بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
پژوهشهاي قرآني ـ شماره23و24، پاييز و زمستان1379 سال 6
علي(عليهالسّلام) و انسانشناسي قرآني
علوم قرآني / امام علي (ع) و قرآنمحمد بهراميانسانشناسي Anthropology درلغت به معناي «مطالعه انسان يا صفات انساني» است، اما در اصطلاح و به عنوان يک علم، تعاريف بسيار و متفاوتي دارد که سادهترين و دقيقترين آنها تعريف «جرالدويس» است:«علم مطالعه مجموعه پديدههاي مرتبط با انسان در هر جاي سياره زمين و حتي فراتر از آن در تمامي زمانها...»گروهي از انسانشناسان هدف اين علم را توصيف و تبيين يک پديده طبيعي خاص، يعني انسان هوشمند يا نوع بشر معرفي کردهاند.انسانشناسي، به شاخههاي گوناگوني تقسيم ميشود:1. انسانشناسي جسماني 2. انسانشناسي زبانشناختي 3. انسانشناسي فرهنگي و باستانشناسي.در انسانشناسي جسماني نوع بشر به عنوان يک پديده زيستشناختي در گذشته و حال مورد بررسي قرار ميگيرد از اين انسانشناسي به انسانشناسي زيستشناختي نيز تعبير ميشود. و به تعبير «فرانک رابرت واي و لو» در اين انسانشناسي شناخت کلي نژادهاي حيواني و انساني بيولوژي و ژنتيک جمعيت انساني و تحول انواع فسيلها مورد بحث قرار ميگيرد.انسانشناسي زبانشناختي بيشتر توجهاش به زبانهاي نانوشته، دگرگونيهاي دروني زبانها و کاربردهاي اجتماعي زبان است.انسانشناسي زبانشناختي خود سه شاخه دارد:زبانشناسي توصيفي، زبانشناسي تاريخي و زبانشناسي اجتماعي.انسانشناسي فرهنگي يا اجتماعي به بررسي جوامع بشري خاص معاصر ميپردازد و همه الگوهاي مسلط بر فرهنگ بشري را مطالعه ميکند و هدف آن فهم دلايل هماننديها و ناهماننديهاي جوامع بشري است.افزون بر اين شاخهها، در فلسفه و روانشناسي و ... مباحث ديگري مطرح ميشود که همخواني و همانندي بسياري با آنتروپولوژي دارد؛ آنها را نيز ميتوان زير مجموعه انسانشناسي قرار داد. از آن جمله بحث سرشت و طبيعت انسان يا علم شناخت نهاد و سرشت انسان که با عنوان Anthropology شناخته ميشود.در اين نوشتار از ميان اين شاخههاي گوناگون انتروپولوژي ميخواهيم به بحث درباره انتروپوسوفي يا سرشت و طبيعت انسان بنشينيم، نظرگاه امام علي(عليهالسّلام) و قرآن را در اينباره جويا شويم و ميان ديدگاه امام(عليهالسّلام) با باورهاي روانشناسان غربي مقايسهاي داشته باشيم، اما پيش از آغاز بحث شايسته است نخست ديدگاه مخالفان و موافقان سرشت انسان را مطرح کنيم و پس از آن با نگاهي گذرا به انديشه يهودي و مسيحي و وضعيت بحث طبيعت انسان در عصر رنسانس و روشنگري به عنوان پيشينه بحث، به طرح ديدگاههاي مکتبهاي روانشناسي بپردازيم.
سرشت انسان
در دانش روانشناسي دو ديدگاه متفاوت درباره سرشت انسان وجود دارد:1. گروهي به کلي منکر سرشت و طبيعت انساني هستند. اين گروه که نسبيت مردمشناسي را باور دارند آدمي را تنها حاصل الگوهاي فرهنگي سازنده وي معرفي ميکنند و براي انسان ماهيت مشخصي پيش از وجود او نميشناسند.روانشناسان رفتارگرا مانند واتسون و اسکينر، نظريهپردازان يادگيري اجتماعي چون باندورا و ميشل، و برخي از اگزيستانسياليستها مانند سارتر، از شمار طرفداران اين نظريه هستند.در نگاه نظريهپردازان يادگيري اجتماعي خوبي يا بدي را چيزي به انسان ميآموزد که برايش پاداش به ارمغان ميآورد و او را از مجازات ميرهاند.سارتر از بينانگذاران اگزيستانسياليسم مينويسد:«انسان اساساً خوب يا بد نيست. هر عملي که هر انسان انجام ميدهد بر جوهر سرشت انسان اثر ميگذارد. از اين رو اگر همه، آدم خوب باشند سرشت انسان نيز خوب است، و برعکس...»، «وجود انسان مقدم بر ذات (ماهيت و طبيعت) اوست و از اين رو اولاً: هيچگونه نقشه يا عقيدهاي پيش از پديدار شدن شخصيت يا وجود انسان درباره او وجود ندارد. ثانياً: ما خود ذات خويش را با انتخاب آزادانه خود و با متحول شدن به حکم اراده خود ميسازيم.»2. گروهي در برابر دسته نخست، سرشت و نهاد انسان را باور دارند و ميان اعتقاد به سرشت انساني و اعتقاد به آزادي انسان هيچگونه ناسازگاري نميبينند و يا اگر در مواردي خاص احساس ناسازگاري نمايند به گونهاي از ناسازگاري پاسخ ميدهند.طرفداران اين انديشه از گذشتهاي دور با روشها و متدهاي گوناگون در پي شناخت نهاد آدمي هستند. آنها گاه از گزارههاي ديني مدد ميگيرند و گاه تجربه، عقل و عرفان را به ياري ميطلبند. گروهي از ايشان انسان را ذاتاً خوب معرفي ميکنند و عدهاي ذات انسان را بد و شرور نشان ميدهند و بعضي انسان را هم خوب و هم بد ميخوانند.
پيشينه بحث سرشت انسان
در اين قسمت به صورتي گذرا به دو تفکر يهودي و مسيحي اشاره ميکنيم:
تفکر يهودي
در تفکر يهودي که برگرفته از تورات بود و تا پيش از ظهور مسيحيت رواج داشت، انسان بد و شرور نيست. در نگاه يهوديان، تورات بر فساد بنيادي انسان دلالت ندارد. و نافرماني آدم و حوا از خداوند نه گناه معرفي شده است و نه عامل تباهي انسان، بلکه به باور برخي اين نافرماني شرط آگاهي از خود و توانايي بر انتخاب کردن است، اين نافرماني و عصيان آدم، نخستين گام او به سوي آزادي بوده است.«حتي ظاهراً نافرماني آنها جزئي از طرح خداوند بوده است، چه اينکه بر اساس تفکر ديني چون انسان از بهشت رانده شد، توانست تاريخ خويش را بسازد، قدرتهاي انساني خود را بپرورد، و به جاي هماهنگي پيشين که در آن هنوز به عنوان يک فرد مطرح نبود به عنوان فردي تکامل يافته به هماهنگي نويني با انسان و طبيعت دست يابد.مفهوم مسيحايي پيامبران، متضمن آن است که انسان در اصل پليد نيست و ميتواند بدون هيچ عمل خاصي مورد فيض الهي قرار گيرد و رستگار شود؛ اما مستلزم آن نيست که اين استعداد بالقوه براي خير لزوماً پيروز شود.اگر آدمي به شر بپردازد شريرتر خواهد گشت. قلب فرعون، سخت ميشود، زيرا او در انجام شر مداومت ميورزد و به حدي سخت ميشود که دگرگوني يا توجهي ميسر نيست. تورات دست کم به همان اندازه که نمونههاي کردار شرّ به دست ميدهد حاوي اعمال خير نيز هست، و حتي شخصيتهاي بلند پايهاي چون داود را از بدکاران ميشمارد. رأي تورات آن است که آدمي هم از استعداد خير و هم از استعداد شرّ بهرهمند است و بايستي ميان خير و شرّ، ايمان و کفر و زندگي و مرگ به انتخاب بپردازد، حتّي خداوند در انتخاب آدمي دخالت نميورزد، و تنها با فرستادن پيامبران و رسولان خويش او را ياري ميدهد تا هنجارها و معيارهايي را که به شناخت خير و شر ميانجامد فرا گيرد، و همچنين به او اخطار و اندرز و آگاهي ميدهد اما پس از آن آدمي با «کشمکش» خود ميان خير و شر تنهاست، و تصميم نهايي با خود اوست.»
تفکر مسيحيت
در تفکر مسيحيت آن نگاه خويش بينانه تورات به انسان ديده نميشود. در اين تفکر عصيان آدم گناه خوانده ميشود؛ گناهي که با آن، گناه و مرگ به جهان راه يافت و همه گناهکار و مرگپذير شدند. گناه نخستين آدم که از او در انجيل لوقا به «ابن الله» يادشده است و نافرماني او از دستور خداوند، چنان شديد بود که نه تنها سرنوشت او را به کلي دگرگون ساخت، بلکه سرنوشت فرزندان او را نيز به تباهي کشاند، تا آنجا که آدميان ديگر توانايي رستن از اين سرنوشت را در خود نميديدند، به ناچار بايستي فرزند ديگر خداوند يعني عيسي(عليهالسّلام) خويش را فداي انسان کند و به آنان زندگي دهد و گناه آدم را بخرد و ذريّه او را از گناهي که مرتکب شده بود پاک گرداند. او بايستي بر خلاف آدم فرمانبرداري کند و از گناهان دوري نمايد تا با مرگ و رستاخيز او همه از گناه پاک شوند و زندگي يابند. «چنان که در آدم همه ميميرند، در مسيح همه زنده خواهند گشت» در عهد جديد مسيح شباني است که جان خود را فداي گوسفندان خويش ميکند.
عصر رنسانس و روشنگري
در عصر رنسانس شمار بسياري از دانشمندان به مخالفت با ديدگاه کليسا و قراءت ايشان از عهد جديد برخاستند و گروهي نيز در دفاع از موضع کليسا به نقد و بررسي دلايل ايشان نشستند. در عصر روشنگري نيز طرفداري از سرشت و فطرت خوب انسان پذيرش بيشتري داشت و انديشمندان اين عصر بر اين باور بودند که :«شرارت آدمي چيزي جز حاصل موقعيتها نيست، پس انسان واقعاً ناگزير از انتخاب نيست. به نظر آنها با دگرگوني موقعيتهاي شرارت بار، نيکي ذاتي آدمي تقريباً خود به خود آشکار خواهد شد. تفکر مارکس و اعقاب وي نيز از اين نگرش صبغه ميگرفت، اعتقاد به نيکي آدمي محصول اعتقاد به نفس نوين انسان و نتيجه پيشرفت عظيم اقتصادي و سياسي بود.»با جنگ جهاني اول و دوم و جنايتهايي که افرادي چون هيتلر، استالين، موسوليني و ... بر بشريت روا داشتند و با اعدامهاي دستجمعي و کورههاي آدمسوزي و ... برخي از انديشمندان غربي به اين نتيجه رسيدند که انسان ذاتاً شرور است و اگر فرصت يابد و از قدرت و امکانات لازم برخوردار باشد و از بازخواست خود نهراسد از هيچ جنايتي ابا نخواهد داشت. اين رويکرد دانشمندان غربي نشان از نگاه سنتي به سرشت انسان دارد و نگاهي که طبيعت انسان را بد و شرد ميدانست.
سرشت انسان در مکتبهاي روانشناسي
مکتب روانکاري
روانکاوي فرويد انسان را ذاتاً بد و خودخواه معرفي ميکند. او انسان را حيواني ميخواند با غرايز و ويژگيهايي مانند جنگطلب، آدميخوار، خونريز و ... .در نگاه فرويد انسان از دو گونه غرايز برخوردار است:1. غريزه عشق و زندگي که اين غريزه خود از سه غريزه شکل گرفته است: غريزه جنسي (به مفهوم کلي و کامل آن از ابتدا تا انتها)، غريزه جنسي منع شده (و والايش يافته در قالب ساير تجليات برتر اخلاقي و اجتماعي) و غريزه حفاظت از خويشتن که زمان آغاز حيات تا لحظه مرگ بيوقفه ادامه دارد.2. غريزه مرگ يا تخريب و ساديس (دگرآزاري) .فرويد در پايان نتيجه ميگيرد که هر دو غريزه به گونه در هم تنيده و پيچيده در لابه لاي يکديگر جهت و استقرار حالات پيشين حيات و جلوگيري از ايجاد و افزايش تنش در موجود زنده مصروف ميشوند.در مکتب روانکاوي فرويد اگر انسان که طبيعت بد و خودخواهي دارد از خود رفتاري نشان دهد که سازگار با طبيعتش نيست، رفتار او تنها از جهت سودجويي بيشتر و دستيابي آسانتر به غرايز حيواني خويش است نه آن که ذات انسان خوب باشد.هابز نيز از شمار متفکراني است که مانند نيچه و فرويد ميانديشد و انسان را گرگ انسان ميداند. در نگاه هابز انسان موجودي است خودخواه که تنها در فکر تأمين خواستههاي خويش است و رفتار او بازتاب تأثير وراثت، محيط و خداست و از خود هيچگونه ارادهاي در اين خصوص ندارد.«هرچند هيچ زماني نبوده است که تک تک افراد بر ضد يکديگر، در حالت جنگ باشند، ولي در همه دورانهاي تاريخ، پادشاهان و آنان که قدرت حاکميت را در اختيار داشتهاند به خاطر استقلالشان، همواره نسبت به يکديگر حسادت ورزيدهاند و [در برابر هم] در وضع و حالت گلادياتورها بودهاند، پيوسته سلاحشان را در برابر هم گرفتهاند و چشمانشان را بر يکديگر دوختهاند.»در نگاه هابز نيز، انسان تنها به دنبال تأمين مصالح خويش حرکت ميکند و اگر در مواردي سرشت اهريمني خود را بروز و ظهور نميدهد به آن جهت است که راهي جز اين براي رسيدن به منافع فردي ندارد.پرفسور ونس پاکار، سودگراياني مانند بنتم و ميل و لذت گرايان و اتولوژيستها (منششناسان) و روانپزشکان ارتومولکولي را نيز از شمار معتقدان به طبيعت اهريمني انسان معرفي ميکند.ديدگاه دوم که جديدترين رهيافت روانشناسان و روانکاوان غربي است و مکتبهاي جديد روانشناسي و روانکاوي چون فرويديسم نو و مکتب انسانگرايي از آن طرفداري ميکنند بر اين باور است که انسان اولاً: داراي سرشت و طبيعت است. ثانياً: اين سرشت انسان مثبت است نه منفي، در نگاه اين عده انسان استعداد خوب بودن و خوب شدن را دارد و اگر نيازهاي اجتماعي يا تصميمهاي نادرست او دخالت نکنند خوبي او خود را نشان ميدهد.«انسان استعداد خاصي براي خوب بودن دارد، ولي اني که او خوب است يا نه، بستگي دارد به اجتماعي که در آن زندگاني ميکند و دوستاني که بويژه در کودکي با آنان رابطه برقرار ميسازد. اعمال خوب بر خلاف نظر فرويد، از نيازهاي زيستي فطري سرچشمه نميگيرند.»اريک فروم يکي از روانکاواني که او را جزو مکتب نوين روانکاوي و يا فرويديسم نو ميخوانندـ هر چند او خود از اين انتساب ناخشنود استـ به باور ونس پاکار از جمله روانکاواني است که به سرشت انسان نظر مثبت دارد. اينجا اين پرسش مطرح است که مراد ونس پاکار از مثبت چيست؟ اگر منظور ونس پاکار از «مثبت» آن است که فروم سرشت انسان را بد و شرور نميداند و در برابر فرويد معتقد است که اعمال خوبي که انسانها انجام ميدهند به جهت استعداد خوبي است که در سرشت آنها وجود داد بدون اين که فروم استعداد شرّ در وجود و نهاد آدمي را منکر شود، اين نظريه پاکار درست مينمايد. اما اگر مقصود پاکار از مثبت آن است که سرشت انسان، تنها خوبي است و در آدمي شر و بدي اصلاً وجود ندارد، ديدگاه پاکار صحيح نيست چه اينکه فروم خود در مواردي به نادرستي اين نسبت اشاره ميکند؛ از جمله:«چنين خوشبيني (ناچيز شمردن استعداد شرّ آدمي) احساساتي و شاعرانهاي در روال تفکر من نيست... نديدن قدرت و شدت ميل به تخريب انسان دشوار است.»و درست بر اساس همين انديشه، او سه پديدار عشق به مرگ، خودشيفتگي وخيم و تثبيت همبودي زناگونه را اساس شريرانهترين صورت جهتگيري انسان ميخواند:«من سه پديدار را که به نظرم اساس شريرانهترين و خطرناکترين صورت جهتگيري انسان هستند، بدين ترتيب متمايز ساختهام: عشق به مرگ، نارسيسم (خودشيفتگي) وخيم و تثبيت همبودي زناگونه. زماني که اين سه جهتگيري با هم بياميزند «نشانههاي تباهي» را به وجود ميآورند که آدميان را وا ميدارد به خاطر نفس تخريب، نابود سازند، و به خاطر نفس نفرت، نفرت ورزند.»افزون بر اين در برخي آثار فروم به خصوص کتاب «دلآدمي» قراين و شواهدي وجود دارد که نشان ميدهد فروم انسان را داراي استعداد خير و شر ميداند براي نمونه در فصل پاياني کتابش در نتايجي که از پاسخ به اين سؤال ميگيرد: «آدمي نيکوست يا شرير؟» مينويسد:«اولاً، در مورد مسأله نهاد آدمي به اين نتيجه ميرسيم که نهاد يا جوهر انسان چيز خاصي چون خير يا شر نيست، بلکه تضادي است که ريشه آن را از شرايط وجود آدميآب ميخورد»، «آدمي نه خير است و نه شر.»او سپس ديدگاه آناني که انسان را ذاتاً بد و يا ذاتاً خوب ميدانند نقد ميکند و دو دليل برنادرستي باور ايشان ارائه مينمايد:1. «تنها کسي که يکسر شر يا خير است ديگر حق انتخاب ندارد.»2. «اگر نيکي را تنها استعداد بالقوه آدمي بدانيم، ناگزير از تحريف خوشبينانه حقايق يا دچار سرخوردگي تلخي ميشويم و چنان چه به نهايت ديگر اعتقاد يابيم که آدمي تماماً شرّ است سرانجاممان بدگماني و عيبجويي و نديدن امکانات بيشمار براي نيکي در ديگران و خودمان خواهد بود.»وي در پايان با يک نتيجهگيري کوتاه مينويسد:«نگرش واقعبينانه، ديدن اين هر دو امکان به صورت استعداد بالقوه راستين و بررسي شرايط و توسعه و کمال هر يک از آنهاست.»در همين راستا فروم سرشت انسان را يکسر بد نميداند و ميگويد: ما شر به دنيا نميآييم و مجبور نيستيم شر شويم، ولي در طول زمان بعضي از ما به دليل گزينشهاي نادرست در اين مسير قرار ميگيريم.«شکست بيشتر افراد در زندگي به اين دليل نيست که آنها ذاتاً بد هستند و يا اينکه ارادهاي براي بهتر شدن ندارند، بلکه زماني که بر سر دو راهي تصميم ميرسند به موقع بيدار نميشوندو نميتوانند تصميم درست انتخاب کنند.»او در پاسخ آنان که انسان را شر و اهريمني ميدانند و جنايات هيتلر و استالين و مانند آنها را دليل و شاهد خود معرفي ميکنند ميگويد:«درست که ما ميتوانيم شخصاً قاتلان و ساديستهاي عيان يا بالقوهاي به شقاوت استالين و هيتلر را بشناسيم، اما اينها بيشتر استثنا هستند تا قاعده. آيا بايد من و شما و بيشتر مردمان عادي را گرگي در لباس آدمي پنداشت که اگر خود را از منعياتي که تاکنون ما را از رفتار حيواني بازداشته است برهانيم ذات واقعيمان بروز خواهد کرد؟ ... در زندگي روزمره فرصتهاي بيشماري براي بيرحمي و شقاوت پيش ميآيد که شخص ميتواند بدون واهمه از تلافي تسليم آن شود اما بسياري چنين نميکنند، در واقع عده بيشماري به هنگام رويارويي يا بيرحمي و ساديسم واکنشي از اعتراض و انزجار از خود بروز ميدهند.»همو درباره تأثير رفتار زشت و زيبا بر انسان به گونهاي سخن ميگويد که يادآور روايات معصومين(عليهالسّلام) است آنجا که مينويسد:«توانمندي ما براي انتخاب همراه با تجربه زندگي به طور دائم در حال تغيير و تحوّل است. هر چه بيشتر تصميمات درست و خوب ميگيريم، قلب ما رئوف تره و هرچه تصميمات بدتر مي گيريم قلب ما سنگتر و تاريکتر ميشود، در حقيقت با خير دل ما روشن و با شرّ تاريک ميشود، اگر آدمي به شرّ بپردازد شريرتر خواهد گشت. قلب فرعون سخت ميشود، زيرا او در انجام شرّ مداومت ميورزد و به حدي سخت ميشود که دگرگوني يا توبهاي ميسر نيست.»
ديدگاه روانشناسان انسانگرا
مزلو و راجرز از ديگر روانشناساني هستند که انسان را ذاتاً بد معرفي نميکنند.اين گروه که وابسته به جديدترين مکتب روانشناسي يعني «انسانگرايي» هستند انسان را ذاتاً خوب و يا دست کم خنثي ميدانند و شرارتها و بديهاي انسان را واکنشهاي خشونتآميزي ميدانند که به علت ناکامي نيازها، عواطف و قابليتهاي ذاتي از او بروز و ظهور مييابند.براي نمونه مزلو در ضميمه کتاب «افقهاي والاتر فطرت انسان» به عنوان بسط و اصلاح بخش ششم «انگيزش و شخصيت» مينويسد:«دليلي وجود ندارد که چرا نبايد انسانها نيازها يا استعدادهاي خاص نوع خود را داشته باشند، و در واقع شواهد باليني وجود دارد مبني بر اين که آنها واقعاً داراي انگيزشهايي (احتمالاً فطري) هستند که منحصراً انساني است.»همو در بحث سلامت و بيماري رواني، فرضهايي را پايه پيدايش و شکلگيري مفهوم جديدي از سلامت و بيماري رواني ميخواند و در ضمن به طبيعت انسان نيز اشاره ميکند:«1. انسان داراي ماهيتي دروني است که مبناي زيستي دارد؛ ماهيتي که طبيعي و ذاتي و تقريباً غير قابل تغيير است .. 4. ماهيت دروني انسان از نظر ذاتي لزوماً بد نيست. 5. چون ماهيت دروني انسان، نيک و يا حداقل خنثي است، پس بهتر است شناخته شده تربيت و تقويت گردد. ... 7. ماهيت دروني انسان قوي و غالب نيست، بلکه به سهولت مغلوب عادات فشارهاي فرهنگي و نگرشهاي نادرست نسبت به خود ميگردد. 8. ظاهراً امکان از بين بردن کامل اين ماهيت دروني بسيار بعيد است.»هرچند مزلو انسان را خوب معرفي ميکند، ولي او از استعدادهاي بد و شرّ در انسان غافل نيست و در اين باره مينويسد:«نتيجهگيريهاي کلي من عبارتند از اينکه: پرخاشگري، خصومت، ستيزه، تعارض و ديگر آزاري همگي به طور مشترک در همه افراد در جلسات روانکاوي، يعني در تخيل، رؤيا، و غيره وجود دارند. تصور من اين است که رفتار پرخاشگري را ميتوان به منزله نوعي واقعيت و امکان در همه کس يافت.»«غريزه حيواني کامل در انسان يافت نميشود. به نظر ميرسد که تنها جزئي از بقاياي غرايز حيواني قديمي مثلاً تنها اميال يا تنها استعدادها وجود داشته باشد... اميال غريزه مانند در انسان عموماً ضعيف هستند و هم چون در حيوانات نيستند؛ اين اميال به آساني در اثر فرهنگ، يادگيري و فرآيندهاي دفاعي مغلوب يا سرکوب ميشوند.»کارل راجرز از روانشناسان انسانگرا نيز در اين باره با مزلو هم عقيده است و طبيعت انسان را نيک ميخواند به باور راجرز «اگر انسانها به نوع خاصي از زندگي اجتماعي مجبور نشوند و همانگونه که خود ميخواهند عمل کنند و همواره مورد پذيرش بيچون و چراي ديگران قرار نگيرند گرايش به خوبي خواهند داشت و براي خود و جامعه عنصري مفيد خواهند بود.»کارل راجرز در وجود آدمي به يک انگيزش اصلي باور دارد که همان صيانت فعليت و اعتلاي تمامي جنبههاي شخصيت است و آن را ميل به فعليت بخشيدن يا ميل تحقق تواناييهاي بالقوه ناميده است. او اين نگرش را فطري ميداند و معتقد است که در آغاز، حيات بشر بعد فيزيولوژيک دارد. اين صيانت فعليت در سطوح پايين مسئول تأمين نيازهاي جسماني، هم چون نياز به آب، غذا و هواست و با تأمين اين نيازهاي اساسي ارگانيسم را قادر به ادامه حيات ميسازد.از روانشناسان ديگري که نهاد انساني را خوب و زيبا معرفي ميکند «ژان ژاک روسو» است؛ در نگاه روسو «بشر در آغاز خوب بود ولي تمدن او را خراب کرد.»
مکتب معني درماني
ويکتور فرانکل بنيانگذار مکتب معني درماني در رواندرماني که به نام «مکتب سوم رواندرماني وين» معروف شده است، از شمار رواندرماناني است که سرشت زيبا و خوب انسان را باور دارد و براي انسانها فطرت خداشناسي را به رسميت ميشناسد و در همين راستا دو کتاب «انسان در جست و جوي معني» و «معنيجويي» را به سامان رسانده است. او مينويسد:«در واقع يک احساس مذهبي ريشهدار، در اعماق ضمير ناخودآگاه (يا شعور باطن) هر انساني و همه انسانها وجود دارد.»دکتر فرانکل که سالها در اردوگاههاي اسيران جنگي زيسته است و از نزديک به مطالعه اسيران نشسته، نمونههاي بسياري از خدا در ناخودآگاه زندانيان ارائه ميکند. او به تجربه دريافته که سختيها و مشکلات و اسارتها ايمان افراد را افزون ميکند.
سرشت انساني در نگاه امام علي(عليهالسّلام)
در نگاه امام علي(عليهالسّلام) بر خلاف باور پيروان اصالت جامعه، روانشناسان رفتارگرا و انسان و حيت تمام موجودات با سرشت و طبيعت خاصي آفريده شدهاند که اين سرشت اولاً: مقتضاي آفرينش انسان است و اکتسابي نيست، ثانياً: همه افراد بشر با هر نژاد، رنگ و زبان از اين سرشت برخوردارند، ثالثاً: اين طبيعت شدت و ضعف ميپذيرد، اما تبديل و تحويل در آن راه ندارد.امام(عليهالسّلام) در خطبهاي که در آن از آفرينش آسمان و زمين و آدم(عليهالسّلام) سخن رفته است ميفرمايد:«انشأ الخلق انشاء و ابتدأه ابتداء، بلاروية أجالها، و لاتجربة استفادها، و لاحرکة أحدثها، و لاهمامة نفس اضطرب فيها، أحال الأشياء لأوقاتها، و لاءم بين مختلفاتها، و غرّز غرائزها، و ألزمها أشباحها، عالماً بها قبل ابتدائها، محيطاً بحدودها و انتهائها، عارفاً بقرائنها و أحنائها.»موجودات را چنان که بايد بيافريد و آفرينش را چنان که بايد آغاز نهاد. بيآن که نيازش به انديشهاي باشد يا به تجربهاي که از آن سود برده باشد يا به حرکتي که در او پديد آمده باشد. و نه دل مشغولي که موجب تشويش شود. آفرينش هر چيزي را در زمان معيّنش به انجام رسانيد و ميان طبايع گوناگون، سازش پديد آورد و هر چيزي را غريزه و سرشتي خاص عطا کرد. هر غريزه و سرشتي را خاص کسي قرار داد، پيش از آن که به او جامه آفرينش پوشد به آن آگاه بود، و بر آغاز و انجام آن احاطه داشت و نفس سرشت و پيچ و خم هرکاري را ميدانست.در خطبهاي ديگر امام(عليهالسّلام) تأکيدي دوباره بر آفرينش انسان بر سرشت خاصي دارند:«اللهم داحي المدحوّات، و داعم المسموکات و جابل القلوب علي فطرتها، شقيها و سعيدها.»اي خداوند، اي گستراننده زمنيها، و اي نگه دارنده آسمانها، و اي آن که آفريننده دلهايي بر فطرت و سرشت آنها، چه آن دل که شقي بود و چه آن دل که سعيد.در خطبه 90 نيز امام(عليهالسّلام) پس از سخني درباره وصف پروردگار در آفرينش موجودات گوناگون و عبادت آنها ميفرمايد:«و فرقها أجناسا مختلفات في الحدود و الاقدار و الغرائز و الهيئات، بدايا خلائق احکم صنعها و فطرها علي ما اراد و ابتدعها.» موجودات را به جنسهايي مختلف در حدّ و اندازه و غريزهها و هيئتهاي گوناگون قرار داد. مصنوعات و مخلوقاتي که آفرينش آنها را بر قانون حکمت استواري بخشيد و سرشت آنها را به همانگونه، که اراده کرده بود ابداع نمود و جامه خلقت پوشاند.
انسان، موجودي دو بعدي
در نگاه امام علي(عليهالسّلام) اين سرشت انسان نه کاملاً بد و اهريمني است، چنان که فرويد و پيروان او باور دارند، و نه کاملاً خوب و فرشته خصال، چنان که برخي معتقدند. بلکه انسان آفريدهاي است که هم خوب است و هم بد، هم حيوان است هم فرشته. چنان که خواستهها و تمايلات حيواني دارد و در راه رسيدن به آنها هر جنايتي را مرتکب ميشود. گرايشهاي معنوي و الهي نيز دارد به گونهاي که حاضر است براي اهداف خود، از جان، مال و خواستهها و صفات زشت و ناپسند و حيواني خود بگذرد.بر اساس اين ديدگاه، امام(عليهالسّلام) به دو گونه متفاوت درباره انسان سخن گفته است:1. برخي از سخنان امام علي(عليهالسّلام) دلالت بر سرشت و فطرت خوب انسان دارد؛ در اين سخنان انسان شريفترين آفريده خداوند معرفي شده است؛ موجودي که خداوند از روح خود در او دميد و به او دستگاه ادراک و شناخت داد. شناختي که نخستين شاهد بر طبيعت و سرشت آدمي است و انسان به کمک آن ميتواند حق را از باطل بازشناسد.«ثمّ جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها، و عذبها و سبخها، تربة سنّها بالماء حتي خلصت، و لاطها بالبلة حتي لزبت، فجبل منها صورة ذات أحناء و وصول، و اعضاء و فصول، أجمدها حتي استمسکت، و أصلدها حتي صلصلت، لوقت محدود و أجل معلوم.ثم نفخ فيها من روحه، فمثلت انساناً ا اذهان يجيلها، و فکر يتصرف بها، و جوارح يختدمها و ادوات يقلبها، و معرفة يفرق بها بين الحق و الباطل و الاذواق و المشام و الألوان و الأجناس، معجوناً بطينة الألوان المختلفة، و الأشباه المؤتلفة، و الأضداد المتعادية و الأخلاط المتباينة من الحرّ و البرد و البلة و الجمود، و المساءة و السرور.»آنگاه خداي سبحان، از زمين درشتناک و از زمين هموار و نرم و از آنجا که زمين شيرين بود و از آنجا که شورهزار بود خاکي برگرفت و به آب بشست تا يکدست و خالص گرديد پس نمناکش ساخت تا چسبنده شد و از آن پيکري ساخت داراي اندامها و اعضا و مفاصل، و خشکش نمود تا خود را بگرفت چونان سفالينه و تا مدتي معين و زماني مشخص سختش گردانيد.آنگاه از روح خود در آن بدميد. آن پيکر گلين که جان يافته بود، از جاي برخاست که انساني شده بود با ذهني که در کارها به جولانش در آورد، و با انديشهاي که به آن در کارها تصرف کند، و عضوهايي که چون ابزارهايي به کارشان گيرد، و نيروي شناختي که ميان حق و باطل فرق نهد، و طعمها و بويها و رنگها و چيزها را دريابد. معجوني سرشته از رنگهاي گوناگون، برخي همانند يکديگر و برخي مخالف و ضدّ يکديگر. چون گرمي و سردي، تري خشکي [و اندوه و شادماني] .در نگاه امام(عليهالسّلام) اين انسان با اين ويژگيها صلاحيت آن را يافت که خداوند امانت الهي را به او بسپارد؛ امانتي که آسمانها و زمين و کوهها از پذيرش آن سرباز زدند.«ثمّ اداء الامانة فقد خاب من ليس من أهلها. انّها عرضت علي السماوات المبنية، و الأرضين المدحوّة، و الجبال ذات الطول المنصوبة، فلاأطول و الاأعرض و لاأعلي و لاأعظم منها.»همچنين است، اداي امانت؛ کسي که از امانتداران نباشد از رحمت حق نوميد است، زيرا امانت به آسمانهاي افراشته و زمين گسترانيده شده و کوههاي بلند و استوار که از آنها بلندتر و پهناورتر و فراتر و بزرگتر نبود، عرضه شد.افزون بر نشانههاي فوق در سخنان امام(عليهالسّلام) نشانههاي ديگري از وجود فطرت الهي در سرشت آدميان ديده ميشود؛ فطرتي که تصوير انسان را زيبا و خوب جلوه ميدهد انسان را خداشناس و خداجو معرفي ميکند. براي نمونه امام(عليهالسّلام) در خطبه 109 نهج البلاغه ميفرمايند:«ان افضل ما توسّل به المتوسلون الي الله سبحانه و تعالي الايمان به و برسوله، و الجهاد في سبيله، فانّه ذروة الاسلام، و کلمة الاخلاص، فانّها الفطرة.»برترين چيزي که توسل جويندگان به خداي سبحان بدان توسل ميجويند ايمان به او و به پيامبر اوست و جهاد است در راه او، زيرا جهاد رکن اعلاي اسلام است و کلمه توحيد است که در فطرت و جبلّت هر انساني است.د رخطبه ديگري علي(عليهالسّلام) پس از آنکه معاويه و حکومت وي را براي اصحاب خويش توصيف ميکند ميفرمايد:«الا و انّه سيأمرکم بسبّي و البراءه مني، فأما السبّ فسبّوني، فإنّه لي زکاة و لکم نجاة، و اما البراءة فلاتتبرّؤوا منّي، فإنّي ولدت علي الفطرة، و سبقت الي الايمان و الهجرة .»بدانيد که پس از من مردي پرخوار و شکمپرست بر شما چيره خواهد شد، که هر چه به چنگش افتد بخورد و هرچه نيايد طلب کند. بکشيدش، ولي هرگز نتوانيد. از شما ميخواهد که مرا دشنام دهيد و ناسزا گوييد و از من بيزاري جوييد. اما دشنام و ناسزا بگوييد، زيرا براي من مايه پاکي است و هم سبب رهايي شما از مرگ. امّا بيزاري، از من بيزاري مجوييد که من به فطرت اسلام زاده شدهام و به ايمان و هجرت بر ديگران سبقت گرفتهام.در انديشه امام در سرشت انساني بذر عدالتخواهي، کمال طلبي، گرايش به راستي، عشق و پرستش و گرايشهاي معنوي و ... نهاده شده است و فلسفه بعثت انبيا نيز آن است که فطرت انسان را زنده کنند:«واصطفي سبحانه من ولده أنبياء أخذ علي الوحي ميثاقهم، و علي تبليغ الرسالة أمانتهم، لما بدّل اکثر خلقه عهد الله اليهم، فجهلوا حقه، و اتّخذوا الأنداد معه، و اجتالتهم الشياطين عن معرفته، و اقتطعتهم عن عبادته، فبعث فيهم رسله، و واتر اليهم انبياءه، ليستأدوهم ميثاق فطرته و يذکّروهم منسيّ نعمته، و يحتجّوا عليهم بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول، و يروهم آيات المقدرة.» خداوند سبحان از ميان فرزندان آدم پيامبراني برگزيد و از آنان پيمان گرفت که هرچه را که به آنها وحي ميشود به مردم برسانند و در امر رسالت او امانت نگه دارند، به هنگامي که بيشتر مردم پيماني را که با خدا بسته بودند شکسته بودند و حق پرستش او ادا نکرده بودند و پيوندشان را از پرستش خداوندي بريده بودند. پس پيامبران را به ميانشان بفرستاد. پيامبران از پي يکديگر بيامدند تا از مردم بخواهند که آن عهد را که خلقتشان بر آن سرشته شده به جي آرند، و نعمت او را که از ياد بردهاند فرا ياد آورند، و از آنان حجت بگيرند که رسالت حق به آنان رسيده است و خردهايشان را که در پرده غفلت، مستور گشته است برانگيزند و نشانههاي قدرتش را به آنها بنمايانند.«قدّر ما خلق فأحکم تقديره، و دبّره فألطف تدبيره، و وجّهه لوجهته، فلم يتعدّ حدود منزلته، و لم يقصر دون الانتهاء الي غايته.»براي هر چه آفريد اندازه و مقداري معين کرد و آن را نيک استوار نمود و به لطف خويش منظم ساخت. و به سوي کمال وجودش متوجه نمود تا از حدّ خود تجاوز نکند.اين سخنان امام(عليهالسّلام) يادآور برخي از آيات قرآن است که انسان را خوب و زيبا جلوه ميدهد، او را خليفه خدا در زمين معرفي ميکند و داراي روح الهي و فطرت الهي ميخواند ... .«الذي أحسن کلّ شيي خلقه و بدأ خلق الانسان من طين. ثمّ جعل نسله من سلالة من ماء مهين. ثمّ سويّه و نفخ فيه من روحه و جعل لکم السمع و الأبصار و الأفئدة» سجده/ 11ـ9«و اذ قال ربّک للملائکة انّي جاعل في الأرض خليفة» بقره/ 30«فأقم وجهک للدين حنيفاً فطرت الله التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلک الدين القيّم و لکم اکثر الناس لايعلمون» روم/ 30«و اذ اخذ ربّک من بني آدم من ظهورهم ذرّيّتهم و أشهدهم علي أنفسهم ألست بربّکم قالوا بلي شهدنا أن تقولوا يوم القيامة إنّا کنّا عن هذا غافلين» اعراف/ 172اين فطرت الهي که در سرشت انسان به وديعت نهاده شده و در آيات قرآن و سخنان امام(عليهالسّلام) شواهد و نشانههاي متقني بر آن وجود دارد، سبب ميشود انسان از هوي و هوس خود پيروي نکند، در نتيجه به ديگران حسد نورزد، کنيه کسي را به دل نگيرد، خودخواهي نکند و شرارت و فساد نورزد. با توجه به اين فطرت و ارتباط ناگسستني آن با ارزشهاي انساني است که شهيد مطهري ارزشهاي انساني را با فطرت انساني داراي ارتباط مستقيم ميداند.2. گروه دوم از سخنان امام(عليهالسّلام) که به ظاهر با مکتب روانکاوي فرويد همخوان است، انسان را موجودي بد، شرور، اهريمني، خودخواه، حسود، هلوع، درنده و ... نشان ميدهد.امام(عليهالسّلام) در نامهاي به امام حسن(عليهالسّلام) در توصيف خويش مينويسد:«من الوالد الفان، المقر بالزمان، المدبر العمر، المستسلم للدهر، الذام للدنيا، الساکن مساکن الموتي، و الظاعن عنها غداً.»از پدري در آستانه فنا و معترف به گذشته زمان که عمرش روي در رفتن دارد و تسليم گردش روزگار شده نکوهش کننده جهان، جاي گيرنده در سراي مردگان که فردا آنجا رخت بر ميبندند.در اين نامه هر چند امام خويش را به اين صفات توصيف ميکند، اما اين صفات از مختصات امام نيست و هر انساني از اين صفات برخوردار است.پس از اين توصيف، براي امام حسن(عليهالسّلام) صفاتي بر ميشمارد که آن صفات نيز لازمه انسانيت انسان است و نشان ميدهد که باور امام(عليهالسّلام) سرشت انسان از اين ويژگيها شکل گرفته است:«الي المولود المؤمّل ما لايدرک، السالک سبيل من قد هلک، غرض الأسقام، و رهينة الآيّام، و رمية المصائب، و عبد الدنيا، و تاجر الغرور، و غريم المنايا، و اسير الموت، و حليف الهموم، و قرين الأحزان، و نصب الآفات، و صريع الشهوات، و خليفة الاموات.»به فرزند خود که آرزومند چيزي است که به دست نيايد، راهرو راه کساني است که به هلاکت رسيدهاند، و آماج بيماريهاست و گروگان گذشت روزگار، پسري که تيرهاي مصائب به سوي او روانند، بنده دنياست و سوداگر فريب، و وامدار مرگ و اسير نيستي، و همپيمان اندوهها و همسر غمها، آماج آفات و زمين خورده شهوات و جانشين مردگان است.دوستي و عشق به دنيا و دنياپرستي انسان که در سخن امام آمده، و قرآن نيز به عنوان يکي از ويژگيهاي سرشتي انسان از آن ياد کرده است «انّه لحبّ الخيرلشديد» (عاديات/ 8)، «تحبّون المال حبّاً جمّاً» و ... به باور امام انسان را کور ميکند به گونهاي که نه نيک را ميبيند و نه نيک را ميشنود و در نتيجه هر آنچه انجام ميدهد بدي است.«و من عشق شيئاً اعشي بصره، و أمرض قلبه، فهو ينظر بعين غير صحيحة، و يسمع بأذن غير سميعة. قد خرقت الشهوات عقله و أماتت الدنيا قلبه و ولهت عليها نفسه، فهو عبد لها و لمن في يديه شيي منها، حيثما زالت زال اليها، و حيثما أقبلت أقبل عليها، لاينزجر من الله بزاجر و لايتعظ منه بواعظ.»هرکس به چيزي عشق بورزد عشق ديدگانش را کور و دلش را بيمار ميسازد. ديگر نه چشمش نيک ميبيند و نه گوشش نيک ميشنود. شهوات عقل او را تباه کنند و دنيا دلش را بميراند و جانش را شيفته خود سازد. چنين کسي بنده دنياست و بنده کساني است که چيزي از مال و جاه دنيا در دست دارند. دنيا به هر جا که ميگردد با او بگردد و به هر جا که روي آورد بدان سو روي آورد. به سخن هيچ منع کنندهاي که از سوي خدا آمده باشد فرا ندهد و اندرز هيچ اندرز دهندهاي را نشنود.در همين راستا امام مال را اصل و مايه شهوات ميداند: «المال مادة الشهوات.»و نگراني خود را از پيروي مردم از هوي و هوس و داشتن آرزوهاي دراز ابراز ميکند: «ايها الناس إنّ أخوف ما أخاف عليکم اثنان: اتّباع الهوي و طول الأمل.»و دنيا پرستان را به سگان و درندگاني تشبيه ميکنند که يکديگر را ميدرند:«فانّما اهلها کلاب عاوية، و سباع ضاربة، يهرّ بعضها بعضاً، و يأکل عزيزها ذليلها، و يقهر کبيرها صغيرها، نعم معلقة، و اخري مهملة، قد اضلّت عقولها، و رکبت مجهولها، مسروح عاهة بواد وعث، ليس لها راع يقيمها، و لامسيم يسيمها، سلکت بهم الدنيا طريق العمي، و أخذت بأبصارهم عن منار الهدي، فتاهوا في حيرتها، و غرقوا في نعمتها، و اتخذوها رباً و لعبوا بها، و نسوا ماوراءها.»دنياطلبان چون سگاني هستند که بانگ ميکنند و چون درندگاني هستند که بر سر طعمه از روي خشم زوزه ميکشند و آن که نيرومندتر است آن را که ناتوانتر است ميخورد و آن که بزرگتر است آن را که خردتر است مغلوب ميسازد، ستوراني هستند برخي پاي بسته و برخي رها شده که عقل خود را از دست دادهاند و رهسپار بيراههاند. آنان را در بياباني درشتناک و صعب رها کردهاند تا در گياه آفت و زيان بچرند، شباني ندارند تا نگهداريشان کند و نه چرانندهاي که بچراندشان. دنيا به کوره راهشان مياندازد و ديدگانشان را از فروغ چراغ هدايت محروم داشته. سرگردان در بيراههاند ولي غرق در نعمت. دنيا را پروردگار خويش گرفتهاند. دنيا آنها را به بازي گرفته و آنها نيز سرگرم بازي با دنيا شدهاند و آن سوي اين جهان را به فراموشي سپردهاند.افزون بر ويژگيهاي فطري که امام(عليهالسّلام) در وصيتنامه خويش براي امام حسين(عليهالسّلام) مطرح ميکند ويژگيهاي ديگري نيز براي انسان در نهجالبلاغه آمده است؛ براي نمونه امام(عليهالسّلام) پس از آن که سرباز زدن آسمانها و زمين از پذيرش امانت الهي را به همان گونه که در قرآن آمده است بيان ميکند ميفرمايد:«به واقع آسمان و زمين و کوه با وجود بلندي و پهناوري و قوت و ارجمندي از رفتن به زير بار امانت امتناع کردند و از عقوبت پروردگار ترسيدند. آنها چيزي را دريافته بودند که موجودي ناتوان مانند انسان درنيافته بود.» و در پايان به آيه شريفه «انّه کان ظلوماً جهولاً» استشهاد ميکند.در کلمات قصار نهجالبلاغه يکي ديگر از ويژگيهاي سرشتي انسان آمده است. به باور امام(عليهالسّلام) که برگرفته از آيه شريفه «خلق الانسان ضعيفاً» است، انسان موجودي ضعيف معرفي شده که در برابر مشکلات و هوي و هوس توان ايستادگي ندارد.«و قال(عليهالسّلام): مسکين ابن آدم؛ مکتوم الاجل، مکنون العلل، محفوظ العمل، تولمه البقة، و تقتله الشرقة، و تنتنه العرفة.»و فرمود: مسکين فرزند آدم، اجلش پوشيده است، بيمارياش پنهان است، اعمالش را مينگارند، پشهاي ميآزاردش، جرعهاي گلوگيرش ميشود و عرق تن بويش را بد ميکند.در روايت ديگر معصومين نيز اين نگاه واقع بينانه به انسان ديده ميشود براي نمونه در دعاي اخلاص که شيخ مفيد از امام سجاد(عليهالسّلام) نقل ميکند ميخوانيم:«استغفرک اليوم لذنبي، و أستقيلک عثرتي لما کنت فيه من الزهو و الاستطالة، فرضيت بما اليه صيّرتني، و ان کان الضرّ قد مسّني و الفقر قد أذلّني و البلاء قد جاءني و إنّ ذلک من سخط منک عليّ، فأعوذ برضاک من سخطک يا سيدي، و ان کنت اردت ان تبلوني فقد عرفت ضعفي و قلة حيلتي، اذ قلت «ان الانسان خلق هلوعاً. اذا مسّه الشرّ جزوعاً. و اذا مسّه الخير منوعاً» و قلت «فأما الانسان اذا ما ابتلاه ربّه...» و قلت «ان الانسان ليطغي. أن رآه استغني» و قلت «و اذا مسّ الانسان الضرّ دعانا لجنبه او قاعداً او قائماً فلمّا کشفنا عنه ضرّه مرّ کأن لميدعنا الي ضر مسّه» و قلت «و اذا مسّ الانسان ضرّ دعا ربّه منيباً اليه ثمّ اذا خوّله نعمة منه نسي ما کان يدعو اليه من قبل» و قلت «و يدع الانسان بالشرّ دعاءه بالخير و کان الانسان عجولاً» صدقت و بررت يا سيّدي فهذه صفاتي التي أعرفها من نفسي، فقد مضي تقديرک فيّ يا مولاي.»اين انسانشناسي امام علي(عليهالسّلام) و امام سجاد(عليهالسّلام) و صفاتي که براي انسان بر ميشمارند نشان از توصيف واقعبينانه انسان و همخواني با آيات وحي دارد؛ آياتي که انسان را دنياطلب، حيلهگر، طغيانگر، شتابان، ضعيف، بخيل، نامعتدل، اهل جدل و ... ميشناساند:«ان الانسان لربّه لکنود» عاديات / 6«و انّه لحب الخير لشديد» عاديات / 8«ان الانسان خلق هلوعاً. اذا مسّه الشر جزوعاً. و اذا مسّه الخير منوعاً» معارج/ 19ـ 21«کلا ان الانسان ليطغي. أن رآه استغني» علق / 6 ـ 7«خلق الانسان من عجل» انبياء / 37«و کان الانسان عجولاً» اسراء / 11«و يدع الانسان بالشر دعاءه بالخير و کان الانسان عجولاً» اسراء / 11«و کان الانسان أکثر شيء جدلاً» کهف / 54«و کان الانسان قتوراً» اسراء / 100«فان الانسان کفور» شوري / 48افزون بر اين آيات سؤال فرشتگان از آفرينش انسان، مانند «أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفک الدماء ...» نيز ميتواند به روشني دلالت بر سرشت اهريمني انسان داشته باشد؛ زيرا خداوند از اين پرسش پاسخ نداد و نفرمود ديدگاه شما درباره انسان نادرست است.
چکيده سخن
سخنان امام علي(عليهالسّلام) و آيات قرآن به دو دسته تقسيم شدند:1. برخي انسان را با سرشتي بد و اهريمني معرفي کردهاند و در ظاهر بر درستي ديدگاه فرويد و پيروان او مهر تأييد و صحت زدهاند.2. بعضي انسان را خوب و فرشته خصال نشان دادهاند.اين دو گروه از آيات و روايات به ظاهر با يکديگر ناسازگارند و بايستي به گونهاي ميان اين روايات و آيات جمع نمود. راه جمع اين است که بگوييم انسان بر اساس آيات و سخنان امام علي(عليهالسّلام) استعدادهاي بسيار متنوع و گوناگوني دارد، ميتواند بد باشد و ميتواند خوب باشد؛ گرايشهاي حيواني و طبيعي دارد و خواستهها و تمايلات معنوي و الهي و انساني؛ به تعبير شهيد مطهري:«من (خداوند) در انسان فطرتي قرار دادم که به موجب آن به حسب طبع و ميل خودش فارغ از هرگونه ايدئولوژي، اين اقتضاء يعني گرايش به تعالي در ذات و سرشت اوست. ايدئولوژي که من براي انسان ميآورم ايدئولوژيي است که يک رکنش بر اساس اين گرايش فطري و طبيعي است. من در سرشت اين انسان ماده و بذر حقطلبي و حقجويي و حقيقت جويي و عدالتخواهي و آزاديخواهي را گذاشتهام. همهاش که خودخواهي، حيوانيت و منافع طبقاتي نيست، همهاش که ظلم و زور نيست؛ موجودي است مرکب از نور و ظلمت.»هميشه ميان اين نور و ظلمت مبارزه است، گاه نور پيروز ميشود و گاه ظلمت. وقتي نور پيروز شود انسان خوب و فرشته خصال جلوه مينمايد و وقتي ظلمت حاکم شود انسان شرور و اهريمني مينمايد.بر اساس اين جمع، انسان در نگاه امام(عليهالسّلام) تنها خير و يا تنها شرّ محض نيست، بلکه موجودي است که استعداد خوبي دارد و هم استعداد بدي. چنانکه در نهجالبلاغه وقتي امام سخن از آفرينش آدم ميگويد هر دو استعداد ديده ميشود. آفرينش آدم از زمين شيرين، دميدن روح الهي در آدم، دستور به سجده کردن ملائکه بر آدم و عرضه داشتن امانت الهي بر سرشت خوب و متعالي انسان دلالت دارد، و آفرينش آدم از زمين شورهزار، غرايز حيواني انسان، غرور و مخالفت آدم و حوا با دستور خداوند از سرشت بد انسان حکايت دارد.«ثمّ جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها، و عذبها و سبخها ... ثم نفخ فيها من روحه ... فقال سبحانه «اسجدوا لآدم فسجدوا الّا ابليس ...» ثمّ أسکن سبحانه آدم داراً أرغد فيها عيشته و آمن فيها محلته و حذّره ابليس و عداوته، فاغترّه عدوه نفاسة عليه بدار المقام و مرافقة الابرار، فباع اليقين بشکّه و العزيمة بوهنه، و استبدل بالجذل و جلا، و بالاغترار ندماً.»بنابراين، دو تفاوت عمده ميان ديدگاه امام(عليهالسّلام) با ديدگاه روانشناساني که انسان را بد ميدانند و روانشناساني که خوبي انسان را باور دارند وجود دارد:1. در نگاه امام(عليهالسّلام) انسان فقط بد و شرور يا فقط خوب و فرشته نيست، بلکه هم خوب است و هم بد.2. در سخنان امام(عليهالسّلام) خوبيهاي انساني آن چنان که فرويد و طرفداران او ميگويند ريشه در بديها ندارد، و بديهاي انساني نيز چنان که عدهاي معتقدند حاصل شکل خاصي از زندگي و محيط نيست، بلکه بديها و زشتيهاي انساني فطري هستند، چنانکه خوبيها و صفات نيکوي انسان فطري خوانده ميشوند.