حكايت سبقت در ايمان امام عليه السلام به روايت زهرى
6 ابراهيم بن سعد زُهرى از ابن اسحاق روايت كرده است كه او گفت:مرا حديث كرد يحيى بن ابى الاشعَث از اسماعيل بن اياس بن عفيف كندى و او از پدرش و او هم از جدّش كه گفت:من مردى تاجر پيشه بودم و براى حج روانه شدم، در آغاز بعثت پيامبر صلّى الله عليه وآله كه هنوز پيروانى نداشت، پس به نزد عبّاس بن عبدالمطلّب آمدم تا از او برخى كالاى تجارتى را خريدارى كنم، زيرا او نيز مردى بازرگان بود.پس سوگند به پروردگار من نزد او بودم كه ناگهان مردى از چادرى بيرون آمد.پس به خورشيد نظر افكند و همين كه خورشيد را مايل به غروب ديد برخاست و نماز بجاى آورد.آنگاه زنى از همان چادرى كه آن مرد بيرون آمد بيرون آمد و پشت آن مرد ايستاد و نمازگزارد.سپس پسر بچّه اى كه نزديك به حدّ بلوغ بود از آن چادر بيرون آمد و پشت آن مرد بايستاد و نمازگزارد.گفتم: اين كيست؟عبّاس! گفت:اين محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلّب پسر برادر من است.گفتم: اين زن كيست؟گفت: اين زن همسر او خديجه، دختر خُويْلَد است.گفتم: اين جوان كيست؟گفت: او على بن ابيطالب پسر عموى او است.گفتم: اين چه كارى است كه او مى كند؟گفت:نماز مى خواند و گمان مى كند كه او پيغمبر است، و او را در اين كارش جز همسرش و پسر عمويش كه اين پسر بچّه باشد، كسى پيروى نكرده است.و او گمان مى كند كه بزودى بر او دريچه گنجهاى خسرو و قيصر گشوده خواهد شد.و عفيف مى گفت:پس از آن اسلام آورد و از ره آورد اسلام بهره مند گرديد و مى گفت:اگر پروردگار آن روز مرا از نعمت اسلام بهره ور مى نمود، من با على عليه السلام دوّمين كس بوديم كه به اسلام گرويدند.