ماهي وجفتش - ماهی و جفتش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ماهی و جفتش - نسخه متنی

ابراهیم گلستان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
درباره نويسنده :

ابراهيم گلستان در 22 مهر 1301 در شيراز به
دنيا آمد. فعاليت ادبي را با ترجمه ي داستان هايي از همينگوي و فاكنر آغاز كرد و
نخستين مجموعه داستان خود به نام "آذر، ماه آخر پاييز" را در 1328 منتشر كرد.

او از نخستين نويسندگان معاصر ايران بود كه براي زبان داستان اهميت ويژه اي
قائل شد و كوشيد نثري آهنگين را در قالبهاي داستاني مدرن بكار گيرد. از اين جهت نقش
او در سير پيشرفت داستان معاصر فارسي قابل توجه است.

گلستان جداي از نويسندگي،
به عنوان يك فيلم ساز شاخص نيز شهرت دارد. او در ساليان اخير در انگلستان ساكن شده
است.

كتابهاي
مربوط:

گفته ها

ماهي وجفتش

مرد
به ماهي ها نگاه مي كرد. ماهي ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان
از تخته سنگ ها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديواره اش دور مي شد و دوريش در
نيمه تاريكي مي رفت. ديواره ي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار
مانند در هر دوسو از اين ديواره ها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهي هاي
جور به جور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن مي كرد. نور ديده نمي شد، اما
اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهي ها در روشنايي سرد و
تاريك نگاه مي كرد. ماهي ها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند،
بي پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نمي رفت، آب بودن فضايشان حس
نمي شد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پره هايشان. مرد درته دور روبرو، دوماهي را
ديد كه با هم بودند.

دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار
هم بود و دم هايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و
ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار مي خواستند
يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و
آمدند.

مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي
خويش شنا مي كند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از
آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان
ستاره ها را ديده بود كه مي گشتند، مي رفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز
برگها با هم نمي ريزند و سبزه هاي نوروزي روي كوزه ها با هم نرستند و چشمك ستاره ها
اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشته هاي ريزان با هم باريدند و
شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده
بود.

دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان
بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟
يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟

مرد آهنگي نمي شنيد، اما
پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي مي پذيرد. اما
چرا نه ماهيان ديگر؟

دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با
رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا
خواهند رقصيد؟

يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود، آمد و پيش آبگير به
تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهي ها را به كودك نشان
مي داد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهي ها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود
و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهي ها را به كودك
نشان مي داد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير
بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»

اندكي كه
گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»

دو ماهي اكنون
سينه به سينه ي هم داشتند و پرك هايشان نرم و مواج و با هم مي جنبيد. نور نرم
انتهاي آبگير، مثل خواب صبح هاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مي نمود،
پاك و صاف و راحت و سبك.

دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به
هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با
همن.»

كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون
دو تا را مي گم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديواره ي شيشه اي آبگير زد. روي
شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا
نيستن.»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

كودك گفت: «همونا. دو
تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»

مرد اندكي بعد كودك را به
زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي
ديگر.

/ 1