سياست در مكتب علي عليهالسلام
و هماهنگي سيره و سياست پيغمبر و علي
نشريه دانشكده الهيات مشهد ـ شمار 15، تابستان1354 شيعه شناسي
علياكبر شهابي بسياري از مردم، چه در زمان خود علي و چه در زمانهاي بعد، براي آن امام در سياست بمعني كه بيشتر مردم اين كلمه ميفهمند و همين معني هدف و مقصود سياستمداران و دانشمندان علوم اجتماع و سياست در هم زمانها و مكانها ميباشد- نقاط ضعفي ذكر كرده و خليف اول و دوم و معاويه و عمر و عاص و امثال آنان را در سياست تواناتر و در اداره امور و تدبير جهانداري داناتر دانستهاند. از نمونهها و شواهد بسيار بارزي كه در اثبات دعوي خود آوردهاند در اينجا چند مثال آورده ميشود: 1- در مجلس شوراي شش نفري كه به دستور خليف دوم، پس از مرگ او، از شش تن معين براي برگزيدن خليف سوم برپا شد، عبدالرحمن بن عوف كه يكي از شش تن و خويشاوند عثمان بود، در حقيقت حكم مهر برنده را داشت، زيرا از ميان دو تن: علي و عثمان، كه در شوري نامزد خلافت شدند، بسوي هر كدام عبدالرحمن عوف گرايش پيدا ميكرد، بر حسب دستور مؤسس شوري خلافت بهر او ميشد. نقش شوري را مغزي بسيار مدبر و توانا و دورانديش ترسيم كرده بود و كم و بيش هم اعضاي شوري و هم تيزبينان خارج شوري ميدانستند كه نتيجه شورايي مركب از چنان افرادي چه خواهد بود و چه كسي از آن شورا به عنوان خليفه برگزيده خواهد شد. مورخان كه قصه شورا را نقل كردهاند همه متوجه اين معني بودهاند. سهلبن سعدانصاري، گفته است: پس از انكه خليف دوم، پيش از مرگ دستور شورا را داد، عليبن ابيطالب كه در جمع حاضران بود از نزد او بيرون آمد و عباسبن عبدالمطلب نيز با او همراه بود، من نيز در دنبال آنان براه افتادم و اين گفتگو را ميان علي و عباس شنيدم: علي- بخدا سوگند باز هم حق ما پامال شد. عباس- چگونه و از كجا دانستي؟ علي- آيا نشنيدي كه ميگفت جانبي را اختيار كنيد كه عبدالرحمن در آن باشد، زيرا عبدالرحمن پسر عم و داماد عثمان است. هرگاه اين جمع گرد هم آيند اگر دو تن از آنان هم با من باشند باز هم سودي براي من نخواهد بود، با اينكه جز بيكي از آنان اميدي ندارم... بخدا سوگند اگر عمر نميمرد او را بياد مي آوردم آنچه از پيش دربار ما انجام داده و او را آگاه ميكردم از بدي انديشهاش نسبت به ما و از آنچه اكنون از او به ما ميرسد، و اگر بميرد، كه البته خواهد مرد، اين گروه گرد هم جمع خواهند شد كه حق ما را از ما بگردانند بخدا سوگند مرا بفرمانروايي و دوستي دنيا رغبتي نيست و اگر بدين امر توجهي دارم براي اظهار عدالت و عمل به كتاب و سنت است. در نخستين جلس شورا گفتگوهاي تند و مجادله بسياري ميان اعضا انجام يافت و همه به نتيج چنان شورايي بدبين بودند. سرانجام عبدالرحمن از حاضران خواست كه يك تن از حق خويش بگذرد و يكي از ميان جمع را برگزيند. آن گاه گفت: خودش با طيب خاطر حاضر است بر كنار رود و يكي از ميان جمع را بخلافت برگزيند. همگي به پيشنهاد او رضايت دادند جز علي عليهالسلام كه فرمود: ميانديشم و آنگاه رأي ميدهم. ولي پس از اصرار و فشار ابوطلحه ناظر و حاكم بر جلسه كه بايد علي پيشنهاد عبدالرحمن را بپذيرد، چه آنكه به سودش باشد يا به زيانش، علي رو به عبدالرحمن كرد و گفت: خداوند را شاهد و حكم قرار ده كه جانب حق را بگيري و پيروي از هواي نفس نكني و به سوي داماد و خويشاوندي گرايش نيابي و جز در راه حق گام برنداري. عبدالرحمن سوگند خورد كه آنچه را علي گفت بجاي آورد. آنگاه عبدالرحمن از شورا بيرون رفت و سه روز با مردم به مشورت پرداخت، پس از آن به شورا برگشت و مردم نزديك شورا گرد شده بودند و شكي نداشتند كه با علي بيعت خواهد كرد. ميل قريش بجز بنيهاشم به عثمان بود و انصار گروهي به علي و جمعي اندك، به عثمان گرايش داشتند و پارهيي نيز بيتفاوت بودند. باز در اينجا ميان طرفداران علي عليهالسلام از قبيل مقداد بن عمر و عماربن ياسر- كه هر دو از بزرگان صحابه بودند- و طرفداران عثمان- كه بيشتر از امويان بودند- كار بگفتگو و پرخاش كشيد سرانجام يكي از حاضران به عبدالرحمن گفت كار را يكسره كن و آنچه در دل داري انجام ده. به روايت شعبي عبدالرحمن بهسوي علي روي آورد و گفت: بر توست عهد و ميثاقي كه خداوند از پيامبران گرفته است كه اگر با تو بيعت كنم، به كتاب خدا و سنت پيغمبر و سير ابوبكر و عمر رفتار كني. علي فرمود: به انداز توانايي و دانايي و اجتهاد رأي خود عمل خواهم كرد. پس رو به عثمان كرد و همان جمله را تكرار نمود. عثمان گفت: بلي! نه از آنرو گردان ميشوم و نه از آن چيزي فروگذار ميكنم. باز عبدالرحمن رو به علي كرد و سخن نخستين را تكرار نمود و علي همان پاسخ نخست را داد. پس از آنكه گفتار خود را سه بار به علي و عثمان بازگو كرد و از هر كدام جوابها را شنيد دست خود را بسوي عثمان دراز كرد و گفت: دستت را بده تا با تو بيعت كنم. عثمان دست خود را دراز كرد و عبدالرحمن با او بيعت نمود، مردم نيز، جز علي، با عثمان بيعت كردند و شورا را ترك گفتند... هنگامي كه علي بيرون ميرفت رو به عبدالرحمن كرد و گفت: اي پسر عوف! اين نخستين بار نيست كه بر ما ستم روا داشتيد و حق ما را از ما گرفتيد و ديگران را بر ما اختيار كرديد. اين براي ما سنتي و براي شما طريقتي شده است... شعبي گفته است: چون عثمان داخل خانه خود شد، بني اميه نيز همگي داخل خانه شدند چنانكه سراي پر شد، آنگاه در خانه را بستند. ابوسفيانبن حرب بزرگ امويان پرسيد: آيا در خانه بيگانهيي هست؟ گفتند: نه. پس گفت: اي فرزندان اميه: با خلافت همچونگوي بازي كنيد. همانا ابوسفيان سوگند ياد ميكند كه: نه عذابي است و نه حسابي نه بهشتي است و نه دوزخي، نه رستاخيزي است و نه قيامتي.... ايرادي كه بر سياست علي درين داستان ميگيرند اين است كه: هنگامي كه عبدالرحمن به علي تكليف كرد كه عهد كند بر سيرت ابيبكر و عمر رفتار نمايد تا دست بيعت باو دهد، سياست اقتضا ميكرد كه شرط را بپذيرد تا عبدالرحمن باوي بيعت كند نه اينكه سخن از علم و اجتهاد خود آورد، چنانكه عثمان كه آشنا به سياست بود بيدرنگ، آن شرط را پذيرفت و به مقصود سياسي خود رسيد. پاسخ از اين اعتراض و ساير ايرادها، در آخر همين گفتار، با ادله روشن بيان خواهد شد. 2- ديگر از ايرادات عمده به سياست علي آن است كه پس از بيعت مردم با او، عزل معاويه را در سر لوح كار خود قرار داد و او را از حكومت شام بر كنار كرد و گوش به نصيحت عبدالله عباس پسرعم خود و راهنمايي مغيرةبن شعبهداهي معروف نداد. آن دو بوي سفارش كردند كه چون معاويه در شام نزديك بيست سال فرمانروايي كرده و هم مردم شام هواخواه او هستند و خود معاويه بزرگ و بزرگزاد بنياميه رقيب بنيهاشم و از سياستمداران و داهيان بنام است، صلاح آن است كه در عزل او شتاب نكند و پس از آنكه بر كارها چيره شود و امور در مجراي خود قرار گيرد او را بركنار سازد علي نصيحت آن دو را بكار نهبست و معاويه نيز فرمان علي را نهپذيرفت و در نتيجه جنگ صفين پيش آمد و شد آنچه شد. 3- اعتراض ديگر بر سياست علي، موافقت وي با خروج طلحه و زبير است از مدينه. نامبردگان كه از سران قوم و بزرگان صحابه و خود جزء شش تن اعضاي شوري بودند و انديشه خلافت و رياست در دل داشتند، پس از بيعت با علي، چون بر خلاف انتظار از جانب علي به مقام و منصبي نرسيدند از وي ناراضي شدند و در صدد اخلال كار وي برآمدند، از اينرو به بهان عمره از وي اجاز گرفتند كه به مكه بروند. با اينكه سوءنيت و آهنگ مخالفت آنان بر همگان و بر خود عليعليهالسلام روشن بود، معهذا بجاي آنكه آن دو را، مانند هر سياستمداري، نزد خود نگه دارد و بر آنان جاسوس به گمارد، با رفتن ايشان به مكه موافقت كرد. نتيجه خروج از مدينه پيوستن آن دو به امالمؤمنين عايشه و به راه انداختن جنگ خونين و پركشتار جمل شد. 4- هنگامي كه در سقيف بنيساعده، اساس خلافت پيريزي ميشد و چنانكه بتفصيل در تواريخ آمده است. بشيربن سعد يكي از سران انصار، از راه حسادت ورقابت با سعدبن عباده بزرگ و رئيس بنام انصار كه ميخواستند با او بيعت كنند. با ابوبكربن ابيقحافه بيعت كرد و گروهي از مردم گرد ابوبكر جمع شده بودند، ابوسفيان پيرو بزرگ بنياميه نزديك علي عليهالسلام آمد و او را تحريض كرد كه به حق خود قيام كند: زيرا كسي از او سزاوارتر به خلافت نيست. خودش نيز خواست با علي بيعت كند و اين اشعار را در دنبال گفتار خود خواند:
بني هاشم لا تطمعوا الناس فيكم
فــما الامـرآلا فيـكـم و اليـكـم
ابا حسنٍ فاشد دبـها كــف حـازمٍ
فانك بالامر الذي يرتجي ملي
و لا سيـما تيم بن مرة اوعـدٍ
و ليس لها الا ابـوحسنٍ علـي
فانك بالامر الذي يرتجي ملي
فانك بالامر الذي يرتجي ملي
فرق ميان سياست دنيوي و سياست ديني:
دراين چند جمله علي عليهالسلام اختلاف ميان سياست و دهائي را كه سياستمداران دنيادار امثال معاويه- كه در هر عصر و زمان نمونههاي بسياري از آنان وجود دارد- از آن پيروي ميكنند و سياست و سيرهيي را كه بر روي پايه-هاي عقل سليم و دين و اخلاق استوار شده و پيامبران و امامان و پيشوايان ديني و زمامداران نيكوسيرت كارهاي خود را موافق آن انجام ميدهند، بطور آشكار و با نشان دادن وجوه امتياز و موارد اختلاف بيان ميكند: هدف دست اول رسيدن به مقصد دنيايي است از هر راه و بهر كيفيت باشد در صورتي كه دست دوم هر كار و گامي را كه بر ميدارند با موازين عقل سالم و دستورات خداوند و مباني اخلاق و دين تطبيق ميكنند و از هر نوع اقدامي كه مخالف شرع و اخلاق باشد بر فرض آنكه به ظاهر سودهاي بسياري حتي خلافت و سلطنت و امارت را در برداشته باشد، پرهيز دارند. علي عليهالسلام در سخنان كوتاه خود ميفرمايد: سوگند به خدا كه معاويه از من سياستمدارتر و زيركتر نيست ولي او (در راه رسيدن به هدف) از هيچگونه خيانت و شكستن پيمان و دروغ و أرتكاب هر نوع معصيتي خودداري ندارد. اگرنه اين است كه من از خيانت و نقض عهد بيزارم، از سياستمدارترين و داهيترين مردم ميبودم، ولي هر خيانتكاري فاجر و گنهكار است و هر فاجري كافر است و در روز قيامت هر خيانتكاري را پرچمي است كه بدان شناخته ميشود. به خدا سوگند من همچون غافلان گول نميخورم و در برابر هيچ فشار و سختي (كه براي انجام دادن كاري بر خلاف باشد) نرم نميشوم. مورخ و نويسند نامي و اديب و محقق نقاد عزالدين ابوحامد عبدالحميدبن هبةالله مدائني مشهور به ابنابيالحديد معتزلي شارح نهجالبلاغه در شرح اين خطب كوچك بحث و تحقيقي ارزنده و مستدل دارد. وي فرق ميان سياست علي و سياست معاويه را بخوبي تحليل و تجزيه كرده و مواردي را كه بر سياست علي اعتراض شده، چه آنچه را كه ما براي نمونه در اين گفتار آورديم و چه غير آنها را، به تفصيل آورده و جواب همه را با دلائل ديني و عقلي بيان كرده است. همچنين از استاد دانشمند و كلامي خود ابوجعفر نقيب بصره، شرح بسيار جامع و نغزي در سنجش و تطبيق سياست و روش علي عليهالسلام با سياست و سير پيغمبر اكرم صليالله عليه و آله، و تشابه حوادث و قضاياي زندگي آن دو بزرگوار نقل كرده است كه مشتمل بر نكات و دقائق بسيار سودمند و تاريخي است كه در كتابهاي مؤلفان ديگر كمتر بچنان پژوهش و حقائقي بر ميخوريم. چون در اين بحث و تحليل هم موارد اعتراض بر سياست علي و پاسخ آنها را نيز بيان كرده است، بهتر آن ديدم كه در اين بحث و گفتار خلاصهاي از آنچه ابنابيالحديد در شرح ادبي و تاريخي و انتقادي خود بر نهجالبلاغه آورده است در اينجا اقتباس ميكنم. پس از ايراد خطبه و شرح و تفسير لغات و جملات مشكل در پيرامون معاني چنين مينويسد: بدان كه گروهي از مردم كه به حقيقت برتري و بزرگواري اميرالمؤمنين (ع) پي نبردهاند چنان گمان كردهاند كه عمر از آن امام سياستمدارتر و علي از عمر داناتر بود. شيخالرئيس ابوعليبن سينا در كتاب شفا بدين معني تصريح كرده است. ما در اينباره از پيش در همين كتاب در باب حسن سياست و درستي را تدبير اميرالمؤمنين عليهالسلام بحثي مستوفي ايراد كردهايم، اكنون نيز در اينجا مطالبي كه مناسب مقام است و در آنجا نياوردهايم بيان ميكنيم: بدان كه سياستمدار در سياست كامل و پخته نيست مگر هنگامي كه هر چه را براي صلاح ملك و استوار كردن پايههاي كار و تمشيت امور خود موافق انديش خويش لازم بداند انجام دهد، چهآنكه راهي كه ميرود موافق شرع و دين باشد، چهآنكه نباشد، اگر سياستمدار در امور دنيا بدينگونه رفتار نكند در كار خود پيروز نميگردد و انتظام امورش از هم گسيخته ميشود. اما اميرالمؤمنين پايبند قيود شرع بود و پيروان خود را نيز به پيروي از دستور شرع فرمان ميداد بنابراين هر چه را كه به مصلحت شخصي او بود از تدبيرات و حيلههاي جنگي اگر با موازين دين و شرع توافق نداشت دور ميانداخت و بدانها عمل نميكرد، از اينرو قاعده و روش او در امر خلافت غير از سيره و رفتار ديگران بود كه خود را ملزم به پيروي از مصالح سياسي ميدانستند. گمان نرود كه از اين گفتار ما نقص و عيبي متوجه عمر ميشود و ما چنين قصدي داريم بلكه ميگوئيم عمر مجتهد بود و به قياس و استحسان و مصالح مرسله عمل ميكرد و استنباط شخصي خود را در احكام كافي ميدانست و دربار دشمنش از راه حيله و كيد وارد ميشد و به فرماندهان خود دستور ميداد كه در مواقع مقتضي فريب و حيله بكار برند. عمر كسانيرا كه به گمان خود سزاوار مجازات ميدانست با دره و تازيانه تأديب ميكرد و از كيفر كساني كه در واقع مجرم بودند و بايد مجازات ميشدند ولي در نظر او بيگناه مينمودند صرفنظر ميكرد، هم اين كارها را بدليل قوه اجتهاد و استنباط شخصي خود انجام ميداد ولي اميرالمؤمنين اينگونه اجتهاد را روا نميدانست و فقط باستناد نصوص و ظواهر حكم ميداد و بر قياس و اجتهاد اعتماد نميكرد. علي امور دنيا را بر امور دين منطبق ميكرد و همه را بيكنظر مينگريست. هيچ چيزي را وضع نميكرد و فرونميگذارد مگر به حكم قرآن و خبر منصوص، بنابراين روش عمر و علي در خلافت و سياست با هم فرق داشت. بعلاوه عمر مردي درشتخو و سختگير در سياست و علي بردبار و باگذشت بود، از اينرو خلافت آن يك با قوت قرين و خلافت اين يك با نرمي همراه بود. عمر به بلايا و مصائبي كه علي در دوران خلافت روبرو شد، مبتلي نگرديد، بزرگترين ابتلاها فتن عثمان بود كه علي چارهيي نداشت جز آنكه با ياران و لشكريان خود در آن حادثه با ملايمت رفتار كند، زيرا از اين فتنه اضطراب بزرگي پيدا شده بود. پس از آن فتنه، جنگ جمل و جنگ صفين سپس فتن خوارج نهروان پديد گرديد كه هر يك از آنها مؤثر در آشفتگي و بيانتظامي امور و گسيخته شدن رشت كارها ميبود. هم آهنگي سياست علي(ع) با سياست پيغمبر اکرم(ص)
ابنابيالحديد پس از بيان آنچه ذكر شد، اشاره به سياست و سير پيغمبر اكرم ميكند و شرح مبسوطي از استاد خود ابوجعفربن ابوزيد حسني نقيب بصره ميآورد كه در آن مقايسه ميان سياست پيغمبر و اميرالمؤمنين عليهماالسلام و تطبيق آن دو بر يكديگر شده است. ابوجعفر چنين گفته است: كساني كه از هر دو سيره: سير پيغمبر اكرم و رفتار يارانش در زمان حيات با او و سياست اميرالمؤمنين و سياست و رفتار يارانش با وي در زمان زندگيش، آگاه باشند فرقي ميان آندو نميبينند. چنانكه كار علي عليهالسلام در زمان خلافت همواره به سبب مخالفت و سركشي و فرار يارانش به سوي دشمن و بسياري جنگها و فتنهها آشفته و پريشان بود، هم چنين پيغمبر صلياللهعليه و آله در زمان حيات هميشه مبتلي بود به نفاق منافقان و آزار رساندن آنان بوجود مبارك او و مخالفت كردن اصحابش باوي و گريختن بعضي از آنان به سوي دشمنان و بسياري جنگها و فتنهها. قرآنكريم پر است از آياتي كه در آنها از منافقان و آزار رساندن آنان شكايت شده است، چنانكه بسياري از سخنان علي نيز مشتمل بر شكايت از ياران منافق و تألم از آزار ايشان و سركشي و مخالفت آنان باوي ميباشد. (مؤلف در اينجا آيات بسياري از قرآنكريم كه از منافقان و آزار رساندن آنان به رسول اكرم ياد شده است شاهد ميآورد. همچنين از آياتي كه دلالت دارد بر طمع آنان به غنائم جنگي و سستي و خودداري از شركت در جنگ و تخلف از دستورات پيغمبر و نظاير آنها مثالهايي از آيات قرآن نوشته است. نيز شواهد تاريخي بسياري ذكر كرده است كه گروهي از ياران پيغمبر در برابر آن حضرت گستاخي و جسارت ميورزيدند و از دستورات او سرپيچي ميكردند از آن جمله: در جنگ احد همان دورويان از جنگ گريختند و او را در دسترس دشمن گزاردند و خود بالاي كوه رفتند چنانكه دشمنان صورت او را زخمي و خوني كردند و دندان پيشين او را شكستند و به كلاه خود او ضربتي زدند كه پارههاي آهن به سرش فرو رفت و از اسب در ميان كشتگان فرو افتاد و او آنان را به ياري ميطلبيد و به سوي خود ميخواند و كسي جوابش نميداد مگر آن كس كه بمنزل خود او بود و كمال اختصاص را بوي داشت- مقصود علي عليهالسلام ميباشد- بعقيد ابوجعفر نقيب پيغمبر اكرم تا همان روزهاي آخر زندگي با منافقان ياران خود كه در دل انديشهيي داشتند و به زبان خلاف آن را آشكار ميكردند در جدال و جهادي شديد بود و رنج ميبرد. آخرين مثال را براي سرپيچي مخالفان از دستور وي، داستان اندوهبار پيش از رحلت آن بزرگوار را ذكر ميكند كه براي رفع اختلاف بعد از خود فرمود: قلم و دواتي بياوريد تا چيزي بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. دريغا كه باز هم دستورش را اجرا نكردند. اي كاش بهمان تخلف از دستور بسنده ميكردند و نميگفتند آنچه گفتند كه صفحات تاريخ از آن سياه است) بعقيد ابوجعفر نقيب: اسلام در دل بيشتر ياران پيغمبر استوار نشد و شيريني آن را بچشيدند مگر پس از مرگ پيغمبر كه مسلمانان در جنگها پيروز شدند و بسياري از كشورهاي پرثروت و بزرگ را گشودند و غنائم و اموال فراوان از جنگها به دست آوردند و بازار كسب و تجارت گسترده شد، طعم زندگي گوارا را چشيدند و به لذات دنيا پي بردند، جامههاي نرم پوشيدند و خوراكهاي لذيذ خوردند، از زنان و كنيزكان رومي تمتع بردند و خزائن كسري را مالك شدند، آن زندگي سخت و خشن و خوردن سوسمار و خارپشت و موشصحرائي و پوشيدن جامههاي پشمين و كرباسين بدل به زندگي مرفه و خوردن لوزينه و فالوده و پوشيدن حرير و ديباج شد، اين امور باعث گرديد كه اسلام در دل آنان جاي گيرد و چون پيغمبر آنان را به اين فتحها و تصرف گنجهاي كسري و قيصر وعده داده بود، اكنون به درستيِ دعوت و راستيِ رسالت او استدلال ميكردند و مقام وي در نظر آنان بزرگ شد و شكها و نفاق استهزاء مبدل به يقين و ايمان و اخلاص گرديد.... چنانكه پيغمبر در پارهيي از جنگها شكست خورد و در بسياري از جنگها پيروز شد، علي عليهالسلام نيز در جنگ جمل پيروز گرديد و در جنگ صفين وضع قواي دو طرف همانند بود، رؤسائي از لشكر معاويه كشته شدند و سران و بزرگاني از لشكر علي و هر دو لشكر بيآنكه يكي پيروز و ديگري مغلوب شود، پس از داستان حكمين، از هم جدا شدند، پس از جنگ صفين جنگ نهروان پيش آمد كه علي پيروز شد. از امور شگفتانگيز آن است كه نخستين جنگ رسول اكرم جنگ بدر بود كه پيغمبر در آن پيروز شد و اولين جنگ علي جنگ جمل بود كه در آن علي غلبه يافت. پس از آن براي علي در جنگ صفين، بر اثر حيل عمروعاص داستان سوزناك عهدنام صلح (بواسطه اينكه به دستور معاويه و عمر و قرآنها را به سرنيزه كردند) و رأي حكمين پيش آمد و براي رسول خدا نيز در جنگ حديبيه نظير آن اتفاق افتاده بود. در اواخر زندگي علي عليهالسلام پسر ابوسفيان مدعي خلافت شد، چنانكه در اواخر حيات پيغمبر اكرم صليالله عليهوآله مسيلم كذاب و اسودعنبسي دعوي پيغامبري كردند. پيغمبر جز در جنگ حنين در ساير جنگها فقط با قريش جنگيد، علي عليهالسلام نيز جز در جنگ نهروان در ديگر جنگها با قريش جنگ كرد. علي به سبب ضربت شمشير شهيد شد و پيغمبر بواسطه سمي كه بوي خورانده بودند شهادت يافت. پيغمبر تا خديجه، كه مادر فرزندانش بود، حيات داشت زن ديگري بهمسري اختيار نكرد و علي نيز تا فاطم زهرا مادر گراميترين فرزندانش زنده بود همسر ديگري نگرفت. پيغمبر در سن شصتوسه سالگي از جهان رحلت كرد و علي نيز در همان سن به شهادت رسيد. از جهت خصايل و سجاياي اخلاقي و فضائل روحي نيز هر دو بزرگوار بهم شبيه بودند. پيغمبر شجاع بود علي شجاع بود، آن يك در فصاحت و بلاغت مانند نداشت و اين يك نيز در شيوايي و رسايي كلام آيتي بود. هر دو سخاوتمند و بخشنده و آگاه به شرايع دين و فقه و احكام الهي بودند. هر دو به زينت زهد و پارسايي و پرهيزگاري در امور دنيا آراستگي داشتند وحطام و ذخاير دنيوي و لذايذ و خوشيهاي آن را رها كردند. هر دو بزرگوار مستغرق در عبادت و نماز بودند. هر دو فرزندزاد عبدالمطلب و پدرانشان برادر از يك پدر و مادر بودند، برخلاف ساير فرزندان عبدالمطلب كه با هم از يك پدر و مادر نبودند. پيغمبر در دامن عم بزرگوار خود ابوطالب تربيت يافت و بزرگ شد و علي در دامن پسرعم خود پيغمبر اكرم بنابراين پيغمبر اخلاق و صفات عاليه خود را از ابوطالب اقتباس كرد و علي عليهالسلام از پيغمبر اكرم و پدرش ابوطالب. پيغمبر و علي بر يك خوي و سرشت و داراي نفسي مشترك بودند و ميان آنان فرقي وجود نداشت جز آنكه رسول خدا اختصاص به رسالت و وحي داشت و در ساير خصائص و خصائل هر دو بزرگوار يكسان بودند، از اينرو پيغمبر به علي فرمود: انت مني بمنزلة هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي... ابنابيالحديد پس از نقل اين مطالب از استاد خود ابوجعفر، دربار شخصيت آن دانشمند و درستي و استواري عقايد او چنين افزوده است: و ابوجعفر نقيب رحمةاللهعليه مردي بود پردانش و صحيحالعقل و باانصاف در جدل و دور از تعصب در مذهب، زيرا وي با آنكه علوي بود به فضائل صحابه اعتراف داشت و بر شيخين (ابوبكر و عمر) ثنامي گفت... از آنچه گفته شد فرق ميان سياست و تدبير نبوي و علوي و سياست و تدبير معاويه و عمروعاص و ساير سياستمداران دنيا معلوم گرديد و روشن شد كه سياست و روش پيغمبران و امامان مقيد به قيود شرع و عقل و اخلاق است در صورتي كه در مكتب سياستمداران دنيا هدف فقط رسيدن به مقصود است و هيچ مانع شرعي و اخلاقي و عقلي در مكتب و مذهب آنان قابل توجه نيست، اين همان مكتبي است كه در قرون اخير، ماكياول ايتاليايي از نامداران و پيشوايان آن مكتب بشمار ميآيد. در اينجا مناسب است دربار سنجش دو مكتب سياست اين نكته يادآوري شود كه: نتايج سياست دنياخواهان گرچه زودتر بدست ميآيد و سياستمداران جهاندار بيشتر و زودتر به هدفها و مقاصد مادي خود ميرسند ولي اگر با ديدي وسيعتر به امور جهان بنگريم و ظروف زمان و مكان را به چند سال زندگي انسانها و چند جاي معدود كه محل فعاليت و سياستمداري آنان بوده است محدود نكنيم و نمونههاي بسياري از سياستهاي آميخته به شرايط و قيود شرع و عقل را با سياستها و تدابير دنيوي محض از نظر نتيجهگيري گستردهتري در زمان و مكان وسيعتري به سنجيم ميبينيم آثار سودمند و اجتماعي نوع اول قابل مقايسه با نوع دوم نيست. سياستهاي آميخته با حيله و انديشههاي غيرانساني ممكن است در زمان و مكان محدودي آثار و نتايج موقتي و سطحي ببار آورد و در مدت كوتاهي از ميان برود و اكثر اوقات عكسالعمل آنها ظاهر شود، در صورتي كه نتايج سودمند و جهاني نوع اول جاويدان و شامل جهان بشريت است و محدود به زمان و مكان محدود و معيني نميباشد. بهترين شاهد و نمونه در تاريخ: سياست و روش رسول اكرم و ابوجهل و ابوسفيان و سياست و تدبير علي عليهالسلام و معاويه و سياست حسينبنعلي و يزيدبن معاويه و هزاران نمونه از اين مثالهاست كه تاريخ در سين خود ضبط كرده است. اين دو نمونه مصداق كامل: جولة الباطل ساعة و دولة الحق الي قيامالساعة ميباشند. پاسخ اعتراضات بر سياست علي(ع)
اكنون ميپردازيم به جواب پارهاي از اعتراضاتي كه بر سياست و تدبير علي وارد شده و در آغاز اين گفتار به برخي از آنها اشاره شد. الف- اعتراض يكم و پاسخ آن: اين اعتراض مربوط به داستان شوراي شش نفري بود كه عبدالرحمن عوف دست خود را به سوي علي دراز كرد و گفت: با تو بيعت ميكنم به شرط آنكه پيماني استوار به بندي كه موافق كتاب خدا و سنت پيغمبر و سير شيخين رفتار كني و علي در جواب گفت: بر وفق كتاب خدا و سنت پيغمبر و علم و رأي خود رفتار ميكنم. همين جمله را با همان شرط به عثمان تكليف كرد و عثمان بيدرنگ پذيرفت و در نتيجه عبدالرحمن با عثمان بيعت كرد. معترضان كه شعاع ديدشان فقط حفظ منافع شخصي و مادي و مصالح خصوصي و زودگذر است، ميگويند سياست مقتضي بود كه علي شرط عبدالرحمن را، مانند عثمان، بپذيرد تا خلافت كه حق وي بود نصيب او گردد. اين اعتراض با نظر واقعبين به چندين دليل وارد نيست، اينك به برخي از آن ادله: 1- بنابر مذهب شيعه، چون علي عليهالسلام معتقد بود كه به تصريح رسول اكرم خلافت حق اوست و ديگران غاصب ميباشند، بنابراين نميتوانست سير آنان را كه مستلزم تأييد ضمني خلافت آن دو بود تصويب كند. 2- از نظر اهل سنت نيز چون علي عليهالسلام خود را مجتهد ميدانست، و هم مذاهب اسلامي به فراواني علم و اجتهاد و استحكام رأي و قضاء او معترفند، نبايد از ديگران تقليد كند، زيرا بر فرض آنكه شيخين نيز مجتهد بودند، بر مجتهد تقليد مجتهد ديگر روا نيست. 3- اگر در اين موضوع بيشتر به تحقيق و تحليل بپردازيم، در سير شيخين با هم اختلاف بسياري ميبينيم، چنانكه فيالمثل ابوبكر مردي ملايم و بردبار بود و عمر مردي خشن و باهيبت ابوبكر هنگامي كه خالدبن وليد، مالك بن نويره را كه مردي مسلمان بود كشت و شب همان روز با زنش زفاف كرد، او را بخشيد و امارتش را ابقاء كرد و ديه خون مالك را از بيتالمال داد ولي عمر معتقد بود كه خالد به جرم قتل مردي مسلمان و رئيس قبيله بايد كيفر و قصاص شود. ابوبكر كه خودش از راه شوراي سقيفه بنيساعده به خلافت رسيده بود، تعيين جانشين را با انتخاب مردم واگذار نكرد و عمر را بجانشيني برگزيد لكن عمر با تدبير و دوربيني خاصي، شوراي شش نفري را براي تعيين جانشين برگزيد. هر كس سير خليف اول و دوم را مطالعه كند از اينگونه اختلافات در سير آن دو فراوان ميبيند. بنابراين شرط عبدالرحمن عوف بجانشين شيخين كه بر سيرت آن دو رفتار كند شرطي غيرمعقول و نادرست بود، زيرا عمل به سير يكي از آن دو مخالفت با سير ديگري داشت و رعايت آن شرط جمع ميان ضدين بود. بعلاوه چنانكه در قسمت 2 اثبات شد، مجتهد نبايد از مجتهد ديگري تقليد كند و به يقين كسي كه بعنوان خليفه برگزيده ميشود، چون بر جان و مال و هم شوؤن مسلمانان حكومت ميكند بايد مجتهد باشد و برأي و اجتهاد خود عمل كند. بهمين دليل وقتي كه ابوبكر عمر را بجانشيني تعيين كرد از وي نخواست كه به سير او عمل كند، همچنين عمر چنين شرطي را به جانشين خود تكليف نكرد و عثمان نيز كه سه بار سوگند غليظ خورد كه بر سيرت شيخين عمل خواهد كرد، پس از استقرار در خلافت سير هيچيك از آن دو را سرمشق خود قرار نداد زيرا نه ابوبكر و نه عمر هيچكدام خويشاوندان خود را بر دوش مردم سوار نكردند و هم اختيارات خود را بيك تن از خويشاوندان خود واگذار نكردند چنانكه عثمان هم اختيارات خود را به مروان بدنام و بداعتقاد، خويشاوند خود و بزرگ بنياميه تفويض كرد و در نتيجه همين سوءتدبير و دخالتهاي نارواي مروان در تمام امور مسلمانان و در كارهاي خلافت، فتن پرماجراي عثمان در تاريخ پيدا شد. 4- تركيب اعضاي شورا با نظري دورانديش و حسابي دقيق انجام يافته بود و از همان اول معلوم بود كه چه كسي از ميان شش نفر بخلافت برگزيده خواهد شد زيرا در صورت برابري آراء رجحان با طرفي بود كه عبدالرحمن عوف خويشاوند و داماد عثمان بدان طرف گرايش پيدا كند. در ابتداي همين گفتار، مكالم ميان علي و عمش عباس دربار چگونگي شورا و اينكه علي عليهالسلام را بهرهيي از شورا نخواهد بود آورده شد، حتي عباس و چند تن از بنيهاشم چون نتيجه شورا را ميدانستند، علي را از شركت در آن منع كردند ولي علي به منظور اتمام حجت، در شورا شركت كرد. با اين فداكاري خواست آنچه را مخالفانِ با خلافت او به پيغمبر نسبت داده بودند كه نبوت و امامت هر دو در بنيهاشم نبايد جمع شود، رد كند، زيرا عمر او را يكي از شش تن كه شايستگي خلافت دارند معرفي كرده بود و ممكن بود كه وي از ميان جمع برگزيده شود. بنابر آنچه گفته شد سياست درست و عميق در مورد شرط عبدالرحمن همان بود كه علي انجام داد زيرا عبدالرحمن آن شرط غيرمتعارف و معمول را فقط بدان جهت اضافه كرد كه آشنا به اخلاق علي بود و ميدانست آن شرط را نميپذيرد و از اين راه قصد دروني او انجام مييابد. بر فرض آنكه علي آن شرط را ميپذيرفت باز عبدالرحمن و طرفدران ديگر عثمان موانع ديگري در پيشپاي علي ميگذاردند كه وي از قبول خلافت خودداري كند. با توجه به اين حقيقت اگر علي آن شرط را ميپذيرفت باز هم خلافت به وي نميرسيد ولي كاري بر خلاف شرع و عقل و روش و اعتقاد خود انجام داده بود كه موجب بدنامي ميشد و اين دور از شأن و سياست علي است. ب-پاسخ اعتراض دوم: خلاص اين اعتراض اين است كه چرا علي پس از رسيدن بخلافت، پيش از آنكه بر كارها مسلط شود، بيدرنگ معاويه، بزرگ و رئيس بنياميه را، كه در شام، بواسطه بيست سال فرمانروايي نفوذ فراوان داشت و در سياست و تدبير اعجوب روزگار بود، از كار بر كنار كرد و گوش به نصيحت ناصح خيرخواهي چون ابنعباس و راهنماي سياستمداري مانند مغيرةبنشعبه نداد؟ ابن عباس چون معاويه را به خوبي ميشناخت و ميدانست به آساني دست از مطامع و مقاصد خود برنميدارد، به پسرعم خود علي گفت: معاويه را ماهي مهلت ده و پس از آن عمري او را از كار بركنار كن. مغيرةبنشعبه نيز علي را به همينگونه راهنمايي كرد و گفت صلاح آن است كه در آغاز كار، با مشكلات فراواني كه وجود دارد، عزل معاويه را بر مشكلات ديگر نيفزايد. مدتي او را مهلت دهد، پس از آنكه كارها روبراه شد او را عزل كند. در جواب اين معترضان بايد يادآوري شود كه ديگران معاويه را مانند علي نميشناختند و از بغض و دشمني باطني معاويه نسبت به علي بلكه نسبت به خود پيغمبر و هم بنيهاشم آگاه نبودند. معاويه فرزند ابوسفيان، پيرو بزرگ قريش كه هر دو چند سال پيش از رحلت پيغمبر ناگزير در ظاهر به اسلام گرويده بودند تا جان و مالشان در پناه اسلام محفوظ بماند و هميشه در انديشه برگشت برياست پيشين و تجديد دوران جاهلي بودند، فقط بمنظور رسيدن بمقاصد خود، شام را بعنوان فرمانروايي از جانب خليفه، بدست آورد و در مدت دراز حكومت بر آن سرزمين آباد (مدت خلافت خلفاي سهگانه) پاي خلافت يا بتعبير درستتر سلطنت را براي خود و خاندانش پيريزي و استوار كرد، بنابراين اگر علي او را در آغاز خلافت، چنانكه ابنعباس از راه خيرخواهي و مغيره شعبه از راه شيطنت و دورويي راهنمايي كردند، در كار خود ابقاء ميكرد اين مهلت موجب آن نميشد كه پس از آن معاويه دل از فرمانروايي شام بركند و دستور عزل خود را از جانب بزرگترين دشمنان خود يعني علي، كه بسياري از خويشاوندانش بدست او كشته شده بودند، بهپذيرد، جز اينكه اگر او را ابقا ميكرد، بهان بزرگي بدست او ميآمد، و علاوه بر بهانههاي ديگر از قبيل خونخواهي عثمان، اكنون دليل ديگري هم به چنگ ميآورد و هنگامي كه بعداً علي عليهالسلام در صدد عزل او برميآمد اعتراض ميكرد كه اگر من شايستگي نداشتم چرا ابقا شدم و اگر شايستگي دارم چرا بركنار شوم؟ و به يقين دستور عزل را نميپذيرفت و در اين مدت وضع خود را در برابر علي عليهالسلام استوارتر و خود را براي مبارزه آمادهتر ميكرد. اينك در اينجا به برخي از دلايل و اسناد تاريخي كه انديشه و طمع معاويه را در رسيدن به خلافت و سلطنت روشن ميسازد اشاره ميكنيم: يك- پس از آنكه علي عليهالسلام، با آن همه مشكلاتي كه در هنگام بيعت با وي روبرو بود، دعوت مسلمانان را پذيرفت و سنگيني بار خلافت را بدوش كشيد، با روشي كه متناسب با شخصيت او بود، خواست خلافت اسلامي را به مجراي اصلي خود برگرداند و كارها را بر روش راه مستقيم حق و ديني انجام دهد و آشفتگيها و نابسامانيها كه در جامعه اسلامي، بر اثر سوءتدبير سلف خود، پيدا شده بود برطرف سازد، از اينرو در صدد برآمد كه دست فرمانروايان ستمگر و نادرست را از جان و مال و ناموس مسلمانان كوتاه كند و فرمانرواياني عادل و درستكار بجاي آنان برگمارد فرمانرواياني امثال معاويه علاوه برنادرستي به اطاعت علي در نيامده بودند و باوي بيعت نكرده بودند و اين فرمانروايان همان كسان بودند كه از چند سال پيش موجب نارضايتي عموم مسلمانان و شكايت آنان به خليفه وقت شده بودند و چون خليفه در حفظ و ابقاء آنان، كه بيشتر ايشان از سران بنياميه و خويشاوندان او بودند، سماجت و لجاج ورزيد، سرانجام شورش منتهي به قتل او و آنهمه فتنه و آشوب گرديد. بنابراين اكنون كه علي، مرد حق و استوار در دين، زمامدار خلافت شده است بايد بيدرنگ درصدد قلع اين مواد فساد برآيد و چون داير حكومت معاويه از همه بيشتر و رفتار شاهانه و دور از اسلام او از همه نمايانتر بود از اينرو نخستين فرمان عزل به نام او صادر گرديد. عقل و شرع و تدبير نيز همين سياست را تصويب ميكند. مسلم بود كه معاويه، با آنهمه آرزوي فرمانروايي و تجديد رياست دوران جاهلي، فرمان علي را نميپذيرد و بيشتر درصدد استحكام كار خود برميآيد. نتيجه همين بود. معاويه فرمان علي را نهپذيرفت و در مقابل نامهيي به علي نوشت و مطالبه قصاص كشندگان عثمان را كرد و از علي خواست كه تمام مسلماناني كه در قتل عثمان به نحوي شركت كرده بودند به وي بسپارد. مقصود معاويه به راستي خونخواهي عثمان نه بود، چنانكه در زمان زنده بودن عثمان به ياري او برنخاست، مقصود اصلي او از اين سخن فريبند حقنما و باطلگراي اين بود كه با اين دستاويز برگرفتاريها و مشكلات علي عليهالسلام كه در آغاز كار بدانها روبرو شده بود بيفزايد و جانب او را ضعيف كند. كساني كه در كشتن عثمان به زبان و قدم و اقدام كرده بودند بسيار بودند و همه از بزرگان مسلمانان و برخي از اخيار صحابه پيغمبر و صاحبان جاه و مقام و منزلت در اسلام بودند و براي علي ميسور نبود كه آنان را تسليم معاويه كند و مجوزي عقلي و شرعي براي اين عمل وجود نداشت. معاويه گذشته از اينكه حاضر نشد از علي اطاعت كند، سرانجام خود را براي جنگ با آن امام آماده كرد ولي در همان حال درصدد برآمد كه پيش از مقابل در ميدان جنگ، علي را با حيلههاي شيطاني و سياستهاي ماكيا ولي ضعيف كند، چنانكه با همان حيلهها توانست طلخه و زبير وامالمؤمنين عايشه را به جنگ با علي وا دارد و آن همه از مسلمانان را فداي اميال و هوسهاي دنيايي خود كند. با خود حساب كرد كه اگر عايشه و يارانش در جنگ پيروز شوند، دشمن و رقيب اصلي او كه علي باشد از ميان رفته است و وي به مقصود رسيده است و اگر علي در جنگ غالب گردد بر اثر جنگ باندازهيي از قواي او كاسته خواهد شد كه او بزودي در جنگ بعد كه در انديشهاش بود پيروز خواهد شد. نتيجه همان بود كه معاوي داهي پيشبيني كرده بود، زيرا جنگ جمل در روز دهم جماديالآخر سال 36 هـ پايان يافت واز دو طرف جنگ دههزار يا بيشتر از جنگجويان كشته شدند . دو- ابنابيالحديد مورخ و شارح محقق و منتقد نهجالبلاغه، دربار معاويه و اميال و هوسهاي او و درج دها و سياست و مكرها و حيلههاي فراوان او تحقيقي ارزنده و مستند به نصوص و مدارك معتبر دارد و با صراحت و قاطعيت ميگويد كه: با هر تدبير و وسيله كه علي عليهالسلام در صدد استماله و جلب معاويه بر ميآمد و او مهلت ميداد معاويه با آن همه كينه كه پيش از قتل عثمان و پس از آن از علي داشت و بعلاوه با مقدمات و وسايلي كه براي حفظ حكومت شام و رسيدن به فرمانروايي بر هم كشورهاي اسلامي فراهم كرده بود، بهيچ روي از در سازش با علي در نميآمد و با علي بيعت نميكرد و جز شمشير هيچ چارهيي در ميان نبود. ابنابيالحديد براي اثبات مدعاي خود نامههايي كه ميان معاويه و سران بنياميه از قبيل مروان حكم و عبدالله بنعامر و وليدبن عقبه و يعليبناميه و سعيدبنعاص رد و بدل شده و همچنين نامههايي كه معاويه به طلحه و زبير نوشته است، همه را در شرح نهجالبلاغه آورده. از مضمون اين نامهها به خوبي روشن ميشود كه سران بنياميه كه همه در زمان عثمان حاكم بر ولايتي بودند، معاويه را تحريك و تشويق به زمامداري امويان ميكنند و دنبال همان افكار جاهلي حكومت و رياست را از آنِ خود ميدانند. معاويه نيز در نامههاي خود همه را به خونخواهي عثمان و جمع شدن در پيرامون خود تحريك ميكند. اين نامهها، چنانكه برخوانند بصير و منصف به خوبي نمايان است، همه مشتمل بن مفاخر و تعصبهاي جاهلي و قبيلهيي است و هيچ نمونهيي از خصائص و فضائل اسلامي در آنها ديده نميشود. از مضامين اين نامهها هويدا است كه نويسندگان آنها كه بيشتر آنان از امويان بودند، به اسلام و قرآن و پيغمبر اسلام دلبستگي و عقيدهيي ندارند و اصولا نامي از اسلام و مفاخر اسلام نميبرند بلكه هدف اصلي آنان رسيدن به حكومت و تفوق بر بنيهاشم رقيب قديمي خود ميباشد. در نامهيي كه مروان به معاويه حاكم شام و يعليبناميه حاكم يمن در هنگام محاصر عثمان، بوسيل دو بريد ميفرستد، در آغاز نامه از مفاخر بنياميه سخن ميگويد و در آخر نامه اشعاري در همين زمينه مينويسد كه به خوبي مقاصد او را آشكار ميسازد. اين دو بيت در آخر اشعار همان نامه است:
فان تقعدا لا تطلبا ماورثـتـما
نعيش بدار الذل في كل بلدة
و تـظهر منا كـأبة و هزال
فليس لنا طول الحياة مقال
و تـظهر منا كـأبة و هزال
و تـظهر منا كـأبة و هزال