نامه ى عمر به معاويه - سرچشمه اشک و غم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سرچشمه اشک و غم - نسخه متنی

سید علی میرشفیعی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه ى عمر به معاويه

خبر شهادت امام حسين

علامه مجلسى رحمه اللَّه در بحارالانوار آورده است كه سعيد بن مسيّب روايت نموده كه: و قتى حسين بن على عليه السلام شهيد مى شود و خبر آن- و نيز خبرهاى بريده شدن سر مبارك حسين بن على عليهماالسلام و بردن آن به سوى يزيد بن معاويه، و كشته شدن هجده نفر از اهل بيت او و پنجاه و سه نفر از شيعيانش، و كشته شدن على اصغر عليه السلام در ميان دستانش و حال آن كه او طفلى شش ماهه بود، و اسير شدن ذرّيه اش- به مدينه مى رسد، مردم در منزل اُمّ سلمه نزد زنان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم و نيز در خانه هاى مهاجرين و انصار به حزن و اندوه مى نشينند.

در اين هنگام عبداللَّه بن عمر بن خطاب از خانه اش بيرون مى آيد و همين طور كه استغاثه مى كند و بر صورتش لطمه مى زند و گريبان چاك مى كند، مى گويد:

«اى جماعت بنى هاشم و قريش و مهاجرين و انصار! آيا چنين امرى بر اهل بيت و ذرّيه ى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم رواست در حالى كه شما زنده ايد و همچنان از بركت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم روزى داريد؟! من آرام نمى شوم مگر اين كه براى دادخواهى به نزد يزيد بروم!»

ملاقات عبداللَّه بن عمر با يزيد در شام

عبداللَّه بن عمر شبانه با جماعتى از اهل مدينه به سوى شام حركت مى كند. .

.. وقتى به شام و كاخ يزيد مى رسند، يزيد كه از حضور و قصد آنها آگاه شده است فقط به عبداللَّه بن عمر اجازه ى ملاقات مى دهد.

عبداللَّه بن عمر استغاثه كنان وارد مى شود و مى گويد:

«اى اميرالمؤمنين! چگونه داخل شوم و حال آن كه با اهل بيت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم كارى كردى كه اگر تُرك ها و رومى ها چنين قدرتى مى يافتند آنچه را كه تو حلال كردى، حلال نمى دانستند و آنچه را كه تو انجام دادى، انجام نمى دادند. از اين تخت و بساط برخيز تا مسلمانان كسى را برگزينند كه سزاوارتر از تو به آن است!!».

يزيد به عبداللَّه بن عمر مرحبا مى گويد و او را گرمى مى دارد و با او رفتارى دوستانه مى كند و مى گويد: از اين تندى و حرارتى كه پيدا كردى آرام بگير و فكر كن و با چشمت ببين و با گوشت بشنو.

بعد يزيد ادامه مى دهد: درباره ى پدرت عمر بن خطاب چه مى گويى؟! آيا پدرت هدايت كننده، هدايت شده، خليفه و يارى كننده ى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم و خويشاوند او- به سبب خواهرت حفصه بود؟!

عبداللَّه بن عمر مى گويد: همين طور است كه توصيف كردى؛ ولى درباره ى او چه مى خواهى بگويى؟!

يزيد مى گويد: آيا پدر تو پدرم را حاكم شام كرد يا اين كه پدر من پدرت را به خلافت رساند؟!

عبداللَّه بن عمر مى گويد: پدر من بود كه پدرت را به حكومت شام رساند.

يزيد مى گويد: اى أبامحمّد! آيا به عهد و پيمانى كه پدرت با پدرم داشت راضى هستى يا اين كه به آن رضايتى ندارى؟!

عبداللَّه بن عمر مى گويد: البته كه راضى هستم.

يزيد مى گويد: آيا از (عملكرد) پدرت راضى هستى؟!

عبداللَّه بن عمر مى گويد: آرى، راضى هستم.

در اين هنگام يزيد دستش را بر دست عبداللَّه بن عمر مى زند و مى گويد: اى أبامحمّد! برخيز تا بخوانى!

بعد با هم مى روند تا به خزينه اى از خزائن كاخ مى رسند، يزيد داخل آن جا مى شود و صندوقى را با خود مى آورد و آن را باز مى كند، و از درون آن صندوقچه اى قفل و مهر شده درمى آورد، و از ميان صندوقچه طومارى ظريف از پارچه ى حرير مخصوص بيرون مى آورد و آن را باز مى كند، سپس مى گويد: اى أبامحمّد! آيا اين خط و نوشته ى پدرت است؟!

عبداللَّه بن عمر مى گويد:«آرى به خدا!»، بعد آن را از دست يزيد مى گيرد و مى بوسد.

يزيد مى گويد: بخوان!

عبداللَّه بن عمر شروع به خواندن آن مى كند.

«مفاد نامه ى عمر به معاويه» بسم اللَّه الرحمن الرحيم به راستى به چيزى اقرار كرديم كه با شمشير به آن مجبور شديم، در حالى كه سينه ها از كينه به شدّت گرم بود و جانها مى لرزيد. و نيت ها و ديده ها پر خار بود از اين كه ما را بر چيزى كه مورد انكارمان بود مى خواندند و ما براى رهايى از شمشيرها آن را اطاعت مى كرديم، و از اين كه با شتاب خير و بركت او بر ما افزون مى شد، و نيز از اين كه ياوران او كسانى بودند كه دين خود و پدرانشان را ترك كرده بودند. .

.. اى پسر ابوسفيان! طريقه ى قوم خود را در پيش گير و از آيين خويش پيروى كن، و پاى بند باش به آنچه نياكانت در پيش گرفتند، و آن اين است كه منكر اين مسلكى بودند كه مى گويند: براى آن خدايى است كه آنها را به پيروى از آن و تلاش پيرامون آن امر كرده است. .

.. پس به اين چيزى كه آنها در آن هستند با چشمى بينا نگاه كن و با گوشى شنوا بشنو و با دل و عقل خود بينديش. و سپاسگزار باش نسبت به خليفه شدن سرور رشيد «ابوبكر» بر امّت محمّد، و حكمرانى دلخواه او در اموال و خونها و آيين و جانها و حلال و حرام آنها، و نيز تسلّط او بر حقوقى كه جمع آورى مى شد و آنها مى پندارند كه آن را از براى خداى خويش جمع مى كنند تا با آن حقوق زندگى ياران و مددكارانشان را برپا دارند. .

.. همانا از ستاره ى بنى هاشم نورى برخاست كه پرتو آن درخشنده و دانش آن يارى كننده بود، و تمام نيروى آن كسى بود كه «حيدر» ناميده شد و داماد محمّد گرديد، و همسرش زنى بود كه او را «سيّدة نساء العالمين» [ سرور زنان جهان. ] قرار دادند و «فاطمه» مى ناميدند. تا اين كه به كنار خانه ى على و فاطمه و دو پسرشان حسن و حسين و دو دخترشان زينب و اُمّ كلثوم- و كنيزى كه به «فضّه» خوانده مى شد- رفتم، در حالى كه خالد بن وليد و قنفذ (غلام ابوبكر) و گروهى از طرفداران خاصّ ما همراه من بودند، و در خانه را به شدّت كوبيدم [ الامامة و السياسة، ج 1، ص 30 ] كنيز خانه (از پشت در) مرا جواب داد.

جريان غصب خلافت

گفتم:«به على بگو سخنان بيهوده را رها كن و به خودت در طمع خلافت فشار نياور، بدان كه امر خلافت از آنِ تو نيست، امر خلافت از براى كسى است كه مسلمانان او را برگزيدند و بر آن اجتماع كردند!».

به خدا قسم اگر مسأله ى تعيين خلافت به ابوبكر واگذار مى شد، بى ترديد موفّق به رساندن خود به خلافت نمى شد، ولى من براى او سينه ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت كردم و به قبيله ى «نزار» و «قحطان» گفتم:«خلافت جز در قريش نخواهد بود». .

.. گفتند: «آن قريشى، اميرالمؤمنين على بن ابى طالب است كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم براى او امّت خود بيعت گرفت و ما در چهار موضع بر او به عنوان اميرالمؤمنين راضى شديم؛ پس اى جماعت قريش، اگر شما چنين امرى را فراموش كرده ايد، ما فراموش نكرده ايم؛ و بدانيد كه بيعت و امامت و خلافت و وصيّت، چيزى نيست مگر حقّى واجب و امرى صحيح، نه اين كه اهدايى و ادعايى باشد». و لى من حرف آنها را تكذيب نمودم و چهل مرد را بلند كردم كه (به دروغ) شهادت دهند، محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرموده است: «امامت به اختيار و انتخاب است».

در اين هنگام، انصار گفتند:«ما از قريش سزاوارتر هستيم، زيرا ما بوديم كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را جا و مكان داديم و ياريش نموديم، و مردم به سوى ما مهاجرت كردند، پس اگر قرار است خلافت به كسى كه صاحب حق است داده شود، آن شخص از ميان ماست و در بين شما نيست!» [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 24؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 22 و 25. ] و گروهى گفتند:«از براى ما اميرى باشد و از براى شما امير ديگرى باشد!» [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 24؛ تاريخ طبرى، ج 3، صفحات 202 و 206 و 218؛ كتاب طرائف ابن طاووس، ص 64؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 472؛ الرياض النضرة، ج 1،ص 211؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 25؛ طبقات الكبرى، ج 3، ص 182. ] من به آنها گفتم:«مشاهده كرديد كه چهل مرد شهادت دادند كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرموده است: پيشوايان امّت من از قريش اند».

سخن مرا جماعتى قبول كردند و گروهى نپذيرفتند، و اين باعث نزاع و كشمكش شد. و قتى كه همه ساكت شدند و صدايم را مى شنيدند، گفتم: «آگاه باشيد كه خلافت از براى مسن ترين ما و نرم خوترين ماست!!».

گفتند: چه كسى را مى گويى؟!

گفتم: ابوبكرى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم او را در نماز خواندن به جاى خود، بر ديگران مقدّم مى داشت، و روز جنگ بدر با او در خيمه ى فرماندهى به مشورت نشست و نظرش را جويا شد، و در غار هم صحبت او بود [ الامامة و السياسة، ج 1، ص 23؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 212؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 473 ]، و شوهرِ دختر او- عايشه- بود [تا ريخ طبرى، ج 3، ص 210. ] در اين هنگام بنى هاشم در حالى كه از شدّت خشم به خود مى پيچيدند پيش آمدند، و زبير- كه شمشيرش معروف بود- آنها را يارى كرد و گفت: بيعت نمى شود مگر با على عليه السلام يا اين كه شمشير من گردنى را آزاد نمى گذارد. [تا ريخ طبرى، ج 3، ص 202؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 28؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 209. ] گفتم: اى زبير! فرياد تو آتشى از سوى بنى هاشم است، زيرا مادرت صفيّه، دختر عبدالمطلب است.

زبير گفت: «به خدا قسم نسبت به بنى هاشم، شرفى بلند مرتبه و افتخارى بسيار عالى است. اى فرزند صهّاك! خاموش باش كه مادرى از براى تو نيست!» و نيز حرفى گفت كه چهل مرد [ اين كه در چند موضع از اين نامه سخن از همكارى و همراهى «چهل مرد» مطرح است، فاش مى كند كه مسأله ى غصب خلافت نقشه اى از قبل طراحى شده بود. ] از كسانى كه در سقيفه ى بنى ساعده حاضر بودند بر زبير هجوم آوردند. به خدا قسم، قادر نبوديم كه شمشيرش را از دستش بگيريم. سرانجام او را به زمين بستيم و ديگر براى او ياورى نديديم [ الامامة والسياسة، ج 1 ص 28؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 218. ] در اين فرصت بود كه با عجله به طرف ابوبكر رفتم و با او مصافحه كردم و بيعت را بستم [ الامامة والسياسة، ج 1، ص 26؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 472؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 211، الغدير، ج 7، ص 75. ]؛ و در اين امر، عثمان بن عفّان و تمام كسانى كه آن جا حاضر بودند- به جز زبير- از من پيروى كردند. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 25 و 39؛ و نيز تاريخ طبرى، ج 3، ص 203 و 206؛ الامامة والسياسة، ج 1، ص 28؛ سيره ابن هشام، ج 3، ص 472؛ الرياض النضرة، ج 1، ص 211. ] به زبير گفتم: بيعت كن كه در غير اين صورت تو را مى كشيم! [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 21؛ و نيز تاريخ طبرى، ج 3، ص 203. ] اما مدّتى بعد مردم را از كشتن او بازداشتم و به آنها گفتم: او را مهلت دهيد كه خشم نكرد مگر به قصد فخرفروشى بر بنى هاشم.

سپس دست ابوبكر را- در حالى كه مى لرزيد و عقلش زايل شده بود- گرفتم و به طرف منبر محمّد حركتش دادم. ابوبكر به من

/ 7