رابطه معرفت، محبت و عبادت در نهج البلاغه
موضوع مورد بحث عبارتست از معرفت، محبت و عبادت در نهج البلاغه، گرچه معرفت راستين محبت مى آورد، و محبت عامل عبادت است ولى هر عبادتى محصول محبت نيست چنانكه هر معرفتى نيز محبت نمى آورد، محبت وقتى كه بين معرفت و عبادت قرار گرفت نشانه ى عبادت خاصى است كه محصول محبت است، و نيز يك معرفت مخصوص است به عنوان عامل پيدايش محبت.
آن كس كه خداى سبحان را از دريچه قهر و غضب مى شناسد او خائف از خداست و نه دوست خدا، ناچار پرستش او هم خائفانه است كه 'قوم عبدوالله رهبه' آن كس كه خداى سبحان را از چهره جمال نعمش شناخت مشتاق خداست در كسوت شهوت و عبادت او هم عبادت آزمندانه است و نه دوستانه كه 'قوم عبدوه رغبه' آن محبتى كه زمينه عبادت خاصه و آن معرفتى كه عامل پيدايش محبت است، معرفت خدا است و با همه ى اسماء جمال و جلالش ذات اقدس الله، نه قابل درك برهان هيچ حكيم است و نه قابل شهود هيچ عارف زيرا آن كس كه از هر حكيمى داناتر است و از هر عارفى شاهدتر، در اين مام اين چنين مى گويد كه: 'لايدركه بعد الهمم، و لا يناله غوص الفطن'. [ قرآن كريم: سوره ى ابراهيم/ آيه ى 24. ] نه با پرواز برهان و نه با شناى عرفان، نه از سطح و نه از عمق مى توان به خدا
رسيد، نه تنها نمى توان به خدا رسيد، بلكه اصولا بحث درباره ى اينكه خدا چيست به هر كس نمى رسد، 'يحذركم الله نفسه'. [ همان آيه. ] و يا باز نه تنها خداوند مى فرمايد نمى توانيد مرا بشناسيد، بلكه مى فرمايد: مجاز نيستيد درباره ى من سخن بگوئيد و بايد رشته ى سخن را به دست اولياى من بدهيد، آنها مى دانند كه در حرم امن ذات جاى سخن نيست و نيز آنها مى فهمند كه بايد در محور وصف سخن گفت و وصف هم همان است كه آنها يافتند و گفتند، گرچه در قرآن كريم براى اهل اخلاص مقامات فراوانى ذكر شده كه مقامات نازل مخلصين، آن است كه وسوسه شياطين به حرم آنها راه ندارد: 'الا عبادك منهم المخلصين'. [ نهج البلاغه- خطبه ى اول، يعنى: حقيقت او را صاحبان همت بلند درك نمى توانند كرد، و زيركيها و هوشهاى ژرفكار به او دست نمى توانند يافت. ] اما از شيطان مصون و معصوم بودن، انسان را به مرز 'مخلص' نمى رساند، البته ممكن است مخلص بشود، در روز قيامت عده اى از احضار براى سئوال مصونند، برجسته ترين چهره هاى اين گروه مخلصينند.
در قرآن كريم براى 'مخلصين' مقامات فراوانى ذكر شده است، اما هيچ يك به بلناى اين مقام نيست كه خداى سبحان فرمود: 'سبحان ربك رب العزه' احدى حق توصيف ندارد مگر مخلصين، آنها مى توانند مرا وصف كنند وگرنه آنها براى سئوال احضار نمى شوند، همه محضرند الا المخلصون، همه در گزند وسوسه ى شيطانند الا المخلصون، احيانا اين مقام مشترك بين مخلصين و مخلصين است، اما آنكه مجاز است درباره وصف خدا سخن بگويد مخلصين اند، خداوند مى فرمايد: 'سبحان ربك رب العزه عما يصفون'. [ سوره ى صافات آيه ى 180: پاك و منزه است پروردگار كه خدائى مقتدر و بى همتاست و از توصيف جاهلانه خلق مبراست. ] احدى حق توصيف ندارد مگر بندگان مخلص خدا كه از بارزترين چهره هاى مخلصين امير بيان على بن ابى طالب عليه افضل صلواه المصلين است.
در حرم ذات، احدى راه ندارد و جاى سخن نيست، آنجا كه به حرف درمى آيد، يا مشهود يك عارف قرار مى گيرد تعين است و گفته اند كه ذات، 'لاتعين محض است' پس بحث در محدوده ى صفات حق است، در اين حرم صفات، امير بيان سلام الله عليه چنين فرمود:
'لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته'.
عقلها را بر حد و نهايت صفت خودآگاه نساخته و آنها را از شناختن خويش به قدر واجب بازنداشته. "نهج البلاغه- خطبه ى- 49".
گرچه "اكتناه" مقدور احدى نيست، ولى به مقدار لازم ميسر است، آن مقدارى كه شناختنش واجب است ممكن است، نمى توان به بهانه ى 'امتناع اكتناه' از اصل خداشناسى محروم ماند، درست است كه امام عليه السلام مى فرمايد: 'لم يسلع العقول بتحديد صفته' اما در عين حال به دنبال آن مى فرمايد: 'و لم يحجبها عن واجب معرفته' امير بيان وقتى كه از معرفت خداى سبحان سخن مى گويد چنين مى فرمايد: 'من طورى خدا را شناختم كه معرفت همان و محبت همان است' ممكن است حكيمى از راه برهان امكان و يا متكلمى از رهگذر برهان حدوث يا انديشمند ديگرى از راه برهان نظم خدا را بشناسد ولى آن معرفت عامل محبت نباشد، مردان الهى طورى خدا را مى شناسند كه به او دل ببندند، نه فكرش را در سر بپرورانند، زيرا اگر فكر خداشناسى در سر پرورش يافت، يا احيانا با عمل همراه نيست يا اگر با عمل همراه است در حد حرص و آز يا در حد ترس از جهنم يا شوق به بهشت است و نه در حد محبت. اولياى الهى مى كوشند راهى را طى كنند كه خدا هم معروف باشد و هم محبوب، و اين محبوب شدن باعث مى شود كه انسان به بندگى او فخر كند و به ربوبيت او ببالد و بگويد: 'كفى بى فخرا، كفى بى عزا'.
اين برده شدنى كه ننگ است، در پيشگاه خدا فخر است، اين رب پذيرى كه ننگ است، در مورد خدا عزت است، لذا حضرت امير سلام الله عليه خدا را طورى شناخت كه شناختن همان و محبتش همان بود، در اين صورت است كه عبادتش عبادت محبانه است، گرچه اين مقام، مقام مكنون است و امام ششم سلام اله عليه فرمود: 'لا نعبده الا حبا، و هذا مقام مكنون لايمسه الا المطهرون' ما خدا را جز در محور محبت عبادت نمى كنيم، ولى سعى مى كنند كه ديگران را هم با اين راه آشنا كنند، آن نوع خداشناسى كه به دنبالش محبت و عبادت محبانه هست كدام خداشناسى است؟
نهج البلاغه علوى سلام الله عليه براهين فراوانى دارد، گاهى از برهان امكان استفاده مى كند، گاهى از برهان حدوث و گاهى نيز از برهان نظم سخن مى گويد، در يك جا مى گويد:
'فالويل لمن انكر المقدر و جحد المدبر... هل يكون بناء من غيربان، او جنايه من
غير جان؟'
پس واى بر كسى كه ايجاد كننده را انكار كرده، به نظم آورنده را باور ندارد... آيا ساختمانى هست كه آن را بناكننده اى نباشد، يا جنايت و گناهى كه كسى آن را مرتكب نشده باشد؟
"نهج البلاغه فيض الاسلام خطبه 227"
اين سخن على عليه السلام است، ولى ايشان بالاتر از اينست، گاهى براى تبيين پى بردن به انديشه هاى نفس به خدا چنين مى گويد:
'عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم، و حل العقود، و نقض الهمم'.
خداى سبحان را به اين شناختم كه اراده ها فسخ مى گردد، پيوند پيمانها مى گسلد و همتها مى شكند.
"نهج البلاغه صبحى صالح- قصار- 250"
باز هم اين كلام على عليه السلام است ولى او بالاتر از اينهاست، چون آن كس كه مقام بالا را دارد اينگونه از معارف را هم داراست، و براى تعليم ديگران مى گويد:
اگر خواستيم بدانيم على چگونه خدا را شناخت كه دوست خدا شد و بعد در راه او سرسپرد و همه ى شئونش را عبادت خدا فراگرفت و به عنوان محبت، عبادت كرد و اگر خواستيم بدانيم چگونه است كه هم در سجاده ى زهد، و هم در زير شمشير مسموم، حق را مى جويد، 'فزت و رب الكعبه' مى گويد، جواب اين است كه او بد نمى بيند، نه اينكه بد مى بيند و صبر مى كند، او تلخ نمى چشد تا تحمل تلخى به نام صبر باشد، او تعارف نمى كند و به حق 'فزت و رب الكعبه' مى گويد، آن وقتى كه به مقام مى رسد 'فزت' است آن وقتى هم كه در خون مى غلتد 'فزت' است، در پيشگاه خدا يكسان محبانه عبادت مى كند و يكسان دست محبوب را در سراسر گيتى مى بيند و چنين مى گويد:
'اللهم لك الحمد على ما تاخذ و تعطى و على ما تعافى و تبتلى'.
بارخدايا سپاس تراست بر هر چه مى ستانى و مى بخشى و بر بيماريهايى كه بهبودى مى دهى و مبتلا مى سازى.
"نهج البلاغه، فيض- خطبه- 159"
امام عليه السلام مى فرمايد: تو را ثنا مى كنم آن وقت كه از من گرفتى و تو را مى ستايم آن وقت كه به من دادى، چون عطا كردنت محبانه است و گرفتنت هم دوستانه است، من از تو جز جمال نديدم، اين در سراسر نهج البلاغه مكرر به چشم مى خورد:
'نحمده على ما اخذ و اعطى'.
سپاس مى گزاريم خدا را بر آنچه گرفت و آنچه داد.
"نهج البلاغه فيض- خطبه 132"
'نحمده على آلائه، كما نحمده على بلائه'
بر نعمتهايش او را حمد مى كنيم چنانكه بر بلائش سپاسگزاريم.
"نهج البلاغه فيض- خطبه 113"
آن طورى كه در حال بلاء و ابتلاء مى گوئيم: 'لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا'. [ سوره توبه آيه 50: هرگز جز آنچه خدا خواسته به ما نخواهد رسيد. ] در حال سرور هم مى گوئيم 'لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا' ممكن است يك اديب در لام لنا تصرف كند و بگويد: جامع بين 'لام' و 'على' است، ولى وقتى به دست على سلام الله عليه مى دهيد، آن وقت كه سرش مى شكند 'لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا' و لا علينا است و آن وقت كه به مقام خلافت راه مى يابد باز هم 'لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا' است اصولا "علينا" نيست، آن كس كه خدا را شناخت و بعد از جهنمش ترسيد مى گويد: 'نصبر على بلائه' و اما آنكه خدا را شناخت و به او مهر ورزيد مى گويد: 'لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا' اين كدام محبت است كه سراسر هستى و دل را از ياد حق مطيب پر مى كند كه در آن جايى براى غير نمى ماند، نه جايى براى خود هست نه جايى براى عبادت خود، نه جايى براى محبت خود، و نه جايى براى معرفت خود، تنها جا براى معروف است و محبوب و معبود، نه جايى براى عارف است و محب و عابد و نه جايى براى معرفت است و محبت و عبادت او نه تنها خود را نمى نگرد، عبادت خوى را هم، او نه تنها خود را نمى شناسد معرفت خويش را هم، او نه تنها به خود دل نمى بندد، به محبت خويش هم، زيرا اگر سراسر دل به ياد حق مطيب شد، در آن حالحب غير حق را در دل راهى نيست، آن كدام معرفت است كه محبتى اينچنين به دنبال دارد و محصول محبتى اين چنين، عبادتى آنچنان است كه
در هر دو حال بگويد: 'فزت و رب الكعبه' اينها شاگردان خوبى تربيت كرده اند، حديث شريفى در نوع جوامع روايى ما وجود دارد كه مرحوم ابن بابويه در توحيد نقل كرده است، مرحوم رضى هم نقل كرده، قبل و بعد از رضى ديگران هم نقل كرده اند كه ذعلب از على سلام الله عليه پرسيد: چگونه خدا را شناختى؟ طورى بشناسان كه ما هم بتوانيم او را مشاهده كرده و به او دل ببنديم، حضرت به ذعلب يمانى چنين مى فرمايد:
'لا تدركه العيون بمشاهده العيان، ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان، قريب من الاشياء غير ملامس، بعيد منها غير مباين، متكلم لابرويه، مريد لابهمه، صانع لابجارحه، لطيف لايوصف بالخفاء، كبير لايوصف بالجفاء، بصير لايوصف بالحاسه، رحيم لايوصف بالرقه، تعنوا الوجوه لعظمته و تجب القلوب من مخافته.'
چشم ها او را آشكار درك نمى كند، لكن دلها به وسيله حقايق ايمان او را درك مى نمايد، به هر چيز نزديك است، ولى چسبيده نيست، و از هر چيز دور است ولى جدا نيست، گوياست بدون تفكر و انديشه اراده كننده است بدون تصميم، و آماده شدن، ايجاد كننده است بدون عضوى، لطيف است كه به پنهانى وصف نمى شود، بزرگ است كه به ستمگرى وصف نمى شود، بيناست ه به داشتن حسى وصف نمى گردد، مهربان است نه به دلسوزى، خلايق در برابر عظمت و بزرگى او خوار و فروتنند و دلها از ترس او مضطرب و نگرانند.
"نهج البلاغه فيض- خطبه 178"
اگر كسى اينگونه خدا را شناخت در جهان جز وجه حق چيزى نمى بيند تا بنالد، براى او خوب روشن است كه 'اينما تولوا فثم وجه الله...'. [ سوره بقره آيه ى 115: به هر طرف روى كنيد به سوى خدا روى آورده ايد. ] و از طرف ديگر هم 'كل شيى ء هالك الا وجهه'. [ سوره قصص آيه 88: هر چيزى جز ذات پاك الهى هالك و نابود است. ] ذات اقدس الله كه در بحث نيست، مقام احديتش هم كه مقام بحث نيست، اين فيض گسترده ى او است كه همه جا را فراگرفته و همه چيز هالكند، در اينجا هالك اسم فاعل يا صفت مشبهه نيست كه در متلبس بعدى استعمال شده باشد، چون اگر اختلافى در اصول هست نسبت به "من قضى" است كه گفته مى شود مجاز يا حقيقت است، اما نسبت به آينده همه گفته اند مجاز است، مفهوم 'كل شيى ء هالك' اين نيست كه يعنى 'كل شيى ء يهلك بعده' بلكه هم
اكنون هالك است، بنابراين حال كه 'اينما تولوا فثم وجه الله' است اگر خواستيد شجر را ببينيد براى شجر چه مى ماند كه در آن وجه خدا نباشد؟ آيا براى شجر و حجر و مدر چيزى مى ماند اگر وجه او "قريب من الاشياء غير ملامس" است و اگر فيض گسترده ى او و لطف و رحمتش همه جا هست و همه از بين مى روند و اين فيض ماندنى است، و اگر هر كس هر جا را نگاه مى كند اين فيض را مى نگرد، بنابراين، او نمى تواند غير حق را ببيند، و لذا عبارت 'اينما تولوا فثم وجه الله' به نافله ى در حين حركت اختصاص ندارد كه اگر كسى از منزل به مسجد در بين راه خواست نافله بخواند استقبال شرط نباشد يا استقبال شرط است ولى قبله ى نافله وسيع است، نماز بى قبله نيست اما قبله ى نافله 'اينما تولوا فثم وجه الله'. [ سوره دهر آيه 8: و "گويند" ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم. ] اين كار ما براى وجه خدا است، وجهى كه زوال پذير نيست، بنابراين على عليه السلام به ذعلب مى فرمايد: خدا اين است، من آن نيستم كه نبينم و بپرستم، 'افا عبد مالا ارى؟'
بنابراين رويت بصر مستحيل شد، رويت بصيرت هم كه فراگير است، و 'اينما تولوا فثم وجه الله' و 'مع كل شيى ء' هم كه مطرح است، پس جايى براى ناله و لابه نيست، انسان جز محبت او چيزى را نمى پذيرد و جز در پيشگاه او به چيزى دل نمى بندد و عبادت نمى كند، البته دشوار است تا انسان به اينجا برس كه امام ششم عليه السلام فرمود: ما خاندانى هستيم كه بر محور مهر عبادت مى كنيم،، 'فى كتاب مكنون لايمسه الا المطهرون'. [ سوره واقعه آيه 78: در لوح محفوظ سر حق كه جز دست پاكان به آن نرسد. ] و تا انسان تطهير نشود، به اين مقام بارنمى يابد، البته ممكن است حكيم بشود، و برهان اقامه بكند، اما آن مقام را نخواهد داشت، عبادت او يا براى ترس از جهنم است و يا براى شوق بهشت، بعضى از فقهاى ما رضوان الله عليهم اجمعين گفته اند: عبادت اين گروه اشكال دارد، فقيهى مثل مرحوم شيخ بهايى رضوان الله عليه فرمود: حق با كسانى است كه عبادت اين گروه را هم صحيح مى دانند، مى گويند خيلى ها يك شرك مشوب دارند و خيال مى كنند توحيد ناب است عبادت اينها را باطل مى دانند براى اينكه اينها خدا را وسيله قرار داده اند كه خود به هدف برسند و اگر شما در نهان اينها موشكافى كنيد مى بينيد كه اگر بتوانند به اين هدف منهاى عبادت برسند از آن راه خواهند رفت، آن كسى كه از خدا جز ترس و فرار
از جهنم چيزى نمى طلبد اين شائبه در او هست گرچه اين سخن ناصواب است و حق با شيخ بهايى و همفكران او رضوان الله عليهم اجمعين است و ديگران كه عبادت گروهها را ابطال كرده اند. حرفى است ناصواب. اما اين نكته را بايد گفت كه اگر انسان خدا را دوست نشناسد. به زحمت خواهد افتاد. اميرالمومنين عليه السلام به ذعلب فرمود: ما خدا را اين چنين شناختيم. لذا دوست او هستيم. هر چه او بپسندد ما مى پسنديم. نه اينكه بگوئيم ما راضى هستيم آنچه را كه او مى پسندد و در مقام رضا باشيم بلكه مى گوئيم هرچه را كه او انجام داد همان است كه بايد انجام مى داد. البته كسى كه به مقام والا رسيده درجات وسطى و نازله را هم دارد. ائمه معصومين سلام الله عليهم اجمعين گاهى در دعاها مى گويند: ما از جهنم مى ترسيم و گاهى در دعاها از خدا بهشت مسالت مى كنند و گاهى هم در كلماتشان مى گويند: برفرض كه ما جهنم را تحميل كنيم "كيف اصبر عن النظر" از آن فراغ و هجران چه كنيم. در مقابل جنت و لقاء درد هجران هست.
بنابراين يك معرفت وجود دارد كه محبت مى آورد، و اين معرفت با علم حضور حاصل مى شود نه علم حصول، انبيا ء نوعا اين راه را رفته اند و سعى كرده اند از اين طريق با مردم سخن بگويند، اميرالمومنين سلام الله عليه هم سعى مى كرد مردم را خدا دوست كند نه خدا ترس، ابراهيم خليل وقتى مى خواهد احتجاج كند مى گويد: 'ربى الذى يحيى و يميت'. [ سوره بقره آيه 258: خداست آنكه زنده گرداند و بميراند. ] كه احتجاجى است در حد حدوث و امكان يا نظم، و يا اينكه مى گويد: 'فان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب'. [ سوره بقره آيه 258: خداوند خورشيد را از طرف مشرق برآورد تو اگر توانى از مغرب بيرون آر. ] برهان متقنى است در حد امكان يا نظم يا حدوث و مانند آن، اين براى تفهيم ديگران است، ولى ابراهيم خليل وقتى خود بخواهد به خدا دل ببندد ديگر سخن از برهان حركت و حدوث و امكان و نظم نيست، بلكه سخن از 'لا احب الافلين' [ سوره انعام آيه 76: من چيزى كه نابود گردد به خدايى نخواهم گرفت. ] است، شما در كداميك از كتب فلسفى ديده ايد كه محبت حد وسط قرار گيرد؟ محبت جزء بحثهاى حكمت عملى است و در حكمت عملى مسائل حكمت نظرى يا بالعكس راه ندارد، مگر امكان دارد كه شما در يك برهان نظرى محض 'من دوست دارم' را حد وسط قرار بدهيد؟ در اين صورت رقيبان خواهد گفت:"من دوست ندارم".
حضرت مى فرمايد: خدا آن است كه محبوب باشد و هر چه در رهگذر زوال و افول است محبوب نيست، پس غير خدا چيزى محبوب نيست و چيزى خدا نيست، خدا آن است كه انسان به او دل ببندد، نه اينكه انسان او را بفهمد، چون در اين صورت سوال اين است كه آيا اگر ما خدافهم شديم به دنبالش عمل هست يا خير؟ گاهى آرى، گاهى خير، بنابراين راه اص يل، خدادوستى است نه خدافهمى، خدا دوستى فهم شهودى است حال اگر راه اصيل خدادوستى را به ما آموختند كه بايد از طريق فهم شهودى به سوى خدا رفت، طريق اين خداشناسى كدام است؟ اين راه را هم امير بيان سلام الله عليه مشخص كرده است، امام عليه السلام مى فرمايد: اصولا انبياء براى اين معنا آمده اند كه مردم خدا را دوست كنند نه خدا فهم، اميرالمومنين عليه السلام در خطبه ى اول نهج البلاغه بيان معروفى دارد كه مى فرمايد:
'فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه، ليستادوهم ميثاق فطرته، و يذكروهم منسى نعمته، و يحتجوا عليهم بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم الايات المقدره'.
پس خداى تعالى پيغمبران خود را در بين آنان برانگيخت و ايشان را پى در پى مى فرستاد تا عهد و پيمان خداوند را كه جبلى آنان بود بطلبند و به نعمت فراموش شده يادآوريشان كنند، و از راه تبليغ با ايشان گفتگو نمايند و عقلهاى پنهان شده را بيرون آورده به كاراندازند و آيات قدرت را به ايشان نشان دهند.
"نهج البلاغه فيض- صفحه 33"
عبارت ذكر شده به ما مى گويد: انبياء آمدند تا استعدادها را شكوفا كنند، با مردم بحث و احتجاج كنند، برهان اقامه كنند و مردم را از نظر فكرى بالا بياورند، اما آيا پيامبران براى اين آمده اند كه صرفا به مردم بفهمانند يا اينكه ايشان مى خواهند از جلوى چشم مردم پرده بردارند؟
امام عليه السلام در خطبه اى ديگر مى فرمايد:
'و هو الذى اسكن الدنيا خلقه و بعث الى الجن و الانس رسله، ليكشفوا لهم عن غطائها...
و اوست خداوندى كه آفريده هايش را در دنيا جا دارد، و پيغمبرانش را به سوى جن و انس فرستاد تا براى ايشان پرده ى دنيا را بردارند...
"نهج البلاغه فيض- صفحه 600"