فروغ ولایت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فروغ ولایت - نسخه متنی

جعفر سبحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


به خونخواهى عثمان قيام كرده ام و به خداسوگند كه اين كار را انجام خواهم داد.

صعصعه مى گويد: پيش از آنكه امام "ع" وارد بصره شود به حضور او رسيدم. او از من پرسيد كه در پشت سر چه خبر است. گفتم: گروهى را ديدم كه جز جنگ با تو خواسته ديگرى ندارند. امام فرمود: والله المستعان. [ الجمل، ص 167. ]

وقتى على "ع" از تصميم قطعى سران آگاه شد، ابن عباس را خواست و به او گفت: با اين سه نفر ملاقات كن و به سبب حق بيعتى كه بر گردنشان دارم با آنان احتجاج كن. وى وقتى با طلحه ملاقات كرد و يادآور بيعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت: من بيعت كردم در حالى كه شمشير بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را ديدم كه با كمال آزادى بيعت كردى؛ به اين نشانه كه در وقت بيعت، على به تو گفت كه اگر مى خواهى او با تو بيعت كند و تو گفتى كه تو با او بيعت مى كنى. طلحه گفت: درست است كه على اين سخن را گفت، ولى در آن هنگام گروهى با او بيعت كرده بودند و مرا امكان مخالفت نبود... آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستيم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان را تحويل دهد و خود را از خلافت خلع كند تا خلافت در اختيار شورا قرار گيرد و شورا هر كه را خواست انتخاب كند. در غير اين صورت، هديه ى ما به او شمشير است.

ابن عباس فرصت را غنيمت شمرد و پرده را بالا زد و گفت: به خاطر دارى كه تو عثمان را ده روز تمام محاصره كردى و از رساندن آب به درون خانه ى او مانع شدى و آن گاه كه على با تو مذاكره كرد كه اجازه دهى آب به درون خانه ى عثمان برساند تو موافقت نكردى و وقتى كه مصريان چنين مقاومتى را مشاهده كردند وارد خانه ى او شدند و او را كشتند و آن گاه مردم با كسى كه سوابق درخشان و فضائل روشن و خويشاوندى نزديكى با پيامبر داشت بيعت كردند و تو و زبير نيز بدون اكراه و اجبار بيعت كرديد اكنون آن را شكستيد. شگفتا! تو در خلافت سه خليفه ى پيشين ساكت و آرام بودى،

اما نوبت به على كه رسيد از جاى خود كنده شدى. به خدا سوگند، على كمتر از شماها نيست. اينكه مى گويى بايد قاتلان عثمان راتحويل دهد، تو قاتلان او را بهتر مى شناسى، و نيز مى دانى كه على از شمشير نمى ترسد.

در اين هنگام طلحه، كه در ضمير خود شرمنده ى منطق نيرومند ابن عباس شده بود، مذاكره را خاتمه داد و گفت: ابن عباس، از اين مجادله ها دست بردار. ابن عباس مى گويد: من فوراً به سوى على "ع" شتافتم و نتيجه ى مذاكره را يادآور شدم. آن حضرت به من دستور داد كه با عايشه نيز مذاكره كنم و به او بگويم: لشگر كشى شأن زنان نيست و تو هرگز به اين كار مأمور نشده اى، ولى به اين كار اقدام كردى و همراه با ديگران به سوى بصره آمدى و مسلمانان را كشتى و كارگزاران را بيرون كردى و در را گشودى و خون مسلمانان را مباح شمردى. به خودآى كه تو از سخت ترين دشمنان عثمان بودى.

ابن عباس سخنان امام "ع" را به عايشه بازگو كرد و او در پاسخ گفت: پسر عموى تو مى انديشد كه بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چيزى در دست اوست،در اختيار ما بيش از اوست.

ابن عباس گفت: براى على فضيلت و سوابقى در اسلام است و در راه آن رنج بسيار برده است. وى گفت: طلحه نيز در نبرد احد رنج فراوان ديده است.

ابن عباس گفت: گمان نمى كنم در ميان اصحاب پيامبر كسى بيش از على در راه اسلام رنج كشيده باشد. در اين هنگام عايشه از در انصاف وارد شد و گفت: على غير از اين، مقامات ديگرى نيز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده كرد و گفت: تو را به خدا از ريختن خون مسلمانان اجتناب كن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظه اى ريخته مى شود كه على و ياران او خود را بكشند.

ابن عباس مى گويد: از سستى منطق ام المؤمنين تبسم كردم و گفتم: همراه على افراد با بصيرتى هستند كه در اين راه خون خود را مى ريزند. سپس محضر او را ترك كرد.

ابن عباس مى گويد:

على "ع" به من سفارش كرده بود كه با زبير نيز گفتگو كنم و حتى المقدور او را تنها ملاقات نمايم و فرزند وى عبدالله در آنجا نباشد. من براى اينكه او را تنها بيابم دوباره مراجعه كردم، ولى او را تنها نيافتم. بار سوم او را تنها ديدم و او از خادم خود به نام 'شرحش' خواست كه به احدى اجازه ندهد وارد شود. من رشته ى سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگين يافتم ولى به تدريج او را رام كردم. وقتى خادم او از تأثير سخنان من آگاه شد فوراً فرزند او را خبر كرد و چون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع كردم. فرزند زبير براى اثبات حقانيت قيام پدرش خون خليفه و موافقت ام المؤمنين را عنوان كرد. من در پاسخ گفتم: خون خليفه بر گردن پدر توست؛ يا او را كشته يا لااقل او را كمك نكرده است. موافقت ام المؤمنين هم دليل بر استوارى راه او نيست. او را از خانه اش بيرون آورديد، در حالى كه رسول اكرم به او گفته بود: 'عايشه! مبادا روزى برسد كه سگان سرزمين حوأب بر تو بانگ زنند'.

سرانجام به زبير گفتم: سوگند به خدا، ما تو را از بنى هاشم مى شمرديم. تو فرزند صفيه خواهر ابوطالب و پسر عمه ى على هستى. چون فرزندت عبدالله بزرگ شد پيوند خويشاوندى را قطع كرد. [ الجمل، ص، 170 تا 167. ]ولى از سخنان على "ع" در نهج البلاغه استفاده مى شود كه وى از ارشاد طلحه كاملاً مأيوس بود و از اين رو به ابن عباس دستور داده بود كه فقط با زبير ملاقات و مذاكره كند و شايد اين دستور مربوط به مأموريت دوم ابن عباس بوده است.

اينك كلام بليغ امام در اين مورد:

'لا تلقين طلحه فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب و يقول هو الذلول! و لكن الق الزبير فانه الين عريكه فقل له يقول ابن خالك عرفتنى

بالحجاز و انكرتنى بالعراق. فماعدا مما بدا؟' [ نهج البلاغه، خطبه ى 31. ]

با طلحه ملاقات مكن، زيرا اگر ملاقاتش كنى او را چون گاوى خواهى يافت كه شاخهايش به دور گوشهايش پيچيده باشد. او بر مركب سركش سوار مى شود و مى گويد رام و همواراست! بلكه با زبير ملاقات كن كه نرمتر است و به او بگو كه پسر دايى تو مى گويد: مرا در حجاز شناختى و در عراق انكار كردى. چه چيز تو را از شناخت نخست بازداشت؟

اعزام قعقاع بن عمرو


قعقاع بن عمرو، صحابى معروف رسول اكرم "ص"، در كوفه سكونت داشت و در ميان قبيله ى خود از احترام خاصى برخوردار بود. او به دستور امام "ع" مأمور شد كه با سران ناكثين ملاقات كند. متن مذاكره ى او را با سران، طبرى در تاريخ خود و جزرى در 'كامل' آورده اند. او با منطق خاصى توانست در فكر ناكثان تصرف كند و آنان را براى صلح با امام "ع" آماده سازد. وقتى به سوى على "ع" بازگشت و او را از نتيجه ى مذاكره آگاه ساخت، امام "ع" از نرمش آنان متعجب شد. [ تاريخ كامل ابن اثير، ج 3، ص 229. ]

در اين هنگام گروهى از مردم بصره به اردوگاه امام "ع" آمدند تا از نظر آن حضرت و برادران كوفى خود كه به امام پيوسته بودند آگاه شوند. پس از بازگشت آنان به بصره، امام "ع" در ميان سربازان خود به سخنرانى پرداخت و سپس از آن منطقه حركت كرد و در محلى به نام 'زاويه' فرود آمد. طلحه و زبير و عايشه نيز از جايگاه خود حركت كردند و در منطقه اى كه بعدها محل قصر عبيدالله بن زياد شد فرود آمدند و رو در روى سپاه امام "ع" قرار گرفتند.

آرامش بر هر دو لشكر حاكم بود. امام "ع" افرادى را اعزام مى كرد تا مسئله ى ياغيان را از طريق مذاكره حل كند. حتى پيام فرستاد كه اگر بر قولى كه به

قعقاع داده اند باقى هستند به تبادل افكار بپردازند. ولى قرائن نشان مى داد كه مشكل از طريق مذاكرات سياسى حل نخواهد شد و براى رفع فتنه بايد از سلاح بهره گرفت.

سياست امام در كاستن از نيروى دشمن


احنف بن مالك علاوه بر آنكه رئيس قبيله ى خود بود در قبايل مجاور نيز نفوذ كلام داشت. به هنگام محاصره ى خانه ى عثمان در مدينه بود و در آن ايام از طلحه و زبير پرسيده بود كه پس از عثمان با چه كسى بايد بيعت كرد و هر دو نفر امام "ع" را تعيين كرده بودند. وقتى احنف از سفر حج بازگشت و عثمان را كشته ديد با امام "ع" بيعت كرد و به بصره بازگشت.و هنگامى كه از پيمان شكستن طلحه و زبير آگاه شد درشگفت ماند. وقتى از طرف عايشه دعوت شد كه آنان را يارى كند درخواستشان را رد كرد و گفت: من به تصويب آن دو نفر با على بيعت كرده ام و هرگز با پسر عم پيامبر وارد نبرد نمى شوم، ولى جانب بى طرفى را مى گيرم. از اين رو، به حضور امام "ع" رسيد و گفت: قبيله ى من مى گويند كه اگر على پيروز شود مردان را مى كشد و زنان را به اسارت مى گيرد. امام "ع" در پاسخ او گفت: 'از مثل من نبايد ترسيد. اين كار درباره ى كسانى رواست كه پشت به اسلام كنند و كفر ورزند، در حالى كه اين گروه مسلمانند' احنف با شنيدن اين جمله رو به امام "ع" كرد و گفت: يكى از دو كار را برگزين. يا در ركاب تو نبرد كنم يا شر ده هزار شمشير زن را از تو برطرف سازم. امام "ع" فرمود: چه بهتر كه به وعده ى بى طرفى كه داده اى عمل كنى. احنف در پرتو نفوذى كه در قبيله ى خود و قبايل مجاور داشت، همگان را از شركت در نبرد بازداشت. وقتى على "ع" پيروز شد، همه ى آنان از در بيعت با آن حضرت وارد شدند وبه او پيوستند.

امام با طلحه و زبير ملاقات مى كند


در جمادى الثانى سال 36 هجرى، امام "ع" در ميان دو لشگر با سران

ناكثين ملاقات كرد و هر دو طرف به اندازه اى به هم نزديك شدند كه گوشهاى اسبانشان به هم مى خورد. امام "ع" نخست با طلحه و سپس با زبير به شرح زير سخن گفت:

امام "ع": شما كه اسلحه و قواى پياده و سواره آماده كرده ايد، اگر براى اين كار دليل و عذرى نيز داريد بياوريد، در غير اين صورت از مخالفت خدا بپرهيزيد و همچون زنى نباشيد كه رشته هاى خود را پنبه كرد. آيا من برادر شما نبودم و خون شما را حرام نمى شمردم و شما نيز خون مرا محترم نمى شمرديد؟ آيا كارى كرده ام كه اكنون خون مرا حلال مى شماريد؟

طلحه: تو مردم را بر كشتن عثمان تحريك كردى.

امام "ع": اگر من چنين كارى كرده ام در روز معينى خداوند مردم را به سزاى اعمالشان مى رساند و آن هنگام حق بر همگان آشكار خواهد شد. تو اى طلحه، آيا خون عثمان را مى طلبى؟ خدا قاتلان عثمان را لعنت كند. تو همسر پيامبر را آورده اى كه در سايه ى او نبرد كنى، در حالى كه همسر خود را در خانه نشانده اى.آيا با من بيعت نكرده اى؟ طلحه: بيعت كردم، اما شمشير بر سرم بود.

سپس امام "ع" رو به زبير كرد و گفت: علت اين سركشى چيست؟

زبير: من تو را براى اين كار شايسته تر از خود نمى دانم.

امام "ع": آيا من شايسته ى اين كار نيستم؟! "زبير در شوراى شش نفرى براى تعيين خليفه رأى خود را به على داد". ما تو را از عبدالمطلب مى شمريم تا اينكه فرزندت عبدالله بزرگ شد و ميان ما جدايى افكند. آيا به خاطر دارى روزى را كه پيامبر "ص" از قبيله ى بنى غنم عبور مى كرد؟ رسول اكرم "ص" به من نگريست و خنديد و من نيز خنديدم. تو به پيامبر گفتى كه على از شوخى خود دست بر نمى دارد و پيامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو اى زبير با او مى جنگى و در آن حال ستمگر هستى.

زبير: صحيح است و اگر اين ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به اين راه نمى آمدم. به خدا سوگند كه با تو نبرد نمى كنم.

زبير تحت تأثير سخنان امام "ع" قرار گرفت و به سوى عايشه بازگشت و جريان را به او گفت. وقتى عبدالله از تصميم پدر آگاه شد، براى بازگردانيدن او از تصميم خويش، به شماتت او برخاست و گفت: اين دو گروه را در اينجا گردآورده اى و اكنون كه يك طرف نيرومند شده است طرف ديگر را رها كرده و مى روى؟ به خدا سوگند، تو از شمشيرهايى كه على برافراشته است مى ترسى، زيرا مى دانى كه آنها را جوانمردانى به دوش مى كشند.

زبير گفت: من قسم خورده ام كه با على نبرد نكنم. اكنون چه كنم؟

عبدالله گفت: علاج آن كفاره است. چه بهتر كه غلامى را آزاد كنى. از اين رو، زبير غلام خود مكحول را آزاد كرد.

اين جريان حاكى از نگرش سطحى زبير به حوادث است. او به يادآورى حديثى از پيامبر "ص" سوگند مى خورد كه با على "ع" نبرد نكند، سپس با تحريك فرزند خود سخن پيامبر را ناديده مى گيرد و سوگند خود را با پرداخت كفاره زير پا مى گذارد.

اوضاع گواهى مى دهد كه برخورد نظامى قطعى است. لذا ناكثان بر آن شدند كه به تقويت نيروهاى خود بپردازند.

در مناطقى كه مردم به صورت قبيله اى زندگى مى كنند زمام امور در دست رئيس قبيله است و اگر به صورت مطلق مورد پذيرش است. در ميان قبايل اطراف بصره شخصيتى به نام احنف بود كه پيوستن او به گروه ناكثان قدرت عظيمى به آنان مى بخشيد و متجاوز از شش هزار نفر به زير پرچم ناكثان در مى آمد و شمار آنان را افزون مى كرد. ولى احنف با هوشيارى دريافت كه همكارى با آنان جز هوا و هوس نيست. او به روشنى درك كرد كه خون عثمان بهانه اى بيش نيست و حقيقت امر جز قدرت طلبى و كنار زدن على "ع" و قبضه كردن خلافت چيز ديگر نيست. از اين

رو، به تصويب امام "ع"، عزلت گزيد و از پيوستن شش هزار نفر از افراد قبيله ى خود و قبايل اطراف به صفوف ناكثان جلوگيرى كرد.

كناره گيرى احنف براى ناكثان بسيار گران تمام شد. از او گذشته، چشم اميد به قاضى بصره، كعب بن سور، دوخته بودند ولى چون براى او پيام فرستادند، او نيز از پيوستن به صفوف ناكثان خوددارى كرد. وقتى امتناع او را مشاهده كردند تصميم گرفتند كه به ملاقات او بروند و از نزديك با او مذاكره كنند، ولى او اجازه ى ملاقات نداد. پس چاره اى جز اين نيافتند كه به عايشه متوسل شوند تا او به ملاقات وى برود.

عايشه بر استرى سوار شد و گروهى از مردم بصره مركب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضى، كه بزرگ قبيله ازد بود و مقامى نزد مردم يمن داشت، رفت و اجازه ى ورود خواست. به اواجازه ى ورود داده شد. عايشه از علت عزلت او پرسيد. وى گفت: نيازى نيست كه من دراين فتنه وارد شوم. عايشه گفت: فرزندم! برخيز كه من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد. "مقصود او فرشتگان بود كه به حمايت مؤمنان، يعنى ناكثان، آمده بودند!" و افزود: من از خدا مى ترسم، كه او سخت كيفر است. و بدين ترتيب موافقت قاضى بصره را براى همراهى با ناكثان جلب كرد.

سخنرانى فرزند زبير و پاسخ امام مجتبى


فرزند زبير پس از آرايش سپاه ناكثان به سخنرانى پرداخت و سخنان او در ميان ياران امام پخش شد. در اين هنگام امام حسن مجتبى "ع" با ايراد خطبه اى به سخنان فرزند زبير پاسخ گفت. سپس شاعر توانايى در مدح فرزند امام "ع" شعرى سرود كه عواطف حاضران را تحريك كرد. سخنان امام مجتبى "ع" و شعر شاعر در ميان سپاه ناكثان مؤثر افتاد، زيرا فرزند دختر پيامبر "ص" موضع طلحه را نسبت به عثمان آشكار ساخت. از اين رو، طلحه به سخنرانى پرداخت و قبايلى را كه پيرو على "ع" بودند منافق خواند.

سخنان طلحه بر بستگان آنان كه در سپاه طلحه بودند بسيار سنگين آمد. ناگهان مردى برخاست و گفت: اى طلحه! تو به قبايل مضر و ربيعه و يمن فحش مى دهى؟ به خدا سوگند، ما از آنان و آنان از ما هستند. اطرافيان زبير مى خواستند او را دستگير كنند ولى قبيله ى بنى اسد ممانعت كردند. اما جريان به همين جا خاتمه نيافت و شخص ديگرى به نام اسود بن عوف برخاست و سخن او را تكرار كرد. اين وقايع همگى حاكى از آن بود كه طلحه مرد جنگ بود ولى از اصول سياست، آن هم در شرايط حساس، آگاهى نداشت.

سخنرانى حضرت على


امام "ع" در چنان شرايط سرنوشت سازى برخاست و خطبه اى ايراد كرد و در آن چنين يادآور شد:

طلحه و زبير وارد بصره شدند، در حالى كه مردم بصره در اطاعت و بيعت من بودند. آنان را به تمرد و مخالفت با من دعوت كردند و هر كس با آنان مخالفت كرد او را كشتند. همگى مى دانيد كه آنان حكيم بن جبله و نگهبانان بيت المال را كشتند و عثمان بن حنيف را به صورت بسى شنيع از بصره بيرون راندند. اكنون كه نقاب از چهره ى آنان كنار رفته است اعلان جنگ داده اند.

وقتى سخنان امام "ع" به آخر رسيد، حكيم بن مناف با خواندن شعرى در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازه اى دميد. دو بيت آن شعر چنين است:




  • ابا حسن ايقظت من كان نائماً
    و ما كل من يدعى الى الحق يسمع



  • و ما كل من يدعى الى الحق يسمع
    و ما كل من يدعى الى الحق يسمع



اى ابوالحسن! خفتگان را بيدار كردى، و نه هر كس كه به حق دعوت مى شود گوش مى كند.




  • و انت امرء اعطيت من كل وجهة
    محاسنها والله يعطى و يمنع



  • محاسنها والله يعطى و يمنع
    محاسنها والله يعطى و يمنع



تو مردى هستى كه از هر كمالى بهترين آن به تو داده شده است، و خدا به هر كس بخواهد مى بخشد و يا منع مى كند.

امام "ع" به ناكثان سه روز مهلت داد، شايد كه از مخالفت خود دست بردارند و به اطاعت او گردن نهند. اما وقتى از بازگشت آنان مأيوس شد، در ميان ياران خود به ايراد خطابه اى پرداخت و در آن فجايع ناكثان را شرح داد. وقتى سخنان امام "ع" به پايان رسيد، شداد عبدى برخاست و در ضمن جملاتى كوتاه، شناخت صحيح خود را از اهل بيت پيامبر "ص" چنين بازگو كرد:

وقتى خطا كاران فزون شدند و معاندان به مخالفت برخاستند ما به اهل بيت پيامبرمان پناه برديم؛ كسانى كه خدا به وسيله ى آنان ما را عزيز گردانيد و از گمراهى به هدايت رهنمون شد. بر شما مردم است كه دست به دامن آنان بزنيد و كسانى را كه به راست و چپ چرخيده اند رها كنيد و بگذاريد تا در گرداب ضلالت فرو روند. [ الجمل، ص 179 تا 178. ]

آخرين اتمام حجت امام


در روز پنجشنبه دهم جمادى الاولاى سال 36 هجرى امام "ع" در برابر صفوف سپاهيان خود قرار گرفت و گفت: شتاب مكنيد تا حجت را براى آخرين بار بر اين گروه تمام كنيم. آن گاه قرآنى را به دست ابن عباس داد و گفت: با اين قرآن به سوى سران ناكثين برو و آنان را به اين قرآن دعوت كن و به طلحه و زبير بگو كه مگر با من بيعت نكردند؟ چرا آن راشكستند؟ و بگو كه اين كتاب خدا ميان ما و شما داور باشد.

ابن عباس نخست به سراغ زبير رفت و سخن امام "ع" را به او رساند. وى در پاسخ پيام امام گفت: بيعت من اختيارى نبود و نيازى به محاكمه ى قرآن نيز ندارم. سپس ابن عباس به سوى طلحه رفت و گفت: امير مؤمنان مى گويد كه چرا بيعت را شكستى؟ گفت: من خواهان انتقام خون عثمان هستم. ابن عباس

/ 75