روزي جاريه آن حضرت(ع) كاسهاي را كه در آن طعام بود شكست، سخت بترسيد و چهرهاش رنگ باخت. سجاد(ع) فرمود: «برو كه تو را در راه خدا آزاد كردم!»1عبدالرّزاق گويد: روزي يكي از كنيزان زينالعابدين(ع) آب ميريخت و امام(ع) دستهاي خود ميشست، ناگاه ابريق از دست وي بيفتاد و بر چهره حضرت(ع) فرود آمد و آن را مجروح ساخت. سجاد(ع) سر بلند كرد و كنيزك را مينگريست.كنيز گفت: «خداي تعالي ميفرمايد: «والكاظمين الغيظ؛ مؤمنان خشم خود فرو خورند.»فرمود: «خشم خود رها كردم!»گفت: «والعافين عن الناس؛ از خطاي مردم درگذرند.»گفت: «تو را بخشيدم!»گفت: «والله يحبّ المحسنين؛ خداوند نيكوكاران را دوست ميدارد.»فرمود: برو، تو آزاد هستي!2گروهي نزد سجاد(ع) ميهمان بودند، يكي از غلامان سيخي كه بر آن گوشتهاي بريان؟ بود از تنور بيرون آورد و با شتاب به سوي مهمانان آمد تا آنان را خدمت كند، ليكن از فرط عجله آن آهن تفتيده از كف وي رها شد و بر سر پسر كوچك امام(ع) كه در زير حفاظي خفته بود، فرود آمد و در وقت جان بداد.زين العابدين(ع) به آن غلام كه از حيرت و اضطراب نزديك بود قالب تهي كند فرمود: «تو را در راه خدا آزاد كردم! براستي كه تو قصد كشتن او را نداشتي». آن گاه بپا خاست و به تجهيز فرزند خود پرداخت و او را به خاك سپرد.3روايت شده است كه سجاد(ع) دوبار يكي از بندگانش را بخواند و او پاسخي نگفت و بار سوم پاسخ داد سجاد(ع) پرسيد: «پسركم! آيا صداي مرا نشنيدي!؟»آري شنيدم!پس چرا اجابت نكردي؟از تو ايمن بودم!امام(ع) [چون اين سخن بشنيد[ عرضه داشت: «ستايش پروردگاري را سزاست كه بنده مرا از من ايمن ساخته است!»4سجاد(ع) زميني كشاورزي داشت و يكي از غلامان خود را به آباداني آن برگماشته بود، روزي برفت تا از وضع زمين آگاه گردد. مشاهده فرمود كه غلام بسياري از محصولات آن را فاسد ساخته و ملك را خراب كرده است. از اين پيشامد افسرده خاطر گشت و به خشم درآمد و تازيانهاي را كه در كف داشت بر او نواخت و سپس پشيمان گرديد.چون باز آمد در پي غلام فرستاد. هنگامي كه غلام وارد سراي حضرت شد سجاد(ع) را ديد كه بنشسته و تن برهنه ساخته و تازيانهاي را برابر خود نهاده است. گمان كرد قصد آن كرده است كه وي را عقوبت كند پس ترسش افزون شد.سجاد(ع) آن تازيانه را برگرفت و دست به سوي وي دراز كرد و فرمود: «هي تو! من با تو كاري كردم كه پيش از اين درباره كسي انجام نداده بودم و خطا و لغزشي بود كه گذشت. حال اين تازيانه را بگير و من را قصاص كن!»غلام عرض كرد: «اي مولاي من! به خدا سوگند! ميپنداشتم كه شما قصد تأديب مرا داريد و براستي كه من سزاوار عقوبتم اكنون چگونه شما را قصاص كنم!؟»امام(ع) فرمود: «واي بر تو قصاص كن!»عرض كرد: «به خدا پناه ميبرم! شما آزاديد و گناهي نكردهايد!»امّا زين العابدين پيوسته از او ميخواست كه قصاص خود را طلب كند و غلام هر بار آن حضرت را احترام و تعظيم ميكرد و سخن وي را بزرگ ميشمرد [و خواسته او را ناممكن ميدانست [امام(ع) چون ديد پافشاري سودي ندارد، فرمود: «حال كه درخواست مرا نپذيرفتي پس آن ملك از آن تو باشد، سپس آن زمين را به او بخشيد».5ابوجعفر(ع) فرمود: پدرم يكي از بردگان خود را در پي حاجتي فرستاد غلام اهتمام نكرد و ديري گذشت تا باز آمد.