دموكراسى از ديدگاه انديشمندان معروف جهان
افلاطون (348 428 ق.م) دموكراسى را قيام مردم بر ضد ظلم متنفذين پولدار (اليگارشى) ناميد.در قرون 15، 16، 17 ميلادى نسبت به حكومت فائق متمركز تاءكيد شد؛ در قرن 18 بحث اعمال نظارت و قدرت مردم و تفويض آن، به ميان آمد.
ژان ژاك روسو (1778 1712.م) معتقد بود كه: چون افراد به تنهايى قادر به رفع مشكلات زندگى خود نيستند، لذا با ميل و رغبت اختيارات خود را به هياءتى مى سپرند تا طبق قانون كه نماينده ى اراده ى جميع مردم و تاءمين كننده ى مصلحت عامه است، عمل كند.
به نظر او حكومت هاى حقه، بايد متبنى بر دموكراسى واقعى باشند تا حاكميت استقرار و تحقق يابد.
او به شكل خاصى از حكومت اصرار نداشت، فقط به حاكميت مردم عشق مى ورزيد. مى گفت:
شكل حكومت و قانون اساسى امرى مطلق و ابدى نيست، بلكه ناشى از حاكميت جامعه و در تاءثير وتاءثر با شرايط اقتصادى اجتماعى و سياسى است. قدرت حكومت، در جامعه، از قدرت كسانى كه بر آنان حكمروائى مى شود منفك نيست. حاكمان و حكومت كنندگان امنائى بشمار مى آيند كه معزول شدنى هستند. آنان ماءمورين مردم مى باشند نه ارباب مردم
هرگاه مردم اراده كنند، آنان منصوب يا معزول مى گردند.
روبسپير (1794 1758.م) پيشرو انقلاب كبير فرانسه مى گفت: دموكراسى حكومتى است كه در آن ملت، از طريق قوانينى كه خود وضع كرده است رهبرى مى شود و آنچه را كه مستقيما قادر است انجام دهد، مى دهد و آنچه را كه نتواند معمول دارد به وسيله ى نمايندگان خود عمل مى كند.
در انقلاب كبير فرانسه (1789.م) شعار دموكراسى عبارت بود از:
آزادى، برابرى و برادرى.
نيچه (1900 1844.م) دموكراسى را روى كار آمدن خصائص بردگى و اخلاق رذيله مى دانست و آنرا سبب ناديده شدن و ناپديد شدن مردان بزرگ و خصال قهرمانى مى ناميد.
از نظر او دموكراسى ستايش فرومايگى و نكوهش بلندپايگى است.
ماركس (1883 1818.م) معتقد بود: تا زمانيكه مالكيت ابزار توليد در دست عدّه ى قليلى از ملت يعنى طبقه ى مالك و فئودال است، سخن از دموكراسى عبث است و صورتى نامناسب و شكلى بى محتوا خواهد بود و قطعا از آن، ديكتاتورى بورژوازى (لطفا به اصطلاح بورژوازى نگاه كنيد) پديد خواهد آمد. به نظر او دموكراسى واقعى، فقط دموكراسى توده اى است كه در آن مالكيت از ميان رفته است.
لنين (1924 1870.م) نيز، دموكراسى كامل را متكى بر ديكتاتورى «پرولتاريا» (كارگران شاغل و بيكار و محرومين از مالكيت ابزار توليد) دانست و معتقد بود كه چنانچه مصلحت انقلاب ايجاب كند مى توان انضباط سخت را معمول داشت. به نظر او، دموكراسى پيروى اقليت از اكثريت است.
(در كنگره بيست و دوم حزب كمونيست فرانسه، مساءله ديكتاتورى پرولتاريا، غيرقابل انطباق با شرايط زمان تلقى شد).
برتراند راسل (متولد 1872.م) رياضى دان، فيلسوف و جامعه شناس انگليسى و برنده جايزه نوبل (1950) عقيده داشت: دموكراسى، نظامى حكومتى است كه در آن اداره ى امور مردم به دست خود مردم انجام مى گيرد و آزادى فكرو بيان تاءمين مى گردد.
موريس دو ورژه استاد دانشگاه پاريس، در كتابش درباره ى دموكراسى سياسى مى گويد:
در دموكراسى سياسى، رهبران و فرمانروايان از طريق انتخابات آزاد و عارى از اعمال نفوذ انتخاب مى شوند و براى اين انتخابات آزاد، لازم است قبلا مطبوعات، احزاب، اجتماعات و مذاهب آزاد باشند.
به نظر او، در دموكراسى اجتماعى، برابرى برتر از آزادى است و بايد تبعيضات اقتصادى و نابرابريهاى اجتماعى در كار نباشد و استثمار در هر شكل و محتوا از ميان برود. مى گفت:
دموكراسى اجتماعى و دموكراسى سياسى مكمل يكديگرند و به تنهايى وافى به مقصود نمى شوند.
به عقيده هارولد لسكى (متولد 1893.م) فيلسوف انگليسى، امريكا و انگليس از مظاهر دموكراسى سياسى و شوروى نماينده ى دموكراسى اقتصادى است و اگر بتوان اين دو دموكراسى را در يكجا گرد آورد و تاءليف داد، آنگاه دموكراسى واقعى تحقق يافته است.
بعضى بر «لسكى» انتقاد وارد نموده اند و گفته اند كه حتى در انگليس و امريكا نيز دموكراسى سياسى واقعيت ندارد زيرا، در شرايط نفوذ و قدرت سرمايه داران و زدوبندهاى سياسى در سطوح بالاى جامعه، سخن از دموكراسى واقعى جاهلانه است.
در شوروى نيز دموكراسى اقتصادى تحقّق نيافته است، زيرا حاكميت و مالكيّت بلامنازع حكومتى، در كار بوده است.
پس در هر دو شاخه، سيماى بيمارگون دموكراسى ديده مى شود. جدائى اقتصاد از سياست و برعكس به زيان هر دو آنهاست.