه كنم رو به خدا
عاشق روى توام اى گُل بى مثل و مثال
بخدا غير تو هرگز هوسى نيست مرا
بخدا غير تو هرگز هوسى نيست مرا
بخدا غير تو هرگز هوسى نيست مرا
پرده از روى بينداز به جان تو قسم
غير ديدار رُخت ملتمسى نيست مرا
غير ديدار رُخت ملتمسى نيست مرا
غير ديدار رُخت ملتمسى نيست مرا
همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست
كور دل آن كه نيــابد به جهان جــاى تو را
كور دل آن كه نيــابد به جهان جــاى تو را
كور دل آن كه نيــابد به جهان جــاى تو را
سرزلفت به كنارى زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود, خرقه كشد سوى فنا
تا جهان محو شود, خرقه كشد سوى فنا
تا جهان محو شود, خرقه كشد سوى فنا
رسم آيا به وصال تو كه در جان منى؟
هجر روى تو كه در جان منى نيست روا
هجر روى تو كه در جان منى نيست روا
هجر روى تو كه در جان منى نيست روا
جز عشق تو هيچ نيست اندر دل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گل ما
عشق تو سرشته گشته اندر گل ما
گر نوح ز غرق سوى ساحل ره يافت
اين غرق شدن همى بود ساحل ما
اين غرق شدن همى بود ساحل ما
اين غرق شدن همى بود ساحل ما
اى جلوه ات جمال ده هر چه خوبرو
اى غمزه ات هلاك كن هر چه شيخ و شاب
اى غمزه ات هلاك كن هر چه شيخ و شاب
اى غمزه ات هلاك كن هر چه شيخ و شاب
هر كجا پا بنهى حسن وى آنجا پيداست
هر كجا سر بنهى سجده گه آن زيباست
هر كجا سر بنهى سجده گه آن زيباست
هر كجا سر بنهى سجده گه آن زيباست
جمله خوبان برِ حسن تو سجود آورند
اين چه رنجى است كه گنجينه پير و برنا است
اين چه رنجى است كه گنجينه پير و برنا است
اين چه رنجى است كه گنجينه پير و برنا است
واى اگر پرده ز اسرار بيفتد روزى
فاش گردد كه چه در خرقه اين مهجور است
فاش گردد كه چه در خرقه اين مهجور است
فاش گردد كه چه در خرقه اين مهجور است
با مدعى بگو كه تو و جّنت النعيم
ديدار يار حاصل سرّ نهان ماست
ديدار يار حاصل سرّ نهان ماست
ديدار يار حاصل سرّ نهان ماست
ما عاشقان ز قلّه كوه هدايتيم
گلشن كنيد ميكده را اى قلندران
با مطربان بگو كه طرب را فزون كنند
دست گداى صومعه بالا به سوى ماست
روح الامين به سدره پى جست وجوى ماست
طير بهشت مى زده در گفت وگوى ماست
دست گداى صومعه بالا به سوى ماست
دست گداى صومعه بالا به سوى ماست
هر كسى از گنهش پوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من غافر و توّاب من است
دوست در طاعت من غافر و توّاب من است
دوست در طاعت من غافر و توّاب من است
عارفان رخ تو جمله ظلومند و جهول
اين ظلومى و جهولى سرو سوداى من است
اين ظلومى و جهولى سرو سوداى من است
اين ظلومى و جهولى سرو سوداى من است
عالم و جاهل و زاهد همه شيداى تواند
اين نه تنها رقم سرّ سويداى من است
اين نه تنها رقم سرّ سويداى من است
اين نه تنها رقم سرّ سويداى من است
من چه گويم كه جهان نيست بجز پرتو عشق
ذوالجلال است كه بر دهر و زمان حاكم اوست
ذوالجلال است كه بر دهر و زمان حاكم اوست
ذوالجلال است كه بر دهر و زمان حاكم اوست
من به يك دانه به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود كه در ملك جهان دامم نيست
چه گمان بود كه در ملك جهان دامم نيست
چه گمان بود كه در ملك جهان دامم نيست
گر سليمان بر غم مور ضعيفى رحمت آرد
در بر صاحبدلان والاى و سرافراز گردد
در بر صاحبدلان والاى و سرافراز گردد
در بر صاحبدلان والاى و سرافراز گردد
يياد روى تو غم هر دو جهان از دل برد
صبح اميد, همه ظلمت شب باطل كرد
صبح اميد, همه ظلمت شب باطل كرد
صبح اميد, همه ظلمت شب باطل كرد
آتشى را كه ز عشقش به دل و جانم زد
جانم از خويش گذر كرد و خليل آسا شد
جانم از خويش گذر كرد و خليل آسا شد
جانم از خويش گذر كرد و خليل آسا شد
معجز عشق ندانى تو زليخا داند
كه برش يوسف محبوب چنان زيبا شد
كه برش يوسف محبوب چنان زيبا شد
كه برش يوسف محبوب چنان زيبا شد
گر تو آدم زاده هستى علّم الأسما چه شد
قاب قوسينت كجا رفته است أو أدنى چه شد
قاب قوسينت كجا رفته است أو أدنى چه شد
قاب قوسينت كجا رفته است أو أدنى چه شد
مرشد از دعوت به سوى خويشتن بردار دست
لا الـهت را شنيـدستـم ولى الاّ چـه شـد
لا الـهت را شنيـدستـم ولى الاّ چـه شـد
لا الـهت را شنيـدستـم ولى الاّ چـه شـد
دنباله صبح ليلة القدر
خور با رخ آشكار آمد
خور با رخ آشكار آمد
خور با رخ آشكار آمد
او بود و كسى نبود با او
يكتا و غريب وار آمد
يكتا و غريب وار آمد
يكتا و غريب وار آمد
گلزار ز عيش لاله باران شد
سلطان زمين و آسمان آمد
سلطان زمين و آسمان آمد
سلطان زمين و آسمان آمد
يوسفى بايد كه در دام زليخا دل نبازد
ور نه خورشيد و كواكب در برش مفتون نداند
ور نه خورشيد و كواكب در برش مفتون نداند
ور نه خورشيد و كواكب در برش مفتون نداند
آن كه بشكست همه قيد, ظلوم است و جهول
و آن كه از خويش و همه كون و مكان غافل بود
و آن كه از خويش و همه كون و مكان غافل بود
و آن كه از خويش و همه كون و مكان غافل بود
طلوع صبح سعادت فرا رسد
كه شبش يگانه يار به خلوت بداد اذن ورود
كه شبش يگانه يار به خلوت بداد اذن ورود
كه شبش يگانه يار به خلوت بداد اذن ورود
موسى اگر نديد به شاخ شجر
رخش بى شك درخت معرفتش را ثمر نبود
رخش بى شك درخت معرفتش را ثمر نبود
رخش بى شك درخت معرفتش را ثمر نبود
بلقيس وار گر در عشقش نمى زديم
ما را به بارگاه سليمان گذر نبود
ما را به بارگاه سليمان گذر نبود
ما را به بارگاه سليمان گذر نبود
خواست شيطان بد كند با من ولى احسان نمود
از بهشتم بـرد بيـرون بسته جانــان نمـود
از بهشتم بـرد بيـرون بسته جانــان نمـود
از بهشتم بـرد بيـرون بسته جانــان نمـود
غمزه ات در جان عاشق برفروزد آتشى
آن چنـان كـز جلوه اى بـا موسى عمـران نمود
آن چنـان كـز جلوه اى بـا موسى عمـران نمود
آن چنـان كـز جلوه اى بـا موسى عمـران نمود
ابن سينا را بگو در طور سينا ره نيافت
آن كه را برهـان حيران سـاز تو حيران نمود
آن كه را برهـان حيران سـاز تو حيران نمود
آن كه را برهـان حيران سـاز تو حيران نمود
از اقامتگه هستى به سفر خواهم رفت
به سـوى نيستيم رخت كشــان خواهى ديـد
به سـوى نيستيم رخت كشــان خواهى ديـد
به سـوى نيستيم رخت كشــان خواهى ديـد
قدسيان را نرسد تا كه به ما فخر كنند
قصه علّم الأسمــا به زبـان است هنوز
قصه علّم الأسمــا به زبـان است هنوز
قصه علّم الأسمــا به زبـان است هنوز
هر طرف رو كنم تويى قبله
قبله, قبله نما نمى خواهم
قبله, قبله نما نمى خواهم
قبله, قبله نما نمى خواهم
در آتش عشق تو خليلا نه خزيديم
در مسلخ عشّاق تو فرزانه و فرديم
در مسلخ عشّاق تو فرزانه و فرديم
در مسلخ عشّاق تو فرزانه و فرديم
تو خطا كارى و حق آگاه است
حيله گر زهد نمايى بس كن
حيله گر زهد نمايى بس كن
حيله گر زهد نمايى بس كن
حق غنيّ است, برو پيش غني
نزد مخلوق, گدايى بس كن
نزد مخلوق, گدايى بس كن
نزد مخلوق, گدايى بس كن
زد خليل عالم چون شمس و قمر را به كنار
جلـوه دوست نبــاشـد چو مـن و آفـل مـن
جلـوه دوست نبــاشـد چو مـن و آفـل مـن
جلـوه دوست نبــاشـد چو مـن و آفـل مـن
طور سينا را بگو ايام صعق آخر رسيد
موسى حق در پى فرعون باطل آمده
موسى حق در پى فرعون باطل آمده
موسى حق در پى فرعون باطل آمده
زاده اسماء را با جنة المأوى چه كارى
در چم فردوس مى مـاندم اگر شيطان نبودى
در چم فردوس مى مـاندم اگر شيطان نبودى
در چم فردوس مى مـاندم اگر شيطان نبودى
يوسفا از چاه بيرون آى تا شاهى نمايى
گر چه از اين چـاه بيرون آمدن آسـان نبودى
گر چه از اين چـاه بيرون آمدن آسـان نبودى
گر چه از اين چـاه بيرون آمدن آسـان نبودى
رسد جانم به فوق قاب قوسين
كه خورشيد شب تارم تو باشى
كه خورشيد شب تارم تو باشى
كه خورشيد شب تارم تو باشى
* رباعيات
طى شد شب هجر (قدر) و مطلع فجر نشد
ييــارا دل مـرده تشنـه پـــاسخ تـو است
ييــارا دل مـرده تشنـه پـــاسخ تـو است
ييــارا دل مـرده تشنـه پـــاسخ تـو است
فردا كه به صحنه مجازات روم
گويند كه هنگام ندامت بگذشت
گويند كه هنگام ندامت بگذشت
گويند كه هنگام ندامت بگذشت
تا جلوه او جبال را دكّ نكند
پيوسته خطاب لن ترانى شنوي
فانى شو تا خود از تو منفكّ نكند
تا صعق تو را ز خويش مندكّ نكند
فانى شو تا خود از تو منفكّ نكند
فانى شو تا خود از تو منفكّ نكند
ذرات جهان ثناى حق مى گويند
ما كور دلان, خامششان پنداريم
با ذكر فصيح راه او مى پويند
تسبيح كنان لقاى او مى جويند
با ذكر فصيح راه او مى پويند
با ذكر فصيح راه او مى پويند
جز فيض وجود او نباشد هرگز
مرگ است اگر هستى ديگر بيني
بودى جز بود او نباشد هرگز
جز عكس نمود او نباشد هرگز
بودى جز بود او نباشد هرگز
بودى جز بود او نباشد هرگز
اى ياد تو روح بخش جان درويش
اى مهر جمال تو دواى دل ريش
اى مهر جمال تو دواى دل ريش
اى مهر جمال تو دواى دل ريش
او نور زمين و آسمان ها باشد
قرآن گويد, چنان نشان كى يابى
قرآن گويد, چنان نشان كى يابى
قرآن گويد, چنان نشان كى يابى
هيهات كه تا اسير ديو نفسي
از راه (دنى) سوى (تدلّى) گذرى
از راه (دنى) سوى (تدلّى) گذرى
از راه (دنى) سوى (تدلّى) گذرى
دكّ كن جبل خودى خود چون موسي
تا جلوه كند جمال او بى أرنى
تا جلوه كند جمال او بى أرنى
تا جلوه كند جمال او بى أرنى
* قصايد
لم يلدم بسته لب و گرنه بگفتم
دخت خدايند اين دو نور مطهّر
دخت خدايند اين دو نور مطهّر
دخت خدايند اين دو نور مطهّر
امرش قضا حكمش قدر
خــاك رهش زيبد اگر
بر طره سـايد حور عين
حبّش جنان بغضش سقر
بر طره سـايد حور عين
بر طره سـايد حور عين
گو بيا بشنو به گوش دل نداى (انظرونى)
اى كه گشتى بى خود از خوف خطاب (لن ترانى)
اى كه گشتى بى خود از خوف خطاب (لن ترانى)
اى كه گشتى بى خود از خوف خطاب (لن ترانى)
* مسمّط
نورش از (كن) كرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه اخرس
نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه اخرس
نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه اخرس
* ترجيع بند
اى موسى صعق ديده در عشق
از جلوه طور لامكانى
از جلوه طور لامكانى
از جلوه طور لامكانى
اى اصل شجر ظهورى
از تو در پرتو سرّ سرمدانى
از تو در پرتو سرّ سرمدانى
از تو در پرتو سرّ سرمدانى
اى دور نماى پور آزر
ناديده افول حق ز منظر
ناديده افول حق ز منظر
ناديده افول حق ز منظر
* قطعات و اشعار پراكنده
دعوى ايّاك نعبد يك دروغى بيش نيست
من كه در جــان و سرم بــاشد هـواى بندگى
من كه در جــان و سرم بــاشد هـواى بندگى
من كه در جــان و سرم بــاشد هـواى بندگى
با عشق رخت خليل را نارى نيست
جوياى تو با فرشته اش كارى نيست
جوياى تو با فرشته اش كارى نيست
جوياى تو با فرشته اش كارى نيست
در غم دورى رويش همه در تاب و تبند
همه ذرّات جهان در پى او در طلبند
همه ذرّات جهان در پى او در طلبند
همه ذرّات جهان در پى او در طلبند