پاسخ به سه پرسش مربوط به امامت - پاسخ به سه پرسش مربوط به امامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پاسخ به سه پرسش مربوط به امامت - نسخه متنی

لطف الله صافی گلپایگانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پاسخ به سه پرسش مربوط به امامت

پرسشها

1- امامت به انتصاب است يا انتخاب؟

2- چرا امامان بعد از حضرت ابي عبدالله‌الحسين عليه‌الصلاة و السّلام از اولاد آن حضرت برگزيده شدند و از فرزندان حضرت امام حسن مجتبي عليه‌الصلاة و السلام كسي به اين مقام رفيع برگزيده نشد؟

3- به چه حكمت و علّت اميرالمؤمنين عليه‌السلام با ابوبكر بيعت كرد؟ ( با اينكه بيعت با او تأييد خلافت او و دليل بحق بودن او شمرده مي‌شود)

جواب:

متأسّفانه بواسطه كثرت مشاغل فرصت اينكه بطور جامع و به تفصيل پاسخ عرض شود نيست ولي بطور تقريباً مختصر و علي‌العجاله جواب عرض مي‌شود، اميد است كه به حول و قوّه الهي كافي و وافي باشد.

امامت، مثل نبوّت و رسالت منصبي است الهي كه خداوند متعال افرادي را كه لايق و شايسته و واجد شرايط لازم باشند به آن برمي‌گزيند.

شرايط امامت مخصوصاً عصمت، شرايطي است كه غير از خدا و بندگان مخلص او كه علمشان به منبع وحي و افاضه الهي اتّصال و ارتباط دارد، كسي عالم به آن نيست؛ از ا ين جهت امام و خليفه و پيشواي جامعه را فقط خدا بايد معّرفي كند كه همه را مي‌شناسد و همه چيز را مي‌داند و چيزي از نظر علم او پنهان نيست. از هر طريق ديگر كه منتهي به اين طريق نشود، هركس معرفي شود اطمينان بخش نيست و بش نمي‌تواند بدون دلهره و با اعتماد صد درصد، از او پيروي كند و خود را از خطرِ گمراهي و ضلالت و آفات ديگر مصون بداند. خصوصّيت منصبي، چون پيشوايي و حجّت بودن و رهبري و واجب‌الاطاعه و صاحب اختيار بودن نيز اقتضا دارد كه صاحب اين منصب از طريق خداوند كه بالذات و بالاصاله و بالاستحقاق حكومت مطلقه بر تمام كاينات دارد و حاكم و سلطان و صاحب امتياز همه است؛ برگزيده شود؛ ديگران، هركس كه باشد از خود نه حكومتي دارند و نه اختياري، و نه حق الزام بر اطاعت فردي از فردي، و نه حقِّ تشريع و تقنين. اين حقّ فقط از آن خدا است كه حاكم بالذّات و سلطان حقيقي است و همه محكوم هستند. بنابراين، صلاحيّت تعيين حاكم و هادي و حقّ گزينش رهبر و واجب الإطاعه، و حقّ واجب كردن اطاعت از او، مختصّ‌به خدا است و ديگران كه بدون اعطاي او چيزي ندارند چه مي‌توانند به كسي بدهند.

ذات نايافته از هستي بخش كي تواند كه شود هستي بخش
اشاره به همين حقيقت است. آيه شريفه«الله اعلم حيث يجعل رسالته[1]» ( خداوند داناتر است از همه، به كسي كه صلاحيّت مقام رسالت را دارد) نيز همين مطلب را بيان مي‌كند يعني خدا مي‌داند كه چه كسي مي‌تواند در اين منصب عالي، با آن وظايف عظيم و خطيري كه بر آن مترتب است، حامل امانت بزرگ او شود.

كساني كه از اين حقيقت عالي آگاه نبودند حتّي صلاحيّت بشر را براي رسالت و نبوّت زير سؤال قرار داده و مي‌گفتند: بايد واسطه بين خلق و خالق مستقيماً ملائكه باشند كه قرآن مجيد در جوابشان فرمود: «قل لو كان في الارض ملائكة يمشون مطمئنّين لنزّلنا عليهم من السّماء ملكا رسولا[2]»، و در آيه ديگر فرمود: «ولو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون[3]»، آنان به حكمتهاي بسيار كه در گزينش پيغمبر از خود بشر است جاهل بودند؛ خدا در اين آيات به بعضي از اين حكمتها اشاره مي‌فرمايد.

و راجع به اينكه اين حقّ خدا است كه پيغمبر و رهبر جامعه را معين فرمايد و به مردم نمي‌رسد كه در اين موضوع مداخله كنند؛ در سوره زخرف، نظير همين ايراد مطرح شده، بدين‌گونه كه كفار گمان مي‌كردند رسالت بايد با اشخاصي كه نفوذ مادّي و رياست ظاهري دارند واگذار شود، لذا مي‌گفتند: «لولا نزّل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم[4]» چرا اين قرآن به يكي از دو مرد بزرگ مكّه و طائف نازل نشده است؛ خداوند در جوابشان مي‌فرمايد: «اهم يقسمون رحمة ربّك نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحيوة الدّنيا [5]» يعني مگر رحمت پروردگار را كه نبوّت و رسالت است ايشان قسمت مي‌كنند؟ يعني به اينها و به هيچ‌كس نمي‌رسد كه مداخله در شؤون الهي كنند، رحمت خدا به خدا تعلّق دارد و كسي غير از خدا نه مي‌تواند و نه حق دارد كه آن را قسمت كند، رزق و روزي خودشان نيز قسمتش با خداست؛ علي هذا، امامت، رحمت خداست و برحسب قاعده لطف و اقتضاي أسماء كريمه الرحمن و الرّحيم و الهادي و الحاكم و اسماء الحسناي ديگر خداوند متعال، هيچ عصر و زماني را خالي از وجود امام نمي‌گذارد، و اين ا مام از طرف خدا معرفي و نصب مي‌شود؛ حضرت رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم كه صرفاً به امر خداوند متعال، علي عليه‌السلام را به ولايت و امامت و جانشيني خود معرّفي و منصوب فرمود، نه بر اين پايه و محور كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام داماد و پسر عموي آن حضرت بود بلكه براي اين بود كه يگانه شخصيّتي كه تمام شرايط زمامداري امّت، و صلاحيّتهاي رهبري را بعد از رسول خدا صلّي الله عليه و آله دارا بود علي( ع) بود، حتّي گزينش او به دامادي و همسري بانوي يگانه سيّده نساء عالمين براساس همان شخصيّت عظيم و بي‌مانند او بود.

خداي تعالي بر مواهبي كه در وجود علي(ع) جمع بود و بر همه امتيازاتي كه او واجد بود، ( كه همين قرابت نزديك و كفالت كامل پيغمبر از او در دوران به اصطلاح صغر، و نيز مقام علم و عصمت و ايمان و جهاد و فداكاري و زهد او از آن جمله است) عالم بود؛ ديگر آنكه علي عليه‌السلام در بين همه اصحاب و ديگران بي‌نظير و بي‌همتا و بحق همان‌گونه بود كه در همان هنگامه سقيفه و اعتراض بني هاشم و شخصيتهاي برجسته به ابي‌بكر او را ستودند.

من فيه ما فيهم لايمترون به و ليس في القوم ما فيه من الحسن
بعد از اميرالمؤمنين عليه‌السلام نيز معيار و محور ولايت ائمه عليهم السلام تا حضرت صاحب‌الامر ارواح العالمين له الفداه همين امتيازات بوده است؛ همه آنها واجد صلاحيتّهاي لازم بودند و نصّ بر آنها از طرف خدا به وسيله رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم براساس خصايص كامله و كمالات عاليه آنها بود.

اين بزرگواران، بجز نبوت، وارثِ علم و عمل و مقامات و مناصب پيغمبر بودند؛ امّا محور اين وراثت، وراثت جسماني و نسبي آنها كه برادرانشان در آن با آنها شريك بودند نيست؛ ايشان وارث پيغمبر بودند و از آن جهت كه در فضايل و كمالات اولي و اقرب از همه به آن حضرت بودند چنان كه در مورد اولويت به حضرت ابراهيم عليه السلام در قرآن مجيد مي‌فرمايد: «انّ اولي النّاس بابراهيم للدّين اتّبعوه و هذا النّبيّ و الذّين آمنوا[6]»؛ اين ارث و اولويّت از آن ارزشهاي ظاهري نيست بلكه يك رابطه معنوي و پيوند روحي است، اينها به آن لحاظ وارث آدم و نوح و ابراهيم نيستند كه از فرزندان آنها هستند، همان‌طور كه وارث ابراهيم هستند، وارث موسي و عيسي نيز هستند، با اينكه از فرزندان آنها نيستند و در فقره زيارت مي‌خوانيد «السّلام عليك يا وارث موسي كليم الله، السّلام عليك يا وارث عيسي روح الله » اين يك اتصال ديگر است كه قويترين مرتبه آن را اين بزرگواران واجد بودند و زندگي آنها و حالاتشان و علومشان همه نشان داد كه اينها نمونه همه بندگان نخبه و برجسته خدايند.

البته در حجر تربيت نبوّت و در دامن عصمت و خانه وحي و رسالت پرورش يافتن و فرزند علي و فاطمه(ع) و سبط پيغمبر(ص) بودن اينها همه در كنار ساير فضايل فضيلت است، و يكي از شرايط نبوّت و امامت هم شرافت و طهارت خاندان است، ولي موجبات اهليّت امامت در اين امور خلاصه نمي‌شود.

در اين جا مطلب بسيار است و بيان من، در شرح و تفسير اهليّتها و شايستگيهاي امام قاصر و كوتاه است؛ چنان‌كه عرض شد، خداي متعال كه عالم به كلّ جهات واقعيّات است صاحبان اين مقامات را برمي‌گزيند؛ حساب اين نيست كه پس از امام حسين(ع) بايد فرزند او امام باشد، بلكه حساب اين است كه بايد امام زين‌العابدين بعد از امام حسين عليهماالسّلام امام باشد؛ لذا بر اساس اينكه در اولاد حضرت مجتبي (ع) كسي واجد اين صلاحيّتها نبوده‌است ولي در فرزندان امام حسين (ع) كساني واجد آن بوده‌اند فرزندان امام حسين (ع) به آن مخصوص شده‌اند، چنان‌كه از فرزندان امام زين‌العابدين عليه‌السّلام هم شخص امام محّمد باقر (ع) به امامت برگزيده شد و همان‌طور كه از روايات استفاده مي‌شود امامت، عهد و امانت الهي است و جز به كساني كه مي‌توانند اين امانت را حفظ كنند سپرده نمي‌شود.

علي هذا، اين كه مي‌فرماييد اگر پسران حضرت صدّيقه كبرا عليها سلام بيشتر از حسنين عليهماالسلام بودند به امامت برگزيده مي‌شدند، از كجا و به چه دليل بگوييم؟ و اكنون كه بيشتر نشد. و خداوند علّام الغيوب همين دوازده نفر را منصوب و معيّن فرمود. طرح اين سؤال فايده‌اي ندارد، چون سخن در واقعيّات است نه در فرضيّات.

در اين‌جا لازم به بيان است كه در بعضي روايات وارد است كه «انّ الله تعالي عوّض الحسين عليه‌السلام من قتله ان جعل الإمامه في ذريّته»؛ اين‌گونه تعبيرها و توصيفها ممكن است اشاره به معاني لطيف و دقيق و بلندي باشد كه مبيّن عنايات عالِم غيب و تربيتهاي خاصّه الهيّه مخصوص انوار مقدّسه ائمه عليهم السلام باشد، چون درعين حال كه اين ذوات مقدّسه بشر بوده و اراده و اختيارشان در نيل به اين كمالات و صعود به درجات عاليه مؤثّر بوده است، الطاف و بركات خاصّه و توفيقات و تأييدات الهي هم همواره شامل حال اين بزرگواران بوده است چنان‌كه آنان لحظه‌اي از توجه و ربط و وابستگي و تعلّق تمام وجود و هستي خود به خدا غافل نبوده و فقر و نياز تام و تمام خود را به او در نهايت عرفان درك مي‌كردند؛ خداوند متعال هم آنها را هيچ‌گاه به خود وانگذاشته و هميشه آنان را به مزيد عنايات خويش مخصوص فرموده است، و از اين جهت ذرّيه امام حسين عليه السلام بودن نيز در جلب بعضي عنايات الهي براي اين نه نور مقدّس ( از حضرت زين العابدين (ع) تا حضرت صاحب‌الامر ارواحنا فداه ) مي‌تواند مؤثر باشد، وقتي كه يحفظ المرء في ولده درباره افراد مؤمن و محسن عادي جاري باشد چرا درباره امام حسين عليه‌السلام و ذرّية او به لحاظ اين شهادت جاري نباشد. مسأله اين است كه صلاحيّتهاي واقعي را براي مقام امامت ما نمي‌توانيم محصور در چند رشته و چند موضوع كنيم، و علم ما به اين مسائل احاطه ندارد.

اينكه مي‌گوييم امام بايد اعلم و اتقي و اعدل و از همه و داراي مقام عصمت باشد معنايش اين است كه در حدّي كه ما مي‌فهميم و عقل ما ثابت مي‌كند امام بايد واجد اين شرايط باشد و اگر كسي اعلم نباشد و نياز به سؤال از ديگران داشته باشد، يا معصوم نباشد و مدتي بت‌پرستي كرده و يا ظلمهاي بزرگي از او سر زده باشد قهراً نمي‌تواند امام باشد. امّا اين عقيده ما معنايش اين نيست كه تمام آنچه موجب اختيار خداي متعال است همين امور اعلميّت و عصمت و عبادت و غيره است؛ مقصود اين است كه اين صفات را امام بايد دارا باشد. بنابراين مانعي ندارد كه اين شخصيتهاي عزيزي كه به اين مقام انتخاب و برگزيده شده‌اند واجد امتيازات بسيار ديگر باشند كه در گزينش آنها از طرف خدا مؤثّر باشد، لذا مي‌گوييم:

«اشهد انّك كنت نورا في الأصلاب الشّامخة و الأرحام المطهرة» و يا «خلقكم الله أنوارا فجعلكم بعرشه محدقين»؛ ما مي گوييم به موجب حكم عقل، امام و پيغمبر بايد واجد اين شرايط و صلاحيّتها باشند، امّا اين كه جهات بيشتري هم در آن، دخالت داشته باشند، عقل نمي‌تواند نفي كند و آيه «الله اعلم حيث يجعل رسالته» اين حقيقت را تأييد مي‌كند؛ در عين حال هم سخني از مفاضله بين امام حسن و امام حسين عليهماالسلام به ميان نمي‌آوريم، و هرگز امام حسين (ع) را افضل از امام حسن (ع) نمي‌شناسيم، هر دو امام و سبط پيغمبر و واجد خصوصيّات و اختصاصاتي بوده‌اند كه ما احاطه به آنها نداريم و با اين كلام به بيان اين حقيقت پايان مي‌دهيم كه همه انبيا و اوليا بشر بوده‌اند نه مافوق بشر، بلكه بشر مافوق؛ و در حدّ ما نيست كه از تمام حكمتها و افعال الهي سخن بگوييم و مدّعي فهم آنها شويم، اين قدر مي‌دانيم كه افعال خدا داراي حكمتها است و مع‌ذلك مي‌گوييم «لايسئل عمّا يفعل و هم يسئلون[7]». در اين جا مناسب است كه به اين روايت هم كه متضمّن مباني بزرگ و مؤيّد مطالب ماست توجه كنيم: «عن زيد الشّحام، قال: سمعت أباعبدالله عليه‌السّلام يقول: إنّ الله تبارك و تعالي اتّخذ إبراهيم عبداً قبل أن يتّخذه نبيّاً».

از آنچه عرض شد، معلوم مي‌شود كه امامت را مي‌توانيم بگوييم انتصابي و انتخابي است و نيز مي‌توانيم بگوييم نه انتصابي است و نه انتخابي.

امّا اينكه بگوييم انتصابي است به اين معني مي‌گوييم كه امامت به نصب و جعل خداوند است، چنان‌كه در قرآن كريم خطاب به حضرت ابراهيم(ع) مي‌فرمايد: «انّي جاعلك للنّاس اماماً [8]»؛ وانتخابي است باز هم به اين معني كه به گزينش خدا و انتخاب أصلح و أكمل و أسبق تعيين مي‌شود، نهايت آنكه انتخاب كننده فقط ذات‌اقدس خداوند عليم و حكيم است كه عالم به تمام امور و اسرار است، و هرگز در انتخاب او غلط و اشتباه يا اغراض شخصي راه پيدا نمي‌كند، و بالذات از اشتباه و معايب ديگري كه عارض انتخاب بشر مي‌شود منزّه و مبرّا است.

و امّا اينكه مي‌گوييم انتصابي نيست، چنان‌كه مي‌دانيم در حكومتهاي سلطنتي بنابراين جاري شده كه سلطان قبل كه خود بدون هيچ حقّي زمام امور ديگران را به زور و قهر به دست گرفته است وارث خود را سلطان بعد از خود قرار مي‌دهد، و اين را حق خود مي‌داند كه سلطان بعد از خود را معيّن و منصوب كند و آنچه را به زور متصرف شده موروثي كند. امامت، اين روش استبدادي و سلطنتي نيست و چنان‌كه گفتيم مقامي است الهي كه از طرف خداوند به كسي اعطا مي‌شود كه خود واجد شرايط آن باشد. امام، منصوب من قبل الله و به امر و جعل خدا و به نصّ پيغمبر يا امام قبل از خود تعيين مي‌شود و بزرگترين مسؤوليتها و سنگين‌ترين وظايف را برعهده مي‌گيرد.

اين تسلسلي كه در ائمه عليهم السلام پيدا شده، مثل تسلسلي است كه در جمعي از انبيا از اولاد ابراهيم عليهم السلام پيدا شد كه پدر و پسر و نوه و نبيره بودند كه گرچه فضيلت و منقبت است امّا بدون شرايط ديگر مخصوصاً عصمت و اعلميّت نمي‌تواند مؤثر باشد و موجب صلاحيّت امامت شود، انتخاب وجعل خداوند متعال جزاف نيست و براساس حكمت است.

و امّا اينكه مي‌گوييم امامت به انتخاب نيست يعني گزينش مردم معيار و ميزان نيست ( زيرا مردم عاجز از تشخيص صلاحيّتها هستند و خود هم براي تعيين و جعل واجب الاطاعه و وليّ و براي مداخله در آنچه حق خداوند متعال است صالح نيستند). بيعت مردم با وليّ و امام غير از إعلام قبول و تأكيد بر امر و تعهّد بيشتر بر اطاعت نيست ( مثل نذر بر انجام واجب). مردم چه بيعت بكنند و چه نكنند، آنكه از طرف خدا منصوب است ولايت و امامت با اوست و واجب الاطاعه مي‌باشد، و عدول از او به غير كسي كه خداوند او را تعيين كرده، عدول به غير صالح و غير من عينّه الله تعالي است. مسأله، شورايي و به رأي مردم نيست، وقتي ولايت بر صغار براي پدر و جدّ پدري به حكم خدا ثابت شود و بدون آن نيز مثل مادر وجدّ مادري حق تصرّف در اموال صغير را نداشته باشد، مسأله ولايت عامّه به طريق اولي بايد چنين باشد.

ولايت عامّه فقها نيز در هر حدّي كه ثابت شود به عنوان تعيين از طرف حضرت وليّ امر عليه‌السلام است و در هيچ شرايطي به اكثريّت رأي مردم نيست. خداوند متعال برحسب حكمت و به موجب رحمانيّت و رحيميّت و حاكميّت و ساير صفات جماليّه خود، جعل امام فرموده و براي قطع عذر و امام حجّت «ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيي من حيّ عن بيّنة[9]» امامان صالح و واجد شرايط را منصوب فرموده، و آنان هم براي عصر غيبت و بلكه عصر حضور و عدم تمكّن امام از تصرّف در امور، براي اينكه پيروان راستين آنها گرفتار مشكلات نشوند و ناچار به مراجعه به نظامهاي جابر نباشند، و براي مراجعه به حكّام جور بهانه نداشته باشند فقها را بطور عموم در عصر غيبت ولايت دادند كه بحث از ولايت فقيه و تفاصيل و حدود آن خارج از موضوع كلام است.

و امّا درباره مسأله بيعت حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام؛ بيعتي كه گفته مي‌شود از آن حضرت گرفتند، خواه ثابت باشد يا ثابت نباشد، همچنين سكوت آن حضرت و خودداري از هرگونه اقدام حادّ و دست نبردن به مبارزه مسلحانه به هر صورت كه واقع شده باشد، رضاي آن حضرت و مشروعيّت وضع موجود را ثابت نمي‌كند.

چنان كه طيب نفس و عدم اكراه بزرگان ديگر كه از بيعت امتناع داشتند و بعد بيعت كردند و همچنين طيب نفس بسياري از مردم كه در آن شرايط خاص و با كيفيت مخصوص بيعت كردند حداقل ثابت نيست. اينك به نكات ذيل توجه فرماييد:

1- عقيده شيعه كه اصحاب نصّ‌هستند براساس دلايل عقلي و نقلي همان‌وطور كه بيان شد اين است كه امامت منصبي است الهي و بايد كسي كه بعد از پيغمبر، جز نبوّت، وجودش آئينه تمام نماي اسلام و استمرار بركات وجود آن حضرت در هر جهت بوده و ولايت بر كلّ امور جامعه داشته باشد، از طرف خداوند متعال معيّن و منصوب شود؛ و اميرالمؤمنين عليه‌السلام بر حسب نصوص بسيار و دلايل ديگر، خليفه منصوص و امام بر حق است و عدول از او به ديگري – اگر چه تمام مردم هم بر او اتفاق كنند- جايز نيست و تقديم من اخّره الله و تأخير من قدّمه الله است و همان‌طور كه پيغمبر نمي‌تواند مقام نبوّت خود را به ديگري واگذار كند، امام هم نمي‌تواند مقام امامت خود را به ديگري واگذار نمايد. علي هذا، به فرض آن كه بعد از امتناع علي (ع)، از آن حضرت بيعت گرفته باشند يا آن حضرت بواسطه اموري كه بعد اشاره مي‌شود مضطرّ به بيعت شده باشد مفهوم صحيح بيعت با آن محقق نخواهد شد و صحّت عمل طرف را تضمين نخواهد كرد.

2- اگر آن خلافت حق بود لازم مي‌آيد كه امتناع علي و حضرت زهرا عليهماالسلام و جماعتي از بزرگان و پرهيزكاران صحابه حق نباشد، با اين كه به موجب روايت قطعي از پيغمبر اكرم (ص)، علي با حق است و حق با علي است، و از هم جدا نمي‌شوند، و اگر كسي بگويد علي به حق نبوده يا به حق نگفته يا به حق عمل نكرده، پيغمبر را تكذيب كرده است. پس در اين شبهه‌اي نيست كه علي (ع) در همه مواضع و مقاماتش به حق بوده و امتناعش از بيعت نيز امتناع از حق نبوده بلكه امتناع از ناحق بوده است.

3- امتناع علي عليه‌السلام و جمعي ديگر از بيعت با خليفه، از لحاظ تاريخ قابل انكار نيست و يكي از شعراي معاصر مصر هم كه شاعر نيل لقب گرفته در شعر خود به آن اعتراف كرده است؛ و تا آنجا اين امتناع مسلّم بود كه معاويه در يكي از نامه هاي خود به آن حضرت آن را مطرح كرده، و حضرت در پاسخ وي امتناع اكيد خود را از بيعت نفي نفرموده بلكه مشروعيّت و حقّانيّت آن امتناع و مظلوميّت خود را ضمن اين جمله تقرير مي‌فرمايد: «و قلت انّي كنت أقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتّي آبايع لعمرالله لقد أردت أن تذمّ فمدحت تا آخر».

حاصل سخن آنكه، نه تنها جاي شك و شبهه نيست كه حضرت علي (ع) و ساير بني هاشم و جمعي از بزرگان صحابه از بيعت با خليفه سرباز زدند، بلكه امتناع آنان به اصطلاح درايت است و معلوم اما اين كه بعد از آن موضعگيريهاي خشن، علي (ع) و طرفدارانش بيعت كرده و بيعتشان از روي رضا و طيب خاطر بوده است قابل اثبات نيست زيرا خبر واحد است و به اصطلاح روايت است و مشكوك، و در آن روايت تعارض و تضاد ديده مي‌شود كه فعلاً جاي بحث آن نيست و به هر حال نمي‌توان بيعت آنان را بيعت حقيقي و ملاك مشروعيّت آن دانست؛ اكنون مي‌توان علل چندي را براي آن بيعت اگر اتفاق افتاده باشد ذكر كرد:

اوّل اين كه ديدند مقاومت در برابر كار انجام يافته جز با توسّل به اسلحه ممكن نيست و باعث بروز جنگ داخلي مي‌شود و در آن اوضاع و احوال؛ كه تازه با زحمات فراوان پيغمبر اكرم صلّي الله عليه و آله و پايمردي علي عليه‌السلام و ديگران بذر ايمان و عقيده به توحيد در قلوب كاشته شده بود. جنگ داخلي هرگز به مصلحت اسلام نبود و گرنه اساس اسلام به خطر مي‌افتاد و قهراً مسلمانان در برابر هم صف‌آرايي مي‌كردند و نتيجه‌اي عايد نمي‌شد.

علي (ع) كه با پيغمبر (ص) در تأسيس اين اساس، صادقانه و مخلصانه و جان بركف و با فداكاري همه جا و هميشه و از روز نخست همكاري كرده است دلش براي اين دين مي‌طپد و اگر ببيند دفاع از حق خودش به قيمت ويراني آن اساس تمام مي‌شود حتماً بقاي آن و وحدت صف مسلمانان را در قبال كفّار بر احقاق حق خود ترجيح مي‌دهد. تا اسلام به جهش و پيشرفت خود هر چند كندتر و ديرتر ادامه دهد و خداي نكرده از حركت بكلّي باز نماند و تحرّكي كه پيغمبر (ص) در مردم به وجود آورده بود يك لحظه باز نايستد تا زمينه براي عرضه اسلام و نظام ولايت و خلافت وي در آينده فراهم شود چنان‌كه همين طور هم شد و مرور زمان حقّانيّت اهل‌بيت عليهم السلام و معايب عدول از امام منصوص را ظاهر كرد و مردم خودبخود به سوي قرآن كريم و عترت پيغمبر و ايمان به امامت گرايش يافته و فرصتهايي پيش آمد كه اهل‌بيت عليهم السلام توانستند مردم را به سرچشمه زلال اسلام و احكام اسلام و تفسير قرآن هدايت كنند و اسلام را با تمام نظامات و احكام سياسي و تعليمات اجتماعي و اخلاقي و مهمتر از همه با عقايد صحيح الهي به مردم عرضه كنند، در حالي كه اگر جنگ داخلي در مدينه به وجود آمده بود مفاسد و گمراهيها و فتنه‌هايي كه از آن بر مي‌خاست همه چيز را در خطر نابودي قرار مي‌داد و به همين جهت علي (ع) پيشنهاد ابي‌سفيان را هم براي بيعت با خويش رد كرد و آن را فتنه‌انگيز دانست.

علّت دوم براي بيعت علي عليه‌السلام آن است كه از مطاوي تاريخ بدست مي‌آيد كه آن حضرت بر جان خود و خاندانش خائف بود و اين خوف و وحشت را عباس عموي ايشان احساس كرد و او را وادار به بيعت كرد زيرا در صورت از بين رفتن ايشان، اسلام و مسلماناني كه در آن شرايط به علم و دانش او سخت نيازمند بودند مسلّماً بي‌بهره مي‌ماندند.

در چنين وضعي كه نه مي‌توانست به زور متوسل شود و نه به مصلحت بود كه به طور مطلق تسليم گردد؛ مواضع علي عليه‌السلام بسيار حسّاس و پرمعني بود، آن حضرت با موضعي كه اتخاذ فرمود وظايف بسيار سنگين خود را انجام داد، هم حق را ظاهر كرد و هم به طور كامل مصلحت اسلام را رعايت فرمود و هم نفس نفيس خودش را كه همواره براي فدا كردن در راه اسلام آماده كرده بود حفظ كرد تا خونش بي‌فايده و بدون اين كه موجب قوّت حق شود ريخته نشود و آتش فتنه‌اي كه همه چيز در آن مي‌سوخت برافروخته نگردد و زمينه همه فرصتهايي كه توقع حصولش در آينده بود از بين نرود.

خلاصه كلام آنكه، علي عليه‌السلام طبق وصيّت پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم عمل كرد و سر سوزني از آن تخلّف نفرمود و مناظري را كه احساسات هر شخص شجاع و قهرمان و نيرومند را تهييج مي‌كند به سخت‌ترين صورت مشاهده كرد ولي از او كاري كه نبايد صادر شود يا سخني كه نبايد گفته شود صادر نشد و با كمال خويشتن‌داري و رعايت همه جوانب عمل فرمود. امّا جميع اين اوضاع و احوال، حقّانيّت علي (ع) و اسلام‌خواهي و بي‌هوايي او را ثابت كرد و معلوم شد كه آن حضرت، فاني در حق است و آنچه برايش مهم و ارزشمند مي‌باشد اسلام و بقاي دين و مصالح مسلمانان است، چنان‌كه آن اوضاع و احوال، و سكوت يا بيعت اضطراري ايشان هرگز به وضع موجود مشروعيت نمي‌دهد و بار مسؤوليّت را هم از دوش كسي برنمي‌دارد و متصديان را مبرانمي‌سازد

و آخر دعوانا ان الحمدلله ربّ العالمين و صلّي الله علي سيّدنا محمّد و آله الطّاهرين . صفر المظفر 1409 ﻫ.ق

[1] - انعام/ 124

[2] -الاسراء/ 97

[3] -انعام/ 9

[4] - زخرف/ 30

[5] - زخرف/ 31

[6] - آل عمران/ 61

[7] - انبياء/ 33

[8] - انبياء/ 33

[9] - انبياء/ 33

/ 1