بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
سجاد(ع) تازيانهاي بر او نواخت غلام بگريست و گفت: «خدا را به ياد آور اي علي بن حسين! مرا در پي حاجت خود ميفرستي و آن گاه تنبيه ميكني!؟»پدرم چون اين بشنيد به گريه درآمد و به غلام فرمود: «پسرم! به سوي قبر رسول خدا(ص) رو و دو ركعت نماز بگزار، آنگاه دعا كن: «خداوندا اين خطاي علي بن حسين را ببخش و او را در روز بازپسين عقوبت مفرما!»وقتي غلام فرمان پدرم را به جا ميآورد. او را فرمود: «اينك به هر كجا كه خواهي برو كه تو را در راه خدا آزاد كردم.»ابوبصير ـ از ياران سجّاد(ع) ـ در آن مجلس حاضر بود. با شگفتي پرسيد: «فداي تو گردم اي فرزند پيامبر(ص) آيا در كفارت يك ضربه بندهاي را آزاد ميكني!؟»اما پدرم خاموش ماند و سخني نفرمود.6
* ياري تهيدستان
چون شب فرا ميرسيد و مردم ميخفتند سجاد(ع) برميخاست و آنچه در خانه خود مييافت كه از قوت فرزندانش به جاي مانده بود برميگرفت و آنها را در كيسهاي چرمين ميريخت و بر پشت ميافكند و به سوي خانه تهيدستان ميشتافت و در حالي كه چهره خويش پوشانده بود، بين آنان تقسيم ميكرد و چه بسا ميشد كه بينوايان شبانگاه بر در خانههايشان ايستاده بودند و انتظار او را ميكشيدند و تا آن جناب را مشاهده ميكردند، يكديگر را مژده ميدادند و ميگفتند: «مرد كيسه دار آمد!»7ابوجعفر(ع) گويد: «سجاد(ع) دو بار مال خويش را با خدا قسمت كرد!» [سهمي را مينهاد و سهمي را صدقه ميداد.]8«زهري» در شبي سرد و باراني، علي بن حسين(ع) را ديد كه ميرفت و كيسهاي آرد را بر پشت گرفته بود. پرسيد: اي فرزند رسول خدا(ص)! اين چيست؟فرمود: من اراده سفري را دارم و اين توشه راه من است كه به جاي امني ميبرم!زهري عرض كرد: بگذاريد كه غلام من آن را بياورد.امام(ع) نپذيرفت. زهري دوباره گفت: «خود من اين كيسه را ميآورم و شما را از حمل آن آسوده ميكنم»زين العابدين(ع) گفت: امّا من راضي نيستم كه نفسم را آسوده بگذارم و آنچه را كه در سفرم مايه نجات من است و چون به مقصد رسم باعث سرفرازي من گردد، با خود نداشته باشم. اكنون نيز از تو ميخواهم كه سر كار خود گيري و مرا به حال خويش واگذاري!»زهري سجاد(ع) را ترك گفت. چند روزي گذشت. زهري امام(ع) را ملاقات كرد و پرسيد: «فرزند پيامبر(ص) از آن سفري كه ميگفتيد اثري نميبينم!»فرمود: «آري اي زهري! مقصودم آنچه تو پنداشتي نبود، بلكه آن سفر مرگ است كه براي آن توشهاي تهيه ميديدم. براستي كه آماده شدن براي مرگ يعني دوري جستن از گناه و بخشش مال در راه نيك.»9ابن اسحاق گويد: در مدينه بسياري از خانهها بود كه در هر كدام از آنها گروهي ميزيستند و روزي آنان و آنچه نياز داشتند به وسيله حضرت(ع) تهيه ميگرديد و كسي از ايشان نميدانست كه اين رزق به واسطه چه كس به آنها ميرسد. هنگامي كه زينالعابدين(ع) از دنيا رحلت فرمود. دانستند كه كار وي بوده است.10امام(ع) پسر عموي فقيري داشت. شبانگاهان، ناشناس نزد او ميآمد و دينارهايي به وي عطا ميفرمود، امّا او پيوسته ميگفت: «علي بن حسين(ع) مرا از ياد برده است و چيزي به من نميبخشد كه خدا وي را به اين سبب نبخشايد!»امام(ع) اين سخنان ميشنيد و هيچ نميگفت و صبوري ميورزيد و خود را به وي نميشناساند چون سجاد(ع) رحلت فرمود، آن ناشناس ديگر نزد آن مرد نيامد و او دانست كه زين العابدين(ع) بوده است. پس به سوي قبر امام(ع) شتافت و بر خاك آن حضرت گريست.11سجاد(ع) از خانه بيرون شد و رداي خزّي در بر داشت بينوايي بر او گذشت و دامن ردا بگرفت. آن حضرت بگذشت و رداي خويش بدو بخشيد.12صادق(ع) فرمود: علي بن حسين(ع) علاقه بسياري به انگور داشت. روزي انگور نيكويي به مدينه آورده بودند. كنيز امام ـ كه از او داراي فرزند بود ـ از آن انگور خريد و هنگام افطار نزد سجاد(ع) آورد وآنحضرت را بسي خوش آمد. چون خواست دست به سوي آن دراز كند، گدايي بردرگاه خانه ايستاد. سجاد(ع) به كنيز خود فرمود: «اين انگور را به آن سائل ده!»