مرگ در نظر علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مرگ در نظر علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدتقی جعفری تبریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مرگ در نظر علي«عليه السلام»

مكتب تشيع ـشماره3- بهار 39

از دانشمند محترم

جناب آقاي محمدتقي جعفري تبريزي

مقدمه شامل بحث هاي:

1- مقدار رسميت بحث از مرگ در علوم و فلسفه.

2- نظري به حقيقت پديد زندگي.

3- نظري به مرگ از جنب ادراكات عمومي(مرگ مجمع نظريات متناقضه)

4- پيش از مرگ و پس از مرگ.

5- تسليتي كه اپيكور دربار «غوغاي سرانجام» به پيروانش مي داد.

6- غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ.

آن نيمه شبي كه آب حياتش دادند.

براي توضيح معادل زندگي و مرگ در نظر واقع بين علي بن ابي طالب(عليه السلام) چند نكته را به عنوان مقدمه بيان مي كنيم:

1- مقدار رسميت بحث از مرگ در علوم و فلسفه

در اين مقدمه كه عبارت است از بررسي مقدار رسميت بحث از مرگ در علوم و فلسفه ملاحظ دو قانون مختصر، در عين حال خيلي بااهميت لازم و ضروري به نظر مي رسد. يكي اينكه شناسايي هر حقيقتي براي دانشمند يا فيلسوف هنگامي به طور صحيح و كامل امكان پذير مي گردد كه مفهوم مقابل آن حقيقت نيز به طور روشن بررسي شود ، از روزگاران كهن جمل معروف «اشياء را با اضداد آنها مي توان شناخت» در تمامي معارف و ادراكات ما مورد تصديق قرار گرفته است. بلكه ميتوان گفت از جنب ابتمولوژي هر روز به استحكام علمي و فلسفي جمل مزبوره افزوده مي گردد و امروز به عنوان يكي از موارد مسلم قانون تكاپوي اضداد معرفي مي گردد. پس بنا به قانون مزبور شناسايي صحيح غائل مرگ به فهميدن حقيقت و پديد زندگي پيوستگي دارد. بلي شناسايي اجمالي به شناختن مفهوم مقابل نيازمند نيست. و ديگر اينكه: انداز رسمي بودن هر موضوع و قانوني در قلمرو فلسفه و علوم با ثبوت جزمي يا اطميناني يا احتمالي آن موضوع و قانون ارتباط دارد، هر حقيقتي كه در علوم يا فلسفه به درج نهايي اثبات برسد، آن حقيقت از رسميت كامل برخوردار است. چنانكه اگر با كمك فرض و تئوري بدون اينكه به درج نهايي اثبات برسد، روشنايي جزئي پيدا كند؛ به همان انداز مشخص برسميت جزئي شناخته مي شود. مثلاً امروز مركب بودن آب از دو عنصر اكسيژن و هيدروژن حقيقت رسمي است. بدين معني اگر كميت رسمي بودن هر حقيقتي را صد درجه قرارداد كنيم، پديد مزبور همان كميت را دارا است. ولي رابط عدم حتميت [1] ، قضي غيررسمي بوده و نسبت اثبات آن، به كميت نهايي قرارداد، پنج درجه مثلاً رسميت دارد. پس از روشن شدن اين دو مسئله مي گوييم: غائل مرگ يكي از آن پديده ها است كه به دو سبب از جنب شناسايي در قلمرو علوم و فلسفه غير رسمي بوده و به حدود صد درجه قراردادي نرسيده است:

جهت يكم ـ مجهول بودن حقيقت زندگي است كه موجب تاريكي حقيقت مرگ گشته است، براي توضيح اين جمله محتاجيم كه نظري به پديد زندگي و حقيقت آن بيندازيم:

2- نظري به حقيقت و پديد زندگي

نتيجه اي كه از بذل مساعي و تلاش هاي طاقت فرسا در قرون اخيره در ميدان هاي مختلف بيولوژي نصيب معارف بشري گشته است، متجاوز از ده نظريه در حقيقت و پديد زندگي مورد مطالع دانشمندان و در درج دوم مورد دقت فلاسفه قرار داده است، مي توان گفت هر يك از آن نظريات و بررسي ها با عينك هاي مختلفي انجام گرفته است، همه مي دانيم كه قدرت غيرقابل مقاومت قوانين مكانيكي به معناي اعم در افكار دانشمندان اقتضاء كرده است كه پديده هاي فيزيولوژي را نيز يك عده مسائل ساد ميكانيكي جلوه دهند. البته تا آنجا كه نمود نتيجه وابسته به عامل طبيعي است پيروزي، و رسميت قابل توجهي پيدا نموده است. مثلاً گفته مي شود خاصيت سلول، فلان پديده است. ماد كلوئيدي يا سريشمي چنين اقتضاء مي كند در حالت انفراد فعاليت معين و در حال اجتماع خواص ديگري دارند. روشنايي علمي ما در اين حدود قابل توجه و تا اندازه اي موضوع زندگي را از محبوس شدن در زندان خيال رهايي مي بخشد. ولي نكت بااهميت تري كه افكار بشري در جستجوي راه حل آن بسر مي برد اينست كه آيا اين مقدار روشنايي موضوع، تمامي آرمان علمي و فلسفي واقعي ما را راجع به حقيقت و پديد زندگي برمي آورد؟

و اگر چنين فرض شود امثال هنري برگسون كه از حيث عدد و قدرت فكري كمتر از امثال لوب نيستند به كدامين علت در حقيقت زندگي با فرمول هاي وسيع و طولاني فلسفه نظر نموده، گاهي هم از خستگي به شعر سرودن مي پردازند؟ تعيين مواد زندگي و فعاليت ها و چگونگي خواص آنها شبيه به تعيين مواد مخ و فعاليت ها و چگونگي خواص آنها است. بلي هيچ كس منكر نيست كه مواد مغزي عبارت از پي و اعصاب مختلف الشكل و بافت هاي دقيق است.

همچنين روشن است كه هر يك از حافظه و تخيلات و اراده و تفكر مراكز مادي معيني دارند، با همه اين روشنايي ها دستگاه روانشناسي را نمي توان به اجبار با قوانين مكانيكي فيزيولوژي تفسير و تشريح نمود. بلي ماد زندگي فرضاً همان ماد كلوئيد و يا سريشمي است وليكن غريز توالد و تناسل و انفعالات عاطفي و ده ها امثال اين معاني را در مواد مزبوره چگونه تشريح كنيم؟ بلي؛ مركز حافظه را مخ مي دانيم؛ ولي هزاران حوادث ضد و نقيض را كه در طول زندگي، در يك مركز مادي اجتماع مي كنند، نمي توان با قوانين فيزيولوژي و شناسايي هاي عضوي تفسير نمود و نمي توان گفت: دانشمندان فيزيولوژي از اين نكته غفلت ورزيده اند آنان نيز مانند علماء پسيكولوژي اين حقيقت را دريافته اند كه:

مواد محسوس زندگي از قبيل سلول ها محصولات غيرمادي ايجاد مي كنند، ولي آنان با جمل معروف «خواص زندگي كيفيت هايي است كه از كيمت ها ايجاد مي گردد» آسوده و با فراغت بال قناعت مي ورزند، ما هم ترديدي نداريم در اينكه: در آن عصر كه اين جمله از فرمول وسيع فلسفه بفورمول دقيق رياضي و فيزيكي مبدل گردد، معماي زندگي حل وفصل خواهد شد، متأسفانه تاكنون اين جمله را اگرچه در كتاب هاي فيزيولوژي مي نويسند؛ با اين حال هنوز معناي فلسفي را دربر دارد. و بهر حال اگر بخواهيم مثالي براي اين مسئل بغرنج بيان كنيم، بايد قطعات منظره اي را به ياد آوريم كه اجزاء آن قطعات مركب از حقايق مادي است، از قبيل رودخانه و درختان سرسبز و چمنزار شاداب و غيره، ولي اجتماع اين قطعات قابل كميت، كيفيت خوش آيندي را ايجاب مي كند و آن كيفيت و چگونگي قابل سنجش هاي كمّي نبوده و با قوانين مادي قابل توضيح نيست.

بلي تفاوت ميان تبديل كميت به كيفيت ـ در مثالي كه گفتيم ـ با زندگي در اين است كه عمد كيفيت در منظر مزبور مربوط به احساس ما بوده درصورتي كه در حقيقت زندگي با قطع نظر از انعكاس در احساس ما پديده اي به نفسه به عنوان كيفيت، واقعيت خارجي دارد. يعني در موجود زنده تمايل به بقا و توليدمثل و عاطفه و احساس و اراده در زنده هاي عليا مانند انسان، تجسم و حس زيباشناسي و تفكر و اختيار، كيفيت هايي هستند كه واقعيت خارجي دارند، با درنظرگرفتن مضامين جملات گذشته و تصديق اينكه مواد زندگي حقايقي هستند كه پديده هاي غيرقابل كميت نتيجه مي دهند نظري علماء بيولوژي و بالخصوص دانشمندان فيزيولوژي و زئولوژي كه مي گويند:

حدود بحث از حوادث زندگي عبور ننموده و فقط در تشريح وقايع محسوسه متوقف مي گردد، ثابت گشته و راجع به حقيقت و فلسف عالي زندگي بيانات علمي و فلسفي ما كوتاه مي گردد، با اينكه فعلاً در نصف دوم قرن بيستم زندگي مي كنيم، موقعي كه شعراي فيلسوف منش گذشته را بياد مي آوريم، مي بينيم هنوز از مقدمات اولي زندگي عبور نكرده ايم؛ ابوالعلا مي گويد:

الذي حارت البري فيه حيوان مستحدث من جماد

آنچه كه مردم دربار آن در حيرتند زندگاني است كه از جماد توليد مي گردد. جهت دوم ـ فرض كنيم: حقيقت زندگي را فهميديم، و هيچ گونه نكت تاريكي در آن حقيقت باقي نماند، در نتيجه مرگ را نيز شناخته و با فرمول ساد رياضي گفتيم: مرگ يعني منهاي زندگي ولي در آنموقع با مسئل حيرت آميز از مرگ روبه رو گشته، از اسرار و غائل پس از مرگ سؤال خواهيم كرد. توضيح اين جمله به تفصيلي نيازمند است كه در صفحات آينده متذكر خواهيم گشت.

نظري به مرگ از جنب ادراكات عمومي

3- مرگ مجمع نظريات متناقضه

متفكري را سراغ نداريم كه هنگام مطالع نظريات متناقضه دربار مرگ، مانند تماشاي منظر خود مرگ بهت زده و دچار وحشت نگردد. تقريباً هم مي توان گفت تا اندازه اي حق به جانب آنهاست، زيرا كيست كه از تصور شرمندگي شگفت آور زندگي با طراوت در مقابل قياف هولناك مرگ ادراكات متعارف خود را از دست ندهد؟! چنانكه در گذشته اشاره كرديم، دانايان جهان گاهي از تفسير حقيقت مرگ از روي قوانين فيزيولوژي ناتوان گشته، بفورمول بندي بي سروته فلسفه مي پردازند. بديهي است كه فورمول هاي بآن پهناوري نيز از برآوردن آرمان حس كنجكاو آنها برنيامده، اين دفعه با قيافه پردازي ها و شعرهاي خوش آهنگ حل معما را به عهده مي گيرند.

اين قانون عمومي است: هر موضوع علمي و فلسفي هنگامي كه از دسترس حواس و منطق عقل بركنار بوده باشد؛ در اين صورت هر كسي به مقتضاي تفكرات خود صورت گري هاي حدسي و تخميني خواهدنمود. تاكنون هيچ يك از فرزندان آدم پس از عبور از جنگل سحرآميز مرگ با طرق متعارفه بازگشت ننموده است، تا حقيقت را آنچنانكه مشاهده نموده است با زبان معمولي تشريح كند؛ به همين جهت است كه اين حقيقت مرموز در نظر كساني كه زندگي را آخرين منزل مي دانند با قياف بسيار زشت و هولناك جلوه نموده و بالعكس اشخاصي كه به حقيقت زندگي آشنا و علل و نتايج آن را دقيقاً مطالعه نموده اند، مرگ در نظر آنها گذرگاهي است و يا مرگ اول فصل دروكردن محصولي است كه در مزرع زندگي تخم آن را پاشيده و با تحمل و تلاش هاي طاقت فرسا در تربيت آن كوشيده اند. براي اينگونه اشخاص مرگ با صورت زيبا و دلارامي تجلي مي كند و مطابق همين منطق روشن اقامتگاه پس از مرگ يا زير خاك تيره براي دست اول، يعني براي آنان كه مرگ را پايان زندگي مي دانند، مانند سيه چالي است كه با تازيان آتشين بسوي آن رهسپار گشته اند، و بالعكس براي گروه دوم آن خاك تيره در صورت خوابگاه پرجلال و آرامش باعظمتي خودنمايي مي كند.

اين جملات حقايقي است كه عموم افكار كوچك و بزرگ با وجدان و فطرت بي آلايش ادراك مي كنند، اختيار با من و شما است كه آن را در جملات فلسفي و اخلاقي بگنجانيم و يا در قافيه هاي شعري. از آنجا كه صحبت از مرگ حالت انكساري در روح ايجاد مي كند، لذا براي جبران اين شكستگي ميتوان جملات مزبوره را در صورت شعر مطالعه نمود. رومي مي گويد:




  • مرگ هر يك از پسر همرنگ او است
    اي كـه مي تـرسي ز مـرگ انـدر فرار
    روي زشت تست ني رخسـار مـرگ
    گـر بـه خاري خسته اي خود كِشتـه اي
    ور حــريـر و قـزدري خـود رشـتـه اي



  • پيش دشمن دشمن و بر دوست دوست
    آن ز خود ترسـاني اي جـان هـوش دار
    جـان تو همچـون درخت و مرگ برگ
    ور حــريـر و قـزدري خـود رشـتـه اي
    ور حــريـر و قـزدري خـود رشـتـه اي



يا چنانكه آن ديگري گفته است:

چنان زي كه چون هنگام فرا خواند نت براي شركت در جمع فزون از كاروانياني رسد كه روي بجانب قلمرو مرموز دارند، تا در آنجا هر يك در اطاق خاص خود در منزلگه خاموش مرگ بار اندازند و خانه گيرند، تو همچون آن بنده نباشي كه با تازيانه روانه سيه چالش مي كنند، بلكه آنكس باشي كه با قدمهاي استوار و با قوت دل به جانب اقامتگاه جاوداني خويش ميرود، تا در آنجا روپوش خود را بر بستر خاك بگستراند و آنگاه بزير آن رود و ديده براي خوابي پر رؤيا و دلپذير برهم نهد، و در آن منزلگاه باعظمت انتظار ملاقات نهايي روز واپسين را بكشد.

4- پيش از مرگ و پس از مرگ

موريس مترلينگ و عد ديگر از متفكرين، با اشتياق زيادي براي تصوير حقيقت مرگ قلم بر دست گرفته و صفحات زيادي را اشغال نموده اند، متأسفانه مطالعه كنندگان در هيچ يك از آن صفحات دربار تشريح حقيقت خود مرگ چيز قابل توجهي نديده اند، بلكه هرچه كه از تفكرات آن نويسندگان ترشح كرده است، مربوط به پيش از مرگ و پس از مرگ بوده است. اگر مرگ را به دالان و پيش از مرگ را به كوچه و پس از مرگ را به حيات تشبيه كنيم، متفكرين مزبور بدون عبور از دالان از كوچه به حيات طفره زده اند، آري هر كس عنقا نديده است صورت عنقا را مطابق فكر خود خواهد كشيد.

ما نمي گوييم دو مسئل پيش از مرگ و پس از مرگ اهميتي ندارد، بلكه بالعكس هر دو موضوع فوق العاده جالب توجّه است و چنانكه خواهيم گفت اسرار پس از مرگ يقيناً مهمتر از خود مرگ است، ما ميگوييم: متفكرين با اينكه ادعاي تشريح مرگ نموده اند ولي از عهد اثبات آن برنيامده اند، اكنون ارزش علمي و فلسفي آن جمل مختصر كه يگانه پيروز بر زندگي و مرگ فرموده است آشكار مي گردد(نهج البلاغه با توضيح محمد عبده ج 2 ص 45).

«روزگاري از حقيقت مرگ تفتيش و بررسي نمودم، مشيّت خداوندي آن را پنهان داشته است، دورباد تفكرات از شناسايي آن؛ مرگ از معلومات مخفي و مخزون است»

5- تسليتي كه اپيكور دربار غوغاي سرانجام به پيروانش مي داد

اپيكور و اپيكوريان ديروز و امروز مانند آن مشاطه كه عروس را براي داماد تزيين مي كنند و خود از آن محرومند براي مرگ خط و خال زيبايي مي كشند، و اولاد آدم را از واهمه و هراس آخرين ساعت زندگي آسوده خاطر ميسازند.

اپيكور چنين مي گفت: چرا از مرگ ميترسيد؟

ترس از مرگ كودكانه است، زيرا تا احساس است مرگ نيست و تا مرگ فرا رسد احساسي در كار نيست. اپيكور با اين يك مصرع شعر در عبارت فلسفه كه باحتمال قوي براي بازكردن راه فرار احساس تكليف و شكنجه انجام وظيفه سروده است آوازخواني آن كودك را به ياد ميآورد كه در شب تاريك سرانگشت هاي خود را با فشار زياد به گوش خود نهاده و نفس زنان ميدود و ميخواند و شايد هم تصادفاً اين شعر را بخواند.




  • منم آن پيل دمان و منم آن شير يله
    نام من بهرام گور و كنيتم بوجبله



  • نام من بهرام گور و كنيتم بوجبله
    نام من بهرام گور و كنيتم بوجبله



يا اگر بخواهيم مقداري جدي تر صحبت كنيم: مثال روشن تري را از نظر مي گذرانيم، و مي گوييم: عبارت مزبوره اپيكور شبيه به خوش گذراني هاي و بازي هاي كودكانه اي است كه پنجاه و شصت ساله هاي امروزي ما چه در غرب و چه در شرق انجام مي دهند، در حالي كه آن خوش گذراني ها و رقص هاي كودكانه مطابق مقتضاي طبيعي آنان نبوده و تنها براي تأخير انداختن خزان پيري است، اگرچه براي چند روز محدود بوده باشد، اين ساختگي گاهي به طوري سرد و غيرمناسب است كه خود آنان هم گاهي در موقع توجه به واقعيت شرمنده و سرافكنده مي گردند. من نمي دانم شايد انساني پيدا شود و معماي سرانجام و غائل پس از مرگ را بدون نظر به زندگي با آن جمل كوتاه اپيكور خاتمه دهد. ولي اگر چنين انساني در تاريخ پيدا مي گشت عبارت اپيكور از فلسفه گويي به يك فورمول آزمايش شده تبديل مي يافت، و قلم هاي نويسندگان مرگ را با صورت ديگري نشان مي دادند، آنچه كه با اندك تأمل در وضع اپيكور مي توان فهميد اينست كه: اپيكور فيلسوف با آسودگي خاطر درحال گردش در باغ هنگامي كه طبيعت زندگي از درخت و گل و حيوان و انسان به روي او لبخند ميزد و در حالي كه گوش و زبان و قلب و مخ و جگر و حافظه و اراد اپيكور مشغول انجام وظيف خود بودند، ناگهان شعر مزبور كه از قبيل: آنچه در چشم مي رود خوابست و آنچه در جوي مي رود آبست، از قريحه اش تراوش نموده و اسرار آميزترين معماي معلومات بشري را حل و فصل كرد.

آيا شما عاقلي سراغ داريد كه بگويد: احساس با مرگ جمع مي شود؟ كدامين داراي شعور است كه بگويد: حركت با سكون جمع مي شود، تا ما در ردّ اين جمل سفاهت آميز بگوييم: نه خير. حركت با سكون جمع نمي شود.

ولي از آن طرف نام اپيكور جزء فلاسفه به شمار مي رود. نمي توان باور كرد كه اين جمل توضيح واضحات را بدون علت و غرض بزرگي گفته است. پس از تأمل زيادي در روش فلسفي اپيكور و اپيكوريان اين حقيقت به نظر مي رسد كه: اپيكور هم به نوبت خود مانند ديگران از تماشاي دورنماي جهان پهناور مطلقي كه از شكاف هاي ديوار مرگ به همگان چشمك مي زند نگران و در شكنجه بوده است.

(آري كدامين شيردل نيرومند است كه در مقابل چشمك هاي آن طرف ديوار به زانو ننشيند؟ آن كدامين قويدل است كه با تصور گسيختن تاروپود زندگي در ظاهر؛ و احتمال ادام آن پس از عبور از دهليز مرگ، به طپش دل گرفتار نگردد) از آن طرف چاره جويي و راهنمايي در مقابل اين منظر هولناك منحصر به دو راه بوده است:

1- تأمين عاقلانه اي كه تمامي مليّون جهان بشري با پيروي از پيشوايان مافوق الطبيعه(انبياء) انتخاب نموده اند.

2- نديده گرفتن آن منظره، و در هنگام يادآوري و تفكر در مرگ و پس از مرگ كه با نيش هاي مخصوص به خود مشاعر هر متفكري را شكنجه مي دهد، با امثال جملات مزبوره تسليت دادن.

اپيكور راه دوم را انتخاب مي كند و تأمين روز واپسين را ضروري نمي داند. شيرين تر از توضيح واضحات اپيكور جمل بعضي از فيلسوف مآب ها است كه مي گويد:

چرا در فهم حقيقت مرگ مغز خودتان را آزار مي دهيد؟ من تمامي اسرار را با يك جمل مختصر تشريح مي كنم: زندگي اتصال روح است به بدن. مرگ انفصال روح است از بدن.

گويي اين معني هم منكري داشت، و اگر اين جمل مزاح آميز به داد اين معما نمي رسيد، تمامي اولاد آدم در فكر روز واپسين خود انتحار مي كردند، در مقابل اين گونه دعاوي كافي است كه گفته شود:

به طور عموم در مسئله تحليل مرگ در اولين مرحله بايد حقيقت زندگي و روح را دريافت كه در گردبادهاي اصطلاحات پيچيده شده است. به هر حال خواه اولاد آدم جدي تلقي كند يا به شوخي حمل كند دو مسئل بسيار با اهميت در معماي سرانجام ادراكات و مشاعر، زندگان را به خود مشغول نموده است:

1- غوغاي مرگ

2- غائل پس از مرگ

6- غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ

1- عضوي كه از پديد زندگي بهره مند است، آخرين تلاش را براي حفظ زندگي انجام خواهد داد، زخم و جراحت و بيماري اگرچه براي اندك مدتي هم بوده باشد با خواسته هاي زندگي موافقت ندارد، لذا در موقع كشمكش عضو زنده اي با زخم و جراحت و بيماري روح يا «من» يا «تشكيلات مخصوص اعصاب» در اذيت و آزار است و آن عضو براي تمامي ساختمان زندگي واسط احساس الم مي شود، تا آنجا كه گاهي بيمار آرزوي مرگ كرده درصدد انتحار برمي آيد. اكنون اين سؤال به ما متوجه است كه: آيا هنگامي كه مرگ با تمامي اعضاء ظاهري و باطني بازي مي كند و يك يك تاروپود زندگي گسيخته مي شود شكنجه و زحمتي وجود ندارد؟

بعض ديگر از نويسندگان گذشته و معاصر مي گويد: درست است كه در حال جان كنش حركت با سكون گلاويز گشته و بدون شك تبدل حركت به سكون، درد و رنج كلي را ايجاب مي كند، ولي مدت آن درد و رنج اندك بوده و به ساعت و دقيقه هاي معيني محدود است. من اين جمله را از اپيكور نديده ام، ولي بي جا نيست كه براي تكميل جمل اپيكور گفته شود: به نظر مي رسد اين خوش گماني هم در نيتجه عدم تفكر ايجاد مي گردد، اين ساده لوح گمان كرده است ادراكات و مشاعر آن كس كه گريبان زندگيش در پنج نيرومند مرگ گرفتار است مانند ادراكات آن فيلسوف و يا غير فيلسوف از مردم متعارف است كه در ساعات خوش گذراني با دل آسوده براي دقيقه و ساعت و روز و ماه مفهوم مشخصي معين مي كند، بديهي است كه واقع از اين قرار نيست. زيرا هنگامي كه ادراكات و قواي حساس انسان در اثر به پايان رسيدن زندگي مختل مي گردد، دقيقه و ساعت و غيره از محدوديت هاي اندازه گيري زندگان خارج شده، مقدار زمان كشش غيرمتناهي به خود مي گيرد، بلي من و شما كه از دور به منظر طوفاني مرگ تماشا مي كنيم چنين گمان مي كنيم كه: به فاصل ده دقيقه يا يك ساعت آن شخص مرده از دالان مرگ عبور نمود.

آنچه كه امروزها عد زيادي از علماء فيزيولوژي مي گويند بي ارتباط به اين گفتار نيست:

در حال جان كنش جنبش و لرزش هاي مخصوصي توأم با مقداري الكتريسيته در اعصاب دماغي ايجاد مي گردد، در آن حالت نوسانات مختلفي در مغز ديده مي شود كه كاشف از بروز دادن حافظه، حوادثي راست كه انسان در طول زندگي داراي آنها بوده است.

ظن قوي مي رود، جمل طلايي علي بن ابيطالب(عليه السلام) هم به همين معني اشاره كند:

«شخص در حال جان كنش به آن چيزهايي كه عمر خود را با آنها سپري نموده و روزگار خود را به پايان رسانيده است توجه مي كند) [2] .

اجتماع صدها هزار از حوادث در چند دقيقه با اندازه گيري هاي متعارف ابداً سازش ندارد، اين بود مسئل اول كه افكار بشر را جلب نموده است (غوغاي مرگ).

2- غائل پس از مرگ. تمامي افراد بشر، كم و بيش بدون استثناء از نظر خود مي گذرانند كه آيا حقيقتاً اين زندگي با طراوات به خاموشي و سكون وحشت بار مبدل خواهد گشت؟

اين خاموشي تا بي نهايت ممتد است؟

يا چنانكه اين زندگي با طراوت پس از خاموشي مطلقي ايجاد شده است، پس از وداع اين زندگي نيز دوباره جاوداني شروع مي گردد؟ بلي.

يا سبو يا خم مي يا قدح باده كنند يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود

با اينكه خاموشي بي نهايت در كار نيست، چه منظر شاعرانه و بهت آوري دارد؟! آري خاكدان سياه تماشاگه شگفت آوري است، تشخيصات به طوري محو و نابود مي گردد كه قلب عادلان سقراط را مخ بي باك چنگيز و نرون خونخوار و استخوان جمجم جمشيد و اسكندر و كيكاوس را با دندان يكفرد خاركن و زحمتكش مي توان در يك مشت خاك مطالعه نمود، انسان زنده با چشمان خمار و عارض گلگون و اعضاء لطيف در حالي كه از تمامي لذائذ دنيا برخوردار است؛ حتي ميليون ها نفر را هم در زير فرمان خود دارد، چگونه تصور مي كند كه ممكن است روزي فرا رسد و همين خورشيد و ماه و ستارگان بدون كوچكترين اعتنا و مانند هميشه به حركت و نورافشاني خود مشغول باشند، چشمان خمار و عارض گلگون و اعضاء لطيفش به يك مشت خاك تيره مبدل گشته يا به صورت صخر استواري درآيد.

و خار مغيلاني ريشه هاي خود را در درونش بگستراند و در كالبدش فرو برد، سپس با گاوه آهن روستا بچ زحمت كشي درهم نوردد. گياهان و خارهاي زهرآگين آن جمجم پرباد را كه با خاك تيره پر شده است، براي خود محل روئيدن فرض نموده و منظر رقّت باري براي تماشاكنندگان و در عين حال براي كرم و مور و مار دخمه هاي زير خاك، سايبان و تفريح گاهي ايجادكند. شبانگاه اقيانوس لاجوردين با دلسوزي مخصوصي چند قطر اشك نثار آن كاس سر نمايد كه شايد شعله هاي هزاران سال آن را خاموش نمايد.

يقين است كه سرنوشت آن عاشق زندگي در همين جا خاتمه نمي يابد. زيرا آن روستابچ زحمتكش براي مزرع محقر خود يك نفر پاسبان مجاني جستجو مي كند، لذا محتويات آن جمجم حيرت انگيز را با بي رحمي تمام خالي مي كند، و چوب خشكيده اي از سوراخ دماغ يا چشم يا گوش فروبرده، در حالي كه مانند آتش گردان دردستش مي گرداند به عنوان پاسبان بدون مزد در مزرع خود نصب مي كند. اكنون موقع آن رسيده است كه آن كاس سر پرحوادث دو كار انجام دهد، يكي اينكه: پاسباني مزرعه را انجام دهد. دوم تماشايي به آن فضاي پهناور كند كه با ستارگان شاهد حوادث روزگاران كهن بوده است.

اينست مسافرت با منظره اي كه تمامي افراد انساني با قطار سوت زنان زمان به سوي آن رهسپارند. مركب بادپاي زمان در خلال تمامي اعصار و قرون، فرزندان آدم را از جوانان سبز خط تا آنانكه در زير سنگين بار سال ها پشت خم كرده اند، از ساده لوحان تا صاحب نظران، از بينوايان تا نيرومندان، از مردم عامي تا فلاسفه و دانشمندان و ابنياء يكايك حمل نموده و در زير خاك تيره به منزلگاه جاوداني خود مي رساند.

به قول بريافت تا در دنبال آنان نوبت آنها فرا رسد كه حتي ديده به روي اين جهان نگشوده اند.

اگر فرزندان آدم يقين داشتند كه قضي سرانجام و سرنوشت آنها در همين جا خاتمه مي يابد، چندان اسباب نگراني و ناراحتي ايجاد نمي كردند، زيرا با اينكه همگان به طور قطع منظره هاي مزبور را در آيند خود مي بينند و مي گويند:

يــدفـن بعضنــا بعضـاً فيـمشـي او اخــرنـا عـلـي هــام الاوال

(بعض از ما بعض ديگر را به خاك مي سپارد و آيندگان ما روي جمجم گذشتگان حركت مي كنند.)

از تن چو برفت جان پاك من و تو خشتي دو نهن بر مغاك من و تو

و آنگـاه براي خشت و گور دگران در كالبـدي كشند خاك من و تـو

با اين حال در مقابل دو سؤال زانوي تسليم به زمين مي زند و اظهار ناتواني مي كند: يكي اينكه با هزاران تسليت هاي منكرين ماوراء مرگ، چرا از گسيخته شدن تاروپود زندگي مي ترسند؟

دوم. آيا كدامين دليل قطعي شما را به محاصره شدن از ابتداي حالت جنيني تا گردن هراس انگيز مرگ راهنمايي كرده است؟

اگر چنين دليل داشتيد چرا به هم افراد انساني تسليم نكرديد تا همگان مانند شما از آرامش برخوردار گشته و هيچ گونه نگراني دربار روز واپسين نداشته باشند؟

چه اندازه به جا بود كه روزي كه بعضي از متفكرين با تسليت موقت، آن هم محدود به هنگام بحث و مذاكر فسلفي به گمان خود؛ مردم را از انديش در وخامت غوغاي مرگ و غائل ماوراء مرگ بازمي داشتند به خود مي آمدند، دقيق تر و مفيدتر فكر مي كردند و راه تأمين عاقلانه را در زير پاي فرزندان آدم هموار مي نمودند.

مرگ در نظر علي

پس از اين چند مقدمه چگونگي مساوي بودن زندگي و مرگ را در نظر عاقبت بين عي(عليه السلام) مي توان دريافت.

بلكه اگر اندك تأملي در مفهوم زندگي علي(عليه السلام) بنماييم؛ شايد لذت خوش آمد گفتن علي(عليه السلام) را به مرگ كه در هنگام زدن حلقه بدرجانش فرمود دريابيم.

اكنون جملات حيرت آور يگانه قهرمان زندگي و مرگ را مطالعه كنيد:

1- سوگند به يزدان پاك هيچ گونه پروايي ندارم، من به طرف مرگ حركت كنم يا مرگ به من وارد شود.

2- سوگند به معبود يگانه مرگ چيز تازه اي كه ناگوار باشد به من نشان نداده است.

3- قسم به خداوند بزرگ، فرزند ابيطالب به مرگ مأنوس تر است از كودك شيرخوار به پستان مادر.

4- هنگام اصابت زخم جان كاه كه رشت زندگي اش را از هم مي گسيخت فرمود: به خداي كعبه خلاص شدم، مي گويد: پروايي ندارم من به طرف مرگ حركت كنم يا مرگ به من وارد شود. آري براي آن تابلويي كه بي اختيار زير دست نقاش زبردست قرار گرفته است فرقي ندارد كه قلم را به سوي آن ببرد يا آن را به سوي قلم، آن نمون تمام عيار پيشوايان توحيد كه خود را مانند تابلوي بي اختيار زير دست نقاش زندگي و مرگ تسليم نموده بود. هيچ گونه فرقي نداشت كه قلم مرگ به سوي او حركت كند يا او به سوي قلم مرگ. آري علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

مي گويد: مرگ به من چيز تازه اي نشان نداده است.

البته چنانكه در گذشته اشاره نموديم، براي كسي كه حقيقت زندگي با لوازم و خواصش روشن گشته و هيچگونه نقط مجهولي ندارد. مرگ كدامين تازه را به چنين شخصي نشان خواهد داد.

از قوانين عمومي كه در تمامي شناسايي هاي بشري مورد تصديق همگان قرار گرفته اين است كه با شناسايي حقيقي يكي از دو حقيقت متقابل، دومي را نيز مي توان شناخت، بلكه اگر بخواهيم معرفي يكي از آن دو را به نهايت درج خود برسانيم، بدون شك بايد دومي را به طور كامل بشناسيم.

تأمل در تمامي دوران زندگي علي(عليه السلام) به طور همه جانبه و بدون غرض بزرگترين دليل بر ادعاي اوست.

هزاران نظر انتقاد و عيب جويي از علي(عليه السلام) چه در زندگي پيش از خلافت او چه پس از خلافت او، بلكه در قرن هاي طولاني كه رياست پرستان و جانوران انسان نما براي پوشاندن عيوب و رسوايي هاي خود انجام مي دادند، نتوانستند از روي مدرك صحيح اثبا كنند كه علي(عليه السلام) در فلان مورد فردي يا اجتماعي قدمي برداشته است كه مطابق هواي نفس بوده يا لااقل اشتباه نموده است.

كيست كه بتواند منصبي به اين عظمت را در جهاني كه سرتا پا كنجكاو بوده است به استحقاق حائز شود؟ آيا مي توان گفت علي(عليه السلام) زندگي را نفهميده بود.

بلي او زندگي را فهميده بود كه كوچكترين هراسي از مرگ نداشت. مي توان اين حقيقت را به طور ديگري كه ادراكات و مشعر ما اقتضا مي كند بيان نمود:

آن شخص كه در محيط مستان هشيار است. آن كس كه در ميان خودپرستان و فردپرستان در فكر اجتماع است، مردي كه مي داند بهر مالي و تشخص هر فرد از افراد اجتماع مربوط به كار و ايجاد نتيجه است. آن بيدار در محيطي كه تنازع در بقا و پامال نمودن ضعيف، مبادي و اصول انسانيت را از آنها سلب نموده است. آيا چنين مرد بيدار در چنان اجتماع نفرت انگيز هر روز و شب مرگ را احساس نمي كند اينست كه: علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

باز مي گويد: فرزند ابيطالب به مرگ مأنوس تر است از كودك شيرخوار به پستان مادر.

كمتر ادعايي ديده مي شود كه مانند اين ادعا مقرون با دليل بلكه با يك بيان ذوقي دليلش جلوتر از ادعا در ذهن شنونده جاگير گردد. تاريخ بشر با هزاران مجسمه ها و بت هاي دروغين كه مي سازد و به خود آدميان تحويل مي دهد. تاريخ ننگ آور با هزاران حق كشي ها و جنجال بي اساس نتوانسته است دوستي حقيقي نور ديد ابراهيم خليل(عليه السلام) را با يزدان پاك انكار كند.

نزديك به هزار و چهارصد سال است كه بلندگوي تاريخ بدون پرده مي گويد:

علي(عليه السلام) در ادعاي دوستي با خدا گزاف گويي نكرده است اين ادعا را در يك دست و تاريخ زندگي روشن علي(عليه السلام) را در دست ديگر بگيريد و با يكديگر تطبيق كنيد.

اكنون كه علي(عليه السلام) دوست خدا است چرا شب و روز آرزوي ملاقات و شتافتن به محضر اعلاي او را نداشته باشد.

بپرس از كتاب آسماني آن هم مي گويد دوست حقيقي بايد آرزوي ملاقات دوست را داشته باشد.

قل يا أيها الذين هادوا إن زعمتم انكم اولياء لله من دون النّاس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين

بگو به طايف يهود: اگر گمان مي كنيد دوستان خدا شماييد و بس آرزوي مرگ كنيد كه اگر راست مي گوييد. چرا مرگ به علي بن ابيطالب(عليه السلام) شيرين تر از پستان مادر به كودك شيرخوار خود نبوده باشد؟ او كه مانند جنين عاشق به شكم مادر، عاشق به زندگي پر از ناگواري نيست.

او با عقل سالم و فطرت پاكش دريافته بود كه مرگ يعني بازشدن درهاي ابديت.

مرگ يعني رهايي از قيود تاريك ماده؛ آري كشاورزي كه در فصل خود بذرافشاني و تربيت زراعت نموده و در انجام تكاليف كشت كاري كوچكترين مسامحه ننموده است، چرا به انتظار روز درو ننشيند و چرا هنگام يادآوري از انباشته شدن محصول در مقابل چشمانش خوشحال نگردد؟

مگر ايام زندگاني انسان فصل بذرافشاني نيست؟

مگر با شروع مرگ هنگام درو نمودن نمي رسد؟

آري علي(عليه السلام) حق دارد، اگر از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

چرا علي بن ابيطالب(عليه السلام) در موقع اصابت زخم سنگين مرگ مانند مهمان عزيزي كه سال ها انتظار آن را بكشد به مرگ خيرمقدم نگويد؟ در حالي كه ناله هاي دردمندان دورترين نقط زمامداري اش در گوش و قلب او طنين انداز بوده و جهان پهناور زندگي را مبدل به يك سيه چالي مي كرد كه با دست و پاي بسته در زنجير نتواند در آن سيه چال نفس به آرامش برآورد. زندگي بي اندازه تلخ است براي انسان دادگر مطلق كه شاهد كندن خلخالي است از روي ستم از پاي دختري كه در قلمرو زمامداري آن دادگر است، گو كه آن دختر مسلمان نبوده باشد.

اگر تسليم محض بودن در مقابل عدالت و ناچيزشمردن مال و جان و اقرباء و سلطنت همان ارزش را دارا است كه علي(عليه السلام) با كردارش انجام مي داد، اگر وحشت و هراس از كوچكترين ستمكاري به حقوق زندگان به آنطور است كه علي(عليه السلام) داشت و مي فرمود: اگر تمامي دنيا را با آنچه كه در آن است در مقابل ستم به موري با كشيدن پوست جوي از دهانش به من ببخشند من نخواهم كرد.

حقيقت جاوداني عدالت است كه مي گويد:

علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

تاريخ شرم آور و پرننگ فرزندان تا خلف آدم با تمامي صراحت مي گويد:

ننگ باد بر اولاد آدم كه هنگامي يادآوري ستيزه جويي و جنگاوري آنها، حتي فضاي پهناور با تمامي ستارگانش كه ناظر و گواه بوده است، سرافكنده و شرمنده مي گردد. در ندگي اولاد آدم و زير پا گذاشتن آنها اصول انسانيت را در معركه رزم جويي به حدي بي باكانه و ستمگرانه است كه حتي وحوش بيابان و جنگل ها نيز به آن اندازه عنان گسيخته نيستند. آيا انسان دشمن هنگامي كه بداند سوزاندن دشمن با آتش سريع تر و نابودكننده تر است مهلت مي دهد تا دشمن را با آب خفه كند؟ البته نه!

آري يقيناً اگر در آب خفه كردن دشمن و يا كشتن با تشنگي زودتر و بهتر انجام مي گيرد، نوبت به صف آرايي و نابودكردن با شمشير نمي رسد.

تاريخ بشري تنها پيشوايان توحيد و نمون تمام عيار آنها فرزند نازنين و سلحشور ابيطالب را از اين رسم و قانون عمومي استثناء كرده است.

برويد تاريخ مسلم زندگي علي(عليه السلام) را مطالعه كنيد، خواهيد ديد: معاويه آن شخص وارونه و آن جانور انسان نما در يكي از جنگ هاي صفين به نهر فرات مسلط شد و لشگريان علي(عليه السلام) را از نزديك شدن به آب جلوگيري كرد تا بلكه با تشنگي و بدون احتياج به اسلحه و صرف مدت زياد، ياوران علي(عليه السلام) را از پاي درآورد. فرمان هجون به طرف آب و اشغال آن از ناحي علي(عليه السلام) صادر گشته و با كوچكترين حمله به نهر فرات پيروز گشتند. بديهي است كه ياوران علي(عليه السلام) درصدد مقابله به مثل درآمدند.

ولي علي(عليه السلام) هرگز اصول انسانيت و قوانين اسلام را در هنگام سلحشوري از دست نداده است. او با تمامي تنفر از كردار ياورانش راه آب را به روي آنها باز و همگان را به سوي آشاميدن دعوت فرمود. زيرا در منطق زندگي و زندگي منطقي علي(عليه السلام) جنگ براي اصلاح انسان است نه براي نابود كردن آن.

همچنين تاريخ بشري دستي را نشان نداده است كه قريب به پنجاه سال قبض شمشير بفشارد و قطر خوني به ناحق نريزد، جز فرزند قهرمان پارسا و متواضع ابيطالب را.

آن تاريخ كه شاهد زندگي انساني علي بن ابيطالب است با صداي بلند مي گويد:

علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

در منطق علي بن ابيطالب(عليه السلام) آن مرگي كه تمامي افراد و اجتماعات بايد از آن بهراسند، عبارت از مرگ وجدان و فطرت است. زيرا فرد يا اجتماعي كه خودپرستي و عشق به شخصيت را به جايي برساند كه تمامي ارزش هاي زندگي را به تراكم ثروت و امر و نهي منحصر كند چنين فرد يا اجتماعي دو اسبه به سوي انقراض و نابودي مي تازد. در آن فرد و اجتماعي كه وجدان و فطرت اوليه مي ميرد احساس تكليف نابود گشته، مبادي واصول انسانيت كه انسان را از وحشي جدا مي كند و به او علم و فلسفه و اخلاق و دين ياد مي دهد، جاي خود را براي تنازع در بقاء و پامال نمودن ناتوانان خالي مي كند.

از آن طرف اين دنياي كهن در مقابل هر نيرومند، نيرومندتري و در مقابل هر دست، دست بالاتري تهيه مي كند كه هر يك با دست ديگري راه نيستي در پيش مي گيرند. اين است مرگي كه همگان از قياف آن مي ترسند و بايد هم بترسند. ولي آن يگانه شخصيت زنده كه هميشه اهميت تكليف را به اولاد آدم گوشزد فرموده و خود را كشته شده تسليم در پيشگاه قانون(قصاص پيش از جنايت ممنوع است) قرار داد. اگر خود نيز هرگز راجع به مرگ اظهاري نمي كرد، حقيقت مقدس و جاوداني تكليف با رساترين صداي خود به گوش جهانيان مي رسانيد:

علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

آيا ممكن است كسي از مرگ بهراسد و با توجه به سوءقصد حتمي قاتل جنايتكار هيچ گونه مؤاخذه اي دربار قاتل انجام ندهد؟ مگر علي بن ابيطالب(عليه السلام) نمي توانست با آن قدرت شاهان خود قوانين را مطابق تمايلات متعارف انسان نماها منحرف نموده و روي زمين را از مجسم پليد و جنايت بار ابن ملجم مرادي پاك كند؟

اگر آن نمون تمام عيار پيشوايان توحيد، كوچكترين نگراني از مرگ داشت، ميان انبوه دشمن از رعيت و لشگر كه هواي سفره هاي رنگارنگ و ثروت هاي گزاف و كرسي هاي امر و نهي بر سر داشته و علي(عليه السلام) را تنها مزاحم خود مي ديدند، بدون سلاح و بدون مأمورين محافظ در دل شب تاريك؛ مانند روز روشن حركت نمي كرد. آن يگانه نسخ انسانيت كه براي انجام تكليف در هر شبانه روزي چندبار به آستان با عظمت مرگ با رضايت خاطر قدم مي گذاشت؛ مرگ را مبهوت ساخته بود؛ خود مرگ هم مانند زندگي بهت آورش فرياد ميزد:

علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

بالاخره زمامدار پارسا و نيرومندي كه از زيادي وصل لباس در هنگام رياست مطلقه از وصله كننده شرمنده گردد. و در تمامي مدت زندگاني به نيرومندان و ناتوانان در حقوق انساني به يكسان نظر كند و از دم شمشير برانش با اينكه دائماً خون تبهكاران از آن ميچكيد و در جنگ هاي خانمانسوز در صف اول برق مي زد و در صدها حوادث مختلف كه انتقام جويي در آنها، انسانيت را از انسان سلب مي كند، قطر خوني به ناحق نريزد.

و در زير زخم سنگين بار مرگ غذاي قاتل جنايتكار را فراموش نكند و از هيجان پدركشتگي فرزندان جلوگيري كند و در موقع عبور از دالان مرگ به صفحات پس از مرگ لباس وصله خورده را عوض و با يك قطعه كفن معمولي مانند لباس احرام، جسد خود را به زير خاك و خود به ملاقات پيشگاه معبودش بشتابد. كدامين نگراني او را شكنجه و آزار دهد. به عظمت خداوند اعلي سوگند كه آن لباس و آن شمشير و آن انسان كه ارزش خود را از علي(عليه السلام) دريافته است و آن قلب بارأفت و محبت حتي خود آن قاتل جنايتكار و آن كفن معمولي گواه صد قند كه:

علي(عليه السلام) از غوغاي مرگ و غائل پس از مرگ نگراني ندارد.

آن نيمه شبي كه آب حياتش دادند

خورشيد با رخ زرد براي چند ساعت، خيم نيلگون را وداع مي كرد و شب پرده هاي تاريك خود را به روي كوه ها و دشت ها و درختان سبز و كوخ هاي محقر و كاخ هاي سر به آسمان افراشته به تمامي آن زندگان كه مهياي خوابند، ميگستراند. اختران آسمان مانند هميشه در درياي پهناور فضا با آرامش مخصوص خود مشغول شناوري بودند و به خستگي اولاد آدم از تلاش هاي طاقت فرسا بهت زده و لبخندهاي مرموزي ميزدند؛ كشت كاران روان كوخ محقر خود گشته و صداي كاروان رهروان نيز به شماره افتاده، مانند صداي خود كاروانيان به خاموشي ميگرائيد. حتي دلباختگان هم از پريدن در فضاي بيكران خيالات خسته شده، سر به بالش سكوت مي نهادند. ولي پرده هاي ظلماني عالم ماديات، همچنان از مقابل چشمان علي(عليه السلام) بر كنار بود؛ ساعت هاي هيجان روحاني علي(عليه السلام) فرا مي رسيد. گاهي با دقت به محاسب نفس خود مي پرداخت، ساعتي در بيابان هاي كوفه در دل شب تاريك در حالت تفكر سير مي كرد، گاهي هم سر كوي يتيمان و بيوه زنان و دردمندان مي گذشت تا ببيند آيا آنان هم با دلي آسوده سر به بالش استراحت نهاده اند؟

گاهي در و ديوار مسجد كوفه را با ناله هاي حزين در عين حال با شور و اشتياق به ناله درمي آورد.

لحظه هاي محدودي هم از راه تراحم به ناله هاي اعضاء رنج ديده و خست خود ديدگان حق بين خود را از خيره شدن به روي تبهكاران مي بست.

هنوز چشم و گوش و قلب زنده هاي از انسان و چهارپايان و مرغ و مور در خواب عميق فرورفته بود كه قلب هميشه بيدار علي(عليه السلام) چشمان خواب آلود او را نوازش داده و او را براي مناجات سحرگاهي مهيا مي كرد. بدين سان دوباره چشمان علي(عليه السلام) به كشت گاه دنيا بازمي گشت.

جاي بسي شگفت بود كه نسيم سحري كه گويي حتي كوه ها و دره ها و جنگل ها و ستارگان را هم با غمزه هاي لطيف خود به خواب فرو برده بود، دامن كشان به سراغ علي(عليه السلام) مي آمد و به گمان اينكه دم سردش در دل آتشين علي(عليه السلام) اثري خواهد بخشيد، اعضاء رنجديده علي(عليه السلام) را نوازش مي داد، شايد كه بتواند آفتاب دل مشتاق او را چند لحظه در مغرب خواب از طلوع بازدارد تا صبح صادق طلوع كند.

وه چه فكر خامي؟

مگر خودش نمي دانست.

فجر تا سين آفاق شكافت چشم بيدار علي خفته نيافت

چرا علي بن ابيطالب(عليه السلام) با تاريكي شب الفت نگيرد، در صورتي كه آب حيات جاوداني را در سحرگاه شب تاريك آشاميده است؛ آن شب هم مانند سائر شب ها وضو گرفته و كمر ليف خرمايي خود را براي مسافرت جاوداني به ميان بست. قدم هايي كه برمي داشت شبيه به قدم هاي شب هاي گذشته نبود.

نه تنها آن حيوانات به ناله درآمدند كه هميشه از نسيم حركت دامن هاي وصله خورده علي به هيجان مي آمدند، نه تنها از در و ديوار مسير خود سلام هاي آخرين وداع به گوشش مي رسيد. بلكه فضاي لاجوردين با ستارگانش كه ميلياردها حوادث ديده و خم به ابرو نياورده بودند، با حالت رقّت باري به سوي علي(عليه السلام) نگران بودند.

علي(عليه السلام) هم با چشمان درخشنده به سوي آنها مي نگريست، گويي آهسته آهسته ميان دو لبانش زمزمه اي داشت:

من هم اكنون شركت در سير كاروانياني دارم كه دسته دسته از اين كهنه رباط گذشته و رخت خود را در منزلگه تاريكي گسترده اند، تو اي خيم مينارنگ! تو اي گوژپشت نيلگون! با آن ستارگان بي شمارت نه بر حال آنان قطر اشكي نثار كردي و نه انتظار مراجعت آنها را كشيدي، حق به جانب توست، زيرا هر چه كه از اين انسان در دفتر خود ثبت كرده اي نمي تواني بدون شرمندگي در آنها نظر كني.

اكنون براي اينكه ‎آيندگان، تبهكاري هاي خود را به نام تو ثبت نكنند قدم هائي را كه من فعلاً برمي دارم و رو به پيشگاه باعظمت تكليف مي روم براي روسفيدي و تبرئ خود در يادداشت كهنسال ثبت نما و صورتي از آخرين تير تركش كه در دفاع از تكليف رها مي كنم به صفح مينارنگ خود نقش كن!

چه كنم فرصتي براي خواندن كتابي كه در حقيقت انسان در اختيار داشتم به پايان رسيده است.

آري صفح اول آن كتاب را باز و سطرهاي چندي براي اولاد آدم مي خواندم كه صفحات كتاب زندگي ام به پايان رسيد.

دگرم بوارق غيب جان ز قيود كرده مجردا طيران مرغ ز حد تن دگرم كشيده بلاحدا

آن مسافري را كه دل هاي پاكان اولاد آدم همراه بود، چند مرغابي تا در منزل موقتي مشايعت نمود.

آن كمر ليف خرمائي كه يك عمر براي اصلاح فرد و اجتماع به كمر بسته بود اين دفعه براي استقبال مرگ به ميان بست. قطعه هائي از ابرهاي سياه توأم با بادهاي ضعيف سحري در حركت بود، سكون وحشت آور شب همچنان به تمامي موجودات از مرغ و مور و انسان و جماد حكمفرما بود ماه زردرنگ از سراشيبي افق بهت زده و مانند پشيمان از كرد خود با حالت يأس و نااميدي مهتاب ضعيفي را به پيشاني علي(عليه السلام) مي انداخت: گويي آن قاتل جنايتكار به جهان بشري روبه صفت احساس كرده بود كه اگر بخواهد دست خيانت را با هزاران ترس و لرز به سوي آن شيردل بازكند هنگامي ممكن است كه علي(عليه السلام) در پيشگاه ايزدي علم شهود افراشته و تمامي قواي خود را در بارگاه باعظمت ربوبي از دست داده است.

آري روز نخستين اش را خان كعبه با آغوش باز خيرمقدم گفت. آخرين ساعات زندگي را در پرستشگاه الهي طي نموده حلقه بدرجانش براي ملاقات خداوند بزرگ در محراب عبادت زدند.

ميان اين دو پرستشگاه را خواه در ميدان جنگ، خواه در صحن سياست، خواه در محراب عبادت؛ خواه روي كرسي زمامداري، خواه در سر كوي يتيمان و بينوايان و دردمندان، با پرستش يزدان پاك سپري نمود.

بستر مرگ علي(عليه السلام) براي آنانكه به عيادت او مي رفتند آموزشگاه نهايي زندگي و مرگ جلوه مي كرد.

نه اينکه آنان مرگ اقرباء و خويشان و ديگران را چه در ميدان هاي جنگ و چه در بستر مرگ نديده بودند. آنها مانند ديگران در مدت عمر كم وبيش با قياف هولناك مرگ روبه رو گشته بودند؛ ولي هرگز بدانسان آرامش بهت آوري را نديده بودند كه آن درياي حكمت و شجاعت و پرهيزكاري و عدالت در مقابل آن جراحت طوفاني از خود نشان مي داد.

كوه پيكري را تماشا مي كردند كه شمشير زهرآگين آن جنايتكار جهان انساني مبدل به يك برگ خزان ديد زردرنگي نموده بود، صورت زردي را مي ديدند با لبان افسرده اي كه در تمامي مدت زندگاني به غير از كلمات اصلاح و سعادت جاوداني شكفته نشده بود. عيادت كنندگانش مي گويند، و نهج البلاغه آن دوم كتاب انسان كه هنوز مطالعه نشده است مي گويد: در همان حالت مرگ بار و وحشت انگيز قرآن را سفارش مي فرمود. به توحيد اصرار مي ورزيد. امر به تنظيم كارها مي فرمود؛ دستور اكيد براي جلوگيري از دشمني و اصلاح ذات البين صادر مي كرد.

سرپرستي يتيمان را گوشزد مي فرمود.

گاهگاهي هم با گفتن كلم با عظمت لااله الا الله اعضاء شنوندگان، بلكه گويي جهان هستي را بلرزه درمي آورد.

مي گويند: آن لب هاي افسرده همچنان به تكرار اين جملات مشغول بود كه براي هميشه ديده از اين جهان بربسته و به جهان ابدي باز نموده و زندگي حقيقي را از سر گرفت.

فسلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعت حيا

درود به روز ولادتش، درود به روز مرگش، درود به روز حشرش (پايان ص 106)

[1] . imdeterminisme

- يفكر فيم افني عمره و فيم اذهب دهره.[2]


/ 1