سيماي سجاد(ع) - سیمای سجاد(علیه السلام) (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیمای سجاد(علیه السلام) (2) - نسخه متنی

محمد رضا مالک

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سيماي سجاد(ع)

محمد رضا مالك

قسمت دوم

* ترحّم بر زير دستان

روزي جاريه آن حضرت(ع) كاسه‏اي را كه در آن طعام بود شكست، سخت بترسيد و چهره‏اش رنگ باخت. سجاد(ع) فرمود: «برو كه تو را در راه خدا آزاد كردم!»1

عبدالرّزاق گويد: روزي يكي از كنيزان زين‏العابدين(ع) آب مي‏ريخت و امام(ع) دستهاي خود مي‏شست، ناگاه ابريق از دست وي بيفتاد و بر چهره حضرت(ع) فرود آمد و آن را مجروح ساخت. سجاد(ع) سر بلند كرد و كنيزك را مي‏نگريست.

كنيز گفت: «خداي تعالي مي‏فرمايد: «والكاظمين الغيظ؛ مؤمنان خشم خود فرو خورند.»

فرمود: «خشم خود رها كردم!»

گفت: «والعافين عن الناس؛ از خطاي مردم درگذرند.»

گفت: «تو را بخشيدم!»

گفت: «والله يحبّ المحسنين؛ خداوند نيكوكاران را دوست مي‏دارد.»

فرمود: برو، تو آزاد هستي!2

گروهي نزد سجاد(ع) ميهمان بودند، يكي از غلامان سيخي كه بر آن گوشتهاي بريان؟ بود از تنور بيرون آورد و با شتاب به سوي مهمانان آمد تا آنان را خدمت كند، ليكن از فرط عجله آن آهن تفتيده از كف وي رها شد و بر سر پسر كوچك امام(ع) كه در زير حفاظي خفته بود، فرود آمد و در وقت جان بداد.

زين العابدين(ع) به آن غلام كه از حيرت و اضطراب نزديك بود قالب تهي كند فرمود: «تو را در راه خدا آزاد كردم! براستي كه تو قصد كشتن او را نداشتي». آن گاه بپا خاست و به تجهيز فرزند خود پرداخت و او را به خاك سپرد.3

روايت شده است كه سجاد(ع) دوبار يكي از بندگانش را بخواند و او پاسخي نگفت و بار سوم پاسخ داد سجاد(ع) پرسيد: «پسركم! آيا صداي مرا نشنيدي!؟»

آري شنيدم!

پس چرا اجابت نكردي؟

از تو ايمن بودم!

امام(ع) [چون اين سخن بشنيد[ عرضه داشت: «ستايش پروردگاري را سزاست كه بنده مرا از من ايمن ساخته است!»4

سجاد(ع) زميني كشاورزي داشت و يكي از غلامان خود را به آباداني آن برگماشته بود، روزي برفت تا از وضع زمين آگاه گردد. مشاهده فرمود كه غلام بسياري از محصولات آن را فاسد ساخته و ملك را خراب كرده است. از اين پيشامد افسرده خاطر گشت و به خشم درآمد و تازيانه‏اي را كه در كف داشت بر او نواخت و سپس پشيمان گرديد.

چون باز آمد در پي غلام فرستاد. هنگامي كه غلام وارد سراي حضرت شد سجاد(ع) را ديد كه بنشسته و تن برهنه ساخته و تازيانه‏اي را برابر خود نهاده است. گمان كرد قصد آن كرده است كه وي را عقوبت كند پس ترسش افزون شد.

سجاد(ع) آن تازيانه را برگرفت و دست به سوي وي دراز كرد و فرمود: «هي تو! من با تو كاري كردم كه پيش از اين درباره كسي انجام نداده بودم و خطا و لغزشي بود كه گذشت. حال اين تازيانه را بگير و من را قصاص كن!»

غلام عرض كرد: «اي مولاي من! به خدا سوگند! مي‏پنداشتم كه شما قصد تأديب مرا داريد و براستي كه من سزاوار عقوبتم اكنون چگونه شما را قصاص كنم!؟»

امام(ع) فرمود: «واي بر تو قصاص كن!»

عرض كرد: «به خدا پناه مي‏برم! شما آزاديد و گناهي نكرده‏ايد!»

امّا زين العابدين پيوسته از او مي‏خواست كه قصاص خود را طلب كند و غلام هر بار آن حضرت را احترام و تعظيم مي‏كرد و سخن وي را بزرگ مي‏شمرد [و خواسته او را ناممكن مي‏دانست [امام(ع) چون ديد پافشاري سودي ندارد، فرمود: «حال كه درخواست مرا نپذيرفتي پس آن ملك از آن تو باشد، سپس آن زمين را به او بخشيد».5

ابوجعفر(ع) فرمود: پدرم يكي از بردگان خود را در پي حاجتي فرستاد غلام اهتمام

نكرد و ديري گذشت تا باز آمد.

/ 5