از آن جا كه در روايت مربوط به «نامه عمر به معاويه» نكاتى آمده كه ممكن است براى برخى از خوانندگان مبهم باشد، لازم است پيشاپيش توضيحى در خصوص آن بيان شود. و قتى يزيد بعد از مردن پدرش معاويه بر مسند خلافت تكيه مى زند، مروان بن حكم را عزل مى كند و به جاى او وليد بن عتبه را حاكم مدينه قرار مى دهد؛ كمى بعد يزيد به حاكم مدينه نامه مى نويسد كه:از «حسين بن على عليه السلام» و «عبداللَّه بن عمر» و «عبداللَّه بن زبير» و «عبدالرحمن بن ابى بكر» براى من بيعت بگير و هيچ عذر و بهانه اى را از ايشان قبول نكن و هر كدام كه از بيعت كردن امتناع نمود سر او را براى من بفرست.امام حسين عليه السلام و آن سه نفر ديگر در كنار روضه ى منوّره حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم نشسته بودند كه فرستاده ى وليد بن عتبه وارد مى شود و مى گويد: حاكم مدينه خواسته است كه شما امشب به نزد او برويد!امام حسين عليه السلام به ايشان خبر مى دهد كه بدانيد معاويه مرده است و حاكم مدينه ما را براى بيعت با يزيد طلب كرده است!عبدالرحمن بن ابى بكر و عبداللَّه بن عمر مى گويند: ما به خانه خود مى رويم و در بر روى خويش مى بنديم (تا يزيد از وجود ما احساس خطر نكند).عبداللَّه بن زبير مى گويد:«من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد»؛ و بعد شبانه از مدينه خارج مى شود و از بيراهه خود را به مكه مى رساند و به محيط حرم پناه مى برد. و لى امام حسين عليه السلام به همراه سى نفر از اهل بيت و اصحاب خود كه همه مسلح بودند به طرف دارالحكومه حركت مى كند، وقتى به آن جا مى رسند حضرت به آنها مى فرمايد: شما همين جا منتظر باشيد، اگر صداى من بلند شد بى درنگ هجوم آوريد!حضرت با وليد بن عتبه ملاقات مى كند و او نامه يزيد را براى امام عليه السلام مى خواند.امام حسين عليه السلام به وليد مى گويد: گمان نمى كنم تو راضى باشى كه من در پنهان با يزيد بيعت كنم! حتماً مى خواهى كه در حضور مردم از من بيعت بگيرى! و ليد مى گويد: آرى، همين طور است.حضرت مى فرمايد: پس صبر كن تا صبح شود.فردا صبح كه فرستاده ى وليد به نزد امام حسين عليه السلام مى آيد، حضرت مى فرمايد:«به وليد بگو صبر كند تا شب بينديشم!» اما شب كه فرا مى رسد، حسين بن على عليه السلام به همراه اهل بيت خود روانه ى مكه مى شود، وقتى اين خبر به وليد مى رسد خوشحال مى شود و مى گويد:«خدا را شكر مى كنم كه او از مدينه خارج شد و دست من به خون او آغشته نشد».حضرت از راه اصلى به سوى مكه حركت مى كند، اهل بيت آن حضرت مى گويد:«بهتر است كه از بيراهه برويم تا نتوانند بر ما دست يابند!» امام حسين عليه السلام در پاسخ مى فرمايد:«من از راه درست و حقيقت خارج نمى شوم تا حق تعالى آنچه خواهد ميان من و ايشان حكم كند» [ جلاء العيون (مترجم) ص510- 518. ]
سخنى پيرامون عبداللَّه بن زبير
عبداللَّه بن زبير مردى بخيل و حسود و بسيار بداخلاق بود، او به شدّت طالب رياست بود و عهد و پيمانش دوامى نداشت. [ مروج الذهب (مترجم) ج 2، ص 95. ] مادرش «اسماء» دختر ابى بكر بود، و عايشه كه خاله او بود در ميان اقوام و عشيره اش بيش از همه به «عبداللَّه بن زبير» اظهار علاقه و محبّت مى كرد و اين علاقه به حدّى بود كه كنيه ى «اُمّ عبداللَّه»- مادر عبداللَّه- را براى خود انتخاب نمود و در ميان مردم به اين نام نيز معروف گرديد [ أغانى، ج 9، ص 142 ]، و عايشه سپس وصيت نمود كه پس از وفاتش حجره و خانه خصوصيتش را به عبداللَّه بن زبير واگذار كنند [ تهذيب ابن عساكر، ج 7، ص 403. ] عبداللَّه بن زبير در اثر دشمنى سختى كه با على عليه السلام داشت علاقه و محبت ديرين پدرش زبير را نسبت به على عليه السلام تغيير داد و او را در صف دشمنان و مخالفان وى قرار داد. اين روايت از على عليه السلام مشهور است كه مى فرمود:«مازالَ الزُّبَير مِنّا اَهْلَ الْبَيْت حَتّى نَشَأَ اِبْنُهُ عَبْدُ اللَّه فَاَفْسَدَه» [ قاموس الرجال، ج 5، ص 449. ] يعنى: زبير از دوستان و طرفداران ما بود به طورى كه از افراد ما خاندان محسوب مى گرديد تا اين كه پسرش عبداللَّه در كنارش بزرگ شد و او را فاسد كرد.عبداللَّه بن زبير يكى از آتش افروزان جنگ جمل بود كه با تمام توان مردم را بر ضدّ اميرالمؤمنين حضرت على عليه السلام مى شورانيد و مهيّاى نبرد مى كرد و خود يكى از فرماندهان لشكر عايشه بود. [ قاموس الرجال، ج 5، ص 454. ] و قتى معاويه وارد مدينه شد، عبداللَّه بن زبير براى اظهار علاقه و چاپلوسى به ديدار او رفت و ماجراى دفاع و حمايتش از عثمان را براى وى بازگو كرد، ولى معاويه به او گفت: اين سخنان را رها كن! به خدا قسم اگر شدّت بغض و دشمنى تو نسبت به على نبود هيچ گاه عثمان را يارى نمى كردى! [ قاموس الرجال، ج 5، ص 453. ] عبداللَّه بن زبير از جمله كسانى بود كه مى خواست امام حسين عليه السلام در مكه نماند، زيرا با حضور امام عليه السلام و تجمّع مردم بر گردن آن حضرت، زمينه ى رسيدن او به اهدافش مهيا نمى شد. اين نكته از گفتگوى وى با امام حسين عليه السلام نيز استفاده مى شود، آن جا كه عبداللَّه بن زبير مى گويد: شما چه تصميمى داريد؟! و امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد:«من با خود فكر كرده ام به كوفه روم، زيرا شيعيان ما و بزرگان مردم براى من در اين باره نامه ها نوشته اند، و از خدا خير خود را خواسته ام»، عبداللَّه بن زبير به حضرت مى گويد: به راستى اگر من همانند تو شيعيانى در آن جا داشتم هرگز به جاى ديگر نمى رفتم!حضرت كه از او فاصله مى گيرد، به اطرافيان خود مى گويد:«اِنَّ هذا لَيسَ شَى ءٌ مِنَ الدُّنيا اَحَبَّ اِلَيْهِ مِنْ اَنْ اَخْرُجَ مِنَ الْحِجاز وَ قَدْ عَلِمَ اَنَّ النّاسَ لا يَعْدِلُونَه بى فَوَدَّ اَنّى خَرَجْتُ حَتّى يَخْلُوَلَه». [ كامل ابن اثير، ج 4، ص 38. ] يعنى: چيزى نزد اين مرد محبوب تر از اين نيست كه من از حجاز خارج شوم، و به خوبى دانسته است كه مردم او را با من برابر نمى دانند، پس او مى خواهد كه من از اين شهر بيرون روم تا خاطرش آسوده شود.عبداللَّه بن زبير در دوران زندگانى خود عداوت و دشمنى سختى نسبت به على عليه السلام و خاندان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم داشت و گاهى اين دشمنى را به صورت ناسزاگويى به ساحت اميرالمؤمنين عليه السلام ابراز مى كرد. [ قاموس الرجال، ج 5، ص 449. ] كينه و دشمنى عبداللَّه بن زبير با خاندان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم به آن جا رسيد كه در مكه چهل جمعه ى متوالى در خطبه نماز جمعه نام مبارك رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را بر زبان جارى نكرد، و چون به او اعتراض شد در جواب گفت: من از ذكر نام رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم ابايى ندارم ولى هرگاه نام پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم بر زبان جارى مى شود خاندان او به خود مى بالند و افتخار مى كنند، و من براى اين كه افتخار و مباهات ايشان را درهم بكوبم از ذكر نام رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم خوددارى مى كنم! [ الكنى و الألقاب، ج 1، ص 294؛ تتمّة المنتهى، ص 51. ] و در موضع ديگرى خود عبداللَّه بن زبير به عبداللَّه بن عباس گفت: چهل سال است كه بغض و عداوت شما خاندان در دل من جاى گرفته است و تا به امروز آن را در دل نهان داشته ام! [ قاموس الرجال، ج 5، ص 449. ] و اين داستان معروف است كه عبداللَّه بن زبير گروهى از بنى هاشم را در محله اى از محله هاى مكه يا در درّه اى موسوم به درّه «عارم» به بند كشيد و هيزم زيادى در آن جا جمع كرد و به آنها اخطار نمود كه اگر تا فلان روز بيعت نكنيد هيزمها را آتش زده و همه ى شما را مى سوزانم! و اين خبر كه به كوفه رسيد، مختار «ابوعبداللَّه جدلى» را با چهار هزار نفر فرستاد و بنى هاشم را نجات دادند. [ كامل ابن اثير، ج 4، ص 250؛ مروج الذهب (مترجم) ج 2، ص 80. ] عبداللَّه بن زبير پس از مرگ يزيد ادعاى خلافت كرد و گروهى با او بيعت كردند .مدّت خلافت او در مكه نُه سال بود، و سرانجام در سال 73 هجرى در دوره ى خلافت عبدالملك به دست نيروهاى حجّاج كه براى سركوبى او به مكه هجوم آوردند ، كشته شد. [ الكنى و الألقاب، ج 1، ص 294؛ تاريخ طبرى، ج 5، ص 33. ]
سخنى درباره ى عبداللَّه بن عمر
و قتى مسلمانان با جان و دل على عليه السلام را براى خلافت برگزيدند و دست بيعت به وى دادند، عبداللَّه بن عمر و چند نفر ديگر از بيعت امتناع كردند، ولى آن هنگام كه حجّاج بن يوسف در مكه عبداللَّه بن زبير را به چوبه ى دار زد، عبداللَّه بن عمر به نزد حجّاج آمد و گفت: دستت را بده تا با تو از براى عبدالملك بيعت كنم، زيرا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود:«مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِف امامَ زَمانِه ماتَ مَيتَةً جاهِلِيَّة» (يعنى: هركس بميرد و امام زمانش را نشناسد همچون دوره ى جاهليت مرده است).حجّاج پاى خود را به طرف او دراز كرد و گفت:«پايم را بگير! فعلاً دستم مشغول است!» عبداللَّه گفت: مرا مسخره مى كنى؟!حجّاج گفت: اى احمق! تو با على بيعت نكردى، آيا على امام زمان نبود؟ به خدا قسم تو براى پيروى از كلام پيامبر به اين جا نيامده اى، بلكه آمده اى تا به سرنوشت ابن زبير گرفتار نشوى! [ الكنى و الألقاب، ج 1، ص 363. ] عبداللَّه بن عمر در هيچ يك از جنگهاى سه گانه ى على عليه السلام شركت نكرد و از يارى اميرالمؤمنين عليه السلام خوددارى نمود، ولى وقتى در آستانه ى مرگ قرار گرفت در حال احتضار مى گفت:«ما اَجِدُ فى نَفْسى مِنْ اَمْرِ الدُّنيا شيئاً اِلّا أنّى لَمْ اُقاتِل الفِئَةَ الباغِيَةَ مَعَ عَليّ بن أبي طالب» [ الكنى والألقاب، ج 1، ص 364 ]، يعنى: من از چيزى در امور دنيا متأسف نيستم جز اين كه چرا در ركاب على عليه السلام با گروه ستمكاران جهاد نكردم.عبداللَّه بن عمر وقتى آگاه شد كه امام حسين عليه السلام قصد حركت به سوى كوفه دارد به حضور آن حضرت آمد و گفت: من چنين صلاح مى بينم كه با بنى اميه صلح كنى و سر جنگ و ستيز را پيش نگيرى!حضرت فرمود:«يا أباعبدالرحمن! أما علمت أنّ من هوان الدُّنيا على اللَّه تعالى أنّ رأس يحيى بن زكريّا اُهدي إلى بغىّ من بغايا بنى اسرائيل» [ بحارالانوار، ج 44، ص 365؛ لهوف، ص 26 ] يعنى: اى اباعبدالرحمن! آيا هيچ دانسته اى كه يكى از وقايع زشت روزگار، داستان يحيى بن زكرياست كه سر او براى يكى از افراد پست و زشتكار بنى اسرائيل به عنوان هديه فرستاده شد؟!سپس امام حسين عليه السلام به او فرمود:«از خدا بترس و يارى مرا ترك مكن»، ولى عبداللَّه بن عمر عذرى آورد و با آن حضرت وداع كرد.عبداللَّه بن عمر وقتى از شهادت امام حسين عليه السلام باخبر شد، زمينه را مناسب ديد تا با انجام حركاتى مقدمات ادعاى خلافت را فراهم كند، به همين منظور با جماعتى به سوى شام رفت تا يزيد را به خاطر شهيد كردن حسين بن على عليه السلام و ظلم بر اهل بيت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم محكوم كند و آن را دليلى براى خلع يزيد از خلافت قرار دهد و در نتيجه هنگام بازگشت به مدينه زمينه براى بيعت بزرگان بلاد اسلامى با وى فراهم شود، ولى او در شام با ماجرايى برخورد كرد كه باعث شد اين فكر و انديشه براى ابد از صفحه ذهنش پاك شود. و آن ماجرا از اين قرار است: