صحابه از دیدگاه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

صحابه از دیدگاه نهج البلاغه - نسخه متنی

داود الهامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


به بيعت دعوت نمود، معاويه پريشان حال گرديد و پاسخ نامه را به تاخير انداخت و در اين باره با مردم شام صحبت كرد آنها به وى اطمينان دادند كه او را كمك كنند، معاويه در اين باره با برادرش عتبه بن ابى سفيان مشورت كرد، او گفت: در اين باره بايد از عمرو عاص كمك بگيرى او سياستمدار كهنه كارى است و اگر در برابر دينش بهائى به او بپردازى آن را به تو خواهد فروخت! معاويه به عمرو نوشت و از او خواست كه به شام بيايد تا در اين باره با وى مذاكره كند.

هنگامى كه نامه به عمرو رسيد، او با پسرانش در اين مورد مشورت كرد، عبدالله يكى از پسرانش به وى گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر و عمر به هنگام مرگ از تو راضى بودند و هنگام قتل عثمان هم كه غايب بودى و به نظر من در منزل بنشين و براى اين دنياى بى ارزش حاشيه نشين معاويه مشو! كه در كفر خدا با هم شريك خواهيد بود. اما محمد پسر ديگرش گفت: تو از بزرگان قريش هستى، مبادا جريان خلافت حكومت را با غفلت از دست بدهى! به شاميان ملحق شو و به دستيارى آنها در مطالبه خون عثمان بگوش!

عمرو گفت: عبدالله آنچه به صلاح دينم بود گفت ولى محمد صلاح دنيا را در نظر گرفت من در اين باره فكر خواهم كرد....

سرانجام عمرو فريب دنيا را خورد و نزد معاويه آمد و با او به مذاكره پرداختند، معاويه گفت: من تو را به جهاد كسى كه خدا را عصيان نموده و ميان مسلمانان اختلاف انداخته، خليفه مسلمين بناحق كشته، و آتش فتنه را روشن ساخته است دعوت مى كنم!

عمرو پرسيد او كيست؟ معاويه پاسخ داد: على!

عمرو گفت: به خدا سوگند تو همطراز او نيستى، تو هيچ يك از فضائل على را ندارى نه هجرت، نه سبقت به اسلام نه مصاحبت با پيغمبر و نه جهاد در راه خدا و نه فهم و درك و دانش او را دارى؟ به خدا سوگند او در جنگ مهارتى دارد كه كسى همتاى او نيست اگر من بخواهم از احسان و نعمتهاى خداوند روى بگردانم و در جنگ با على عليه السلام با تمام خطراتى كه در بر دارد با تو همكارى كنم بگو چه امتيازى به من خواهى داد؟!

معاويه گفت: آنچه تو بخواهى!

عمرو گفت: مصر!

معاويه گفت: من دوست ندارم اين حرف شايع شود كه تو به خاطر دنيا به من پيوسته اى! عمرو گفت: ''دعنى عنك'' اين حرفها را كنار بگذار!

و بالاخره بين معاويه و عمرو عاص قراردادى امضاء گرديد كه عمرو با معاويه همكارى كند
و در مقابل اگر معاويه پيروز گرديد، حكومت مصر را به او واگذارد.

ابن ابى الحديد مى گويد: استاد ما ابوالقاسم بلخى مى گفت: اين سخن عمرو ''دعنى عنك'' كنايه از الحاد او بلكه صريح در كفر او مى باشد چون معنى اين جمله اين است كه: اين حرف را كنار بگذار زيرا اعتقاد به آخرت اساسى ندارد و اين كه نبايد، آخرت را به دنيا فروخت حرف است.

و نيز مى فرمود: عمروعاص همواره ملحد بوده و در الحاد و بى دينى او ترديدى نيست، و معاويه نيز مانند او بوده است: و شاهد آن همان داستان سرى است كه بين اين دو انجام شد و اسلام را به بازى گرفتند. اين وضع اينان كجا؟ و اخلاق على عليه السلام و شدت علاقه اش به خدا كجا؟ با اين حال آن دو از على عليه السلام عيبجوئى مى كردند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 65 -61. ]

2- توبيخ و سرزنش عمرو بن عاص صحابى مشهور

''عجبا لابن النابغه! يزعم لاهل الشام ان فى دعابه و انى امرو تلعابه اعافس و امارس! لقد قال باطلا و نطق آثما. اما- و شر القول الكذب- انه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسال فيبخل و يسال فيلحف و يخون العهد و يقطع الال فاذا كان عند الحرب فاى زاجر و آمر هو! ما لم تاخذ السيوف ماخذها، فاذا كان ذلك كان اكبر مكيدته ان يمنح القرم سبته اما و الله انى ليمنعنى من اللعب ذكر الموت و انه ليمنعه من قول الحق نسيان الاخره انه لم يبايع معاويه حتى شرط ان يوتيه اتيه و يرضخ له على ترك الدين رضيخه'' [ نهج البلاغه، كلام، 84. ]

"شگفتا! از پسر زن بدنام در ميان مردم شام نشر مى دهد كه من اهل مزاح هستم و مردى شوخ طبع كه مردم را سرگرم شوخى مى كند. حرفى نادرست گفته و سخنى به گناه انتشار داده است، آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است او سخن به دروغ مى گويد و وعده مى دهد و تخلف مى نمايد، درخواست مى كند و اصرار مى ورزد، اگر از او چيزى درخواست شود بخل مى كند به عهد و پيمان خيانت مى نمايد و پيوند خويشاوندى را قطع مى كند، به هنگام نبرد سرو صدا راه مى اندازد مادامى كه شمشيرها به كار نيفتاده، پس آنگاه كه شمشيرها از غلاف بيرون آمده جنگ شروع گرديد، در اين هنگام براى رهائى جانش بهترين و بزرگترين نقشه اش آن است كه جامه اش را بالا زند و عورت خود را آشكار سازد آگاه باشيد به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از شوخى و سرگرمى باز مى دارد ولى او را فراموشى آخرت از گفتن سخن حق باز داشته است، او حاضر نشد با معاويه بيعت كند جز اينكه از او مزدى بگيرد و در برابر از
دست دادن دينش بهائى گرفت".

مفاخر عمرو بن عاص


ابن ابى الحديد مى گويد: ''زمخشرى'' در كتاب ''ربيع الابرار'' مى نويسد: ما در عمروعاص ''نابغه'' نام داشت وى اسيرى بود كه ''عبدالله بن جدعان'' او را در مكه خريده بود. او زنى آلوده و بى باك و بى پروا بود، عبدالله وى را آزاد ساخت. ابولهب، اميه بن خلف، هشام بن مغيره، ابوسفيان و عاص بن وائل با او آميزش كردند عمرو از او متولد شد و هر كدام از اين چند نفر مدعى بودند كه عمرو فرزند او است ولى مادرش با اينكه عمرو به ابوسفيان از همه شبيه تر بود، گفت: عمرو فرزند عاص است و اين به خاطر كمكهاى مالى بود كه عاص به او مى نمود، ابوسفيان همواره مى گفت: من ترديد ندارم كه عمرو فرزند من است زيرا از نطفه ى من منعقد گرديده است! [ بنقل شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6 ص 283. ]

عاص بن وائل كه به ظاهر پدر به حساب مى آمد، از دشمنان سرسخت پيامبر و از كسانى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را استهزا مى نمود و آيه ى '' انا كفيناك المستهزئين'' [ سوره الحجر، 95. ] درباره ى او و همكارانش نازل شد.

عاص در اسلام به ''ابتر'' معروف بود زيرا همو بود كه درباره ى پيغمبر به قريش گفت: به زودى اين ''ابتر'' خواهد مرد و خاطره اش فراموش خواهد شد اين حرف را مى زد چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پسر نداشت، خداوند سوره ى ''كوثر'' را نازل فرمود كه:

''ان شانئك هو الابتر'' "دشمن توابتر خواهد بود".

عمرو نيز از كسانى بود كه همواره در مكه پيامبر را مى آزرد و سنگ سر راه او مى ريخت چون مى دانست نيمه شبها پيغمبر براى طواف مى رود و ممكن است در كوچه هاى تاريك صدمه ببيند او از كسانى بود كه در بين راه به زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به هنگام مهاجرت به مدينه حمله كرد و او را اذيت كردند به طورى كه جنين زينب عليهاالسلام سقط شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين موضوع سخت ناراحت گرديد و به آنها نفرين نمود.

و نيز او بود كه اشعار فراوانى در مذمت پيامبر گفت و به بچه هاى مكه مى آموخت تا موقعى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جائى عبور مى كرد با صداى بلند بخوانند. پيامبر در حالى كه در ''حجر'' نماز
مى خواند او را نفرين كرد و گفت:

''اللهم ان عمرو بن العاص هجانى و لست بشاعر، فالعنه بعدد ما هجانى'' [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 282. ]

"خدايا عمرو بن عاص مرا هجو كرده و من شاعر نيستم، تو او را به تعداد كلماتى كه مرا هجو كرده، لعنت كن"، و همو بود كه از طرف قريش ماموريت يافت پادشاه حبشه را بر ضد مسلمانان مهاجر به آن كشور بشوراند.

امام با جمله: ''ان يمنح القرم سبته'' به جريانى اشاره كرده كه بين او و عمرو در صفين اتفاق افتاده چه اينكه عمرو به هنگام جنگ، ناگهان با امام روبرو شد مشاهده كرد كه الان ضربتى از امام عليه السلام به او خواهد رسيد كه به عمرش پايان خواهد داد، راهى جز اين به خاطرش نرسيد كه خود را از مركب به زير افكند و عورت خويش را مكشوف سازد در اين صورت امام عليه السلام به او كارى نخواهد داشت، چنين كرد و امام از او روى گردانيد و اين لكه ننگ براى هميشه در تاريخ زندگى او ثبت شد.

''اما و الله انى ليمنعنى من اللعب ذكر الموت'' "به خدا سوگند ياد مرگ مرا از بازى باز مى دارد"

ابن ابى الحديد در اين باره فصلى گشوده و راجع به مزاحهائى كه خلاف شرع نباشد، مطالبى آورده است. او درباره ى امام عليه السلام مى گويد: اگر در تاريخ زندگى على عليه السلام در زمان پيامبر تامل كنيم مى بينيم كه على عليه السلام اهل مزاح و شوخى نبوده و در كتب شيعه و سنى در اين باره مطلبى ذكر نشده است . همچنين در زمان زمامدارى ابوبكر و عمر و عثمان در كتابهاى تاريخ از اين مطلب سخنى به ميان نيامده است بنابراين جائى براى سخن عمرو عاص باقى نمى ماند و شايد عمرو عاص اين كلمه را از گفته ''عمر'' استفاده كرده در صورتى كه منظور عمر اين بوده كه امام داراى اخلاقى نرم و طبعى انعطاف پذير است نه اينكه او مزاح است. امام عليه السلام فراغتى نداشت تا اهل مزاح و شوخى باشد.

آنها با آن دشمنى اگر در امام عليه السلام عيب پيدا مى كردند، اشاعه مى دادند وانگهى اين خود مدح امام است نه ذم او. و اگر اميرالمومنين عليه السلام سخت كوشش مى كرد كه دشمنانش ندانسته به مدح او بپردازند راهى بهتر از اين يافت نمى شد و در حقيقت آنها با عيب جوئى منزلت و مقام امام عليه السلام را بالا بردند آرى امام ذوقى لطيف و اخلاقى نرم و ملايم و چهره بشاش و سخنى نيكو و قيافه اى گشاده داشت و اين از فضائل و خصائص او بود. [ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 328 به بعد. ]
3- نامه ديگر امام عليه السلام به عمرو عاص:

''فانك قد جعلت دينك تبعا لدنيا امرء ظاهر غيه، مهتوك ستره يشين الكريم بمجلسه و يسفه الحليم بخلطته، فاتبعت اثره و طلبت فضله، اتباع الكلب للضرغام، يلوذ بمخالبه و ينتظر ما يلقى اليه من فضل فريسته، فاذهبت دنياك و آخرتك و لو بالحق اخذت ادركت ما طلبت فان يمكنى الله منك و من ابن ابى سفيان اجزكما بما قدمتما و ان تعجزا و تبقيا فما امامكما شر لكما. و السلام'' [ نهج البلاغه، نامه ى، 39. ]

"تو دين خود را تابع كسى قرار داده اى كه گمراهى و ضلالتش آشكار است و پرده اش دريده! افراد با شخصيت و بزرگوار در همنشينى با او لكه دار مى شوند، و انسان حليم و عاقل با معاشرت با او به سفاهت و نادانى مى گرايند. تو گام به جاى قدم او گذاشتى، و بخشش او را خواستار گرديدى، همچون سگى كه به دنبال شيرى برود، به چنگال او متكى شده و منتظر قسمتهاى اضافى شكارش باشد كه به سوى او اندازد "تو با اين كار" دنيا و آخرت خود را تباه كرده اى! در حالى كه اگر به حق مى پيوستى آنچه مى خواستى به آن مى رسيدى. "زيرا كه استعداد آن را دارى" پس "اكنون كه از حق روگردانده در گمراهى افتادى" اگر خدا مرا بر تو و پسر ابوسفيان مسلط ساخت كيفر آنچه انجام داده ايد به شما خواهد داد، اما اگر حوادث به صورتى در آمد كه من آن قدرت را نيافتم و شما باقى مانديد آنچه در پيش داريد و در سراى آخرت براى شما مهيا شده بدتر است".

اخو غامد


مقصود از ''اخو غامد'' ''سفيان بن عوف غامدى'' است كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و از طرف معاويه به قتل و غارت و كشتن مردم بى دفاع شهر ''انبار'' و ''هيت'' مامور شد، و ''حسان بن حسان'' نماينده امام عليه السلام را به شهادت رساند. [ الاصابه، ج 3 ص 107-106. ]

او مى گويد: معاويه مرا خواست و گفت تو را با لشگر زيادى به جانب فرات مى فرستم هنگامى كه به سرزمين ''هيت'' رسيدى چنانكه لشگرى يافتى به آنها حمله كن و گرنه به شهر ''انبار'' برو، اگر در آنجا نيز سپاهى نبود به ''مدائن'' هجوم نما، پس از آن به شام برگردد.

زنهار به كوفه نزديك مشو! و بدان كه اگر به شهر ''انبار'' و ''مدائن'' حمله نمائى گويا كوفه را مورد حمله قرار داده اى، زيرا اين كار قلب عراقيان را مى لرزاند و دوستان ما را خوشحال مى سازد. در اين هجوم به هركس برخوردى كه حكومت مرا قبول ندارد، به قتل برسان و همه قريه هائى كه سر راه تو قرار دارد ويران كن! اموالشان را غارت نما، زيرا غارت اموال همچون كشتن، براى مخالفان ما دردناك است! [ الغارات، ص 321 چاپ موسسه دارالكتاب الاسلامى، با تحقيق خطيب عبدالزهراء الحسينى. ]

''حبيب بن عفيف'' مى گويد: من و ''اشرس بن حسان بكرى'' در سپاه ''انبار'' بوديم كه ''سفيان بن عوف غامدى'' به ما حمله كرد و ما احساس كرديم تاب مقاومت نداريم، رئيس ما
براى مبارزه به پاخاست، مبارزه سختى درگرفت و ما به خوبى از عهده برآمديم، ولى بالاخره قدرت درهم شكستن آنها را نداشتيم، فرمانده ما از اسب پياده شد، و آيه:

''فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا'' [ سوره احزاب، آيه: 23. ]

كه مضمون آن اين است: "بعضى شربت شهادت نوشيدند و بعضى منتظرند" را تلاوت كرد و گفت: آن كسى كه لقاى پروردگار را طالب نيست و خود را آماده مرگ نكرده است تا هنگامى كه ما به مبارزه مشغول هستيم و آنها نمى توانند فراريان را تعقيب كنند، از شهر بيرون برود، و آنان كه مى خواهند به آنچه نزد خداست نائل آيند كه براى نيكان از هر چيز بهتر است با ما همكارى نمايند. سپس همراه با 30 مرد پياده به نبرد پرداخت، تا همه شربت شهادت نوشيدند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 87 -85. ]

هنگامى كه به امام عليه السلام خبر دادند لشكرى از طرف معاويه به شهر ''انبار '' كه در مرز عراق و شام قرار داشت حمله كرده و حسان بن حسان فرماندار وى را كشته اند.

امام عليه السلام با حال غضبناك آنچنان كه دامن عبايش به زمين مى كشيد از كوفه خارج شد، تا به ''نخيله'' كه منزلگاهى نزديك كوفه بود رسيد و مردم به دنبال او حركت كردند، روى تپه اى ايستاد خطبه معروف جهاد را ايراد كرد [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2 ص 75. ] و در اين خطبه ضمن بيان فوائد جهاد فرمود:

''الاوانى قد دعوتكم الى قتال هولاء القوم ليلا و نهارا و سرا و اعلانا و قلت لكم: اغزوهم قبل ان يغزوكم، فو الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذلوا فتوا كلتم و تخاذلتم حتى شنت عليكم الغارات و ملكت عليكم الاوطان و هذا اخو غامد و قدوردت خيله الانبار و قد قتل حسان بن حسان البكرى و ازال خيلكم عن مسالحها و لقد بلغنى ان الرجل منهم كان يدخل على المراه المسلمه و الاخرى المعاهده، فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها، ما تمتنع منه الا بالاسترجاع و الاسترحام ثم انصرفوا وافرين مانال رجلا منهم كلم و لا اريق لهم دم...'' [ نهج البلاغه خطبه ى 27. ]

"آگاه باشيد، من شب و روز در آشكار و نهان شما را به مبارزه با اين قوم فراخواندم و گفتم: زان پيش كه آنان به جنگ شما برخيزند شما به جنگ با آنان برخيزيد. به خدا سوگند، هيچ قوم در قلمرو سرزمين خود نجنگيد مگر كه دچار شكست گرديد".

چندان كارها را بر عهده ى يكديگر گذاشتيد و يكديگر را در سختى تنها رها كرديد تا از هر
سوى شما را تاراج كردند و سرزمينتان را مالك شدند.

اين برادر ''غامد'' [ غامد قبيله اى بود در يمن در اينجا منظور از ''غامد'' سفيان بن عوف بن غامرى سردار معاويه است. ] است كه سپاهش به ''انبار'' تاخته و ''حسان بن حسان بكرى'' را كشته و لشكريان شما را از پايگاه مرزها كه رخنه گاه دشمن بود رانده است. به من خبر داده اند كه مردى از آن سپاه به خانه زن مسلمان و زن غير مسلمان كه در پناه اسلام جان و مالش در امان بوده وارد شده و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشوارهاى آنها را از تنشان بيرون آورده است، در حالى كه هيچ وسيله اى براى دفاع جز گريه و التماس كردن نداشته اند، آنها با غنيمت فراوان برگشته اند بدون اينكه حتى يك نفر از آنها زخمى گردد يا قطره اى خون از آنان ريخته شود. اگر به خاطر اين حادثه مسلمانى از روى تاسف بميرد ملامت نخواهد شد و از نظر من سزاوار و بجاست...".

بسر بن ارطاه


بسر بن ارطاه از اصحاب رسول خدا بود و ظاهرا از آن حضرت، حديث هم نقل كرده است [ الاصابه، ج 1 ص 152 و 153. ] بسر يكى از فرماندهان لشكر معاويه و يزيد و مردى فوق العاده سنگدل و جلاد بود. معاويه او را با پنج هزار لشگر به سوى حجاز روانه ساخت او خونهاى زيادى ريخت و مردم را مجبور به بيعت با معاويه نمود، معاويه به او دستور داد هر كس را تحت اطاعت امام عليه السلام بيابد او را به قتل برساند و نيز او را فرمان داده بود به يمن حمله كند و آن را از دست ''عبيدالله بن عباس'' و ''سعيد بن نمران'' بگيرد. بسر مدينه و مكه را غارت كرد و كشتار عجيبى نمود حتى از كشتن اطفال نيز خوددارى نكرد. [ كامل ج 3 ص 154- يعقوبى ج 2 ص 173- مروج الذهب، ج 3 ص 66. ] هنگامى كه اخبار زيادى به امام عليه السلام رسيد كه ياران معاويه بر برخى از شهرها استيلا يافته اند و ''عبيدالله به عباس'' و ''سعيد بن نمران'' فرمانداران امام در يمن پس از شكست از بسر بن ارطاه به نزد امام آمدند، امام براى توبيخ اصحابش، به خاطر كندى در جهاد و مخالفت با دستوراتش به منبر رفت و فرمود:

''ما هى الا الكوفه اقبضها و ابسطها ان لم تكونى الا انت تهب اعاصيرك فقبحك الله... انبئت بسرا قد اطلع اليمن و انى والله لاظن ان هولاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم فى الحق... '' [ نهج البلاغه، خطبه ى 25. ]
"با اين روشى كه شما در پيش گرفته ايد" غير از كوفه در دست من نيست، كه آن را بگشايم يا ببندم! اما اى كوفه! اگر تنها تو "سرمايه من در برابر دشمن" باشى، آن هم با اين همه طوفانها چهره ات زشت باد "و مى خواهم كه نباشى".

سپس فرمود: به من خبر رسيده كه ''بسر'' بر ''يمن'' تسلط يافته، سوگند به خدا مى دانستم اينها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زيرا آنان در يارى از باطلشان متحدند و شما در راه حق پراكنده ايد...". امام درباره ى بسر چنين فرمود:

''اللهم ان بسرا باع دينه بالدنيا و انتهك محارمك و كانت طاعه مخلوق فاجر آثر عنده مما عندك. اللهم فلاتمته حتى تسلبه عقله و لا توجب له رحمتك و لا ساعه من نهار. اللهم العن بسرا و عمرا و معاويه و ليحل عليهم غضبك و لتزل بهم نقمتك'' [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 18. ]

"بار خدايا بسر دينش را به دنيا فروخته و احترام احكام را هتك كرده است، اطاعت از يك انسان فاجر و نابكار را بر دستورات تو مقدم داشته، خدايا! تا عقلش را نگيرى مرگش را مرسان و رحمتت را هيچگاه شامل حال او مگردان بار الها بسر و عمرو و معاويه را لعنت كن و غضبت را شامل حال آنان گردان و عذاب را بر آنها فرو فرست...". گويند چيزى نگذشت ''بسر'' ديوانه شد و هذيان مى گفت، داد مى زد و مى گفت: شمشير بدهيد تا بكشم، شمشير از چوب به دستش دادند و مشك باد كرده اى را در اختيارش گذاشتند، با آن شمشير آنقدر مى زد تا بيهوش مى شد اين وضع تا هنگام مرگش ادامه داشت. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 18. ]

پس از صلح امام حسن عليه السلام روزى عبيدالله ابن عباس و بسر نزد معاويه بودند، ابن عباس به معاويه گفت: تو اين مرد لعين و پست را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت: نه، بسر عصبانى شد، شمشير خود را زمين زد و گفت: اى معاويه شمشيرت را بگير! تو آن را به من دادى و امر كردى كه مردم را بكشم من آنچه را كه تو مى خواستى انجام دادم و حالا تو مى گوئى من دستور ندادم! معاويه گفت: تو مردى ضعيف هستى شمشيرت را بگير! جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى؟! عبيدالله گفت: معاويه خيال مى كنى من بسر را به جاى يكى از فرزندانم خواهم كشت! او پست تر و حقيرتر از اين است، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست يزيد و عبدالله فرزندان تو را به قتل برسانم. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 17 و 18. ]

/ 20