بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
آمديم؛ همه آمديم؛ از مكه به شهر پيامبر، كه تا آن روز، يثربش مىگفتند و از آن روز كه به قدوم پيامبر صلىاللهعليهوآله متبرك شد، در يك اتفاق ناگفته، آن را «مدينه» ناميدند. آن روز كه پيامبر صلىاللهعليهوآله آمدند، ولولهاى بود در شهر. مردم، سرودخوانان و شادىكنان، به استقبال آمده بودند. ما، مهاجران شهر مكه هم كه زودتر از پيامبر آمده بوديم، همپاى آنان بوديم؛ در شادىها و سرود خواندنها. شتر پيامبر كه از دور پيدا شد، بزرگان قبايل دويدند و افسار شتر را گرفتند و اصرار، پشت اصرار كه بايد در قبيله ما فرود بيايى و در منزل ما، منزل كنى. پيامبر صلىاللهعليهوآله لبخندى زد و گفت: «راه شترم را رها كنيد كه خودش دستور دارد» و شتر جايى نايستاد و همچنان آمد تا به محله «بنى نجار» رسيد. در ميان شهر و در قطعه زمينى كه خالى بود، ناگهان زانوهايش را خماند و خوابيد. آن جا نزديك خانه «ابوايوب» بود. ابوايوب بىمعطلى دويد و بار و بنه حضرت را به كول گرفت و به خانه رفت. دوباره صداى مردم درآمد: «اى رسول خدا! خانه و قبيله ما را منور كن». پيامبر صلىاللهعليهوآله اين بار گفت: «مرد، با بار و بنه خويش است». شهر پيامبر همه چيز داشت؛ جز مسجد. پيامبر صلىاللهعليهوآله روز بعد همان زمين جلوى خانه ابوايوب را خريد و فرمان داد تا مسجد بسازيم. همه مشغول كار شديم و من هم. خود رسول خدا صلىاللهعليهوآله هم آمدند و مثل يكى از ما كار مىكردند. من دلم نمىخواست رسول خدا صلىاللهعليهوآله در آن گرما خشت و سنگ به دوش بگيرد. دلم مىخواست به جاى حبيبم هم كار مىكردم. سنگهاى بزرگ را مىآورديم تا پايههاى مسجد را بسازيم. همه مسلمانان، يك سنگ حمل مىكردند؛ ولى من هر بار كه مىآمدم و مىرفتم، دو سنگ مىآوردم؛ يكى براى خودم و يكى به نيت حبيبم رسول خدا صلىاللهعليهوآله. دوستان مسلمانم نيز گاهى سر به سرم مىگذاشتند و يك سنگ ديگر هم روى سنگها مىگذاشتند. يك بار سينه به سينه حبيبم به هم رسيديم؛ من از شوخى دوستانم شكايت كردم و گفتم: «اينها مرا مىكشند»! حبيبم با مهربانى گرد و خاك را از موهايم پاك كرد و گفت: «نه عمار! تو را گروهى ستمكار مىكشد. تو آنها را به بهشت مىخوانى و آنها تو را به دوزخ» و آن گاه دوباره نگاهم كرد و گفت: «افسوس... و آخرين توشه تو از دنيا، جرعهاى شير است». من ديگر چيزى نگفتم؛ اما همه مسلمانان، آن روز، اين سخن پيامبر را شنيدند و يادشان ماند. آه... امروز ديگر، خيلى سال از آن روز گذشته، ديگر پيرمرد شدهام. نود سال از خدا عمر گرفتهام و چشمانم سياهى مىرود؛ به خود مىآيم. ديگر رمقى برايم نمانده است. سر اسب را به سختى برمىگردانم. جنگ، روزهاست كه ادامه دارد. هر روز جنگيدهايم؛ حمله، پشت حمله و حالا... با ضربهاى كه «ابوعاديه» به پهلويم زده، خون از پهلويم بيرون مىزند و روى زين اسب چكه مىكند. مىآيم تا به صف رزمندگان خودمان برسم. ديگر توان نشستن روى اسب را ندارم. از درد به خود مىپيچم. رزمندگان از اسب پيادهام مىكنند؛ روى زمين زانو مىزنم و مىگويم: «آب، آب...». غلامم «رشد» مىدود. مشك كوچكى را از زين اسبش باز مىكند و كاسهاى كوچك هم در مىآورد. سر مشك را مىگشايد؛ كاسه را پر مىكند و به دستم مىدهد. به كاسه نگاه مىكنم. شگفتا! آب نيست؛ شير است. مىگويم: «صدق رسول الله؛ حبيبم، پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله چه راست گفت»! رزمندگان با شگفتى مىگويند؛ «ابو يقظان! چه شده است»؟ مىگويم: «حبيبم گفته است آخرين توشه تو از دنيا، جرعهاى شير است...». دوباره به ظرف نگاه مىكنم؛ شير موج بر مىدارد. جوانى را مىبينم كه مىآيد و دست روى شانهام مىگذارد. تازه جنگ صفين شروع شده است. جوان مىگويد: «اى ابويقظان! مرا على عليهالسلام فرستاده است. من در شك و ترديدم و نمىتوانم با اينها بجنگم؛ آخر سپاهيان معاويه هم مثل ما مسلمانند؛ نماز مىخوانند؛ صداى قرآن خواندنشان تا اين طرف جبهه مىآيد؛ نمىدانم چه كنم! على عليهالسلام گفته است كه پيش تو بيايم». به او مىگويم: «آن پرچم سياه را مىبينى كه آن جا در قلب لشگر شام، روى خيمه معاويه در اهتزاز است»؟ مىگويد: «آرى». مىگويم: «ما با اين پرچم، سه بار در زمان رسول خدا صلىاللهعليهوآله جنگيدهايم و اينك اين همان پرچم است كه دوباره به اهتزاز در آمده است. اينها به ظاهر مسلمانند. معاويه و پدرش وقتى در مقابل قدرت اسلام، قافيه را باختند، مسلمان شدند؛ اما هميشه در كمين بودند تا زهر خود را بريزند و امروز همان روز است. اين گروه ستمكار براى رسيدن به دنياى آلودهشان برابر جانشين پيامبر، صفآرايى كردهاند. امروز شيطان سر از كمينگاه خود بيرون آورده است؛ برو و خاطرجمع باش كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام پيشواى بر حق است». كاسه شير در دستم مىلرزد. از فكر بيرون مىآيم. «رشد» مىگويد: چرا نمىنوشى؟ بعد كمكم مىكند؛ كاسه را به دهان مىگذارم و شير را مىنوشم. اين وعده حبيبم رسول خدا صلىاللهعليهوآله است؛ روى زمين مىافتم و بار ديگر حبيبم را مىبينم. اين بار او به طرف من مىآيد؛ آغوش باز مىكنم و به سويش مىروم...!