مباني فكري، انساني و اجتماعي در نهجالبلاغه
عبدالجواد فلاطوري پيشگفتار
سخنان مولا علي (ع) از آغاز تا به امروز منبع الهامات و سرچشمه اشاراتي براي صاحبان ذوق و معرفت و ارباب علم و دانش، در زمينههاي مختلف علم و عمل بوده و هست . عرفا، حكما، زهاد، متكلمان، فقها و حكام با ايمان و متعهد، همه و همه - خواه از پيروان تشيع و خواه از برادران و خواهران اهل تسنن - از اين لايزال استمداد جسته و ميجويند . گفتگوي ما درباره مباني فكري، انساني و اجتماعي نهجالبلاغه از ديدگاهي غير از ديدگاه سنتي است، از ديدگاه سئوالات و مشكلاتي است كه دنياي امروز و جوامع بشري عصر حاضر مطرح كرده و ميكند . اهميت كلام مولا بهعنوان منبع و مرجع اين تحقيق از دو لحاظ است: يكي اينكه سخنان مولا، سخنان انتزاعي ناشي از قياسات منطقي علمي كه از انديشه و تفكر در گوشه عزلتبا پشت ميز تحرير باشد - بهگونهاي كه شيوه فيلسوفان و يا عبادت متفكران بوده و هست - نيست، بلكه سخنان آن بزرگوار از متن زندگي برخاسته و نتيجه يك برخورد زنده و مشخص با انسانها - آن هم در دورهاي پر از تلاطم و بحران - است; يعني در دوره آزمايش انسانهايي كه تحت تربيت قرآن و سنت، خود ساخته بودند و يا در طريق خودسازي قدم ميزدند، و يا لااقل خود را اينگونه وانمود ميكردند و در عين حال در برابر حق و باطل، در جستجوي راه نجات از حيرت و سرگرداني بودند . ويژگي سخنان مولا
قسمت اعظم نهجالبلاغه از انسان گفتگو ميكند; از انساني كه منبع تضادها و تناقضات است: يعني از آن انساني كه محكوم دو قطب متضاد «ايمان» و «خدا» و «شيطان» بوده و مسئول ساختن سرنوشتخويش در حركتبه اين سو يا به آن سو ميباشد; انساني ثابت و پا برجا; و يا انساني متلون و مغير; انساني مستغرق در اداره ربوبي; يا انساني متوغل در دنيا و دوري و مهجوري; انساني مظهر تجليات الهي; و يا انساني محكوم رهنمود فتنه و فساد شيطاني، و سرانجام از انساني كه بر سر دو راهي قرار گرفته; يكي راه تسليم بلاشرط در مقابل حق و حقيقتي كه بهصورت وحي محمدي تجلي كرده است و ديگري راه زنده كردن عادات و قالبهاي ادوار جاهلي; قالبهاي زندگي فردي و اجتماعي آن . مولا علي (ع) با اين پديدهها برخورد ميكند و در اين برخوردها چون شمع فروزاني اطراف خويش را روشن ميسازد، ولي خود از غصه و درد و رنج ميسوزد: «خود ميسوزد تا سوختنش چراغ هدايت ديگران گردد» و اين خاصيتي است ويژه مولا و سخنان او سلام الله عليه . باري، اهميت كلام علي (ع) بهعنوان مرجع و منبع تحقيق، يكي از اين جهت است كه گفته شد و ديگري از آنكه سخنان مولا شارح كلام الله است و شارح قرآن و دقايق و اسرار آن و از اين رو روشن نمودن مباني فكري، انساني و اجتماعي نهجالبلاغه در حقيقت روشن نمودن اين پديدهها از ديد وحي محمدي (ص) است .
زمينه بحث
بعد از اين اشارات كلي، براي ورود به بحث مورد نظر، بايد قبلا توضيح مختصري داده شود: جوامع انساني، كلا از جوامع ابرقدرتها گرفته تا ضعيفترين آنها، با هر ايده و سياستي كه دارا باشند، در حال حاضر دچار يكي از بحرانيترين دورههاي تاريخ بشري هستند . اين بحران، بهطور آني و يكروزه بهوجود نيامده، بلكه عوامل تاريخي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اعتقادي در مسير تحولات اين جوامع، اين بحران عالمگير پر از تضاد را بوجود آورده است . در جريان پيدايش اين بحران، اسلام تا قبل از انقلاب اسلامي ايران وضع ديگري داشت و بعد از آن موضع ديگري پيدا كرد . تا قبل از انقلاب اسلامي ايران، اسلام بهعنوان عاملي از عوامل و عنصري از عناصر در كنار و در حاشيه مسير تحولات جهاني در نظر گرفته ميشد، آن هم نه در سطح جهاني، بلكه بيشتر محدود به چهارچوب دنياي اسلام . بعد از انقلاب اسلامي ايران، موقعيت اسلام در جهان تغيير يافت: اسلام از حاشيه به متن آمد و از كنار مسير جريانات جدا شده، در مركز و بطن تحولات قرار گرفت و «اسلام بهصورت يك عامل جهاني سرنوشتساز درآمد» . انقلاب اسلامي ايران تعادل ظاهري سياست جهان را بر هم زد، تضادهاي پنهان، علني شد و آشكار گشت، دنيا را به شگفتي واداشت و مسئولان اقتصادي، سياسي و نيز بعضا مسئولان مذهبي وحشت زده دنيا را با نوعي عكس العمل رواني و بيمارگونه در مقابل اسلام قرار داد . اين عكس العمل دو نتيجه داشت: يكي به سود اسلام و يكي به زيان آن . از يكطرف توجه تمام مجامع و محافل به اسلام جلب شد: از دبستان گرفته تا مراكز دانشگاهي، فرهنگي، كليسايي، دواير دولتي و ملي . در تمام اين مراكز، اسلام موضوع روز شد و هنوز هم موضوع روز باقي مانده است، چنانكه روزي نيست كه محفل و مركزي، سخني درباره اسلام نداشته باشد و يا در روزنامهها و مجلات و وسايل ارتباط جمعي از اسلام صحبت نباشد . كتب كهنهاي كه حتي از قرنها پيش درباره اسلام نوشته شده، تجديد چاپ ميشود و تقريبا ماهي نيست كه نوشته و كتاب تازهاي درباره اسلام و مسائل اسلامي به بازار نيايد . تاكنون در تاريخ غرب، اسلام تا اين اندازه در فكر و زبان جوامع مغرب زمين (و جوامع سرزمينهاي ديگر) براي خود جا باز نكرده بود . اين خود موفقيتي استبه سود اسلام كه جوامع غير اسلامي جهان قهرا با قالب و محتواي اسلام آشنا ميشوند; بخصوص آن دسته از غربيان پير و جواني كه از ظواهر تمدن، دلزده شده و در پي عاملي معنوي و آرامش بخش ميگردند . از طرف ديگر، انقلاب اسلامي ايران عكس العمل ديگري در جهت ضربه زدن به اسلام بهدنبال خود آورده است . وحشت زدگان، از خطري كه اسلام و افكار اسلامي براي منافع اقتصادي و سياسي آنان داشت و دارد به انواع و اقسام مختلف، پنهان و آشكار، به دست دوستان نادان و دشمنان دانا، در تمام زمينهها و در سطح بين المللي، بيرحمانه و ناجوانمردانه، با اتهامات و نيز با بزرگ كردن و عمده كردن نقصها و خرده گيريهايي بحق و ناحق، اسلام و مسلمانان و بخصوص انقلاب اسلامي ايران را ميكوبند; مبادا كه آتش روح انقلابي اسلام، خرمن برنامههاي درازمدت آنان را بسوزاند، و ميسوزاند . با توجه به اين دو جنبهاي كه ميتواند به سود يا زيان اسلام تمام شود، بايد گفت كه اسلام يكي از سختترين مراحل حيات تاريخي خود را ميگذراند . گويي اسلام بر سر دو راههاي است كه به تعبيري مبالغهآميز دو راهه موت و حياتش بايد ناميد . اگر اسلام از عهده انجام رسالتخطيرش در اين بحران برآيد، تعادل به هم خورده جهان را به سود يك معنويت اساسي و بنيادي تغيير خواهد داد، چه بخواهند و چه نخواهند; وگرنه بيم آن ميرود كه وحشتزدگان از اسلام كه همچون نيروهايي نامرئي، عامل و مجري تحولات تاريخ بشري هستند، آن را براي قروني ديگر از صحنه فعل و انفعالات سرنوشتساز به عقب بزنند . اين واقعيت، وظيفه تمام مسلمانان بخصوص حاملان انقلاب اسلامي ايران را هر روز خطيرتر ميكند . انجام اين وظيفه، فقط يك راه دارد و آن «عليوار مسلمان بودن است» ، «عليوار نفي خويشتن خويش كردن» و «خويشتن خويش را براي اسلام ناديدن» . نفي خويشتن خويش - اي برادر مسئول - به مراتب از جان گذشتن سختتر است . از جان، يك مرتبه ميتوان گذشت، ولي شخص بايد بتواند از خويشتن خويش در همه لحظات و آنات حيات، چشم بپوشد و اين امري بسيار دشوار است . بحث ما، درستبر سر همين عليوار مسلمان بودن و اسلام علي (ع) براساس نهج البلاغه است; ولي از زاويه ديدي محدود و فقط در جستجوي مباني انساني و اجتماعي آن از ديدگاه سئوالات و مشكلاتي كه دنياي امروز و جوامع بشري در عصر حاضر مطرح كرده و ميكند . بحث اول: مباني فكري و علمي نهج البلاغه در ارتباط با كلام خدا
در خطبه اول كه مربوط به خلق آسمان و زمين و خلقت آدم است، كلمات مولا ناظر به بياني است كه قرآن مجيد در مورد آن موضوعها و مطالب دارد . همه ما بيان قرآن را درباره واقعه خلقت آدم و لغزش وي در مقابل وساوس شيطان و توبه او و بخشايش الهي و قدم نهادن او به عرصه زندگي شنيدهايم . (1) امام (ع) در خطبه مذكور اين واقعه را فقط بازگو نميكند، بلكه به وجهي تشريح مينمايد: امام (ع) فريب آدم توسط شيطان را چنين توضيح ميفرمايد كه: «فباع اليقين بشكه و العزيمةبوهنه و استبدل بالجذل و جلا و بالاعترار ندما .» (2) آدم يقين خود را به شك، و رسوخ و پايداري را به دو دلي بفروخت; شادي دروني را به خوف مبدل ساخت و باليدن و نازش را به پشيماني . گفتگوي ما بر سر اين اشارهاي است كه امام (ع) در اين سخن كوتاه و فشرده به منشا و مبدا دانش بشري ميفرمايد، يعني «فروختن يقين به شك» ، يعني «تقدم مرحله يقين، به مرحله شك» ، با اين سخن، يعني با اشاره به فروختن يقين به شك، مولا مراحل انديشه انسان را مشخص ميفرمايد . طبق اين گفته، مرحله نخست انديشه، مرحله يقين و مرحله ثاني بايد مرحله شك باشد و گرنه فروختن يقين به شك نميتواند تحقق يابد . با اين بيان، مبدا علم «يقين» تلقي ميشود و «شك» مولود انحراف از يقين است . اهميت اين نكته وقتي بهتر روشن ميشود كه شيوه علمي ديگري را كه از آغاز صورت و شكل گرفتن علوم بشري تا به امروز رايجبوده و هست در نظر بياوريم . علم و بهطور كلي فلسفه متكي بر آن، از شك و سئوال شروع ميشود، شك و سئوالي كه ناشي از روبرو شدن طالب علم با مطلوب غامض و پيچيده است - به تعبير يونانيان از مقابله و روبرو شدن با ( Aporia ) ، يعني آن كلمهاي كه در زبان مترجمان متون يوناني به زبان عربي با «معضل» و يا «مسئله» ترجمه شده و در بخش اصول موضوعه علوم مورد بحث قرار گرفته است - . بطور مثال فرد طالب دانش، شييء و پديدهاي را (انسان، جهان، موضوعات علوم . .). . كه براي او مجهول است مورد پرستش خود قرار ميدهد و از چيستي آن ميپرسد، از چگونگي و كيفيت آن سئوال ميكند، در تكاپوي يافتن پاسخ به آن برميآيد، از راه تجربه و از راه تحليلهاي علمي و حتي از راه حدس و تخمين، قدم به قدم، اجزا و خصوصيات آن را مشخص ميكند، تا آنكه جوابي براي سئوال خود به دست آورد . اين جواب، پايه شك و ترديد ديگري درباره امور ديگر وابسته به آن موضوع و در نتيجه مايه پاسخهاي تازه ميشود . از اين دانش، دانش ديگري به وجود آمده، تدرج دائمي - يعني وصول از پلهاي به پله ديگر كه ويژه علوم است - پديد ميآيد . به طور معمول، اين تدرج را تحول و تكامل ميگويند و نيروي عامل و پذيرنده را عقل و انديشه مينامند . در هر حال اين علوم از شك شروع ميكنند و از راه تخمين و ظن و گمان و حدس، به مراتب و درجات مختلف يقين ميرسند . ولي مولا، مبدا علم را يقين ميداند و يقين را مقدم بر شك ميداند و شك را محصول انحرافات از يقين ميشمارد و از اين راه به شيوه علمي ديگري اشاره ميفرمايد . اين علم چيست؟ و آن علم كدام است؟ قرآن، منشا يقين مقدم بر شك را تعليم الهي ميداند . اين خدا است كه به عنوان اولين معلم، به آدم به عنوان اولين متعلم بر روي زمين، دانش يقيني آموخت: [«و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم علي الملائكة فقال انبئوني باسما هولا ان كنتم صادقين قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم .» (3) آن خداوند است كه به آدم، يعني به اولين انسان، تعليم اسماء ميكند; يعني نامهايي را به او ميآموزدكه ملائكه معترض به خلقت انسان، از آن ناآگاه بودند، و ناآگاهي آنان از اين رو بود كه خدا آن اسماء را بدانان نياموخته بود . در اينجا اين سئوال پيش خواهد آمد كه آيا علم يقيني مقدم بر شك، آن علم انفعالي و غير اخلاقي نيست كه به صورت علمي تكاملناپذير در حالت وابستگي و جمود خواهد ماند؟ و آيا در چنين وضعي، انسان از نظر فكري به مهرهاي بياراده و فاقد نيروي انديشه در دست قدرتي نامرئي تبديل نميشود؟ جواب اين سوال و رابطه اين دو علم، - علم انفعالي و علم خلاق - را امام (ع) با اين عبارت مشخص ميكنند . «ثم نفخ فيها من روحه فمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها و فكر يتصرف بها، و جوارح يختدمها و ادوات يقلبها و معرفة يفرق بها بين الحق و الباطل .» (4) خداوند از روح خود در آن كالبد دميد كه انساني شد صاحب نيروهايي ذهني; نيروهايي كه به جولان و فعاليت ميپردازد و داراي قواي انديشه، قوايي كه به كمك آن در آنچه در دسترسش قرار گرفته دخل و تصرف ميكند و سرانجام وي را به نيروي معرفت، معرفتي كه حق و باطل را از هم جدا و ممتاز ميسازد، مسلح ميكند . با اين پاسخ، علمي كه مولا بر اساس قرآن مدافع آن است، يعني آن علمي كه از منشاء يقين سرچشمه گرفته، پر از فعاليت و خلاقيت و پويايي است . و در عين حال نسبتبه آن انديشه علمي ديگر، يعني علمي كه از مبدا شك برخاسته، اين امتياز را دارد كه اين خلاقيت و فعاليت، دور از عجز و ناتواني انسان، با روح خدايي دميده شده در وي و بر پايه يقين تعليم يافته از حضرت احديت و مبرا از مخاطرات و گمراهيهاست . به عبارت ديگر با شروع از مبدا يقين است كه انسان بعنوان مظهر علم الهي در روي زمين به تصرف ميپردازد . بعبارتي، سخن بر سر دو شيوه و دو سبك وصول و دستيابي بر دانشهاست . يكي سبك و شيوهاي كه در تاريخ علوم به سبك و شيوه علمي و فلسفي يوناني شهرت يافته و ديگري سبك و شيوهاي كه به اسم وحي و الهام معروف گشته و حتي ابن سينا در اشارات آن را برابر با عاليترين نوع «حدس» منطقي به حساب آورده است . سر و كار انسان دانش پژوه در مورد سبك و شيوه اول، يعني روش علمي، ابتدا با شك و با سئوال ميباشد; يعني وي با جستجويي از طريق شك و سئوال شروع ميكند و از راه جوابهايي كه بهطور نسبي قانع كنندهاند، پايه سئوالات و جوابهاي ديگر را ميريزد . ابزار علمي طرح پرسش و پاسخ در اين قلمرو علمي «منطق» است كه به وسيله «تعريف» و «قياس» منطقي طرز طراحي پرسش و يافتن پاسخ را نشان ميدهد . به مرور مجموعه پرسشها و پاسخها، دستگاه عظيم علم و دانش بشري را تشكيل ميدهد; يعني آن دستگاه عظيمي كه پيوسته پر از شك و ترديد علمي، پر از تخمين و احتمالات و ظنون علمي، پر از «نظريه و تئوري» و اظهارنظرهاي علمي (تز) بوده و خواهد بود و بالنسبه كمتر از يقين غير قابل تغيير، برخوردار ميباشد و درست در همين نكته كه احتمالات و ظنون و شك و ترديد علمي، قسمت اعظم اين دستگاه را ميسازد و هم چنين در اين نكته كه تمام آنها قابل تغيير و تحول ميباشند، سر تحرك (ديناميسم) علوم نهفته است . در مورد سبك دوم يعني روش وحي و الهام، يعني شيوهاي كه قرآن از آن ياد ميكند و مولا آن را با كلماتي موجز و فشرده ميشكافد، اولين قدم را يقين تشكيل ميدهد نه شك; يقيني كه حاصل نشده، بلكه از درون روح خدايي كه به انسان عطا گشته سرچشمه ميگيرد . انحراف از اين مبداء و قطع رابطه با اين سرچشمه و منبع، باعث ايجاد شك و ترديد ميگردد . در مقابل، يعني براي حفظ تحرك در قلمرو دانشي كه از اين راه به دست ميآيد و هم براي برخورد و اصلاح شك و ترديدهايي كه انحراف از يقين همراه ميآورد، اعضا و جوارح و نيروهايي به انسان عطا شده كه در صورت تنظيم مؤثر آن ميتوان سازمان علمي مؤثرتر و نسبتا خاليتر از حيرت و شك و سرگرداني به دست آورد . در طول تاريخ دانش بشري، غالبا اين دو شيوه با هم خلط و آميزش يافته و حتي جاي پاي شيوه دوم به نام شيوه عرفاني (موستيك، موستيسيزم) در اكتشافات علمي بزرگ انساني بوضوح و روشني باقي مانده است . نكته در اين است كه بحث فقط بر سر بيان دو شيوه علمي نيست، بلكه قرآن و كلام مولا با قشرهاي عميقتري در روح و جان انسان سر و كار دارد، با آن لايه و قشري كه علم و دانش تنها يكي از آثار بسيار آن ميباشد . جستجوي علمي و اساسي درباره چگونگي پيدايش علم قرآني انسان را به سئوال درباره آن انساني ميكشاند كه شايستگي گرفتن وحي، يعني شايستگي برقراري ربط مستقيم روح و نيروي دانش انساني با موضوع مورد پژوهش را دارا ميباشد و اين مطلبي است كه بحث دوم بايد به روشني آن كمك كند .
بحث دوم: مباني ساختمان وجودي و روحي انسان از ديدگاه نهجالبلاغه در ارتباط با قرآن
در اينجا بحث از انساني است كه شايستگي چنين مظهريت علمي را دارد . مولا در موارد مختلف، چنين انساني را با سه خصلت ويژه مشخص ميكند، يعني خصايلي كه فقط در قرآن ذكر شده و در كتب آسماني و در افكار و انديشههاي صاحبان علم و فلسفه از قديم و جديد به اين صورت جامع و بهعنوان بيان ويژگي هستي انسان از آنها استفاده نشده است . يكي از اين سه خصلت همان «روح الهي» دميده شده در انسان است كه به آن اشاره شد . ديگري اختصاص انسان به «فطرتي» است الهي كه همپاي آن «روح» قشر و لايه زيرين جان آدمي را ميسازد . در اين مورد به وضع و موقعيت انسان پس از سرپيچي از دستورات الهي اشاره ميفرمايد: «فبعث فيهم رسله وواتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته» . (5) خداوند رسل و انبياي خود را بهسوي انسانها فرستاد تا اداي عهد «فطرت الهي» را از آنها طلب بكنند; آن «فطرت الهي» كه سرشت آنها را ساخته است . به همراه و به موازات «روح» و «فطرت الهي» در انسان، «قلب» سومين خصيصه وي را تشكيل ميدهد، همان «قلبي» كه به گفته مولا: «وجابل القلوب علي فطرتها» . (6) براساس «فطرت» مبرا از پيرايه و آلايش آفريده شده است . اهميت اين سه خصلتبراي انسان و براي يقين علمي او از چگونگي «قلب» روشن ميشود . «قلبي» كه قرآن و مولا از آن صحبت ميكنند، عضو صنوبري موجود در تحت جدار سينه نيست، بلكه «قلبي» است كه بهقول خود مولا حامل مصباح بينش است; همان «قلبي» است كه قرآن بهعنوان نيرويي كه ميانديشد و ميفهمد، از آن ياد ميكند . در اينجا ما به نكته عظيمي بر ميخوريم و آن اين است كه با وجود كثرت كلماتي كه در قرآن كريم از قبيل تعقل، فهم، تفكر، تذكر و . . . وجود دارد . در هيچ جاي آن، نيروي دراكه، نيروي فهمنده و نيروي انديشه كننده بنام «عقل» نيامده است . با وجود كثرت كلماتي كه از ريشه «ع ق ل» به صورت فعل ماضي و مستقبل و غيره آمده، هر كجا صحبت از نيروي انديشه و فهم و درك است، كلمات «لب» ، «فؤاد» ، و بالاخص «قلب» به كار ميرود نه «عقل» . اين سئوال بايد روشن شود كه ربط اين سه خصيصه يعني «روح» ، «فطرت الهي» و «قلب» يا يكديگر چيست؟ و وظيفه «قلب» بصورت نيروي دانش كدامست؟ «روح» و «فطرت» ، پيوند ذاتي انسان را با خدا برقرار ميكنند و «قلب» با حركت از اين مبداء «روح» و «فطرت» ، كه منشا يقين است، عمل پژوهش، عمل انديشه، عمل فكر، عمل تصرف در محيط، عمل خلاقيت مطيع اراده الهي را انجام ميدهد; با اين تفاوت كه «عقل» كه در سبك و روش علمي و فلسفي از مبداء شك حركت ميكند، «در جستجوي جواب» است، ولي «قلبي» كه از سرچشمه يقين حركت ميكند، «پاسخگوي به سئوال» است . عقل ميپرسد تا به پاسخ برسد، ولي قلب مشاهده ميكند و پاسخ ميدهد . و اين حقيقتي است اسلامي، محمدي و علوي كه حتي تاييداتي از علوم رايج ناشي از سنت علمي غيراسلامي، دارد، يعني تاييدي از آن اكتشافات علمي كه همچون «واردات» بهعنوان جواب به سئوالهاي مطرح نشده در قلمرو ذهن مكتشف وارد ميشود و او تازه بعدا به اثبات علمي و تعقلي آن ميپردازد . (7) در هر حال، اين بيان اسلامي درباره مبناي فكر و اساس وجود انساني، معرف پيوند انسان متناهي با خداي لايتناهي، يعني پيوند «روح الهي محدود مخلوق» با روح لايتناهي خالق است . همين پيوند است كه پايه و مايه اجتماع اسلامي است و همين پيوند است كه عميقترين لايه و قشر جوامع بشري را از ديدگاه قرآن و كلام و مولا مشخص ميكند و بناهاي اجتماعاتي را كه بر اين پايه ساخته شده، يا بايد ساخته شوند، از اجتماعاتي كه براساس سبك و شيوه علمي اول بنا شده بكلي ممتاز ميسازد . در واقع، اين پديده مهمترين ثمر و نتيجهاي است كه ميتوان در حال حاضر براي يافتن راهي تازه بين شيوههاي شرق و غرب به آن رسيد . روشن نمودن اين مسئله، وظيفه سومين بحث است . بحثسوم: چگونگي بناي اجتماع اسلامي
براي توضيح اين مطلب، اول بايد ببينيم كه بناي آن اجتماعي كه اين پيوند «عبد» و «رب» و انسان و خدا پايه و اساس آن نيست، چيست؟ جوامعي كه بر پايه دانشي استوار شدهاند كه مبداء آن شك و سئوال بوده و كمكم با تكاپوي تجربي و علمي به تخمين و يقين علمي قابل تغيير رسيدهاند، خواه ناخواه همان شكل، قالب و ساختماني را به خود ميگيرند كه انديشه علمي آنها دارد; يعني همان طوري كه پديدههاي علمي آنان قدم به قدم بر روي هم پايهگذاري ميشود و بهصورت علت و معلول زنجيروار، يك خط افقي ممتد را تشكيل ميدهد، همان طور نيز اصل و اساس جامعهاي كه بر مبناي اين طرز انديشه سازمان مييابد، همين استخوانبندي را پيدا ميكند . به اين معني كه تمام پديدههاي اجتماعي از روابط فردي آن گرفته تا ظواهر حقوقي، اقتصادي، فرهنگي و علمي تماما چون سلسله زنجير از درون به هم پيوسته و از نظر تاريخي يك خط ممتد و يك سطح افقي به هم پيوستهاي را بدست ميدهد . همان طوري كه گفته شد اين طرز انديشه، بخصوص و بيش از همه جا، در فكر علمي يونان پايههاي خود را محكم نمود و به مرور، صورت منظم و منسجم پيدا كرد و در طول تاريخ با معتقدات مسيحيت، بخصوص عقيده به نجات انسانها از گناهان به توسط قرباني شدن حضرت مسيح كه چشمانداز زماني آينده و مستقبل را با خود همراه دارد، امتزاج يافته و علاوه بر پايگاه علمي اصلي خود، پايگاه حياتي و اجتماعي و انساني نيز يافت و به نام تاريخ نجات انسان از استغراق وي در گناه به صورت اصل مسلم ديني در آمد . نقطه اوج اين پديده علمي و ديني در فكر فلسفي «هگل» و صورت تاريخي مادي و اقتصادي آن در انديشه «ماركس» و در ربط با حيات موجودات زنده در نظريه «داروين» تبلور پيدا ميكند . اصطلاحات «تكامل» ، «تطور تاريخي» ، «پويايي تاريخ» و غيره كه در قلم و زبان روشنفكران غيرروحاني و روحاني، ايراني و غيرايراني، مسلمان و غيرمسلمان به چشم ميخورد و با مسرت و سرور از اين دستبه آن دست داده ميشود و حتي در بعضي از اصول قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران نيز از آن سخن به ميان ميآيد، از اينجا ناشي ميشود; يعني از سنتي علمي كه از شك شروع ميكند نه از يقين، از سنتي كه در اثر آميزش آن با عقيده ويژه به ضرورت وجود حضرت مسيح در نقطهاي از تاريخ هستي، براي تاريخ بهعنوان «حركت پيوسته حوادث» شخصيت موجودي اصيل قائل ميشود . اين انديشه تاريخي رفته رفته بدين صورت يعني به شكل يك اصل فكري، به صورت يك اصل علمي و اصل وجودي از ويژگيهاي فرهنگ غربي در آمد، بطوري كه شايد بتوان گفت كه نه مسيحيتبدون اتكا به فكر علمي تطوري مذكور ميتوانستبه چنين اصل ضرورت تاريخي برسد - همچنانكه مسيحيت در شرق به آن نرسيد - و نه علم و فكر غربي، منهاي مسيحيت، قادر ميبود كه چنين مبناي علمي تاريخي را در وسعت فعلي خود بسازد; كما اينكه همين علم و فكر غربي يوناني در فرهنگهاي ديگر، منجمله در فرهنگ اسلامي، منشا چنين اثري نشد . نتيجهاي را كه بيان اين طرز انديشه و بينش جهان براي روشن شدن موضوع مورد بحثيعني براي نشان دادن جامعه اسلامي، به دست ميدهد اين است كه اين نوع بناي اجتماعي براي استحكام و انسجام خود به هيچگونه پيوند و ربطي با عاملي خارج از خود متوسل نشده، بلكه تنها پيوند دروني تمام پديدههاي اصلي و فرعي حيات انساني را ملاك ضرورت و بقاي خود به حساب ميآورد . در مقابل، ديد و ديدگاه اسلام يعني مبناي ساختمان اجتماع اسلام، به گونه ديگر است . اساس علمي و انساني آن همانطور كه گفته شد بر پايه پيوند مستقيم انسان متناهي يعني بر پايه پيوند مستقيم «روح الهي» به صورت محدود و مخلوق آن كه در انسان منزل يافته، با مبداء لايتناهي، يعني با اراده خالق خويش و آفريدگار هستي ميباشد . با اين ترتيب است كه خالق، مبداء و مرجع تكتك روابط و پيوندهايي است كه از طرف تكتك انسانها با آن مبداء برقرار ميگردد; همچون راس و قله مخروطي كه ارتباطات بينهايتي را كه از سوي قاعده مخروط به آن سو متوجه است، در يك مركز متمركز ميكند و تازه از اين مركز سرنوشت آن ارتباطات را در سطح و قاعده مخروط مشخص مينمايد . اين عقيده كه: «ان الطرق الي الله بعدد انفاس الخلائق» . (8) تعداد راههاي مخلوقات بهسوي خدا به تعداد عدد آنهاست . بازگوي چگونگي اين ديد و ديدگاه است، يعني بازگوي اينكه پيوند مستقيم افراد با مبداء و مرجعي است كه چون ناظري آگاه، خارج از جمع انسانهايي كه سطح و قاعده مخروط را تشكيل ميدهند، پيوند تكتك آنها را از دو جهت مشخص ميكند: يكي از لحاظ بستگي آنها با مبداء واحد و ديگري از نظر ربط و پيوند آنها در سطح اجتماعي و انساني با يكديگر . بنابراين برخلاف انديشه غربي مسيحي شده، روابط انسانها در جامعهاي كه واقعا براساس اعتقاد اسلامي سازمان يافته باشد، تنها معلول سلسله علل و معاليل دروني جمع و تنها بصورت پيوند افقي ضروري تاريخي غيرقابل تغيير آنان نبوده، بلكه اين ربط دروني آنها ساخته و پرداخته ارتباط مستقيم تكتك آنها با مركزي خارج از جمع و دور از نقاط همجوار ميباشد . ويژگي بافتيك جامعه اسلامي اصيل در همين است، در ربط با مركز واحد، در ربط پيوند واحد و يكسان آنها با هم و اتكاي اين پيوند جمع بر آن اساس يگانهاي كه ناظر و حافظ فرد و جمع است .جامعهاي كه از توحيد منشا ميگيرد، در لواي توحيد خودسازي ميكند و ملاكهاي هستي و بقاي خود را در اين دو جهت وحدت، نوسازي ميكند . و اين درست همان بافتي است كه در جوامع غيراسلامي، بخصوص جوامعي با سيستمهاي بلوك معروف به بلوك شرق چپ و بلوك غرب شهرت يافته به بلوك سرمايهداري و راست وجود ندارد . سر بهوجود آمدن چنين بافتي در يك جامعه اسلامي، فقط ميتواند در آن نوع انسجام و استحكام پيوند افراد جامعه با يكديگر نهفته باشد كه پايه و اساسش را ارتباط با مبداء واحد كه نظارت و اشراف بر تكتك افراد دارد، تشكيل بدهد . چنين ارتباطي از نظر اسلامي، به اين دليل با مبداء برقرار ميگردد كه آن مبداء از روح خود به روان تكتك انسانها حيات بخشيده است «ونفخت فيه من روحي» (9) يعني از اين رو كه وي فطرت پاك الهي را در آنها جايگزين ساخته و بدينگونه از يك جهت پايه ميثاق خود را با آنها بنيان نهاده و از طرف ديگر، پيوند آنها را با يكديگر استوار ساخته است . بدين ترتيب، انسانها در عين ارتباط مستقيم خود با مركز واحد، يعني خدا، و درستبه سبب اين ارتباط، همچون نقاط بينهايت محيط دايره، هستي خود را، هم از لحاظ فردي و هم از لحاظ جمعي، مديون ارتباط با نقطه مركزي و مرهون ارتباط با نقطههاي مجاور ميباشند . هر نقطهاي بر روي محيط دايره (يا سطح و قاعده مخروط) در صورتي جزو محيط دايره (و يا سطح مخروط) و تشكيلدهنده آنست كه در ارتباط با نقاط مجاور و در ارتباط با مركز باشد . براساس اين تشبيه، هر انساني در جامعه اسلامي در ارتباط و پيوند با مبداء و براساس آن در پيوند با انسانهاي ديگري كه به نوبه خود به آن مبداء واحد، پيوستهاند، جزو جمع به حساب ميآيد . از اين بيان، ميتوان چنين استفاده كرد كه: اولا، جامعه اسلامي را سه عنصر تشكيل ميدهد: فرد، جمع و مبداء، يعني آن مبدئي كه مرجع فرد و جمع است . ثانيا انسجام چنين جامعهاي از دو راه است: از راه پيوند به مبداء و از راه پيوند با ساير افراد . به عبارت ديگر، انسجام جامعه اسلامي، همچون جامعههايي كه براساس فكر علمي يوناني آميخته با معتقدات مسيحي - جوامع غربي - يا آميخته با ايده تاريخي ناشي از اين طرز انديشه ميباشد - جوامع چپ شرقي - ، نيست . انسجام آن تنها انسجام داخلي، چون خط ممتد و زنجيروار نيست، انسجام داخلي جوامع اسلامي مرهون پيوند با مبدئي ناظر و مريد و هميشه فعال و هميشه پوياست . پويايي اين جامعه، پويايي به شيوه «هگل» و «ماركس» ، كه دو مدل براي جوامع غرب و شرقند، نميباشد; پويايي و تكامل آن به شيوه «كل يوم هو في شان» است، يعني به شيوه نوآفريني خدايي كه هر روز و هر آن، نوآفرين است . پويايي جامعه اسلامي به شركت مستقيم الهي در امور جمع است، همان طور كه مولا در نجواي بود، خالق متعال را «انت الصاحب» (10) مينامد . كلمه «صاحب» براي مشخص نمودن فعل و عمل مستقيم الهي در حيات فرد و جمع از نظر اجتماعي بسيار حائز اهميت است: خدا شريك و مصاحب و همراه فرد و جمع مسلمان است . ديگر تكامل و تطور و پويايي، امر جبري و كوركورانه به حساب نميآيد، بلكه امري ارادي با هدفي مشخص و با مسئوليت مستقيم انسانها خواهد بود . نتايج مهمي كه ميتوان از اين نگرش به جهان و انسان گرفت از جمله اين است كه: پاسخ اسلام در مقابل اساسيترين مسئلهاي كه پايه جوامع شرقي و غربي را تشكيل ميدهد، يعني اصالت فرد - در غرب - و يا اصالت جمع - در شرق كمونيست - ، پاسخي است مستقل كه نه از شرق گرفته شده و نه از غرب، و نه از خلط و آميزش آنها . هستي فرد در پيوند او با مبدئي خارج از دايره محدود و در عين حال در پيوند با جمع افرادي است كه از چنين پيوندي با مبداء خارج از جمع برخوردارند . از طرف ديگر، هستي جمع به وجود فرد و افرادي است كه داراي اين خصوصيت ويژه ميباشند . به عبارت ديگر، هستي هر فردي مبتني بر هستي ديگري و هستي هر دو در ارتباط با مبداء و مرجعي است كه به گفته مولا: «سبق في العلو فلا شيء اعلي منه، و قرب في الدنو فلا شئ اقرب منه .» (11) چنان بلندپايه كه چيزي برتر از آن نه، چنان نديم و نزديك كه چيزي نزديكتر از آن نيست . با اين بيان، بسياري از مسائل حاد اجتماعي و سياسي و اقتصادي اسلام، صورت ويژهاي به خود ميگيرد . مثلا مساله برابري و مساوات، به اين معني كه برابري و مساوات در جوامع بشري غيراسلامي در اصل بافت و ساختمان آن جوامع مندرج نيست . به اصطلاح جزو ماهوي آن را تشكيل نميدهد، بلكه بعكس نظام تكاملي و تطوري ناشي از مبداء شك به شيوه شرقي و غربي آن، با لذات و به خودي خود، موجد نابرابري است . در اين نظامها بايد تازه براي ايجاد برابري نسبي جنگيد، بايد مبارزه كرد، كمااينكه تاريخ اين جوامع چنين امري را نشان ميدهد . ولي در نظام جامعه اسلامي، امر برعكس است . براساس قرآن و كلام مولا، برابري جزو ذات و ماهيت و جزء و بافت و استخوانبندي آن نوع نظام جمعي و فردي است كه اسلام مدافع آنست; آنچه غير از اين باشد اسلامي نيست . نظام اسلامي بايد براساس يك پيوند مساوي و برابر انسان با خدا، و عبد با رب باشد . نكته مهم اينكه اين برابري از ديد اسلام، همان طور كه مولا ميفرمايد، فقط منحصر به مسلمانان و مؤمنان نيست و درباره تمام افراد به عنوان يك جامعهبشري صادق است . گواه اين امر توصيهاي است كه مولا به بيان زير درباره «رعيت» ، يعني مردم، به مالك اشتر ميفرمايد: «فانهم صنفان: اما اخ لك في الدين اونظير لك في الخلق» . (12) ارتباط تمام افراد رعيت (يعني مردمي كه در پناه حمايت مسئولي چون تو اي مالك قرار دارند و از اينرو نام «رعيت» يعني نيازمند به حمايت و رعايت گرفتهاند چه برادر تو در دين باشند و چه نباشند، با خالق به گونه و نوعي برقرار است: آنكه مسلمان است ارتباطش با خدا همچون تو در اسلام است و آنكه مسلمان نيست ربط و پيوندش با خدا همچون تو در مخلوق بودن اوست، يعني مخلوق خداي واحد بودن «تو» و «او» ، ملاك برابري است . گواه ديگر آن، دستور اعجابانگيز مولاست مبني بر اينكه: «لا تقتلوا الخوارج من بعدي فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه .» (13) مولا در رعايتبرابري و حفظ شرافت انساني تا آن حد پيش ميرود كه در مورد خوارج، يعني خوارجي كه بر حضرتش شمشير كشيدند و سرانجام او را شهيد كردند، با اين تعبير يعني با چنين امر و دستوري توصيه ميفرمايد كه خون آنها را محترم و محفوظ بشماريد . و در استدلال خود ميفرمايد كه آنان با نيتي خالص در پي حق بودهاند; نهايت در هدف به خطا رفتهاند . (14) آفرين بر اين مولا، برابر مردي كه فقط حق و تسليم شدن به حق را ملاك تمام گفتار و رفتار و كردارش قرار ميدهد، و خويشتن خويش را در مقابل كسي كه پيوند مستقيم او چون پيوند ديگران، هستي فرد و جمع را تضمين كرده، ناديده ميگيرد . نتيجه عميق و ريشهدارتري كه اختلاف اين فكر اسلامي و فكر غربي مسيحي و دگرگوني در نوع بافت و استخوانبندي جوامع مبتني بر آنها بدست ميدهد، اين واقعيت است كه ارتباط فرد و جمع با نظام حاكم بر آنها در جامعه غربي مسيحي، به گونهاي و در جامعه اسلامي، به گونه ديگري است: هنگامي كه جامعهاي از اعضايي ساخته شده باشد كه از نقطه مركزي ربط عبد و رب و پيوند انسان و خدا حركت ميكند، يعني از نقطهاي كه محتواي هستي فرد را درست ميكند و بافت جمع را ميسازد، ناگزير تمام مسائل علمي، عقيدتي، اقتصادي و حقوقي آن بر حول اين مبداء و محور دور ميزند . مقصود و مخاطب تمام اين پديدهها فرد است كه با مخاطب بودن خود، يعني با ايجاد ارتباطي كه از اين راه بين او و بين مبداء برقرار ميشود، نظام جمعي محكمي را برقرار ميكند . به عكس در جوامعي كه انسجام و هستي آنها را بايد پيوند دروني، بدون ارتباط با مبداء و مركز خارجي، تامين و تضمين كند، اولويتبا نظام است . تازه آن نظام است كه جا و مكان و موقعيت فرد و جمع را در چهارچوب خود و در قلمرو خود مشخص ميكند . نظام حاكم بر فرد و جمع است و كيفيت و نوع حاكميت نظام بر فرد و بر جمع است كه سرنوشت مساله سابقالذكر، يعني اصالت فرد يا اصالت جمع را مشخص ميكند . براي روشنتر شدن اين مساله، ميتوان از يك مثال حقوقي استمداد جست: در نظام حقوقي اسلامي، ملاك و ميزان حل مرافعات و نزاعهاي بين مردم، واقعيت عيني است . شاهد و دليل براي قاضي تا آن حد ضرورت و اساسا معني دارند كه بتوانند واقع را به دستبدهند، يعني وسيله و ابزار كشف واقع باشند، بطوري كه قاضي بتواند به چگونگي واقع، علم و يقين پيدا كند . اگر به فرض، قاضي از راه ديگري علم به واقع پيدا كرد، و در عين حال، دليل و شاهد هم برخلاف علمش ادعا نمود، نميتواند اعتباري براي آنها قائل شود . در چنين صورتي، نظام قضايي نه بر او حكومت ميكند و نه بر دو طرف نزاع، نه بر فرد و نه بر جمع; چون فرد و جمع و واقع اصالت دارند، نه نظام . ولي در جايي كه نظام قضايي حاكم باشد، شاهد و دليل از صورت وسيله بودن خارج شده، موضوعيت پيدا ميكند، يعني جزئي از نظام حاكم را تشكيل ميدهد و اصالتبه خود ميگيرد . درست است كه نظام براي حفظ حقوق واقعي است، ولي در چنين صورتي حقوق واقعي، آن حقوقي است كه نظام و اجزاي نظام قضايي بتوانند آن را مشخص كنند نه واقع و نفسالامر . در نتيجه فقط برد با كسي خواهد بود كه دليل و شاهد داشته باشد . اگرچه علم دادرس و قاضي برخلاف آن باشد . علم و يقين فرد دادرس و قاضي به اينكه حق با كسي است كه دليل و شاهدي ندارد كافي نيست، چون قاضي، خود محكوم نظامي است كه آن نظام، به موازات فرد و جمع، يك اصالت و هستي مستقل به خود دارد، اصالتي كه سرنوشت فرد و جمع را مشخص ميكند . اين بدان معني نيست كه در جامعه اسلامي اساسا نظامي وجود ندارد، بلكه نظام آن، نظامي است كه از ربط فرد و جمع و مبداء ساخته شده و نظام، ناشي از اين پيوند و محكوم اين پيوند است كه به چگونگي اين ارتباط، قابليت نرمش، تغيير و تحول خالي از جمود ميبخشد . اين دوگانگيها و فرقهاي اساسي بين جامعه اسلامي و جوامع ديگر منحصر به مسائل و نظامهاي حقوقي نيست، بلكه در تمام شئون حياتي و اجتماعي جريان داشته و اثرات خود را - تا آنجا كه رعايتشده - به جاي گذاشته و به جاي ميگذارد . مولا يكي از نمونههاي نادر آن انسانهايي است كه در ربط عميق خود با مبداء و با افراد جامعه خود، وجودش بر نظامهاي ممكن حاكم بود، چون منطق او منطق قرآن بود . از طرف ديگر منطق قرآن، منطقي است كه رعايت آن و تحقق بخشيدن به آن فقط به دست كساني ميسور است كه بتوانند عليوار مسلمان باشند و عليوار نفي خود و خواستههاي خود بنمايند . منطق قرآن، منطقي است كه متاسفانه از نظر تاريخي، قبل از آنكه دقايق آن مكشوف گردد و سنت علمي اسلامي، پايههاي خود را بر آن استوار كند، با پديدههاي سنت علمي ديگر آميخته شد و بهرهاي كه ممكن بود از صفا و پاكي آن برده شود، ميسور نگشت . در حال حاضر هم بيم آن ميرود كه اين منطق قرآني، قبل از روشن شدنش، به شيوهاي ديگر با عناصر بيگانه آميختگي تازهاي پيدا كند . اين خود مطلبي است كه در عصر ما يعني عصر جنبش نوين اسلام يكي از حياتيترين مسائل انقلاب فرهنگي جوامع اسلامي، بخصوص ايران را تشكيل ميدهد . از خداوند متعال براي صيانت و به كار بردن اين منطق قرآني استمداد ميجوييم . 1 - قرآن كريم، بقره، آيات 35 تا 37 . 2 - نهجالبلاغه، جمعي صالح، ص 43 . 3 - قرآن، بقره، آيات 31 و 32 . 4 - نهجالبلاغه، جمعي صالح، ص 42 . 5 - نهجالبلاغه، جمعي صالح، ص 43 . 6 - نهجالبلاغه، جمعي صالح، ص 100 . 7 - فلاسفه و متفكراني مثل «برتر اندراسل» كه در زمينه ارتباط و اختلاف بينش عرفاني و انديشه علمي پژوهش كردهاند، به اين واقعيت معترفند كه بينش عرفاني، منبع و سرچشمه ديگري غير از فكر علمي دارد، . . . و اين همان منبع و سرچشمه است اساس آن را «يقين مقدم برشك» ، يعني وحي و الهامي تشكيل ميدهد، كه بر پايه فطرت پاك انساني استوار است . 8 - اين معني كه بصورت اصلي از اصول عرفاني پذيرفته شده، اصالتخرد را در تكامل معنوي و ارتباط او با اهل فطرتساز، يعني با مبداء حاكم بر تمام عالم هستي نشان ميدهد . 9 - از روح خود در آن تن (آدم)، دوان دمبدم، قرآن كريم، حجر، 29 . 10 - اصل كلام مولا، «انت الصاحب في السفر» ميباشد كه در اديعه نبوي هم آمده است نهجالبلاغه، صبحي صالح، ص 46 . 11 - همان، ص 87 . 12 - همان، ص 427 . 13 - همان، ص 94، نسخه جمعي صالح «لاتقاتلوا» آمده است . 14 - اين دستورالعمل با موضوع آنحضرت در زمان حيات خود منافات ندارد . در آنموقع خوارج بودند كه بر چند مقام ولايتبه مسلمين شمشير كشيدند و مولا ميبايستي به عنوان تنها مرجع مسئول، از امت از مقام ولايتبر امت، دفاع ميكرد . لكن اين توصيه مولا هدف ديگري در بردارد . مولا ميخواهد با اين توصيه از خود سري متعصبان انتقامجو كه به بهانه نبرد و تعصب خوارج، باعث پراكندگي و متلاشي شدن استخواهند شد، جلوگيري فرمايد و در عين حال اين حقيقت را تاكيد كند كه حتي اگر اين خوارج سرپيچ عصاينگر، بر روي ايشان شمشير نميكشيدند، مولا متعرض آنان نميگشت، چون عمل خطاي آنان را ناشي از نيتي پاك، يعني جستجوي حق، تلقي ميفرموده است .