معاويه
ذكر معاويه در نهج البلاغه از همه ى خلفا و صحابه بيشتر آمده است، علت آن روشن است زيرا امام در مدت خلافت پنج ساله خود هميشه با معاويه درگير بود و نامه هاى زيادى ميان آن دو رد و بدل شده است.
على عليه السلام از كوفه سفرائى نزد معاويه فرستاد تا او را به اطاعت و صلح و حفظ وحدت اسلامى و نگاهدارى خون مسلمانان و پذيرفتن آنچه مردم پذيرفته اند، دعوت نمايند مسلمانان در نواحى- شرق و غرب- بيعت على عليه السلام را پذيرفته بودند مگر شام كه معاويه در دمشق غوغاى خونخواهى عثمان را به پا كرده بود و پيشنهاد صلح را هر چه بود، رد مى كرد.
هنگامى كه عثمان در محاصره ى شورشيان واقع شده بود نامه اى به معاويه نوشت و از او استمداد نمود، معاويه نيز 12 هزار سرباز مجهز تهيه و به سوى مدينه بسيج نمود و دستور داد كه لشگر در حدود شام توقف كند تا دستور ثانوى برسد ولى دستور نرسيد تا عثمان كشته شد [ النصائح الكافيه، ص 20 و 21. ] يعقوبى مى نويسد: معاويه به عثمان گفت: لشگر آماده است، من آمدم تا راى تو را بدانم و برگردم و آن را بياورم. عثمان گفت:
''لا والله، و لكنك اردت ان اقتل فتقول: انا ولى الثار. ارجع، فجئنى بالناس!'':
"نه به خدا قسم، ليكن تو خواستى كه من كشته شوم پس بگويى كه منم صاحب خون،
برگرد و مردم را نزد من برسان. پس بازگشت و به سوى او نيامد تا كشته شد. [ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 175. ]
اين موضوع را عده اى به معاويه گوشزد كرده اند از جمله: ابوالطفيل كنانى [ مروج الذهب در بيان احوال معاويه و تاريخ الخلفاء، ص 134. ] ابن عباس [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 289- الامامه و السياسه، ص 96. ]
محمد بن مسلمه انصارى [ الامامه و السياسه، ج 1 ص 87. ] اهل مكه و مدينه در پاسخ نامه ى معاويه [ الامامه و السياسه، ج 1 ص 87 و 85. ]
و ديگران هم در موارد مختلف كه با معاويه مواجه شده اند، اين اعتراض را به معاويه كرده اند.
معاويه خون عثمان را دست آويز كرده و مردم نادان شام را بدينوسيله اغوا نمود كه چگونگى آن در همه ى تواريخ در جريان جنگ، در خطبه ها و نامه ها و سخنان معاويه روشن است.
نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان
على عليه السلام در نامه هاى خود به معاويه مى گويد: تو ديگر چه مى گوئى؟ دست نامرئى تو تا موفق در خون عثمان آلوده است، باز هم دم از خون عثمان مى زنى؟ على عليه السلام پرده از رازى برداشته كه چشم تيزبين تاريخ كمتر توانسته است آن را كشف كند.
آرى عثمان تا زنده بود معاويه براى تحكيم موقعيت خود از او استفاده مى كرد ولى آن روزى كه تشخيص داد از مرده ى عثمان بهتر مى تواند بهره بردارى كند، براى قتل او زمينه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى موثرى به او بنمايد و جلو قتل او را بگيرد، او را در چنگال حوادث تنها گذاشت.
چشم تيزبين على عليه السلام دست نامرئى معاويه را در قتل عثمان مى ديد و جريانات پشت پرده را مى دانست، اين است كه رسما خود معاويه را مقصر و مسوول در قتل عثمان معرفى مى كند.
1- در نهج البلاغه نامه مفصلى است كه امام آن را در پاسخ نامه ى معاويه نوشته است. معاويه در نامه خود امام عليه السلام را متهم مى كند به اينكه در قتل عثمان دست داشته است، امام عليه السلام به او اين چنين پاسخ مى گويد:
''ثم ذكرت ما كان من امرى و امر عثمان، فلك ان تجاب عن هذه لرحمك منه فاينا كان اعدى له و اهدى الى مقاتله! امن بذل له نصرته فاستقعده و استكفه ام من استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه، حتى اتى قدره عليه. كلا و الله لقد يعلم الله المعوقين منكم و القائلين لا خوانهم هلم الينا و لا ياتون
الباس الا قليلا و ما كنت لا عتدر من انى كنت انقم عليه احداثا فان كان الذنب اليه ارشادى و هدايتى له، فرب ملوم لا ذنب له.
و قد يستفيد الظنه المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب...'' [ نهج البلاغه، نامه شماره ى 28. ]
"سپس درباره ى كار مربوط به من و عثمان ياد كردى، اين حق براى تو محفوظ است كه پاسخ آن را بشنوى، زيرا خويشاوند او هستى. كدام يك از من و تو بيشتر با او دشمنى كرديم و راههائى را كه به قتل او منتهى مى شد بيشتر نشان داديم؟ آن كسى كه بى دريغ درصدد يارى او بر آمد. اما عثمان به موجب يك سوءظن بيجا خود طالب سكوت او شد و كناره گيرى او را خواست با آن كس كه عثمان از او يارى خواست و او به دفع الوقت گذراند و موجبات مرگ او را برانگيخت تا مرگش فرا رسيد نه به خدا سوگند ''خداوند مانعان از نصرت را خوب مى شناسد و هم آنان كه به برادران خود مى گفتند: به سوى ما آئيد و به هنگام ناراحتى جز تعداد كمى به كمك نمى شتافتند'' البته من هرگز از اينكه خيرخواهانه در بسيارى از بدعتها و انحرافات بر عثمان انتقاد مى كردم پوزش نمى خواهم و پشيمان نيستم، اگر گناه من اين بوده است كه او را ارشاد و هدايت كرده ام آن را مى پذيرم، چه بسيارند افراد بى گناهى كه مورد ملامت واقع مى شوند. آرى گاهى ناصح و خيرخواه نتيجه اى كه از كار خود مى گيرد بدگمانى طرف است.
و من قصدى جز صلاح تا حد توانائى ندارم و موفقيت من تنها به لطف خدا است و توفيق را جز از خداوند نمى خواهم بر او توكل كردم و به او بازگشتم...".
2- در يك نامه ديگر خطاب به معاويه چنين مى نويسد:
''فسبحان الله! ما اشد لزومك للاهواء المبتدعه و الحيره المتبعه مع تضييع الحقايق و اطراح الوثائق، التى هى لله طلبه و على عباده حجه''
''... فاما اكثارك الحجاج على عثمان و قتلته، فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصرلك و خذلته حيث كان النصر له'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 37. ]
"سبحان الله چقدر به هوسهاى بدعت آميز و سرگردان كننده وابسته اى، آن هم همراه تضييع حقايق و دور افكندن دلائل مطمئن كه مطلوب خداوند است و اتمام كننده ى حجت اما اينكه تو فراوان مساله ى عثمان و كشندگان او را طرح مى كنى، تو آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او را
يارى كردى و آنجا كه يارى او به سود خود او بود او را واگذاشتى".
3- باز در نامه اى خطاب به معاويه مى نويسد:
''... و اما ما سالت من دفع قتله عثمان اليك، فانى نظرت فى هذا الامر، فلم اره يسعنى دفعهم اليك و لا الى غيرك و لعمرى لئن لم تنزع عن غيك و شقاقك لتعرفنهم عن قليل يطلبونك لا يكلفونك طلبهم فى بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل الا انه طلب يسوءك وجدانه و زور لا يسرك لقيانه'' [ نهج البلاغه نامه ى شماره ى 9. ]
"اما آنچه از من خواسته اى كه قاتلان ''عثمان'' را به تو بسپارم، در اين باره فكر كردم ديدم براى من جايز نيست آنها را به تو يا به غير تو بسپارم. به جان خودم سوگند اگر دست از گمراهى و اختلاف بازندارى به زودى خواهى يافت كه همانها به پيكار و تعقيب تو بر خواهند خواست و نوبت آن را نمى دهند كه تو براى دسترسى به آنان زحمت جستجو در خشكى و دريا و كوه و دشت را تحمل كنى ولى بدان اين جستجويى است كه يافتنش براى تو ناراحت كننده است و ديدارى است كه ملاقات آن ترا خوشحال نخواهد ساخت".
4- ''و لعمرى، يا معاويه لئن نظرت بعقلك دون هواك لتجدنى ابرا الناس من دم عثمان، و لتعلمن انى كنت فى عزله عنه الا ان تتجنى، فتجن ما بدالك...'' [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى 6. ]
"اى معاويه به جانم سوگند اگر با نگاه عقلت بنگرى، نه به چشم هوا و هوست، مى يابى كه من از آن بركنار بوده ام جز اينكه به خواهى خيانت كنى و چنين نسبتى را به من بدهى، اكنون كه چنين است هر جنايتى كه مى خواهى بكن".
5- از نامه هاى امام عليه السلام به معاويه:
''... فان الله سبحانه قد جعل الدنيا لما بعدها و ابتلى فيها اهلها، ليعلم ايهم احسن عملا و لسنا للدنيا خلقنا، و لا بالسعى فيها امرنا و انما وضعنا فيها لنبتلى بها، و قد ابتلانى الله بك و ابتلاك بى: فجعل احدنا حجه على الاخر فعدوت على طلب الدنيا بتاويل القرآن، فطلبتنى بما لم تجن يدى و لا لسانى و عصبته انت و اهل الشام بى و الب عالمكم جاهلكم و قائمكم قاعدكم فاتق الله فى نفسك و نازع الشيطان قيادك و اصرف الى الاخره وجهك فهى طريقنا و طريقك و احذران يصيبك الله منه بعاجل قارعه تمس الاصل و تقطع الدابر فانى اولى لك بالله اليه غير فاجره لئن جمعتنى و اياك جوامع الاقدار لا ازال بباحتك ''حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين'' [ نهج البلاغه، نامه ى 55. ]
"خداوند سبحان دنيا را مقدمه ى آخرت قرار داده و اهل دنيا را در بوته امتحان درآورده، تا
معلوم شود كدام يك بهتر عمل مى كنند، ما براى دنيا آفريده نشده ايم و تنها براى تلاش در آن مامور نگشته ايم، ما در دنيا آمده ايم تا به وسيله ى آن آزمايش شويم خداوند مرا به تو و تو را به وسيله ى من در معرض امتحان درآورده و هر كدام ما را حجت بر ديگرى ساخته. تو به دنيا رو آوردى و تفسير قرآن را برخلاف حق، وسيله ى رسيدن به دنيا ساختى، و مرا در برابر چيزى مواخذه مى كنى كه دست و زبانم هرگز به آن آلوده نشد "اشاره به قتل عثمان است" تو و اهل شام آن را دست آويز كرده ايد و به من نسبت داده ايد تا آنجا كه عالمان شما جاهلانتان را و آنها كه سركارند از كارافتادگان شما را به آتش تشويق مى كنند.
از خدا بترس! و با شيطان كه در رام كردنت مى كوشد مبارزه كن! و روى خويش را به سوى آخرت كه راه من و تو است به گردان و بترس از آنكه خداوند تو را به زودى به يك بلاى كوبنده كه ريشه ات را بزند و دنباله ات را قطع كند دچار سازد، من براى تو سوگند ياد مى كنم، سوگندى كه قطعى است بر اينكه اگر خداوند، من و تو را در ميدان نبرد گرد آورد و مقدرات من و تو را در پيكار با يكديگر كشاند، آن قدر در برابر تو بمانم ''تا خداوند ميان ما حكم فرمايد كه او بهترين حاكمان است'' "اشاره به اينكه از دست من نجات نخواهى يافت".
6- در نامه ى ديگرى به معاويه مى نويسد:
''و كيف انت صانع اذا تكشفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها وخدعت بلذتها. دعتك فاجبتها و قادتك فاتبعتها و امرتك فاطعتها و انه يوشك ان يقفك واقف على ما لا ينجيك منه منج فاقعس عن هذا الامر و خذاهبه الحساب و شمر لما قد نزل بك و لا تمكن الغواه من سمعك و الا تفعل اعلمك ما اغفلت من نفسك فانك مترف قد اخذ الشيطان منك ماخذه و بلغ فيك امله و جرى منك مجرى الروح و الدم.'' [ نهج البلاغه، نامه 10. ]
"چگونه خواهى بود آنگاه كه چادر اين دنيا را كه در آن فرورفته اى و به زينتهاى آن خرسندى از سرت برگيرند؟ اين دنيا كه فريب لذتش را خورده اى، تو را دعوت كرده و اجابتش نموده اى، زمامت كشيده و به دنبالش رفته اى، فرمانت داده اطاعتش كرده اى به زودى تو را وارد ميدانى مى كند كه هيچ سپرى در آنجا نجاتت ندهد. بنابراين از اين امر "حكومت" كناره بگير، آماده ى حساب باش و دامن را براى حوادثى كه بر تو نازل شده در هم پيچ! به حاشيه نشينان فرومايه گوش فرامده! اگر چنين نكنى به تو اعلام مى كنم كه خود را در غفلت قرار داده اى. "بدان" در ناز و نعمت بودنت ترا طاغى ساخته و شيطان در تو جاى گرفته است و به
وسيله ى تو به آرزويش دست يافته و مانند روح و خون در تو به حركت درآمده است ".
"و متى كنتم يا معاويه ساسه الرعيه و ولاه امر الامه؟ بغير قدم سابق و لا شرف باسق و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء. و احذرك ان تكون متماديا فى غره الامنيه، مختلف العلانيه و السريره. و قد دعوت الى الحرب، فدع الناس جانبا و اخرج الى واعف الفريقين من القتال، لتعلم اينا المرين على قلبه، و المغطى على بصره فانا ابوحسن قاتل جدك و اخيك و خالك شدخا يوم بدر و ذلك السيف معى و بذلك القلب القى عدوى، ما استبدلت دينا و لا استحدثت نبيا و انى لعلى المنهاج الذى تركتموه طائعين و دخلتم فيه مكرهين.'' [ نهج البلاغه، نامه 10. ]
"و شما "بنى اميه" اى معاويه! چه وقت لياقت فرمانروائى و حكمرانى بر مردم داشتيد و كى مى توانستيد زمامدار مسلمانان باشيد در حالى كه نه سابقه خوبى داريد و نه هيچ فضيلت و بزرگوارى براى شما به ثبت رسيده است به خدا پناه مى بريم از برقرارى گذشته هاى بدبختى و شقاوت و من به تو اخطار مى كنم از غوطه ور شدن در فريب آرزوها و دو گونه بودن ظاهر و باطنت.
مرا به جنگ دعوت كرده اى؟ اگر راست مى گوئى مردم را كنار بگذار و خود به سوى من بيا و دو گروه را از جنگ باز دار تا معلوم شود قلب كدام يك از ما سياه است و كدام يك از ما بر جلو چشمش پرده افتاده است. من ''ابوحسن'' قاتل جد و دائى و برادرت در جنگ بدر هستم و همان شمشير هنوز نزد من است و با همان قلب، با دشمنم روبرو مى شوم نه در دينم تغييرى پيدا و نه پيامبر ديگرى براى خود برگزيده ام و به تحقيق من بر همان خط و در همان راهى هستم كه شما به اختيار، آن را رها كرديد و به زور در آن وارد شديد".
''و زعمت انك جئت ثائرا بدم عثمان و لقد علمت حيث وقع دم عثمان فاطلبه من هناك ان كنت طالبا فكانى قد رايتك تضج من الحرب اذا عضتك ضجيج الجمال بالاثقال و كانى بجماعتك تدعونى جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع، الى كتاب الله و هى كافره جاحده او مبايعه حائده'' [ نهج البلاغه، نامه ى 10. ]
"خيال كردى براى انتقام خون عثمان آمده اى؟ در حالى كه مى دانى خون او كجا "و به دست چه كسى" ريخته شده. اگر راستى طالب خون او هستى از همانجا كه مى دانى طلب كن گويا تو را مى بينم كه آن چنان از رو يا رويى در جنگ ضجه و ناله مى كنى كه شتران زير بارهاى
سنگين. و تو را مشاهده مى كنم كه با جمعيت خود از ضربات پى در پى و فرمان حتمى شكست، و كشتگانى كه پشت سر هم بر روى زمين مى افتند ناله و فرياد برآورده اى، و مرا به كتاب خدا دعوت مى كنى در حاليكه جمعيت تو كافر و منكرند، يا از جاده ى حق بركنارند".
درخواست معاويه حكومت خود مختار شام و پاسخ امام
طبق نوشته ى مورخان يكى دو روز پيش از جريان ليله الهرير امام طى يك سخنرانى اعلام كرد، من فردا كار معاويه را يكسره خواهم كرد و چون صبح در رسد بر آن قوم خواهم تاخت، از طرفى ''معاويه ابن ضحاك ابن سفيان'' پرچم دار قبيله ''بنى سليم'' كه با ''معاويه'' دشمن و به على عليه السلام و اهل عراق علاقمند بود، جريان سپاه شام را به ''عبدالله ابن طفيل عامرى'' گزارش كرد كه به على عليه السلام خبر بدهد و خود طى اشعارى طرفدارى از امام عليه السلام را اعلام كرد كه همان سبب تبعيدش از طرف معاويه به مصر گرديد.
''مالك اشتر'' نيز پس از سخنرانى امام عليه السلام اشعارى گفت كه مطلع آن اين است:
''قددنا الفصل فى الصباح و للسلم رجال و للحروب رجال...''
"لحظه سرنوشت ساز با درآمدن سپيده دم نزديك شد صلح را مردانى و جنگ را جنگ آورانى است..." و با اين اشعار سپاه امام را براى نبرد سخت آماده ساخت چون شعر اشتر به معاويه رسيد گفت: شعرى ناهنجار از شاعرى ناهنجار، او سركرده ى مردم عراق و بزرگ آنان و آتش افروز جنگشان و اولين و آخرين فتنه انگيز آن سامان است. و در اينجا معاويه با عمروعاص مشورت كرد و گفت: مى خواهم نامه اى به على عليه السلام بنويسم و از او تقاضا كنم كه شام در اختيار من باشد، همان چيزى كه روز اول حاضر نشد به من بدهد، عمرو خنديد و گفت: اى معاويه كجاى كارى كه مى پندارى با على نيرنگ توانى باخت؟! گفت: آيا ما فرزندان عبد مناف نيستيم؟ گفت: چرا، ولى آنان را دودمان نبوت است و تو را از آن بهره اى نباشد، اما اگر خواهى نامه نگارى كنى، بنويس ''معاويه'' نامه اى براى آن حضرت بدين مضمون نوشت:
''من يقين دارم اگر مى دانستى كه اين جنگ چنين مصائبى را، كه براى ما و تو به بار آورده و هر دو از آن آگاهيم، در برخواهد داشت درگير جنگ با يكديگر نمى شديم. به راستى اگر ما تسليم عقل خود شويم مى بينيم كه دستاورد گذشته ما از اين جنگ فقط همان است كه بر آن پشيمانى خوريم، ولى مى توانيم پس از اين، بدانچه باقى مانده سازش كنيم. من بدين شرط كه ملزم به فرمانبردارى و بيعت با تو نباشم "حكومت" شام را درخواست كرده بودم و تو از
واگذارى آن به من سرباز زدى، اما خداوند آنچه را تو از من دريغ داشتى خود به من عطا كرد. امروز همان چيزى را كه ديروز از تو خواسته بودم ديگر بار درخواست مى كنم. مرا از زندگى جز همان مرادى كه تو از آن دارى نباشد و از مرگ هراسى جز همان كه تو دارى ندارم. به خدا سوگند، سپاهيان كاسته شده اند و مردان نامور از ميان رفته اند و ما فرزندان عبد مناف هستيم و ما را بر يكديگر فضلى نباشد مگر اين فضيلت كه "بر اثر اقدام ما به صلح" ديگر عزيزى خوار و آزاده اى بنده نشود''. [ كتاب صفين، ص 471 -468. ]
7- نامه معاويه كه رسيد امام آن را خواند و فرمود: شگفتا از معاويه و نامه اش، سپس عبيدالله بن ابى رافع دبير خود را بخواند و گفت به معاويه بنويس:
''و اما طلبك الى الشام فانى لم اكن لا عطيك اليوم ما منعتك امس. و اما قولك: ان الحرب قد اكلت العرب الا حشاشات انفس بقيت، الا و من اكله الحق فالى الجنه و من اكله الباطل فالى النار. و اما استواونا فى الحرب و الرجال فلست بامضى على الشك منى على اليقين و ليس اهل الشام باحرص على الدنيا من اهل العراق على الاخره...''
"اما اينكه خواسته اى شام را به تو واگذارم "آگاه باش" من چيزى را كه ديروز از تو منع كردم امروز به تو نخواهم بخشيد "حكم الهى ديروز و امروز فرق نكرده".
و اما اينكه نوشته اى جنگ همه ى عرب را جز اندكى، به كام خود فروبرده بدان آن كسى كه بر حق بوده جايگاهش بهشت است و آن كسى كه به راه باطل "در كام جنگ فرورفته" در آتش است!
"اما اينكه ادعاى مساوى بودن ما در جنگ و نفرات "از تمام جهات كرده اى چنين نيست زيرا" تو در شك به درجه ى من در يقين نرسيده اى و اهل شام بر دنيا حريصتر از اهل عراق به آخرت نيستند".
''و اما قولك انا بنوعبد مناف، فكذالك نحن و لكن ليس اميه كهاشم و لا حرب كعبد المطلب و لا ابوسفيان كابى طالب و لا المهاجر كالطليق و لا الصريح كاللصيق و لا المحق كالمبطل و لا المومن كالمدغل و لبئس الخلف خلف يتبع سلفا هوى فى نار جهنم. و فى ايدينا بعد فضل النبوه التى اذ للنابها العزيز و نعشنا بها الذليل و لما ادخل الله العرب فى دينه افواجا و اسلمت له هذه الامه طوعا و كرها كنتم ممن دخل فى الدين: اما رغبه و امار هبه على حين فاز اهل السبق بسبقهم، و ذهب
المهاجرون الاولون بفظلهم فلا تجعلن للشيطان فيك نصيبا و لا على نفسك سبيلا'' [ نهج البلاغه، نامه ى 17. ]
"اما اينكه گفتى ما فرزندان عبد مناف هستيم، اين حرف درست است ولى هرگز اميه مانند هاشم و حرب مانند عبدالمطلب و ابوسفيان مانند ابوطالب نيست و هيچ وقت هجرت كننده همچون اسير آزاد شده نيست و فرزندان صحيح النسب چون منسوب به پدر و آنكه بر حق است چون كسى كه بر باطل است و مومن چون منافق نمى باشد و چه بد فرزند، آن فرزندى كه دنباله روى از پدر كند كه گذشته است و در آتش جهنم مى سوزد.
و با وجود اين در دست ماست فضل نبوت و پيامبرى كه به وسيله ى آن عزيزان را ذليل و ذليلان را عزيز و ارجمند كرديم و روزى كه خداوند عرب را فوج فوج در دين خود وارد مى كرد و اين امت، به اختيار يا به اجبار در برابر اين دين تسليم شدند، شما از كسانى بوديد كه در اين دين يا از راه طمع و يا از راه خوف وارد شديد، در حالى كه پيش رونده ها به خاطر پيش رويشان در دين پيروز شدند و مهاجرت كنندگان اوائل با فضيلتشان رفته بودند و از كفر رهايى يافته بودند".
چون نامه على عليه السلام به معاويه رسيد روزى چند آن را از عمروبن عاص پوشيده نگاهداشت سپس وى را خواست و آن نامه را برايش خواند، عمرو او را سرزنش كرد و از آن روز كه على عليه السلام در ميدان نبرد از خون عمرو بن عاص درگذشت هيچ يك از قريشيان در بزرگداشت "اين جوانمردى" على از عمرو بن عاص جدى تر نبود.
پس عمرو بن عاص در شعرى اشاره به معاويه چنين سرود:
الا لله درك يا ابن هند++
و در الامرين لك الشهود
"زهى خدا، شگفتا از تو اى پسر هند و شگفتا از آنان كه تو را چنين دستورها دهند...".
چون گفته هاى عمرو به گوش معاويه رسيد وى را بخواند و گفت: اى عمرو، من مى دانم كه مراد تو از اين سخنان چه باشد؟ گفت: مرادم چيست؟ گفت: خواسته اى مرا سست راى وانمود كنى و على را با آنكه ترا رسوا و مفتضح كرده است بزرگ دارى. گفت: اما سست راى بودن تو، واقعيتى است كه نيازى به وانمود كردن آن از جانب من نيست اما اينكه من على عليه السلام را بزرگ مى دارم تو خود بيش از من بزرگى و بزرگوارى او را مى شناسى ولى اين حقيقت را پوشيده مى دارى و من آشكارا مى گويم، اما رسوايى من، مردى كه "در ميدان نبرد" با ابوالحسن
ديدار كند رسوا نمى شود. [ پيكار صفين، ص 649. ]
8- از نامه هاى امام عليه السلام در پاسخ معاويه، شريف رضى مى گويد: اين نامه از نامه هاى بسيار جالب است. [ اين نامه پيش از نهج البلاغه در كتاب الفتوح ابن اعثم كوفى، ج 2 ص 961 و كتاب الغارات با جملاتى اضافه از آنچه در اينجاست نقل گرديده است. ] و متن آن به اين معنى گواهى مى دهد:
''... فقد اتانى كتابك تذكر فيه اصطفاء الله محمد صلى الله عليه و آله و سلم لدينه و تاييده اياه بمن ايده من اصحابه فلقد خبالنا الدهر منك عجبا، اذ طفقت تخبرنا ببلاء الله تعالى عندنا و نعمته علينا فى نبينا، فكنت فى ذلك كنا قل التمر الى هجر او داعى مسدده الى النضال و زعمت ان افضل الناس فى الاسلام فلان و فلان، فذكرت امرا ان تم اعتز لك كله و ان نقص لم يلحقك ثلمه و ما انت و الفاضل و المفضول و السائس و المسوس!
و ما للطلقاء و ابناء الطلقاء و التمييز بين المهاجرين الاولين و ترتيب درجاتهم و تعريف طبقاتهم! هيهات لقد حن قدح ليس منها و طفق يحكم فيها من عليه الحكم لها! الا تربع ايها الانسان على ظلعك و تعرف قصور ذرعك و تتاخر حيث اخرك القدر! فما عليك غلبه المغلوب، و لا لك ظفر الظافر!
"... نامه ات به من رسيد در آن يادآور شده اى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله و سلم را براى دينش برگزيد و با اصحابش وى را تاييد كرد، راستى دنيا چه شگفتى هائى دارد تو مى خواهى ما را از آنچه خداوند به ما عنايت فرموده آگاه سازى! و از نعمت وجود پيغمبر در ميان ما به ما خبر دهى! تو در اين راه به كسى مى مانى كه زيره به كرمان برد و يا همچون شاگرد تيرانداز كه بخواهد به استادش درس تيراندازى دهد و گمان كرده اى كه برترين اشخاص در اسلام فلان و فلانند "ابوبكر و عمر" مطلبى را يادآور شده اى كه اگر راست باشد ابدا به تو مربوط نيست و اگر دروغ باشد كارى به تو ندارد، تو را با برتر و غير برتر و رئيس سياسى اسلام و زيردستانش چه كار؟ اسيران آزاد شده كفار جاهليت و فرزندانشان را با امتيازات بين مهاجران نخستين و ترتيب درجات و تعريف طبقاتشان چه نسبت؟! هيهات خود را در صفى قرار مى دهى كه از آن بيگانه اى، كار به جائى رسيده كه محكومان حاكم شده اند! اى انسان چرا سر جايت نمى نشينى؟ و چرا از كوتاهى و ناتوانى خويش آگاه نمى شوى؟! و چرا به جاى خودت بازنمى گردى؟! غلبه مغلوب و پيروزى پيروزمند "در اسلام" با تو چه ارتباطى دارد؟".
''و انك لذهاب فى التيه، رواع عن المقصد الاترى- غير مخبر لك و لكن بنعمه الله احدث- ان قوما استشهدوا فى سبيل الله تعالى من المهاجرين و الانصار، و لكل فضل، حتى اذا استشهد شهيدنا قيل: