مبارزات سیاسی امام هادی(ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مبارزات سیاسی امام هادی(ع) - نسخه متنی

ابوالفضل هادی منش

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مبارزات سياسي امام هادي (ع)

ابوالفضل هادي منش

چهره و عملكرد حكمرانان معاصر

امام هادي ـ عليه السلام ـ با شش تن از خلفاي عباسي، معاصر بود كه به ترتيب عبارتند از : معتصم (برادر مأمون)؛ واثق (پسر معتصم)؛ متوكل (برادر معتصم)؛ منتصر (پسر متوكل)؛ مستعين (پسر عموي منتصر) و معتز (پسر متوكل).

معتصم در سال 218 ه‍ ق با مرگ مأمون به خلافت رسيد و تا سال 227 ه‍ ق حكمراني كرد. محمد بن عبد الملك تا پايان عمر وزير او بود.[1] پس از درگذشت او، فرزندش، «الواثق بالله هارون بن ابي اسحاق» ـ كه مادرش، كنيزي به نام «قراطين» بود ـ به خلافت دست يافت. او نيز در دوران خلافت خود به سان پدرش به تركها اقتدار فراوان بخشيد.[2]

او در سنگدلي و بي­رحمي، رويه مأمون و پدرش را پيش گرفته بود و جان افراد بسياري را در مسئله حدوث يا قدم قرآن گرفت. بسياري را شكنجه كرد يا به زندان افكند و سرانجام در سال 232 ه‍ ق درگذشت.[3] و برادرش «جعفر بن محمد بن هارون»، معروف به «المنتصر بالله» قدرت يافت كه «احمد بن ابي داوود» او را «المتوكل علي الله» خواند.[4] متوكل بسيار تندخو و بي­رحم بود كه همگان را با تندي از خود مي­راند، تا اندازه­اي كه هرگز محبت او به كسي ديده نشد. او مي­گفت: «حيا موجب شكستگي است و مهرباني، زبوني و سخاوت، احمقي است». از اين رو همواره همگان از او به بدي و بدنامي ياد مي­كردند.[5] او در دوران خلافت خود جنايتهاي بسياري انجام داد. اين دوران، سخت­ترين روزگار براي شيعيان وعلويان در دوره عباسي، بلكه در سراسر تاريخ تشيع به شمار مي­رود. او كينه وصف ناپذيري از خانواده پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ در دل داشت و اين كينه سبب تجاوز و ستم به شيعيان آنان نيز شد؛ به گونه­اي كه همگي با به قدرت رسيدن او آواره و بي­خانمان شدند. در دوران او، امام هادي ـ عليه السلام ـ به سامرا تبعيد شد. يكي از اعمال ننگين او، ويران كردن مزار مطهر حضرت سيد الشهداء ـ عليه السلام ـ در سال 236 ه‍ ق بود كه خشم شيعيان را به شدت برانگيخت؛ به گونه­اي كه مردم بغداد؛ در و ديوار و مساجد را از شعار عليه او آكندند و شاعران در هجو او شعرها سرودند. زندگي ننگين او در سال 247 ه‍ ق پايان يافت و فرزندش محمد «المنتصر» به قدرت رسيد. او بر خلاف نياكان خود به كارهاي شايسته رغبت نشان مي­داد و ستم روا نمي­داشت و به علويان احسان مي­كرد.

او برادران خود، معتز و مؤيد را كه در زمان خلافت پدرش، ولايت عهدي پذيرفته بودند، خلع كرد. او در نخستين اقدام حكومتي خود، «صالح بن علي» را كه از ستمگران و كينه توزان به آل علي ـ عليه السلام ـ بود، از حكمراني مدينه بركنار كرد و «علي بن الحسين» كه فردي خوش رفتار با شيعيان بود، به جاي او گمارد.

وي فدك را به فرزندان امام حسن و امام حسين ـ عليهما السلام ـ بازگردانيد و آنچه را از ايشان به دست حاكميت ضبط شده بود، به آنان برگرداند. هم چنين اموالي را براي بخشيدن به علويان در مدينه فرستاد و زيارت مرقد مطهر ابا عبد الله الحسين ـ عليه السلام ـ را كه در زمان متوكل ممنوع بود، آزاد كرد. البته دوران حكومت او به درازا نيانجاميد و او را پس از شش ماه خلافت، مسموم كردند و به قتل رساندند.[6]

پس از او، «المستعين احمد بن محمد بن معتصم»، روي كار آمد كه سخت شهوت پرست و اسراف كار بود و شيوه سخت­گيريهاي خلفاي پيشين را از سر گرفت و فساد و عياشي فراگير شد.[7] دوران حكومت او نيز چندان به درازا نكشيد و در سال 252 ه‍ . ق به دستور معتز در سامرا به قتل رسيد.[8] معتز، خونخوار ديگري از اين طايفه بود كه دست خود را به خون امام علي النقي ـ عليه السلام ـ آغشت و وي را به شهادت رساند.

اوضاع كلي سياسي ـ اجتماعي عصر امام عليه السلام

1. اوضاع داخلي دولت عباسي

دوران امام هادي ـ عليه السلام ـ ، فاصله انتقال ميان دو عصر متفاوت از دوران حكومت عباسيان به حساب مي­آيد. در اين دوران، پديده­هاي بسياري به چشم مي­خورد كه پيش­تر در زمامداري عباسيان ديده نشده بود. هيمنه و شكوهي كه دستگاه حكومتي در دوره­هاي پيش و خلفاي پيشين داشت، از دست رفت و قدرت به گويي سرگردان در دست اين و آن بدل شده بود. مديريت ضعيف خلفاي اين دوره سبب شده بود تا برخي از استانداران كه از نژادهاي غير عرب بودند، به گونه مستقل حكم راني كنند. اين تفاوت در دوران معتصم با نفوذ عناصر ترك، در دستگاه حاكميت بيشتر شد. فرمانروايي مناطق گسترده­اي به «اشناس» و «ايناخ تُرك» وانهاده شد. تركان، بسيار جنگ طلب و خونريز بودند كه براي دست­يابي به قدرت، از هيچ تلاشي فروگذار نمي­كردند. پايتخت عباسيان در اين دوره از بغداد به سامرا و به مقري براي عصبيت جديد تركي، بدل گشت. شايد علت اينكه خلفاي اين دوران به عناصر عرب تكيه نكردند، سلب اعتماد از حمايت آنان و نيز ناآراميهايي بود كه در دوران خلفاي پيشين به بار آورده بودند و شايد علاقه خويشاوندي كه بين معتصم و فاميل مادري او بود، وي را به اين تصميم وا داشت.

از اين گذشته، تركها از توان نظامي بالايي برخوردار بودند و ويژگيهاي جسماني و رفتاري كه در جنگها از آنان ديده مي­شد، اي موضوع را تقويت مي­كرد.

خلفاي جديد، اين عصبيت رو به رشد را به خدمت گرفتند تا بتوانند به اهداف خود دست يابند. قدرت يافتن تركان و سپس در دست گرفتن سامرا و محروم ماندن اعراب از فرماندهي و فرمانداري، سبب خشم عربها شد. در نتيجه، شورشهاي مختلفي بر ضد تركان در گرفت كه از آن قبيل مي­توان به توطئه «عباس بن مأمون» و «عجيف بن عنبه» اشاره كرد.

اگر چه قيام آنها به شدت سركوب شد و تمامي اموالشان ضبط گرديد و نامشان نيز از ديوان عطايا حذف شد، ولي موج نارضايتي در اعراب و شاهزادگان عرب باقي ماند و در دراز مدت خسارتهاي جبران ناپذيري را براي عباسيان بر جاي گذاشت و رفته رفته سبب تضعيف شديد آنان گرديد؛ چه بسا تشكيل حكومتهاي مستقل در گوشه و كنار از همين موضوع ريشه مي­گرفت.

اين سياست، مشكلات ديگري را نيز همراه داشت كه موجب تضعيف عباسيان مي­شد، و آن، خطر اقتدار بيش از حد تركان و خلق و خوي بدوي آنان بود. برخي از آنان با به دست آوردن اقتدار بيش از حد در دولت، كم كم به فكر جدايي طلبي و استقلال مي­افتادند.

آنان با سوء استفاده از قدرت و نفوذ خود در دربار، بر ضد خلفا دست به شورش گسترده­اي زدند و فرماندهان و فرمانروايان سرزمينهاي ديگر را هم به شورش واداشتند كه شورش «افشين ترك»، از فرماندهان بلند پايه عباسيان، از اين دست است.[9]

از سوي ديگر، جنگ با روميان[10] به عنوان عامل خارجي، ضعف عباسيان را بيشتر مي­كرد. تركان حتي در عزل و نصب خلفا نيز دخالت مي­كردند و در توطئه قتل برخي از آنان نيز شركت مي­جستند. اعمال فشار تركان بر خلفا به قدري بود كه تنها مشغوليت ذهني­شان را خلاصي از سيطره تركان تشكيل مي­داد. تركان توقعات خود را بالا برده بودند و به ناآراميها دامن مي­زدند و به خواسته­هاي مالي خود مي­افزودند. در اين دوران، معتز، بسيار ضعيف جلوه كرد و با اظهار ناتواني در برابر آنان سبب شد تركان جري شوند و با خلع او از خلافت، برادرش، مؤيد را به خلافت برسانند. البته معتز، برادرش را مجبور كرد كه خود را بر كنار سازد و سپس او را كشت. آنگاه برخي از رهبران ترك، مانند «وصيف» و «بُغا» را سركوب كرد، به اين اعتبار كه آن دو، مسئول اين جنگ خانگي ميان او و پسر عمويش، مستعين بودند.[11] مستعين با به قدرت رسيدن معتز، به بصره تبعيد شد، ولي تركان كه از زنده بودن او و احتمال شورش وي مي­ترسيدند، او را كشتند. روشن است كه اين دولت بي­سر و سامان (با شرحي كه گذشت)، تهي از هرگونه هيبت و وقار بود و جز كشمكش، آشوب و خواري در اين دولت به چشم نمي­خورد.

در اين ميان، اين مردم پا برهنه و نيازمند بودند كه در آتش اين انتقال قدرتها مي­سوختند؛ چرا كه حكمران جامعه اسلامي به سان مرغي دست آموز، گفته­هاي دولتمردان حريص خود را اجرا مي­كرد.[12]

2. فساد، خوش گذراني و ول خرجيهاي دربار

همان گونه كه گذشت، خلافت به سان گويي در دست خلفاي سست عنصر عباسي در آمده بود كه براي دست يافتن به آن، از ريختن خون يكديگر باكي نداشتند. بيشتر وقتشان صرف عياشي مي­شد و در دار الخلافه اسلامي، بزم شراب مي­آراستند، لباسهاي زربفت مي­پوشيدند، كاخهاي تجملاتي بنا مي­كردند و هزاران كنيز در حرمسراي خود داشتند.

در نتيجه، از امور زمامداري باز مي­ماندند. برپايي محافل بزم در دوران متوكل به اوج خود رسيده بود. او مبالغ گزافي را صرف مجلس آراييهاي شبانه خود مي­كرد. متوكل بخش گسترده­اي از بيت المال را به خوش­گذرانيهاي خود اختصاص داده بود و هيچ زماني، مخارج و بذل و بخششهاي بي­حساب و كتاب، به اندازه دوران خلافت متوكل نبود.[13]

آنان براي پر رونق كردن مهمانيهاي خود، از آوازه­خوانها بهره مي­جستند و آن قدر در اين مسير زياده روي مي­كردند كه بي­عفتي در بين مردم كوچه و بازار نيز رخنه كرد.

3. شكل گيري جنبشهاي مخالف با حكومت

برخوردهاي اعتقادي، مناقشه­هاي علمي، تبعيضهاي قومي، فشارهاي اقتصادي و سياسي و هرج و مرج گرايي دولتمردان عباسي، قلمرو آنان را به صحنه درگيريهاي مختلف گروه­ها و احزاب مبدل ساخت. هر يك از آنان به انگيزه­اي دست به قيامهاي مسلحانه زده و براي دست­يابي به اهداف خود، به رويارويي با دستگاه خلافت مي­پرداختند. اين جنبشها را از حيث انگيزه ديني يا غير ديني به دو دسته مي­توان تقسيم كرد: آشوبهاي­ با اهداف توسعه طلبانه و فتنه جويانه و نهضتهايي كه از سوي علويان به وقوع مي­پيوست و با انگيزه­هاي حق گرايانه انجام مي­گرفت.

دوران امام هادي ـ عليه السلام ـ به دليل آشفتگي فضاي سياسي، مقارن با آشوبها و فتنه­گريهاي قدرت طلبان گرديد. آنان با ديدن اين آشفتگي، براي دست­يابي به اهداف سياسي خود دست به حركتهاي مختلف مي­زدند كه از جمله آنها مي­توان به شورش كوليها[14]، حركت مازيار[15]، حركت بابك خرّم دين[16] و شورش ناراضيان در بغداد[17] اشاره نمود.

4. خفقان زدگي و ايجاد فضاي وحشت

شيعه، خلافت و رهبري جامعه اسلامي را حق راستين خاندان پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ مي­دانست و حكومتهاي ستمگري را كه بر اين اريكه تكيه زده بودند، غاصبان اين حق مي­ناميد. بر اين اساس شيعيان، به اندازه توان و شرايط مناسب در برابر حكومتهاي غاصب قد علم كرده و براي باز پس گيري اين حق، دست به قيام مي­زدند. تاريخ در موارد بي­شماري نشان مي­دهد كه بسياري از حركتهاي ديگر نيز با پيروي از قيام شيعه شكل گرفته است.

حكمرانان عباسي نيز با آگاهي از اين روحية ستم ستيزي و احياگري كه در شيعيان سراغ داشتند، همواره پيشوايان و رهبران آنان، از جمله امام هادي ـ عليه السلام ـ را تحت مراقبت شديد نظامي گرفته و تا جايي كه در توان داشتند، پيروان آنان را زير فشار قرار مي­دادند. نوشته­اند:

«متوكل به خاندان ابو طالب ـ عليه السلام ـ بسيار سخت­گير و بدرفتار بود و با خشونت و تندي بسيار با آنان رفتار مي­كرد. او كينه­اي سخت از آنان در دل داشت و همواره به آنان بدگمان بود و آنان را متهم مي­كرد. بدرفتاري او با شيعيان به اندازه­اي بود كه هيچ يك از خلفاي عباسي چنين رفتاري با آنان نكرده بودند.[18]

ترس و وحشتي كه از شيعيان و نهضت آنان در دل خلفا بود، به آتش اين دشمني دامن مي­زد و در ميان عباسيان، متوكل كينه­توزتر از همه به شيعيان بود تا جايي كه او خلفاي پيشين خود را كه بزرگ­ترين جنايت پيشگان تاريخ به شمار رفته و دست به خون بهترين آفريدگان خدا آغشته بودند، متهم به دوستي و علاقه­مندي نسبت به امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ و فرزندان او مي­كرد و از اين رو، از آنان خشمگين بود.

متوكل در سال 236 ه‍ ق مرقد مطهر حضرت سيد الشهداء ـ عليه السلام ـ را ويران كرد؛ زيرا او آن مرقد تابناك را پايگاهي مهم در الهام گرفتن از انقلاب سيد الشهداء ـ عليه السلام ـ مي­دانست. او فرمان داد كه مردم در عرض سه روز آنجا را از سكنه خالي سازند. از آن پس هر كس را آنجا مي­يافتند، دستگير و زنداني مي­كردند.[19] او براي ايجاد تنگناي سياسي، افرادي را كه به دشمني با آل ابي طالب مشهور بودند، جذب دستگاه حكومتي كرد تا بتواند از كينه توزي آنها در پيشبرد اهداف سركوب گرانه خود بهره جويد. از جمله آنان، «عمر بن فرج رخجي» بود كه متوكل او را فرماندار مكه و مدينه كرد.

او بر علويان بسيار سخت گرفت و از ارتباط آنان با ديگر مردم جلوگيري كرد. اگر به او گزارش مي­رسيد كه كسي به يك علوي كمك كرده، حتي اگر اين كمك بسيار ناچيز بود، او را به شدت شكنجه مي­كرد و جريمه سنگيني بر او مي­بست.

وضع اقتصادي علويان در نتيجه اين فشارها به قدري رقت بار شد كه گاه چند علوي تنها با يك لباس زندگي مي­كردند و ناگزير هنگام نماز، آن را به نوبت پوشيده و نماز مي­گزاردند.[20] در آن روزگار بر علويان چنان سخت مي­گذشت كه از فقر و تنگ­دستي و برهنگي مجبور بودند در خانه­هاي خود بمانند و با چرخ ريسي، روزگار سپري كنند.[21]

متوكل، گاه بر نزديكان خود كه با علويان رابطه داشتند، يا به زيارت مرقد امامان آنان مي­رفتند، به شدت خشم مي­گرفت و آنان را زنداني و داراييهاي آنان را مصادره مي­كرد.[22] اين فشارها به قدري شيعيان و علويان را در تنگنا و انزوا قرار داد كه مردم از ترس جان خود با آنان رابطه برقرار نمي­ساختند. «ابراهيم بن مدبّر» روايت مي­كند: «محمد بن صالح حسني كه از علويان بود، نزد من آمد و از من خواست كه نزد «عيسي بن موسي» بروم و از دخترش خواستگاري كنم. من نزد او رفتم تا واسطه ازدواج محمد با دختر عيسي شوم و از او خواستم تا پاسخ او را بدهد، ولي او روي برگرداند و گفت: به خدا سوگند كه نمي­خواهم خواسته­ات را رد كنم كه هيچ كس را بهتر، بزرگوارتر و مشهورتر از او براي داماد شدن خود نمي­دانم؛ ولي من از كينه متوكل بر جان و مال خويش مي­ترسم...».[23]

نهضت علويان

روحيه تسليم­ناپذيري علويان در برابر ستم از يك سو و فشار بيش از حد عباسيان بر شيعيان و نسل­كشي آنها از سوي ديگر، چهره­هاي برجسته و ممتاز علوي را بر آن داشت تا براي احقاق حق امامان خود و پايان دادن بر اعمال ننگين دستگاه، دست به قيام بزنند. سردمداران اين قيامها، خود از فرزندان ائمه اطهار ـ عليهم السلام ـ و نوادگان آنان بودند كه به انگيزه براندازي نظام ستم پيشه عباسي با شعار «الرضا من آل محمد ـ عليهم السلام ـ » با شخص برگزيده­اي از خاندان پيامبر، قيام خود را آغاز كردند. علت انتخاب اين شعار، ابتدا زير سؤال بردن مشروعيت خلافت عباسيان و غاصبانه بودن حكومت آنها و در گام دوم، حفظ جان امامشان كه در آن زمان تحت مراقبت نظامي قرار داشت، بود؛ زيرا اگر آنها نام شخص خاصي را بر نهضت خود مي­گذاشتند، ـ كه بي­شك، آن شخص امام هادي ـ عليه السلام ـ بود ـ دستگاه به آساني با از بين بردن آن فرد، قيام را سركوب مي­كرد.

اگر چه نهضت علويان پيروزيهايي نسبي به دست آورد، ولي به طور كلي و در سطح كلان به دلايل زير ناكام ماند.

1. سركوب­گري شديد عباسيان

بهره­گيري حكومت عباسي از شيوه­هاي سركوب­گرانه و بكار گيري فرماندهان باتجربه در امور نظامي، عامل مهمي در شكست قيامهاي علويان بود. آنان براي سركوب علويان از تاكتيكهاي پيشرفته نظامي، اطلاعاتي بهره مي­بردند و علويان را كه تجربه و نيروي چنداني در برابر اين شيوه­ها نداشتند، وادار به شكست مي­كردند.

فشار سنگين عباسيان سبب ترس بيش از اندازه مردم براي شركت در حركتهاي مخالف حاكميت شده بود؛ به گونه­اي كه دوران عباسي، به ويژه متوكل، با سخت­گيري كلي بر مردم، به ويژه شيعه شناخته مي­شود.

شيعه، عنصري خطرناك براي عباسيان به شمار مي­رفت و آن گونه كه گذشت، فشار دستگاه بر شيعيان تحمل ناپذير بود. اين وضع سبب شد تا بيشتر شيعيان راه تقيه را پيش گيرند و از ابراز اعتقاد خود دوري گزينند.

در فضاي ترور و اختناقي كه عباسيان ايجاد كرده بودند، كسي نمي­توانست خود را دوستدار اهل بيت ـ عليهم السلام ـ معرفي كند. «صقر بن ابي دُلَف كرخي» در اين زمينه مي­گويد:

«وقتي متوكل، امام هادي ـ عليه السلام ـ را به سامرا تبعيد كرد، من بدانجا رفتم تا از وضعيت پيشواي خود آگاهي يابم. هنگامي كه وارد شدم، «زرافي»، دربان متوكل از من پرسيد: چه خبر اي صقر؟ گفتم: خير و سلامتي. گفت: بنشين و برايم از گذشته و آينده بگو. با خود گفتم: عجب اشتباهي كردم كه آمدم. پرسيد: براي چه آمده­اي؟ گفتم: براي امر خيري آمده­ام. گفت: شايد براي جويا شدن از احوال مولايت آمده­اي؟! گفتم: مولايم كيست؟ مولاي من امير المؤمنين (متوكل) است. گفت: بس كن! مولاي حقيقي­ات را مي­گويم. لازم نيست عقيده­ات را از من مخفي داري؛ (زيرا من با تو، هم عقيده­ام). گفتم: خداي را سپاس.

گفت: آيا مي­خواهي او را ببيني؟ گفتم: بله مي­خواهم. آن گاه پس از خارج شدن پيك حكومتي، نزد امام رفتيم...».[24]

خفقان شديد حاكم، سبب مي­شد تا نيرو و وقت فراواني براي شناسايي و گردآوري شيعيان زير بيرق نهضت، تلف شود و رهبران نهضت نتوانند از توان واقعي شيعه در رسيدن به اهداف خود بهره­برداري كنند.

2 . نبود همه جانبه­نگري در عاملان قيام

يكي از مشكلات اصلي علويان در قيام، نداشتن تيزبيني و تحليل دقيق از شرايط حاكم وقت بود. فشارهاي بيش از حد دستگاه، آنان را به شدت برانگيخته بود كه در مقابل حاكميت قد علم كنند و به فشارها پايان دهند. اين عصبانيت و نارضايتي تا حد بسياري، ابتكار عمل را از آنان ستانده بود. آنان بدون رايزني كافي و مشورت با امام، خود را آماده حركت نظامي بر ضد عباسيان مي­كردند. تنها توجيه آنان از مشاوره نكردن و انجام واكنش سريع، مقابله جدي با حكومت زورمدار وقت بود، در صورتي كه اگر مشاوره صورت مي­گرفت و همه جوانب سنجيده مي­شد، شايد قيام علويان پايان مطلوب­تري مي­يافت.

3. كمبود نيروهاي انقلابي

­مي­توان گفت يكي از مهم­ترين عوامل ناكامي و شكست نهضتهاي اسلامي در طول تاريخ، نبود يا كمبود نيروهاي پايبند به اصول و مباني اسلامي و ارزشهاي آن است؛ زيرا وجود اين افراد در برهه­اي كه دفاع از كيان و حريم اسلام لازم است و علم قيام برافراشته شده، بسيار ضروري است تا قيام به اهداف عالي خود دست يابد. در اين دوره از تاريخ شيعه نيز اين كمبود به چشم مي­خورد و ضربه بزرگي به قيام و كاميابي در اهداف آن وارد ساخت.

4. ناهماهنگي اعتقادي عناصر انقلابي

ناهماهنگي در باورهاي شركت كنندگان در هر حركتي، سبب ايجاد شكاف، آشفتگي در عمل و انگيزه و سپس ناهماهنگي در اهداف مي­شود و موجب هدر رفتن نيروها و نبود يكپارچگي در رسيدن به هدف واحد مي­گردد. در تاريخ، سخن از حضور عناصر فرقه­هاي مختلفي چون زيديه، جاروديه و نيز معتزله در اين قيامها به ميان آمده است. اين فرقه­ها در موضوع امامت و مسائل كلامي برداشتهاي متفاوتي نسبت به شيعيان داشتند. اين برداشتهاي گوناگون در مسئله امامت سبب مي­شد كه در اهداف نيز ناسازگاري به وجود آيد و اين ناسازگاري تا حدي، ضعف آنان را در رويارويي با عباسيان تشديد مي­كرد.

موضع­گيري امام هادي عليه السلام در برابر نهضت علويان

اگر چه امام در شرايط بسيار سختي به سر مي­برد و به شدت تحت مراقبت بود، ولي به عنوان پناهگاه شيعيان، حركت آنها را زير نظر داشت، البته شرايط به ايشان اجازه نمي­داد كه درجريانها حضور مستقيم داشته باشند. با اين حال، از اخبار رسيده از اوضاع اقتصادي و سياسي رقت­بار شيعيان، متأثر مي­شد و در فرصتهاي مناسب با دلجويي از آنان، در صورت امكان، آنان را مورد تفقد و رأفت قرار مي­داد.

امام با انقلابيون به طور پنهاني در تماس بوده و از چند و چون حركت آنان آگاهي مي­يافت.[25] و اگر چه در آن خفقان شديد انقلابيون از رهبري كامل امام، برخوردار نبودند، ولي از برخي روايات بر مي­آيد كه پندهاي روشن­گرانه و راهنماييهاي سودمند امام شامل حال آنها شده است.

عوامل عدم قيام توسط امام هادي عليه السلام

1. فراهم نبودن شرايط

امام به هيچ روي، اوضاع را براي برپا داشتن قيام مناسب نمي­ديد.

2. حفظ مصالح كلي و دراز مدت جامعه اسلامي

برجسته­ترين اهداف سياسي پيشوايان اسلام در ادوار مختلف، حفظ جامعه اسلامي از خطر نابودي و نيز روشن نگه داشتن چراغ اسلام در كوران حوادث بوده است. آنان از رويارويي با ستم پيشگان و ضديت با دستگاه ستمگر كوچك­ترين هراسي نداشتند، ولي با درايت و تيزبيني، به شكل دادن مبارزات بر اساس شرايط حاكم و در نظر داشتن كامل اوضاع مي­پرداختند. نبود درك و آگاهي لازم براي جان­فشاني در حفظ اسلام و ارزشها، از يك سو و نيز نبود شرايط لازم براي پذيرش بي­چون و چراي رهبري امامان در تمامي شئون زندگي و مظاهر آن از سوي ديگر، امامان را در تنگنايي دشوار قرار مي­داد و موجب مي­شد كه آنها نتوانند آن گونه كه مي­خواهند به مبارزات شكل دهند. اگر چه شيعيان بسياري اطراف امام هادي ـ عليه السلام ـ را گرفته بودند، ولي نسبت آنها به توده مردم، ناچيز و اندك بود. فضاي عمومي جامعه را انسانهايي رفاه طلب و بي­تفاوت نسبت به سرنوشت سياسي تشكيل مي­داد و امام نمي­توانست از بنيه مردمي، آنگونه كه مي­خواست، بهره­برداري كند.

انديشه جامعه را رعايت مصالح شخصي و رويكرد به زندگي مادي رقم زده و همين سبب شده بود كه همراه با حكمرانان فاسق، خود آنان نيز به بي­بندوباري روي آورند. چنين مردمي به محض همسو نبودن جرياني ـ كه اميال و خواسته­هاي آنان را به خطر مي­انداخت ـ در برابر آن جريان موضع­گيري مي­كردند و اگر جرياني حق محور بود، مقابل آن هم مي­ايستادند.

به يقين، اگر امام هادي ـ عليه السلام ـ به برپايي چنين حركتي اقدام مي­كرد، با مخالفت توده مردم مواجه مي­شد. بر اين اساس، ايشان چون نياكان وارسته خود، امام علي ـ عليه السلام ـ و امام مجتبي ـ عليه السلام ـ ، صلاح امت را در صبر و سكوت يافت و به قيام دست نزد.

3. تلاش براي پي­ريزي جامعه بيدار

از ديگر اهداف مهم و اساسي سكوت امام، تلاش براي پي­ريزي جامعه­اي بيدار و آگاه بود كه در پرتو ايمان، به عنوان زمينه­اي براي تحقق آرمانهاي ارزشمند خلافت اسلامي و حكومت خاندان پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ عملي مي­شد. امام با پي­گيري سياست مبارزه منفي با حكام ستمگر و توجه به رشد و بالندگي امت اسلامي، به توده مردم مهلت داد تا در اين مدت، به بلوغ سياسي لازم برسند و آرمانهاي اسلامي و اعتقادي خود را فداي لذتهاي زودگذر دنيايي نكنند و دريابند كه سازشگري با ستم، آتشي بر خواهد افروخت كه به زودي دامان همه آنها را خواهد گرفت. در آن صورت، عرصه را چنان بر آنان تنگ خواهد كرد كه خود دست به اقدام اصلاح­گرانه­اي بزنند و براي رهايي از زير سلطه حاكميتي كه باني فساد و تباهي در جامعه است، برخيزند؛ فساد و هلاكتي كه روزي گريبان­گير آنان خواهد شد.

در چنين شرايطي، موضع­گيري صريح امام در برابر حاكميت نه تنها اهداف ياد شده را تضمين نمي­كرد، بلكه به ناتواني و فروپاشي جبهه حق مي­انجاميد. بنابراين، امام در اين مدت مبارزه خود را در قالب غير مسلحانه شكل داد.

مبارزات سياسي، اجتماعي و فرهنگي امام هادي عليه السلام

امام هادي ـ عليه السلام ـ با بكارگيري يك سلسله برنامه­هاي ارشادي، فرهنگي و تربيتي، مبارزه غير مستقيمي را با حاكميت آغاز كرد و بي­آنكه حساسيت دستگاه را متوجه خود سازد، به انجام فعاليتهايي بر ضد آنها پرداخت. در مواقع لازم نيز تا جايي كه حيات شيعه را به مخاطره نمي­انداخت، دامنه آن را گسترده­تر مي­ساخت و با اين فعاليتها، بي­اساس بودن اين تصور را كه «امام به دليل مراقبت دشمن در مسايل سياسي مداخله نمي­كرد و هيچ­گونه مبارزه سياسي نداشت» آشكار كرد.

گفتني است امام در شرايط حاكم، به بهترين شيوه­هاي مبارزاتي دست مي­زد كه در بسياري موارد، دشمن را مرعوب خود مي­ساخت و او را غافلگير مي­كرد. اكنون به برخي از مهم­ترين مبارزات امام ـ عليه السلام ـ اشاره مي­شود:

1. زير سؤال بردن مشروعيت دستگاه

امام با استفاده از فرصتهاي مناسب، با نامشروع معرفي كردن عباسيان، مسلمانان را از هرگونه همكاري با آنان ـ مگر در موارد ضرورت ـ برحذر مي­داشت و با اين كار، چهره اين جرثومه­هاي فساد را براي مردم بيشتر آشكار مي­كرد.

«محمد بن علي بن عيسي» كه از كاركنان دولت عباسي است، در نامه­اي به امام هادي ـ عليه السلام ـ نظر ايشان را درباره كاركردن براي بني عباس و پول گرفتن از آنان در مقابل كار جويا مي­شود. امام در پاسخ او مي­نويسد: «آن مقدار از همكاري كه به جبر و زور صورت گرفته، اشكال ندارد و خداوند عذرپذير است، ولي به جز آن، ناروا و ناپسند است. ناگزير اندكش بهتر از افزودنش است.»

او دوباره براي روشن­تر شدن مطلب به امام مي­نويسد كه انگيزه او از همكاري با آنان فقط يافتن راهي براي ضربه زدن به آنها و تشفي خاطر است. امام پاسخ مي­دهد: «در چنين صورتي، همكاري با آنها نه تنها حرام نيست، بلكه پاداش و ثواب نيز دارد».[26]

در اين روايت، امام آشكارا، روش مبارزه را براي اين فرد تبيين كرده و به خوبي براي او و ديگر شيعيان روشن مي­سازد كه دستگاه حاكم از كوچك­ترين مشروعيتي برخوردار نيست و مي­توان از بودجه خودش براي ضربه زدن و مبارزه با آنها بهره برد.

2. مبارزه با فقيهان درباري

يكي از ابزارهاي مردم­فريبي خلفاي عباسي، بهره­گيري آنان از فقيهان درباري براي جلب اعتماد مردم و ترسيم چهره­اي اسلام گرا از خود بود. امام هادي ـ عليه السلام ـ نيز با رويارويي با آنان، به نوعي ديگر مشروعيت دستگاه را زير سؤال مي­برد و آنان را رسوا مي­كرد. دانش گيتي­فروز امام به اندازه­اي بود كه كور سوي اين دانشمندان مزدور را به خاموشي مي­گراياند و حتي تحسين آنان و خلفا را برمي­انگيخت و آنان را وادار به تسليم مي­كرد. نمونه­هاي بسياري از اين گونه موارد در تاريخ يافت مي­شود كه به ذكر نمونه­اي از آن بسنده مي­شود.

روزي فرد مسيحي را كه با زني مسلمان زنا كرده بود، نزد متوكل آوردند. متوكل خواست حد شرعي را بر او جاري سازد كه در همين لحظه، مرد مسيحي اسلام آورد. حكم را به قاضي القضات، «يحيي بن اكثم»، ارجاع دادند. او گفت: «مسلمان شدن او كفر و عملش را از ميان برده و نبايد بر او حد جاري شود.» قضيه مورد اختلاف قرار گرفت و برخي ديگر از فقيهان گفتند: بايد سه مرتبه حد بر او جاري شود». برخي ديگر نيز به گونه­اي ديگر فتوا صادر كردند. پراكندكي نظرها، متوكل را بر آن داشت تا مسئله را با امام هادي ـ عليه السلام ـ در ميان بگذارد. امام در پاسخ فرمود: «او بايد آن قدر شلاق زده شود تا بميرد.»

اين فتواي امام با انتقاد و مخالفت شديد فقهاي دربار به ويژه يحيي بن اكثم روبرو شد و آنان اذعان داشتند كه اين فتوا هيچ­گونه پشتوانه­اي در آيات و روايات ندارد. از اين رو، از متوكل خواستند در نامه­اي، مدرك و مستندات فتواي ايشان را بخواهد. متوكل موضوع را به امام نوشت و امام در پاسخ، پس از نام خدا اين آيه را نگاشت: «هنگامي كه قهر و قدرت ما را ديدند، گفتند: به خداي يگانه ايمان آورديم و به بتها و عناصري كه آنها را شريك خدا قرار داده بوديم، كافر شديم، ولي ايمانشان هنگام ديدن قدرت ما سودي نخواهد بخشيد. اين سنت و حكم الهي است كه در ميان بندگان وي جاري است و پيروان باطل در چنين شرايطي زيان­كار شدند».[27]

امام با اين آيه به آنان فهماند كه اسلام آوردن آن مسيحي حد را ساقط نمي­كند. متوكل پاسخ امام را پذيرفت و دستور داد حكم همان گونه كه امام فرموده بود، اجرا شود.[28]

3. نفوذ عاطفي در برخي درباريان

درباريان، فرماندهان و سرداران نظامي دستگاه عباسي، به سان اربابانشان پايبند و دلبسته به حكومت و سلطه بر مردم بودند و نسبت به امامان و شيعيانشان، كينه خاصي در دل داشتند. دليل انتخاب اين گونه افراد و سپردن پستهاي كليدي به آنان نيز جهت دادن به كينه توزي آنها در سركوب شيعيان بود. بر اين اساس، امامان، خود و شيعيانشان را از آنان دور نگه مي­داشتند، ولي در برخي موارد كه زمينه را فراهم مي­يافتند، با آنان تماس حاصل كرده و آنها را به مسير حق رهنمون مي­كردند. يا دست كم از وجود آنان براي كاهش فشار بر شيعيان و رفع مشكلاتشان بهره مي­گرفتند.

از جمله آنان، بُغاي بزرگ را مي­توان نام برد. او در ميان ديگر فرماندهان و سرداران، پايبند به دين بود و نسبت به علويان، از خود مهرباني و خوش­رفتاري نشان مي­داد. روزي معتصم به او دستور داده بود كه يكي از علويان را به قفس درندگان بيندازد. هنگامي كه بغا مي­خواست چنين كند، نجواي نيايش او را مي­شنود و دلش به رحم آمده، وي را رها مي­كند و از او قول مي­گيرد كه تا وقتي معتصم زنده است، او را نبينند.

پس از اين جريان، بغا خواب رسول گرامي اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ و امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ را مي­بيند و از دعاي خير آن دو بزرگوار بهره­مند مي­شود.[29]

در سال 235 هجري كه امام در مدينه به سر مي­برد، اين شهر مورد تاخت و تاز شورشيان «بني سليم» قرار مي­گيرد و واثق، بغا را براي سركوب شورشيان با لشكري مجهز گسيل مي­دارد. بغا با آنان وارد جنگ شده و آنان را شكست مي­دهد.

هنگامي كه وارد مدينه مي­شود، امام هادي ـ عليه السلام ـ به ياران خود مي­فرمايد: «بياييد با هم به بيرون مدينه برويم تا ببينيم كه اين سردار ترك، چگونه لشکر خود را براي سركوبي شورشيان آماده و مجهز كرده است.» سپس به بيرون شهر رفته و لشكر او را در حال عبور تماشا مي­كنند. وقتي امام، بغا را ديد، با او به زبان تركي سخن گفت. بغا سريع از مركب خود پياده شد و پاي مركب امام را بوسيد.

«ابو هاشم جعفري» كه راوي اين جريان است، مي­گويد: «من بغا را سوگند دادم كه بگويد امام به او چه گفته است. بغا نخست پرسيد: آيا اين فرد پيغمبر است؟ گفتم: نه. گفت: او مرا به اسمي خواند كه در كودكي و در سرزمين خودم، مرا بدان نام مي­خواندند و تا كنون هيچ كس از آن آگاهي نداشته است؟!»[30] امام با اين رفتار، اسباب نفوذ عاطفي در يكي از فرماندهان بزرگ دستگاه را فراهم آورد و او را چنان مجذوب و شيفته خود ساخت كه وي پاي مركب ايشان را بوسه زد. سپس او را براي سركوب غارتگراني كه با چپاول اموال عمومي و كشتار مردم مدينه، آنان را آزرده بودند، تشويق و ترغيب كرد. گذشته از آن، امام فردي مورد اطمينان از دولتمردان را يافته بود و مي­توانست از نفوذ او در دستگاه به سود شيعيان ستم ديده در برابر ستم­ورزي حكمرانان بهره­گيري كند.

در اين راستا، رفتار مهربانانه امام با «يحيي بن هرثمه»، فرمانده اعزامي متوكل براي تبعيد امام به سامرا و تغيير رويه او و شيفتگي­اش نسبت به امام نيز اهميت فراوان دارد.

امام در سال 243 ه‍ ق از مدينه به سامرا تبعيد شد.[31] در بين راه كرامتهايي از امام و حوادثي رخ داد كه سبب علاقه­مندي و تغيير رويه يحيي بن هرثمه شد. او در ابتداي سفر بسيار با امام بدرفتاري مي­كند اما عاقبت تسليم مي­شود. خود او مي­گويد: «در بين راه دچار تشنگي شديدي شديم: به گونه­اي كه در معرض هلاكت قرار گرفتيم. پس از مدتي به دشت سرسبزي رسيديم كه درختها و نهرهاي بسياري در آن بود. بدون آنكه كسي را در اطراف آن ببينيم، خود و مركبهايمان را سيراب و تا عصر استراحت كرديم. بعد هر قدر مي­توانستيم، آب برداشتيم و به راه افتاديم.

پس از اينكه مقداري از آنجا دور شديم، متوجه شديم كه يكي از همراهان، كوزه نقره­اي خود را جا گذاشته است. فوري بازگشتيم، ولي وقتي به آنجا رسيديم، چيزي جز بيابان خشك و بي­آب و علف نديديم. كوزه را يافته و به سوي كاروان برگشتيم، ولي با كسي هم از آنچه ديده بوديم، چيزي نگفتيم. هنگامي كه خدمت امام رسيديم، بي­آنكه چيزي بگويد، با تبسمي فقط از كوزه پرسيد و من گفتم كه آن را يافته­ام».[32]

اين كرامت امام، شگفتي يحيي را برمي­انگيزد، او در گزارش ديگري از مأموريت خود مي­گويد: «براي احضار علي بن محمد ـ عليه السلام ـ ، عراق را به سمت حجاز ترك گفتيم. در بين ياران من يكي از سران خوارج وجود داشت و نيز كاتبي بود كه اظهار تشيع مي­كرد و من نيز بر آيين «حشويه» بودم. فرد خارجي و كاتب، درباره مسائل اعتقادي با هم مناظره مي­كردند و من هم براي گذراندن وقت به مناظره آنان گوش مي­دادم.

وقتي به نيمه راه رسيديم، مرد خارجي به كاتب گفت: مگر اين گفته سرورتان، علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ نيست كه هيچ قطعه­ از زمين نيست كه يا قبري است و يا قبري خواهد شد؟ اينك به اين بيابان بنگر، كجاست آنكه در اينجا بميرد تا خدا آن را قبري قرار دهد؟

به كاتب گفتم: آيا اين سخن شماست؟ گفت: بله. گفتم: مرد خارجي راست مي­گويد، چه كسي در اين بيابان وسيع خواهد مرد تا خدا، آن را پر از قبر كند؟ و به اين گفتار خنديديم؛ به گونه­اي كه كاتب شرمنده و سرافكنده شد.

وقتي به مدينه رسيديم، نزد علي بن محمد رفته، نامه متوكل را به او تسليم كرديم. او نامه را خواند و فرمود: مانعي براي اين سفر نيست. وقتي فردا نزد او رفتيم، با اينكه فصل تابستان و هوا در نهايت گرمي بود، امام به گروهي از خياطان دستور داده بود تا پارچه­هاي ضخيم پشمي بدوزند و فردا بياورند.

من از اين سفارش امام تعجب كردم و با خود گفتم: در اين فصل گرما و در اين سرزمين تفتيده حجاز و در حالي كه بين حجاز و عراق ده روز فاصله است، چه نيازي به اين لباسهاست؟ او مردي است كه سفر نكرده و فكر مي­كندكه در هر سفري انسان نيازمند چنين لباسهايي است و شگفت از شيعيان كه چگونه چنين فردي را امام خود مي­پندارند. هنگام حركت، امام به همراهان خود دستور داد تا لباسها را بردارند. تعجب من بيشتر شد...

از مدينه خارج شديم و به همان محلي كه مناظره مي­كرديم، رسيديم كه ناگهان ابري تيره پديدار شد و رعد و برق زد. هنگامي كه بالاي سر ما رسيد، تگرگهاي درشتي، مانند سنگ باريدن گرفت. امام و همراهانش لباسهاي گرمشان را پوشيدند و به من و كاتب هم دادند. بر اثر بارش مهيب تگرگ، هشتاد نفر از همراهيان من هلاك شدند. ابر از سر ما گذشت و دماي هوا به حالت پيشين بازگشت. امام به من فرمود: اي يحيي! به بازماندگان يارانت بگو مردگان را دفن كنند. خداوند اين بيابان را اين چنين پر از قبر مي­كند. من خود را از مركب پايين انداختم و پاي امام را بوسيدم و گفتم: گواهي مي­دهم كه جز الله معبودي نيست و محمد بنده و فرستاده او و شما جانشينان خدا روي زمين هستيد. من تا كنون كافر بودم، ولي هم اكنون به دست شما مسلمان شدم. از آن لحظه تشيع را برگزيد و در خدمت امام بود تا از دنيا رفت.»[33]

رفتار مهربانانه امام، سبب علاقه­مندي يكي از فرماندهان بزرگ متوكل نيز به امام گرديد. وقتي امام به بغداد رسيد و با استقبال گرم مردم بغداد روبه رو شد، او تحت تأثير ابراز احساسات و عواطف مردم بغداد نسبت به امام قرار گرفته بود؛ چرا كه اين شهر ساليان سال، پايتخت حكومت عباسيان بود و مردم آنجا به طور طبيعي بايد به دليل رفتار خلفا بيشتر از ديگر شهرها نسبت به خاندان پيامبر كينه به دل داشته باشند.

يحيي در ميان آنچه ديده بود، مي­گويد: «پس از ورود به بغداد، نخست با اسحاق بن ابراهيم، امير بغداد، روبه­رو شدم. وي به من گفت: اي يحيي! اين مرد فرزند پيامبر است. اگر متوكل را بر كشتن او تشويق كني، بدان كه دشمن تو، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ خواهد بود. من در پاسخ او گفتم: به خدا سوگند، تا به حال جز نيكي و خوبي از او نديده­ام كه بخواهم دست به چنين كاري بزنم.»[34]

4. تقويت پايگاه­هاي مردمي

امام با مشاهده اوضاع وخيم حاكم، براي جلوگيري از انهدام پايگاه­هاي مقاومتي مردم و نااميدي از گشايش در كار خود، با دلداري دادن و پشتيباني از مردم و آگاهي يافتن لحظه به لحظه از شرايط معيشتي آنان، حيات جامعه اسلامي را تداوم مي­بخشيد تا هنگام رويارويي با مشكلات و ستمگريها، آنان اميدواري خود را از دست ندهند. همچنين امام با بهره­گيري از آگاهي و دانش امامت خويش، شيعيان را با آگاه كردن از آينده، به برچيده شدن بساط ستم اميدوار مي­كرد. مردي از اهالي مداين كه گويا از ستم متوكل به تنگ آمده بود، از امام درباره مدت حكومت متوكل پرسيد، امام در پاسخ اين آيات را نوشت:

«هفت سال پي در پي زراعت مي­كنيد و آنچه درو كرديد ـ جز اندكي كه مي­خوريد ـ در خوشه­هاي خود بگذاريد. پس از آن هفت سال سخت خواهد آمد كه آنچه را شما براي آنان ذخيره كرده­ايد، خواهيد خورد جز اندكي كه ]براي بذر[ نگه مي­داريد. سپس سالي فرا مي­رسد كه باران فراوان نصيب مردم مي­شود و در آن سال، مردم عصاره ]ميوه­ها و دانه­هاي روغني[ مي­گيرند.»[35]

سرانجام همان گونه كه امام هادي ـ عليه السلام ـ پيش بيني كرده بود، متوكل در نخستين روزهاي پانزدهمين سال حكومتش به قتل رسيد.[36]

[1]. مروج الذهب و معادن الجوهر، ابو الحسن علي بن الحسين، ابو القاسم پاينده، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم، 1370 ش، ج2، ص459.

[2] . تاريخ اليعقوبي، ابن ابي يعقوب، احمد، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چاپ سوم، 1977 م ، ج2، ص 510.

[3]. همان، ص 511.

[4]. مروج الذهب، ج2، ص495.

[5]. تاريخ اليعقوبي، ج2، ص 513.

[6]. تتمه المنتهي الي الوقايع ايام خلفاء، شيخ عباس قمي، تهران، كتابخانه مركزي، 1325 ش، ج2، ص352.

[7]. همان، ص 353.

[8]. مروج الذهب، ج2، ص568.

[9]. همان، 500، مروج الذهب، ج2، ص475.

[10]. همان.

[11]. تاريخ اليعقوبي، ج2، ص 536.

[12]. مروج الذهب، ج2، ص 577.

[13]. همان، ص515.

[14]. تاريخ طبري، ابا جعفر محمد بن جرير بن رستم، بيروت، روائع التراث العربي، بي­تا، ج9، ص8.

[15]. همان، ج2، ص502.

[16]. همان.

[17]. تاريخ الخلفا، ص 408.

[18]. مقاتل الطالبيين، الاصبهاني، ابو الفرج، نجف، مكتبه الحيدريه، چاپ دوم، 1965 م، ص395.

[19]. تتمة المنتهي، ج2، ص345.

[20]. همان، ص 396.

[21]. همان، ص 344.

[22]. همان، ص 345.

[23]. مقاتل الطالبيين، ص 399.

[24]. بحار الانوار، المجلسي، محمد باقر، بيروت، مؤسسه الوفاء، چاپ دوم، 1403 ه‍ ق، ج50، ص194.

[25]. اعلام الوري يا علائم المهدي(ع)، الطبرسي، فضل بن الحسن، بيروت، دار المعرفه، 1399 ه‍ ق، ص 343.

[26]. وسائل الشيعه، العاملي، محمد بن الحسن، بيروت، دار احياء التراث العربي، بي­تا، ج12، ص 137.

[27]. غافر / 84 و 85.

[28]. وسائل الشيعه، ج18، ص408.

[29]. مروج الذهب، ج2، صص564 و 565.

[30]. الكامل في التاريخ، ج7، ص12.

[31]. الارشاد، مفيد، محمد بن محمد، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1378 ش، ج2، ص438.

[32]. اثبات الوصيه، علي بن الحسين المسعودي، نجف، مكتبه المرتضويه، بي­تا، ص197.

[33]. بحار الانوار، ج50، ص142.

[34]. تذكرة الخواص، سبط ابن الجوزي، تهران، مكتبة نينوي الحديثه، بي­تا، ص360؛ مروج الذهب، ج2، ص573.

[35]. يوسف / 47، 48 و49.

[36]. بحار الانوار، ج50، ص 186.

/ 1