یک جرعه شیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یک جرعه شیر - نسخه متنی

محمدحسین فکور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آمديم؛ همه آمديم؛ از مكه به شهر پيامبر، كه تا آن روز، يثربش مى‏گفتند و از آن روز كه به قدوم پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله متبرك شد، در يك اتفاق ناگفته، آن را «مدينه» ناميدند.

آن روز كه پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله آمدند، ولوله‏اى بود در شهر. مردم، سرودخوانان و شادى‏كنان، به استقبال آمده بودند. ما، مهاجران شهر مكه هم كه زودتر از پيامبر آمده بوديم، همپاى آنان بوديم؛ در شادى‏ها و سرود خواندن‏ها. شتر پيامبر كه از دور پيدا شد، بزرگان قبايل دويدند و افسار شتر را گرفتند و اصرار، پشت اصرار كه بايد در قبيله ما فرود بيايى و در منزل ما، منزل كنى. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله لبخندى زد و گفت: «راه شترم را رها كنيد كه خودش دستور دارد» و شتر جايى نايستاد و همچنان آمد تا به محله «بنى نجار» رسيد. در ميان شهر و در قطعه زمينى كه خالى بود، ناگهان زانوهايش را خماند و خوابيد. آن جا نزديك خانه «ابوايوب» بود. ابوايوب بى‏معطلى دويد و بار و بنه حضرت را به كول گرفت و به خانه رفت.

دوباره صداى مردم درآمد: «اى رسول خدا! خانه و قبيله ما را منور كن». پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله اين بار گفت: «مرد، با بار و بنه خويش است».

شهر پيامبر همه چيز داشت؛ جز مسجد. پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله روز بعد همان زمين جلوى خانه ابوايوب را خريد و فرمان داد تا مسجد بسازيم. همه مشغول كار شديم و من هم. خود رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏وآله هم آمدند و مثل يكى از ما كار مى‏كردند. من دلم نمى‏خواست رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏وآله در آن گرما خشت و سنگ به دوش بگيرد. دلم مى‏خواست به جاى حبيبم هم كار مى‏كردم. سنگ‏هاى بزرگ را مى‏آورديم تا پايه‏هاى مسجد را بسازيم. همه مسلمانان، يك سنگ حمل مى‏كردند؛ ولى من هر بار كه مى‏آمدم و مى‏رفتم، دو سنگ مى‏آوردم؛ يكى براى خودم و يكى به نيت حبيبم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏وآله. دوستان مسلمانم نيز گاهى سر به سرم مى‏گذاشتند و يك سنگ ديگر هم روى سنگ‏ها مى‏گذاشتند. يك بار سينه به سينه حبيبم به هم رسيديم؛ من از شوخى دوستانم شكايت كردم و گفتم: «اينها مرا مى‏كشند»! حبيبم با مهربانى گرد و خاك را از موهايم پاك كرد و گفت: «نه عمار! تو را گروهى ستمكار مى‏كشد. تو آنها را به بهشت مى‏خوانى و آنها تو را به دوزخ» و آن گاه دوباره نگاهم كرد و گفت: «افسوس... و آخرين توشه تو از دنيا، جرعه‏اى شير است». من ديگر چيزى نگفتم؛ اما همه مسلمانان، آن روز، اين سخن پيامبر را شنيدند و يادشان ماند.

آه... امروز ديگر، خيلى سال از آن روز گذشته، ديگر پيرمرد شده‏ام. نود سال از خدا عمر گرفته‏ام و چشمانم سياهى مى‏رود؛ به خود مى‏آيم. ديگر رمقى برايم نمانده است. سر اسب را به سختى برمى‏گردانم. جنگ، روزهاست كه ادامه دارد. هر روز جنگيده‏ايم؛ حمله، پشت حمله و حالا... با ضربه‏اى كه «ابوعاديه» به پهلويم زده، خون از پهلويم بيرون مى‏زند و روى زين اسب چكه مى‏كند. مى‏آيم تا به صف رزمندگان خودمان برسم. ديگر توان نشستن روى اسب را ندارم. از درد به خود مى‏پيچم. رزمندگان از اسب پياده‏ام مى‏كنند؛ روى زمين زانو مى‏زنم و مى‏گويم: «آب، آب...».

غلامم «رشد» مى‏دود. مشك كوچكى را از زين اسبش باز مى‏كند و كاسه‏اى كوچك هم در مى‏آورد. سر مشك را مى‏گشايد؛ كاسه را پر مى‏كند و به دستم مى‏دهد. به كاسه نگاه مى‏كنم. شگفتا! آب نيست؛ شير است. مى‏گويم: «صدق رسول الله؛ حبيبم، پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏وآله چه راست گفت»! رزمندگان با شگفتى مى‏گويند؛ «ابو يقظان! چه شده است»؟ مى‏گويم: «حبيبم گفته است آخرين توشه تو از دنيا، جرعه‏اى شير است...».

دوباره به ظرف نگاه مى‏كنم؛ شير موج بر مى‏دارد. جوانى را مى‏بينم كه مى‏آيد و دست روى شانه‏ام مى‏گذارد. تازه جنگ صفين شروع شده است. جوان مى‏گويد: «اى ابويقظان! مرا على عليه‏السلام فرستاده است. من در شك و ترديدم و نمى‏توانم با اينها بجنگم؛ آخر سپاهيان معاويه هم مثل ما مسلمانند؛ نماز مى‏خوانند؛ صداى قرآن خواندنشان تا اين طرف جبهه مى‏آيد؛ نمى‏دانم چه كنم! على عليه‏السلام گفته است كه پيش تو بيايم». به او مى‏گويم: «آن پرچم سياه را مى‏بينى كه آن جا در قلب لشگر شام، روى خيمه معاويه در اهتزاز است»؟ مى‏گويد: «آرى». مى‏گويم: «ما با اين پرچم، سه بار در زمان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏وآله جنگيده‏ايم و اينك اين همان پرچم است كه دوباره به اهتزاز در آمده است. اينها به ظاهر مسلمانند. معاويه و پدرش وقتى در مقابل قدرت اسلام، قافيه را باختند، مسلمان شدند؛ اما هميشه در كمين بودند تا زهر خود را بريزند و امروز همان روز است. اين گروه ستم‏كار براى رسيدن به دنياى آلوده‏شان برابر جانشين پيامبر، صف‏آرايى كرده‏اند. امروز شيطان سر از كمين‏گاه خود بيرون آورده است؛ برو و خاطرجمع باش كه اميرالمؤمنين على عليه‏السلام پيشواى بر حق است».

كاسه شير در دستم مى‏لرزد. از فكر بيرون مى‏آيم. «رشد» مى‏گويد: چرا نمى‏نوشى؟ بعد كمكم مى‏كند؛ كاسه را به دهان مى‏گذارم و شير را مى‏نوشم. اين وعده حبيبم رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏وآله است؛ روى زمين مى‏افتم و بار ديگر حبيبم را مى‏بينم. اين بار او به طرف من مى‏آيد؛ آغوش باز مى‏كنم و به سويش مى‏روم...!

/ 1