الگوهای رفتاری امام علی(ع) و امور قضایی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

الگوهای رفتاری امام علی(ع) و امور قضایی - نسخه متنی

محمد دشتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نوآورى ها در قضاوت


1 جدائى افكندن ميان متّهمان،دريكى از قضاوت هاى امامعلى عليه السلام


نمونه اى شگفت انگيز از ابتكار و خلاّقيّت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در امور قضايى نسبت به مجرمانى است كه در بيابان هاى دور دست، مرتكب جنايت و قتل شده و هيچ گونه دليل و شاهدى بر جُرم خود به جاى نگذاشته بودند.


حضرت على عليه السلام آن جنايت را از پرده ابهام بيرون آورد و مجرمين را شناسايى و به كيفر رساند.


از امام باقرعليه السلام آمده است كه:


«ابوعامر خزرجى» (يكى از بازرگانان مدينه) آهنگ سفر شام داشت تا كالايى از مدينه به شام ببرد و كالايى در خور بازار ميدنه از شام فراهم سازد تا از اين طريق، سودى ببرد،


در اين سفر با تنى چند از بازرگانان مدينه همسفر شد.


مدّتى زياد به طول انجاميد تا يك روز خاندان ابوعامر و پسرش متوجّه شدند كه كاروان برگشته، امّا ابوعامر در ميان آنها نيست،


هرچه جستجو كردند اثرى از وى نيافتند، فرزندش عامر با اضطراب و دلهره به خانه همسفران پدر رفت و از علت تاءخير پدرش جويا شد، آنها با لحنى حزين گفتند كه:


ابوعامر در بين راه درگذشت،


و چون كالاى او در بازار شام مرغوب نبود مالى هم از خود باقى نگذاشت.


عامر نسبت به همسفران پدر سوء ظن پيدا كرده به شريح قاضى شكايت كرد.


شريح قاضى، بازرگانان را به محكمه دعوت كرد، ولى آنها در كتمان حقيقت اصرار ورزيدند و چون عامر گواه و شاهدى بر مدعاى خود نداشت، شريح ايشان را به اداى قسم تكليف كرد،


آن افراد قَسَم دروغ ياد كردند و از چنگال قضاوت نجات يافتند.


عامر خدمت حضرت اميرالمؤمنين شكايت كرد.


اميرالمؤمنين همين كه وارد مسجد شد ديد جوانى گريه مى كند، و جمعى هم او را ساكت مى كنند،


امام على عليه السلام پرسيد:


«جوان چرا گريه مى كنى؟»


عامر گفت:


يا اميرالمؤمنين! شريح درباره ام قضاوتى نابجا كرده است.


آنگاه داستان پدر و ياران همسفر را به تفصيل بازگو كرد،


و مبلغ و مقدار كالا و نقدينه پدر را تشريح كرد و با اشاره به جمعى كه در آنجا بودند گفت: اينها همسفران پدرم هستند.


اميرالمؤمنين عليه السلام جوان را با آن جمع، نزد شريح برد و به او فرمود:


اى شريح! چگونه ميان آنان داورى كردى؟


شريح گفت:


يا اميرالمؤمنين! اين جوان مى گويد:


پدرم وقتى با آنها به سَفَر رفت مال زيادى همراه خود داشت نه خود بازگشت و نه اموالش را آورده اند.


آنها را سوگند دادم و بدين گونه پرونده مختومه اعلام شد.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به شريح فرمود:


در چنين موارد مهمّى اينگونه حكم مى كنى؟


شريح گفت: پس چگونه حكم كنم؟


حضرت فرمود:


قطعا حكمى ميان آنان خواهم كرد كه غير از داوود پيغمبر هيچ كس چنين حكمى نكرده است.


در اين هنگام اميرالمؤمنين عليه السلام قنبر را فراخواند و فرمود:


ماءموران را خبر كن تا براى هر كدام از متهمان يك ماءمور شود.


سپس به صورت آنها نگاه كرد و فرمود:


چه مى گوييد؟ فكر مى كنيد من نمى دانم كه شما چه بر سر پدر اين جوان آورده ايد؟


خيال مى كنيد من به ماجرا آگاهى ندارم؟


آنگاه دستور داد؛ بين آنها جدايى بيندازند تا يكديگر را نبينند،


و هركدام را كنار ستونى از مسجد نگهدارند و در حالى كه صورت هايشان را با لباس خودشان پوشانده بودند، اميرالمؤمنين عليه السلام دستور داد تا كاتب مخصوص آن حضرت عبيداللّه بن ابى رافع حاضر شود.


امام على عليه السلام به او فرمود:


كاغذ و قلم حاضر كن.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


«هر وقت من تكبير گفتم شما هم تكبير بگوييد! بعد به مردم فرمود:


اِفْرِجُوا


از هم فاصله بگيريد.»)


آنگاه يكى از متهمان را احضار كرد و مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرد و به كاتب فرمود:


هرچه گفت و اقرار كرد ثبت كن.


آنگاه رو كرد به متهم اول و به او فرمود:


كى به شام مسافرت كرديد؟


از كدام خانه خارج شديد كه ابوعامر با شما بود؟


آن مرد جواب داد.


امام على عليه السلام فرمود:


در كدام ماه، سفر را آغاز كرديد؟


متّهم گفت: ماه فلان،


حضرت فرمود: در كدام سال؟


گفت: سال فلان و فلان.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


در كجاى سفر بوديد كه پدر اين جوان از دنيا رفت؟


گفت: فلان جا،


حضرت فرمود: در خانه چه كسى از دنيا رفت؟


گفت: خانه فلانى.


امام على عليه السلام پرسيد:


مرض مرد چه بود و بيمارى او چند روز طول كشيد،


و آن مرد جوابى داد.


و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به پرسيدن ها ادامه داد؛


از ساعت مرگ آن مرد،


و كسى كه او را غسل داد و كجا غسل داد؟


و چه كسى او را كفن كرد؟


و با چه چيز كفن كرد؟


و چه كسى بر او نماز خواند؟


و كداميك در قبرش وارد شد؟


و او را در قبر گذشتند؟


و آن مرد هم پاسخ مى داد و عبيداللّه بن ابى رافع مرتب مى نوشت.


وقتى همه سؤالاتى كه اميرالمؤمنين عليه السلام در نظر داشت تمام شد، آن حضرت تكبير گفت و همه تماشاچيان نيز تكبير گفتند.


ساير متهمان كه مرتكب جنايت شده بودند و به طور انفرادى نگهدارى مى شدند از شنيدن بانگ تكبير بر خود لرزيدند و گمان بردند كه همكارشان راز آنها را فاش و به ارتكاب قتل و غارت مال «ابوعامر» بر خود و دوستانش اقرار و اعتراف كرده است.


آنگاه حضرت دستور داد:


صورت اين متهم را بپوشانند و به زندان ببرند.


و مجرم دوم را احضار نمود و مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرد و با او به سختى و درشتى سخن گفت و فرمود:


خير اين طور نيست، تو گمان كردى نمى دانم شما چه جنايتى مرتكب شده ايد؟


آن مجرم روحيّه خود را از دست داد و از روى ناچارى گفت:


يا اميرالمؤمنين! به خدا قسم من تنها نبودم بلكه رفقايم هم بودند، حتى من از رفتار ياران خود تنفّر و كراهت داشتم و نمى خواستم او كشته شود و اموالش به غارت برود.


به اين نحو اقرار به گناه كرد پرده از راز آن جنايت وحشتناك برداشت.


سپس اميرالمؤمنين على عليه السلام بقيّه مجرمين را فراخواند و اعتراف رفيقشان را در ميان نهاد و ايشان چون حال را بر اين منوال ديدند ناگزير به جرم خود معترف شدند كه ابوعامر را كشته و اموالش را برده اند،


حضرت مجرم اوّلى را نيز احضار كرد و سخن يارانش را براى او نقل كرد، او هم به جرم خود اعتراف كرد و سرانجام همگى آنها به قتل، اقرار كردند و مجازات شدند.(86)


2 قضاوت در نزاع دسته جمعى


در عصر حكومت اميرمؤمنان على عليه السلام چهار نفر شراب خوردند و در نتيجه مستى به روى يكديگر چاقو كشيدند و به هركدام جراحتى وارد شد.


عمل زشت آنان به محضر على عليه السلام گزارش داده شد.


حضرت دستور داد:


همه آنها را حبس كردند تا پس از به هوش آمدن به اعمالشان رسيدگى شود.


اتفاقا دو نفر از آنان در زندان مردند، كسان آنها به نزد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمده، عرضه داشتند كه خون بهاى كشتگان ما را از آن دو نفرى كه زنده اند بگيريد، زيرا اين دو نفر اسباب قتل ايشان را فراهم آورده اند.


امام على عليه السلام به آنها فرمود:


از كجا دانستيد، دو نفرى كه زنده اند قاتل آن دو نفرند كه مرده اند.


ممكن است آن دو نفر كه مرده اند هركدام قاتل يكديگر بوده باشند.


در پاسخ عرض كردند:


ما از اين ماجرا بى خبريم آنگونه كه خدا به تو آموخته است درباره آنان داورى كن؟


حضرت فرمود:


ديه مقتولين به عهده هر چهار قبيله است كه بايد بپردازند، و ديه زخم آن دو نفر كه مجروح اند از ديه كشته ها برداشته مى شود.(87)


3 دو نوزاد به هم چسبيده


جمعى از علماى عامّه و خاصه روايت كرده اند كه در زمان حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام زنى در خانه شوهرش نوزادى عجيب به دنيا آورد كه از كمر به بالا داراى دو بدن و دو سر بود.


اين خلقت خارق العاده كار را براى مادر و پدر كودك مشكل كرده بود كه آيا اين كودك يك انسان است يا دو انسان؟ (زيرا حكم ارث و عبادات و معاملات در يكى بودن يا دو تا بودن تاءثير دارد و آثار مهمى بر آن بار مى شود)، پدر و مادر آن كودك ناچار شدند كه على بن ابى طالب عليه السلام بپرسند.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


آنگاه كه كودك در خواب است يكى از آن بدن و سر را بيدار كنيد، اگر هر دو با هم در يك لحظه بيدار شدند، آنها هر دو يك انسان هستند و اگر يكى بيدار شد و ديگرى در خواب باقى ماند، آنها دو نفرند و دو ارث مى برند.(88)


4 نجات يك دوشيزه


در زمان حكومت حضرت على عليه السلام در يكى از روزها كه مردم در محكمه عدالت حضرتش اجتماع كرده بودند ناگهان ده نفر جوان مسلح، زن جوانى را احاطه كرده بودند و به محضر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آوردند،


جوانان كه بر صورت نقابى داشتند، نقاب ها را برداشتند و شرط تحيت و احترام را به جا آوردند و جالب توجّه اين كه اين جوانان همه شبيه يكديگر و دخترى كه همراهشان بود شباهت كامل به آنان داشت،


در اين ميان كه همه در شگفتى ماندند.


جوانى كه از همه بزرگتر بود به سخن آمد و گفت:


يا اميرالمؤمنين! ما همگى فرزندان يك پدر و مادريم.


و به سوى دختر جوان اشاره كرد و گفت:


(واين زن) تنها خواهر ماست كه او را چون جان عزيز مى داشتيم و از بيم آن كه مبادا شوهرش دهيم و قدرش را نشناسد او را به همسرى نداديم، و اين راز را با او در ميان نهاديم كه ما همگى در راه تاءمين رفاه تو كوشش خواهيم كرد و هرچه خدا به ما دهد در پاى تو مى ريزيم به شرط آن كه ازدواج نكنى،


خواهر ما به خواهش ما تن داد و شوهر نكرد، اما پس از مدّتى پيمان خود را از ياد برد و راه خيانت را پيشه كرد و امروز كه مى بينيد از راه نامشروع آبستن شده است و آبروى ما را در ميان قوم و قبيله مان برده است، كه چند تن از برادران قصد قتل او را داشتند تا لكه ننگى كه به دامنشان آمده با خون گلويش شستشو كنند، ولى من و چند تن از برادران ديگر آنها را از اجراى اين تصميم بازداشتيم و صلاح ديديم ماجراى خود را به محضر شما عرضه داريم و علاج اين مشكل را از راءى حكيم و فكر قويم شما بخواهيم.


امّا آن دختر كه به ظاهر حامله بود هر گناهى را انكار مى كرد و از اين اتّفاقى كه برايش پيش آمده بود، اظهار بى اطّلاعى مى كرد.


امام على عليه السلام فرمان داد تا قابله محل را خبر كنند.


قابله آمد، حضرت به او فرمود تا زن جوان را به خلوت ببرد و مقدارى لَجَن و خزه تازه در طشتى بزرگ بريزد وآن دختر را بر روى طشت بنشاند، و نتيجه آزمايش خود را به آن حضرت اطّلاع دهد.


قابله، فرمان اميرالمؤمنين عليه السلام را به كار بست و پس از انجام آن آزمايش، عرض كرد:


من اين كار را كردم، پس از چند لحظه خون و خونابه اى در ميان طشت جارى شد و بعد از آن ديدم زالوى بزرگى از رَحِم دختر به درون طشت آمد و به دنبال آن نيز مقدارى خون و خونابه فرو ريخت و برآمدگى شكم دختر به حال طبيعى برگشت.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


راز كار اين دوشيزه پاكدامن آن است كه نوبتى پس از دوران حيض براى غسل به چشمه اى رفته و براى شستشوى خود در ميان چشمه نشسته بود كه در آنجا زالويى در رَحِم او وارد شده و از خون درونش تعذيه مى كرد تا شكم او را به صورت زن حامله در آورده است، و اكنون كه بوى «لَجَن» و «خَزه» تازه به آن زالو رسيد از رَحِم سرازير شده و به درون طشت آمد، و بدانيد كه اين راز از اسرار و علومى است كه پيغمبر خدا صلّى الله عليه وآله به من آموخته است.(89)


5 اعدام عروس


«عنيزه» از قبيله «اسلم» با جوانى به نام «عقيل اسلمى» طرح دوستى و آشنايى ريخت.


و چون كار عاشق هم شدند، بدون آن كه مرتكب گناهى شوند عقيل به خواستگارى معشوقه اش «عنيزه» آمد، ليكن خانواده عنيزه او را به بهانه هايى به دامادى نپذيرفتند و علاقه و محبت او را ناديده گرفتند و سرانجام بر خلاف ميل دخترشان عنيزه او را به عقد عموزاده اش (رماح بن سهم) در آوردند.


اين ازدواج چون سدّى در برابر آروزهاى عقيل و عنيزه قرار گرفت، امّا دل از هم نكندند و گاه و بيگاه در فرصت هاى كوتاه بين راه، محبّت خود را به يكديگر خاطر نشان مى ساختند، تا شب زفاف «عنيزه و رماح» فرا رسيد، عقيل از شنيدن اين خبر سخت برآشفت و سوگند ياد كرد كه هر چند به قيمت جانش باشد معشوقه اش را به رقيب تسليم نكند.


عقيل به حجله رماح رفت، امّا با توطئه اى كه قبلا توسّط عقيل و عروس حجله (عنيزه) ريخته شده بود آن شب را عقيل پشت پرده مخفى شده بود تا در فرصتى مناسب وارد حجله شود و رقيب خود را كه رماح باشد بكشد، اتفاقا اين طرح شيطانى به مرحله عمل در آمد و عقيل از پشت پرده وارد حجله شد و داماد را به مبارزه خواند، امّا رماح با چشم بر همزدنى شمشير خود را كشيد و در قلب عاشق ناكام (عقيل) فرو بُرد و در همان حال خون از قلبش سرازير شد و جان از لبش پرواز كرد.


او در لحظه آخر گفت:


اى عنيزه! خود را تسليم رماح نكن و حرمت عشق و پاس عهد و وفا را منظور بدار.


اين را گفت و مرد.


عقيل مُرد، امّا عنيزه خائن كه عاشق فداكار را در آن حال ديد تاب نياورد و شمشير را از نيام كشيد و چون شير خشمگينى بر شوهرش «رماح» حمله كرد و با ضربتى به حياتش خاتمه داد و او هم روى زمين افتاد.


بستگان عروس و داماد كه منتظر پايان شب عروسى بودند، براى سركشى و اطلاع از اوضاع حجله، زنان سر در حجله كشيدند تا خبر بگيرند.


ناگهان خود را در برابر چنان منظره اى سهمگين و در كنار دو بدن بى جان و مرده يافتند،


و چون از ماجرا آگاه شدند عروس را از حجله زفاف دستگير و به محضر دادگاه بردند.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در مسجد كوفه در ميان مردم نشسته بودند كه ناگهان صداى هياهو بلند شد همه ديدند دوشيزه اى را كه لباس عروسى بر تن داشت و انگشتانش به خون داماد آلوده بود، به مسجد كشاندند و تقاضاى قصاص كردند.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از ماجرا پرسيد و هركس چيزى گفت،


امّا «عنيزه» پرده از راز برداشت و با صراحت تمام به جنايت خود اعتراف كرد كه از آمدن عقيل به پشت پرده حجله آگاه و با اطلاع بوده است كه در نتيجه اگر عقيل در آن ماجرا پيروز مى شد، با او پيوند زوجيّت برقرار مى كرد و اگر كشته مى شد به خونخواهى او برخيزد،


بستگان عقيل كه در محضر دادگاه حاضر شدند فرياد مى زدند كه خون بهاى او را از قاتلش رماح بگيرد،


و از طَرَفى خونخواهان «رماح» بانگ بر آوردند كه «عنيزه» را قصاص كنند،


هياهو و فرياد خونخواهان وضع دادگاه را آشفته ساخته بود.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام همه را فرمان به سكوت داد، و تمام حاضران به لبان امام دوختند.


امام على عليه السلام چنين قضاوت كرد:


الف «عنيزه» محكوم است و بايد ديه عقيل را كه به شمشير شوهرش از پا در آمده بپردازد، زيرا او عقيل را در معرض قتل قرار داده و جانش را به خطر انداخته است، و علّت اين كه او به پرداخت غرامت و ديه سزاوارتر از مباشر قتل است اين است كه دست زدن به قتل عقيل براى رماح مجاز و روا بوده است، زيرا در مقام دفاع از جان و نيز دفاع از ناموس خود، عقيل را كشته است، پس اولياى عقيل هيچگونه حقّى بر گردن ورثه رماح ندارند و نيز ورثه رماح هيچ گونه غرامتى بابت قتل عقيل نخواهد پرداخت.


ب «عنيزه» از نظر ارتكاب جرم قتل شوهر خود، محكوم به قتل است.


همين كه حكم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام صادر شد، صداى اللّه اكبر مردم بلند شد.(90)


6 حُكم سه نفر مُجرم


سه نفر دست بسته كه توسّط قبيله «مزينه» گرفتار شده بودند به محضر دادگاه وارد كردند تا كيفر اعمال خويش را ببينند.


مردان قبيله «مزينه» در مقام طرح دعوا به جانب يكى از آن سه نفر كه دست بسته بودند اشاره كردند و گفتند:


يا اميرالمؤمنين! مُورِّث ما به نام «ابو يزيد» با اين مرد كه «قُصّى» نام دارد مشاجره اى داشتند،


و اين مرد مدعى است كه «ابويزيد» به او اهانت كرده است،


پس براى جبران اين هتك حرمت شبِ گذشته بين «عسفان» و «ابواء» آهنگ قتل او را كرد،


امّا ابويزيد از چنگال او فرار كرد و چيزى نمانده بود كه جان سالم بدر برد امّا قصّى مرد دومى را كه «ابوحنظله» نام دارد به يارى طلبيد تا راه فرار را بر او بست و او را دستگير كرد و تحويل قصّى داد و او با شمشير برهنه حمله كرد و كار ابويزيد را ساخت،


و نفر سوم نزديك صحنه جنايت ايستاده و شاهد وقوع قتل بود و قاتل را از ارتكاب جرم بازنداشت و تضرّع مقتول را ناديده انگاشت، او را هم دستگير كرديم.


پس از تحقيقات و ثبوت جرم متهمان، اميرمؤمنان عليه السلام با اولياء مقتول درباره صرف نظر از حقوق شخصى خود و قبول خون بها صحبت كرد.


ولى ورثه مقتول امتناع كردند و اصرار مى ورزيدند كه حكم خدا و قصاص بايد درباره اين سه نفر اجرا شود،


حضرت چون از گذشت اولياء مقتول نااميد شد و جرم هم ثابت شده بود حكم را چنين صادر فرمود:


الف متّهم اوّل «قصّى» قاتل است بايد به وسيله شمشير قصاص شود.


ب متّهم دوم «ابوحنظله» كه مقتول را دستگير كرده است به جرم شركت در قتل به حبس ابد محكوم است.(91)


7 تا چوبه دار


در روزگار حكومت امام على عليه السلام در حالى كه مردم در مسجد جمع بودند ناگهان پاسبانان كوفه متهمى كه دستش آلوده به خون بود و خنجرى خون آلود در دست داشت دست بسته وارد مسجد كردند و به دنبال آن جمعيتى انبوه با جنازه اى كه آغشته به خون بود و روى دوش مردم قرار داشت وارد شدند و هر لحظه بر جمعيت افزوده مى شد،


و همه تقاضاى قصاص داشتند.


متّهم بيچاره كه خود را دست بسته در چنگال عدالت مى ديد، چون برگ بيد مى لرزيد، وقتى مجلس آرامش يافت و اميرالمؤمنين عليه السلام در مقام قضا قرار گرفت.


يكى از ماءموران پليس چنين گزارش كرد:


ما اين مرد را در نزديكى اين جسد خون آلود در حالتى دستگير كرديم كه همين خنجر خون آلود را در دست داشت و اين پيكر بى جان هنوز در ميان خاك و خون دست و پا مى زد، و جز اين مجرم كسى در نزديكى آن صحنه نبود. از اين رو ما به خود ترديدى راه نداديم كه اين مجرمِ دست بسته قاتل است.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به بازپرسى پرداخت و از متّهم پرسيد: آيا تو اين مرد را كشته اى؟


مرد گفت: آرى.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


اگر تو او را كشته باشى، بايد قصاص شوى؟


امّا اجراى حكم را به بعد از نماز عصر موكول كرد و فرمود: متهم را به زندان ببريد.


در اين ميان كه پاسبانان متهم را به طرف زندان مى بردند، مردى از ميان جمعيّت به طرف آنها شتافت و بانگ برآورد كه لحظه اى در بردن زندانى توقّف كنيد، آنگاه به محضر امام على عليه السلام آمد و فرياد زد:


«يا اميرالمؤمنين عليه السلام من مرتكب جرم شدم، من قاتل هستم، اين مردِ قصاب بى گناه است، او مُجرم نيست او را آزاد كنيد.»


مردم كه از اين پيش آمد ناگهانى در شگفت ماندند.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بار ديگر از آن مرد پرسيد.


مرد با كمال صراحت با لحنى آرام مجددا اقرار كرد و گفت: آرى من او را كشتم.


حضرت متّهم اوّل را خواست و از سبب اعتراف كذب او سؤال كرد.


مرد گفت:


من مردى قصّابم، و در منزل خود گوسفندى را ذبح كردم و كارد آلوده به خون گوسفندم در دستم بود كه ناگهان آواز حزين و جانگاهى از خرابه شنيدم، و با همين كارد كه در دست داشتم با عجله وارد خرابه شدم، كه اين قاتل را ديدم و او تا صداى مرا شنيد، فرار كرد،


ناگاه من خود را در كنار اين كشته كه روى شانه مردم است يافتم تا اين منظره را ديدم سخت ترسيدم بيرون دويدم كه ناگهان در همين حال پاسبانان سر رسيده، مرا گرفتند و فرياد زدند و با هياهو مرا قاتل خواندند، و چون مرا به محضر شما آوردند قرائن و شواهد بر اثبات جرم من چنان مهيّا بود كه فرصت انكار نداشتم، به ناچار اقرار كردم و كار خود را به خداى چاره ساز سپردم.


امام على عليه السلام فرمود:


به عقيده شما در اين قضيّه چه بايد كرد؟


همه گفتند:


مرد اوّلى كه قصاب است، بايد رها شود و اين دومى را به كيفر برسانيد.


حضرت على عليه السلام فرمود:


اين حكم خلاف حق است.


آنگاه به حسن بن على عليه السلام نگاه كرد و فرمود:


راءى تو در اين قضيه چيست؟


امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود:


به عقيده من هر دو را بايد آزاد كرد،


زيرا متّهم اوّل كه هيچگونه گناهى ندارد، و آن مرد ديگر اگر چه انسانى را كشته است، ولى با اعتراف صريح خود انسان ديگرى را از مرگ نجات داده است و خداوند متعال مى فرمايد:


«وَمَنْ اءحْياها فَكَاءَنَّما اءحيا الناسَ جَميعا»(92)


«كسى كه يك نفر را زنده كند (زندگى يك نفر را نجات دهد) گويا همه مردم را زنده كرده است.»


بنابر اين راءى من آن است كه هر دو آزاد گردند و خون بهاى مقتول را از بيت المال پرداخت.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام قضاوت فرزندش شادمان شد و بر ديدگان او را بوسه زد و خداى را در برابر اين نعمت سپاس گفت و حكم حسن بن على عليه السلام را اجرا كرد.(93)


8 كشف يك توطئه


قهرمان اين داستان صفيّه هوزان است.


صفيّه دوشيزه اى در كمالِ جمال و زيبائى بود.


و عاشق جوانى از انصار شد كه آن جوان به او اعتنائى نداشت.


يك روز صفيّه با گريبان چاك زده و گريان و فرياد كنان به مسجد آمد و ضمن اشاره به جانب جوان انصارى از او شكايت كرد و گفت:


«در آن ميان كه من از خانه عمويم به خانه خود باز مى گشتم اين جوان بر سَرِ راه من قرار گرفت و پيش از آنكه فرصت دفاع به من دهد، آبروى مرا بُرد.»


آنگاه صفيّه دامن جامه را به دست گرفت و مادّه اى شبيه به «مَنى» را كه به دامنش ريخته بود، نشان داد و گفت:


«و اينك اثر آن تجاوز و پرده درى است كه بر دامن جامه من آشكار است»


سپس صفيّه تقاضاى حكم از خليفه دوّم كرد.


در اين هنگام خليفه دوم رو به او كرد و بر صحّت ادّعايش گواه خواست.


صفيّه گفت:


بهترين گواه بر صحت اين ادّعا، دامن آلوده من است،


و هرگاه كسى در آن رهگذر مى بود كه ناظر اين ماجرا باشد پيش از آنكه بخواهم او را به عنوان شاهد جرم بگيرم، به عنوان فريادرس از او استفاده مى كردم.


چون سخن صفيّه به اينجا رسيد، خليفه دوّم جوان انصارى را به محضر قضاء فرا خواند و شكايت صفيه را بر او عرضه كرد، ولى جوان با لحنى حاكى از عفّت و پاكى ادّعاى صفيّه را انكار كرد.


خليفه دوّم تصميم گرفت تا جوان را در معرض كيفر قرار دهد، و جوان با سوگندهاى پياپى از خود دفاع مى كرد.


ناگاه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام وارد شد و خليفه از آن حضرت يارى طلبيد.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمان داد تا:


جامه صفيّه را دَرآوردند و آنگاه ظرف آبِ جوشى حاضر كردند و جامه را در آن فرو بردند، ديدند مايعى كه بر جامه بود به شكل ماده سفيد رنگى جمع شد.


آنگاه امام على عليه السلام فرمود:


اگر اين مايع مَنى بود بى گمان در آب جوش گداخته مى شد، امّا اين مادّه، سفيده تخم مرغ است كه در اثر حرارت تغيير شكل داد و جمع شد.


سپس قسمتى از آنرا بوئيد و بوى تخم مرغ از آن استشمام كرد.


و پرده از نيرنگ آن زن مكّار برداشته شد.


در اين هنگام جوان انصارى كه از بند اتّهام رها شد، در برابر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ايستاد و گفت:


من بدى رفتار صفيّه را به عفو اغماض پاداش مى دهم و از مطالبه حدّ قذف و كيفر افترائى كه به من وارد آورده صرف نظر مى كنم.(94)


9 راز جنازه اى در محراب


يك روز خليفه دوم براى نماز صبح وارد مسجد شد و چون گام در محراب نهاد شخصى را در برابر خود خفته يافت.


به غلام خود گفت تا او را براى شركت در نماز بيدار كند.


چون غلام نزديك شد او را در جامه زنانه مشاهده كرد و گمان كرد زنى از زنان انصار است كه شب را به تهجّد گذرانده و سپس به خواب رفته است، امّا هرچه او را حركت داد از جاى برنخاست و چون پرده از روى او گرفت او را مردى جوان و خوش سيما يافت كه جامه زنانه بر تن و زخمى جانكاه بر گلو داشت كه هنوز خون از رگ هاى او روان بود.


خليفه دوّم چون از اين ماجرا با خبر شد دستور داد تا پيكر خون آلود را در يكى از گوشه هاى مسجد جاى دادند.


بعد از نماز هرچه پيرامون آن جنازه مانده در محراب فكر كردند به جائى نرسيدند، از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كمك خواستند.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور داد تا بدن مقتول را دفن كنند و منتظر بمانند تا آنكه كودكى را در همين محراب به زودى خواهى ديد كه با يافتن آن كودك به راز قتل و هويّت قاتل آشنا مى شوى.


چون نُه ماه از آن ماجرا گذشت، يك روز به هنگام اداء نماز صبح، گريه كودكى از كنار محراب توجّه خليفه را جلب كرد.


به غلام خود دستور داد:


تا كودك را بردارد و چون نماز صبح پايان يافت او را نزد اميرالمؤمنين عليه السلام برد.


امام على عليه السلام فرمود:


تا طفل را به زنى شيردِه از انصار سپردند و چون نُه ماه بر اين ماجرا گذشت و عيد فطر فرا رسيد.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به دايه فرمود:


كودك را درون مسجد ببر، هرگاه زنى به درون مسجد مى آيد و كودك را مى بوسد و مى گويد: «اى ستم زده، اى فرزندِ مادرِ ستم زده، اى فرزند پدر ستمكار،


او را دستگير كن و به نزد من بياور.»


دايه فرمان حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به كار بست و چون كودك را به نمازگاه برد زنى جوان كه جمالى خيره كننده داشت او را آواز داد و گفت تو را به محمد بن عبداللّه صلّى الله عليه وآله قسم مى دهم كه لحظه اى صبر كن.


چون دايه توقّف كرد، آن زن فرا رسيد و كودك را گرفت و با شوق و شَعَف فراوان او را بوسيد و گفت:


«اى ستم زده، اى فرزند مادر ستم زده، اى فرزند پدر ستمكار، چقدر به كودك من كه مرگ او را از كنارم در ربود شباهت دارى».


پس كودك را به دايه داد و خواست تا بازگردد.


دايه آستينش را گرفت و او خدمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بُرد.


آن زن داستان خود را اينگونه براى آن حضرت تعريف كرد؛


«من دوشيزه اى از انصارم،


پدرم عامر بن سعد خزرجى در ميدان جنگ در ركاب پيغمبر صلّى الله عليه وآله كشته شد،


و مادرم در دوران خلافت خليفه اوّل بدرود زندگى گفت و مرا تنها به جاى گذاشت تا از شدت غربت و رنج تنهائى با زنان همسايه ماءنوس شدم،


يك روز در آن ميان كه با جماعتى از زنان مهاجرين و انصار بودم پيرزنى كه تسبيح در دست و تكيه بر عصا داشت آمد و سلام كرد و نام يكايك از بانوان را پرسيد، تا اينكه نوبت به من رسيد.


گفت: نام تو چيست؟


گفتم: نام من جميله است.


گفت: دختر كيستى؟


گفتم: دختر عامر انصاريم.


گفت: پدر ندارى؟


گفتم: نه


گفت: شوهر كرده اى؟


گفتم: نه.


در اين موقع نسبت به من اظهار رحم و محبّت كرد و بر حال زارم گريست و گفت:


آيا زنى را مى خواهى كه با او ماءنوس شوى و او تو را خدمت و كمك كند؟


گفتم: آرى.


گفت: اينك من حاضرم تا براى تو مادرى مهربان باشم.


من از شنيدن سخنان او خوشحال شدم و گفتم:


به خانه من بيا خانه خانه تو و فرمان از آن تو است،


پير زن به خانه آمد و آب طلبيد و وضوء گرفت،


در اين هنگام مقدارى نان و خرما و شير پيش او حاضر كردم و او را به صرف طعام فراخواندم، چون آن غذاها را ديد، سخت گريه كرد،


از علّت گريه اش پرسيدم،


گفت:


دخترم، طعام من مقدارى نان جو و اندكى نمك است.


آنگاه بار ديگر گريه آغاز كرد و گفت:


اكنون زمان صرف طعام من نيست، بگذار تا نماز عشاء را بگذارم، سپس به نماز برخاست.


چون نماز عشاء را خواند، مقدارى نان جو و اندكى نمك حاضر كردم و چون طبق را در برابر او نهادم مقدارى خاكستر طلبيد و با نمك بياميخت و سه لقمه از آن برگرفت و بار ديگر به نماز برخاست و تا طلوع فجر همچنان به نماز و دعا پرداخت.


چون سپيده دميد، نزد او رفتم و سرش را بوسه زدم و گفتم:


از خدا مسئلت كن تا مرا بيامرزد، زيرا دعاى تو رد نخواهد شد.


گفت:


تو دوشيزه اى زيبائى و من چون از خانه بيرون شوم بر تنهائى تو بيم دارم، از اينرو تو به همدمى نيازمندى.


من دخترى خردمند و دانا و عابد و پارسا دارم كه از تو بزرگ تر است، هرگاه بخواهى او را نزد تو مى آورم تا يار و غمگسار تو باشد؟


گفتم: اين كه سئوال ندارد، اختيارم دست شماست.


زن از خانه بيرون رفت و ساعتى بعد تنها بازگشت.


گفتم: چرا خواهر مرا به همراه نياوردى؟


گفت: دختر من با كسى دمساز نمى شود و آمد و رفت زنان مهاجرين و انصار به خانه تو او را از عبادت باز مى دارد.


گفتم: من عهد مى كنم كه تا او در خانه من باشد هيچكس را به خود راه ندهم.


پير زن بار ديگر از خانه بيرون رفت و چون ساعتى گذشت با زنى كه روى خود را سخت پوشيده بود و جز چشمانش چيزى پيدا نبود، بازگشت، ليكن آن زن بر در حجره من ايستاد.


گفتم: چرا وارد نمى شوى؟


پير زن گفت: شدّت شادى ديدن تو گام هاى او را از حركت بازداشته است.


گفتم: هم اكنون من مى روم و قفل بر در خانه مى نهم تا بيگانه اى به درون نيايد.


آنگاه چون دَرِ خانه را بستم، دست به دامن زن جوان زدم و گفتم:


نقاب از رخ بردار.


امّا او جوابى نداد،


وقتى مقنعه را از سَرَش گرفتم، در برابر خود مردى جوان يافتم كه ريشى سياه و دست و پائى خضاب شده و لباسى زنانه بر تن داشت از تماشاى اين منظره سخت ترسيدم و بر سرش فرياد زدم؛ كه از خانه من بيرون برو.


آيا از خشم خليفه دوم نمى ترسى.


آنگاه قدمى به عقب گذاردم تا از كنار او دور شوم، ليكن مرا مهلت نداد و آبروى مرا بُرد.


از شدّت مستى بيهوش بر زمين افتاد،


در اين حال كاردى كه در كمر بسته بود، درخشيد و من آنرا برگرفته و بى درنگ گلوگاهش را قطع كردم و گفتم:


«خدايا تو ميدانى كه او به من ستم كرد و مرا رسوا ساخت و پرده عفّتم را دريد و من كار خود را به تو واگذار كردم،


اى كسى كه چون بنده اى كارش را به او باز گذارد، بى نيازش خواهى ساخت،


اى خداى پرده پوش و اى خالق رازدار.


و چون شب شد، پيكرش را برداشتم و در محراب مسجد افكندم.»


چون زن جوان داستان خود را تعريف كرد، خليفه دوم زبان به مدح و ثناى اميرالمؤمنين عليه السلام گشود و گفت:


من خود گواهم كه پيغمبر صلّى الله عليه وآله فرمود:


«من شهر علم هستم و على دروازه آن شهر است»


و نيز فرمود:


«برادر من على به زبان حق سخن مى گويد»


سپس رو به اميرالمؤمنين عليه السلام كرد و گفت:


حكم اين قضيّه چيست.


امام على عليه السلام فرمود:


«امّا مقتول در اين قضيه خون بهائى ندارد، زيرا مرتكب گناهى بزرگ شده است،


و اين زن هم مستوجب كيفرى نيست، زيرا در انجام اين عمل زشت مجبور بوده است.»


سپس رو به زن جوان كرد و فرمود:


«وظيفه تو است كه پير زن جنايتكار را به دادگاه عدالت حاضر كن تا به سزاى اعمال خود برسد.»


زن انجام آن وظيفه را برعهده گرفت.


چند روز بعد پيرزن دستگير شد و امام فرمان داد تا آن پيرزن حيله گر و نيرنگ باز را سنگسار كردند. (95)


10 فردى كردن مجازات


ابن شهر آشوب در كتاب «مناقب» از «اصبغ بن نباته» روايت كرده كه:


پنج نفر را نزد خليفه دوم آوردند كه زنا كرده بودند خليفه دوم امر كرد كه:


بر آنها حدّ شرعى زنا را بزنند.


اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر بود و فرمود:


اى عمر، حكم خداوند درباره اينها يكسان نيست.


خليفه دوم گفت:


شما درباره اينها حكم كن و حدّ آنان را خود جارى ساز.


پس حضرت؛


يكى را پيش آورد و گردن زد،


و يكى را رَجم كرد،


و به يكى حدّ تمام زد، (صد تازيانه)


و به يكى نصف حدّ جارى كرد، (پنجاه تازيانه)


و يكى را تعزير و تاءديب نمود.


خليفه دوم و مردم در شگفت ماندند.


خليفه دوم پرسيد:


يا اباالحسن پنج نفر يك جنايت را انجام دادند، چرا شما پنج حكم مخالف با يكديگر بر آنها اجرا كردى.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


آرى، امّا اوّلى مردى بود ذمّى و از ذمّه خود بيرون آمد (و به زن مسلمانى تجاوز كرد) او را حدى جز شمشير نبود،


و دومى مردى زن دار بود كه زنا كرد، او را رجم كرديم،


سومى زن نداشت و زنا كرد، او را حدّ تمام زديم، (يكصد تازيانه است)


و امّا چهارمى برده بود و زنا كرد، او را نصف حدِّ تمام زديم،


و امّا پنجمى مردى ديوانه بود كه ناچار او را تعزير كرديم. (يعنى چند تازيانه براى ادب زديم).(96)


11 قضاوت نسبت به فرزندى سفيدپوست


مردى همسرش را نزد خليفه دوم برده و گفت:


خودم و اين زنم سياه هستيم، امّا او پسرى سفيد زاييده است.


خليفه دوم به اطرافيان خود گفت:


نظر شما در اين قضيه چيست؟


همه گفتند:


زن بايد سنگسار شود؛ زيرا او و شوهرش سياهند و فرزندشان سفيد.


خليفه دوّم دستور داد:


زن را سنگسار كنند.


ماءموران زن را براى اجراى حكم مى بردند، در بين راه اميرالمؤمنين عليه السلام به آنان برخورد نموده و به زن و شوهر او فرمود:


ماجراى شما چيست؟


آنان قصّه خود را بيان داشتند.


آن حضرت فرمود:


آيا زنت را متّهم مى سازى؟


گفت: نه.


فرمود: آيا در حال قاعدگى با او همبستر شده اى؟


گفت:


آرى، يك شب ادّعا مى كرد كه قاعده است و من گمان مى كردم به جهت سرما عذر مى آورد پس با او همبستر شدم.


آن حضرت فرمود:


آيا شوهرت در آن حال با تو نزديكى كرده است؟


گفت: آرى.


پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به آنان فرمود:


برگرديد كه اين فرزندِ پسر شماست و علت سفيد شدنش اين است كه خون حيض بر نطفه غلبه كرده است، آنگاه كه اين كودك بزرگ شود رنگ پوست او سياه مى گردد.(97)


12 جلوگيرى از دو دفعه قصاص


مردى، مرد ديگر را كشت،


برادر مقتول قاتل را نزد خليفه دوم برد،


خليفه دوم به وى دستور داد تا قاتلِ برادرِ خود را بكشد،


برادر مقتول قاتل را به قدرى زد كه يقين كرد او را كشته است.


اولياى قاتل او را برداشته به خانه بردند و چون رمقى در بدن داشت به معالجه اش پرداختند و پس از مدّتى سلامت خود را به دست آورد.


برادرِ مقتول چون قاتل را ديد دوباره او را گرفت و گفت، تو قاتل برادر من هستى بايد تو را بكشم،


مرد فرياد برآورد تو يك بار مرا كشته اى و حقّى بر من ندارى.


مجدّدا نزاع را نزد خليفه دوم بردند،


خليفه دوم دستور داد قاتل را بكشند،


ولى نزاع ادامه يافت تا اين كه نزد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رفته و از او داورى خواستند.


امام على عليه السلام به قاتل فرمود: شتاب مكن.


به خليفه دوم فرمود:


حكمى كه درباره آنان كرده اى صحيح نيست.


خليفه دوم گفت:


پس حكمشان چيست؟


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:


ابتدا قاتل شكنجه هايى را كه برادرِ مقتول بر او وارد ساخته، بر او قصاص كند، آنگاه برادرِ مقتول مى تواند او را بكشد.


برادر مقتول با خود فكرى كرد كه در اين صورت جانش در معرض خطر است پس از كشتن او صرف نظر كرد.(98)


خليفه دوم دست به دعا برداشت و گفت:


«سپاس خداى را، يا اباالحسن! شما خاندان رحمت هستيد»


و آنگاه گفت:


«اگر على نبود، عمر هلاك مى شد.»


13 نوآورى ها


جمعى از زنان مدينه از خليفه دوم پرسيدند:


چرا مردان مى توانند همسران متعدّدى داشته باشند، ولى زنان از اين كار منع شده اند؟


خليفه دوم در جواب مبهوت و عاجز گرديد،


و از امام على عليه السلام كمك خواست.


حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به زن ها فرمان داد تا هر كدام يك جام آب بياورند.


چون آوردند فرمود:


همه را در يك ظرف بريزيد.


چون ريختند، فرمود:


اكنون هر كدام آب خود را برداريد.


گفتند: اين محال است.


حضرت فرمود:


به اين علّت زن ها يك شوهر بيشتر نبايد داشته باشند وگرنه ميراث و نسب باطل و خانواده نابود مى شود.


خليفه دوّم گفت:


(لا ابقانى اللّه بعدك يا على)(99)


«اى على، خدا من را پس از تو زنده نگه ندارد.»


/ 38