* ياري تهيدستان - سیمای سجاد(علیه السلام) (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیمای سجاد(علیه السلام) (2) - نسخه متنی

محمد رضا مالک

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سجاد(ع) تازيانه‏اي بر او نواخت غلام بگريست و گفت: «خدا را به ياد آور اي علي بن حسين! مرا در پي حاجت خود مي‏فرستي و آن گاه تنبيه مي‏كني!؟»

پدرم چون اين بشنيد به گريه درآمد و به غلام فرمود: «پسرم! به سوي قبر رسول خدا(ص) رو و دو ركعت نماز بگزار، آن‏گاه دعا كن: «خداوندا اين خطاي علي بن حسين را ببخش و او را در روز بازپسين عقوبت مفرما!»

وقتي غلام فرمان پدرم را به جا مي‏آورد. او را فرمود: «اينك به هر كجا كه خواهي برو كه تو را در راه خدا آزاد كردم.»

ابوبصير ـ از ياران سجّاد(ع) ـ در آن مجلس حاضر بود. با شگفتي پرسيد: «فداي تو گردم اي فرزند پيامبر(ص) آيا در كفارت يك ضربه بنده‏اي را آزاد مي‏كني!؟»

اما پدرم خاموش ماند و سخني نفرمود.6

* ياري تهيدستان

چون شب فرا مي‏رسيد و مردم مي‏خفتند سجاد(ع) برمي‏خاست و آنچه در خانه خود مي‏يافت كه از قوت فرزندانش به جاي مانده بود برمي‏گرفت و آنها را در كيسه‏اي چرمين مي‏ريخت و بر پشت مي‏افكند و به سوي خانه تهيدستان مي‏شتافت و در حالي كه چهره خويش پوشانده بود، بين آنان تقسيم مي‏كرد و چه بسا مي‏شد كه بينوايان شبانگاه بر در خانه‏هايشان ايستاده بودند و انتظار او را مي‏كشيدند و تا آن جناب را مشاهده مي‏كردند، يكديگر را مژده مي‏دادند و مي‏گفتند: «مرد كيسه دار آمد!»7

ابوجعفر(ع) گويد: «سجاد(ع) دو بار مال

خويش را با خدا قسمت كرد!» [سهمي را مي‏نهاد و سهمي را صدقه مي‏داد.]8

«زهري» در شبي سرد و باراني، علي بن حسين(ع) را ديد كه مي‏رفت و كيسه‏اي آرد را بر پشت گرفته بود. پرسيد: اي فرزند رسول خدا(ص)! اين چيست؟

فرمود: من اراده سفري را دارم و اين توشه راه من است كه به جاي امني مي‏برم!

زهري عرض كرد: بگذاريد كه غلام من آن را بياورد.

امام(ع) نپذيرفت. زهري دوباره گفت: «خود من اين كيسه را مي‏آورم و شما را از حمل آن آسوده مي‏كنم»

زين العابدين(ع) گفت: امّا من راضي نيستم كه نفسم را آسوده بگذارم و آنچه را كه در سفرم مايه نجات من است و چون به مقصد رسم باعث سرفرازي من گردد، با خود نداشته باشم. اكنون نيز از تو مي‏خواهم كه سر كار خود گيري و مرا به حال خويش واگذاري!»

زهري سجاد(ع) را ترك گفت. چند روزي گذشت. زهري امام(ع) را ملاقات كرد و پرسيد: «فرزند پيامبر(ص) از آن سفري كه مي‏گفتيد اثري نمي‏بينم!»

فرمود: «آري اي زهري! مقصودم آنچه تو پنداشتي نبود، بلكه آن سفر مرگ است كه براي آن توشه‏اي تهيه مي‏ديدم. براستي كه آماده شدن براي مرگ يعني دوري جستن از گناه و بخشش مال در راه نيك.»9

ابن اسحاق گويد: در مدينه بسياري از خانه‏ها بود كه در هر كدام از آنها گروهي مي‏زيستند و روزي آنان و آنچه نياز داشتند به وسيله حضرت(ع) تهيه مي‏گرديد و كسي از ايشان نمي‏دانست كه اين رزق به واسطه چه كس به آنها مي‏رسد. هنگامي كه زين‏العابدين(ع) از دنيا رحلت فرمود. دانستند كه كار وي بوده است.10

امام(ع) پسر عموي فقيري داشت. شبانگاهان، ناشناس نزد او مي‏آمد و دينارهايي به وي عطا مي‏فرمود، امّا او پيوسته مي‏گفت: «علي بن حسين(ع) مرا از ياد برده است و چيزي به من نمي‏بخشد كه خدا وي را به اين سبب نبخشايد!»

امام(ع) اين سخنان مي‏شنيد و هيچ نمي‏گفت و صبوري مي‏ورزيد و خود را به وي نمي‏شناساند چون سجاد(ع) رحلت فرمود، آن ناشناس ديگر نزد آن مرد نيامد و او دانست كه زين العابدين(ع) بوده است. پس به سوي قبر امام(ع) شتافت و بر خاك آن حضرت گريست.11

سجاد(ع) از خانه بيرون شد و رداي خزّي در بر داشت بينوايي بر او گذشت و دامن ردا بگرفت. آن حضرت بگذشت و رداي خويش بدو بخشيد.12

صادق(ع) فرمود: علي بن حسين(ع) علاقه بسياري به انگور داشت. روزي انگور نيكويي به مدينه آورده بودند. كنيز امام ـ كه از او داراي فرزند بود ـ از آن انگور خريد و هنگام افطار نزد سجاد(ع) آورد وآن‏حضرت را بسي خوش آمد. چون خواست دست به سوي آن دراز كند، گدايي بردرگاه خانه ايستاد. سجاد(ع) به كنيز خود فرمود: «اين انگور را به آن سائل ده!»

/ 5