جامعهشناسي تاريخي دوران بعثت
نويسنده: مجيد كافيچكيده
جامعهشناسي تاريخي سبب شناخت بستر، زمينه و ساختار اجتماعي يك جامعه در گذشته ميشود كه اعمال و كنشهاي تاريخي در قالب آنها صورت گرفتهاند؛ شناختي ارائه ميكند كه شكافها و كاستيهاي موجود در مدارك و شواهد مورخان را برطرف ميسازد و موجب پالايش و پيشرفت نحوه تفكر و روشهاي مورخان درباره جوامع گذشته ميگردد. ارزيابيهايي درباره روند تاريخ بر حسب عناصر اساسي و نيروهاي غيرشخصي ارائه ميكند كه برضد ديدگاه سنّتي درباره تاريخ به چالش برخاسته است.در اين مقاله سعي شده است با نگرش جامعهشناختي، به تحليل نقش سازمانها و نهادهاي اجتماعي، روابط حاكم ميان فرد و دين، ساختار اجتماعي مكّه و يثرب، يكپارچگي اجتماعي و... در گسترش اسلام پرداخته شود.مقدمه
هر ملّت و جامعهاي تاريخي دارد كه در آن و با آن، هويّت خود را مييابد. فراسوي آنچه به عنوان رويدادهاي تاريخي مطرح ميشود، از عناصر اساسي تشكيل دهنده هويّت يك جامعه، رابطه نماديني است كه جامعه با تاريخ خويش دارد. ولي كشف رابطه بين جامعه و تاريخ در گرو تحليل و تبيين دقيق تاريخ از منظرهاي مختلف است.در اين راستا كتابهاي زيادي با عناوين مختلف در باب تحليل تاريخ صدر اسلام منتشر شده است ولي هنگامي كه به آنها مراجعه ميشود، معلوم ميگردد يا صرفاً توصيفياند نه تحليلي، يا از منظري خاص و بدون روششناسي تاريخي نگاشته شدهاند. همچنين در بسياري از آنها بين تاريخ دين (اسلام) به عنوان پديدهاي تاريخي - اجتماعي و سيره رسول خدا(ص) خلط گرديده است.در تحليل يك پديده تاريخي - اجتماعي، ترجيحاً بايد به عوامل ايجادي و زمينههاي اجتماعي، فرهنگي گسترش آن پديده، موانع گسترش، ويژگيهاي رهبري، خصوصيات و نقش دستورالعملهاي لازم الاتباع براي پيروان (كتاب مقدّس) و در نهايت به هدف آن تحوّل اجتماعي اشاره كرد. افزون بر اين، پديده تاريخي را ميتوان از منظرهاي گوناگون تحليل و بررسي كرد. گاهي از منظر اقتصادي به پديده تاريخي چشم دوخته ميشود، گاهي از دريچه نظام سياسي، و گاهي با نگرش روان شناسانه.در اين مقاله برآنم كه با نگرش جامعهشناسانه، سازمانها و نهادهاي اجتماعي جزيرةالعربِ قبل و بعد از اسلام، روابط حاكم ميان فرد و دين، ساختار اجتماعي مكه و يثرب، انسجام اجتماعي و وحدت ملّي ـ ديني و بالاخره اصول حاكم بر حكومت ديني پيامبر در مدينه را تحليل كنم. به عبارت سادهتر در اين مقاله درصدد يافتن نظريهاي هستم كه بتواند اين مسأله را حل كند كه چگونه آگاهي از تاريخ يك تمدن ديني نظير اسلام كه بر مجموعه قوانين رفتاري معيّن و سنتهايي مبتني بر وحي استوار است، ميتواند از عهده مشكلات در دورهاي مدرن برآيد كه عامدانه و آگاهانه گذشته را رها كرده و در تنوع فرهنگها و جوامع دست و پا ميزند؟جوابهاي متعددي تا به حال ارائه شده است و من خواهم كوشيد با نگرش جامعهشناختي در خلال تحليل تاريخ صدر اسلام، به جوابي دست يابم، ولي قول نميدهم كه جوابي شسته و رفته به اين پرسش بدهم. علاوه بر اين، جوابي هم كه خواهم داد، تماما مطلوب همه نيست.
تأثير اوضاع جغرافيايي بر ساختار اجتماعي حجاز
جزيرةالعرب سرزميني پهناور در كرانه شرقي درياي سرخ و جنوب غربي قاره آسيا است. اين شبه جزيره كه بزرگترين شبه جزيره دنيا است، از غرب به درياي احمر، از شمال به فلسطين و شامات (سوريه و اردن فعلي)، از شرق به عراق و خليج فارس و از جنوب به اقيانوس هند و درياي عمان متّصل است.صحراي حجاز دريايي از شنهاي روان و ريگهاي تفتيده و سوزان است. رشته كوهي بلند با درّههايي عميق به نام سُراة كه به موازات درياي سرخ امتداد دارد، در آن وجود دارد. اين رشته كوه ناحيه هموار ساحلي تهامه را از ارتفاعات و بيابانهاي مركزي جدا ميكند. در ميان رشته كوه سُراة راههاي شنياي وجود دارد كه بعضي از آنها در درّهاي به قبله مسلمين، كعبه، منتهي ميگردد.در منطقه عمومي جزيرةالعرب به سبب كمبود بارندگي، منابع طبيعي، غير طبيعي و آب، وجود ندارد. از اين رو داراي صحراها و دشتهاي خشك و سوزان و در نتيجه غيرقابل كشت است كه تا فرسنگها نشانهاي از حيات در آن ديده نميشود. ساكنان حجاز، بجز شهروندان چند شهركوچك، در صحراها و بيابانهاي مخوف آن پراكنده و خانه به دوش بودند.اين اوضاع و احوال جغرافيايي بر نظامهاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي حجاز تأثير اساسي داشته است. اين وضعيت، صحرانشيني و زندگي كوچي را بر شهرنشيني و اسكان غالب كرده، و مانع تشكيل شهرها و جوامع بزرگ در منطقهاي مشخص شده بود. لذا تشكيل دولتهايي متمركز كه مبتني بر اصل احترام به حقوق شهروندان و عدم لحاظ سفارش بزرگان و رؤسا و هم قبيلهاي و عشيرهاي باشند، در چنين سرزميني مشكل بود.(1) از آنجا كه تحليل پديده و وقايع تاريخي بدون تحليل و بررسي وضعيت و ساخت اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي بستر آنها ممكن نيست، در ادامه به بررسي اوضاع و احوال بستر ظهور اسلام ميپردازيم.1. ساخت اجتماعي
در شبه جزيره عربستان، قبل از اسلام، دو نوع ساخت اجتماعي قابل مشاهده است كه نتيجه دو شكل زندگي اجتماعي در آنجا است:نخست باديهنشيني كه شيوه زندگي بيشتر قبايل عرب است. باديهنشينان يا "وبري"ها(2) كساني هستند كه در بيابانها و صحراها در خيمههايي از مو يا كرك و پشمِ شتر بافته شده، زندگي ميكنند و امرار معاش و ارتزاقشان از دامداري و لبنيات شتر است. حركت و انتقال از جايي به جاي ديگر (كوچ) لازمه اين نوع ساخت اجتماعي است. در فرهنگ اجتماعي باديهنشيني چيزي به نام "وطن " وجود ندارد. ركن و اساس اجتماع "بدوي "(3) قبيله است.و دوم شهرنشيني، مثل ساكنان مكّه، يثرب و طائف. شهرنشينان يا"مدري"ها(4) كساني هستند كه در شهر و خانههايي كه از گِلِ پخته (خشت) ساخته شده است، زندگي ميكنند.اين نوع ساخت اجتماعي كاملاً به زمين و استقرار براي تجارت يا زراعت يا بعضي از حرفهها يا صنايع دستي وابسته است.(5) در اين نوع فرهنگ "مليّت" و "سرزمين من" وجود دارد.شهرنشيني در اينجا به اصطلاح جامعه شناختي امروزي نيست بلكه صرفا به معناي استقرار دايمي در سرزميني خاص است. از اين رو از لحاظ انديشه، نحوه زندگي و نظام اجتماعي به معناي امروزي شهرنشين نيستند بلكه بين روش آنهابا بدويهاي جاهلي نقاط مشترك و مشابهي در سطح ادراك و فرهنگ وجود دارد.(6)نمونه بارز اين ادعا خصومتي است كه بين اعراب در نصب حجرالاسود پيدا شد؛ هر قبيله ميخواست افتخار نصب حجرالاسود را از آن خود كند، تا آنجا كه نزديك بود خصومت به نزاع منجر شود. فرزندان "عبدالدار" و "عدّي" با ظرفي خون آمدند و دستهاي خود را در آن فرو بردند و سوگند خوردند كه تا سر حد مرگ، مقاومت كنند. در اين موقع "سهميان " و "مخزوميان " نيز با آنان هم قسم شدند، اين گروه را در تاريخ "لعقةالدم " يا ليسندگان خون مينامند، تا اينكه ابوامية بن المغيره چنين گفت: اول كسي كه از "باب السلام " وارد شود، داور آنها گردد، آنان پذيرفتند. در اين زمان حضرت محمد(ص) وارد شد. وقتي او را ديدند، گفتند: اين همان "امين " قريش است و مابه او خشنوديم. وقتي پيامبر از ماجرا آگاه شد، تن پوشي در خواست كرد، آنگاه سنگ را بر آن نهاد و گفت: هر قبيله، گوشهاي از آن را بگيرد و بلند كند. وقتي سنگ مقابل جايگاه رسيد، حضرت سنگ رابا دست خود در جايش قرار داد.(7)
اين ماجرا نشان ميدهد كه اهل مكه با منطق قبيلهاي با يكديگر رفتار ميكردهاند. پيمان "لعقةالدم" در تاريخ اجتماع مكّه بيانگر روح فرهنگ قبيلهاي حاكم بر شهرنشينان آن زمان است. شهروندان مكّه در حالي كه نوعي سادگيِ بومي عربي را در آداب و رسوم و نهادهاي اجتماعي خود حفظ كرده بودند، اطلاعات وسيعي از مردم و شهرهاي مختلف در روابط بازرگاني و سياسي خويش با قبايل عرب و مقامهاي رومي به دست آورده بودند. اين تجارت قواي فكري و عقلي رهبرانشان و همچنين سجاياي اخلاقي آنان را يعني دورانديشي و خويشتنداري را كه در مردم عربستان به ندرت وجود داشت، تقويت و تحريك كرده بودند.(8)
شهرهاي مهم جزيرةالعرب هنگام ظهور اسلام مكّه، يثرب، و طائف بود. ميان مدريها و وبريها كه در يك منطقه زندگي ميكردند، روابط فرهنگي استواري برقرار بود؛ زيرا آنان در نَسَب مرتبط بودند و همواره ميانشان روابط تجديد ميشد. افزون بر اين، زبانشان و اخلاقشان به هم شبيه بود و در افتخارات و شكستهاي اجتماعي شريك بودند. البته وبريها به سبب سكونت در باديه و كوچ كردن، بيشتر به عزلت خو گرفته و در بدويت بيشتر فرو رفته بودند؛ زيرا ثبات و استقرار دو عامل مهم در مواقف و احوال سياسي است.(9)
بايد توجه داشت كه فرهنگ شهرنشيني از فرهنگ باديهنشيني توسعه يافتهتر و بازتر عمل ميكند. از اين رو در مقابل فرهنگهاي جديد از خود مقاومت كمتري نشان ميدهد. وبريها در برابر اسلام بيشتر ناسازگاري و خصومت داشتند. "باديهنشينان عرب كفر و نفاقشان شديدتر است، و به ناآگاهي از حدود و احكامي كه خدا بر پيامبرش نازل كرده، سزاوارترند، و خداوند دانا و حكيم است."(10)
الف) فقر و پيامد اجتماعي ـ رواني آن
اعراب شبهجزيره، چه باديهنشينان و چه شهرنشينان، زندگي را به سختي سپري ميكردند. آنها مجبور بودند در مقابل سختي ناشي از اوضاع و احوال نامساعد محيط مقاومت كنند. غارت و چپاول از مشخصات ثابت آنان بود و هرگاه قبيلهاي دشمني نمييافت تا آن را چپاول كند، به قبايل دوست خود حمله ميبرد. چه فقر و گرسنگي و مشكلات طاقت فرساي زندگي فراگير بود. مسائلي از قبيل ظلم و جور، اسارت زنان و كودكان، قتل و كشتار و زنده به گور كردن دختران اموري بود كه اجتماعِ آن روز عرب از آن رنج ميبرد. اعراب در پستترين منزلها به سر ميبردند؛ در زميني سنگلاخ و دربين مارهايي كر بيتوته داشتند. از آبهاي لجن و تيره مينوشيدند و غذاهاي ناگوار مي خوردند؛ خون همديگر را ميريختند و ارحام يكديگر را قطع ميكردند."(11)اين وضعيت باعث ايجاد خصلتي رواني درآنها شده بود. تحمل مشكلات و سختيها آنها رابا تجربه كرده بود. اين ويژگي، تحمل سختيها، درگسترش اسلام وتحول اجتماعي نقشي اساسي داشت؛ چه، يكي از موانع عمده درمقابل تحولات اجتماعي جوامع، فشار و محاصره اقتصادي بعد از آن است. اگر افراد جامعه انقلابي رفاهزده يا جامعه مرّفه باشد و اعضاي جامعه به مشكلاتِ بعد از دگرگوني اجتماعي آشنايي و عادت نداشته باشند، انقلابِ آنان دست خوش نابسامانيهاي فراواني خواهد شد. از آنجا كه اعراب جاهلي تحت آن شرايط سخت و اوضاع و احوال جغرافيايي خاص و بدون امكانات اوليه حيات (آب و غذا) زندگي ميكردند و به آن عادت داشتند، ميتوانستند فشارهاي اقتصادي از جمله محاصره اقتصادي شعب ابيطالب را، كه لازمه انقلاب و تحول اجتماعي - فرهنگي اسلام بود، تحمّل كنند.
ب) نظام قبيله
ساكنان سرزمينهاي خشك به مقتضاي شرايط جغرافيايي، تحمل مشكلات زندگي باديه نشيني، كسب معيشت، و احياناً جنگ به منظور تصاحب چراگاه و منابع طبيعي به صورت گروهي كوچك زندگي ميكنند. اين گروههاي كوچك كه بر اساس خويشاوندي واتحاد در آباء واجداد و به تعبير ديگر بر پايه عصبيّت شكل ميگيرد و افراد آن از يك قانون پيروي ميكنند، "قبيله " نام دارد.قبيله يعني شماري از افراد كه خود را جزء گروه واحدي ميدانند و با يك رشته مشترك خانوادگي به هم بسته و پيوسته شدهاند. هر قبيله متناسب با حجم قبيله و فصل سال مختلف است. در فصول خشك سال قبيله ناچار به اجتماع در مكاني واحد و همكاري براي رتق و فتق امور خود است.(12) قبيله قديميترين و اساسيترين شكل نظام اجتماعي و سياسي جوامع اوليه است. نظام قبيلهاي و زندگي به شيوه چادرنشيني تا حد بسيار زيادي بر گرفته از شرايط جغرافيايي و ضرورتهاي خاص شترچراني است. كوچ دايمي، كمبود چراگاه و بارندگيهاي نامنظم و پراكنده مانع تشكيل گروههاي بزرگ بدويان و سازمان سياسي بادوام ميشد.هر قبيلهاي داراي سه ركنِ اجتماعي، رواني و فرهنگي است:1. ركن اجتماعي، نَسَب: اشتراك دراجداد و همخون بودن؛2. ركن رواني، تعصب: افراد قبيله داراي روحيه تعصب نسبت به حفظ نظام، آداب و رسوم و فرهنگ قبيله خود ميباشند؛
3. ركن فرهنگي، حَسَب: مجموعه افتخارات، تعداد جنگها، پيروزيها، شمار افراد، و...كه يك قبيله براي خود كسب كرده است. حاملان و حافظان حَسَب در هر قبيله كاهنان، شاعران و خطبا هستند.(13)
قبيله داراي ابتداييترين نوع همبستگي اجتماعي ـ به گفته دوركيم همبستگي مكانيكي ـ است كه از ميل انسان به صله ارحام (معاشرت با خويشاوندان) سرچشمه ميگيرد. از اين ميل غريزي، هسته مركزي گروه اجتماعي به وجود ميآيد. در نظام قبيلهاي علاوه بر ايجاد و استمرار همبستگي اجتماعي ـ كه وابسته به ساخت قبيله است ـ شكلگيري شخصيت و تفكرات افراد و ادامه زندگي در گرو هستي قبيله است. در صورت فروپاشي نظام قبيله افراد آن قادر به ادامه زندگي نيستند. از اين رو بايد براي زنده ماندن و حفظ مال خويش، حَسَب و نَسَب خود را حفظ كنند. بدين جهت تمام افراد در حفظ نظام و فرهنگ (آداب ورسوم) قبيله داراي روحيه تعصب هستند. به طور خلاصه ساختار قبيله بر پايه نظام خويشاوندي سخت، استوار و به شكل همبستگي نَسَبي است. كوچكترها تحت سلطه بزرگترهايند؛ چرا كه آنها نمايندگان سنتها هستند. خويشاوندان واحدهاي خودكفا هستند و كمتر با ديگران ارتباط دارند.قبايل شبه جزيره نيز داراي چنين ساختي هستند. نظام قبيلهاي، نوعِ مسلطِ ساختار اجتماعي و سياسي در جزيرةالعرب قبل از اسلام است كه نقشي اساسي در سير شكلگيري و گسترش اسلام و گاهي مانع گسترش آن است. قبايل اعراب جاهلي نيز زندگي متمركز ندارند؛ زيرا افراد قبيله پيوسته در تلاش براي يافتن آب و منابع طبيعي يا براي جنگ و خون ريزي در حال كوچاند. چون وسايل و امكانات براي كوچ محدود بود و از طرفي اعراب نميتوانستند به هر شخصي اطمينان كنند، بايد دست به انتخاب افراد ميزدند. از اين رو قبايل بر اساس معيار و ملاك انتخاب افراد كه اتحاد در جدّ مشترك بود، شكل ميگرفت.گاهي قبيله چنين تعريف ميشود كه حاكميّت واحدي است كه افراد تحت نظام آن پناه ميگيرند و قوانين آن را بدون اعتراض و پرس و جو عمل ميكنند. طبق اين تعريف ميتوان شهرنشينان جزيرةالعرب يعني قريش، اوس و خزرج را نيز قبيله تلقي كرد. در حالي كه زندگي بدوي را رها كرده و در مكاني مشخص سُكنا گزيدهاند؛ چون هنوز خود را به جدّ اعلي منتسب ميكنند و بر طبق آداب و رسوم آنان عمل مينمايند و نسبت به حفظ آن از خود تعصب نشان ميدهند.(14) در بين آنها رتق و فتق امور بر طبق آداب و رسوم نسلهاي گذشته انجام ميگيرد كه از نسلي به نسل ديگر منتقل شده است و در حكم قوانين و دستورالعملهاي اجتماع تلقي ميشوند.(15)
در نظام قبيله، افراد در يك سلسله مراتب اجتماعي در موقعيتها و نقشهاي مختلف اجتماعي قرار دارند. رأس هرم قدرت جايگاه رييس قبيله است و بعد از او مشاوران وي با عنوان "شوراي قبيله" قرار دارند. اعضاي شورا، مشاوران، گروهي فوق قانونند كه از امتيازات خاصي نيز بر خوردار هستند. در مرتبه پايينتر مالكان، زمينداران و تُجّار قرار دارند و طبقات ديگر در ردههاي بعدي واقع ميشوند.(16)
هنگامي كه پيامبر به رسالت رسيد و برخي از افراد قبايل مختلف به او گرويدند، مخالفان پيامبر قادر نبودند آنها را تحت فشار قرار دهند يا نسبت به آنها سختگيري كنند. چه اولاً: ساخت قبايل چنان بود كه حق دخالت در امور قبايل ديگر را نداشتند و سختگيري و تحت فشار قرار دادن افراد قبايل ديگر، به هر علت، باعث واكنش و حمايت قبيله از فرد خودي ميشد؛ ثانياً: سران قبايل، آيين جديد را مُضرّ به حال آداب، رسوم و فرهنگ خودي تلقي نميكردند. ازاين رو اگر كسي به آيين جديد معتقد ميشد اين مسأله را جدّي نميگرفتند و نسبت به او ممانعتي به عمل نميآوردند.در سالهاي اوليه بعثت روز به روز وضع مسلمانان سختتر ميشد. كساني كه قوم و قبيله داشتند مورد ملاحظه بودند و سختگيري نسبت به آنها كمتر بود و كساني مورد فشار و سختگيري و گاهي شكنجه قرار ميگرفتند كه در مكّه قبيله و حامي نداشتند يا از بردگان به شمار ميآمدند، مثل بلال و مادرش حمامه، عمّار و پدر و مادرش، حباب بن ارتّ، عامر بن فهيره، ابو فكهه، ام عيس. به هر حال در صدر ظهور اسلام، تازه مسلمانانِ قبايل جزيرةالعرب، از يك طرف، تحت حمايت قبيله خود بودند، و از طرف ديگر اوضاع اجتماعي، روابط و پيمانهاي بين قبايل تا حدودي عاملي براي حفظ جان گروندگان به اسلام بود كه اين امر باعث تسريع در تحول اجتماعي اسلام و گسترش آن شد.
ج) رييس قبيله
هر قبيله رييسي دارد كه مسؤول امور جاري قبيله، اعم زمان صلح و جنگ است. در نظام قبيله معمولاً اشراف رييس قبيله بودند و تصميمگيري و حل و فصل امور مهم مثل اعلام جنگ، پذيرش صلح، بستن پيمان با قبايل ديگر و... با رييس قبيله بود. اين تصميمها در مجلسي كه در خانه رييس تشكيل ميشد و رياست آن را همو به عهده داشت، اتخاذ ميشد و توسط وي ابلاغ ميگرديد. حكم رييس، بدون مشورت با بزرگان و نظر آنها صادر نميشد بلكه بايست نظر و رأي بزرگان، عقلا و شجاعان در آن لحاظ ميشد. مقام رياست منصبي نبود كه فرد يا افرادي از قبيله براي رسيدن به آن طمع كنند.شيوه انتخاب رييس قبيله كاملا روشن نيست ولي ميتوان ادعا كرد وراثت يكي از ملاكهاي اصلي انتقال رياست در نظام قبيله است.(17) ويژگيهاي شخصي فرد، هم در تعيين او براي رياست و هم در تعيين حدود اختيارات او حائز اهميت بوده است. رييس قبيله علاوه بر صفات علم و شجاعت از كهولت وقداست خاصي نيز برخوردار بوده(18) كه باعث ميشده از او با عظمت ياد كنند.رييس قبيله در حكم روح قبيله بود كه شأن و منزلت آن را ترقي يا تنزل ميداد. نظام قبيله در اطاعت افراد از رييس شكل ميگرفت كه مبيّن روح نژادپرستي افراد قبيله بود و در رييس قبيله تجلّي يافته و جنبه رواني به خود گرفته بود.از آنجا كه افراد قبيله اختيارات خود را به رييس واگذار كرده بودند، هر تصميمي را كه در زمينههاي اعتقادي، فرهنگي و اجتماعي - سياسي ميگرفت، بي چون و چرا ميپذيرفتند. اگر رييس قبيلهاي بنابر مصالحي به يكي از اديان ميگرويد، افراد قبيله نيز به پيروي از او به آن دين ميگرويدند.بعد از ظهور اسلام نيز چنين بود. اگر رييس قبيله به اسلام ميگرويد تمام افراد قبيله مسلمان ميشدند. اين نقش مثبت رييس در گسترش اسلام بيشتر بعد از فتح مكه و اسلام آوردن قريش، خصوصاً سال نهم هجري، بوده است. به كرّات در سال نهم سران قبايل از سراسر جزيرةالعرب نزد پيامبر آمده و خبر پذيرش اسلام خود و قبيله شان را به پيامبر ميرساندند. حركت گروههاي اعزامي به مدينه، در تاريخ اسلام، به نام "وفد" معروف اند و به همين دليل سال نهم هجري "عام الوفود" ناميده شده است.و اگر رييس قبيله در مقابل اسلام به مخالفت بر ميخواست افراد قبيله موضعي خصمانه بر ضد اسلام ميگرفتند. اين نقش منفي رؤساي قبايل در گسترش اسلام مربوط به قبل از فتح مكه است. تا آن زمان هيچ رييسي، مگر سعد بن معاذ رييس قبيله بني عبدالاشهل و طفيل بن عمرو دوسي رييس دوس،(19) اسلام را نپذيرفت تا به پيروي از او افراد قبيله نيز مسلمان شوند. به هر حال، چون در نظام اجتماعي قبايل، الگوي افراد قبيله، رييس بود، افراد در پذيرش يا عدم پذيرش اسلام به رييس اقتدا ميكردند.اقتداي بيچون و چراي افراد به رييس حاكي از اقتدار سنتي او است. اقتدار سنتي بر اساس خواستهاي رؤسا و اعتقاد افراد بنا شده و براي قدرتها، قواعد و آداب و رسوم گذشتگان احترام خاصي قائل است. پيروي از رييس سنتي به منظور حفظ سنتها صورت ميگيرد؛ لذا اقتدار بدون مقاومت اعمال ميشود. اقتدار سنتي قبايل جزيرةالعرب از نوع پيرسالاري است كه گاهي به شكل جديدتر آن، موروثي، ظاهر ميشد. هر دو سلطه سنتي با نيروي نظامي كه در اختيار رييس مستبد قرار دارد، اعمال ميشود.(20) اين ساختار سنتي در صدر اسلام مانعي براي گسترش اسلام بود كه به مرور زمان و با جايگزين شدن رهبري فَرَهمندانه پيامبر به جاي آن از بين رفت.رهبري فَرَهمند يعني شخصي كه داراي بعضي از خصوصيات فوقالعاده است. هواخواهان رييس فَرَهمند برخي خصوصيات مافوق طبيعي يا نيروهاي استثنايي يا كيفيتهايي را در او ميبينند. فَرَه يكي از مهمترين نيروهاي انقلابي در دنياي اجتماعي است و پديدار شدن رهبر و رييس فَرَهمند تهديدي براي كل نظام سنتي است. چيزي كه فَرَه را نيرويي انقلابي ميكند اين است كه تغييراتي را در اذهان افراد ايجاد ميكند و علتي براي بازسازي دوباره ذهني و دروني آنها ميگردد. در اجتماعي با رهبري و رياست فَرَهمندانه، افراد تحت فرمانبري، توسط خود رهبر انتخاب شده و سلسله مراتب اجتماعي در بين آنها وجود ندارد و رييس فَرَهمند در انتخاب و عزل افراد مختار است.(21)2. ساختهاي قدرت
از آنجا كه ساخت اجتماعي جزيرةالعرب قبيلهاي بود، حكومتِ آن نيز متناسب با نظام اجتماعي، "ملوك الطوايفي" بود. حاكميتِ هر قبيله منحصر به افراد خود و مكاني بود كه در آنجا سكونت داشتند. حاكميت هر قبيله مستقل از حاكميت قبايل ديگر بود و در امور حكومتي ديگر قبايل دخالت و نقشي نداشت. اين نوع نظام سياسي باعث نفي حكومت مركزي در جزيرةالعرب شده بود. بنابر اين قدرت آنها پراكنده و فاقد رهبريِ متمركز و واحد بود.چون يكي از موانع اصلي تحولات اجتماعي در هر دورهاي وجود قدرت و حاكميت متمركز در يك جامعه است، و وضعيت سياسي جزيرةالعرب فاقد آن بود، چنين مانعي سر راه تحول اجتماعي حجاز و بعدها در گسترش اسلام وجود نداشت.(22)وضعيت جغرافيايي و اجتماعيِ حجاز پيش از اسلام پيامد ديگري را نيز به همراه داشت كه در تحول اجتماعي و گسترش اسلام بي تأثير نبود. جزيرةالعرب چنان فاقد منابع طبيعي بود كه توجه ابرقدرتهاي زمان (ايران و روم) بدان جلب نميشد. فقدان نفوذ قدرتهاي خارجي و بيگانه در شبه جزيره پيامد نا خواسته شرايط اجتماعي - جغرافيايي منطقه بود. اين امر سبب شد پيامبر براي ايجاد تحوّل اجتماعي بدون مانعي به حركت خود شتاب ببخشد؛ چه، يكي از موانع عمده هر تحوّل و انقلاب اجتماعي وجود و نفوذ قدرتهاي خارجي در جامعه در حال تحوّل است.
الف) جنگ
يكي از پديدههاي دايمي در طول تاريخ بشر، جنگ بين جوامع و ملتهاي مختلف است كه به بهانههاي مختلف بين آنها به وقوع پيوسته. اين پديده بين قبايل جزيرةالعرب نيز امري عادي و دايمي بود. جنگها به علل مختلفي اتفاق ميافتاد كه به طور كلي عامل اصلي آنها مشكلات اقتصادي يا مسائل فرهنگي (آداب و رسوم) بود.در مورد عامل اقتصادي ميتوان به اين نكته اشاره كرد كه، از يك طرف عدم امكان ادامه زندگي در صحرا بدون معيشت و ضرورت كسب تغذيه و كمبود يا فقدان منابع طبيعي در يك منطقه، ايجاب ميكرد كه قبايل به طور دايم در حال نقل مكان و كوچ باشند و از طرف ديگر چون قوانيني دال بر تقسيم اراضي و منابع طبيعي بين آنها وجود نداشت، هر قبيلهاي كه از قدرت بيشتري بر خوردار بود خواستار منابع و چراگاههاي بيشتري بود كه گاهي منجر به جنگ بين آنها ميشد.از جمله عوامل جنگها ميتوان به عامل فرهنگي، كسب افتخار و شرافت اشاره كرد.(23) براي مثال در علت جنگ فجّار دوم گفته شده است: مردي از قبيله بني عفار به بازار عُكّاظ آمد وبعد از رجز خواني گفت: من عزيزترين فرد عرب هستم، هر كس قبول ندارد پاي مرا با شمشير بزند. مردي از بني قشير پاي او را مجروح كرد و همين امر باعث جنگ فُجّارِ دوم شد. و نيز علت جنگ بين دو قبيله تغلب و بكر اين بود كه كليب بن ربيعه از قبيله تغلب به همسرش گفت: در ميان عرب بهتر از من ميشناسي؟ او بعد از اصرار شوهرش گفت: آري، برادرانم، جساس و همام كه از قبيله بكرند. بعد از آن،كليب به همين دليل جساس و نزديكان او را اذيت ميكرد تا بلاخره به دست جساس كشته شد و پس از آن جنگ بين دو قبيله تغلب و بكر شعله ور شد و چهل سال طول كشيد.عامل انساني - رواني نيز گاهي از عوامل جنگ بود. عشق و يا تصاحب دختري از قبيله ديگر منجر به جنگ ميشد. در علت بروز جنگ فُجّار سوم آوردهاند: جوانان مكّه با ديدن دختري ميخواستند با او صحبت كنند ،اما او تمايلي نشان نداد؛ جوانان با حيله از پشت سر، پيراهن او را بالا زدند و همه خنديدند، او فرياد كمك خواهي سر داد و جنگ از همين جا شروع شد.فقدان قوانين جزايي و مدنيّت در بين قبايل نيز از علل بروز جنگ بين آنها بود. اگر احيانا فردي از قبيلهاي متعرض مال، عرض يا جان فردي از قبيله ديگر ميشد، چون از طرفي قوانيني براي مجازات جاني حاكم بر قبايل وجود نداشت و قبيله نيز به عضو خود و نيروي او براي كسب افتخار نياز داشت و تحت هيچ شرايطي حاضر نبود دست از حمايت او بر دارد و از طرف ديگر قبيله مورد تجاوز خواهان مجازات جاني بود، جنگ در ميگرفت و گاهي سالياني طولاني ادامه مييافت. به عبارت ديگر گاهي آتش جنگ به علت دفاع قبيله از عضوش شعلهور ميشد. حتي اگر آن فرد گناهكار ميبود طبق شعار «انصر اخاك ظالما او مظلوما» از او حمايت ميگرديد.گاهي نيز خود جنگها باعث جنگي ديگر ميشد. بدين صورت كه قبيله شكست خورده مترصد فرصتي براي انتقام گرفتن از قبيله پيروز بود. چه، جنگ باعث ايجاد غرور در بين قبيله پيروز و حس كينه توزي و انتقامجويي در افراد قبيله شكست خورده است.جنگهاي مستمر آثار رواني و اجتماعي فراواني به همراه داشت كه بعضي از آنها باعث گسترش اسلام و بعضي از موانع توسعه آن بودند. در ادامه نگاهي گذرا به آثار و پيامدهاي رواني نظام قبيلهاي و نقش آنها در گسترش اسلام ميافكنيم.ب) شجاعت
جنگهاي طولاني بين عربها، روحيه خاصي را در آنها به وجود آورده بود كه حاكي از بي باكي و لجاجت جنگيِ آنان بود. افرادي كه در طي جنگها متولد شده و نشو و نما يافته بودند، سلحشوراني بودند كه توان رو در رويي و مقابله با هر دشمني را داشتند.نه تنها مردان بلكه زنان و كودكانِ آنها هم كه در طي جنگها بزرگ ميشدند، شجاعتي مييافتند كه به سادگي ميتوانستند در مقابل هر دشمني مقاومت كنند. علت شجاعت عربها نوع زندگي آنها و شرايط آن بود كه در صحرا و با دشواريهاي آن زندگي ميكردند. يكي از شروط ادامه حيات در زندگي بدوي و صحرانشيني آمادگي براي دفاع است و هر قبيلهاي چنين آمادگي را نداشته باشد، محكوم به فنا است. در آن اوضاع هر كس سلحشور و شجاع نباشد، امكان ادامه حيات و زندگي را از دست ميدهد. از اين رو شجاعت و جنگاوري لازمه زندگي بدوي بود.(24)بعد از ظهور اسلام و استقرار حاكميت آن در يثرب ـ كه به جنگ پيامبر با مخالفان منجر شد ـ اين روحيه شجاعتِ عربها در آن موقعيت، مفيد واقع شد. وجود بيش از هشتاد و چند حركت نظامي، اعم از جهاد ابتدايي و يا دفاعي، در طي ده سالِ هجرت، حاكي از وجود اين ويژگي رواني، يعني شجاعت، در تازه مسلمانان صدر اسلام است. طبيعي است كه افراد جنگ نديده و غير شجاع نميتوانند، عملياتهاي نظامي را به اين وسعت در اندك زماني انجام دهند. پيامبر در دفاع از دين جديد از شجاعت عربها و اين روحيه كه سختيها نزد آنان آسان بود، استفاده كرد.شايان ذكر است كه عوامل ديگري نيز در اين لجاجت جنگيِ تازه مسلمانان نقش داشت، كه ميتوان به عامل معنوي آنان اشاره كرد. عامل معنوي عاملي قوي براي استقامت و پايداري سپاه اسلام بود. در جنگ بدر كه سپاه قريش داراي تجهيزات كامل و افراد بيشتري بود، به علت فقدان قواي باطني از سپاه اسلام ـ كه از موقعيت مساعدي از لحاظ تجهيزات و نفرات بر خوردار نبود، ولي داراي قدرت معنوي بالايي بود ـ شكست خورد. چون در جنگي كه دين عامل آن باشد، ترس از مرگ و علاقه به حفظ جان و منافع شخصي از ميان ميرود و قدرت معنوي جايگزين آن ميشود. امكانات جنگي را ميتوان در زمان كوتاهي تهيه كرد، اما آمادگي روحي و معنوي سپاهيان زمان بيشتري ميخواهد. از اين رو در تاريخ اسلام ميبينيم پيامبر در دوران بعثت و در دو سال اول هجرت، مسلمانان را از لحاظ معنوي و تعاليم ديني تربيت ميكند.
ج) تعصب
يكي از پيامدهاي رواني ناخواسته نظام قبيلهاي كه با گذشت زمان و به طور آهسته درون انسانها شكل گرفته بود، «تعصب» است. از آنجا كه تكوّن شخصيت افراد و امكان ادامه زندگي در گرو هستي قبيله بود و در صورت فروپاشي نظام اجتماعي - سياسي قبيله، افراد قادر به ادامه زندگي نبودند، عربها، مخصوصا باديهنشينها، داراي روحيه «تعصب» نسبت به حفظ نظام و فرهنگ ( آداب و رسوم ) قبيله شده بودند.تعصّب، از عَصَب، به معني جمع و گروه است. تعصب همان عاملي است كه فرد را به گروه انساني ميپيوندد تا به حمايت و جانبداري از آن گروه برخيزد. تعصّب شاخص انسان و فصل واقعي و حقيقي او در برابر حيوان است، چرا كه حيوان تعصب ندارد. تعصب يعني تحزّب، يعني احساس انساني كه با فردگرايي متضاد است.متعصّب خود را يك منِ تنهاي مستقل احساس نميكند، بل خود و سرنوشت و احساس و اعتقاد خويش را با ديگراني كه همدرد و همسرنوشت و همانديش او هستند، مشترك احساس ميكند و اين بزرگترين فضيلت انساني و فاصل بين نوع انسان و حيوان است. متعصب كسي است كه از خويشاوندان خود، حمايت كند. اين خصلت رواني عامل همبستگي اجتماع قبيله بوده و ملاك و معيار انتخاب ارزشها و شيوه تفكر است.سازمان قبايل در جزيرةالعرب بر اصل حمايت و تعصب مبتني بود؛ يعني قبيله مكلف بود از فرد يا افراد خود در مقابل اهانت و تعدّي قبايل ديگر حمايت كند. در اين ميان صرف خودي بودن فرد براي قبيله ملاك و معيار حمايت بود و هيچگاه ظالم و مظلوم موردنظر نبود. امنيّت يك فرد در بيابان بدان حد بود كه اطمينان داشت در صورت تعرض به او، خانواده، طايفه يا قبيلهاي انتقام او را ميگيرد.تعصب در وهله اول در روان كسي شكل ميگيرد كه توان و حال و حوصله فكر كردن را ندارد. براي راحتي خود و شانه خالي كردن از زير بار اين عمل سخت، نظر كساني را ميپذيرد كه به آنها تعلّق ديني، يا ملّي دارد. در فراشد تعصب، آراء و انديشههاي گوناگون يكي پس از ديگري ايجاد و بدان گردن نهاده ميشود و سپس نسبت به آن تعصب ورزيده ميگردد. امّا تعصب نسبت به عقيدهاي، دليل استحكام آن عقيده در روان متعصب نيست، بلكه دليلي است بر انحراف روان و داشتن نظري سطحي و تقليدي. به مرور زمان اين روحيه فردي به روحيهاي جمعي دگرگون ميشود كه پيامدهاي اجتماعي خاصي را نيز به همراه دارد. البته افراد نادري را ميتوان يافت كه روانشان تهي از تعصب باشد، يا تعصب در درون آنها از بين برود.لذا اسلام در جهتدهيِ تعصب كوشيد، نه حذف و از بين بردن آن؛ چه، حذف يك خصيصه رواني در مدّت زماني كوتاه عملي مشكل و شايد غيرممكن باشد. سفارش اسلام ـ به گفته حضرت علي(ع) ـ اين بود كه «عصبيّت را در جهت كسب صفات عالي، انجام كارهاي شايسته و امور نيكو، حفظ حقوق همسايگان، وفاي به عهد و پيمان و عصيان در مقابل اعمالي كه موجب تكبّر است ،به كار بريد.»(25)شايد بتوان گفت تعصب نوعي «وضع رفتار» است. تعصب يا وضع رفتار، آمادگي عصبي و رواني براي فعاليت نفساني و جسماني است. يعني وجود تعصب فرد را براي واكنش معيني آماده ميكند. عقايد با تعصب پيوند نزديك دارد؛ زيرا آنچه را فرد در باره شيئي يا گروهي راست ميپندارد، مسلما در تعيين آمادگي او براي واكنش در برابر آن به شيوهاي بيش از شيوه ديگر مدد ميكند. در شكلگيري تعصب، «تقليد» بيش از هر چيزي نقش دارد؛ يعني ممكن است فرد بر اثر تقليد از پدر و مادر يا استاد خود و يا ديگران تعصب پيدا كند. تعصب بيشتر به ميل به قبول نظر رايج جامعه بستگي دارد تا به تجربه فردي.(26) بنابراين مسأله اين است كه منشأتعصب در جامعه چيست و نحوه اشاعه آن كدام است و چگونه فرد آن را جزء شخصيت خود ميكند.تعصب نقشي اساسي در تاريخ صدر اسلام داشته است. ابوطالب در مقاطع مختلفي از تعصب قبيلهاي بهره برد. حتي بني هاشم، چه مسلمان و چه كافر، به علت تعصب و دفاع از فرد خود، سختيهاي محاصره اقتصادي در شعب ابي طالب را تحمل كردند. همين ويژگي و خصلت روانيِ عربها نقش بسياري در حفظ جان پيامبر داشت.(27) بعد از اسلام اين خصلت رواني در جهت تثبيت هدفهاي اسلام به كار گرفته شد، ولي بعد از رحلت پيامبر و به خصوص در زمان حكومت امويان به حالت اوليه برگشت. بنابر اين تعصب در تاريخ اسلام، هم داراي نقش مثبت است: آنجا كه در پيشبرد هدفهاي اسلام مؤثر بوده است، و هم داراي نقش منفي است: آنجا كه يا از موانع گسترش اسلام بوده است، يا از عوامل انحراف آن.
3. شهرنشيني در جزيرةالعرب
با معيارهاي جامعهشناسي شهري مدرن، شهرها در جوامع سنّتي بسيار كوچك بودهاند. در اكثر شهرهاي سنّتي، با وجود گوناگوني تمدنهايشان، برخي ويژگيهاي مشترك يافت ميشود. ناحيه مركزي شهر كه اغلب شامل فضاي عمومي بزرگي بود، گاه در درون ديواري احاطه ميشد. مركز شهر اگرچه معمولاً بازاري بود، اما با نواحي تجاري كه در هسته شهرهاي امروزي يافت ميشوند، كاملاً فرق داشت. ساختمانهاي اصلي و مركزي شهر معمولاً مذهبي و سياسي بودند. سكونتگاههاي طبقه حاكم يا نخبگان و تجار بزرگ در مركز شهر يا نزديك به آن بود.در يثرب، برخلاف مكّه، گروههاي قومي و مذهبي مختلف اغلب در محلههاي جدا ميزيستند و در همانجا نيز كار ميكردند. گاهي اين محلهها با ديوارهايي احاطه شده بود؛ مانند محله خيبر كه ارتباط ميان ساكنان معمولاً نامنظم بود. اگرچه در مكّه و يثرب گذرگاههاي بزرگي وجود داشت، ولي فاقد خيابانهايي به معناي امروزي آن بودند.شهرنشينان جزيرةالعرب از راه زراعت يا تجارتِ محدود و از صنايع دستي امرار معاش ميكردند. طبيعت اين نوع مشاغل اسكان و اقامت در سرزميني خاص به عنوان «وطن» است. از آنجا كه شرايط جغرافيايي تأثير فراواني در شكلگيري نظامهاي اقتصادي، اجتماعي، و سياسي دارند، بارش باران محدود و كم در جزيرةالعرب مانع از تشكيل اجتماعهاي بزرگ و ثابت و حكومتهاي نظاممندِ مبتني بر حقوق افراد جامعه در آنها ميشد. اما در مناطقي كه تا حدودي بارندگي بيشتر بود يا داراي چشمههاي جوشان بودند اجتماعهايي، نه چندان بزرگ و حكومتهايي متناسب با اوضاع و احوال جغرافيايي، سياسي و فرهنگي آنها تشكيل ميشد. در اين اجتماعات تا حدودي آثاري از تمدن و بازارهاي فصلي (موسمي ) كه اهميت زيادي در تاريخ و فرهنگ اعراب دارد، به چشم ميخورد.يك ويژگي شهرهاي تجاري اختلاط فرهنگي و تأثيرپذيري از تاجراني است كه بدانجا آمد و شد ميكنند؛ زيرا در هنگام تجارت و معاشرت تبادل و تضارب افكار نيز صورت ميپذيرد. زندگي ثابت، شهرنشينان را داراي ويژگيهاي غير از خصوصيات باديهنشينان كرده بود و درنتيجه، اينان تا حدودي از نتايج فرهنگ، تمدن و آموزش برخوردار بودند.الف) ويژگي شهر
در مقايسه بين شهرهاي شبه جزيره و نظام قبيلهاي ميتوان به سه ويژگي اشاره كرد:1. ميزان جمعيت: سكونتگاههاي شهري در مقايسه با قبايل عموماً جمعيت بيشتري داشتند؛2. سرمايه: پيامد شهرها تجمع سرمايه در شهر و در نتيجه به وجود آمدن طبقهاي اجتماعي به نام ثروتمندان بود؛
3. تجارت: يكي از ويژگيهاي مهمي كه شهر را از نظام قبيلهاي جدا ميكرد، تجارب شهرنشينان بود كه به شبكهاي از راههاي تجاري وابسته بود. اين شبكه راهها به منزله استخوان بندي شهر و نواحي شهر نشين محسوب ميشد.شايد بتوان شهرهاي جزيرةالعربِ قبل از اسلام را با نظريه اقتصادي شهري كه شهر را به عنوان يك بازار در نظر ميگيرد، تحليل كرد. در نظريه اقتصادي، شهر مركز مبادله كالا و كانون اصلي تجارت شناخته ميشود. شهر به عنوان مركز يك ناحيه جغرافيايي باعث ميگردد، مبادلات تجاري در داخل ناحيه همواره در مركز آن صورت گيرد و تجارت راه دور نيز در آن متمركز شود. در اين نظريه، شهر كانون برخورد مسيرهاي تجاري به شمار ميرود كه در بخش بازار، اين مسيرها به هم ميرسند. تجارت اين مراكز شهري، عمدتاً ادويهها و انواع دانهها بود. موقعيت بازار، شكل اصلي شهر را نشان ميداد و در يك فضاي بزرگ، معامله پاياپاي شهروندان و بازرگانانِ نواحي مجاور صورت ميگرفت. در كنار تجارت، صنايع دستي و هنر (شعر) رواج داشت.(28)
از ميان شهرهاي شبه جزيره، دو شهر مكه و يثرب نقش اساسي در تاريخ و گسترش و توسعه اسلام داشتهاند كه در اينجا به بررسي نقش اجتماعي - سياسي و اقتصادي شهر مكه در تاريخ اسلام ميپردازيم و در مبحث هجرت به بررسي نقش شهر يثرب در تاريخ اسلام خواهيم پرداخت.
ب) شهر مكّه
شهر مكّه در بخش غربي شبه جزيره واقع است و جزء منطقه «تهامه» تلقي ميشود. مكّه ميان دو رشته كوه، «فلح و قُعَيقُعان» قرار دارد. زمان پيدايش شهر مكّه به سالياني دور بر ميگردد. بر اساس بعضي اسناد تاريخي بناي مكّه به قبل از زمان حضرت ابراهيم(ع) ميرسد. چه، حضرت ابراهيم(ع) با بناي كعبه خواستار ايمن شدن شهر ميشود(29) و از همان زمانها محل توقف و بارانداز كاروانهاي تجاري بوده است كه از آنجا گذر ميكردند.(30)در علل پيدايش شهر مكّه ميتوان به دو عامل اشاره كرد:1. نقش عوامل مذهبي: عوامل مذهبي در به هم پيوستن گروههاي مختلف اجتماعي در سكونتگاههاي انساني و نيز در تمركز جمعيت و پيدايش شهرها بسيار مؤثر است. قدرت اصلي در دست كاهنان و حاملان مذهبي شهر است كه با انجام آيينهاي مذهبي، عوامل زيانبخش طبيعي و غير طبيعي را از جامعه شهري دور ميكنند. در شهر معابد از چشم اندازهاي ويژه به شمار ميرود.(31)
شهر مكّه بهترين نمونه براي اين نظريه است. مكّه نزد اكثر ملل و نحل به سبب وجود «كعبه» در آنجا و امن بودن، از قداست و جايگاه ديني خاصي برخوردار است. صائبيان و آشوريان، كعبه را يكي از خانههاي هفتگانه جهان تلقي ميكردند. هندوها معتقدند كه روح «سيفا» يعني همان «اقنوم سوم»، وقتي كه با همسرش بلاد حجاز را زيارت ميكرد، در «حجر الاسود» حلول كرده است. ايرانيان معتقد بودند كه روح «هرمز» در كعبه حلول كرده و گاهي به زيارت آن ميرفتند. كعبه نزد يهوديان نيز مورد احترام بود. تصوير حضرت عذراء و مسيح در كعبه وجود داشت و اين نشانه قداست كعبه نزد مسيحيان است. اعراب نيز براي كعبه احترام خاصي قائل بودند.(32)
مكّه به دليل منطقه حرم بودن و امن بودن و آمد و شد قبايل و كاروانها به آنجا براي زيارت در ماههاي حج يا تجارت، زمينه خوبي براي توسعه تجارت و در نتيجه توسعه شهري بود.2. نقش عوامل اقتصادي كه پيش از اين به نظريه آن اشاره شد. شهر مكّه فاقد كشاورزي و محصولات آن بود از اين رو مردم مكّه به تجارت اشتغال داشتند وزندگي خود را با واردات و صادرات تأمين ميكردند.مكّه دو راه تجاري داشت: يكي در شرق كه عمّان را به عراق متصل ميكرد و كالاهاي يمن، هند و ايران را از راه زميني حمل ميكرد و از غرب عراق گذشته به صحرا ميرسيد تا بالاخره به بازارهاي شام منتهي ميشد. بازرگانان از طريق اين راه از بازارهاي يمن و عراق و سوريه ميگذشتند و در هر يك از آنها كالايي را كه در آن سرزمين نبود ميفروختند و كالاهاي معروف آنجا را خريده به جاي ديگر ميبردند؛
راه دوم كه مهمتر است، در غرب قرار داشت و يمن را به شام متصل ميكرد، از سرزمين يمن و حجاز عبور كرده، كالاهاي يمن و حبشه و هند را به شام و كالاهاي شام را به يمن منتقل ميكرد كه از يمن از راه دريا به حبشه و هند صادر ميشد.علاوه بر اينكه اهالي مكّه تجارت پيشه بودند و در هر سال دوبار به سوي مناطق مختلف براي تجارت حركت ميكردند، خود مكّه نيز محل بارانداز كاروانهايي بود كه مكّه سر راه آنان قرار داشت. بنابراين «مكّه در زمان پيامبر ده كورهاي خواب آلوده و دور از هياهوي جهان نبود؛ شهري تجاري پر ازدحام و ثروتمند بود. تقريبا مركزيت بازرگاني ميان اقيانوس هند و مديترانه را به خود اختصاص داده بود».(33)
بايد يادآوري كرد كه عامل مذهبي و اقتصادي هر كدام به تنهايي براي پيدايش و توسعه شهري از نيروي كافي بر خوردار است. اگر هر دو عامل در منطقهاي نقش داشته باشد باعث تسريع توسعه شهري ميگردد. موقعيّت مكّه چنين بود. مكّه محل توجه اعراب، جايگاه تجمع و امنيت و آرامش آنان، سرچشمه علم و معارف عربي، محل حج بيتالله الحرام، مركز اجتماع عرب در زمان اداي مناسك حج، محل برپايي بازارهاي كالا و محل نمايش هنر ادبي بود. مكّه علاوه بر موقعيت فرهنگي، ديني و اجتماعي محل تلاقي كاروانهايي بود كه انديشههاي تمدنهاي غربي و شرقي را با خود حمل ميكردند.از نظر تحليل جامعه شناسانه، شهر مكّه نه حكومتي داشت و نه مأموران رسمي كه انتظامات شهر را به عهده بگيرند. در عوض، عهد و پيمان و سوگند و حق جوار (پناهندگي و بست نشيني) كه اهالي مكّه آن را مراعات ميكردند، اين ضعف اجتماعي را جبران ميكرد. بزرگان شهر در انجمن شهر كه «نادي» ميگفتند و بعدها «دارالندوه» ناميده شد، گرد ميآمدند و در باره امور جاري شهر، جامعه و دين مشورت ميكردند.
ج) نقش مكّه در گسترش اسلام
ويژگيهاي شهر مكّه، موقعيت ديني، موقعيت جغرافيايي (وسط بودن نسبت به شرق و غرب)، امنيت و موقعيت اقتصادي، سياسي و اجتماعي آن، در رشد و گسترش اسلام داراي نقشي اساسي است.پيروان دين حنفيّت، اگر چه بسيار اندك بودند، بر اعتقاد توحيدي پاي بند بودند و از بت پرستي دوري ميجستند، و بر اساس باقيماندههايي از آيين ابراهيم خدا را پرستش ميكردند. در هنگام ظهور اسلام و با شنيدن آموزههاي آن، ضمير و اذهان اعراب متوجه تعاليم دروني آن شد كه توسط پدران و اجدادشان در ضمير و ذهن آنها رخنه و نفوذ كرده و به مرور زمان به فراموشي سپرده شده بود و هنگامي كه پيامبر (ص) آنها را به توحيد دعوت كرد، طبيعي بود كه آن معاني و آموزهها در اذهان آنها تداعي شود و در نگرششان به آموزههاي اسلام و پذيرش آن تأثير مثبتي داشته باشد.(34)موقعيّت جغرافيايي مكّه در آن روز چنين بود كه مركزيتي نسبت به جهان آن روز داشت. به عبارت ديگر مكّه بين شرق (ايران) و غرب (روم) آن روز واقع بود. اين امر سبب ميشد اسلام بتواند به آساني دعوت خود را به همه ملتها برساند. چه، طبيعي است كه هر رخدادي كه در مكّه اتفاق بيفتد، خبرش به همه سرزمينها و كشورها برسد و اگر يكي از اين رخدادها ظهور مكتبي جديد ميبود كه مردم را به شكستن بتها و پرستش خداوند فرا ميخواند، مسلماً كاروانها اين خبر را به سراسر جهان آن روز ميرساندند.(35)
امن بودن شهر مكّه(36) به خصوص و حرم به طور كلي نيز در توسعه اسلام مؤثر بوده است. وقتي حضرت ابراهيم (ع) كعبه را در جايي يافت كه در آنجا زندگي طاقت فرسا بود، بعد از تجديد بناي آن از خداوند در خواست كرد كه: «پروردگارا! اين شهر را ايمن قرار ده».(37) خداوند دعاي او را مستجاب كرد. اين ويژگيها موجب شد تا هم از جهت انتشار خبر و هم از جهت آسان شدن دعوت و در امان بودن از خطرهاي دعوت، شهر مكّه نقش با اهميتي در گسترش و تحول اجتماعي اسلام ايفا كند.هنگام ظهور اسلام، دو قبيله خزاعه و قريش، بر سر رياست مكّه با يكديگر رقابت داشتند. پنج قرن قبل از اسلام قبيله خزاعه تفوّق يافته بود، ولي بعدها در برابر قريش مغلوب شد. بين خود قبيله قريش، ميان طايفه بنياميه و بنيهاشم نيز اختلاف و نزاع بر سر رياست و كسب منزلت ديني وجود داشت. اين كشمكشها و رقابتها نتايجي به بار آورد كه در تحليل تاريخ اسلام بسيار مهم است.
د) نظام قشربندي مكّه
نابرابري در انواع جوامع انساني وجود دارد. حتي در سادهترين فرهنگها كه اختلاف در ثروت عملاً وجود ندارد، نابرابري ميان افراد از جهات ديگر موجود است؛ مثلاً ممكن است فردي به دليل شجاعت يا دسترسي به ارواح نياكان، داراي منزلتي برتر از ديگران باشد. جامعهشناسان براي توصيف نابرابريها، از وجود قشربندي اجتماعي سخن ميگويند. قشربندي را ميتوان به عنوان نابرابريهاي ساختارمند ميان گروهبنديهاي مختلف مردم تعريف كرد. چهار نظام قشربندي ميتوان در جوامع تشخيص داد: بردگي، كاستي، رستهاي و طبقهاي. جامعه مكّه آن زمان تركيبي از دو قشربندي بردگي و طبقهاي است.بردگي: شكل افراطي نابرابري است كه در آن انسانهايي به عنوان دارايي در تملك ديگران هستند. گاهي بردهها از هرگونه حقوق انساني محروم بودهاند و گاهي موقعيت آنها بيشتر شبيه وضعيت بنده يا خدمتكار بوده است.طبقه: نظامهاي طبقهاي از بسياري جهات با بردگي فرق ميكند. نظامهاي طبقاتي نوعا انعطافپذيرتر از انواع ديگر قشربندي هستند و مرزهاي بين طبقات هرگز كاملاً روشن نيست. طبقه تا اندازهاي اكتسابي است و تحرك اجتماعي (حركت صعودي يا نزولي در ساخت طبقاتي) بسيار معمولتر از بردگي است.طبقات به تفاوتهاي اقتصادي ميان گروهبنديهاي افراد (نابرابري در تملك و كنترل منابع مادي) بستگي دارد.(38)به هر حال در مكّه سهگروه متمايز وجود داشتند:1. اقويا و صاحبان زر و زور و درنتيجه برتر از همه، تشكيل شده از «شيوخ» و رؤساي قبايل و كاروانداران يعني همان سرمايه داران با نفوذ. اين گروه ـ بجز اندكي ـ از همان آغاز با پيامبر دشمني كردند و گاهي بر ضد پيروان حضرت فعاليت ميكردند و دست به آزار آنها ميزدند؛
2. بردگان و فقرا كه داراي وضعي ويژهاند. اينان فقط حق يك نان بخور و نمير را داشتند و از كليه حقوق اجتماعي از جمله آزادي محروم بودند.فقر و محروميّت از منظر جامعهشناسي يكي از عوامل مؤثر حفظ نهادهاي برابري و مساوات قبيلهاي است. فقر از لحاظ روانشناسي معمولاً باعث احساس ذلّت و پذيرش خواري ميشود. فقر يا مايه كينه در انسان يا باعث تن دادن به نوعي خشنودي و اقناع و چشمپوشي از حق پايمال شده ميگردد. ولي در عوض، فطرت و روان اين گروه سالم و دست نخورده است واين وضع، آنان را بسوي دعوت پيامبر ميكشاند.نخستين گروندگان به اسلام همزمان با دعوت آشكار از اين طبقه اجتماعي بودند. اينان تحت شكنجه گروه اول بودند كه نه خويشاونداني داشتند كه به حمايت آنان برخيزند و نه ياران و كساني كه از آنان دفاع كنند. اين گروه كه در آيين جديد اميدي به پايان دادن به اين وضعيت داشتند، به سوي دعوت پيامبر شتافتند و تا آخرين نفس از آن دفاع كردند.پيامبر با آنكه از نظر نَسَب در ميان اعراب اصل و نَسَبي والا داشت، اما از نظر مالي ضعيف بود. او زندگي خود را با يتيمي آغاز كرد. كاركرد يتيمي و فقر مالي پيامبر در اجتماع اين بود كه او را پناهگاه مستمندان و بردگان و فقيران كرده بود. بايد يادآوري كرد كه اين احساس نزديكي و مأنوس بودن با فقيران در حالي بود كه از ذلت خواري فقر كه از نياز معيشتي ناشي ميشود، به دور بود.(39)
3) بين دو طبقه اشراف و بردگان، توده مردم شامل شبانان، كارگران كشاورزي، صنعتگران و... قرار داشتند. اين گروه با زحمت معيشتي كسب ميكردند ولي از نظر حقوق اجتماعي آزاد بودند. موضع اين گروه نسبت به اسلام محافظهكارانه بود؛ نه به اسلام گرويدند و نه با آن دشمني كردند، بلكه موضعي آميخته به انتظار و رد آن را پيش گرفته بودند. بيشتر افراد اين گروه، به مرور زمان و با ديدن فشارهاي گروه اول بر گروه دوم به اسلام گرويدند. چه، نتيجه خشونتِ گروههاي فشار هميشه معكوس است. مردم بر غَم و درد گروه تحتفشار دل ميسوزاندند و غيرتشان به خاطر پيوند با ستمديدگان، بر انگيخته ميشد و آزاديخواهي آنان را وا ميداشت تا بهرغم ستمي كه از گروه فشار اِعمال ميشد به همان ديني بگروند كه سبب آزارهاي ستمگران بر معتقدان بود. چنانكه آزار پيامبر سبب شد حمزه بن عبدالمطلب ايمان آورد.در مورد سبب گرايش قشر محرومان به اسلام ميتوان گفت: دو عامل، يعني فرصت و ثروت و عدم وجود معنويت در زندگي باعث انحراف و از بين رفتن فطرت در انسان ميگردد، چنانكه بيشتر قشر مرّفه جوامع به سبب وجود اين دو عامل داراي فطرتي پاك و سالم نيستند. چه، ثروت موجب تن آسايي و التذاذ ميشود و پيامد آن ـ يعني بطالت و وسوسه جسماني و بيش از هر چيز انحراف ـ باعث دوري از جست و جوي زندگي پرهيز كارانه ميگردد.فرصتطلبان و مالاندوزان و دوستداران برتري و فزونطلبي هيچ تغييري را خوش ندارند، بل زندگي آرام را ميپسندند كه هيچ تغيير و دگرگوني را در جامعه به همراه نداشته باشد. اينان آن نوع انديشه و افكاري را ميپسندند كه درصدد تغيير وضع موجود نباشد. به همين سبب، وقتي كه پيامبر آنان را دعوت به اسلام كرد، پاسخ دادند كه «نه، بلكه از چيزي كه پدران خود را بر آن يافتهايم، پيروي ميكنيم.»(40) در مقابل، چون قشر محروم نه فرصت براي اجراي افكار پليد و ضايع كردن فطرت خود را داشت و نه ثروت براي انجام اَعمال كثيف، و ميبايست براي امرار معاش دائما در تلاش و فعاليّت ميبود، از فطرتي سالم و دست نخورده بر خوردار بود. از اين رو وقتي منش و رفتار پيامبر در مورد محرومان و دفاع او را از آنان ديدند به او روي آوردند. حركت و رفتار پيامبر در مقابل فشارها و اشرافيّت رؤسا نيز موجب شد تا گروه بسياري از محافظه كاران باطناً به اسلام علاقهمند شوند و به آن بگروند.
4. فرهنگ
فرهنگ را ميتوان به لحاظ مفهومي از جامعه متمايز كرد، اما ارتباط بسيار نزديكي بين اين مفاهيم وجود دارد. جامعه به نظام روابط متقابلي اطلاق ميشود كه افرادي را كه داراي فرهنگ مشتركي هستند به همديگر مربوط ميسازد. همانگونه كه هيچ فرهنگي نميتواند بدون جامعه وجود داشته باشد، هيچ جامعهاي هم بدون فرهنگ وجود ندارد. به همين دليل بحث از نوع فرهنگ حجاز پيش از اسلام ضروري به نظر ميرسد.مفهوم فرهنگ: فرهنگ يكي از مفاهيمي است كه در جامعهشناسي بسيار كاربرد دارد، و عبارت است از ارزشهايي كه اعضاي يك گروه معين دارند، هنجارهايي كه از آن پيروي ميكنند، و كالاهاي مادي كه توليد ميكنند. ارزشها آرمانهاي انتزاعي هستند، حال آنكه هنجارها اصول و قواعد معيني هستند كه از مردم انتظار ميرود آنها را رعايت كنند. فرهنگ آنگونه كه جامعهشناسان به كار ميبرند، شامل فرآوردههاي متعالي ذهن (هنر، ادبيات، موسيقي و...) است.(41)سطح فرهنگ اعراب قبل از اسلام نازل بود و از هنرها و علومي كه معمولاً در ذهن ما زندگي متمدنان را تداعي ميكند، خبري نداشتند. هنر خواندن و نوشتن، در انحصار معدودي از كساني بود كه در پارهاي مراكز تجاري ميزيستند و تقريبا همه فرزندان بيابان بي سواد بودند. افق فكري ايشان كوتاه بود و پيكار براي بقا در اين محيطِ نامهربان چنان شديد بود كه همه نيروي آنان صرف بر آوردن نيازهاي مادي و عملي زندگي روزمره ميشد و زماني براي ايشان باقي نميماند تا به تأملات فلسفي و ديني بپردازند و تمايلي هم به اين كار نداشتند. دين آنان يك نوع شرك خام و ابتدايي بود و فلسفه شان در چند عبارت حكيمانه خلاصه ميشد.(42)
اعراب قديم از ادبيات مكتوب بيبهره بودند، با اين حال صاحبِ زباني بودند كه به داشتن گنجينهاي بسيار از واژهها ممتاز بود. آنان زبان خويش را به يك صنعت ظريف تبديل كرده بودند و از بابت قدرت شگفت آور «بيان» اين زبان به خود ميباليدند. در نتيجه شعرا و فصحايي كه ميتوانستند از تواناييهاي شگفت آور اين زبان استفاده مؤثر و هنري كنند، در ميان آنان از احترام خاصي برخوردار بودند.(43)
گرچه اجتماعات و قبايل اعراب از داشتن نظام حقوقي و تبعيت از قوانين محروم بودند ولي محكوم به تقليد از سنن و آداب و رسومي بودند كه به همان شدت قانون تأثير داشت و تخطي از آنها غير ممكن بود. آداب و رسوم و سنن قبيله پايه فرهنگ اجتماعي است و صورت افكار و اعمالي را به خود ميگيرد كه گذشت زمان باعث قداست آنها ميشود. هنگامي كه در اجتماعي قانون وجود نداشته باشد، آداب و رسوم تا حدي ثبات و نظم اجتماعي را حفظ ميكند. زماني كه به آداب و رسوم، ترس از مجازات فوق بشري كه نتيجه اعتقادات ديني است، ضميمه شود و سنن آباء و اجدادي با اراده خدايان در هم آميزد، آداب و رسوم مؤثرتر از قانون ميشود؛ چرا كه گاهي قانون شكن مورد تحسين اطرافيان قرار ميگيرد ولي خاطي سنن مورد خشم مردم واقع ميشود چون آداب و رسوم از خود مردم نشأت گرفته، در صورتي كه قانون را نيروي حاكمي بر آنان تحميل كرده است.اولين نشانه قوانين در قبائل، سنّت انتقام بود. اصل انتقام در طول تاريخ وجود داشته و نتيجه آن در قانونِ «قصاص»: چشم در مقابل چشم و دندان در مقابل دندان، ديده ميشود. مرحله پيش رفتهتر از اصل انتقام، سنّت «خون بها» يا جريمه مالي است كه رييس براي بر قراري آرامش در قبيله از نفوذ خود استفاده ميكرد و خانواده مقتول را راضي به دريافت هديه به عنوان خون بها در عوض انتقام ميكرد. گاهي نيز انجمن قبيله به عنوان محكمه تشكيل ميشد كه رؤساي قبيله براي رفع اختلاف و آشتي بين دو طرف گرد ميآمدند و قضاوت ميكردند.مراحل پيش گفته مربوط به محدوده حاكميت قبيله است. ولي در مجامع عمومي كه قبائل متعدد در آن گرد هم ميآمدند، مثل بازارهاي موسمي كه در نقاط مختلف جزيرةالعرب بر پا ميشد يا تجمع آنان در مكّه در موسم حج و زيارت، قوانين و ضوابط عامي كه قبايل از آنها متابعت كنند، يا اَعمال افراد قبائل را محدود سازد، وجود نداشت. افراد در اين مواقع خود را آزاد احساس ميكردند و دست به هر عملي كه ميخواستند ميزدند.در جامعه عرب مسئوليت شخصي وجود نداشت. علاوه بر اين كه از نهادهاي رسيدگي به جرايم و اعمال ضد اجتماعي و عهدهدار باز خواست و كيفر خبري نبود؛ چه، مسئوليت صورت جمعي و قبيلگي داشت. اگر عضو قبيلهاي به فرد قبيله ديگر خسارت يا جراحتي ميرساند قبيله او مسؤول غرامت و ديه بود نه خود فرد. چه، قبيله به سبب نياز به افراد از آنها حمايت ميكرد. چون نهاد حقوقي وجود نداشت، مسؤوليت شخصي نيز در قبال انحرافات اجتماعي مفهوم نداشت. اين تلقي مانع اصلي تغيير رفتار اجتماعي افراد بود؛ چون تصور ميكردند كه در برابر هيچ مقامي نسبت به اعمالشان مسئوليت ندارند. اسلام اين تصور بي پايه را مورد تعرض قرار داد و ناساماني قضايي را پايان داد و امر دنيا و آخرت را بر مسئوليت شخصي بنياد كرد و مقرر داشت كه «هيچ كس بار گناه ديگري را به دوش نخواهد كشيد...»(44)
بر اثر فقدان قوانين عام، در مجامع عمومي و ايام تشكيل آنها، هرج و مرج فراگير ميشد و عدهاي بر اثر آن مورد آزار و اذيت قرار ميگرفتند يا حقوقشان پايمال ميشد. براي نمونه ميتوان به علت انعقاد «حلف الفضول» اشاره كرد:مردي از قبيله زبيده كالايي را به مكّه براي فروش آورد. عاص بن وائل آن را از او خريد، امّا بهاي آن را به وي نپرداخت. مرد زبيدي براي استيفاي حق خود به احلاف، يعني بني عبدالدار، مخزوم، جحم و ديگران شكايت كرد و كمك خواست، امّا پاسخي نشنيد و بدين ترتيب چون مشاهده كرد كه حقش پايمال شده و كساني كه از آنها تقاضاي كمك كرد، نيز از كمك كردن به او دريغ ورزيدند، صبحگاهان در حالي كه قريش در محافل خود در پيرامون كعبه نشسته بودند، بر بالاي كوه ابوقبيس رفت و با صداي بلند فرياد بر آورد كه «اي آلفهر! به ياري مظلومي بشتابيد كه در متن مكّه كالايش را از او گرفتند و او در مكّه از خانه و كسان خود دور است. به داد مُحرم درماندهاي برسيد كه هنوز عمرهاش را به پايان نبرده است و ميان حجرالاسود و حجر اسماعيل قرار دارد. اي مردان مكّه! حرمت از آن كسي است كه بزرگواري را به غايت رساند و نه براي تاجري نيرنگ باز و تبهكار».نخستين كسي كه نسبت به اين واقعه واكنش نشان داد، زبير بن عبدالمطلب بود كه گفت: روا نيست او را بي ياور رها كنيم. به همين منظور، طوايف بني هاشم، بني زهره، و بني تيم بن مرّه در خانه عبدالله بن جدعان گرد آمدند. آنان بر اين همپيمان شدند كه تا زماني كه قطره آبي در درياها باقي است و تا زماني كه زمين و آسمان بر جاي است در مقابل هر ستمگري بايستند تا آن هنگام كه حق ستمديده را به وي باز گرداند و نيز با مردم تهدست در تأمين زندگي آنان همراه باشند. پس از انعقاد اين پيمان، قريش از آن اطلاع يافت و آن را «حلف الفضول» ناميد. اين پيمان به محض مورد توافق قرار گرفتن به اجرا در آمد؛ چه، شركتكنندگانِ در آن به سراغ عاص بن وائل رفتند و كالاي آن مرد زبيدي را از او گرفتند و به صاحبش برگرداندند.(45)
وجود چنين پيمانهايي در تاريخ جزيرةالعرب قبل از اسلام حاكي از فقدان قوانين عام براي انتظام اجتماع و مجازات آشوب گران است. شايد بتوان گفت انعقاد چنين پيمانهايي مرحله چهارم قانون گذاري در شبه جزيره است؛ با اين اختلاف كه اين مرحله فرا قبيله و شهري بود. مكّه شهر مركزي اعراب بود و كاروانهاي تجاري به آنجا ميآمد. از اين رو بايد امنيّت در آن وجود ميداشت.به هر حال فرهنگ اعراب جزيرةالعرب متأثر از طبيعت خشك و بيابانهاي سوزان آنجا بود. فقدان قوانين حقوقي و وجود هرج و مرج باعث نارضايتي مردم شده بود. از اين رو وقتي اسلام قوانين حقوقي خود را براي سامان دادن وضعيت اجتماعي آن روز جزيرةالعرب ارائه كرد از حمايت خوبي برخودار شد و اين باعث گسترش اسلام گرديد. به هر جهت يكي از اهداف پيامبر وضع قوانين و عدالت اجتماعي است.
اعتقادات
اعتقادات مردم جزيرةالعرب تقليدي و بدون هيچ پشتوانه استدلالي و منطقي بود. حتي انگيزه بت پرستي آنها، غالباً عاطفي و دور از اسلوبهاي عقلي بود. بدين معنا كه ارتباط با بت و پرستش آن به سبب رابطه آن بت با تاريخ پدران و نياكان آنها بود كه در بستر زمان و با عادت به بت پرستي، آن ارتباط «تقدّس» مييافت و همين دليل پذيرش و دفاع از اين اعتقادات بود. از جمله دلايلي كه ثابت ميكند پرستش بتها بر اساس تعقل نيست، اين است كه برخي افراد از جمله عبدالمطلب، ورقةبن نوفل، عبدالله بن جحش و... به فطرت خويش رجوع كردند و آن را منافي با فطرت و عقل سليم يافتند، لذا سريعاً از پرستش بتها دوري جستند.(46) نفي بتپرستي به معناي رد عقل و استدلال منطقي نبود. اگر كسي ميتوانست اين تقدس را از بين ببرد، استدلالي براي دوام و ثبات اين اعتقادات وجود نداشت. از اين رو پيامبر در مقابل با اين اعتقادات با استدلالهاي عقلي و منطقي مواجه نبود تا بخواهد آنها را رد كند.رد تفكر و اعتقادات دو تلاش و كار را ميطلبد: اول اينكه استدلال طرف مقابل ابطال و حجت او از دستش در آورده شود؛ دوم اينكه براي ادعاي نو، استدلالِ درخور آن ارائه گردد و اين كاري دشوار و طاقت فرسا است.پيامبر در سالهاي آغازين نيازي به هيچ يك از اين دو تلاش نداشت؛ چرا كه وي با تقليد و عادت مواجه بود كه با فرو ريختن پايههاي آنها پناهگاهي براي اعراب باقي نميماند. لذا در مقابله با مشركان ميبايست با تنبه و جرقهاي دروني يا قرار دادن آنها در يك موقعيت مرزي، وجدان آنها را بيدار كند. شيوه پيامبر و ياران او چنين بود. عمرو بن جموح يكي از رؤساي بني سلمه در خانه خود بتي چوبي داشت كه آن را عبادت ميكرد. يك شب برخي از فرزندان مسلمان او همراه گروهي ديگر از مسلمانها بت او را برداشتند و در گودالي از كثافت انداختند، فرداي آن شب عمرو با تلاش زياد بت خود را در آن گودال يافته و پس از تطهير، آن را جاي اول نهاد؛ شب بعد همين ماجرا تكرار شد و او باز بت خود را تطهير كرد و بر جاي خود نهاد. اما بار سوم شمشير خود را بر گردن بت آويخت و رو به آن گفت: من نميدانم چه كسي اين بلا را بر سر تو ميآورد، اگر خيري در تو هست از خودت دفاع كن، اين هم شمشير. در آن شب نيز مسلمانان بت را برداشته و آن را همراه سگي مرده در همان گودال انداختند كه فرداي آن، عمرو از بتپرستي دست كشيد و اسلام را پذيرفت.(47) بههرحال يكي از مسائلي كه عرب را در پذيرش اسلام و در نتيجه گسترش آن كمك كرد، استدلالي نبودن معتقدات آنها بود.1. جوادعلي بغدادي، المفصل في تاريخ العرب قبل الاسلام (بغداد، مكتبة النهضة، 1978م) ج4، ص 280.2. وبر به معناي مو يا پشم است و چون خيمههاي آنان مويي يا پشمينه است منسوب به آن ميباشند.3. بدوي به معناي صحرانشين است.4. "مدر" به معناي گِل پخته است و چون خانههاي آنان گِلي است منسوب به آن هستند.5. الحاج حسن حسين، حضارةالعرب في عصر الجاهليه، ص27؛ جواد علي، همان، ص271 به بعد؛ فيليپ هتي، تاريخ العرب، ترجمه ابوالقاسم پوينده (تهران، آگاه، 1366) ص51-53.6. الحاج حسن حسين، همان، (بيروت، المؤسسة الجامعية للدراسات والنشر، 1417ق) ص30.7. جعفر مرتضي العاملي، الصحيح من السيرة النبي الاعظم (قم، جامعه مدرسين حوزه علميه، 1402ق) ج1، ص133.8. هملتون گيب، اسلام، بررسي تاريخي، ترجمه منوچهر اميري (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1367) ص43.9. احمد العلي، حجاز در صدر اسلام؛ ترجمه عبدالمحمد آيتي (قم، مشعر، 1375) ص155.10. توبه (9)، آيه 97.11. عبده، شرح نهجالبلاغه، خطبه 25.12. الحاج حسن حسين، همان، ص67.13. جوادعلي، همان، ج4، ص313.14. الحاج حسن حسين، همان، ص67-68.15. همان.16. جوادعلي، همان، ج4، ص546.17. همان، ص351.18. همان، ج5، ص238.19. براي آگاهي بيشتر ر.ك: محمد ابوزهره، خاتم پيامبران، ترجمه حسين صابري (مشهد، آستان قدس رضوي، 1375) ج2، ص44-47 و 163-167.20. براي آگاهي بيشتر از انواع اقتدار ر.ك: فرويد ژولين، جامعهشناسي ماكس وبر، و همچنين: جورج ريتزر؛ نظريههاي جامعهشناسي، ترجمه احمدرضا غرويراد، ص121-126.21. فرويد ژولين، نظريههاي جامعهشناسي، ترجمه عبدالحسين نيكگهر (تهران، نيكان، 1362) ص124.22. ر.ك: جوادعلي، همان، ج4، ص48.23. الحاج حسن حسين، همان، ص106.24. جعفر مرتضي العاملي، همان، ج1، ص51 و 182.25. ابن ابيالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج13، ص166.26. اتو كلان برگ، روانشناسي اجتماعي، ترجمه علي محمد كاردان (تهران، انديشه، 1346) ج2، ص537ـ539.27. جعفر مرتضي العاملي، همان، ج1، ص182.28. ر.ك: حسين شكوئي، ديدگاههاي نو در جغرافياي شهري (تهران، سمت، 1373) ص143.29. رب اجعل هذا البلد آمنا.30. ر.ك: عبده، شرح نهجالبلاغه، خطبه187.31. ر.ك: حسين شكوئي، همان، ص 145.32. ر.ك: جعفر مرتضي العاملي، همان، ج1، ص57.33. هملتون گيب، همان، ص42-43.34. جعفر مرتضي العاملي، همان، ج1، ص181.35. محمد ابوزهره، خاتم پيامبران، ج2، ص133.36. مكّه محل عبادت مردم و حرم امن خداوند است (عنكبوت، آيه 67).37. رب اجعل هذا البلد آمنا.38. براي آگاهي بيشتر در مورد نظامهاي قشربندي اجتماعي ر.ك: آنتوني گيدنز، جامعهشناسي، ترجمه منوچهر صبوري (تهران، نشر ني، 1378) ص219ـ223.39. محمد ابوزهره، همان، ج1، ص151.40. بقره (2) آيه 170 و همچنين: لقمان (31) آيه 21.41. آنتوني گيدنز، همان، ص39
42. ميان محمد شريف، تاريخ فلسفه در اسلام، ترجمه زيرنظر نصراللّه پورجوادي (تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1362) ج1، ص179.43. همان.44. نجم 53 آيه 38. ر.ك: جلالالدين فارسي، انقلاب تكاملي اسلام (بيجا، بينا، بيتا) ج1، ص66.45. محمد ابوزهره، همان، ج1، ص 271.46. جعفر مرتضي العاملي، همان، ج1، ص177-178.47. ابنهشام، السيرة النبوية، ج1، ص452، به نقل از: تاريخ سياسي اسلام (تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، سازمان چاپ و انتشارات، بيتا) ج1، ص253.