پيامبران براي هدايت آمدهاند
(بحثي دربارة چند مسألة كلامي جديد)
سيدمحمد حكاك
پيامبران براي هدايت آمدهاند و در اين هيچ شكي نيست؛ چرا كه هم عقل بدان حكم ميكند و هم خود پيامبران چنين ادعايي داشتهاند. خداوند كه واجبالوجود است، از جميع جهات و حيثيات واجب است؛ يعني ضرورتاً همة جهات كمال را دارد و از هر نقصي مبراست.
يكي از كمالات او فياضيت است. يعني به هر موجودي، هر مقدار از وجود و كمال را، كه مستحق آن است عطا ميكند و او را به منزل مقصودش ميرساند. انسان به عنوان يكي از موجودات، مشمول اين امر است و خداوند از طريق هدايت عامهاش، او را به كمال نهايياش (سعادت) رهبري ميكند.
اگر ابزاري كه براي هدايت انسان در وجود او قرار داده شده - كه عمده آن عقل است - براي تحقق اين امر كافي باشد، نيازي به هدايت بيروني (ارسال رسل) نيست، و فياضيت خدا در خصوص او با همان اسباب محقق ميشود، و الا ارسال پيامبران امري ضروري خواهد بود. اما عقل براي هدايت انسان كافي نيست و - ما اكنون نميخواهيم وارد اين بحث شويم. فقط همينقدر ميگوئيم كه اگر نبوتي در عالم بوده است، از جمله اركان آن، همين ناتواني عقل آدمي، در رهبري او به سوي سعادت بوده است. همچنانكه قصد نداريم از قلمرو دين بحث كنيم و بگوئيم كدام حوزه، از توانايي عقل بيرون است. اينكه مقصود خداوند از برانگيختن پيامبران و مأمور ساختن آنها به ابلاغ پيامها و تعاليمش و فرستادن آنان به منزلة حجتهايش به سوي مردم، تنها و تنها هدايت انسانها بوده و تمام مقاصد ديگر كه در كتب آسماني ذكر شده از فروع همين مقصود كلي بوده است، آري اين امر مستقل از بحث قلمرو دين است. اين قلمرو هرچه باشد تأثيري در اين موضوع ندارد، كه انبيا آمدهاند تا بشر را راهنمايي كنند و حجت خدا بر او باشند.
خود رسولان الهي نيز همين ادعا را داشتهاند. و اين معني خصوصاً در قرآن - كه روي سخن در اين نوشته به ويژه با پيروان اين كتاب آسماني است - روشنتر از آفتاب است و ما نيازي به استشهاد به آيات آن نميبينيم. ضمناً با توجه به آنچه گفتيم، تعريف ما از دين مجموعة تعاليمي است كه خدا از جانب خود به افرادي برگزيده از بشر، از طريق وحي القا ميكند و آنان را به منزلة حجتهاي خود مأمور ميسازد تا آن تعاليم را به منظور هدايت انسانها، بدانها ابلاغ كنند. البته درست است كه دين به معني حس ديني هم هست و در قرآن نيز، به اين معني هم به كار رفته است. ولي اين معني مورد بحث ما نيست؛ مراد ما، همان معني اول است. كساني كه دين را به نحوي ديگر معني ميكنند، روي سخن ما در اينجا با آنان نيست. آنان در اين امر آزادند و هركس ميتواند هر لغتي را براي هر معنايي، اصطلاح قرار دهد. مثلاً ميتوان دين را حتي مطلق عقيده،
معني كرد. به طوري كه شامل عقيدة كفر و شرك و الحاد هم بشود. سخن ما در اين نوشته با كساني است كه دين را به همان معني اول ميگيرند و به حكم عقل، به لزوم دين در هر عصري اعتقاد دارند و خصوصاً معتقدند، كه انبيا براي هدايت آمدهاند و از آن ميان، به ويژه روي سخن با كساني است كه پيرو قرآنند و به اين عنوان سخن ميگويند و كتاب و مقاله مينويسند.
حال ميخواهيم ببينيم لوازم اين اعتقاد چيست، اگرچه قصد احصأ همة آنها را نداريم.
1 - عصمت:
اگر پيامبران براي هدايت آمدهاند و مأمور ابلاغ تعاليم خدا به انسانهايند، مسلماً بايد معصوم؛ يعني از خطا و گناه مصون باشند، تا بتوانند وحي را صحيح و سالم به دست مردم برسانند، و مردم بتوانند در اين خصوص به آنها اعتماد كامل داشته باشند.
عصمت آنها از خطا، چنانكه گفتهاند در سه مرحلة تلقي، حفظ، و ابلاغ وحي است. آنان از گناه نيز مصونند؛ يعني كاري خلاف امر خدا انجام نميدهند. با قبول ضرورت پيامبري، لزوم عصمت پيامبران، امري بديهي است؛ چرا كه امكان ندارد كسي پيامبران را پيامبر بداند و به تعريف دين - بدان صورت كه گفتيم- معتقد باشد و اندكي در ضرورت عصمت آنان ترديد كند. وجود كوچكترين احتمال خطا و گناه در مورد پيامبران، موجب تزلزل و بطلان اصل نبوت خواهد شد و اذا دخل الاحتمال بطل الاستدلال.
باري، اثبات عصمت انبيا، امري سهل است و اين سخن بعضي از نويسندگان مسلمان كه ميگويند: اثبات عصمت رنج عظيم ميطلبد - كه خود حاكي از ترديد در عصمت است - ماية شگفتي است.
2 - حجيت كتب آسماني:
كتب آسماني اولاً كلام خدا هستند ثانياً به علت عصمت پيامبران، صحيح و سالم به دست مردم ميرسند. بنابراين حجتند و در برابر آنها بايد تسليم محض بود. و بدون اين حجيت، هدايتگري پيامبران و حجت خدا بودن آنان، منتفي خواهد بود.البته روشن است كه مقصود از حجيت كتب آسماني، اين نيست كه پيامبران در اصل ادعاي نبوتشان نيز، مستغني از دليلند و قولشان حجت است. نه. در آن خصوص بايد دليل بياورند. اين حق را هم عقل و هم قرآن به مردم دادهاند كه از مدعيان نبوت دليل مطالبه كنند. اما بعد از اثبات نبوتشان، ديگر كتاب آنها، براي مردم حجت است و آنچه ميگويند اگر دليلي هم همراهش نباشد، مطاع است.
3 - مصونيت دين از تحريف:
دين بعد از آنكه صحيح و سالم به واسطة پيامبر به مردم رسيد، بايد در ميان مردم از تحريف مصون بماند و هيچكس به خطا يا عمد آن را از صورت اصلي و آسمانياش نگرداند. در غير اين صورت، دورة حيات آن دين به سر آمده، و ارسال پيامبري ديگر و انزال كتابي ديگر ضروري خواهد بود.در خصوص قرآن - كه آخرين كتاب آسماني است- اين مصونيت از تحريف، تا قيامت برقرار است. چنانكه اعتقاد مسلمانان نيز چنين است.
مسألة مصونيت كتاب آسماني از تحريف، به صورتي كه بيان شد، همچون مسألة عصمت، به سادگي از مسألة نبوت استنباط و استنتاج ميشود و كمترين ترديد در آن، موجب ترديد در خود نبوت خواهد بود. ممكن نيست كسي به لزوم دين و وجود حجت الهي و سند آسماني در اين زمان معتقد باشد، در عينحال هيچيك از كتب آسماني موجود را مصون از تحريف نداند. ترديد در مصونيت قرآن از تحريف، خصوصاً از جانب پيروان قرآن و معتقدان به خاتميت پيامبر اسلام سخت عجيب است.
4 - كمال دين:
تعاليم آسماني در هر عصري و مكاني به مقداري كه لازم است نازل ميشود. بنابراين در نسبت با شرايط نزول، كامل است. و اين كمال در دين خاتم مطلق است؛ يعني تمام آنچه براي هدايت انسان بما هو انسان ضروري است. در اين دين موجود است. معني ندارد بگوييم بشر به تعاليم آسماني نيازمند است ولي اين تعاليم از سوي خداي فياض و حكيم به طور ناقص نازل ميشود، همچنانكه نزول آن بيش از مقدار لازم نيز لغو و خلاف حكمت است.بدين ترتيب اين سخن بعضي از نويسندگان مسلمان، كه اگر پيامبر اسلام عمر بيشتري ميكرد قرآن بسي بيشتر از مقداري ميشد كه اكنون هست، سخت ناصواب است. همچنين اين سخن نيز كه دين توسط تجارب ديني (روحي و اجتماعي) مسلمانان بسط پيدا ميكند و كامل و فربه ميشود، از درجة اعتبار ساقط ميگردد. اين سخنان اصلاً با تعريفي كه از دين ذكر كرديم، سازگار نيست، مگر تعريف خود را تغيير دهيم. اگر دين را از جانب خدا و پيامبر را حجت او و هادي بشر ميدانيم و در برابر قرآن تسليم هستيم، چگونه ممكن است آن را ناقص بدانيم و حاصل تجارب ديني ديگران را در عرض و هم ارز قرآن قرار دهيم؟ اين سخنان هم خلاف حكم عقل است و هم منافي با نص صريح قرآن.
مسلمانان - فرداً و مجتمعاً - هرچه تجربة دروني همچون كشف، شهود، رؤيا و الهام دارند و نيز در رويارويي با حوادث فردي و اجتماعي هر حكم ديني كه صادر ميكنند، اولاً هيچيك حجت نيست و بايد به محك عقل و نقل سنجيده شود ثانياً چيزي بر دين يعني آنچه لازم بوده از جانب خدا نازل شود و نازل شده است، نميافزايد. البته قول و فعل پيامبر و امامان معصوم نيز جزء دين است. ولي اين نيز چيزي بر قرآن نميافزايد. بدين معني كه اصل حجيت قول و فعل پيامبر و مسألة امامت نيز از جمله اموري است كه در قرآن آمده است. به علاوه، پيامبر و امام هرچه ميبينند و ميگويند در ظل قرآن است. تازه حتي اگر تكون سنت پيامبر و اوصياي او در طي دويست و پنجاه سال را تكامل دين بناميم، آنان معصومند. ولي در خصوص اقوال و افعال ديگران نميتوان اينگونه تعبير كرد.
چه نسبت خاك را با عالم پاك؟
5 - بيروني بودن وحي:
وحي تعليم خداوند و از جانب اوست. كلام خداست كه به واسطة ملك حامل وحي، يا بيوساطت او بر پيامبر نازل ميشود. يكي از اركان نبوت - چنانكه گذشت - ناتواني عقل بشر، از هدايت كامل اوست. و همين امر است كه انسان را نيازمند هدايت بيروني (نبوت) ميسازد.
بنابراين پيامبر، انساني است كه به او وحي ميشود. يعني از يك سو انسان است و ويژگيها و نقايص بشري را دارد و از سوي ديگر از جانب خدا به او تعاليمي نازل ميشود.
وحي تراوشات ضمير ناخودآگاه پيامبر نيست؛ چرا كه در آن صورت امري بشري خواهد بود و بشر نيز به خودي خود، از هدايت خويشتن عاجز است. گذشته از اين حجيت و عصمت پيامبر نيز تنها با پيامبر بودن و رسول بودن او قابل اثبات است. آنكه پيامبر نيست حجت و معصوم نيست. بنابراين هادي نخواهد بود. همينطور، مقصود از وحي شخصيت خود پيامبر هم نيست. بلكه صرفاً تعاليمي است كه از بيرون بر قلب او نازل ميشود.
مسألة بيروني بودن وحي و سخن خدا بودن آن، علاوه بر آنكه در تعريفي كه از دين كرديم موجود و از لوازم هدايتگري پيامبران است، در خود قرآن نيز از آشكارترين امور است. همچنانكه لوازمي كه تا كنون برشمرديم يا بعداً ميگوئيم نيز در قرآن آشكار است. ولي به علت آنكه قصد بحث نقلي نداريم، از ذكر آيات مربوط صرفنظر كرده و آن را به مجالي ديگر واگذار مينمائيم.
6 - تاريخي نبودن دين:
دين يك پديدة تاريخي نيست. يعني چيزي نيست كه در طي تاريخ تكون پيدا كرده باشد. بعضي معتقدند دين مجموعة تجارب دورني و بيروني پيامبر است. اين تجارب در طي عمر پيامبر صورت گرفته و حاصل آنها كه توسط او براي ما بيان شده، همه از آن او و برخاسته از وجود خود اوست. اين مجموعه بعد از پيامبر، با تجارب افراد و جوامع پيرو پيامبر، تكامل و فربهي پيدا ميكند.پيداست اين عقيده با تعريفي كه از دين كرديم و با هدايتگري پيامبران، در تقابل است. از جملة لوازم اين عقيده، نفي آسماني بودن، قدسيت، عصمت، كمال و خاتميت است. چنانكه بعضي از طرفداران اين نظريه به اين لوازم تصريح هم كردهاند. عجيب اينكه آنها به عنوان مسلمان و پيرو قرآن اين سخنان را ميگويند. روشن است كه مسألة شأن نزول داشتن بعضي از آيات قرآن، ربطي به تاريخي بودن دين ندارد. شأن نزول صرفاً يك بهانه و يك بستر طبيعي و زميني براي نزول بعضي آيات است و تأثيري در زيادت و نقصان قرآن و آسماني بودن آن ندارد و منطقاً موجب اختيار كردن نظرية تاريخي بودن دين نميشود. اين عقيده در غرب در شأن و از آن كساني است كه يا اصلاً منكر نبوت و پيامبري هستند و يا اگر آن را قبول دارند، كتاب آسماني موجود خود را قابل دفاع عقلاني نميبينند و بالطبع آن را حجت هم نميدانند. ناسازگاري اين نظريه (حتي شكل تعديل شدة آن كه وحي را همان شخصيت پيامبر و آن شخصيت را مؤيد و حجت و قرآن را كلام او ميداند) با قرآن آشكارتر از آن است كه نياز به دليل داشته باشد.
7 - قابل فهم بودن دين:
اگر قبول داريم كه انبيا براي هدايت آمدهاند و حجتهاي خدا بر آدميانند، قابل فهم بودن دين لازم بين اين عقيده است و بدون آن، نه هدايتي صورت ميگيرد و نه حجتي تمام ميشود. كمترين ترديد در اين مسأله حاكي از تزلزل آگاهانه يا ناآگاهانة ما در اعتقاد به هدايتگري و حجت بودن انبياست. و در آن صورت بايد تعريف خود را از دين و از جايگاه پيامبران در ميان انسانها تغيير دهيم.لازمة قابل فهم بودن دين اين است كه تفكر در دين - به عنوان يكي از راههاي فهم آن - جايز و بلكه ضروري است. همچنانكه در قرآن و حديث نيز بدين امر عنايت تام مبذول شده است و مردم به تفكر و تدبر در متون ديني فراخوانده شدهاند. و اين خلاف عقيدة كساني است - اعم از قدما و متجددين - كه تفكر و استدلال در دين را به انحأ مختلف، جايز و ممكن نميدانند. عجيب اينكه بعضي از امروزيها ميگويند زبان دين زبان ولايت است و استدلال كردن در دين، روح ولايي را از آن ميستاند و رابطة سخن را با گويندة آن (پيامبر) قطع ميكند، و خلاصه صفت و حياني بودن را از آن ميگيرد.
عجيبتر از آن اينكه همين افراد در جاي ديگر، به شدت از لزوم تعقل در دين دفاع كرده و حوزههاي علوم ديني را به اتهام نقلگرايي و مخالفت با تعقل مورد انتقاد قرار ميدهند. جمع اين سخنان چگونه ممكن است، معلوم نيست.
باري در اسلام، اصول دين بايد از روي تحقيق پذيرفته شود نه تقليد. پيامبر بايد براي اثبات صدق دعوي پيامبري خود، بينه بياورد. تعبد، در حوزهاي غير حوزة اصول دين است. خود تعبد هم در واقع و به نحو غيرمستقيم مبتني بر عقل و برهان است؛ زيرا مبتني بر پذيرش اصول است و اصول هم با عقل پذيرفته ميشود. حاصل اينكه انسان بدون فهم دين، نه دليلي براي پذيرش آن دارد و نه در صورت پذيرش، آن دين براي او نافع است. چون اعتقاد واقعي به هر چيزي، متوقف بر فهم آن چيز است والا لقلقه لسان خواهد بود.
مسألة قابل فهم بودن دين و نتيجة منطقي آن، يعني جواز و ضرورت تفكر در دين - كه هم عقل و هم نقل قوياً مؤيد و مثبت آنند - در تقابل آشكار با اين سخن بعضي از نويسندگان مسلمان است كه در تفسير و تبيين و توجيه تكثرگرايي ديني گفتهاند: دين، عرصة استدلال نيست و دينداري، دليل نه بلكه علت دارد و در اختلافات بين اديان و اختلافات بين فرق درون يك دين، بايد به تكافؤ ادله معتقد بود. البته ميگويند دينداري دانشمندان، دليل دارد نه علت. ولي مسلم است كه اگر به تكافؤ ادله معتقد باشيم، ناگزير بايد دينداري دانشمندان و تدين آنها به ديني خاص را، نيز تابع علت بدانيم نه دليل.
بديهي است مقصود از قابل فهم بودن دين، اين نيست كه همة افراد، از نظر فهم و معرفت دين در يك سطح قرار دارند. ابداً، اختلاف مراتب در اينجا نيز همچون بسياري جاهاي ديگر وجود دارد. مخاطبان دين از نظر دينشناسي - همچنانكه از نظر دينداري - يكسان نيستند.
مقصود از قابل فهم بودن دين اين است كه هر كس در حد استعداد خود، ميتواند دين را بشناسد. (و اين شناخت هم يقيني و مطابق با واقع شريعت و مراد شارع است. نه
اينكه بگوئيم هركس دين را هرطور فهميد همان براي او حجت و موجب هدايت است. ساختار نفس انسان چيزي نيست كه با هرعقيدهاي به كمال برسد، همچنانكه هر خلق و خويي براي او فضيلت نيست؛ چرا كه اگر چنين بود، معرفت و اخلاق معني نداشت و هدايتگري دين هم بيوجه ميشد. مثلاً عقيدة توحيد است كه كمال آدمي و موجب هدايت اوست. و اگر كسي از توحيد، شرك، بفهمد گمراه است نه مهتدي. ساير اجزأ و عناصر دين نيز به همين صورت است.) در غير اين صورت، دينداري و هدايت او محقق و حجت خدا بر او تمام نميشود و ارسال پيامبران لغو خواهد بود.
با اين ترتيب، هر سخني كه لازمة آن نفي امكان فهم دين و در نتيجه شكاكيت ديني باشد، نادرست بوده و گويندة آن نبايد از پيامبران توقع هدايتگري داشته و آنها را حجتهاي خدا بداند و در نتيجه، بايد از دين تعريفي غير آنچه ذكر كرديم اختيار كند.
اين قبيل سخنان، امروزه در آثار جمعي از نويسندگان مسلمان كم مشاهده نميشود. ما ذيلاً به بعضي از آنها اشاره ميكنيم و همچنين آنها را با محك اصل هدايتگري پيامبران ميسنجيم.
7 -1 - ميگويند: دين مقدس است، اما هيچ فهمي از دين، مقدس نيست. چرا؟ فهمهايي كه به واقعِ دين اصابت ميكنند، مقدسند؛ چون چيزي جز بيان خود دين نيستند و دين هم مقدس است. مگر اينكه بگوئيم هيچ فهمي صائب نيست و اين يعني نقض اصل هدايتگري دين. بلي اگر مقصود از مقدس نبودن فهمها، اين است كه هيچ فهمي به خودي خود و پيش از عرضة آن بر عقل و نقل، تقدس و حجيتي ندارد، درست است. اما نه منظور گويندگان اين است، و نه اين سخن از فرط بداهت نياز به گفتن دارد.
7 -2 - ميگويند: دين ثابت است اما هيچ فهمي از دين ثابت نيست. و از جمله علل عدم ثبات در فهم دين، اين است كه معرفت ديني، يكي از معارف متعدد بشري است و معارف بشري با هم رابطة اثرگذاري و اثرپذيري دارند و انسان با سرمايهاي كه از ساير دانشها دارد به سراغ دين ميرود. بنابراين آن نوع دانشها، در معرفت ديني او تأثير مينهند و چون آن معارف متغيرند معرفت ديني هم متغير خواهد بود (گاهي نيز سخن از تغيير يا عدم تغيير معارف ديگر نميگويند بلكه مدعي هستند ما صرفاً ارتباط آن معارف را با معرفت ديني بيان ميكنيم و به صورت شرطي ميگوئيم اگر معارف ديگر تغيير كنند فهم ما از دين تغيير ميكند و اگر ثابت بمانند فهم ما هم از دين ثابت ميماند. كه البته اگر ادعا اين باشد بلااشكال است و ضمناً امري بديهي هم هست. اما اغلب از تغيير همة معارف، از جمله معرفت ديني سخن ميگويند و گاهي اصلاً به صراحت مدعي عدم وصول به يقين در مطلق معرفت ميشوند.)
لازمة اين نظر فهمناپذيري دين است. چون اگر فهمي صائب و مطابق با واقع شريعت باشد، ثابت خواهد بود و عدم ثبات به معني عدم اصابت فهم است به واقعِ شريعت.
در اينجا توضيحي مختصر درباب تحول معرفت ديني و تأثير ساير دانشها در آن لازم است. اصل مسألة ارتباط
دانشهاي گوناگون با يكديگر، امري است كه از فرط بداهت،
مستغني از دليل است. دانشهاي بشري به انحأ مختلف و از طرق متعدد با هم مرتبطند. معرفت ديني نيز يكي از همين دانشها و مشمول اين امر است. همچنين مسألة تحول معرفتها - از جمله معرفت ديني - مطلب آشكاري است . هم نظر آن را اثبات ميكند و هم آنچه در عمل واقع شده، مُثبت آن است. آري فهم ما از دين، به علل متعدد از جمله به علت تحولي كه در ساير علوم روي ميدهد، در تحول است.
اما سخن اصلي و محل نزاع در اين بحث اين است كه: آيا در ميان اين ارتباطها و تأثير و تأثرها كه بين معرفت ديني با ساير معارف هست، فهمهاي ثابت و يقيني و باطل نشدني هم وجود دارد يا نه؟ آيا ميتوان به ضرورت عقلي ادعا كرد كه بعضي فهمهاي باطل نشدني داريم؛ فهمهايي كه اگر هر نوع تحولي را بپذيرند تحول از صحت به بطلان را نميپذيرند؟ اگر پاسخ اين سؤال مثبت است، كه هيچ؛ ولي اگر منفي است، آيا نتيجهاي جز شكاكيت در معرفت ديني دارد؟
متأسفانه، بعضي از نويسندگاني كه درباب تحول معرفت ديني سخن ميگويند، ازاين محل نزاع فرار كرده و نميخواهند موضع خود را صريحاً مشخص كنند و مرتباً از تحولاتي صحبت ميكنند كه كسي بر سر آنها بحثي ندارد و در سخنانشان در پاسخ به سؤال فوق تذبذب و تزلزل و اضطراب فراواني مشهود است. البته برخي ديگر نيز به صراحت به اين سؤال، پاسخ منفي ميدهند، كه قطع نظر از ساير جهات، خودِ اين صراحت ارزشمند و مطابق با اصول بحث علمي است.
7 -3 - ميگويند: در فهم هر متني - از جمله متن ديني - نه تنها دانشها و اندوختههاي علمي و فكري خواننده به منزلة پيش فرضهاي او در فهم او از متن مؤثرند، بلكه روحيات، شخصيت، حب و بغضها و خلاصه همة آنچه كه وضعيت فكري و روحي او را تشكيل ميدهد، در اين فهم مؤثر و بلكه مقوم آن است و نتيجه آنكه دستيابي به معناي متن، آنچنانكه مراد صاحب آن بوده ناممكن است (مشكل هرمنوتيكي در نظر بعضي از دانشمندان علم هرمنوتيك و برخي از نويسندگان مسلمان؟)
اين عقيده نيز مخالف اصل هدايتگري دين است. هادي بودن شريعت، بر فهم واقعي شريعت و مراد شارع متوقف است. اينكه هركس از پيش خود چيزي بفهمد و طريقي پيش بگيرد فقط ضلالت است و بس. در خصوص تأثير دانشهاي خواننده در معرفت ديني او سخن گفتيم. در مورد تأثير روحيات و ساير ويژگيهاي خواننده در فهم متن، نيز در اينجا همينقدر ميگوئيم كه هرچند اين تأثيرات وجود دارد اما قابل اجتناب است. در خود متون اسلامي از موانع فهم و لغزشگاههاي معرفت و طريقة مصونيت از آنها سخن گفته شده است.
7 -4 - ميگويند: گوهر دين حيرت است. دين امري رازآلود و حيرتافكن است. خدا و كلام او و عمدة معارف ديني حيرت آفرينند.
معني اين سخنان چيست؟ حيرت يا مادون عقل و فهم است يا مافوق آن. شكي نيست كه اولي نه تنها ارزشي ندارد، بلكه نقص و ناتواني و حاصل جهل است. اما دومي حاصل معرفت و يك كمال است. اگر مقصود از حيرتي كه در دين است، حيرت به معني اول باشد، قطعاً اين ادعا با اصل هدايتگري دين منافات داشته و خلاف حكم روشن عقل و نص آشكار قرآن است كه در آن بارها و بارها به موضوع هدايتگري دين تصريح شده است. اما اگر مقصود حيرت به معني دوم است، بايد بدانيم كه اين حيرت، هرگز با تعقل و تفكر تقابلي ندارد، بلكه از آنجا كه اين حيرت حاصل معرفت است، تفكر در دين - به عنوان يكي از راههاي فهم مقاصد دين كه با وضوح و تأكيدي تمام در قرآن و حديث بدان اشاره شده است - مقدمة وصول بدان است. و بدين ترتيب در نردبان معرفت، حيرتهاي بعدي ناقض شناختهاي پيشين نيست. و صدها بيت از امثال مولوي، در نفي ارزش عقل، قدرت برابري با يك آيه يا يك حديث را ندارد. معلوم نيست نويسندگاني كه مدعياتي از اين قبيل دارند، چرا به جاي استناد به خود متون ديني و شنيدن حرف دين از زبان خود دين، به اشعار مولوي استناد ميكنند (تازه اگر در فهم مقصود وي، افراط نورزيده نظر خود را بر او تحميل نكرده باشند.
مولوي - هرچند لحن سخنش در اين باب طوري است كه غالباً موجب بدآموزي و سوءبرداشت است - و اين اشكالي است بر او - نميخواهد تفكر و انديشيدن در دين و در خدا را نفي كند، بلكه توقف در اين مرحله را صحيح نميداند و ميگويد:
بحث عقليگر در و مرجان بود
بحث جان اندر مقامي ديگر است
بادة جان را قوامي ديگر است)
آن دگر باشد كه بحث جان بود
بادة جان را قوامي ديگر است)
بادة جان را قوامي ديگر است)
آيا از نظر قرآن و حديث بين تعقل و كشف، يعني بين فلسفه و عرفان تعارض است؟ آيا حيرت ممدوح مختص به عشق و عرفان است؟ آيا از نظر متون ديني ما، بين شناخت عقلي به خدا، و عشق ورزيدن به او فقط بايد يكي را انتخاب كرد؟ آيا يك كلمه از آن سنخ كلماتي كه مولوي و بعضي عرفاي ديگر ميگويند در قرآن و حديث پيشوايان دين يافت ميشود؟ آيا در متون ديني اسلامي يك جمله در تحقير عقل و فكر ميتوان پيدا كرد؟ آيا اسلام جامة استدلال را بر قامت ايمان ناراست ميداند؟ آيا يك آيه يا حديث را ميتوان به عنوان شاهد بر اين ادعا آورد؟ يا برعكس، صدها آيه و حديث برخلاف آن است؟ وجود اين همه استدلال در مسائل نظري و اعتقادي در متون ديني، چه محملي دارد؟
متأسفانه نويسندگان يادشده هرچند بين حيرت با جهل و سرگرداني فرق ميگذارند، ولي آن را با عقل و فلسفه مقابل مينهند و به نحوي از آن صحبت ميكنند كه گويي دين اصلاً براي هدايت نيامده و نبايد بدان رويكردي عاقلانه و فهيمانه و عالمانه داشت و از دروازة تدبر و تفكر وارد آن شد، بلكه صرفاً بايد رويكردي عاشقانه داشت (خصوصاً اگر اين سخن را در جنب ساير سخنانشان قرار دهيم، اين حدس قوت گرفته و به يقين نزديك و گاهي بدان تبديل ميشود.)
معلوم نيست چطور ميتوان بدون معرفت به مقام عشق دست يافت و يا اگر كسي دركي از عشق نداشت يا نخواست عاشق باشد، دين چه حرفي براي او دارد و چگونه حجت را بر او تمام ميكند. عشق و شناخت كشفي، مقامي بس رفيع در دين دارد. اما اين هرگز به معني نفي منزلت تفكر و شناخت عقلي نيست. بلكه دومي مقدمة اولي است. و وصول به مقام كشف و شهود، از راهي غير طريق تفكر و تعلم هرچند محال نيست، اما از نوادر است و طريق عادي و عمومي، از تعقل و تفكر و تعلم شروع و در سايه حقطلبي و تزكية قلب به كشف و شهود و عشق ختم ميشود.
5 7 -- ميگويند: دين را نبايد به صورت ايدئولوژي درآورد. مقصودشان از ايدئولوژي هم مكتبي است منظم، كه اركان، ارزشها و آرمانهاي آن كاملاً مشخص و راهنماي پيروان خود است. اين حرف نيز ناقض اصل هدايتگري پيامبران است. پيامبران اصلاً براي همين آمدهاند كه نظام اعتقادي و عملي روشني به انسان بدهند و او را در نظر و عمل راهنمايي كنند. اين معني در سراسر متون ديني موج ميزند. دين سراسر انديشه است و دستورالعمل و امر و نهي و بايد و نبايد. و به راستي دين بدون اين امور چگونه ميخواهد انسانها را هدايت كند؟ اصلاً معني هادي بودن، مگر غير از اين است كه در قلمرو خودش مراد خودش را به روشني بگويد؟ مسألة ذوبطون بودن قرآن و اختلاف مراتب فهم از دين، بحثي ديگر و غيرقابل انكار است. اما همانطور كه قبلاً هم گفتيم هركس در هر سطحي از استعداد و فهم، بايد از هدايتهاي پيامبران بهرهمند و حجت خدا بر او تمام شود و الا از حوزة مخاطبان آنها بيرون خواهد بود.
مخالفان ايدئولوژيك كردن دين، ميگويند اين كار ملازم با آفاتي براي دين و جامعه است (كه البته در وجود خود اين آفات هم، بحث است و به علاوه ملازمتي هم در كار نيست.) و براي پرهيز از اين آفات بايد دست از اين كار برداشت.
عجب! درست مثل اين است كه بگوئيم: زندگي كردن ملازم با آفات و امراض و گرفتاريها است. براي اينكه بدانها مبتلا نشويد بميريد و خود را يكسره راحت كنيد. مگر نميتوان هم دين را ايدئولوژيك كرد و از آن، برنامة هدايت و سعادت جُست و هم از آفات ايدئولوژيك كردن آن مصون ماند؟
اين نويسندگان معتقدند ايدئولوژيك كردن دين، يعني محصور نمودن آن، در يك تفسير و قرائت خاص، و اين يعني سطحي كردن دين و محروم ماندن از عمق آن، در حالي كه دين فربهتر از ايدئولوژي است.
بله، محصور كردن دين در يك تفسير خاص، نادرست است و دين فربهتر از آن است كه به قالب محدود يك قرائت درآيد. اما چنان هم نيست كه هيچ حرف محصلي در آن يافت نشود و اختلاف تفسيرها و قرائتها از هيچ نظر و در هيچ جهت، انتها نداشته باشد، و دين آنقدر فربه نيست كه هيچ خاصيتي نداشته باشد. و همچنين معتقدند كه دين امري حيرتافكن است و آن وضوح و دقتي كه ايدئولوژي در پي آن است، در دين نيست. در حالي كه اگر مقصود حيرت فوق عقل و حاصل معرفت است با معرفت و وضوح و دقت منافاتي ندارد و اگر منظور حيرت دون عقل است با اصل هادي بودن پيامبران سازگار نيست.
8 - عدم تعارض بين دين و عقل:
بين حكم مسلم دين با حكم مسلم عقل تعارضي نيست. مقصود از حكم مسلم دين حكمي است كه اولاً از ناحية شارع، يعني از جانب خدا يا معصوم باشد. ثانياً محكم و غيرقابل تأويل باشد. مراد از حكم مسلم عقل نيز حكمي است كه از مقدماتي بديهي يا منتهي به بديهي و از صورتي برابر با قواعد منطق (كه همة صورتها هم به صورت بديهي برميگردند) به دست آمده باشد. علت عدم تعارض بين اين دو حكم اين است كه:اولاً- هم دين و هم عقل، بيان واقع ميكنند و در واقعيت تعارضي نيست.
ثانياً- پيامبر و عقل هر دو حجتهاي خداوند و رسولان او هستند (اين امر در متون ديني اسلامي آمده است) و معني ندارد بين سخن دو حجت و دو رسول از ناحية خدا، تعارض باشد.
ثالثاً- دين با عقل اثبات ميشود؛(بخشي از آن مستقيم و بخشي غيرمستقيم) يعني امري است معقول حتي اثبات خدا با دل نيز منافي حكم عقل نيست. عقل از دل به عنوان يك ابزار شناخت استفاده ميكند و خدايي را كه دل مييابد «موجود مقدس و كامل مطلق» ميپذيرد و ارسال پيامبران را به منزلة لازمة وجود چنين خدايي اثبات ميكند. يعني خواه از طريق استدلال صرف برويم و خواه از راه دل، لزوم دين را امري مستدل و معقول مييابيم. بنابراين تعارض دين
با عقل به معني تعارض عقل است با خودش و اين امر يعني بياعتباري عقل، در معرفت.
رابعاً- دين، (دين اسلام كه مصداق كامل تعريفي است كه از دين كرديم و سخن ما نيز در اين نوشته خصوصاً با پيروان اين دين است) عقل را حجت دانسته است. با اين ترتيب تعارض عقل با حكم اسلام به معني تعارض و تناقض اسلام است با خود. و توالي فاسد اين امر بر كسي پوشيده نيست.
آري، مطلب درباب عدم تعارض بين دين و عقل كاملاً روشن است. و قائل شدن به تعارض بين اين دو يا مبهمگويي در اين موضوع، به معني انكار تعريف دين - كه در صدر مقال ارائه داديم - و انكار لوازم آن است. همچنانكه در حكم قبول نداشتن اسلام است به منزلة مصداقي از آن تعريف.
بله، يك مطلب درباب تعارض علم و دين وجود دارد و آن اينكه بگوئيم: اين تعارض وجود دارد و ممكن است موضوعي در دين آمده باشد كه با علم در تعارض باشد، اما اين بدان دليل باشد كه دين در مسائل جزئي و حاشيهاي يعني در مسائلي كه ربطي به مقاصد اصلياش ندارد، به زبان فرهنگ مخاطبانش در زمان نزول سخن گفته است.
اين نظر هرچند در وهلة اول محال نمينمايد ولي تا كنون كسي نه از عقل يا نقل (متون دين اسلام) برهاني بر آن اقامه كرده، و نه مصداقي براي آن نشان داده است. و در صورت اقامة برهان و ارائة مصداق نيز پر واضح است كه ناقض آنچه درباب عدم تعارض بين دين و عقل گفتيم، نيست