درآمدي بر استراتژي انتظار
اسماعيل شفيعي سروستاني در بررسي هفت غفلت بزرگي كه موجب بروز ناهنجاريهاي بسيار در گستره حيات فرهنگي و مادي مردم اين سرزمين بزرگ اسلامي شده، غفلت از موضوع «مهدويت و امام عصر، عليهالسلام» در شكل خاص (ونه عام و كلي) به عنوان آخرين و يا در واقع هفتمين غفلت ذكر شد. اين امر به جايگاه بارز اين باور و نقش آن در زمينهسازي وضع مطلوب باز ميگردد.به عبارت ديگر، تا كسي متذكر آن موارد ششگانه نشود؛ متوجه ضرورت پرداختن جدي و فرهنگي به اين موضوع نخواهد شد. تنها با گذار از غفلتهاي مذكور است كه امكان خروج از وضع نامطلوب فراهم ميآيد. در غير اينصورت اين امر در وجه صرفا اعتقادي با چاشني احساس و عاطفه در صورت قرن دو و سه هجري قمري گرفتار ميماند و كاركرد اصلي خود را از دست ميدهد. شايد يكي از مشكلات مسلمين و بويژه شيعيان اين بوده كه عليرغم در اختيار داشتن امكانات بالقوه و نيروي نهفته در باورهاي خود بدليل غفلت از وجوه فرهنگي و مدني مورد نياز در گستره حيات تاريخي خود قادر به بهرهگيري از آنهمه امكان نبودهاند.بيشك نميبايست فرض را بر اين گذاشت كه همه كساني كه به نوعي در قالبهاي گوناگون امثال تشكيل مراسم مداحي، برگزاري مجالس جشن و سرور و يا امثال اينها متذكر نام امام عصر، عليهالسلاماند، متذكر همه غفلتها و راههاي علاج نيز هستند. چنانكه نميتوان تصور داشت با رونق بخشيدن به جشنهاي نيمه شعبان و ساختن انواع و اقسام برنامههاي تلويزيوني ميتوان ره بجايي برد، اينهمه در جاي خود پسنديده و ضروريست اما جايگزين موضوع مورد بحث و مبتلا به در شكل كلان نميشود.بسياري از مردم نيمه شعبان را با نقل و شيريني سپري ميسازند، چنانكه جمع كثيري از نويسندگان در شرح فلسفه غيبت و بيان ويژگيهاي نواب خاص و عام كتاب و رساله نگاشتهاند، اما بايد متوجه اين نكته بود كه اينهمه براي خروج از بنبست و انفعال در شكل كلان و فراگير كافي نيست، چنانكه عموم اين آثار به هيچ روي قادر به هدايت خوانندگان از طريق طرح موضوع مهدويت و خارج ساختن آنها از بنبست غربزدگي و تاريخ و تمدن غربي نيستند. آيا هيچ پنداشتهايم نحوه سير
وضع مطلوب وضع موجود
چرا بسياري از طراحان موضوع «مهدويت» طي همه سالهاي گذشته از طريق تربيت جوانان (به شيوه علمآموختگان فرنگي) خود ناخواسته مقوم نظام آموزشي و تثبيت نظام اجتماعي و فرهنگي مغرب زمين در ميان كشورهاي اسلامي بودهاند؟ شايد بتوان يكي از دلايل واماندگي مسلمين را (هنگامي كه شديدا نيازمند «تجديد حيات فرهنگي» بودند) در همين دانست، آنان قادر به استفاده از نيروي نهفته در ميان باورها و تاريخ خود نبودند و در گيرودار با صورتها به صورتبندي مشغول آمدند چنانكه نتوانستند از طريق طرح «نظريههاي كلي» افقهاي دوردست را فراروي مردم بگشايند.اين سخن بازگوكننده اهميت و ضرورت ترسيم جغرافياي مقصد و مأوايي است كه ميبايست به سمت آن رفت و يا جماعت بسياري را بدان سوي رهنمون شد.هيچ به «معني مرگ» انديشيدهايد؟ درباره مرگ بسيار گفته و شنيده و از مناظر مختلف بدان نگريستهايم.«مرگ» در عبارتي لطيف «معني بخشنده» به زندگي است. چنانكه هر كس حسب دريافت و تعبيري كه از مرگ در ذهن و قلب دارد و آن را وجدان كرده به زندگي ميانديشد.آنكه مرگ را عين سياهي و پايان همه چيز ميپندارد، به نحوي به زندگي ميپرازد و آن را معنا ميكند و بعكس آنكه مرگ را چون راز سربمهر ميشناسد و با دريافتي ژرف از آن بعنوان پلي براي گذار و رسيدن به عالم روشنايي و حيات ابدي ياد ميكند به نحو ديگري زندگي را معنا ميكند. گويا «مقصد» نحوه رفتن و بودن را معلوم ميسازد.چگونه ميتوان جماعت مردمان را به سوي مقصدي برد اما هيچگونه تصوير و ترسيم روشني از آن ترسيم نكرد؟ و يا چگونه ميتوان درباره راه رفتن و اسباب بردن انديشيد در حالي كه مقصد در هالهاي از ابهام و تاريكي فرو رفته است؟ طي دو سه قرن اخير، همه اقوامي كه بدون ترسيم دقيق جغرافياي «مقصد و مأواي مطلوب» سعي در ساختن زندگي كردهاند عليرغم شعارها به سوي مقصدي شتافتهاند كه از آن بيزاري ميجستند. اين واقعه باعث بوده تا بتدريج اين گمان بدل به باوري فراگير و عمومي شود كه: «سير در ميان فرهنگ و تمدن غربي و گذر از مراتب و منازل آن امري محتوم و ناگزير است».دريافتي كه شرنگ انفعال و واماندگي را چنان در كام ملتهاي شرقي و مسلمان ريخته كه همه همّ خود را مصروف جذب تمام عيار عناصر فرهنگي و مدني غربي ساختهاند.همواره سه موضوع مهم ميبايست در دستور كار همه كساني باشد كه بعنوان مصلح، آزاديبخش، ناجي و... درباره سرنوشت يك قوم اخذ تصميم ميكنند:1ـ شناسايي وضع موجود
2ـ ترسيم وضع مطلوب
3ـ ترسيم نحوه سير از وضع موجود به وضع مطلوب
نشناختن همه جانبه «وضع موجود» رهزن عقل ميشود. به آن ميماند كه پزشكي بدون شناسايي حال بيمار و نوع مرض او نسخه تجويز نمايد. اين موضوع به همان اندازه اهميت دارد كه نحوه استفاده از دارو و آگاهي از كميت و كيفيت موادي كه مصرف ميشود.با توجه به «فلسفه تاريخ شيعه» و درك و دريافت آنان از انجام جهان، غفلت از امام عصر، عليهالسلام، و موضوع ظهور به منزله تأييد فلسفه جعلي وبر ساخته فلاسفه و علماي علمالاجتماع غربي است. و به عبارت سادهتر؛ ترديد در همه اقوال و آيات رسيده كتاب آسماني و ائمه معصومين، عليهمالسلام، است.جاي اين پرسش باقي است كه چرا عليرغم وضوح و آشكاري دستورالعملها و پيشبينيهاي متقن دانسته يا نادانسته دربارهاش غفلت كردهايم؟ بيگمان خداوند هيچ قومي را ناگزير به پيمودن طريق تجربه شده اقوام عاصي و دورمانده از هدايت الهي نساخته كه در اين صورت موضوع ارسال رسل، قيامت و معاد و سؤال و جواب موضوعاتي لغو و بيهوده و عاري از حكمت حضرت باريتعالي به نظر ميرسند.اگر اين فرض ساده، كه ائمه هدي دربارهاش بسيار گفتهاند: «در آخرالزمان خشكسالي و قحطي فراگير همه سرزمينها را در برميگيرد» در دستور كار متوليان امر كشاورزي سرزمينهاي اسلامي قرار ميگرفت در طراحي برنامههاي خود چه موضوعاتي را براي حراست از مسلمين و شيعيان از بلاي اين عصر در اولويت قرار ميدادند؟ كشاورزي؟ صنعت؟ يا صنايع مرتبط با كشاورزي؟
اين مسأله به بيتوجهي مسلمين و معلمان آنان به پتانسيل قوي باورهاي ديني و ضعف آنان در كشف لايههاي تودرتوي آن دستورالعملهاي حكمتآميز برميگردد. اگر چه طي سالهاي متمادي درباره اهميت اين آثار و اقوال سخن بسيار گفته شده و به انحاء مختلف در تمجيد و تقديس آن، كتاب و روزنامه منتشر شده است، اما هيچگاه به نحو شايسته براي خارج ساختن آن دريافتها از اجمال و جاري ساختن آن در عرصه تاريخ اقدام نكردهايم. در حالي كه همه امكان براي اين امر و درافكندن طرحي نو فراهم بود. اما، تعلل و انفعال نه تنها بسياري از فرصتها را از ما گرفت بلكه زمينه بروز نوعي يأس عمومي را نيز فراهم نمود تا آنجا كه بسياري از ناكارآمد بودن دين در عرصه حيات مدني و فرهنگي مردم داد سخن دادند. و از همين نقطه تيرهاي زهرآگين به سوي دريافت ديني روانه شد.البته سخن آنان كه دم از ناكارآمد بودن دين در اين عصر زدند خيلي هم بيراه نبود زيرا، آنچه كه از آن به عنوان نظام اجتماعي، اقتصادي و سياسي ياد ميكردند و اميد اصلاح امور را از آن ميطلبيدند در اساس با مباني ديني در تعارض بود و به آن ميمانست كه كسي طالب پرتقالي با طعم و رنگ سيب باشد.اصالت دادن به آنچه كه محصول تفكر و فرهنگ غيرديني است چارهاي جز ترك دين و دلبستن به نظام معلول و بيمار غربي باقي نميگذارد.«طرح نو» نيازمند بازپرسي جدي از وضع موجود بود و اما، تلاش مسلمين عموما مصروف مسلمان كردن موجودي بوده كه در ذات خود شيطاني است. سخن ناتمام بخش اول (چهار حركت) به همين موضوع برميگردد.سفينه انقلاب اسلامي به مدد اولين منبع سوخت از پايگاه 57 برخاست و تا مدار 59 صعود كرد و پيش از آنكه بر مداري ثابت و ساكن به انتظار سقوط و افول بماند به مدد منبع سوخت دوم تا مدار 68 صعود نمود. اينهمه مدارهاي ابتدايي و مقدماتي بودند و سفينه تا گذر از جوي كه ميتوانست او را از سياهيها و پليديها عبور دهد، نيازمند منبع سوخت سوم بود، زيرا توان آن دو منبع براي عروج به مدار مطمئن و شايسته كافي نبود.چرخش سفينه بر مدار 68 بطور ثابت بسياري از انتظارات را برآورده نساخت و بتدريج بروز نوعي خستگي را سبب شد. بويژه در اين مدار سفينه جماعت جواني را با خود داشت كه هيچ اطلاع روشن و تجربه شدهاي از پايگاه 57، مدار 59 و بالاخره مدار 68 نداشتند.از اين نكته نبايد غافل بود كه جماعتي ساز بازگشت به مدارهاي قبلي و حتي پايگاه اوليه را كوك ميكردند و خامان راه نرفته را نيز ترغيب و تشويق ميكردند.تبليغ و تأييد مكرر مدارهاي طي شده نيز بصورت طبيعي عاري از انرژي لازم براي صعود و يا حتي ماندن در مدار 68 بودند، زيرا بيش از هر چيز عاري از خاصيت آرماني و انگيزههاي سزاوار بود. ما نياز به طي دو سه قرن اخير، همه اقوامي كه بدون ترسيم دقيق جغرافياي «مقصد و مأواي مطلوب» سعي در ساختن زندگي كردهاند عليرغم شعارها به سوي مقصدي شتافتهاند كه از آن بيزاري ميجستند.با توجه به «فلسفه تاريخ شيعه» و درك و دريافت آنان از انجام جهان، غفلت از امام عصر، عليهالسلام، و موضوع ظهور به منزله تأييد فلسفه جعلي وبر ساخته فلاسفه و علماي علمالاجتماع غربي است.اصالت دادن به آنچه كه محصول تفكر و فرهنگ غيرديني است چارهاي جز ترك دين و دلبستن به نظام معلول و بيمار غربي باقي نميگذارد.منبع سوخت سوم داشتيم، يك طرح آرماني ويژه در نسبت با نقاط عطفي كه طي شده بود، آرماني جاذب جوانان، تئوري ديگري براي سازماندهي همه قوا، همه امكانات و همه عوامل انساني، اما با ويژگيهايي خاص خود، اين ويژگيها را در موارد زير ميتوان خلاصه كرد:1ـ رويكردي جدي و قوي به آينده داشته باشد؛
2ـ ريشه در مافيالضمير عموم مردم و جوانان داشته باشد؛
3ـ خاصيت فرهنگسازي داشته باشد؛
4ـ خاصيت برانگيزاننده و شورآفرين داشته باشد؛
5ـ از خاستگاه شيعي و روحيه قومي ايراني برخوردار باشد؛
6ـ ريشه در تاريخ اين ديار و ساكنان آن داشته باشد؛
7ـ الگو و نمونهاي عيني داشته باشد؛
8ـ ملموس و واقعي جلوه نمايد و جامع باشد.اينهمه ويژگيهاي آرماني تحركآفرين را نشان ميدهد كه طرح درست آن (با توجه به همه غفلتهايي كه ميبايست جبران شوند) ميتوانست چونان مخزن سوختي مطمئن سفينه را از مدار 68 عبور دهد.اما اولين ويژگي:همه تلاش مبلغين فرهنگ و تمدن غربي مصروف آنست تا با اسطورهزدايي (به معني طرد هر نوع دريافت فراتاريخي) از عالم و دريافتهاي بشري از يكسو و «تضعيف روحيه آرمانگرايي»، انسان را در گستره خاك و تمنيات صرفا خاكي گرفتار آورند تا با پذيرش فرهنگ جهاني (غربي) و تن دادن به تمدن ويژه آن تابع چشم و گوش بسته آن فرهنگ و تمدن شود. از همين رو دائما در تبليغات خود اعلام ميدارند «عصر آرمانگرايي و دريافتهاي ماورايي گذشته».رد اين نگاه چندان نيازمند استدلال نيست. روح آدمي همواره متمايل به كمال است و در جستجوي سرزميني مطلوب مهياي هر نوع ستيز. اين مشخصه در دوران جواني بيش از پيش خود را مينماياند.جوان در جستجوي آرماني جذاب همراه با رويكردي نو به آينده همه توان خود را تقديم ميدارد. زيرا اين تمنا وي را در گذر از وضع موجود و رسيدن به وضع مطلوب ياري ميدهد.اگر چه براي نسل پيشين «پيروزي بر طاغوت» و يا «غلبه بر خصم» بعنوان آرمان و آرزويي جذاب خود را نمودار ميساخت اما با سپري شدن آن ايام و گذر سفينه از مدار 57 و 68 آرمانهاي مذكور مبدل به واقعيتي ملموس آنهم در گيرودار با واقعيتهاي سياسي و اجتماعي شدند. از همين رو بشدت آسيبپذير نيز گشتند.متذكر اين نكته ميشوم كه آنچه ميبايست فراروي جوانان قرار ميگرفت قبل از هر چيز الزاما ميبايست از اين ويژگي يعني (رويكرد به آينده) برخوردار باشد.اما ويژگي دوم:طي دهه شصت همه چيز مهياي طرح و پذيرش موضوعي نو بود و جوانان نيز مستعد سير در مسيري كه روي به آينده داشت. اما تنها نظريهاي ميتوانست همهگير و موجآفرين شود كه در «مافيالضمير» ريشه داشته باشد.تمنيات بسياري برانگيزانندهاند از جمله آنچه كه نفسانيت آدمي طالب آن ميشود اما، صرف نظر از نيازهاي برساخته و كاذب تنها برخي امور ذاتي وجود آدمياند و به عنوان عنصر مشترك همگان را دربرميگيرند.چنانكه «انتظار» ذاتي وجود آدمي است و ريشه در مافيالضمير همه بندگان دارد و از آن به عنوان «امر مشترك» ميتوان ياد كرد. از همين روست كه متذكر شدم تنها پيشنهادي ميتوانست و ميتواند اقبال عمومي از سوي جوانان و مردم را در برداشته باشد كه هر كس براحتي پس از مراجعه به خود مؤيد آن شود و بصورت طبيعي و بدور از هر گونه غرضي نسبت بدان عكسالعملي مثبت نشان دهد.شايد بتوان يكي از وجوه ممتاز اسلام را نسبت به همه مكاتب، مسالك و ايدئولوژيها در اين دانست كه همه آنچه را كه اعلام ميكند و يا برحذر ميدارد ريشه در مافيالضمير آدمي دارد. بواقع عقل و قلب آدمي پذيراي آن است.اگر چه هواجس نفساني نيز برانگيزانندهاند اما، بدليل نسبتشان با تيرگي و پليدي داراي عمري كوتاه همراه با نوعي دلزدگي و نفرت روحانياند.ويژگي سومِ آنچه كه بدان نيازمند بوديم تا از مرتبه سوم از تاريخ انقلاب اسلامي گذر كنيم «خاصيت فرهنگسازي» بود. بواقع پيشنهاد ما چنانچه عاري از اين خاصيت باشد پس از چندي عموم مردم را كه بصورت طبيعي سر در پي يافتن «ادبي براي زيستن و بودن» هستند پس ميزند.همه كساني كه طي هشت سال نبرد سري به جبههها زدند دريافتند كه ميدانهاي نبرد، بسان جزيرهايست با ساكناني متفاوت، صاحب اخلاق خاص خود، مناسك و مرامي متمايز، ادبي ممتاز و عاري از هر گونه دورويي، نفاق، دنيامداري و رذايل. اينهمه «فرهنگ جبهه» را تشكيل ميداد. چنانكه در هواي آن داستانهايي از قهرمانيها، غزلوارههايي از دوستي و مهر خلق شد، سرودهايي كه بصورت طبيعي حاضران در آن ساحت را دگرگون ميساخت چنانكه وقتي ساكنان آن جزيره به ميان شهرها بازميگشتند احساس دوري و غربت ميكردند.هيچ به رفتار، پوشش، زبان و خواستههاي بروبچههاي آن دوران توجه كردهايد؟ جبههها زباني ديگر را خلق كرده بود.عموم جوانان مستعد پذيرفته شدن در يك گروه، همرنگ شدن با آن و متمايز شناخته شدن هستند. اين خاصيت (فرهنگسازي)، ميتواند يك عقيده آرماني را از ساحت نظري و فكري صرف خارج ساخته و در صورت اخلاق، مناسك و اعمال متجلي سازد و جبههاي عمومي پيدا كند.بسياري از خواص از اينكه مردم به حرفها و سخنانشان دل نميبندند گلايه دارند. آنان از اين نكته غافلند كه مباحث كلي نظري مخصوص كلاس درساند و تنها وقتي آن مباحث از ساحت خاص خود فرود آيند و از طريق زبان و ادب و ذوق همهفهم شوند در ميان شهر و ديار جاري ميشوند.ميبايست متذكر اين نكته بود كه هيچ بخشنامه و قانوني، هيچ زور و ضربي قادر به ساخت يك فرهنگ نيست، اين امر ميبايست بصورت طبيعي، آرام و بتدريج صورت گيرد و همواره انگيزههاي قومي و آرمانهاي بزرگ (به شرط داشتن ويژگيهايي كه برشمرديم) قادر به ايجاد يك دگرگوني همهگير هستند.اين امر بصورت طبيعي ويژگي چهارم يعني «شورآفرين بودن و برانگيزندگي» را در پي دارد.هيچ به عبارات منظوم قافيهپردازان مزدبگير دقت كردهايد؟ ابيات منظوم آنان عليرغم صلابت عبارات و درستي قافيه و رديف و وزن دل آدمي را ميزنند، از دور تصنعي بودن را فرياد ميزنند و بعكس، شيون مادران فرزند مرده صد مرتبه دلنشينتر هستند.بسياري از خواص از اينكه مردم به حرفها و سخنانشان دل نميبندند گلايه دارند. آنان از اين نكته غافلند كه مباحث كلي نظري مخصوص كلاس درساند و تنها وقتي آن مباحث از ساحت خاص خود فرود آيند و از طريق زبان و ادب و ذوق همهفهم شوند در ميان شهر و ديار جاري ميشوند.ايرانيان با مشاهده خصال جوانمردي در امامان خانواده نبياكرم، عليهمالسلام، پذيراي تام و تمامش شدند و اگر جز اين بود شمشيرو تازيانه هيچ ترك و تازي نميتوانست براي مدتي كوتاه آنان را به زير يوغ بياورد تا چه رسد كه از آنان بخواهد كه با دل و جان هست و نيست خود را فدا كند.آدمي هر آنچه را در خانه دل جاي دهد ميستايد، پاس ميدارد، به پايش مينشيند و قرباني ميدهد. برايش نغمه ميسرايد.اگر شعارهاي سالهاي اوليه انقلاب و سرودههاي مردمي آن عصر را به خاطر آوريد ميبينيد جملگي برخاسته از دل و ضمير صاف مردمانند چنانكه نوحهها و مداحيهاي دوران جنگ و شبهاي نبرد نيز از همين ويژگي برخوردارند. حيف كه هيچگاه بدرستي «موسيقي جنگ مورد ارزيابي دقيق قرار نگرفت و ساماني درخور نيافت». اينها يادگار سالهاي شور و هيجان و دلدادگي طبيعي مردمند. و تنها آرمانهاي بلند و عاري از دستورالعملهاي دولتي ميتوانند احياگر شور و هيجان عمومي باشند. اين شور مردم را از ميانه فراز و نشيبها عبور ميدهد و وادارشان ميسازد كه چشم را بر سختيها و كاستيها ببندند و بعكس، زندگي عاري از شور و مردم فارغ از شوق در گيرودار فراز و نشيبها سر در لاك فرو برده و منافع فردي خود را جلب و حراست مينمايند.آرمان شورآفرين، فرهنگساز است، موسيقي ويژه خود را خلق ميكند، ادب خود را بارز ميسازد و زبان و ادب سزاوار و شايسته خود را منتشر ميكند.پنجمين ويژگي براي آنچه كه از آن بعنوان مخزن سوم سوخت سفينه مورد نظر ياد شده برخورداري از خاستگاه شيعي است. ممكن است در بدو امر اين تصور بوجود آيد كه نگارنده حسب علقه خود به شيعه اماميه اين نكته را متذكر شده اما چنين نيست. شايد اگر اين عبارت را با عبارت «خاستگاه ايرانيان اصيل» عوض ميكردم در منظورم هيچ تغييري بوجود نميآمد. عموم شيعيان پيرو مكتب ولايت ائمه هدي و عليبن ابيطالب، عليهالسلاماند. در واقع آنان پيرو مكتب جوانمردي، شجاعت، فتوت، سخاوت و رادمردياند. همه آنچه كه در فرزندان امام علي، عليهالسلام، چون خوني جاري بود، همه صفات و خصال مرداني است كه در سرتاسر آثار و منابع ايراني ستوده شده تا جايي كه به عنوان اخلاق و روحيه عمومي ايرانيان قابل شناسايياند.شاهنامهها قبل از اثر حكيم طوسي آينه اين مرامند و پس از آن از شاهنامه فردوسي تا آثار عطار و نظامي گنجوي و از آنجا تا شاعرانههاي حافظ و سعدي ادامه مييابند.گاه متذكر اين نكته بودهام كه از اين جماعت نه مردمي راهب و گوشهنشين ميتوان ساخت و نه ملحدي لامذهب و عصيانگري جاني. همه آنچه در داستانهاي حماسي و پهلواني آمده در طول تاريخ تجربه شده چنانكه حافظ شيرازي به تمامي معنا آن را در هيأت «رندي» آشكار ساخته است.پهلوانان نامآور شاهنامه از كاوه و فريدون گرفته تا سهراب و سياوش و رستم جملگي عياران قصههاي عاميانهاند. سمك عياري كه جامه عياري پوشيده، رندان عالمسوز، سربداران خراسان، لوطيهاي زورخانهها و بالاخره عباس ميرزا و همه شهسواران ميدانهاي نبرد هشت ساله ايران و عراق.بيشك همين صفات و خصال موجب بوده تا اين قوم اسلام را و بلافاصله پيروي از اهلبيت و نبياكرم، صلّياللّهعليهوآله، را پذيرا شود، بر آستان جوانمردي چون علي، عليهالسلام، سر بسايد و مهر حسينبن علي، عليهالسلام، را در دل جاي دهد. چنانكه همين امروز عليرغم همه ابتلائات روا و ناروا بياد شهيدان كربلا بر سر و رو ميزند، به كوچه و خيابان ميريزد و هر زمان ديگري هم كه بوي صفا به مشامش برسد از جا برميخيزد.از همين رو بود كه عرض كردم تنها چيزي اين قوم را برميانگيزد كه ريشه در خاستگاه شيعه و روحيه قومي ايراني داشته باشد.ايرانيان با مشاهده خصال جوانمردي در امامان خانواده نبياكرم، عليهمالسلام، پذيراي تام و تمامش شدند و اگر جز اين بود شمشيرو تازيانه هيچ ترك و تازي نميتوانست براي مدتي كوتاه آنان را به زير يوغ بياورد تا چه رسد كه از آنان بخواهد كه با دل و جان هست و نيست خود را فدا كند.اين امر مربوط به ويژگيهاي فرهنگي و اخلاقي است اما جز اين ميبايست آرمان و انديشه پيشنهادي ريشه در تاريخ اين ديار و ساكنان آن نيز داشته باشد.جماعت بسياري از خيل روشنفكران همواره از عموم و عوام مردم گلايه و شكايت سر ميدهند كه چرا آنان را پذيرا نيستند و با آنان همدلي و همنوايي نميكنند. از همان سالهاي اوليه ظهور جريان روشنفكري و ساير ايدئولوژيهاي منشعب از امانيسم و ماترياليسم، عليرغم تلاش و تبليغ روشنفكران چپ و راست (سياسي) هيچگاه اين جريان مبدل به خواست عمومي مردم ايران نشد. چنانكه ادبيات و موسيقي روشنفكرانه اگر چه صورتي بومي به خود گرفت اما اقبال عمومي را به دست نياورد. علت اين امر به ندانستن و بيسوادي باز نميگردد، مشكل اين جريان ريشه نداشتن در تاريخ اين سرزمين است.طي هفت، هشت سال اخير هم اگر چه ديگر بار همين جريان در پوشش تمايلات روشنفكرانه با پسوند اسلامي ظهور كرده و حتي جماعتي از روحانيون نيز طلايهدار آنند اما، گويي يك حس مشترك، يك بوي ويژه اجازه نميدهد كه عموم مردم كوچه و بازار پذيرايش شوند بهمان سان كه ماركسيسم هيچ موفقيتي طي 70، 80 سال در ايران كسب نكرد.صحبت از نيازهاي مشترك (امر معاش) و حتي دفاع از آن شرط كافي براي جلب اعتماد و نظر عموم مردم ايران و برانگيختن آنها نيست. آنان همواره در پي آنند تا رد و نشان هر مرام و مسلكي را در بنياد تاريخ گذشته خود بيابند چه اين بنمايه تاريخي به نوعي انعكاس روحيه عمومي آنان نيز هست. گويا نگاه به گذشته و تجربه آباء و اجداد بدانها ميفهماند كه طرح و سخن پيشنهادي ميتواند با تمناي دروني و تمايلات عاطفي آنان سازگاري داشته باشد يا نه؟
هيچ به اين موضوع انديشيدهايد كه چرا ساكنين اين سرزمين هيچگاه ملحد، بتپرست و كافر نبودهاند؟
همه تاريخ گذشته و همه آثار مانده از دوران بيزمان و مكان اساطيري مؤيد اين مطلب است. اين موضوع درباره اقوام اروپايي، آسيايي، آمريكايي و حتي اعراب ساكن سرزمين اسلامي صادق نيست، بهمان سان كه در سابقه و لاحقه نبياكرم، صلّياللّهعليهوآله، و اجداد كرام ايشان هيچ نشاني از بتپرستي ملاحظه نميشود.هفتمين مشخصه هر پيشنهاد مطلوب ـ در صورتيكه مخاطب آن عموم مردم باشند ـ داشتن نمونه و الگويي عيني، ملموس و موجود است.هيچ گاه مردم را در خلاء و در عالم خيال و رؤيا نميتوان برانگيخت، تحريك احساس و شور در آنها نيز پس از چندي رنگ ميبازد و موجب بروز بياعتمادي و نفرت آنان ميشود.نمونهها چونان چراغي راه را مينمايانند، گردنهها و عقبهها را هيچ گاه مردم را در خلاء و در عالم خيال و رؤيا نميتوان برانگيخت، تحريك احساس و شور در آنها نيز پس از چندي رنگ ميبازد و موجب بروز بياعتمادي و نفرت آنان ميشود.بسياري از طرحها، سخنها و پيشنهادهاي ما بيش از آنكه رويكردي به آينده داشته باشند به گذشته چشم ميدوختند، به مدارهاي طي شده و زيرين، بسياري از آنچه پيشنهاد ميكرديم استعداد شورآفريني و فرهنگسازي خود را از دست داده بودند
جلوهگر ميكنند، انگيزه حركت ميآفرينند و بالاخره يك آرمان را واقعي، ملموس و ممكن نشان ميدهند.اين نمونهها در وقت افتادن و خستگي دوباره از جاي جستن را ممكن ميسازند چنانكه بازو در بازوي آنان ميتوان تا بينهايت رفت. آنها در عين داشتن كمال، نيل به كمال را در وجههاي عمومي و عام شدني اعلام ميكنند و عليرغم حضور در ساحتي والا در ميان مردم و با آنان ميزيند و فراز و نشيبها را با آنان طي ميكنند. حضور ملموس و محسوس نمونهها بر فرش زمين باعث گشوده شدن راهها و معبرها ميشود. دستگيري كه به دليل وسعت وجودي همه خلل و فُرج را مسدود ميسازند و در هيچ موضوعي و پيشامدي پاسخ «نميدانم» نميدهند. شايد از همين روست كه آخرين ويژگي را در جامعيت و واقعي بودن يك آرمان و پيشنهاد اعلام داشتم.همه الگوهاي پيشنهادي از مشكل بزرگي رنج ميبرند؛ عدم جامعيت.وقتي جريان روشنفكري دين را از سياست جدا ميكند، معترف به آن است كه به بخشي از نيازها و يا تمنيات طبيعي آدمي كاري ندارد، نميشناسدش، پاسخ روشني برايش ندارد و از اينرو رهايش ميكند. وقتي كمونيسم و سوسياليسم به جهان مادي ميپردازد و قلم نفي بر عالم روحاني و ملكوتي ميكشد استعداد مرگ و نيستي را در خود ميپرورد.مرگ سرنوشت محتوم همه طرحهايي است كه تنها به بخشي از وجود آدمي توجه ميكنند.چگونه ميتوان به بخش حيوي و جسمي آدمي پرداخت اما از نفس او و همه آنچه را كه بارز ميسازد و همه قواي پنهان و آشكارش غافل ماند، بهمان سان كه نميتوان از روح نهفته در سينه آدمي غفلت كرد و تعلق خاطر او را به عالم امر و ساحت ملكوت به فراموشي سپرد.اگر آدمي را يافتيد كه قادر به ترك تام و تمام جسم و يا نفس خود باشد، ميتوانيد اميدوار باشيد الگوهاي پيشنهادي يكوجهي و يكساحتي هم ميتوانند دوام و بقا آورند و مطلوب واقع شوند. حضور آدمي در عرصه خاك، انعكاس حضور موجودي است چند ساحتي. موجود غريبي كه در هر يك از ساحتها وجهي از خود را بارز ميسازد و از هيچكدام هم براي هميشه نميتواند غفلت كند. از همين روست كه او سر در پي سخن و طرحي ميگذارد كه جامعيت را در عين ملموس بودن دستورالعملهايش درك كند و پذيرايش شود.و اما بعد! بسياري از سالهاي پس از جنگ را از كيسه خورديم، از گذشته دم زديم، مدال ايام ماضي را بر كنار سينه زديم و همه آنچه را كه براي خودمان «آرمان» بود با انواع و اقسام وسايل تبليغي و... جلو چشم نوجوانان و جواناني كه با ما و بهمراه ما سالهاي انقلاب و جنگ را تجربه نكرده و قادر به درك مدارهاي 57، 59 و 68 نبودند آراستيم و آرام و بيخيال بر مدار 68 به چرخش درآمديم و غافل از آنچه كه خواه ناخواه پيش ميآمد. سكون (كه در خود همه تباهي را داشت) و يا استحاله در جرياني كه بيگانه بود اما با استفاده از خلاء و فضاي موجود خود را نمودار ميساخت. عشق و تعصب نيز موجب بود تا كمتر تاب نقد و ارزيابي آنچه را كه پشت سر نهاده بوديم بياوريم. اما، نسل دوم بيعشق و تعصب و بيآرمان محو تماشاي پدران خويش بود و همه آنچه را كه برايش ميخواندند ميشنيد، بيآنكه بداند با خودش، با دلش و همه آنچه كه در صورت طبيعي تمنا ميكرد چه كند. بهمان سان كه نميدانست جماعتي چگونه در كمين وضع انفعالي اويند تا همه داشتههايش را بربايند.همه تلاشها براي تزريق آنچه كه در رگهاي خود ما جاري بود به آنان چندان اثر مطلوب نداشت. بسياري از طرحها، سخنها و پيشنهادهاي ما بيش از آنكه رويكردي به آينده داشته باشند به گذشته چشم ميدوختند، به مدارهاي طي شده و زيرين، بسياري از آنچه پيشنهاد ميكرديم استعداد شورآفريني و فرهنگسازي خود را از دست داده بودند، طرحهاي وارداتي من درآوردي چون توسعه اقتصادي نيز بيريشه، بيتاريخ و ناقص بودند و نسبتي با حال و روز سفينهاي كه در مدار 68 گرفتار آمده بود نداشت. تلاشهاي همراه با بدفهمي و كجفهمي ما براي الگوسازي از قهرمانان ورزشي ره به بيراهه ميبرد و بر ناهنجاريها ميافزود.از اين نكته غافل بوديم كه اين سفينه سوختي ديگر ميطلبيد با مختصات و ويژگيهايي خاص. چيزي كه بايد از آن هشت ويژگي كه شمردم برخوردار ميبود.نگارنده بعنوان يك معلم، يك منتقد فرهنگي و كسي كه با كندوكاو در تاريخ دويست ساله اخير سعي در بازشناسي جريان غربزدگي مسلمين و از جمله ايرانيان دارد همواره متذكر اين نكته بوده كه جرياني در پيش است؛ جرياني كه اگر شناخته نشود چون مهاجمي از همه خلل و فرج پيش ميآيد. اما هيهات! كو گوش شنوا؟ همه گيرندهها روي فركانسهاي غنيمتگيري، منصبطلبي و بيخيالي متمركز شده بود، از همين رو داد و فرياد جمعي كه خبر از فرارسيدن سيل فرهنگ ليبراليستي، نگرش سكولاريستي، تجديدنظرطلبان دنياطلب كه همه عالم را از عينك غربي مينگريستند، ره بجايي نبرد و بعكس، جماعتي خاصتر از ما در تلاش پيگير سعي در منطبق ساختن همه موازين شرعي و اخلاق اسلامي و معتقدات ديني با احكام و اصول تفكر و فرهنگ غربي كردند. از هر كتاب روايتي يافتند و دكترين توسعه اقتصادي را عين اسلام ناب محمدي به خورد خلق عالم دادند.آنان را هفت غفلت اساسي گرفته بود و رهايشان نميكرد چنانكه امروز هم بدين درد مبتلائيم.جاي يك پرسش باقي بود:آيا مسلمين و بويژه شيعيان رها شده به حال خودند و بييار و دستگير؟!آيا فرو غلتيدن در گرداب سكولاريزم و مدرنيته فرنگي سرنوشت محتوم آنانست؟!آيا موجبيتي كه برخي اهل قلم از آن دم ميزنند جدي و ناگزير است؟!كدام عنصر از عناصر اعتقادي و فرهنگي اسلام ميتواند رهگشا باشد؟
ما تصوير روشن از آينده ترسيم نكرديم. ما از مقصدي كه ميبايست بدان رسيد، از مداري فراتر از 68 تصويري ارايه نكرديم. ما طرحي نو با همه ويژگيهاي خاص خود و چفت با فرهنگ مذهبي و ديني نياز داشتيم.ما از گفتگوي جدي و فرهنگي (و نه احساسي و عاطفي) درباره امام عصر، عليهالسلام، غافل شده بوديم.ما ناگزير به تدوين يك «استراتژي كلان» بوديم، با همه ويژگيهاي هشتگانه. انشاءالله
ادامه دارد