آيات الهي فراخواني به تعقل يا ايمان
محسن جوادي اين مقاله به قصد توضيح شناختخداوند ازطريق آيههاي او و تحليل ماهيت اين نوعشناخت نگاشته شده است. نويسنده بابررسي چهار تفسير براي شناخت آيهاي(علمي، فلسفي، تعبير ديني، تذكر) نتيجه ميگيرد كه دو تفسير شناخت آيهاي را در قالب استدلال گنجانده و دو تفسير ديگر ماهيتشناخت آيهاي را غيراستدلالي ميداند. نويسنده در پايان مقاله سه تفسير از شناخت آيهاي را قابل جمع ميداند و تعدد اين تفسيرها را برحسب تنوع ساحتهاي وجودي خود انسان موجه و تفسير جان هيك از شناخت آيهاي (تعبير ديني) را نادرست ميداند. قرآن كريم در آيات فراواني آدمي را به توجه به خلقت آسمان و زمين و حيوانات و خلقت انسان فرا ميخواند: «افلم ينظروا الي السماء فوقهم كيف بنيناها و زيناها» «فانظر الي آثار رحمةالله كيف يحيي الارض بعد موتها» «فلينظر الانسان مما خلق. خلق من ماء دافق...» و از سوي ديگر تمام اين مخلوقات از نظر قرآن آيات الهي هستند: «كذلك يحيي الله الموتي و يريكم آياته» «و من آياته ان خلقكم من تراب ثم اذا انتم بشر تنتشرون» «و من آياته ان يرسل الرياح مبشرات». با توجه به اين دو جهت معلوم ميشود دعوت قرآن و روايات به تدبر و تفكر و مطالعه و مشاهده خلقت، از جهت آيه بودن آن است و ارزش مطالعه طبيعتبراي انتقال و رفتن به سوي ماوراي طبيعت است. (1) آيه به معناي نشانه و علامت است و همواره به چيزي فراتر از خود اشاره دارد و شناخت آيهاي به معناي عبور از آيه به صاحب آيه و از نشانه به صاحب نشانه است. شناخت مبتني بر «آيه»، به اعتقاد شهيد مطهري، بخش مهمي از معرفت آدمي را تشكيل ميدهد. ما نه فقط خداوند را براساس آثار و علائم محسوس او ميشناسيم، بلكه اين روش شناسايي در شناخت امور غير محسوس ديگر، از قبيل روان ناخودآگاه يا عقل و احساس ديگران، هم كارآمد است. مضافا اينكه ما اشخاص تاريخي را هم براساس آيات و علائم موجود آنها ميشناسيم. بالاتر اينكه «حتي آگاهي ذهن فلسفي به وجود واقعي و عيني محسوسات به موجب علائم و آثار مستقيم حس كه در حواس ما پيدا ميشود، همه از اين قبيل است، اين نوع شناخت همان است كه ما نام آن را شناخت استنباطي يا استدلالي يا به تبع قرآن آيهاي نهاديم». (2) اهميتشناخت آيهاي علاوه بر نقش مهم آن در مجموعه معرفت آدمي، از آن رو فزوني مييابد كه در قرآن كريم بيش از چهارصد بار واژه آيه يا آيات استعمال شده و در اكثر آنها به نحوي از انسانها دعوت به توجه، نظر و تدبر در آيات شده است. اين مقاله به قصد توضيح انواع تفسيرهايي كه درخصوص سازوكار گذر از آيه به صاحب آيه و شناخت آن در منظر آيه، وجود دارد نگاشته شده است و اميد مي رود مدخلي بر بحثهاي دقيقتر و مفصلتر در اين خصوص باشد. شناخت آيهاي يا استنباط علمي
اگرچه روش علمي در طول تاريخ دراز آهنگ علم دستخوش تغيير و تطور گرديده است، اما با پرهيز از تفصيل ميتوان گفت كه اركان آن عبارت است از: مشاهده، فرضيه و آزمون. (3) هر دانشمندي ابتدا به مشاهده حوادث ميپردازد و بعد در مقام تبيين و توضيح آنها به طرح يك فرضيه (گمانه) اقدام ميكند.وي موقتا فرضيه مورد نظر خود را كنار ميگذارد و به طرح فرضيه رقيب و جايگزين ميپردازد تا قدرت تبيين و توضيح آن را بيازمايد. گام مهم روش علمي عبارت است از ارزيابي ميزان احتمال اينكه مشاهدات مذكور براساس هريك از فرضيههاي رقيب و جايگزين تبيين و تفسير شوند. نقش حساب احتمالات دراين مرحله مهم است; چراكه براساس آن ميتوان احتمال تفسير مشاهدههاي متعدد را برحسب هريك از فرضيههاي رقيب ارزيابي كرد. ميزان احتمال فوق در ارائه نظريه تاثير تمام دارد; به طوري كه اگر معلوم شود احتمال قابل توجهي وجود دارد كه مشاهدات اوليه را براساس فرضيه دوم تفسير كرد، در آن صورت فرضيه اولي يا بكلي رها ميشود و يا لااقل از تبديل شدن به نظريه محروم ميماند. اما اگر ميزان احتمال فوق به حدي كم باشد كه در عمل ناديده گرفته شود، فرضيه اولي سربلند از آزمون درآمده و به يك نظريه علمي تبديل ميشود. ادعا اين است كه شناختخداوند از طريق طبيعت (شناخت آيهاي) كاملا قابل انطباق با همين روش علمي (روش استقرائي مبتني بر احتمالات) است. كسي كه در جستجوي اثبات وجود خداوند از طريق مخلوقات اوست، از اينجا شروع ميكند كه آسمان و زمين و كوه و دريا و خود وجود آدمي را بدقت مشاهده و بررسي ميكند و نظم و اهتدا (هدفدار بودن) و زيبايي آنها را ميبيند. اين مشاهدات محتاج تفسير و تبيين هستند و ذهن دائما در تلاش براي حل معماي آنهاست. تجربه معمولي آدمي گوياي آن است كه هرجا نظم و هدفداري و حتي زيبايي و ذوق ديده ميشود، معمولا ناظم و مدبر و هنرمندي دستاندركار ايجاد آن است. اين تجربه معمولي موجب تقويت و طرح فرضيه دخالت ناظم حكيم در كار خلقت پديدههاي بيشمار منظم و هدفمند خلقت است. (تاكيد ما بر نظمهاي خاص موجود در گوشه و كنار گيتي است. زيرا اثبات نظم در كل جهان و مقدمه قراردادن آن براي استدلال مشكل است.) اما روش علمي بر پژوهشگر الزام ميكند تا از فرضيه مورد نظر دستبرداشته و به طرح فرضيه جايگزين بپردازد و آن اينكه اين نظم مشهود در پارههاي خلقتبدون دخالت ناظم حكيم و براساس تصادف وقوع يافته است. (4) براي مثال نظم منظومه شمسي را، كه حاصل تركيب صدها و بلكه هزاران جزء است، مشاهده كنيد: فاصله زمين تا خورشيد اگر اندكي كم يا بيش بود، حيات در آن ممكن نبود. يا مقدار اكسيژن موجود در آن اگر بيش از اين مقدار بود، همه چيز دچار احتراق ميشد و اگر كمتر از اين مقدار بود، احتراق ناممكن و يا بسيار سخت ميشد. آيا قواعد حساب احتمالات ميتواند احتمال وقوع هزاران عضو اين مجموعه را در كنار هم محاسبه كند؟ از آنجا كه احتمال وقوع هر حادثهاي به صورت كسري بين صفر و يك است و احتمال وقوع دو حادثه در كنار هم عبارت است از حاصل ضرب احتمال وقوع هريك در ديگري، ميتوان پيشبيني كرد كه احتمال وقوع يك مجموعهاي با هزاران عضو به اين صورت فعلي و با توجه به اينكه هريك از اعضاي آن ميتوانستبه صدها صورت واقع شود، چه كسر ناچيزي خواهد بود. (5) با اين حساب راهي براي پژوهشگر باقي نميماند جز اينكه فرضيه دخالت طرح و تدبير در خلقت منظومه شمسي و مهمتر از آن در خلقتخود انسان را به عنوان يك نظريه علمي قبول كند. هرچه دقت و توجه به خلقتبيشتر شود، اعضاي ناشناختهاي كشف ميشود و يا نظم بيشتري معلوم ميگردد و در نتيجه احتمال ناچيز وقوع اين مجموعه منظم بدون دخالت ستحكيم مدبر، ناچيزتر و ناچيزتر ميشود. آري هرچه دقت و توجه به خلقتبيشتر شود، ايمان و اعتقاد به وجود خداوند بيشتر و بيشتر و از سوي ديگر احتمال ناچيز وقوع اين حوادث بدون دخالتخداوند و با فرض نبود او خياليتر شده و از صفحه انديشه و عقل آدمي ناپديد ميشود. اين بيان از نحوه شناختخداوند از طريق مشاهده مخلوقات (شناخت آيهاي) در آثار شهيد مطهري و شهيد صدر طرح و از آن دفاع شده است. (6) شهيد مطهري ميگويد: «ماهيتخداشناسي با ماهيتيك سلسله شناختهاي ما از واقعيات طبيعت، مانند حيات، روان ناخودآگاه و غيره مباين نيست.» (7) و در جاي ديگري اختلاف خداشناسي با زيستشناسي يا روانشناسي را نه در روش بهكار گرفته شده در آنها، بلكه در جزئي و كلي بودن موضوع آنها ميداند. (8) ذكر اين نكته لازم است كه شهيد صدر اين روش را به نام روش علمي استقرائي ميخواند و از آن دفاع ميكند; اما شهيد مطهري با اينكه از آن دفاع ميكند، ولي آن را به نام علمي محض نميخواند و نام روش علميفلسفي را براي آن ترجيح ميدهد. (9) دليل اين ترجيح آن است كه روش علمي در نظر ايشان عبارت است از آزمايش و مشاهده خود موضوع، درحالي كه ذات ربوبي منزه از هرگونه آزمايش و مشاهده است. (10) پس اگر ايشان در موارد متعددي بر ماهيت غيرعلمي بودن خداشناسي تاكيد ميكنند و احيانا آن را فلسفي و تعقلي ميخوانند، به اين جهت است كه بگويند موضوع وجود خداوند مانند موجودات ديگر نيست كه به نحوي در كمند مشاهده بيفتد، بلكه لاجرم پاي از حوزه محسوس فرا نهاده و وارد دنياي غيرمحسوسها ميشويم. خلاصه تاكيد در نفي علمي بودن خداشناسي از اين جهت است كه خود موضوع خداوند قابل مشاهده و آزمايش نيست. اما اگر روش علمي را، چنانچه امروزه مورد قبول است، عامتر از مشاهده و آزمايش مستقيم خود موضوع بگيريم و همان طور كه گذشت مبتني بر روش احتمالي بدانيم، بايد گفت راهي كه شهيد مطهري در تقرير برهان نظم طي كردهاند، علمي است. البته اين مطلب از صريح كلام ايشان هم قابل استفاده است كه شناخت آيهاي در مقابل شناخت علمي به معناي محدود مشاهده و آزمايشپذيري قرار گرفته است: «اكثر معلومات ما نه حسي مستقيم (همان ادراك حسي سطحي) و نه منطقي علمي تجربي (كه خود موضوع قابل تجربه و آزمايش باشد)، بلكه به تعبير قرآن آيهاي است.» (11) بنابراين ميتوان گفت نزاع در تسميه است كه ايشان به سبب اجتناب از ايهام مشاهدهپذير بودن موضوع خداوند، راه مبتني بر احتمالات در شناختخداوند را به نام علمي محض نمينامد، بلكه با نام علمي فلسفي از آن ياد ميكند. با اين همه يك مشكل در كلام ايشان وجود دارد و آن اينكه عليرغم دفاع از شناخت آيهاي (برهان نظم) مبتني بر احتمالات (12) ، درجايي موضوع خداشناسي را از قبيل مسائل و فرضيههاي مبتني بر كسر و انكسار احتمالات نميدانند. (13) در آثار فيلسوفان مسيحي هم توجه به اين بيان (تقرير خاص از برهان نظم) ديده ميشود (14) كه البته براين بيان نقض و ابرامهايي صورت گرفته است، اما چون مقصود اين نوشتار فقط طرح تفاسير مختلف از شناخت آيهاي است، از ذكر آنها خودداري ميكنيم. شناخت آيهاي يا استدلال فلسفي
منظور از روش استدلال فلسفي اين است كه كبراي استدلال يك قاعده و اصل عقلي است كه صدق خود را وامدار استقرا و آزمايش نيست، بلكه به صورت يك قانون فلسفي و بر اساس اصول عقلي صادق است. بنابراين ممكن است صغراي يك استدلال فلسفي از مقدمات تجربي و امور حسي و مشاهدات باشد، اما مقوم فلسفي بودن يك استدلال لزوم مقدمه كلي عقلي در آن است. شناخت آيهاي كه از سوي قرآن دعوت به آن شده است، در تلقي برخي از بزرگان داراي ماهيت فلسفي است. علامه طباطبائي با اينكه استدلال بر وجود خداوند را در قرآن انكار ميكند و معتقد است كه وجود خداوند در قرآن امري بديهي تلقي شده است، (15) اما در توضيح ماهيتشناخت آيهاي قبول ميكند كه با تدبر و تامل در آيات تكويني الهي ميتوان جهاتي را يافت كه به انضمام اصول عقلي دلالتبر وجود خداوند و صفات او بكند. مشاهده مخلوقيت و فقر و نياز موجودات طبيعي، با توجه به اصل عقلي تقوم و اتكاي هر مخلوق به خالق خود، دلالت آشكاري بر وجود و صفات خداوند است. (16) اين مطلب كه مخلوقيتيا نظم و اهتدا و يا تكامل موجودات طبيعي را مقدمه يك استدلال فلسفي قرار داده و وجود خداوند را اثبات كنيم، به صورتهاي مختلفي ديده ميشود. براهين موسوم به جهان شناختي در فلسفه دين مسيحي غالبا با اخذ يك مقدمه تجربي، از قبيل «حدوث» يا «حركت» يا... و ضميمه يك اصل فلسفي، از قبيل احتياج هر حادث به محدث يا متحرك به محرك به اثبات وجود خداوند ميپردازند. برهان وجوب و امكان فلاسفه و يا حدوث متكلمين از همين قبيل است. (17) شهيد صدر با توجه به تكامل برخي موجودات، مانند نطفه انسان و توجه به اينكه اين حادثه محتاج علت است (اصل فلسفي) و علت آن هم نميتواند ماده فاقد شعور باشد و معطي شئ بايد خود واجد آن باشد (اصل فلسفي مسانخت علت و معلول)، به لزوم دخالت موجود عاقل و حكيمي در وراي اين جهان مادي براي رشد و كمال دادن به نطفه انساني و ديگر موجودات تكاملي اشاره ميكند. (18) به هر حال ميتوان گفتشناخت آيهاي (از طريق موجودات و امور طبيعي)، در اين دو تفسير تابع الگوي معرفتي «شواهد و مدارك جريان استدلال باور و اعتقاد» است; به عبارت ديگر ماهيت منطقي و استدلالي دارد و ما از طريق مقدماتي با رعايت اصول استدلال علمي يا فلسفي به يك نتيجه منتهي ميشويم. شناخت آيهاي يا تعبير ديني
جان هيك، از فيلسوفان دين معاصر و داراي نگرش مثبتبه دين و مباني آن است. وي عليرغم آنكه معتقد است ادله اثبات خدا ناتوان از اثبات قطعي وجود اوست، ايمان به خداوند را امري معقول و از مقوله باورهاي غيرمبتني بر دليل و استنباط ميداند. هيك ميپرسد آيا شناختن يعني اثبات كردن؟ در پاسخ ميگويد لااقل از ديدگاه نويسندگان كتاب مقدس چنين نيست. آنها وجود خداوند را امري ملموس و تجربي قلمداد ميكردند، نه يك موضوع براي استدلال و استنباط. مفهوم استدلال يا آوردن شواهد و دلايل، متضمن نوعي شكاف و فاصله ميان واقعيت مشهود كه به عنوان مقدمه و مساله مطلوب كه به عنوان نتيجه استدلال است ميباشد.رد پا نشانه آن است كه كسي از اينجا عبور كرده اما ديدن كسي كه در حال عبور است دليل اعتقاد به وجود او نيست چراكه اينجا اصلا جاي استدلال نيست. هيك با استفاده از اصول معرفتشناختي جديد مدعي است كه آنچه به نام اصل كليفورد معروف بوده و مفاد آن عبارت است از اينكه «همواره، همه جا و براي همه كس نادرست است كه به چيزي باور داشته باشد، اما دليل و مدرك كافي براي آن ارائه ندهد»، امروز محتاج تعديل و تغيير است. زيرا تنها در معرفتهاي استدلالي و غيرتجربي است كه ما محتاج آوردن شواهد و مدارك هستيم، اما در معرفت تجربي كه بخش مهمي از معارف ما را تشكيل ميدهد نيازي به استدلال و استنباط نيست. ما به دادههاي حسي خود اعتقاد داريم، ولي اعتقاد مذكور را براساس دلايل و شواهد توجيه نميكنيم; بنابراين ميتوان گفت مجموعه معرفتهاي ما به دو قسم اساسي (مبتني بر شواهد و مدارك و غيرمبتني بر آنها) تقسيم ميشود. الگوي معرفتي دسته اول (معارف استدلالي) از اين قرار است كه شواهد و مدارك، استنباط ، باور; ولي الگوي معرفتي دسته دوم چنان است كه بدون احتياج به شواهد و فرايند استنباط و فقط با تكيه بر تجربه فعال يا بداهت عقلي موضوع به تشكيل باورها ميانجامد. پارهاي از معرفتهاي غيراستدلالي را اصول بديهي عقلي، از قبيل امتناع اجتماع نقيضين، تشكيل ميدهد كه عليرغم فقدان دليل بر صحت آنها مورد قبول عقلي است. اما پاره مهم معرفت غيراستدلالي را ادراكات حسي تشكيل ميدهد. ادراكات حسي نمونه اعلاي باورهاي غيراستدلالي هستند كه عليرغم فقدان دليل منطقي بر صحت آنها مورد قبول و اذعان افراد قرار دارند و به ادعاي هيك ادراكات ديني ما هم از آن قبيل هستند. جان هيك براي توضيح نظر خود از دو اصطلاح باور پايهاي (Basic) و باور بنيادي ( استفاده ميكند (19) . هر دو دسته از اين باورها مربوط به معرفت تجربي و غيراستدلالي است اما ،تفاوت آن دو در اين است كه يكي ناظر به ادراكات خاص و تجربههاي مشخص است; مثلا ديدن يك ميز در جاي خاص و اعتقاد به وجود آن يك باور پايهاي است، اما اعتقاد به اصل وجود اشيا مادي كه ميز هم يكي از آنهاست و يا اعتقاد به امكان معلوم واقع شدن عالم مادي از طريق حس و اموري از اين دست كه در چارچوب تجربه و يا ادراك حسي خاص نميگنجند به عنوان اعتقاد بنيادي قلمداد شدهاند. وي معتقد استباورهاي پايهاي ممكن استبه خطا بروند و البته ميتوان به نوعي خطاي آنها را بازشناخت، اما درخصوص باورهاي بنيادي اصلا امكان بحث و گفتگو وجود ندارد. او از هيوم نقل ميكند كه گفته است ما حق نداريم بپرسيم آيا عالم ماده وجود دارد يا نه؟ اگرچه ميتوانيم در سازوكار اعتقاد خود به عالم ماده بحث و بررسي كنيم. به عبارت ديگر باورهاي بنيادي پيشفرض مطوي در هر باور پايهاي هستند، به طوري كه بدون باور بنيادي امكان حصول باور پايهاي وجود ندارد. يك بحث در ادراك و دريافتخاص ديني مثلا رؤيتخداوند در مظهر خاص و يا ديدن لطف و نصرت اوست (اعتقاد پايهاي) كه مشابه ادراك خاص حسي است كه اعتبار آن محل گفتگو و اختلاف است، اما يك بحث در اصل وجود عالم غيب و خداوند و امكان انكشاف آن براي آدمي است (اعتقاد بنيادي) كه چون اصل اعتقاد به عالم ماده و معلوميت آن براي انسان غيرقابل استدلال و غيرقابل بحث و ترديد است و پيشفرض هرگونه تجربه ديني خاص هم است. وي معتقد است تفكيك اعتقاد پايهاي از بنيادي در حوزه دين مهمتر است زيرا اولا اعتقادهاي بنيادي ديني (وجود خدا و عالم غيب) بيش از اعتقادهاي بنيادي حوزه طبيعت محل گفتگو و ترديد است و ثانيا در توضيح دليل اختلاف مؤمنان از تفكيك مذكور ميتوان سود برد چراكه اختلاف آنها بيشتر در اعتقادهاي پايهاي است نه بنيادي. با توضيح اين مقدمات، هيك به بيان اصل ادعاي خود ميپردازد و آن اينكه ما ميتوانيم نوعي معرفتبا واسطه (midiated) كه غيراستدلالي است، نسبتبه خداوند كسب كنيم. ادعاي وي آن است كه همين علم ما به حوادث طبيعي بستر تجربي علم ما به خداوند هم است. ما خداوند را در طبيعت تجربه ميكنيم. شناخت آيهاي نه اين است كه ما با وساطت آيهها و براساس فرايند استنباط به وجود خدا پي ببريم، بلكه شناخت آيهاي به معناي تجربه آيهها و نشانههاي خداست، يعني ديدن خود خداوند در حجاب طبيعت. هيك معتقد است اگرچه متعلق معرفت ديني (خداوند) عين بيهمتا و وحداني (unique) است، اما الگوي معرفتي شناختخداوند دقيقا مشابه الگوي معرفتي شناخت تجربي ديگر امور است. به اعتقاد وي ما نه تنها خداوند را از طريق همين واسطهها ميشناسيم، بلكه شناخت هر چيز ديگري هم از اين طريق است. در توضيح اين ادعا وي از دو اصطلاح كليدي بهره ميگيرد: يكي significance به معناي دلالتكننده، يا مشير است و ديگري interpretation كه به معناي تعبير يا گزارشگري است. دلالتكننده يك امر عيني است و تعبير يك امر ذهني و معرفت و شناخت همواره تركيب اين دوست. ما در جهاني زندگي ميكنيم كه تمام موجودات آن دلالتكننده هستند، يعني براي ما داراي معني ميباشند و اين خصيصه كه از آن به در خانه بودن (homeness) تعبير ميشود، ويژگي مهمي براي بقاي حيات آدمي است. يعني انسان در اين جهان موجودي متحير نيست، جهان چنان است كه او ميتواند آن را بشناسد و اين شناخت اگرچه محصول فعاليت ذهن آدمي است ،اما عنصر دلالتكننده كه امري عيني است داراي اهميت ميباشد. ما وقتي از اين دلالتها آگاه ميشويم كه بدانيم چه واكنشي در قبال آنها بايد داشت و از همين جاست كه آگاهي با عمل گره ميخورد و تفاوت معاني با تفاوت واكنشها مربوط ميشود. هيك معتقد است آدمي برحسب غريزه به گونهاي است كه رويكرد عملگرايانه (Pragmatic) دارد; يعني فقط دلالتهايي را انتخاب ميكند كه به كار بقا و رفع نيازهاي او ميآيند. اين گزينش در حس آدمي وجود دارد و حس او بيش از آنكه دغدغه انتقال تمام دلالتها به ذهن داشته باشد، به انتقال دروالي كه به كار بقا و ماندگاري او مربوط است. دلالتهاي منتقل شده به ذهن مورد تعبير ذهن قرار ميگيرند و اينجاست كه آگاهي متولد ميشود. تعبيرها برحسب نيازها و ملاحظات مربوط به عمل صورت ميگيرند و گاهي يك دلالتكننده به صورتهاي مختلف تعبير ميشود. برخي از تعبيرها ممانع و غيرقابل جمع (exclusive) هستند; مثلا نميتوان يك داده حسي (دلالتكننده) خاص را هم به عنوان سگ و هم روباه تعبير كرد. اما برخي تعبيرها سازگار (compatible) هستند; مثلا ميتوان برحسب مورد و نياز يك چيز را به عنوان حيوان و هم سگ تعبير كرد. تعبيرهاي «حيوان» و «سگ» قابل جمع شدن هستند. لايههاي معنا دقيقا در ارتباط با امكان سازگاري برخي تعبيرهاست. كلمات روي كاغذ گاهي به صورت آثار تصادفي برخورد قلم با كاغذ تعبير ميشود و گاهي به صورت واژههاي معنادار و گاهي به صورت كلمات رمزدار و اين تعبيرها قابل جمع هستند. تفاوت تعبيرها علاوه بر تفاوت اغراض به ميزان دانستههاي خود تعبيرگر هم مربوط است. هيك با بيان اين نكات وارد بحث اصلي ميشود و ميخواهد نشان دهد كه ما در سه احتشناخته شده دلالتكنندهها (كه در واقع همان ساحتهاي وجود نيز هستند چراكه وجود چيزي براي ما همان دلالتگري آن است و ما نميتوانيم موجودي را كه دلالتكننده نباشد، ادراك كنيم) يعني طبيعت، انسان و خدا، از شيوه واحدي براي ارتباط با آنها استفاده ميكنيم. ما براساس يك كار تعبيري مقدماتي اصل وجود عالم طبيعت و نيز امكان شناخت آن را مسلم ميگيريم; درحالي كه دليلي بر آن نداريم و در پي قبول آن به تجربههاي خاص (باورهاي پايه) نظير احساس گرما يا سرماميپردازيم. در حوزه برخورد با انسان ما او را به عنوان يك عامل مسؤول ميشناسيم و باور داريم كه مسؤوليت او ناشي از الزامهاي اخلاقي است كه قابل شناسايي هستند و در حوزه سوم هم اصل وجود غيب و امكان انكشاف آن را مسلم ميگيريم و در پناه آن به تجربههاي خاص ديني، از قبيل ديدن نصرت الهي، فتح و ظفر الهي، خشم الهي در حادثه مشخص ميپردازيم. همان طور كه نميتوان با برهان كسي را معتقد به وجود عالم ماده كرد، نميتوان با استدلال وجود الزام اخلاقي را براي اشخاص ثابت كرد و نيز نميتوان وجود عالم غيب را مبرهن ساخت. اين نياز فرد به تعبير طبيعي اشيا براي بقاي خود است كه او را وادار به قبول ماده و عالم طبيعت و امكان معلوميت آن ميكند. اين نياز و درك آن امري خارجي و تحميلي نيست، بلكه خودجوش و دروني است. در حوزه اخلاق هم اين احساس نياز فرد به تعبير اخلاقي است كه او را وادار به قبول الزام اخلاقي ميكند. وقتي دو نفر از كنار كودكي مجروح ميگذرند، يكي آن را چون واقعهاي طبيعي تعبير ميكند و از كنارش ميگذرد، اما ديگري علاوه بر اينكه تعبير طبيعي از آن ميكند، در بستر همان تعبير طبيعي، تعبيري اخلاقي هم از آن ميكند و خود را تحت الزام اخلاقي به كمك به كودك مييابد. اين دو تعبير با هم سازگار و نوعي ترتب دارند; يعني تعبير اخلاقي در خلا صورت نميگيرد، بلكه در بستر همين تعبير طبيعي واقع ميشود. راه اينكه شخص را به حوزه اخلاق وارد كنيم، بحث و استدلال براي اثبات وجود الزام اخلاقي نيست، بلكه زنده كردن احساس نياز فرد به تعبير اخلاقي است. درباره تعبير ديني هم مساله از اين قرار است; يعني آنچه به صورت طبيعي تعبير شده، گاهي موضوع يك تعبير ديني قرار ميگيرد. مثلا وقتي در حال غرق شدن باشيم و ناگهان با تخته پارهاي برخورد كنيم و با استفاده از آن از غرق شدن نجات يابيم، ضمن آنكه آن را يك رخداد طبيعي مبتني بر علت و معلول قلمداد ميكنيم، آن را يك لطف الهي كه به كمك ما آمد تعبير ميكنيم. اين تعبير ديني در بستر همان تعبير طبيعي متولد مي شود، اما برخاسته از نيازهاي ما به اطمينان و امنيتخاطري است كه خداوند ضامن آن است. مؤمن در اين جهان چيزهايي ميبيند و دلالتكنندههايي را مييابد كه بهترين واكنش به آنها اعتماد و اطاعت است. طبيعت و شناخت آن بستر رويش تعبير ديني است و به همين معناست كه شناخت و باور به خداوند را مبتني بر باور و شناخت طبيعت كردهايم. رخدادهاي طبيعي و نظم و اهتداي آنها بستر مناسب تعبير ديني است. ما در تعبير ديني استدلال نميكنيم، بلكه نوعي مواجهه با خداوند از طريق طبيعت داريم. براي دعوت به ايمان بايد آدمي را به شناختخود و نيازهاي خود فراخواند. اگر احساس نياز به خداوند در دل آدمي جوانه زند، آنگاه باور به وجود او بر درخت زندگي انسان خواهد روييد. هيك در پايان نتيجه ميگيرد كه در شناختخدا و باور به وجود او نوعي خطر كردن است; زيرا يك انتخاب و تصميمي است كه انسان ميگيرد (باور بنيادي)، اما اين خطر مانع شناخت نيست. البته معرفتهاي بنيادي ديگر هم (مربوط به ماده و انسان) مستلزم خطر است. ما خود را چنان مييابيم كه وجود عالم ماده را مسلم ميگيريم، ولي راز اين چگونگي را نميدانيم و به عبارت ديگر از سازوكار اعتقاد مذكور غافليم. انسان در برخورد با انسانهاي ديگر گاهي خود را چنان مييابد كه الزامهايي را ميپذيرد و باز راز اين پذيرش بر او مستور است و بالاخره در برخورد با غيب، انسانهايي خود را چنان مييابند كه وجود خداوند را ميپذيرند و اين پذيرش، اگرچه مبتني بر استدلال نيست، ولي به اندازه پذيرش خود عالم ماده براي ما معقول و موجه است. (20) شناخت آيهاي يا تذكر
مبناي اين تفسير قبول علم حضوري و قبلي به خداوند، پيش از استدلال و تجربه و به صورت فطري است كه بر اثر دوري از خداوند و گناه دچار تيرگي شده است و مشاهده طبيعت، به عنوان نشانههاي شخصي او، آدمي را در موقعيت تنبه و يادآوري خاطره شكوهمند ميثاق ازلي «ملاقات حضوري خداوند» قرار ميدهد. آيه به معناي نشانه و علامت است كه اقسام مختلفي دارد: وضعي و قراردادي، كه زبان و لغتيكي از مهمترين آنهاست، و غيروضعي و تكويني، كه در اينجا مورد نظر است. نشانهها در دلالتبر صاحب نشانه مراتبي دارند; به اين صورت كه گاهي فقط بر وجود يك فرد از يك كلي دلالت دارند. مثلا با ديدن ردپايي ميتوان فهميد كه عابري گذشته است. دقتبيشتر ممكن است مشخصات بيشتري از عابر به دست دهد و معلوم كند كه مرد يا زن بوده است. نكته مهم اين است كه علائم فوق هرگز قادر نيستشخص گذركننده را مشخص كند; مگر آنكه از قبل علائم و مشخصههاي آن شخص معلوم باشد و مثلا فرد مذكور را ديده باشيم و يا براساس ديده ديگران او را بشناسيم. (21) با ملاحظه آيات قرآن ميبينيم كه خلقت آسمان و زمين و ديگر امور طبيعي نشانه و آيه براي خود ذات ربوبي ذكر شدهاند. «ذلك من آيات الله لعلهم يذكرون»; «و يريكم آياته فاي آيات الله تنكرون». با توجه به اينكه اگر آدمي به نحوي آشنايي قبلي با خداوند نداشته باشد، توجه در خلقت آسمان و زمين حداكثر دلالتي كه ميتواند داشته باشد وجود يك خالق و ناظمي در وراي اين طبيعت است. پس به نظر ميرسد بهتر است كه شناخت آيهاي قرآن را به اين صورت تفسير كنيم كه آدمي به مشاهده نشانهها و علائم همان خدايي كه در عمق جانش او را احساس ميكند و برحسب فطرت به او گرايش دارد و نيز خاطرهاي تار و تيره از روز شكوهمند ملاقات با او در عالم ذر دارد، دعوت شده است تا از طريق آنها تيرگي آن خاطره را بزدايد و بر اثر تصفيه درون و مشاهده بيرون تنبه و تذكر بيشتري به خداوند، و نه يك خالق و ناظم مجهول، بيابد. شواهد ديگري هم در تاييد اين تفسير، غير از مطلب فوق، وجود دارد; از جمله اينكه مفسرين آيه شريفه «فطرةالله التي فطر الناس عليها ولا تبديل لخلق الله» را اشاره به فطري بودن خداشناسي گرفته و البته در اين تفسير اقتدا به بيان ائمه كردهاند. از جمله امام صادق(ع) در تفسير آن فرموده است: «فطرهم علي المعرفة به» (22) . شاهد ديگر روايتي است كه مضمون آن اين است اگر آدمي از قبل با خداوند آشنايي نداشت، به هيچ وجه امكان شناخت او را نداشت (23) . به نظر ميرسد اين روايت تاكيدي ستبر اين مطلب كه استدلال و برهان تنها بر وجود فردي از يك كلي دلالت دارد، اما مشخصات و علائم شخصي آن فرد از طريق مشاهده و حضور ممكن است. شاهد ديگر آن است كه در قرآن آيه بودن خلقتبراي همه مطرح نشده است، در حالي كه اگر ماهيت آن استدلال بود، نبايد مختص قوم مؤمن باشد، و يا نشانه براي آنهايي باشد كه فراموش كار نبوده و خاطره ميثاق شكوهمند ازلي را لااقل اندكي به ياد دارند: «ان في ذلك لايه لقوم يذكرون». در برخي آيات تكذيب علائم و آيههاي الهي محصول نقض و شكستن پيمان ازلي و فراموش كردن آنها قلمداد شده است: «فبما نقضهم ميثاقهم و كفرهم بايات الله....» و اين نشان ميدهد كه كفر نه به معناي نشناختن خداوند است (چرا كه خداوند را همه ميشناسند)، بلكه به معناي ناديده گرفتن چيزي است كه شناخته و معلوم است. صريحتر از همه اينكه از نظر قرآن آيههاي تكويني و تشريعي براي كساني كه ايمان ندارند و ميثاق ازلي را نقض كردهاند، فايده و سودي ندارد: «و ما تغني الايات و النذر عن قوم لايؤمنون». و البته چنين كساني كه خداوند از طريق آيههايش دائما به آنها تذكر ميدهد تا خاطره ازلي ميثاق عظيم را به ياد آورند، ولي روي برميگردانند، از همه ظالمترند: «و من اظلم ممن ذكر بايات الله فاعرض عنها». و اين دلالت دارد بر اينكه آيه بودن آسمان و زمين فقط براي آنهايي است كه هنوز ايمان فطري خود را دارند و يا لااقل خاطرهاي از غيب در جانشان ريشه دارد. نتيجهگيري و تلخيص
از چهار تفسير ذكر شده در تحليل شناخت آيهاي (يا به قول جان هيك شناختبا ميانجي)، راي هيك قابل دفاع نيست. ما البته درصدد طرح تمام اشكالات بحث وي نيستيم، اما اشاره به ضعف اساسي تفسير هيك ضروري است. جان هيك به پيروي از سنت لوتري در تفسير ايمان، اعتماد را ركن اصلي ميداند و در اينجا هم نقش اعتماد در كل باورهاي بنيادي را متذكر شده است; چراكه در نهايت آنها را بر تصميم خود انسان كه همراه خطر كردن است منوط ساخته است. مشكل اصلي هيك، نگره عملگرايانه او به معرفت آدمي است. در نظر وي معرفت و دستگاه معرفتي بشر مطابق نيازهاي او تنظيم ميشود و به همين جهت وي مجاز ميدارد تا يك پديده و دلالتكننده در ساحتها يا سطوح مختلف نياز انسان به گونههاي مختلفي تعبير شود. معرفت ديني در نگره وي بيش از آنكه ناظر به حقيقتي در واقع باشد، كاشف از نيازهاي انسان است. (و اين البته اختصاص به معرفت ديني ندارد و تمام معرفتها به نوعي مرتبط با نيازهاي آدمي است). اما حق آن است كه ايمان يك تصميم همراه با اعتماد و خطر كردن درباره چيز مجهولي (ذات الهي) نيست، بلكه ايمان همان اعتماد و اطميناني است كه آدمي به چيز معلوم (ذات الهي) مينمايد و البته بين اين دو سخن تفاوت زياد است. اشكال نظريه تعبيري وي اين است كه بدون قبول يك خداي متشخص و متعالي از عالم طبيعت كه نكته اصلي دعوت اديان است هم ميتوان تعبيري ديني داشت و اين خلاف ارتكاز اهل ايمان است، ارتكازي كه هيك مدعي توضيح آن است. البته انصاف آن است كه نكات سودمندي در كلام هيك وجود دارد و نقد و بررسي كامل نقاط ضعف و قوت آن مقالهاي مستقل ميطلبد. درخصوص سه تفسير ديگر، باور نگارنده بر آن است كه صرفنظر از اشكالات موردي هر كدام، عليالاصول امكان دارد كه در باب وجود خدا از روشهاي متعددي بهره گرفت و اين تعدد روشها، كه براي شناسايي يا يادآوري وجود يك چيز (ذات الهي) است، ناشي از ذوالوجوه و چند ساحتي بودن خود انسان است. عقل علمي او اقتضاي روش علمي و عقل فلسفي وي مقتضي روشي فلسفي است. از سوي ديگر جان آدمي براي آنكه در ساحتي فراتر از ذهن با خداوند آشنا شود محتاج مواجههاي حضوري است كه به قول قرآن در عالم ذر رخ داده است و اينك با تامل در طبيعت و وجود خود آدمي و ديگر آيات الهي دوباره تجديد خاطره ميشود. طعن و استهزاي عارفان در حق فيلسوفان نه از آن جهت است كه عقل ناتوان از اثبات وجود خداوند است، بلكه بيشتر بدان جهت است كه وقتي آدمي توانايي شهود خداوند را داراست، چرا نبايد از آن بهره گيرد و از لقاي ابتهاجآور خداوند محروم ماند. وقتي مولوي بر كار فيلسوف خرده ميگيرد، از اين جهت است كه چرا او به صداي دلنواز خداوند كه در طبيعتبه گوش ميرسد گوش نميسپارد و چرا جلال و جمال او را نميبيند و با خدا بسان يك غائب رفتار ميكند و درصدد جستجوي دليل است.
غلغل وطاق وطرنب و گيرودار
كه نميبينم مرا معذور دار (24)
كه نميبينم مرا معذور دار (24)
كه نميبينم مرا معذور دار (24)
چشم اگر داري تو، كورانه ميا
آن عصاي حزم و استدلال را
ور عصاي و حزم و استدلال نيست
گام ز آن سان نه كه نابينا نهد
تا كه پا از چاه و از سگ وارهد (25)
ورنداري چشم، دست آور عصا
چون نداري ديد، ميكن پيشوا
بيعصا كش بر سر هر ره مه ايست
تا كه پا از چاه و از سگ وارهد (25)
تا كه پا از چاه و از سگ وارهد (25)
1. البته مقصود انكار ارزش مطالعه طبيعتبراي بهرهگيري از نعمتهاي آن نيست، بلكه بيان اين نكته است كه تاكيد قرآن و روايات بر مطالعه طبيعتبيشتر به سبب آيه بودن آن براي خداوند است. 2. مجموعه آثار شهيد مطهري، ج3،ص50. و نيز ج13، ص424 و ص441، مقالات فلسفي، ج2، ص239. 3. رجوع كنيد به علم و دين، ايان باربور، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، مركز نشر دانشگاهي، ص18، 27، 41; درآمدي تاريخي به فلسفه علم، جان لازي، ترجمه علي پايا، مركز نشر دانشگاهي; علمشناسي فلسفي: مجموعه مقالات از دائرةالمعارف فلسفي پل ادواردز، ترجمه عبدالكريم سروش، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي (مقالههاي تبيين علمي، روش علمي). 4. شهيد صدر فرضيههاي رقيب درباره تفسير پديدههاي جهان را چهار عدد ميداند و بتفصيل درخصوص ميزان احتمالاتي هركدام بحث ميكند. رجوع كنيد به: الاسس المنطقيه للاستقراء، دارالتعارف للمطبوعات، ص403. 5. توحيد، شهيد مطهري، انتشارات صدرا، ص73. 6. در آثار شهيد مطهري اين مطلب مفصلتر از هر جاي ديگر در كتاب توحيد (ص5898) آمده است. و در آثار شهيد صدر به صورت منقح در رسالهاي به نام المرسل و الرسول و الرساله (ص47-38) آمده است. 7. مجموعه آثار، ج3، ص50. 8. همان، ج13، ص441. 9. توحيد شهيد مطهري، ص44 و ص60. 10. همان، ص44. 11. مجموعه آثار، ج13، ص441. 12. ايشان شناخت آيهاي را همان برهان نظم ميدانند. «سادهترين و عموميترين برهاني كه بر وجود خداوند اقامه ميشود برهان نظم است، قرآن كريم موجودات جهان را به عنوان «آيات» يعني علايم و نشانههايي از خداوند ياد ميكند». مجموعه آثار، ج1، ص537. 13. همان، ج13، ص400. به نظر ميرسد كتاب توحيد كه تقرير احتمالاتي برهان نظم در آن به صراحت اعلام و دفاع شده درصدد بيان يكي از راههاي خداشناسي است، اما آنجا كه شهيد مطهري ابتناي خداشناسي بر احتمالات را انكار ميكنند، درصدد انكار انحصار ابتناي خداشناسي بر روش فرضيه و احتمالات است. يك احتمال ديگر در جمع اين دو سخن آن است كه راه علمي مبتني بر احتمالات فقط اصل وجود خداوند را اثبات و يا تاييد مينمايد، اما خداشناسي به معناي شناخت صفات الهي چيزي بيش از اينها ميطلبد و نميتواند براساس احتمالات حاصل آيد. شاهد اين وجه جمع كلام خود ايشان است: «قرآن هرگز معرفتبه يگانگي خدا را كه از طريق مطالعه در نظام خلقت موجود است، بدان سان كه اصل معرفتبه خالق ماورائي را از آن راه تاكيد كرده است، توصيه نكرده است و چنين توصيهاي صحيح نبوده است». رجوع كنيد به سيري در نهجالبلاغه، انتشارات صدرا، ص54. 14. 15. الميزان، علامه طباطبائي، انتشارات اسماعيليان، ج1، ص395. البته بزرگان فلاسفه جهان اسلام برخي آيات قرآن را ناظر به براهين خاصي كه خود ذكر كردهاند گرفتهاند و به عبارتي بر خلاف راي علامه طباطبائي از وجود استدلال بر اصل وجود خداوند در قرآن دفاع ميكنند. مثلا: الاشارات و التنبيهات ابن سينا، ج3، ص66; الاسفار العقليه ملاصدرا، ج6، ص14. صريحتر از همه ابن رشد است كه معتقد است دو نوع برهان بر وجود خدا در قرآن است: دليل العنايه و دليل الاختراع. نقل از كتاب التصور الذري في الفكر الفلسفي الاسلامي د. مني احمد ابوزيد، الموسسه الجامعيه، ص221. 16. الميزان، ج18، ص154. 17. البته برهان وجوب و امكان به ادعاي شيخ ابوعلي سينا به صورت فلسفي محض و بدون اتكا به هر گونه مقدمه تجربي هم قابل بيان است. الاشارات، ج3، ص66. 18. المرسل و الرسول و الرسالة، باقر صدر، دار التعارف، ص49; توحيد، شهيد مطهري، نشر صدرا، ص85. 19. 20. نظريه جان هيك با استفاده از كتاب فلسفه دين (متن اصلي) و مقاله سرشت ايمان وي تنظيم شده است. رجوع شود به: فلسفه دين، جان هيك، ترجمه بهرام راد، انتشارات الهدي، فصل ششم. البته ذكر اين نكته لازم است كه متاسفانه عليرغم اينكه در مقدمه ترجمه فارسي اعلام شده كه كتاب از روي ويرايش چهارم متن اصلي است، اما مقايسه آن بامتن مذكور نشان ميدهد يك بخش از قسمت مورد نظر كلا ترجمه نشده است. ص 75 از متن اصلي (ويرايش چهارم)...... 21. نهاية الحكمه علامه طباطبائي. انتشارات جامعه مدرسين، ص 76 كه تاكيدي استبر اين نكته كه تشخص و جزئي واقعي فقط با وجود است و انضمام مفاهيم ماهوي و كلي به حد شخص نميرسد. 22. تفسير نورالثقلين العروسي، چاپ اسماعيليان، ج4، ص128. 23. اصول كافي، ج2، ص13، روايت چهارم. 24. مثنوي مولوي، تصحيح دكتر استعلامي، ج6، بيت 2512. 25. همان، ج3، ص20، بيت 276تا280. 26. الفتوحات المكيه ابن العربي، دارالفكر، ج4 ،ص31.