نگرشی بر زندگی امام کاظم (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگرشی بر زندگی امام کاظم (ع) - نسخه متنی

هاشم معروف حسینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید










نگرشي برزندگي امام كاظم (ع)

هاشم معروف حسيني
سيد حسين اسلامي

امام كاظم(ع) سوّمين يا چهارمين فرزند امام صادق(ع) است. بنا به نقل اكثر روايات، در هفتم ماه صفر 128 ق. در «ابواء» (محلّي بين مكه و مدينه) زاده شد. آن گونه كه در «محاسنِ» برقي آمده است، مادر او به نام حميده، بنابر احتمالي از مردم اندلس بود و در مرتبه بالا و والاي زهد و صلاح قرار داشت. امام بيست سال از زندگي خود را كنار پدر گذراند و ناظر بود كه دانشمندان پير و جوان از سراسر جهان به مدينه مي‏آمدند و در محضر پدر بزرگوارش تجمع مي‏كردند و عده‏اي به فراگيري دانش مشغول بودند و گروه ديگري در خصوص توحيد، تشبيه، قدر و امامت با امام صادق به مناظره مي‏پرداختند. امام كاظم در اين مدت بيست ساله از محضر پدر بزرگوارش علوم و اسرار امامت را آموخت و در همان سنين، شگفتي و تحسين دانشمندان را برانگيخت.

روزي ميان او و ابوحنيفه، مباحثه‏اي رخ داد، در پي اين مباحثه بود كه ابوحنيفه به دانش فراوان آن حضرت اذعان كرد. اين ماجرا زماني رخ داد كه ابوحنيفه منتظر بود تا حضرت صادق(ع) به او اجازه ورود دهد. حضرت كاظم(ع) ـ كه كودكي بيش نبود ـ در برابر ابوحنيفه ظاهر شد ابوحنيفه بر آن شد تا باب سخن را با وي باز كند و از اين رو نخستين سؤال را از امام كرد و چون پاسخ عميق و علمي آن بزرگوار را ديد، ديدگاهش نسبت به او تغيير كرد و دوّمين سؤال خود را كه از مسائل مهم روز بود و متكلّمان و فقيهان را به خود مشغول ساخته بود از حضرتش پرسيد.

در تحف العقول و ديگر منابع، ماجراي ياد شده، چنين گزارش شده است: ابوحنيفه مي‏گويد: در روزگار حضرت جعفر بن محمد صادق(ع) حج گزاردم و در بازگشت به مدينه رفته و به خانه حضرت صادق(ع) درآمدم و در دهليز، منتظر اجازه ورود بودم. كودكي نزدم آمد، به او گفتم: ناآشنا و غريب (كه جايي نداشته باشد) كجا قضاي حاجت كند؟ نگاهي به من كرد و گفت: در پس ديوار پنهان شود و كنار چشمه و جويبار و زير درختان ميوه و حياط خانه و گذرگاه نباشد و خارج از مسجد و دور از ديد مردم باشد و پشت و يا رو به قبله قرار نگيرد و... هر كجا كه خواهد قضاي حاجت كند. چون اين تفصيل از آن حضرت شنيدم او را بزرگ شمردم.

به او گفتم: فدايت شوم، گناه از كه صادر مي‏شود؟ نگاهي به من كرد. فرمود: بنشين تا تو را خبر دهم. نشستم و به گفته‏هايش گوش فرا دادم. آن گاه فرمود: لزوما گناه يا از بنده صادر مي‏شود و يا از خداي او و يا از هر دو. اگر چنان چه گناه از سوي خداوند باشد، او عادل‏تر از آن است كه بنده‏اش را به جرم گناه ناكرده مجازات كند. اگر از سوي خدا و بنده باشد، پس خدا قوي‏ترين شريك است و توانا سزاوارتر است كه بنده ناتوان و ضعيف خود را ببخشد و اگر گناه به تنهايي از بنده سر زند ـ كه همين امر درست است ـ پس امر و نهي متوجه اوست و اگر خداوند او را ببخشد با او كريمانه رفتار كرده و اگر مجازات و كيفر كند همانا نتيجه عمل بنده بوده است.

امام كاظم(ع) در وصيتي به هشام بن حكم مي‏فرمايند: اي هشام، اگر در دستت گردويي بود و مردم آن را گوهر خواندند مغرور مشو كه براي تو سودي ندارد، زيرا تو مي‏داني آنچه در دست داري گردو است. و اگر در دست خود گوهري داشتي و مردم آن را گردو خواندند گفته آنان به تو ضرر نمي‏رساند، زيرا تو مي‏داني كه گوهر داري.

ابوحنيفه گفت: آنچه از آن جوان (امام كاظم) شنيدم مرا مستغني كرد و بدون اين كه با حضرت صادق(ع) ديدار كنم راه خود را پيش گرفتم و با خود خواندم: «ذرّية بعضها من بعض والله سميع عليم».

پيش از آن كه حضرت كاظم از مرزنوجواني بگذرد، شاهد جنگ‏هاي خونيني بود كه سال‏هاي متوالي ميان امويان و دشمنان آنان، كه به نام علويان شعار مي‏دادند و حكومت را متعلّق به آنان مي‏دانستند، جريان داشت. آنان با برشمردن مفاسد و بدي‏هاي امويان و دشمني آنها با اهل بيت(ع) در سست كردن پايه‏هاي حكومتي بني‏اميه تلاش داشتند، اين حركت، سراسر جهان اسلام را فرا گرفت و مسلمانان آن را پذيرفتند، زيرا مي‏پنداشتند كه در سايه اين قيام، آزادي، كرامت و حقوق از دست رفته ده‏ها ساله خود را باز مي‏يابند، اما برخلاف آنچه مدعيان مي‏گفتند، حكومت به علويان نرسيد و بني‏العباس قدرت را قبضه كردند. با گذشت چند سال، سردمداران نظام جديد كه منتظر از بين رفتن كامل دشمنان خود بودند زمينه را براي تأمين امنيت نظام خود هموار ساختند و شيوه‏هايي بدتر از آنچه كه حاكمان سابق در مورد علويان و شيعيان به كار مي‏بردند، اعمال كردند. منصور خليفه جديد، چندين بار بر آن شد تا امام صادق(ع) را از ميان بردارد، ولي خداوند امام را از شر او محافظت كرد.

امام كاظم(ع) بيست سال از عمر مبارك خود را كه در كنار پدر بزرگوار خود بود، پنج سال آن را در روزگار امويان، چهار سال و شش ماه به روزگار سفاح و نه سال و اندي در دوران حكومت منصور دوانيقي گذراند. او پس از پدر 35 سال زيست و امامت و رهبري روحي و معنوي مردم را به عهده گرفت. آن حضرت ده سال از اين روزگار را با منصور، ده سال با محمدِالمهدي پسر منصور، يك سال با موسي الهادي و پانزده سال ديگر عمر خود را با هارون‏الرشيد برادر منصور سپري كرد و سرانجام ـ و بنابر مشهور ـ در رجب سال 183ق در زندان هارون و به دست سندي بن شاهك ـ زندان بان هارون ـ به وسيله زهر به شهادت رسيد.

پرتوي از صفات امام كاظم (ع)

كساني كه به توصيف آن حضرت پرداخته‏اند معتقدند كه او عابدترين، زاهدترين، فقيه‏ترين، بخشنده‏ترين و كريم‏النفس‏ترين مردم روزگار خود بود. او ثلث آخر شب را برمي‏خاست و به عبادت و نمازهاي مستحب مشغول مي‏شد و چون هنگام نماز صبح فرا مي‏رسيد، پس از گزاردن فريضه به دعا مي‏پرداخت و آن چنان از خوف خدا مي‏گريست كه اشك بر محاسنش جاري مي‏شد و از خشيت خداوند بي‏هوش مي‏گشت، آن حضرت چنان زيبا قرآن مي‏خواند كه مردم گرد او جمع مي‏شدند و گاه نيز از خشوع و گريه حضرت، گريه مي‏كردند. از اين رو مردم او را «عبد صالح» خواندند و او بيش‏تر با اين نام شناخته مي‏شد تا با نام و كنيه‏اش. در كتاب «مطالب السؤول» آمده است: او به صالح، صابر، امين و كاظم ملقّب بوده و عبد صالح شناخته مي‏شد. از اين رو او را «كاظم» مي‏خواندند كه خشم خود را فرو مي‏برد و بر گرفتاري‏ها شكيبايي مي‏ورزيد.

ابن جوزي از شقيق بلخي نقل مي‏كند: در سال 146 ق روانه حج شدم، در قادسيه فرود آمدم، در آن جا جواني ديدم، خوب رو و گندم گون كه پيراهني پشمين بر تن داشت و جداي از مردم در گوشه‏اي نشست، با خود گفتم: اين جوان از صوفيان است كه مي‏خواهد سربار مردم باشد، به قصد تو بيخش بدو نزديك شدم، چون مرا ديد، گفت: يا شقيق، «اجتنبوا كثيرا من الظّن انّ بعض الظّن اثم.»
با خود گفتم: او بنده صالحي است، زيرا از آنچه در دل داشتم آگاهم كرد، پس از او بخواهم كه افتخار هم نشيني خود را به من بدهد كه ناگهان از ديده‏ام غايب شد. زمان كوچ فرا رسيد و چون به «واقصه» رسيدم، او را ديدم كه نماز مي‏خواند و پيكرش مي‏لرزيد و اشك بر ديدگانش مي‏غلتيد، با خود گفتم كه به سويش بروم و از او عذرخواهي كنم. آن جوان نماز خود را مختصر كرد و گفت: اي شقيق، «اني لغفّار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمّ اهتدي.» با خود گفتم كه او از «ابدال» است كه دو بار از اسرار نهفته من پرده برداشت. پس از حركت از اين محل در «زيال» اطراق كرديم او را ديدم بر سر چاهي ايستاده و ظرفي چرمين در دست داشت و مي‏خواست از چاه آب برگيرد كه ظرف از دستش به چاه افتاد. او روي به طرف آسمان كرد و گفت: «چون تشنه و گرسنه شوم تو پروردگار مني» به خدا سوگند كه ديدم آب چاه چنان بالا آمد كه آن جوان ظرف خود را باز گرفت و آن را پر آب كرد و وضو ساخت و چهار ركعت نماز به جاي آورد. آن گاه بر تپه رملي رفت و از آن رمل‏ها مشت مي‏كرد و در ظرف آب مي‏ريخت و مي‏نوشيد. به او گفتم: از آنچه خداوند بر تو ارزاني داشته مرا بخوران. گفت: اي شقيق، گمانت را به خدايت نيكو گردان كه خداوند نعمت‏هاي ظاهري و باطني خود را بر ما ارزاني داشته است. آن گاه ظرف را به من داد و من از آن خوردم. در آن ظرف
امامت 35 ساله امام كاظم(ع) در جوّ خفقان آغاز شد؛ فضايي كه كينه اهل بيت(ع) در آن پراكنده بود. او جانب احتياط را مي‏گرفت و تنها كساني كه شايستگي تبليغ امامت او را داشتند، به اين امر مهم مي‏گمارد.

آميخته‏اي از آرد گندم و شكر ديدم كه به خدا سوگند هرگز دلپذيرتر و معطرتر از آن نخورده بودم، با خوردن آن سير شدم و چندين روز نياز به خوراك و نوشيدني نداشتم. ديگر آن جوان را نديدم تا اين كه به مكه رسيدم. نيمه شبي او را در كنار «قبة الشراب» ديدم كه با خشوع و گريه به نماز ايستاده است، چون فجر برآمد در مصلاي خود به تسبيح خداوند پرداخت و چون از تسبيح فارغ شد به نماز صبح ايستاد. سپس هفت بار گرد كعبه طواف كرد و از حرم خارج شد. به دنبال او رفتم تا مقصد او را بدانم كه ديدم ـ بر خلافِ ظاهر فقيرانه ـ غلامان و ياراني دارد. مردم به گرد او جمع شدند و بر او سلام مي‏كردند و به او تبرك مي‏جستند، از يكي از حاضران پرسيدم كه اين جوان كيست؟ گفت: او موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي‏طالب است.

آنچه گفته شد موافق نقل قول تمامي محدثان و راوياني است كه به توصيف بندگي و عبادت آن حضرت پرداخته‏اند و تمايل به تصوّف بلخي خدشه‏اي در اين مطلب وارد نمي‏كند، زيرا روايات نقل شده از سني و شيعه، برتر از آنچه نقل شده به امامان و اهل بيت نسبت داده‏اند و اين منطقي است كه هر كس سر به فرمان حق نهد قطعا خداوند خواسته او را اجابت كرده، و او را صاحب كرامت خواهد كرد.

همين طور در نقل‏ها آمده است كه او بخشنده‏ترينِ عصر خود بود و به نزديكان و بيگانگان عطا و بخشش مي‏كرد. بدره‏هاي او كمتر از سي‏صد دينار نبود. معاصران آن حضرت مي‏گفتند: شگفت از كسي است كه بدره حضرت موسي بن جعفر(ع) را دريافت كند و از فقر شكايت كند.

خطيب بغدادي در كتاب تاريخ خود آورده است: او سخي و كريم بود. او سي‏صد يا چهارصد دينار در كيسه مي‏نهاد و شبانه به در خانه بي‏نوايان مي‏رفت و دينارها را ميان آنها تقسيم مي‏كرد و كيسه‏هاي زر او ضرب‏المثل بود. هم چنين خطيب از محمد بن عبدالله بكري نقل مي‏كند كه او گفت: براي گرفتن وامي به مدينه رفتم، ولي موفق نشدم. با خود گفتم: خوب است نزد ابوالحسن موسي بن جعفر(ع) بروم و عرض حال كنم، لذا به سوي او روان شدم. چون مرا ديد. خواسته‏ام را جويا شد، عرض حال كردم، به خانه خود رفت و شتابان خارج شد و غلام خود را از محل دور كرد. چون غلام رفت، حضرت كيسه‏اي كه سي صد دينار در آن بود به من داد و من سوار مركب شدم و به راه افتادم.

در نقل راويان آمده است كه يكي از فرزندان عمربن خطاب ساكن مدينه بود و امام كاظم(ع) را مي‏آزرد و اميرالمؤمنين علي(ع) را دشنام مي‏داد، تني چند از ياران امام از آن حضرت خواستند تا اجازه دهد او را بكشند، حضرت با آنان به درشتي سخن گفت و از اين كار نهي فرمود. روزي درباره آن مرد سؤال كرد، به او گفتند: او مزرعه‏اي در اطراف مدينه دارد و در همان جا كار مي‏كند، حضرت سوار بر مركب خود روانه مزرعه آن مرد شد و او را در مزرعه ديد، به سوي آن مرد شتافت، آن مرد فرياد برآورد: كشتِ ما را لگد مكن. حضرت راه خود را دنبال كرد تا نزديك آن مرد رسيده در كنار او نشست و به ملاطفت با وي پرداخت. آن گاه به او فرمود:

چه قدر هزينه زراعتت كرده‏اي؟
ـ صد دينار.

ـ اميد داري چه قدر عايدت شود؟
ـ ما غيب نمي‏دانيم.

ـ گفتم چقدر اميد داري؟
ـ اميددارم دويست دينار عايدم شود.

حضرت سي صد دينار به او داد و فرمود: كشتزار تو نيز سالم مانده است، آن مرد برخاست و سر امام را بوسيد و روانه شد. حضرت از آن جا به مسجد رفت و آن مرد را در آن جا ديد، چون آن مرد امام را ديد گفت: «الله اعلم حيث يجعل رسالته»، عده‏اي از او پرسيدند: جريان از چه قرار است. تو پيش‏تر، خلاف اين رفتار و گفتار را داشتي؟ او به آنان پرخاش كرده و بد گفت. از آن پس در هر حال از امام كاظم(ع) به نيكي ياد مي‏كرد. امام كاظم(ع) به ياران خود ـ كه خواهان كشتن همان مرد بودند ـ فرمود: كدام بهتر است، آنچه كه شما مي‏خواستيد انجام دهيد يا اين كاري كه من انجام دادم؟
در اين باره روايات فراواني هست كه بيانگر زهد، صبر، خلق نيكو و ديگر صفات آن حضرت است.

زندگي امامان شيعه وقف علم، دين و خدمت به مردم بود و براي اين اهداف هر چيزي را فدا مي‏كردند، ولي موقعيت‏هاي سخت و رخدادهايي پيش مي‏آمد كه آنان را از اهداف شان باز مي‏داشت. آنان ـ جز در مقاطع كوتاه ـ هرگز طعم آسايش را نچشيدند و هرگاه فرصتي دست مي‏داد آن را غنيمت شمرده و آن را صرف اهداف و مصالح اسلام و نشر تعاليم و احكام آن مي‏كردند كه سراسر تاريخ زندگي آنان، مؤيد اين مطلب است.

در جوّ اختناقي كه حاكمان عباسي براي امامان شيعه و پيروانشان به وجود آورده بودند امام كاظم(ع) رسالت الهي را كه از پدرانش به ارث برده بود دنبال مي‏كرد. با توجه به اين كه آن حضرت فشارهاي شديد حاكمان جور و زندان را تحمل كرد، اما روايت‏هاي زيادي در موضوع‏هاي گوناگون، از ايشان نقل شده است و شاگردان مكتب او، از هر فرصتي براي كسب دانش از محضرش بهره مي‏جستند و فرصت‏ها را از دست نمي‏دادند.

برخي وصايا و كلمات قصار آن حضرت

در تحف العقول آمده است كه او به يكي از فرزندانش چنين سفارش مي‏كرد: اي فرزندم، مبادا كه خداوند تو را در حال ارتكاب معصيتي ببيند و مبادا تو را در جايي كه فرمان داده (در ميان بندگان صالح) نبيند. خود را در عبادت حق، مقصر بدان،
امام كاظم(ع) بارها در روزگار مهدي و هادي به بغداد احضار شد و به بند و زندان درآمد و آزاد مي‏شد، اما روزگاري را كه آن حضرت در دوران هارون به سر برد سخت‏ترين دوران حيات او بود.

زيرا خداوند آن گونه كه بايد، عبادت نشده است. و بپرهيز از كم حوصلگي و تنبلي كه اين دو صفت، تو را از بهره (نعمت) دنيا و آخرت محروم مي‏كنند.

امام كاظم(ع) در وصيتي به هشام بن حكم مي‏فرمايند: اي هشام، اگر در دستت گردويي بود و مردم آن را گوهر خواندند مغرور مشو كه براي تو سودي ندارد، زيرا تو مي‏داني آنچه در دست داري گردو است. و اگر در دست خود گوهري داشتي و مردم آن را گردو خواندند گفته آنان به تو ضرر نمي‏رساند، زيرا تو مي‏داني كه گوهر داري. اي هشام، ملايمت را پيشه كن كه ملايمت خوش يمن، و خشونت و بد رفتاري نحس و شوم است و نيكي و خلق نيكو، خانه را آباد و روزي را زياد مي‏كند كه خداي فرموده است: پاداش نيكي، نيكي است همه مردم ـ چه مؤمن و چه كافر ـ مشمول اين قاعده‏اند. هر كس به تو نيكي كرد بر تو است كه كار او را جبران كني و اگر همان‏گونه كه درباره‏ات احسان كرده‏اند احسان كني، كاري نكرده‏اي، بلكه فضل، از آن كسي است كه ابتدائا احسان كند.

مؤمن همانند دو كفه ترازوست كه هرچه برايمان او افزوده شود، گرفتاري‏اش فزوني گيرد.

حسن مجاورت، نيازردن همسايه نيست، بلكه صبر بر آزار همسايه است. برتري فقيه و دانشمند بر عابد، همانند برتري خورشيد بر ساير ستارگان است. و نيز فرمود: روز قيامت منادي ندا مي‏دهد: هر كس كه بر خداوند حقي دارد برخيزد، تنها، كسي كه برمي‏خيزد شخصي با
گذشت و مصلح است كه پاداش او با خداست. پس فرمود: بخشنده و خوش‏خو در حمايت خداوند است و خدا او را تا ورود به بهشت همراهي مي‏كند. پدرم پيوسته مرا به سخا و حسن خلق سفارش مي‏كرد تا وفات يافت.

امام كاظم (ع) و حاكمان عصر او

برخورد خصمانه كساني كه تا ديروز بر گرفتاري‏ها و فشارهاي آل علي مي‏گريستند، در روزگار امام كاظم(ع) به رويارويي مبدل شده بود. آنان تا آن جا كه در توان داشتند بر علويان سخت مي‏گرفتند تا جايي كه تن به آوارگي در دادند و عده‏اي نيز به جرم علوي بودن كشته شدند. امام صادق(ع) نيز از اين قاعده مستثني نبود. امام كاظم(ع) در مدت بيست سال در كنار پدر، اين وقايع را با تمام وجود لمس مي‏كرد. او مي‏ديد كه چگونه پدر گرامي‏اش، با اين كه طمع به خلافت نداشت و تنها به نشر تعاليم اسلام مشغول بود، هميشه مورد تعرض منصور و تهديد به قتل قرار داشت. اين فشارها باعث شد تا امام صادق(ع) نام جانشين پس از خود را فاش نكند و او را تنها به ياران خاص معرفي كند با اين شرط كه آنان اين راز را پنهان كنند.

امامت 35 ساله امام كاظم(ع) در اين جوّ و خفقان حاكم بر آن آغاز شد؛ فضايي كه كينه اهل بيت(ع) در آن پراكنده بود. او جانب احتياط را مي‏گرفت و تنها كساني كه شايستگي تبليغ امامت او را داشتند، به اين امر مهم مي‏گمارد. آن گونه كه از تاريخ
برمي‏آيد، او در تمام ايام حيات خود، از گزند عباسيان دوري مي‏جست و حتي به شيعيان اجازه نمي‏داد آن گونه كه در زمان حياتِ پدرِ ارجمندش معمول بود، با وي ديدار كنند. راويان روايات منقول از آن حضرت را كمتر با نام مباركش ذكر مي‏كردند، بلكه به كنيه و اشاره اكتفا مي‏كردند. آنان چنين نقل روايت مي‏كردند: از ابو ابراهيم، ابوالحسن، عبد صالح، عالم، سيّد و رجُل شنيديم... اين امر نشان دهنده تحت نظر بودن آن حضرت است. آن حضرت نيز براي حفظ جان ياران، از آنان مي‏خواست كه در امور ديني و عبادي تقيه كنند تا مبادا مورد تعرض و انتقام حاكمان جور قرار گيرند.

در اين باب به مطلبي از محمد بن فضل توجه مي‏كنيم:

در ميان اصحاب در باب مسح پا كه آيا از بالا به طرف انگشتان صورت مي‏گيرد و يا بالعكس. علي بن يقطين طي نامه‏اي از امام كاظم(ع) استفتا كرد. امام پاسخ دادند كه به جاي مسح، پاها را در وضو بشويند. علي از اين پاسخ متعجب شد، ولي امر امام را سرلوحه عمل خود قرار داد. چندي بعد يكي از دشمنان ابن يقطين از او نزد خليفه سعايت كرد كه او رافضي است و در مذهب، پيرو موسي بن جعفر است و او را امام مي‏داند، هارون اين مطلب را با يكي از خواص خود در ميان گذاشت و گفت: حرف‏هاي زيادي درباره علي شنيده‏ام و بارها او را آزموده‏ام، ولي چيزي كه خلاف ميل من باشد از او سرنزده است. به او گفتند: رافضيان در وضو با اهل سنت مخالفت مي‏كنند، از اين رو مي‏تواني او را در وضو بيازمايي. هارون اين پيشنهاد را پذيرفت، پس در كمين او نشست و علي بن يقطين، همانند اهل سنت و به همان ترتيب وضو ساخت، هارون كه اين صحنه را ديد نتوانست خودداري كند و به سوي او رفت و گفت: علي بن يقطين، هر كس بگويد تو رافضي هستي دروغ گفته است. پس از اين واقعه نامه‏اي از امام كاظم(ع) به او رسيد كه به شيوه شيعه وضو بسازد.

مطالب زيادي در اين باره آمده كه نشان مي‏دهد امام كاظم(ع) براي حفظ خون و جان شيعيان تمامي جوانب احتياط را در نظر مي‏گرفت تا مبادا خود و شيعيانش دست‏خوش قتل، زندان و آوارگي شوند. اما علي رغم تمامي اين تمهيدات، ده‏ها تن از شيعيان و خود حضرت به دست دژخيمان دستگاه عباسي به شهادت رسيدند.

آنچه از تاريخ برمي‏آيد اين است كه امام كاظم(ع) در ده سال اوّل امامت خود، كه با منصور معاصر بود، با او ديداري نداشته و حتي منصور برخلاف محمد المهدي و هارون ـ فرزند و نوه‏اش ـ او را به بغداد فرا نخواند و نيز به بند نكشيد. اين در حالي است كه منصور، از آن دو خبيث‏تر بود و اين از رفتار او با امام صادق(ع) و آل علي آشكار مي‏شود.

زماني كه خبر شهادت امام صادق(ع) به منصور رسيد، او طي نامه‏اي به محمد بن سليمان، عامل خود در مدينه، خواست تا وصي امام صادق(ع) را بكشد. محمد در پاسخ نوشت: جعفر بن محمد پنج تن را به عنوان وصي معرفي كرده است كه يكي از آنان شخص منصور است و منصور ناكام ماند. مسأله ديگري كه بر پليدي و كينه‏ورزي او نسبت به خاندان علي(ع) و ياران آنان دلالت دارد، وجود خزانه‏اي است كه كليد آن را به «ريطه» همسر مهدي داده بود. او به ريطه سفارش كرد كه پس از مرگ منصور و در حضور خليفه بعدي درب اين خزانه باز شود. ريطه مي‏پنداشت كه در خزانه گوهرهاي گران‏بهايي وجود دارد كه بايد از بيگانگان پنهان بماند. زماني كه درب خزانه را گشودند، سر صد تن از علويان كه در كنار هر يك مشخصات صاحب سر
بر رقعه‏اي نوشته شده بود مشاهده كردند. اين اقدام منصور براي شعله‏ور ساختن آتش كينه در دل خليفه بعدي بود تا بدون ترحم قدرت و مقام خلافت را حفظ كند.

امام كاظم(ع) بارها در روزگار مهدي و هادي به بغداد احضار شد و به بند و زندان درآمد و آزاد مي‏شد، اما روزگاري را كه آن حضرت در دوران هارون به سر برد سخت‏ترين دوران حيات او بود. هارون تمام تجهيزات خود را براي كنترل حركات آن حضرت به كار گرفت. در آغاز خلافتش بارها امام را به بغداد فرا خواند و او را به زندان افكند و پس از مدتي او را آزاد ساخته و چنين وانمود مي‏كرد كه او را محترم و گرامي مي‏دارد.

شهادت امام كاظم(ع)

با همه تنگناهايي كه براي امام به وجود آمده بود، شهرت او جهان‏گير شد و دانشمندان به سوي او روانه شدند و آنان كه تا ديروز از وي رو گردان بودند، به امامت او معترف شدند و شيعيان از همه جا خمس و زكات خود را براي او مي‏آوردند و تمامي اين امور از ديد مأموران هارون پنهان نبود. سخن‏چينان به هارون درباره خلافت او هشدار دادند، يكي از نزديكان امام كاظم(ع) به نام محمد بن اسماعيل نزد هارون رفته به او گفت: دو خليفه در يك زمان! يكي عمويم موسي بن جعفر در حجاز و ديگري هارون در بغداد! محمد بن اسماعيل، چنان صحنه‏اي از جريانات مدينه را براي هارون ترسيم نمود تا هارون را وادار به تصميم‏گيري كرد. هارون مصمم شد تا امام كاظم را بازداشت كند و از او رهايي يابد. بنا به نقل ابن جوزي در «تذكرة» هارون به سال 170 هـ.ق در راه سفر حج وارد مدينه شد و مردم به استقبال او رفتند، پس از مراسم استقبال، امام مانند هميشه به مسجد رفت. در آن شب هارون نيز به زيارت قبر پيامبر(ص) رفت و خطاب به پيامبر(ص) گفت: يا رسول الله، از بابت كاري كه مي‏خواهم انجام دهم معذرت مي‏خواهم، شنيده‏ام كه موسي بن جعفر مردم را به سوي خود دعوت مي‏كند و با اين كار امتت را متفرّق كرده و خون آنان را بر زمين مي‏ريزد، لذا مي‏خواهم او را زنداني كنم. آن گاه به مزدوران خود دستور داد او را از مسجد به خانه او بياورند. سپس دو محمل طلبيد و هر يك را بر قاطري گذارد و بر آنها پوششي نهاد و همراه هر محمل، سواراني گسيل داشت و به آنان دستور داد يكي از محمل‏ها را به كوفه و محملي كه امام در آن است به بصره ببرند. آن گاه به همراهان امام دستور داد تا او را به والي بصره، عيسي بن جعفر بن منصور تحويل دهند. او امام را يك سال در زندان نگاه داشت كه هارون به او نوشت كه امام را بكشد. او عده‏اي از خواص و معتمدان خود را خواست و با آنان درباره دستور هارون مشورت كرد، آنان او را از اين كار برحذر داشتند.

عيسي بن جعفر در نامه‏اي كه براي هارون فرستاد نوشت: مدت درازي است كه موسي بن جعفر در زندان من است و كساني را گمارده‏ام تا اوضاع او را براي من گزارش كنند، ولي او در اين مدت نه از تو و نه از من به بدي ياد نكرده و تنها به عبادت و طلب آمرزش براي خود مشغول است، اگر كسي را براي تحويل گرفتن او نفرستي من او را آزاد خواهم كرد، زيرا در نگهداري او در زندان دچار حرج شده‏ام. چون نامه به هارون رسيد كسي را فرستاد تا امام را از عيسي بن جعفر تحويل گرفته و او را به بغداد برده و به فضل بن ربيع بسپرد. امام روزگاري طولاني نزد او بود.

شيخ مفيد در ارشاد مي‏گويد: هارون از فضل بن ربيع خواست تا امام را بكشد، ولي او نپذيرفت، هارون در نامه‏اي به او فرمان داد تا امام را به فضل بن يحيي تحويل دهد و او امام را در حجره‏اي تحت نظر قرار داد، امام پيوسته مشغول عبات بود و بيشترينِ روزها را روزه بود و شب‏ها را به نماز مي‏گذراند. فضل چون اين حال را بديد امام را گرامي داشت و تنگناها را كمتر كرد. اين خبر به هارون رسيد. او كه در «رقه» بود از اين مسأله خشمگين شد و به او دستور داد تا امام را بكشد، ولي او ابا كرد. هارون غضبناك شد و مسرور خادم را طلبيد و دو نامه به او داد و گفت: به بغداد برو و بر موسي بن جعفر وارد شو، اگر او را در رفاه و گشايش ديدي، يكي از نامه‏ها را به عباس بن محمد و ديگري را به سندي بن شاهك بده. در نامه اوّل به عباس دستور داده شده بود به محتواي آن عمل كند و در نامه سندي آمده بود كه بايد سر به فرمان عباس گذارد.

مسرور به دستور هارون به بغداد رفت و به خانه فضل بن يحيي درآمد. كسي از قصد او آگاهي نداشت، چون مسرور از وضع امام كاظم(ع) و آسايش نسبي او آگاه شد فورا نزد عباس و سندي رفت و نامه‏ها را به آنان داد. زماني نگذشت كه پيكي نزد فضل آمد تا او را با خود ببرد، فضل مدهوش و مات همراه او روان شد و بر عباس بن محمد وارد شد، عباس تازيانه طلبيد و فرمان داد تا فضل بن يحيي را لخت كنند و سندي او را دويست ضربه تازيانه زد. مسرور ماجرا را براي هارون نوشت، هارون فرمان داد تا موسي بن جعفر(ع) را به سندي بن شاهك تحويل دهند، آن گاه خود در مجلس نشست و در حالي كه مردم گرد او بودند چنين گفت: اي مردم، بدانيد كه فضل بن يحيي سر از فرمان برتافت، من او را لعن و نفرين مي‏كنم و شما نيز چنين كنيد. از همه سو صداي لعن و نفرين برخاست. در همين حال يحيي بن خالد برمكي پدر فضل از دري مخفي وارد شد و پشت سر هارون قرار گرفت و به او گفت: آنچه از فضل خواستي من انجام مي‏دهم.

هارون شادمان شد و رو به مردم كرد و گفت: من فضل را به جرم سرپيچي لعن كردم، حال كه توبه كرده و سر به فرمان من نهاده است او را دوست بداريد. حاضران گفتند: ما دوستدار كسي هستيم كه تو او را دوست بداري و دشمن كسي هستيم كه تو دشمن مي‏داري!

آن گاه يحيي بن خالد به بغداد رفت و با سندي بن شاهك بر قتل امام كاظم(ع) به توافق رسيدند، سرانجام پس از سال‏ها ـ بين هفت تا چهارده سال ـ كه امام در زندان‏ها به سر برده به دست سندي و با غذاي آلوده به زهر مسموم شد و امام تنها سه روز زنده ماند. چون امام(ع) به شهادت رسيد، سندي عده‏اي از فقيهان و بزرگان بغداد را كنار پيكر امام حاضر كرد و به آنان گفت: آيا جاي شمشير يا نيزه بر پيكر او مي‏بينيد؟ گفتند: نه، سندي گفت: پس گواهي بدهيد كه او به مرگ طبيعي مرده است و آنان چنين كردند. بعد از اين اقدام، جنازه امام را بر روي پل بغداد قرار داد و منادي فرياد برآورد: موسي بن جعفر را ببينيد كه با مرگ طبيعي مرده است! سپس جسد مطهر امام كاظم(ع) را به گورستان قريش بردند و به خاك سپردند.

شهادت آن بزرگ در سال 183 يا 186ق و در 55 سالگي اتفاق افتاد.

از او 37 دختر و پسر به جاي ماند كه برترين و عظيم‏الشأن‏ترين آنان هشتمين خورشيد آسمان ولايت علي بن موسي الرضا(ع) است.

منابع:


* هاشم معروف الحسيني، سيرة‏الائمة الاثني عشر، ج2، شرح حال امام كاظم(ع).

/ 1